. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #51
#پارت ۴۹

تو اتاقم نشسته بودم و درگیر کارهام بودم.
نیما در زد و اومد داخل.
- سلام ستوان، خسته نباشی.
گردنم را چرخاندم و گفتم:
- سلام، ممنونم بشین.
- نه، کار دارم باید برم فقط این که یه خواهشی داشتم.
- جانم، بگو!
- تو از نرگس خانوم خبری داری؟
- موضوع داره جالب میشه، کدوم نرگس؟
- اذیت نکن، مگه تو چند تا دوست به اسم نرگس داری؟
- بله، مگه من چند تا دوست به اسم نرگس دارم که آمارم‌رو به نیما جونش می‌ده.
- روشا، قضیه مسافر خونه جدی بود. من ازش خواستم اگه ازت خبری داره حتماً بگه. رادوین بدبخت داشت سکته می‌کرد.
- خلاصه که من از جفتتون دلخورم.
- جبران می‌کنم خواهر‌ جان.
- خوب، حالا تعریف کن بگو چی شده!
- چند روزی میشه که جواب تماس‌هام‌رو نمی‌ده.
- نرگس دختر عاقلیه، حتماً برای این کارش دلیلی داشته.
- دارم از دستش دیوونه می‌شم.
- اوه اوه، مجنون کی بودی تو؟
- از دست تو روشا، نخواستم اصلأ.
- خیلی خوب، مثل دخترها قهر نکن من باهاش حرف می‌زنم.
- ممنونم.
- خواهش می‌کنم آق داداش.
- راستی نیما!
- بله؟
- تو خبر داشتی که رادوین قراره بره ماموریت؟‌
- آره؛ ولی قرار بود اول من‌ برم، مثل این‌که خودش با سرهنگ صحبت کرده و ‌سرهنگ هم موافقت کرده که اون هم بجای من بره.
- چه ماموریتیه؟
- ستوان این‌ها دیگه اطلاعات پرونده است.
- لوس نشو دیگه.
- باور کن من هم چیز زیادی نمی‌دونم.
- باشه، مرسی.
- من برم دیگه وقتت‌رو هم گرفتم.
- نه این چه حرفیه!
- می‌بینمت فعلاً.
- ‌فعلاً.‌
پوفی کشیدم و موبایلم‌رو از کیفم درآوردم و شماره نرگس‌رو گرفتم.
عجیب بود گوشی‌اش رو خاموش کرده بود.
تماس‌رو قطع کردم و مشغول کارهام شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #52
# پارت ۵۰

چندین بار شماره نرگس‌رو گرفته بودم؛ ولی یا جواب نمی‌داد یا خاموش بود.
بعد از اداره، سوار ماشینم شدم و مستقیم به سمت خونه نرگس این‌ها رفتم‌.
با این‌که خونشون تو محله‌های پایین شهر بود؛ ولی خونشون خیلی باصفا و قشنگ بود.
مثل خونه مادربزرگ‌ها، یه خونه ویلایی با یه حیاط نقلی و یه حوض کوچیک وسطش که دور تا دور حوض با گلدون پر شده بود.
ماشینم‌رو تو کوچه باریکشون پارک کردم و پیاده شدم.
زنگ زدم و مثل همیشه بی بی در رو برام باز کرد.
- سلام بی‌بی جون.
- سلام به روی ماهت ننه خیلی خوش اومدی بیا داخل.
- ممنونم.
همراه بی‌بی وارد خونه شدیم.
- بی‌بی جون، نرگس خونه نیست؟
- چرا مادر تو اتاقشه، نمی‌دونم چند وقته چش شده، بشین مادر تا من صداش کنم.
- نه بی‌بی جون، شما پاتون درد می‌کنه، من خودم می‌رم پیشش.
- باشه مادر.
لبخندی زدم و به اتاق نرگس رفتم، در زدم و رفتم تو.
- صاحب خونه مهمون نمی‌خوای؟
- عه، روشا تویی!؟
- نه، من روحشم! اومدم خفه‌ات کنم.
- لوس نشو بیا بشین.
در رو پشت سرم بستم و روی تخت نشستم.
- چه خبرها؟ چطور مطوری؟
- چه عجب، یاد من افتادی!
- چی شده نرگس؟
- هیچی، چیزی نشده.
- بخاطر هیچی ترک دنیا کردی، گوشیت خاموشه!
- ول کن روشا حوصله ندارم.
- ول نمی‌کنم، اتفاقاً باید بگی چی‌شده!
- از کی تا حالا زندگی من این‌قدر برات مهم شده؟
- این چه حرفیه، تو دوستمی دیوونه!
- چطور دوستی هستی ‌که ماه به ماه هیچ خبری ازم نداری، زنگ نمی‌زنی.
- قبول دارم، این چند وقته من خیلی درگیر بودم.
-کی نبودی!؟ از وقتی که یادمه همه زندگیت یا کاوه بوده یا خاطراتش و بعد هم که رادوین.
- حق باتوعه، من خیلی نسبت به اطرافیانم بی تفاوت بودم.
- هر وقت که تو یا سیما مشکلی داشتید من سعی کردم کنارتون باشم‌؛ اما وقتی نوبت به خودم می‌رسه می‌بینم جز خودم کسی‌رو ندارم، این هم تقدیر منه دیگه.
نرگس زد زیر گریه، بغلش کردم.
- دیونه چرا گریه می‌کنی؟ چی‌شده که باز پای تقدیر‌ رو می‌کشی وسط!
تو تنها نیستی نرگس، بامن حرف بزن.
- خسته‌ام روشا، یه نگاه به زندگی‌ام بنداز.
تو و سیما از من خیلی خوشبخت‌ترید.
- این‌طوری نگو نرگس، تعریف خوشبختی آدم‌ها از هم زمین تا آسمون فرق داره. درضمن کی گفته که تو بدبختی؟
- مگه باید کسی بگه، معلوم نیست؟
- تو خیلی ناشکری نرگس، هم خوشگلی، هم تحصیل کرده، از همه مهم‌تر این‌که بی‌بی و عمو رحمان‌رو داری.
- بخاطر بی‌بی و بابا رحمان از خدا ممنونم؛ ولی تو که جای من نیستی. درک نمی‌کنی بی پدرو مادری چه‌قدر سخته‌.
- این که تقصیر تو نیست.
- تقصیر من نیست و سایه نبودشون همیشه‌رو زندگی منه.
- درسته، ولی تو با همه این‌ها الان یه آدم موفقی. به خودت نگاه کن نرگس
کی می‌تونست غیر از تو نفر سوم کنکور بشه؟ تو یه دانشگاه خوب درس بخونه و بهترین وکیل شهر بشه.
- همیشه برای تبدیل شدن به همه این‌ها که گفتی سخت جنگیدم. سخت درس خوندم حتی کار کردم. چون می‌خواستم برای خودم کسی بشم. به همه این‌ها رسیدم؛ ولی هنوز هم گذشته‌ام رهام نمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #53
# پارت ۵۱

- چون خودت نمی‌خوای که دست از سرت برداره.
- روشا، من هیچ وقت بخاطر چیزی که هستم، بخاطر خانواده‌ام، بخاطر این خونه از هیچ‌کس خجالت نمی‌کشم؛ اما تو خودت قضاوت کن، وقتی همه می‌فهمن که من آدم موفق، بچه طلاقم، بابام یه عملی به تمام معنا بوده، مادرم ولم می‌کنه و با یک آدم پول دار شوهر می‌کنه تا آینده‌اش‌رو تضمین کنه. همه نگاهشون به من عوض می‌شه.
هیچ کسی حاضر نیست چنین دختری‌رو برای پسرش قبول کنه.
- می‌دونم چی‌میگی؛ اما یادت باشه خیلی از آدم‌ها پدر و مادر‌‌هاشون یه عمر کنارشو‌ن هستند؛ ولی به اندازه تو موفق و خوشبخت نیستن.
نرگس جان، اصالت به داشتن شجره نامه نیست. نزار این افکار پوچ این‌‌قدر اذیتت کنه.
- جای من نیستی روشا.
- جای تو نیستم؛ اما درکت می‌کنم. حالا چرا این وسط جواب نیمای بدبخت‌رو نمی‌دی؟
- رابطه من و اون به جایی نمی‌رسه.
- بعد از این همه مدت به این نتیجه رسیدی؟ خره نیما دوستت داره.
- نمی‌خوام بخاطر من با خانواده‌‌اش درگیر بشه تو که مادرش‌رو می‌شناسی هرچی باشه فامیلین باهم.
- نیما پسری نیست که از تو دست بکشه.
- مجبور باشه، این کار رو می‌کنه.
- اصلاً تو داری پیش پیش قضاوت می‌کنی، از کجا می‌دونی که خانواده‌اش با تو مخالفت کنن؟
- مادرش اومد سراغم.
- واقعاً؟
- آره؛ ولی نمی‌خوام نیما بفهمه. به من گفت از زندگی نیما برم بیرون، گفت به درد پسرش نمی‌خورم.
- تو باید به نیما بگی.
- نمی‌خوام باعث دعوا بین اون و مادرش بشم.
- اما این حق نیما است که بدونه، خودت چی پس؟ این همه سال عشق و دلدادگی چی می‌شه!؟
- ناراحت نشی‌ها، وقتی خانواده‌ها مخالف باشن احتمال‌ موفقیت تقريباً صفره. یه نگاه به خودت بنداز، مگه تو و کاوه عاشق هم نبودید، آخرش چی‌شد؟
- داستان ما فرق می‌کرد؛ ما بدشانسی آوردیم.
- من تصمیمم‌ رو گرفتم، می‌خوام با کسی ازدواج کنم که بعداً هیچ درگیری با خانواده‌اش نداشته باشم. من می‌خوام پدر و مادر شوهرم جای مامان و بابای نداشته‌ام باشن نه این که هر روز باهاشون اَره بدم و تیشه بگیرم.
- قبول دارم؛ اما پس تکلیف عشقتون چی می‌شه؟
- می‌بینی که دارم تلاش می‌کنم فراموشش کنم.
- نمی‌دونم چی‌ بگم.
- نیازی نیست چیزی بگی.
- خیلی متأسفم نرگس، واقعاً متأسفم.
- بیخیال ببخشید باهات تند حرف زدم.
- نه، حق با تو بود من اون‌‌قدر تو مشکلات خودم غرق بودم که اطرافیانم‌رو به کل فراموش کرده بودم. نگران نباش درست می‌شه. بیا بریم پیش بی‌بی، گناه داره پیرزن خیلی نگرانت بود.
- باشه.
بلند شدم و همراه نرگس از اتاق بیرون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #54
# پارت ۵۲

از نرگس و بی‌بی خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
تمام فکرم پیش حرف‌های نرگس بود، بهش حق می‌دادم. ماشین‌رو تو پارکینگ پارک کردم و سوار آسانسور شدم.
در خونه‌رو باز کردم و رفتم تو، رادوین خونه بود.
- سلام من اومدم.
- سلام.
به سمت یخچال رفتم و بطری آب‌‌رو بیرون کشیدم، گرمم بود و فوری یه لیوان آب خوردم. از آشپزخونه اومدم بیرون و دکمه‌های مانتوم‌رو باز کردم. لباس‌هام‌رو با لباس‌های راحتی عوض کردم و به داخل سالن برگشتم.
تلفن‌رو از روی کانتر برداشتم و شماره نیما‌ ‌رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد.
- بله؟
- سلام جناب، وقتتون بخیر. از مرکز رسیدگی به امور دلدادگان مزاحمتون می‌شیم.
- یه بار ما کارمون به تو افتاد ببین چه‌قدر اذیت کردی‌ها!
زدم زیر خنده.
- وا اذیت کجا بود توام، مگه من می‌تونم کسی‌ رو اذیت کنم؟
- نظری در این مورد ندارم.
- خیلی بدجنسی.
- نظر لطفته.
- زنگ زدم بگم با نرگس صحبت کردم.
- خب چی شد؟ حالش خوبه؟
- آروم باش، حالش خوبه و صحیح و سالمه فقط این‌که...
- خوب چی؟
- نمی‌خواد دیگه باهات در ارتباط باشه.
- برای چی؟
- نمی‌تونم بگم.
- جان من روشا، ‌حرف بزن.
- قول دادم چیزی نگم.
- خوبه من ازت خواستم یکم اطلاعات بگیری‌ها.
- ببین نیما بنظرم باید تکلیف خودت و نرگس‌رو معلوم کنی، از من نشنیده بگیر؛ ولی از قدیم گفتن یا رومی روم یا زنگی زنگی.
- می‌گی چی‌کار کنم؟
- با خانواده‌ات جدی صحبت کن. به من ربطی نداره و من هم قصد دخالت ندارم؛ اما شما دوتا از دوستای صمیمی من هستید نمی‌تونم ببینم دارید دستی دستی از هم جدا می‌شید.
- بخدا قسم که من نرگس‌رو می‌خوام، خودش هم می‌دونه، به خانواده‌ام هم گفتم.
-گفتن خالی که فایده نداره، تلاشت‌رو بیشتر کن عزیز من.
- باشه، همین امشب با اهل خونه حرف می‌زنم.
- آفرین پسر خوب، خب کاری نداری؟
- نه، ممنونم.
- خواهش می‌کنم،‌ فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و به چهره بی تفاوت رادوین که داشت چمدونش‌رو می‌بست خیره شدم.
- به این زودی چمدون می‌بندی؟
- همچین هم زود نیست، فردا پرواز دارم.
- چرا به جای نیما می‌ری؟
- تو که اطلاعاتت کامله دیگه چرا می‌پرسی؟
- جوابم رو بده.
- من جای نیما برم بهتره.
-کی بر می‌گردی؟
- مشخص نیست.
پوفی کردم و سیبی‌رو از داخل ظرف میوه‌ای که رو میز گذاشته بودم برداشتم.
- راستی، تو این مدتی که نیستم برو خونه مامانت این‌ها.
- خونه می‌مونم.
- نمی‌شه تنها بمونی.
- نمی‌خوام به اون‌جا برم.
- پس برو خونه بابای من.
- نه، روم نمی‌شه می‌گم یکی از بچه‌ها بیاد پیشم.
- رو اعصاب من راه نرو روشا، یا خونه خودتون یا خونه بابای من،‌ جز این دوتا انتخاب دیگه‌ای نداری.
- می‌خوای برم هتل؟
- من حرفم‌رو یک بار می‌زنم.
- باشه یکاریش می‌کنم.
گازی به سیب توی دستم زدم و دیگه چیزی نگفتم. دلم نمی‌خواست جایی برم؛ اما انگار چاره‌ای نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #55
# پارت ۵۳

امروز رادوین رفت، من هم وسیله‌هام‌ رو جمع کرده بودم و اومده بودم خونه‌ی مامانم این‌ها.
تقریباً از وقتی که اومده بودم تو اتاقم بودم و خودم‌رو با نت گردی سرگرم کرده بودم.
دلم برای رادوین تنگ شده بود، بی اختیار گوشیم‌رو برداشتم و شماره‌اش‌رو گرفتم.
چند تا بوق بیشتر نخورده بود که قطع کردم‌.‌
گوشیم زنگ خورد، خودش بود، جواب دادم.
- بله.
- سلام، زنگ زده بودی؟
نفسم‌ رو فوت کردم و گفتم:
- آره، دستم خورده بود.
- فکر کردم کارم داشتی، گفتم شاید دلت برام تنگ شده.
-کی رسیدی؟
- چند ساعتی میشه.
- خوبه، مراقب خودت باش.
- باشه، فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس قطع شد. از نبودش دلم گرفته بود، کنار پنجره ایستادم، هوای آسمون هم مثل دل من ابری بود.
از اتاق بیرون رفتم، نگاهم کشیده شد سمت پیانو گوشه پذیرایی. خیلی وقت بود که دست بهش نزده بودم.
پشت پیانو قدیمی‌ام نشستم و انگشتانم روی دکمه‌ها کشیدم‌.
دلم می‌خواست آهنگ موردعلاقه‌ام‌رو بزنم و باهاش گریه کنم.
- خیلی وقته که پیانو نزدی.
صدای رضا بود.
- نواختن، انگیزه می‌خواد که من... .
- تو هنوز هم پر از انگیزه‌ای.
- ممنون نظر لطفته.
- چی شده روشا؟ چرا بامن این‌قدر سردی؟
- چیزی نشده، فقط تو این همه مدت نشون دادی که چه‌قدر با معرفتی.
- حق داری هرچی دلت می‌خواد بگو؛ اما باور کن من هم مثل تو ناراحت بودم.
- فکر می‌کردم اگه یه روز تو دنیا کسی‌رو نداشته باشم حداقل یه برادری هست که مثل کوه پشتم باشه؛ اما انگار اشتباه فکر می‌کردم، چطور تونستی بزاری بابا با من همچین کاری کنه؟
- می‌دونم حق داری؛ اما من نه نامردم نه بی غیرت، همه‌ی تلاشم‌رو کردم؛ اما... .
- مهم نیست دیگه.
- می‌خوام بدونی من هنوز هم مثل گذشته دوستت دارم و تو برام بهترین خواهر دنیایی.
- با این‌که ازت دل‌خورم؛ ولی منم دلم برات تنگ شده بود.
رضا لپم‌رو کشید و موهام‌رو به هم ریخت.
از پشت پیانو بلند شدم و دنبال رضا کردم و براش رجز می‌خوندم.
صدای خنده‌‌هامون کل خونه‌رو پر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #56
#پارت ۵۴

دو هفته از اومدنم به خونه پدریم گذشته بود.
تو این مدت خبر خاصی از رادوین نداشتم.
ظرف های شام‌رو شستم و طبق عادت دستم‌رو با حوله خشک کردم.
مامان چایی دم کرده بود.
- روشا جان بیا چایی بخور.
طاقت نگاه های بابا‌رو نداشتم بدون معطلی گفتم:
- مرسی مامان جان، من معده‌ام یکم درد می‌کنه می‌رم اتاقم.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، خیلی وقت می‌شد که از نرگس خبری نبود به ساعت نگاه کردم تقریبا حوالی ده بود.
گوشیم‌رو برداشتم و شماره نرگس‌رو گرفتم
بعد از چند تا بوق جواب داد:
- سلام روشا.
_ سلام نرگسی، چطور مطوری؟
- بد نیستم، تو خوبی؟
- ایی، منم خوبم.
- خداروشکر.
- چه خبرا؟
- هی‌چی، خبر خاصی نیست.
- یعنی هنوز هم جواب نیما‌رو نمی‌دی؟
- چند باری زنگ زده و ناگفته نماند که در خونه هم اومده.
- خوب؟
- خوب نداره که، حرف من همونه.
- می‌دونم مرغت یه پا داره.
- اوف روشا تو دیگه نصیحتم نکن.
- پس می‌خوای تا آخر عمر عذب بمونی!
- شایدم نموندم.
- کلک خبریه؟
- حالا... .
- بخدا نگی فردا میام تک تک موهات‌رو می‌کنم.
- خانم عباسی‌رو یادته؟
- همون زنه که موکلت بود؟
- اره.
- از من برای برادرش خواستگاری کرده.
- جدی می‌گی؟
- دروغم چیه.
- تو چی‌گفتی؟
- فعلا در حد یه معارفه است دیونه.
- برادره‌رو دیدی؟
- خودش‌رو که نه ولی عکسش‌رو دیدم.
دکتر قلبه و آمریکا زندگی می‌کنه.
- یعنی می‌خواد از ایران زن بگیره و بره آمریکا؟
- اره، دنبال یه دختر خوب و ایرانیه.
- اگه زنش بشی اون وقت... .
- چه عیبی داره، دعوت نامه می‌فرستم میای پیشم.
- گمشو، می‌خوام صد سال سیاه اینجوری نیام.
- حالا که معلوم نیست، هنوز هم با فرشاد حرف نزدم.
- اسمشون فرشاده؟
- بله عزیزم.
- نرگس، پس نیما چی‌میشه؟
- دارم فراموشش می‌کنم.
- ولی نرگس!
- ولی نداره روشا، فرشاد یه موقعیت عالی برای منه. خانواده‌اش هم از گذشته‌ام خبر دارن و حقیقت من و زندگیم‌رو پذیرفتن.
- تا اون جایی که یادمه برادر خانم عباسی یه دوازده سالی از ما بزرگ‌تر بود.
- سن فقط یه عدده.
- خاک برسرت دختر مگه قحطی شوهره.
- نخیر این‌طور نیست.
- تو داری این وسط با همه لج می‌کنی، بخصوص بیشتر با خودت.
- زندگی خودمه.
- منطقت پس کجا رفته؟
- داره تو کوچه بازی می‌کنه.
- یادم باشه بیام ببرمت پیش یه روانشناسی چیزی.
- خودت هم خوب میدونی این‌طوری بهتره.
- نه، بهتر نیست نیمارو نمی‌خوای خوب نخواه به درک ولی دیگه حق نداری آینده خودت‌رو قربانی کنی.
- روشا من تصمیم‌رو گرفتم.
- خیلی قدی نرگس، هرکاری دلت می‌خواد بکن شب بخیر.
- شب بخیر.
تلفن‌رو قطع کردم و عصبی رو تخت نشستم واقعاً این دختره زده بود به سرش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #57
# پارت ۵۵

سینی چایی‌ رو روی میز گذاشتم و کنار مامان نشستم.‌
مامان: خوب مهین جون خیلی خوش اومدی، چخبرها؟
مهین: ممنونم، سلامتی، مزاحمتون که نشدم؟
مامان: نه این حرفا چیه مراحمی، آقا مرتضی خوبن؟ نیما و بردیا چطورن؟
مهین:‌ الحمداللّه همگی خوبن، تو چطوری روشا جان؟ نیما گفت همسرت رفته مأموریت.
صدام‌ رو صاف کردم و گفتم:
- ممنونم، بله ماموریتن هنوز برنگشتن.
مهین: ایشاللّه به سلامتی بر ‌می‌گرده.
مامان: ایشاللّه.
الان بهترین زمان بود باید یه جوری قضیه نرگس‌رو وسط می‌کشیدم.
من:‌ مهین جون می‌گم هنوز هم خیاطی می‌کنید؟
مهین: آره؛ ولی نه مثل سابق، می‌خوای لباس بدوزی؟
من: بله، آخه جشن عقد یکی از فامیل‌های رادوینه.
مهین: به سلامتی، پارچه گرفتی؟
من: نه هنوز، گفتم اول ازتون بپرسم اگه قبول کردین بعد برم پارچه بگیرم.
مهین:‌ کار خوبی کردی عزیزم، چه مدلی می‌خوای؟
من:‌ پوشیده باشه چون فامیل داماد همه اون‌ور آبی هستن مجلس هم قاطیه.
مامان:‌ کدوم فامیل رادوین‌رو میگی روشا؟
من: نوه خاله رادوین، سمانه‌رو می‌گم همون که گفتم داماد پونزده سال ازش بزرگ‌تره.
مهین جون به صورتش کوبید.
مهین:‌ خدا مرگم بده، پونزده سال؟ مگه رو دست خانواده‌اش مونده؟
من:‌ نه مهین جون، راستش داستان زندگی سمانه خیلی تلخه. سمانه بچه واقعی اون خانواده نیست. پرورشگاهی بوده و این خانواده اون رو به فرزندی قبول می‌‌کنن و بزرگش می‌کنن؛ اما با این وجود تو خوب خانواده‌ای می‌افته و درست تربیت می‌شه. درس می‌خونه و پزشک می‌شه.
مامان:‌ خدا خیرشون بده چه‌قدر ثواب کردن، هم یه بچه‌رو سر و سامون دادن هم آخرت خودشون‌رو ساختن.
مهین:‌ خوب پس چرا همچین آدم‌هایی دخترشون‌رو به کسی شوهر دادن که پونزده سال از دختره بزرگ‌تره؟
من: سمانه این‌ها یه همسایه دارن که از قدیم هم دیگه‌رو می‌شناختن و با هم رفت و آمد داشتن،‌ این همسایه یه پسر داشته که پسرش عاشق سمانه بوده و سمانه هم می‌خواستتش؛ اما مادر و پدر پسره مخالف بودن و می‌گفتن این دختره بی اصالته و به دردشون نمی‌خوره.
مامان:‌ عجب آدم‌های بی منطقی، این‌جور آدم‌ها با این طرز تفکر‌ ‌رو باید تو آتیش سوزوند.
من:‌ خلاصه اون‌‌قدر این خانواده مخالفت می‌کنن که آخر سر، پسرشون خودش‌رو بخاطر سمانه تو خونه‌، دار می‌زنه.
مهین:‌ خدا مرگم بده، خودش‌رو کشت؟
من:‌ متاسفانه بله، سمانه هم بیماری روحی شدید می‌گیر‌ه و برای چند‌ سال توی آسایشگاه بستری می‌شه. بعد گذشت یه مدت طولانی می‌تونه به زندگی برگرده و یه روز اتفاقی با همین آقای داماد تو خیابون تصادف می‌کنه و دیگه قضیه ازدواج‌شون پیش میاد.
مهین:‌ چه داستان غم انگیزی.
من:‌ غم انگیزه؛ ولی واقعیت داره. خودخواهی خانواده‌ها باعث این تراژدی دردناک شد.
مامان:‌ ایشاللّه خدا مشکل همه جوان‌ها‌ ‌رو حل کنه. ‌مهین جون چاییت سرد شد، بده عوضش کنم.
به چهره درهم مهین خانم نگاه کردم با این داستان اغراق آمیزی که من براش تعریف کردم باید دلش نرم میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #58
# پارت ۵۶

کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. چه‌قدر دلم برای خونه تنگ شده بود.
در رو پشت سرم بستم و به داخل رفتم، چادرم رو آویز کردم و به اتاق خواب رفتم. نگاهم به عکس دو نفره عروسیمون ‌افتاد.
چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود، حتی برای کم محلی کردن‌هاش!
از روی دل‌تنگی، یکی از پیراهن‌های رادوین رو از کمد بیرون آوردم و توی بغل ‌کشیدم و بو کردم.
بوی عطرش تو بینیم پیچید.‌
دلم هواش رو کرده بود، بی طاقت بودم. ‌یک ماه بود که رفته بود و من ندیده بودمش.
بی اختیار موبایلم رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. چند تا بوق خورد و اشغال شد‌. دلم گرفته بود، حتی شنیدن صداش رو هم از من دریغ کرده بود.
روی تخت دو نفرمون افتادم و از شدت دلتنگی اشک‌هام شروع به ریختن کرد.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود و چند ساعت میشد که روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد، از خونه بود، جواب دادم.‌
- الو جانم.
‌‌- مادر کجایی؟‌
- ‌اومدم به خونه سر بزنم، نفهمیدم خوابم بردش.‌
- ‌چرا خبر ندادی نگران شدم! رضا رو می‌فرستم دنبالت.‌‌
- خودم میام، نمی‌خواد دیگه رضا رو بفرستین.
- ساعت رو نگاه کردی؟ نزدیک ده شبه، ماشین هم که نبردی. بمون تا رضا بیاد دنبالت.‌
- ‌باشه منتظرم.‌
تماس رو قطع کردم و به خودم کش و قوسی دادم. ‌از رو تخت بلند شدم و چراغ‌ها رو روشن کردم و رفتم دستشویی.‌
چشم‌هام یکم قرمز شده بود، دستم رو پر آب کردم و تو صورتم ریختم، سردی آب حالم رو جا آورده بود.
دست و صورتم رو خشک کردم و مقنعه‌ام رو صاف کردم.
خیلی نگذشته بود که از پنجره دیدم ماشین رضا پایین آپارتمان پارک شد.
چادرم رو سر کردم و چراغ‌‌ها ‌رو خاموش کردم و در رو بستم و سوار آسانسور شدم.‌
در ماشین رو باز کردم و با دیدن چهره بابا نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.‌
- سلام، شما این‌‌جا چی‌کار می‌کنید؟‌
- ‌سلا‌م، بیا سوار شو.
سوار ماشین شدم.
- مامان گفتش رضا میاد.
- رضا کار داشت‌ به جاش من اومدم، اشکالی داره؟‌
- ‌نه چه اشکالی.‌
- ‌خیلی وقت بود می‌خواستم باهات صحبت کنم؛ ولی نمیشد.‌
- ‌در چه موردی؟‌
‌- در مورد همه چیز و گذشته.‌
- ‌گذشته‌ها گذشته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #59
# پارت ۵۷

- ولی من فکر می‌کنم نگذشته.‌
- بابا، من فراموش کردم.
- گوش کن بابا جان، بزار حرف‌هام رو بهت بزنم. خیلی وقته که می‌خوام باهات حرف بزنم و نمیشه. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی. یه دختر خوشگل و ناز و کوچولو، وقتی بغلت کردم تازه فهمیدم چه‌قدر دوستت دارم. درسته که رضا بچه بزرگم بود؛ ولی تو برام فرق داشتی، از همون بچگی‌ات بهت یه حساسیت خاصی داشتم. مخصوصاً که تو هم با اون خوشمزگی بازی‌هات من رو بیشتر عاشق خودت می‌کردی... دلم می‌خواست تو زندگی‌ات موفق بشی، برای خودت کسی بشی، یه ازدواج خوب داشته باشی... پدر بودم و نگران آینده دخترم! دوستی تو با کاوه برام اولش چیز مهمی نبود، فکر می‌کردم مثل رضا و نیما برات هست؛ اما اشتباه می‌کردم، وقتی فهمیدم که بین شما علاقه‌ای‌ هست، اون‌جا بود که احساس خطر کردم. نمی‌خواستم کسی تو ‌رو از من بگیره.
تو فقط هفده، هجده سالت بود، بچه بودی، من برای زندگی‌ات و آینده‌ات کلی نقشه داشتم.‌ باخودم گفتم یه حس زود گذره و می‌گذره؛ اما نبود، تو در برابر من مقاومت کردی... سخت ایستادی. برام سخت بود که تنها دخترم بخاطر یه مرد دیگه تو روم وایسه.‌
از طرفی، کاوه هم جوان بود و اصلاً شرایط ازدواج رو نداشت. از هرز بازی‌های پدرش خبر داشتم، می‌ترسیدم که اون هم مثل پدرش باشه، نمیشه ‌با یه چوب همه رو زد؛ ولی من ا‌ون‌قدر نگران بودم که اون موقع هرکاری می‌‌کردم تا کاوه ازت دور بمونه.
وقتی ماجرای رفتن کاوه پیش اومد خوشحال بودم. با خودم گفتم وقتی بره و نباشه، عشق و عاشقی از سرت می‌‌افته.
نمی‌دونستم رفتن کاوه شش سال طول می‌کشه و تو فراموشش نمی‌کنی‌. شش سال زجر کشیدنت رو دیدم، اشک‌هات رو دیدم! دلم نمی‌خواست صدمه ببینی؛ اما روح لطیف تو خدشه‌دار شده بود.‌
من به واسطه چند تا از دوستانم زودتر از همه فهمیدم که کاوه برگشته ایران و این هم زمان با ماموریت رفتن تو شده بود.‌
باید تورو از کاوه دور نگه می‌داشتم، دلم نمی‌خواست با برگشتنش دوباره زندگیت خراب بشه. تو تازه جون گرفته بودی و یه زندگی جدید رو شروع کرده بودی.
می‌‌دونم هیچ پدری همچین کاری نمی‌کنه‌؛ اما من باید انتخاب می‌کردم.
‌من آدم بی غیرتی نبودم روشا، فقط یه پدر بودم که نگران دخترش بود، چند باری با رادوین ملاقات کردم و حسابی د‌ر موردش تحقیق کردم. پسر پخته و کاملی بود، همونی که من می‌خواستم بود. ماجر‌ای کاوه رو خیلی مختصر بهش گفتم و ازش خواستم که باهم محرم بشید تا اگه کاوه برگشت دیگه نتونه پیشت برگرده.
این‌طوری شد که فرستادمت خونه رادوین‌. تو دختر منی، عزیز دلم، جیگر گوشه‌ام، می‌دونم با خودت میگی که چه‌قدر من ‌خودخواه بودم؛ اما من هر کاری کردم که ازت محافظت کنم. شاید خیلی از کارهام اشتباه بوده و نباید اتفاق می‌افتاده؛ اما می‌خوام بدونی در تمام این مدت، من همیشه عاشقت بودم و دوستت داشتم.
می‌دونم توی قلبت از من کینه گرفتی و از من متنفری، ازت می‌خوام من رو ببخشی و حلالم کنی.‌‌
سکوت کرده بودم، باورم نمیشد این حرف‌های بابا بوده باشه‌. بابا از من داشت معذرت خواهی می‌‌کرد.‌
بابا جلوی خونه ماشین رو پارک کرد. نیاز به هلاجی کردن حرف‌هایی که شنیده بودم، داشتم.‌
- ممنون که اومدید دنبالم.
بدون‌ هیچ مکثی از ماشین پیاده شدم و به سرعت رفتم داخل خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #60
# پارت ۵۸

رادوین

خسته و کوفته از تاکسی پیاده شدم و در خونه رو باز کردم. چمدون کوچیکی که با خودم برده بودم رو گوشه خونه گذاشتم و برق‌هارو روشن کردم. بعد از مدت‌ها برگشتم. دلم برای خونه و روشا تنگ شده بود، تو این مدت این‌قدر درگیر کار بودم که بیشتر از دو یا سه بار تلفنی فقط باهاش صحبت کردم. هیچ کس از برگشتنم خبر نداشت و خودمم چیزی به کسی نگفته بودم. به اتاق خواب رفتم تا اول یه دوش بگیرم، دکمه‌های پیراهنم رو باز کردم و لباس رو روی تخت انداختم که نگاهم به یکی از پیراهن‌های خودم افتاد که روی تخت بود. عجیب بود، پیراهن رو از رو تخت برداشتم و نگاهش کردم، حسابی مچاله شده بود. انگار کسی از شدت دل تنگی لباس رو تو آغوشش له کرده بود! لبخندی ناخودآگاه گوشه لبم نقش بست. یعنی روشا این‌قدر دل تنگم شده بود؟ با سرمستی و خیال این‌که تو این مدت روشا هم مثل من چه‌قدر دل تنگمه، وارد حموم شدم و شیر آب رو باز کردم.
****
ا‌‌ز پله‌‌ها بالا رفتم و وارد ساختمان اداره شدم. مستقیم به اتاقم رفتم و پشت میز نشستم. امروز نیما نیومده بود. داشتم خلاصه گزارش ماموریتم رو تکمیل می‌کردم که در اتاق به صدا در اومد. مثل همیشه با اقتداری که خاص خودم بود جواب دادم.
- بفرمائید.‌
در اتاق باز شد و قامت روشا در میان چهارچوب در نمایان شد. انگار از دیدنم خشکش زده بود.
‌- رادوین، کی برگشتی؟
‌- بیا داخل.
‌روشا با منگی در رو بست و اومد داخل اتاق و رو به روم نشست.
‌- نگفتی، کی برگشتی؟
‌- دیشب برگشتم، حالت خوبه؟
‌- خوبم، چه‌قدر بی خبر.
‌- معلوم نبود کی بر می‌گردم، یک‌دفعه‌ای شد.
‌- می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم و جواب ندادی؟
‌- دیدم که زنگ زده بودی؛ اما شرایط جواب دادن رو نداشتم.
‌- که این‌طور.
‌- خب کاری داشتی این‌جا؟‌
‌روشا که انگار چیزی یادش اومده باشه به پیشانی‌اش کوبید و گفت:‌
‌- آخ، آره. با نیما کار داشتم، تو ندیدیش؟
‌- ظاهراً امروز زودتر رفته.
‌- ای بابا، باشه.
‌- من این‌جا کارم تموم شده، اگه کاری نداری با هم بریم.
‌- نه، کاری ندارم.
‌- پس تا من این برگه رو می‌برم پیش سرهنگ نادری، جمع و جور کن، بیرون منتظرتم.
‌- باشه.
‌روشا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. گزارش رو برداشتم و من هم از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین