. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #21
#پارت ۲۰

از آسانسور پیاده شدم و از ساختمان بیرون اومدم. رادوین جلوی من ایستاد، توجه‌ای نکردم که به سمتم اومد و با هل مجبورم کرد که سوار ماشینش بشم.
داد زدم.
- چه خبرته وحشی!
عصبی نگاهم کرد.
- ببین روشا بهت حق میدم که الان حالت خوب نباشه؛ ولی تو زن منی، ما کار اشتباهی نکردیم.
پوزخندی زدم. پیش خودش چه فکر‌هایی کرده بود؟ فکر می‌کرد همه‌ی مشکلم دیشب بوده؟ شاید آره! یه بخشی از مشکلم مربوط به دیشب بود؛ ولی مشکل من بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود.
- من باز هم ازت معذرت می‌خوام. همین امروز به نیکی می‌گم به خونتون زنگ بزنه و قرار خواستگاری رو بذاره.
باز هم تلخ خندیدم.
- رادوین!
- جانم!؟
- من نمی‌خوام باهات ازدواج کنم. دیشب رو فراموش کن، اون یه اشتباه بود. صیغه‌مون رو هم فسخ کن و دیگه به من فکر نکن؛ چون من تصمیمم رو گرفتم و می‌خوام از ایران برم.
رادوین با عصبانیت گاز داد و محکم روی فرمون کوبید.
- حق نداری برای زندگی دوتایی‌مون تصمیم بگیری، تو با خودت چی فکر کردی؟ صیغه رو فسخ کنم و با خیال راحت بری پیش اون مردتیکه؟ من نمی‌ذارم.
اگه دیشب با اون دختر نمی‌دیدمش، الان همه چیز بهتر بود و عشقش رو باور می‌کردم؛ اما حالا نمی‌تونستم و نمی‌شد.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
کاش لب باز می‌کردم و می‌پرسیدم اون دختر کی بوده؟
جلوی خونه ترمز کرد، به زحمت پیاده شدم و بدون کم‌ترین نگاهی، کلید انداختم و وارد خونه شدم.
کسی خونه نبود، از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. روی تختم افتادم و زیر گریه زدم. اون‌قدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #22
# پارت ۲۱

دو هفته از اون روز می‌گذشت، عصر همون روز نیکی جون به خونمون زنگ زد و با مامانم قرار خواستگاری رو گذاشت.
خانواده، مخصوصاً بابام خیلی خوشحال بودن؛ اما من نمی‌خواستم و نمی‌تونستم با رادوین باشم. نمی‌تونستم ببینم قلب مردی که دوستش دارم برای یکی دیگه بزنه. محرمش بودم و اگه می‌فهمید که خیال ازدواج ندارم محال بود صیغه‌مون رو فسخ کنه. از طریق ویزای تحصیلی اقدام کرده بودم. چاره‌ای نبود مجبور بودم یه مدت نقش بازی کنم تا رادوین باورم کنه.
امشب قرار بود برای خواستگاری به خونمون بیان.
توی آینه به خودم نگاه کردم، یه کت و دامن کالباسی با یه شال سفید حریر تنم بود.
حوالی ساعت نُه بود که زنگ زدن و اومدن. اول آقای پارسا داخل شد و با همه خوش و بش کرد، پشت سرش نیکی جون بود که مادرانه بغلم کرد و گونه‌م رو بوسید. پشت سرش هم رها وارد شد و اون‌قدر سفت بغلم کرد که داشت نفسم بند می‌اومد و آخر سر هم آقای داماد تشریف آوردن. یه کت و شلوار طوسی تنش بود و پیراهن زیرش هم رنگ لباس من بود. به من لبخند زد و دسته گل رو به من داد.
سعی کردم خوشحال به نظر بیام. لبخند زدم و تشکر کردم.
همگی تو سالن نشسته بودن که آقای پارسا شروع به مقدمه چینی کرد.
- جناب ستوده، من همیشه از خدا می‌خواستم که همچین فرشته‌ای عروسم بشه.
- شما لطف دارید، کنیزتونه!
نیکی جون خطاب به بابا گفت:
- اختیار دارین، تاج سرمونه!
آقای پارسا ادامه داد.
- اگه شما موافق باشید مراسم عقد و عروسی این دو تا جوون رو یکی کنیم.
بابا به مامان نگاه کرد و گفت:
- از نظر ما هم اشکالی نداره فقط یکم زمان می‌خوایم برای کارها، خرید و چیدمان. این‌جور کارها هم که با خانم‌هاست.
- اگه امشب موافق باشید، الان که برج نُه هست ما هجده ماه دیگه که ولادت هم هست مراسم رو بگیریم.
- انشاالله!
نیکی جون با اجازه‌ای گفت و از داخل کیفش جعبه‌ای رو بیرون کشید و انگشتر تک نگین قشنگی رو توی دستم کرد.
همگی دست زدن و تبریک گفتند.
موقرانه تشکر کردم. رادوین خوشحال بود و با عشق نگاهم می‌کرد؛ اما من از درون مثل کوهی بودم که داشت به انفجار می‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #23
# پارت ۲۲

روزها پشت سر هم می‌گذشت، مامان بیشتر جهاز من رو خریده بود و حالا خونه رادوین با اثاث‌های من پر شده بود. صیغه‌مون رو فسخ کرده بودیم و هفته دیگه عروسی بود.
همه‌چیز داشت طبق نقشه پیش می‌رفت. دیگه مشکلی نبود، همه‌ی کارهام رو کرده بودم و حتی بلیطم رو هم اوکی کرده بودم. چمدون کوچیکی رو از قبل آماده کرده بودم و پشت ماشین قایم کرده بودم. چیزی لازم نبود که با خودم ببرم. می‌دونستم با رفتنم باعث خجالت خانوادم می‌شم و نابودشون می‌کنم. خودخواهی بود؛ اما من با زندگی و آبروی دو خانواده، بازی خطرناکی رو شروع کرده بودم؛ اما پس خودم چی؟ مگه من حق زندگی نداشتم؟ مگه من غرور نداشتم؟ چه‌قدر زجر کشیدم! چه‌قدر زندگیم دست مایه بازی دیگران شد.
دو تا نامه یکی برای رادوین و یکی برای خانوادم نوشته بودم.
چه‌قدر دلم می‌خواست سرنوشت یه طور دیگه رقم می‌خورد و کاش این‌جوری نمی‌شد!
با آلارم گوشیم از خواب پریدم. بی سر و صدا حاضر شدم و برای آخرین بار به اتاقم نگاه کردم.
سوار ماشینم شدم و راه فرودگاه رو در پیش گرفتم. صدای آهنگ رو زیاد کردم.
آهنگ فرزاد فرزین بود با آهنگ شروع به خوندن کردم.
بمیرم من واسه عشق دوتامون
واسه تنهایی بی‌انتهامون
تو رفتی و غمت یک شبه آبم کرد
ببین دنیا منو بی تو جوابم کرد
تو رفتی حرف این مردم خرابم کرد
تو رفتی زندگیمون رفت.
یه عاشق زیر بارون رفت
دیدی آخر یکی‌مون رفت
کجایی؟
بمیرم بهتر از اینه
غمت مونده تو این سینه
تموم شهر غمگینه
کجایی؟
صدای هق‌هق گریه‌هام با آهنگ قاطی شده بود. سرعتم بالا بود، خاطراتم از جلوی چشم‌هام مثل یه فیلم رد می‌شد.
نمی‌تونم برم از خونه بیرون
نه از فکر تو دیونه بیرون
تو نیستی و هنوز اسمت عزیزه
رفیق قلبی که بی تو مریضه
همین تنهایی بی‌همه چیزه
تو رفتی زندگی مون رفت.
یه عاشق زیر بارون رفت
دیدی آخر یکی‌مون رفت
کجایی؟
بمیرم بهتر از اینه
غمت مونده تو این سینه
تموم شهر غمگینه
کجایی؟
صدای ممتد بوق کامیون و برخورد ماشین با چیزی و سیاهی مطلق... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #24
#پارت ۲۳

(رادوین)
وقتی که بهم زنگ زدن و گفتن روشا تصادف کرده نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم.
روشا بی‌جون و غرق خون روی تخت افتاده بود و دکترها دورش بودن.
ریحانه خانم مادر روشا روی صندلی نشسته بود و از شدت گریه رنگ به رو نداشت.
حالم خوب نبود. عشق من، همه‌ی زندگیم اون‌جا داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کرد.
پلیس، ماشین روشا رو توی جاده فرودگاه پیدا کرده بود. آخه روشا اون‌جا چیکار داشت!
خدا خدا می‌کردم که اشتباه فکر کرده باشم.
وقت برای این افکار زیاد بود، چیزی که الان بیش‌تر از همیشه اهمیت داشت خود روشا بود. این‌که حالش خوب بشه و چشم‌های نازش رو باز کنه و دوباره نگاهم کنه.
تا دیر وقت بیمارستان بودم. به اصرار مامان مجبور شدم به خونه برم.
سوار ماشینم شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم. حالم خوب نبود، ماشین رو پارک کردم و بی سر و صدا وارد خونه شدم.
رها روی پله‌ها نشسته بود و قرآن دستش بود. با دیدن من بلند شد.
- داداش، اومدی.
پاهام توان حرکت نداشت. دلم می‌خواست فریاد بکشم.
رها به سمتم اومد.
- رادوین، چرا حرف نمی‌زنی؟ روشا حالش چطوره؟
باصدای گرفته‌ای گفتم:
- فقط دعا کن رها، دعا کن.
از منی که کوهی از غرور بودم محال بود که بخوام اشک بریزم. بعد از مهشید هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم هیچ دختری بتونه قلبم رو تا این حد بلرزونه.
- الهی فدات بشم داداشی، گریه کن خودت رو خالی کن روشا خوب میشه من دلم روشنه.
بی‌رمق از رها فاصله گرفتم.
_ امیدوارم!
سرم حسابی درد می‌کرد. وارد اتاق خوابم شدم و روی تخت افتادم. تصویر روشا و خنده‌هاش، جلو چشمم بود.
روشا! تو با من و این دل چه کردی.
اون‌قدر زار زدم و با تصویر عشقم خیال بافی کردم که نفهمیدم کی از شدت خستگی بی‌هوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #25
#پارت ۲۴

دو هفته می‌گذشت و روشای من هنوز توی بیمارستان بود. به‌خاطر ضربه‌ای که به سرش خورده بود توی کما رفته بود.
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. احساس کردم که روشا رو همه جای خونه می‌تونم ببینم.
پاهام شل شد و روی زمین نشستم.
خدایا عشق من رو ازم نگیر.
خدایا من دوستش دارم اون رو از من نگیر!
باورم نمی‌شد این واقعاً من بودم که داشتم سیگار پشت سیگار دود می‌کردم.
روشا تو با من چی‌کار کردی؟ با این پسر مغرور چی‌کار کردی؟
نگاهم به پاکت سفیدی افتاد که زیر یکی از گلدون‌ها جا ساز شده بود. پاکت رو برداشتم و بازش کردم. یه نامه بود.
وقتی این نامه رو می‌خونی، مطمئناً من پیشت نیستم و شاید ازت خیلی دور باشم.
می‌دونم که ازم متنفری؛ ولی باور کن که نمی‌خواستم این‌طوری بشه.
راه دیگه‌ای برام باقی نمونده بود.
بعد از کاوه، فکر نمی‌کردم بتونم قلبم رو به روی مرد دیگه‌ای باز کنم، وقتی برای اولین بار دیدمت. غرورت، مردونگیت، رفتارت. همگی برام جذاب بود. تو من رو یاد کاوه می‌نداختی همه کارهات برام جذاب بود. حتی هم خونه شدنمون هم بعد‌ها برام لذت بخش شد. فهمیده بودم که تو قلبم بهت یه حس‌هایی دارم؛ اما خب زندگی اون‌طوری که ما می‌خواییم پیش نمیره.
درست وقتی که می‌شد به نتیجه رسید، کاوه‌ی من برگشت. اومدن کاوه به اندازه کافی برای من گنگ بود و من تحمل فهمیدن و قبول کردن این‌که تو از قبل خبر داشتی و با پدرم هم‌دستی کرده بودی رو نداشتم. یک‌دفعه کاخ آرزو‌هام فرو ریخت و فهمیدم همه کارها و احساس تو به من به‌خاطر قولی بوده که به پدرم دادی. سخته که یکی از روی حس مسئولیت و تعهد کنارت باشه. من عاشق کاوه بودم و می‌خواستم اگه عاشقمی بهم ثابت کنی. من بین دو تا آدم گیر کرده بودم. ازت خواستم صیغه‌مون رو فسخ کنی و تو قبول کردی. اون‌جا بود که فهمیدم باید فراموشت کنم.
وقتی از تو جدا شدم و کاوه به‌خاطر من از ایران رفت بیشتر داغون شدم
اون رفت تا من با تو خوش‌بخت بشم؛ اما دیگه تویی هم برام نمونده بودی!
تنفر وجودم رو پر کرده بود. یه دختر عصبی شده بودم. اون شب وقتی دیدمت، وقتی از من در مورد کاوه پرسیدی. دلم می‌خواست خفه‌ات کنم. از قصد اون حرف‌ها رو زدم تا بسوزونمت؛ اما تو عصبی شدی و من رو به خونت آوردی، اعتراف کردی که زنت هستم.
انگار همه‌چیز یک‌دفعه عوض شد. قسم می‌خورم که همه‌ی حسم به تو اون شب واقعی بود. قسم می‌خورم که حالم از با تو بودن خوب بود؛ اما یه مشکلی وجود داشت، اون شب من تو رو با اون دختر تو رستوران دیدم، دیدم چطوری باهاش می‌خندیدی. من زنت بودم و تو برام جایگزین آورده بودی. نمی‌تونستم با خیانتی که بهم شده کنار بیام.
البته دلیل کارهات هنوز هم برام مبهمه! دلیل اصرارت برای ازدواج با من رو نفهمیدم.
من عادت نداشتم و ندارم و نمی‌تونم چیزی رو با کسی شریک بشم. پس تصمیم گرفتم که برای همیشه فراموشت کنم و از ایران برم. برای فسخ اون صیغه و آماده شدن شرایط مجبور شدم یه مدت نقش بازی کنم تا باورم کنید؛ اما چه‌قدر دلم می‌خواست این‌جوری نمی‌شد.
چه‌قدر دلم می‌خواست واقعاً کنارت می‌موندم و خانمت می‌بودم؛
اما نشد، نشد که بشه.
رادوین من دوست داشتم و دارم؛ اما من و تو مال هم نیستیم از اولش هم نبودیم راسته که میگن دو خط موازی هیچ‌وقت بهم نمی‌رسن.
امیدوارم خوش‌بخت بشی.
روشا.
نامه رو بستم. باورم نمی‌شد روشا چنین کاری کرده باشه. چه‌طور تونست این‌طوری قضاوتم کنه.
آخ روشا، تو با خودت و من چی‌کار کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #26
#پارت ۲۵

با سر درد بدی از خواب بیدار شدم.
یه دوش کوتاه گرفتم و فوری طبق روال همیشه راهی بیمارستان شدم.
از وقتی که اون نامه رو خونده بودم همه‌چیز برام بی‌وفهموم شده بود.
ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدم.
هر روز دیدن روشا از پشت شیشه کارم شده بود.
هیچ‌کاری نمی‌تونستم براش بکنم و این زجرم می‌داد.
به دختری که معصومانه روی تخت خوابیده بود زل زده بودم و از خدا می‌خواستم اون رو بهم برگردونه.
یکی از دستگاه‌هایی که ضربان قلب روشا رو نشون می‌داد داشت تبدیل به یه خط صاف می‌شد. دویدم و پرستار رو صدا زدم.
- تو رو خدا عجله کنید، مریض من اصلاً حالش خوب نیست.
هجوم پرستارها و دکترها رو به اتاق روشا دیدم. می‌خواستم برم داخل ولی یکی از پرستارها بهم اجازه نداد.
خدایا روشای من رو ازم نگیر. قدرت هیچ‌کاری رو نداشتم پاهام شل شده بود. همه زندگیم داشت از پیشم می‌رفت.
چشم‌هام رو بستم و توی دلم به خدا التماس کردم. التماس کردم روشا رو ازم نگیره اون رو به من برگردونه! نمی‌دونم چه‌قدر گذشت؛ اما برای من به اندازه سال‌ها طول کشید.
پرستار از اتاق بیرون اومد، با عجله به سمتش رفتم.
- خانم عباسی حال همسرم چطوره؟
- خداروشکر مریض برگشت.
نفس راحتی کشیدم و روی صندلی نشستم.
خدایا شکرت، شکرت که عزیزترین کسم رو بهم بخشیدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #27
#پارت ۲۶

(روشا)
چشم‌هام رو باز کردم، نور اذیتم می‌کرد.
همه‌جا و همه‌چیز برام عجیب بود یه زن با مقنعه سفید داشت نگاهم می کرد، لبخند زد.
- بلاخره دوباره چشم‌هات رو باز کردی.
- من کجا هستم؟
- عزیزم آروم باش، به خودت فشار نیار تو الان توی بیمارستانی، تصادف کردی! یادت نیست؟
عجیب بود چرا چیزی یادم نمی‌اومد.
- چند وقته این‌جا هستم؟
- یک ماهی میشه که تو کما بودی. تو آدم خوش شانسی هستی.
- هیچی یادم نمیاد.
- عجله نکن، به مرور همه‌چیز یادت میاد الان باید استراحت کنی. راستی، قدر شوهرت رو بدون. این مدت مثل پروانه دورت چرخید.‌ کم پیش میاد همچین آدم‌هایی وجود داشته باشن.
چشم هام بستم و چیزی نگفتم.
یک ماه، باورم نمی‌شد! تنها چیزی که یادم بود صدای آهنگ و بوق کامیون بود. خدایا چه اتفاقی برام افتاده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #28
#پارت ۲۷

(رادوین)
توی اتاق رژه می‌رفتم و نگاهم به روشا بود.کنارش روی صندلی نشستم.
خیلی نگذشت که چشم‌هاش رو باز کرد.
ازش ناراحت بودم؛ اما الان وقت تسویه حساب شخصی نبود.
- بیدار شدی خانومم!
- رادوین تویی؟ من معذرت می‌خوام.
- هیس! آروم باش دختر خوب، حالا که حافظه‌ات برگشته نباید به خودت فشار بیاری. فقط باید استراحت کنی تا خوب بشی!
- رادی، من... .
در اتاق باز شد و حرف روشا نصفه موند. کل خانواده وارد اتاق شدن! به همه سپرده بودم که از قضیه فردوگاه و اون روز کسی چیزی به روشا نگه.
از تخت فاصله گرفتم و گوشه‌ای ایستادم.
ریحانه خانم کنار تخت نشست و دست روشا رو توی دستش گرفت و اشکش سرازیر شد.
مامان، سبد گلی که خریده بود رو کنار تخت گذاشت.
مامان گفت:
- ریحانه جان چرا گریه می‌کنی؟ خدا رو هزار مرتبه شکر که عروسم سالمه و حالش هم خوبه!
ریحانه خانم اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- بخدا اشک شوقه.
بابام به حرف اومد.
- الحمدالله که روشا جان حالش خوبه، انشاالله مرخص که بشه یه گوسفند براش قربونی می‌کنیم.
آقای ستوده، قدر شناسانه به خانوادم نگاه کرد و تشکر کرد.
رها پیش روشا نشست و شروع به پچ پچ کردن باهاش کرد.
فاصله‌ی من باهاشون زیاد بود و نفهمیدم چی دارن بهم میگن.
ساعت ملاقات رو به اتمام بود و باید اتاق رو ترک می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #29
#پارت ۲۸

(روشا)
چشمام رو که باز کردم یکی کنارم نشسته بود.
خودش بود، رادوین بود.
- بیدار شدی خانومم!
به زحمت گفتم:
- رادوین تویی؟ من معذرت میخوام.
- هیس! آروم باش دختر خوب، حالا که حافظه ات برگشته نباید به خودت فشار بیاری. باید سعی کنی استراحت کنی!
- رادی، من... .
در اتاق باز شد و نتونستم حرفم رو کامل کنم. همه‌ی خانواده داخل اومدن. بعد از سلام و احوال پرسی، رادوین رفت و گوشه‌ای ایستاد. مامان کنار تختم نشست و دستم رو گرفت و شروع به گریه کرد.
نیکی جون سبد گل قشنگی رو کنار تختم گذاشت و گفت:
- ریحانه جان چرا گریه میکنی؟ خدا رو هزار مرتبه شکر که عروسم سالمه و حالش هم خوبه!
- بخدا اشک شوقه.
آقای پارسا گفت:
- الحمدالله که حال روشا جان خوبه، انشاالله مرخص که بشه یه گوسفند براش قربونی می‌کنیم.
لبخند زدم، خانوادم خوشحال بودن! من چه‌طور تونستم با این خانواده این‌قدر بد کنم.
رها کنارم قرار گرفت:
- خوبی زن داداش!؟
- تقریباً.
- میگم خداروشکر که حالت خوب شد وگرنه رادوین دیوونه می‌شد.
- فکر می‌کنم دیگه این‌جوری‌ها هم نباشه.
- روشا، داداشم خیلی تو رو می‌خواد، بهت داره حسودیم می‌شه!
لبخند زدم و به چهره رادوین که متفکر داشت ما رو نگاه می‌کرد خیره شدم.
ساعت ملاقت داشت تموم می‌شد و پرستار از همه خواست اتاق رو ترک کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #30
#پارت ۲۹

(روشا)
یک هفته بعد از بیمارستان ترخیص شدم. آقای پارسا طبق گفته‌اش برام گوسفندی رو قربونی کرد.
چندشم شده بود! با کمک رها از روی خون رد شدم و داخل خونه رفتیم.
برخورد همه باهام خوب بود و کسی حرفی از روز تصادف نمی‌زد. نمی‌دونستم رادوین نامه رو خونده یا نه؟
رفتارش باهام خیلی خوب بود. آروم و خون سرد. اگه نامه رو خونده بود مطمئناً الان نمی‌تونست این‌قدر خوب و آروم باشه.
خود درگیری پیدا کرده بودم.
همگی دور هم نشسته بودیم که خانواده رادی قصد رفتن کردن.
-کجا بلند شدید؟ بفرمایید توروخدا.
بابا در تایید حرف مامان گفت:
- شام در خدمتتون هستیم.
آقای پارسا درحالی که کتش رو می‌پوشید گفت:
- ممنون، خیلی باعث زحمت شدیم، روشا جان باید استراحت کنه و هر چه‌قدر دورش خلوت‌تر باشه بهتره!
نیکی جون حرف آقای پارسا رو تایید کرد.
- امیر راست میگه، شما هم خسته هستید. دوباره یه وقت دیگه مزاحمتون می‌شیم.
مامان کنار نیکی جون ایستاد.
-آخه زشته این‌طوری.
نیکی جون در جواب حرف مامان گفت:
- ریحانه جون، ما که باهم این حرف‌ها رو نداریم.
آقای پارسال گفت:
- خب با اجازه!
مامان نگاهی به رادوین کرد و گفت:
- رادوین جان حداقل شما بمون.
- دستتون درد نکنه انشاالله بعداً مزاحمتون می‌شم.
رادوین و خانوادش خداحافظی کردن و رفتن.
با کمک مامان به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
یه جورایی این آرامش قبل از طوفان داشت من رو می‌ترسوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
10
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین