. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #61
# پارت ۵۹

روشا

بیرون اداره، کنار ماشین منتظر رادوین بودم.
باورم نمی‌شد که برگشته.
بالأخره آقا تشریف آوردن، در ماشین‌رو باز کرد و سوار شدم.
خودش‌هم سوار شد و حرکت کرد، داشت به سمت خونه مامان این‌ها می‌رفت.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- سمت خونه مامان این‌ها می‌ری؟
رادوین دنده رو عوض کرد:
- اول باید تورو برسونم دیگه.
از حرفش بدم اومد، یعنی چی آخه؟! نکنه دیگه من‌رو نمی‌خواست. دیگه داشتم از این رفتار‌های ضدو نقیضش کلافه می‌شدم.
سکوت کردم و سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم.

***
رادوین

جلوی خونه پدر روشا پارک کردم همون‌طور که کمربندم‌رو باز می‌کردم گفتم:
- خب رسیدیم.
روشا یه تا ابروش‌رو بالا داد و گفت:
- خیلی ممنون که من رو رسوندی.
متوجه ناراحتی و طعنه‌ای که تو کلامش بود شدم؛ ولی چیزی نگفتم.
روشا از ماشین پیاده شد من هم پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم.
-‌ مگه تو هم میای داخل؟
دستام‌رو توی جیبم گذاشتم و گفتم:
- حالا که تا این‌جا اومدم، زشته یه سلامی به ریحانه خانوم نکنم.
روشا سکوت کرد و در خونه‌رو باز کرد و رفت داخل و من هم پشت سرش رفتم.
روشا‌ بلند گفت:
- مامان ما اومدیم.
ریحانه خانم به استقبالمون اومد. انگار اون هم از دیدن یک‌دفعه‌ای من تعجب کرده بود، فوری سلام کردم.
- سلام مامان جان.
- سلام پسرم، خیلی خوش اومدی بفرما داخل.
لبخندی زدم و همراه روشا روی مبل نشستم اندکی بعد ریحانه خانوم با سینی چای اومد و کنارمون نشست.
ریحانه: به سلامتی کی برگشتی پسرم؟
من: همین دیشب.
روشا: من هم امروز فهمیدم که برگشته.
من: می‌خواستم سوپرایزت کنم عزیزم.
ریحانه: الحمدالله که صحیح و سلامت برگشتی خونه، چاییت‌رو بخور تا سرد نشده.
فنجان چایی‌رو از روی‌ میز برداشتم و کمی ازش‌رو نوشیدم. خطاب به روشا گفتم:
- خانومم وسایلت رو جمع کن که زودتر بریم.
روشا انگار باورش نمی‌شد این من بودم که داشتم بهش می‌گفتم آماده بشه تا باهم برگردیم خونه.
ریحانه خانم فوری گفت:
-کجا به این زودی، شام بخورید آخر شب می‌رید.
فنجان چای‌رو روی‌ میز گذاشتم و گفتم:
- دستتون درد نکنه، خیلی خسته‌ام، انشالله یه شب دیگه مزاحمتون می‌شیم.
روشا هنوز نشسته بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
- الهی فدات بشم نمی‌خوای بری چمدونت‌رو جمع کنی؟
روشا لبخند زورکی زد و گفت:
- باشه تا چاییت‌رو تموم کنی من برگشتم.
و به دنبال این حرفش، بلند شد و به اتاقش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #62
# پارت ۶۰

روشا

از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. قلبم از شدت هیجان تو سینه‌ام می‌کوبید.
رادوین داشت با این کارهاش دیوونه‌ام می‌کرد. چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و همه وسایلم‌رو داخلش ریختم. این طوری نمی‌شد باید تکلیفم‌رو باهاش یک سره می‌کردم.
از اتاق بیرون اومدم و گفتم:
- خب من آماده‌ام.
رادوین از روی مبل بلند شد و به سمت من اومد و چمدون‌رو برداشت و خطاب به مامان گفت:
- خوب مامان جان امری نیست؟
- نه پسرم این طوری بد شد کاش شام می‌موندین.
- ما که غریبه نیستیم، انشاالله دوباره مزاحمتون می‌شیم.
- خونه خودتونه عزیزم.
مامان‌رو بغل کردم و باهاش خداحافظی کردم.
رادوین چمدونم‌رو تو ماشین گذاشت و سوار شدیم.
مامان دم در ایستاده بود تا بدرقه‌مون کنه.
رادوین استارت زد و حرکت کرد. برای مامان دست تکون دادم و ازش دور شدیم.

***
دو روز از برگشتنم به خونه می‌گذشت و هم‌چنان رادوین با من مثل قبل برخورد می‌کرد.
کلافه بودم و می‌دونستم همه این رفتارهاش برای تنبیه کردن منه.
داشتم کتلت سرخ می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. رادوین موبایلم‌رو جلوم گرفت و گفت:
- خودش‌رو خفه کرد، نمی‌خوای جواب بدی؟ دوستت نرگسه.
دستم‌رو شستم و گفتم:
- می‌بینی که دارم شام درست می‌کنم.
گوشی‌رو ازش گرفتم و جواب دادم.
- الو جانم؟
- سلام روشا جونی.
- سلام نرگس قشنگه.
- خوبی؟ چه‌قدر دیر جواب دادی!
- بدک نیستم، داشتم شام درست می‌کردم، از این ورا؟
- چشم سفید خوبه تو از اون روز رفتی که رفتی‌ها!
- ور پریده مثلاً باهات قهر کرده بودم.
- اوه اوه، پس خانم خانوم‌ها قهر بودن.
- بله پس چی! چه خبرها؟از دکی جون چه‌خبر؟
- راستش خبر ندارم.
گوشی رو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
- یعنی ردش کردم.
- وای نرگس این بهترین کاری بود که می‌تونستی بکنی‌، دیدی مرغت می‌تونه دو تا پا داشته باشه.
- لوس نشو، راستش مامان نیما اومد سراغم.
- مهین جون! خب چی شدش!؟
- باورت نمی‌شه انگار از این‌رو به این‌رو شده بود. کلی از من بخاطر حرف‌های گذشته‌اش عذرخواهی کرد.
- پس فیلم تخیلیم جواب داد.
- چی؟
- هیچی، می‌گم خداروشکر، دیدی نباید آدم‌هارو قضاوت کرد!
- آره، راستش فکر نمی‌کردم این‌قدر زن مهربونی باشه. بی‌بی که عاشقش شده.
- ایول به بی‌بی.
- از دست تو، باورت نمی‌شه تازه قراره بیان خواستگاری.
از خوشحالی جیغ کشیدم:
-کر شدم دیوونه.
- بهت بگم‌ها من شیرینی می‌خوام باید من رو ببری ارکیده.
- اوه چه خوش اشتها هم تشریف داری، بزار جواب بله‌رو بدم بعد.
- آقا به من ربطی نداره من تا از تو و اون شازده داماد شیرینی نگیرم روشا نیستم.
- چشم حتماً، روشا پشت خطی دارم نیما است.
- باشه بهش سلام برسون فعلاً.
- قربانت فعلاً.
تلفن‌رو قطع کردم و لبخند عمیقی زدم. باورم نمی‌شد همه چیز درست شده بود. از ته وجودم برای نرگس و نیما خوش حال بودم.
- دوستت چی می‌گفت که این‌قدر جیغ زدی؟
- قراره نیما و خانوادش برن خواستگاری نرگس.
- مبارکه به سلامتی، حالا تو چرا این‌قدر خوشحالی؟
- وا مگه میشه خوش حال نباشم. می‌گم حالا لباس چی بپوشم؟
رادوین همون طور که از کتلت‌های داخل ظرف بر می‌داشت گفت:
- این هم یکی از مشکل‌های اصلی همه زن‌های ایرانی، فعلاً قراره بیان خواستگاری، بزار به جشن برسه بعد بگو چی بپوشم.
به حرفش توجهی نکردم و به سمت کمد لباس‌هام راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #63
# پارت ۶۱

رادوین

کلید انداختم و وارد خونه شدم، بوی عطر قرمه سبزی همه جا پیچیده بود. در رو بستم و کیفم‌رو گوشه‌ای گذاشتم. روشا از اتاق اومد بیرون.
- سلام خسته نباشی.
- سلام مرسی.
- شام حاضره، لباسا‌ت‌رو عوض کن شام بخوریم.
باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق خوابمون رفتم و لباس‌هام‌رو با یک تی‌شرت و شلوار راحتی عوض کردم. روشا میز‌ رو چیده بود و برای خودم و خودش غذا کشید، توی سکوت مشغول خوردن شدیم.
غذام‌رو که تموم کردم تشکری کردم و از پشت میز بلند شدم و به طرف ‌تلوزیون رفتم.‌
روشا هم مشغول شستن ظرف‌ها شد.
داشتم اخبار نگاه می‌کردم که با یه سینی چایی کنارم نشست و کنترل‌رو از دستم کشید و تلوزیون‌رو خاموش کرد.
با عصبانیت گفتم:
- چی‌‌کار کردی؟ داشتم نگاه می‌کردم.
- می‌خوام باهات حرف بزنم لطفاً.
- خیلی خوب، بگو!
- تو این مدت هیچ وقت نشد که ازت معذرت خواهی کنم اون هم بخاطر تمام اشتباهاتم، رفتنم، قضاوت اشتباه و تمام رفتارهای بچه گانه‌ام.
رادوین من واقعاً متاسفم و ازت معذرت می‌خوام، می‌دونم که برای زدن این حرف‌ها خیلی دیر شده؛ اما می‌خوام بدونی از این که پیش توام، تو خونه‌ی توام، حالم خوبه و خوشحالم که همه‌ی لحظه‌هام در کنار تو می‌گذره. حتی اگه تو باهام بد خلقی کنی، به من نگاه نکنی، دیگه دوستم نداشته باشی.
همین که می‌تونم کنارت نفس بکشم برام کافیه. می‌دونم از من ناراحتی اما به من هم حق بده.
تو این مدت جفت ما خیلی اذیت شدیم.
دیگه نمی‌خوام تو خونه‌ای که عاشقت شدم رنگ دعوا باشه، دلم می‌خواد همونی باشم که تو می‌خوای و دوستش داری، می‌خوام من رو ببخشی و بتونم کنارت یه زندگی خوب داشته باشم.
رادی من دیگه خسته شدم، از این‌که دارمت؛ ولی انگار ندارمت خسته‌ام. اگه بدونم که هنوز هم دوستم داری، اگه بدونم بالأخره یک روز هم که شده من‌رو می‌بخشی بخدا قسم که تحمل می‌کنم، صبر می‌کنم، تاوان این مجازات‌رو می‌دم. تا دوباره پناهم بشی؛ اما اگه قراره تا آخر عمر این زندگی سرد و یخی، منجمدمون کنه و تو از من متنفر باشی به جان مامانم خودم بی سرو صدا از زندگیت می‌رم.
روشا اشک روی گونه‌اش‌رو پاک کرد و بلند شد. مچ دستش‌رو گرفتم:
- بشین.
کنارم نشست:
- درسته که ازت ناراحت بودم و تو یه جورایی قلبم‌رو شکستی؛ اما من خیلی وقته بخشیدمت این‌رو اون شب هم بهت گفتم؛ اما تو از من دوری کردی و من هم فکر کردم این طوری بهتره. بنظر من هم دیگه وقتشه به این قهر طولانی پایان بدیم چون من هم دیگه صبرم تموم شده.
- این یعنی که من رو بخشیدی؟
- آره‌، یه چیزی رو می‌دونستی؟
- چی؟!
- این‌که خیلی دوستت دارم.
روشا خندید.
- باورم نمی‌شه که این‌قدر بتونم خوشبخت باشم، تو تمام آرامش منی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #64
# پارت ۶۲(پارت پایانی)

بعد از اون شب، زندگیم رنگ آرامش‌رو به خودش گرفت.
رادوین‌رو دوست داشتم و خوش حال بودم که من رو بخشیده، من هم سعی کردم همه‌ی آدم‌هایی که تو زندگیم یه جوری به من بد کرده بودن‌رو ببخشم. مخصوصاً پدرم، کسی که مسیر زندگی من‌رو به طور کل عوض کرد. به خاطر گرفتن یه مرد از من و دادن یه مرد دیگه به من و زندگی الانم ازش هم دلخور و هم ممنون بودم.
نفرت فقط قلب آد‌م‌ها‌رو سیاه می‌کنه و من نمی‌تونستم با یه قلب مالامال از کینه زندگی کنم.
نمی‌تونم بگم که کاوه برام از بین رفت. اون رفتش تا من خوشبخت باشم، کاوه برای همیشه توی قلبم جای مخصوص به خودش‌رو داره و همون قدر پاک و دور باقی می‌مونه.
عشق، همون قدر که می‌تونه خطرناک و غم انگیز باشه گاهی هم می‌تونه امید بخش و سرآغاز یه فصل جدید باش، خوش حالم که سهم من ازش فقط غم نبود.
به پاکت توی دستم نگاه کردم و نگاه دیگرم به چشمای نگران رادوین بود.
- روشا جان، خانومی نمی‌خوای بگی اون پاکت توی دستت چیه؟
سرم‌رو با ناراحتی پایین انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم چطوری بهت بگم، راستش..‌. راستش..‌. من، سرطان دارم.
منتظر عکس العمل رادی بودم که دیدم هیچ تکونی نمی‌خوره انگار شوکه شده بود. دست هام‌رو جلوی چشم‌هاش تکون دادم.
- رادوین، عزیزم چت شد یک‌‌دفعه؟ صدام‌رو می‌شنوی؟
تکون نمی‌خورد ترسیدم، زدم زیر گریه
و گفتم:
- رادی تورو خدا سالم‌شو، دروغ گفتم، می‌خواستم اذیتت کنم، تو داری بابا میشی تورو خدا نمیر.
رادوین زد زیر خنده، متعجب نگاهش کردم و عصبی بهش خیره شدم:
- به چه حقی می‌خندی؟ داشتم سکته می‌کردم.
- وقتی شیطونی می‌کنی باید منتظر عواقبش هم باشی خانوم خانوم‌ها، الهی من فدای تو و اون نی‌نی بشم نمی‌دونی چه‌قدر خوشحالم. وقتی صبح رها زنگ زد و گفت باهات رفته جواب‌رو گرفتین و مثبت بوده همون موقع کل اداره رو شیرینی سور دادم.
- ای رهای نامرد، خوبه قول داده بود چیزی بهت نگه.
- تو که رهارو می‌شناسی، عمه شده ذوق داره و خوشحاله.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- بی زحمت حالا که این‌قدر خوش حاله بگو زودتر جواب این خان داداش مارو بده که از غم عشق خانوم خانوم‌ها کم مونده سر به بیابون بزاره.
- ای بدجنس، ‌دیگه حالا خواهرشوهر بازی درنیار مامان کوچولو.
نخودی خندیدم.
- روشا خیلی دوستت دارم هم تورو هم این بچه‌رو که تکه‌ای از وجودته، عاشق جفتتونم.
باعشق در چشمان مردی که همه زندگی‌ام بود نگاه کردم و گفتم:
- ماهم عاشقتیم جناب سرگرد.

پاپان.


سخن نویسنده: دوستای عزیزم، امیدوارم که از خوندن این رمان لذت برده باشید. ممنونم از اینکه با نقد ها و نظراتتون به بهتر شدن قلمم کمک می کنید. ارادتمند مائده بالانی
۱۴۰۰/۵/۱۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
210

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین