. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #11
رها مقابلم نشست و نیکی جون برامون شربت آورد. نگاهم رو به تک تک اجزای صورت رها دوختم؛ صورت گرد و پوست سفید و بینی نه بزرگ‌ و نه کوچیک و ابروهای کوتاه و قهوه‌ای و چشم‌های عسلی رنگ؛ موهاش هم به خرمایی میزد. در کل دختر خوشگل و خوبی به نظر می‌رسید. یکم از شربتم رو مزه کردم و گفتم:
- شرمنده رها جون، باید زودتر از این‌ها به دیدنت می‌اومدم گلم.
رها موهایش رو کنار زد و گفت:
- این حرف‌ها چیه زن داداش؟ رادوین گفت که یکم کسالت داشتی.
رادوین کنارم نشست.‌
- خانوم‌های خوشگل! خوش می‌گذره؟‌
رها خندید و گفت:‌
- اوه، چه جورم!‌
- می‌خواید بریم بیرون یه دوری بزنیم؟‌
رها با ذوق گفت:‌
- آخ، آره، بریم. من که دلم لک زده برای جیگرکی جواد کثیف.‌
رادوین‌ رو نوک بینی رها زد.
- شکمو! پاشین حاضر شید، بریم.‌
برنامه از‌ این قرار شد که ما سه‌تا به گردش بریم. نیکی جون هم گفت که می‌مونه خونه، شام درست کنه و آقای پارسا، بابای رادی، هنوز نیومده بود‌.
اولش به جیگرکی جواد کثیف رفتیم،‌ چند سیخ جیگر خوردیم و بعدش به اصرار رها به پارک بزرگی که اون منطقه بود، رفتیم. روی نیمکت، کنار رها، نشسته بودم و رادوین رفته بود بستنی بخره.
سکوت بین خودم و رها رو شکستم.‌
- معلومه خیلی با رادوین صمیمی هستین.‌
رها به مرغابی‌های داخل دریاچه خیره شده بود.‌
- رادوین، بهترین برادر دنیا است. خیلی دوستش دارم!
‌ناخودآگاه یاد رضا افتادم؛ چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود!‌
رها به بازوم کوبید.‌
- چی شد یک‌دفعه زن داداش؟‌
- هیچی‌، یاد برادرم افتادم. خیلی وقته ندیدمش.‌
- چرا؟ مسافرته؟‌
- نه، راستش داستانش مفصله.‌
رادوین با سه‌تا بستنی قیفی کنارمون نشست و مشغول‌ شدیم. راسته که آدم وقتی بستنی می‌خوره، همه‌ی غم و غصه‌هاش یادش میره!
بعد از خوردن بستنی‌هامون، راهی خونه شدیم. بابای رادوین اومده بود. رها یه سلام بلند بالا کرد و به سمت پدرش رفت، دوباره یاد بابام افتادم. چه‌قدر دلم برای خانواده‌ام تنگ بود.
سلام کردم و جلو رفتم. بابای رادی لبخند زد و جوابم رو به گرمی داد و من و رادی مقابلش، روی کاناپه نشستیم. مرد خوبی به نظر می‌رسید، چهره آرومی داشت.
نیکی جون میز شام رو چیده بود؛ ولی مگه کسی اشتهای شام داشت؟ طفلک نیکی جون کلی حرص خورد و همه غذاها، بیش‌ترش، دست نخورده باقی موند. در کل شب خوبی بود. اون شب بعد مدت‌ها احساس آرامش کردم.

(رادوین)

با خستگی در رو باز کردم و رفتم داخل، چراغ‌ها روشن بود؛ ولی اثری از روشا نبود. عطر قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود. نایلون‌های خرید رو داخل آشپزخانه گذاشتم و به اتاق خواب رفتم. خانم روی تخت، دمر، خوابیده بود و هدفون تو گوشش بود و سرش تو لب تاپش بود. به طرفم برگشت.
- عه، رادی! کی اومدی؟‌
- همین الان.‌
- لباسات رو عوض کن، بعد بیا شام بخوریم.‌
بدون معطلی از رو تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

(روشا)
فوری از اتاق زدم بیرون و اومدم داخل آشپزخونه و مشغول چیدن میز شدم که رادوین هم اومد و پشت میز نشست. شام تو سکوت صرف شد. ظرف‌ها رو شستم که گوشیم زنگ خورد. دستم رو با حوله خشک کردم و جواب دادم.‌
- بله بفرمائید.‌
- سلام عروسک!‌
وای این صدای کاوه بود! فقط کاوه بود که به من می‌گفت عروسک.
بغض توی گلوم رو قورت دادم و سعی کردم صدام نلرزه:‌
- با کی کار دارین؟‌
- با خودت عروسکم!‌
- اشتباه گرفتید.‌
- روشا! قطع نکن! باید باهات حرف بزنم، خواهش می‌کنم.‌
- چه ‌حرفی؟ ما که حرفی نداریم.
- داریم. من کلی حرف دارم. من کاوه‌ام، همونی که برای شنیدن صداش تا خود صبح باهام حرف می‌زدی!‌
- خاطرات رو نبش قبر نکن. بگو کجا و کِی.‌
- فردا، همون جای همیشگی.‌
- باشه.‌
تلفن رو قطع کردم. مژه‌هام خیس اشک شد. اومدم از اتاق برم بیرون که با قامت رادوین که به در تیکه داده بود، مواجه شدم.‌‌
- چرا چشم‌هات بارونیه؟ کی بود زنگ زد؟‌
-کاوه بود‌. می‌خواست هم رو ببینیم.‌
- ببینیش که دوباره گریه‌ات بندازه؟‌
- بس کن! این‌طوری نیست، تو هیچی از زندگی من نمی‌دونی!‌
- ‌خب بگو بدونم.
روی تخت نشستم و به گذشته رفتم.
- علاقه زیادی به موسیقی داشتم، یادگیری همه ساز‌ها برام جالب بود، شونزده سالم بود که تو آموزشگاه موسیقی ثبت نام کردم. بخاطر شیطنت‌هام همیشه بیش‌تر آدم‌ها به خصوص پسرها، جذبم می‌شدن.‌ بخاطر همین خیلی زود با بچه‌های آموزشگاه صمیمی شدم؛ اما بین اون همه آدم، تنها کسی که حتی کوچیک‌ترین توجهی به من نداشت کاوه بود. کاوه اون موقع بیست سالش بود. یه پسر مغرور و تخس که همیشه نگاهش به من، توأم با یه سردی بود. همه این‌ها برام غریب بود، چون تا اون موقع هیچ پسری به من کم محلی نکرده بود. روزها می‌گذشت و ما کاری باهم نداشتیم تا روزی که من و کاوه با هم دیگه هم‌گروه شدیم. چون کاوه زودتر از من موسیقی رو شروع کرده بود، خیلی از من حرفه‌ای‌تر بود‌، استادم پیشنهاد کرد که اوقات بی‌کاری، ما با هم تمرین داشته باشیم؛ اما کاوه مخالفت کرد! آخر این‌قدر ازش خواهش کردم که دلش سوخت و قبول کرد. یادگیری پیانو کار راحتی نبود و هرجایی قابل انجام نبود‌. این شدش که من تو هفته چند باری با رضا به خونه کاوه این‌ها می‌رفتم یا اون به خونه‌ی ما می‌اومد. وضع مالی پدر کاوه توپ توپ بود و با ما قابل مقایسه نبودن. تا دوماه برخورد کاوه با من مثل قبل بود. گاهی خل و چل بازی‌هام و شیطنت‌هام باعث میشد کاوه از لاک دفاعیش بیاد بیرون و از شدت خنده کف خونه پهن میشد. من دختری نبودم که بخوام قاپ پسرها رو بدزدم. از بچگی همه‌ی هم‌بازی‌هام رضا و دوست‌هاش بودن و همیشه‌ی‌ خدا تو کوچه در حال فوتبال بازی کردن،‌ بودم. به طور کل ارتباط گرفتن برام با پسرها راحت‌تر از دخترها ‌بود.‌ کاوه به من می‌خندید و می‌گفت که اصلاً ناز و عشوه بلد نیستم و شاید همین باعث شد کاوه به من اعتماد کنه و بشیم دوستای صمیمی. با‌ گذشت زمان این‌قدر با هم دوست شده بودیم که هرجا کاوه می‌رفت، من هم حتماً ‌باید باهاش می‌رفتم؛‌ وقتی با هم بودیم حسابی بهمون خوش می‌گذشت. شب تولد هیجده سالگیم بود که کاوه برام تولد گرفت، اون شب بهترین شب زندگیم بود و کاوه اعتراف کرد که عاشقمه! من هم دوستش داشتم و فهمیده بودم حسم بهش فرق کرده؛ اما وقتی ماجرا رو خانواده‌هامون فهمیدن، زندگی روش رو عوض کرد و مخالفت‌ها شروع شد. حتی حاضر بودم برای دیدن کاوه خودم رو بکشم. تو اون بهبوهه، به کاوه خبر دادن پدرش مریضه و باید هرچه زودتر بره انگلیس. کاوه راضی نبود؛ ولی باید می‌رفت. قرار شد برای یک هفته بره فقط یک هفته! کاوه رفت و دیگه برنگشت! از رفتنش شیش سال می‌گذره و من یک‌شنبه هر هفته منتظر اومدنش بودم.
سکوت اتاق با شکستن بغض من شکست.‌
- روشا! آروم باش، تو روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. متاسفم که با ندونستن حقیقت این‌قدر اذیتت کردم.‌
رادوین چراغ‌ها رو خاموش کرد. سعی کردم که به چیزی فکر نکنم و بخوابم.

***
صبح وقتی بیدار شدم، رادوین نبود. از رو تخت بلند شدم و موهای آشفتم رو بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم. رادوین تو آشپزخونه داشت چایی می‌ریخت.‌‌
- سلام، صبح بخیر!‌
- سلام عزیزم! صبح بخیر، بشین برات چایی بریزم.‌
پشت میز نشستم و یه صبحانه مفصل نوش جان کردم.

***

هنوز هم تردید داشتم. از کمد لباس‌هام یه مانتو مشکی برداشتم و تنم کردم با یه روسری ساتن‌ و یکم آرایش کردم. نمی‌دونستم دیگه چرا این‌قدر استرس دارم. رادوین رو کاناپه لم داده بود و نگاهم می‌کرد.
- زود بر ‌می‌گردم.‌
- مراقب خودت باش.‌
بی‌معطلی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم. یک ساعت بود توی راه بودم که رسیدم بام تهران. ماشین رو پارک کردم و بعد از یکم پیاده‌روی، روی نیمکت همیشگی نشستم. تماشای شهر فوق‌العاده بود. تو حس و حال خودم بودم که کاوه اومد.
- سلام عروسکم!‌
- سلام.‌
- خوبی؟‌
- ممنون.‌
- روشا! چیزی شده؟‌
- میشه زودتر کارت رو بگی؟‌
- با‌شه، تو آروم باش، تو بخند.
- بخندم؟ مسخره است! بعد از شش سال برگشتی و میگی بخندم؟! کاوه من خیلی‌ وقته که به هیچ چیزی نمی‌خندم!
- ببین روشا، من شش ساله که دارم با تصویر آخرین لبخندت زندگی می‌کنم. می‌دونم توی نبودنم چه‌قدر زجر کشیدی؛ ولی بذار بگم چی شد که این‌طوری شد. وقتی رسیدم انگلیس، پدرم فوت شده بود. زندگی‌مون متلاشی شده بود. تا دو ماه مادرم یه گوشه افتاده بود و گریه می‌کرد. تمام بدبختی‌مون از پیدا شدن زنی بود که اومده بود توی زندگی پدرم. مادرم بعد از سی سال زندگی با مردی که عاشقش بود، ضربه بدی خورد. مهشید، پدرم رو اغفال کرده بود و پدرم بیشتر دارایی‌اش رو به نام اون زده بود، غافل از این‌که اون زن برای اموال بابای من نقشه کشیده بود و وقتی به خواسته‌اش رسید، آبروی پدرم رو برد و ماجرا رو به مادرم گفت. این‌طوری شد که پدرم سکته کرد و رفت. روشا من نمی‌تونستم برگردم. نفرت و انتقام تو وجودم زبونه می‌کشید! بخاطر مادرم که بود، باید‌ انتقام می‌گرفتم. با کمک چندتا از دوست‌ها و آشناها که اعتبار بالایی داشتن، تونستم یه شرکت راه بندازم و با ته مونده ارثی که بود و شراکت‌های مختلف، خودم رو بکشم بالا. این‌قدر جون کندم و کار کردم تا به قدری پول داشته باشم که بتونم برای مهشید دام پهن کنم. گرفتن انتقام و تقاص اشک‌های مادرم باعث شد که لحظه‌های با تو بودن رو از دست بدم. روشا من سوختم‌، تو روزهای بدون تو خاکستر شدم... .‌
- کاوه! دیر اومدی... .‌
- آره دیر اومد‌م؛ اما به عشقمون خیانت نکردم. روشا من این چند سال رو فقط بخاطر تو تحمل کردم. گفتم وقتی برگشتم عشقم، کسی که عاشقشم، کنارمه و برای همیشه طعم آرامش رو می‌فهمم. چرا دیگه مال من نیستی؟ چرا دیگه قلبت برای من نمی‌زنه؟
فریاد کشیدم:
- شش سال با نبودنت، با بی‌خبریت، ساختم. شیش سال نگاه‌های سنگین خانواده‌ام، دوست‌هام رو تحمل کردم، طعنه خوردم. تو چه می‌فهمی تنهایی چه‌قدر درد داره؟ کاوه! به اون خونه‌های روبه‌رو نگاه کن، من حتی تو نبودنت با تصویر این خونه‌ها و این بهشت دونفره لعنتی خاطره دارم. کاوه من شکستم. این‌قدر بد شکستم که هیچ‌جوری نمیشه روح تکه تکه شده‌ام رو به هم چسبوند.
تنم مثل بید می‎‌لرزید.‌
- گریه نکن عروسکم! من تحمل اشک‌هات رو ندارم.‌
از کاوه فاصله گرفتم. من حالا در مقابل رادوین هم مسئول بودم. آخ که چه‌‌قدر دلم اون عطر و آرامش عجیب رادوین رو می‌خواست.
- روشا! یه امروز... فقط امروز رو مال من باش. بذار بعد شش سال هنوزم فکر کنم مال منی! خواهش می‌کنم، بخدا بعدش میرم از زندگیت بیرون. دیگه مزاحمت نمیشم.
نگاهم رو از کاوه گرفتم و به روبه‌رو خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #12
(رادوین)
ساعت شش بود و روشا هنوز برنگشته بود. از طرفی هم دلم نمی‌خواست خلوت قدیمی اون رو با عشق قدیمی‌اش به هم بزنم. روی مبل نشسته بودم و به صفحه سیاه تلویزیون خیره بودم. صدای چرخیدن کلید توی در به من فهموند که روشا برگشته.
- سلام، من برگشتم.
از رو مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
- سلام عزیزم! خوش گذشت؟
- آره، بد نبود.‌
نمی‌دونم چرا یک لحظه از این‌که روشا یکی دیگه رو بیش‌تر از من می‌خواد و باهاش خوشحال‌تره، دلم گرفت.‌
- رادی! حالت خوبه؟‌
لبخند کم جونی زدم.‌
- خوبم عزیزم! خب تعریف کن کجاها رفتی؟‌
- اول از همه از تو ممنونم که گذاشتی با کاوه تنها باشم. این کارت رو فراموش نمی‌کنم. امروز دوباره به روزهای خوب گذشته رفته بودم؛ ولی اعتراف می‌کنم که فکرم همش پیش تو بود.‌
از اعتراف صریح و صادقانه روشا خوشحال شدم.‌
- نظرت چیه بریم مسافرت؟‌
روشا با ‌تعجب گفت:‌
- مسافرت؟! اون هم این‌ ‌موقع؟!‌
- آره، می‌ریم شمال، یه سفر دو نفره.‌
- فکر نمی‌کردم اهل سفرهای یهویی باشی. اداره رو چی‌‌کار کنیم؟
خندیدم و گفتم:‌
- مثل این‌که سرگرد رو دست کم گرفتی‌ها. برگه‌های مرخصیمون امضا شده است.

(روشا)
زودتر از تصورم، چمدون‌ها رو جمع کردیم و راهی شمال شدیم. رادی حسابی غافل‌گیرم کرده بود. ازش ممنون بودم و من بیش‌تر از هرکسی به این سفر نیاز داشتم. بکوب تو جاده بودیم و حوالی دوازده بود که به ویلای رادوین این‌ها رسیدیم.
ویلای دنج و بانمکی بود. از در که می‌رفتی داخل، یه هال بزرگ داشت که یک دست مبلمان و تلویزیون و میز غذاخوری توش بود. سمت چپ آشپزخونه بود و کنار آشپزخونه یه راهرو کوچیک بود که سرویس بهداشتی و یه اتاق کنار هم بودن. گوشه دیگه پذیرایی هم راه پله‌ی چوبی شکلی بود که به طبقه بالا می‌رفت. طبقه بالا هم یه هال کوچولو بود که دور تا دور، با تخت‌های نشیمنی چوبی پر شده بود و دوباره یک راهرو کوچیک که وسط سرویس و حمام بود و سمت راست و چپ یک اتاق خواب وجود داشت. چمدونم رو داخل یکی از اتاق‌های طبقه بالا گذاشتم. اتاقی که انتخاب کرده بودم، پنجره‌اش رو به دریا باز میشد. رادوین وارد اتاق شد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:‌
-کی بهت اجازه داد این چمدون سنگین رو تنهایی بیاری بالا؟‌
مظلومانه گفتم:‌
- دعوام نکن، این‌قدرها هم سنگین نبود.‌
- در هر ‌جهت کار درستی نکردی خانم جان!‌
روی تخت ولو شدم و لبخند زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #13
شنلم رو دورم انداختم و از پله‎‌ها پایین رفتم. رادوین کنار شومینه نشسته بود و چوب‎هایی که برای هیزم بود رو کنار می‎‌ذاشت.‌
- عزیزم! دارم میرم ساحل قدم بزنم.
رادی ابروهاش رو در هم کشید و گفت:
- این‎‌طوری؟!
نگاهی به خودم کردم و گفتم:
- مگه چمه؟
- چت نیست!
- من که موردی نمی‌بینم.‌
- مورد لباس‌هات هست.‌
- وا! مگه چشونه آخه؟‌‌
- سواحل مدیترانه نیومدی که این‌طوری میری بیرون. مانتوت رو بپوش لطفاً.‌
به من‌ برخورد. اخم کردم و بدون توجه بهش از ویلا زدم بیرون، پسره از خود راضی! مگه من شمال ندیده بودم؟ ویلای خصوصی که این حرف‌ها رو نداشت دیگه.
رو ماسه‌های ساحل نشستم و اجازه دادم پاهام سردی آب رو حس کنه. ناخودآگاه ذهنم پر کشید سمت کاوه! خیلی سخته فکر کردن به چیزهایی که دوستشون داری؛ اما نمی‌دونی می‌تونی داشته باشیشون یا نه!
هاله، یکی از دوستام، همیشه‌ی خدا می‎‌گفت، عشق اول رو عشق است. همیشه می‌گفت آد‌م‌ها تو زندگیشون یک‌بار فقط عاشق میشن. تا قبل از اومدن رادوین فکر می‌کردم که واقعاً عاشق کاوه‎‌ هستم؛ اما الان دچار تردید بودم. عشق بازیه خطرناکی هست. دلم می‌خواست با یکی حرف می‌زدم.‌
- روشا!‌
با صدای رادوین از افکارم فاصله گرفتم. محلش ندادم.‌
- ببین خانومی! من بخاطر خودت گفتم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. باور کن اگه رها هم این‌جوری می‌اومد من همین برخورد رو می‌کردم.‌
احساس کردم یه چیزی تو دلم هری ریخت. یعنی من برای رادوین مثل خواهرش بودم؟! اگه همه احساسش به من اینه،‌‌ وای خدایا! چی‌کار کنم؟
رادوین شروع به پاشیدن آب روم کرد. عصبی بودم و ناراحت، برای خالی کردن حرصم، من هم شروع کردم به خیس کردن اون. این‌قدر کنار ساحل دنبال هم دویدیم که همه‌ی ناراحتی‎‌هام میون صدای خنده‌هامون گم شد.
بی‌رمق لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت گرم و نرمم ولو شدم.‌
- رادی! ناهار با توعه‌ها، من اصلاً حال ندارم.
- امر، امر شما است تنبل خانم!‌
بالشت رو برداشتم و به طرفش نشونه گرفتم و دقیقاً‌ خورد تو کله‌اش، ایول به خودم! رادوین به شوخی هی آی آی کرد و سرش رو مالید.‌
مستانه خندیدم و گفتم:‌
- اوف شدی خاله جون؟‌
- بخند، نوبت خندیدن من هم میشه عمو جون!‌
- عمر‌اً‌‌، رادی در خواب بیند پنبه دانه.‌
با این حرفم، رادوین فوری به طرفم خیز برداشت، از دستش فرار کردم و گفتم:
‌- رادی! فکر نمی‌کردم کینه‌ای باشی‌ها!
- دلت اومد من رو‌ بزنی؟‌
- تو چی؟ دلت میاد بخوای تلافی کنی؟‌
- معلومه که نه.‌
-آقاهه! من گشنمه‌ها.‌
رادوین لبخند زد.‌
- من که مثل شما کدبانوگری بلد نیستم.‌ حاضر شو ناهار می‌ریم بیرون.
بی‌معطلی قبول کردم و حاضر شدم.
***
این چند روز شمال خیلی به من خوش گذشته بود. فنجون قهوه رو تو دست‌هام گرفته بودم و به محتویات داخلش خیره بودم. هاله روبه‌روم نشسته بود.‌‌
‌- روشا! حواست با منه؟‌‌
- آره، آره.‌
-‌ آره و آجر پاره!‌
- اووف! هاله! دلم می‌خواد فرار کنم.‌
- کجا اون‌وقت؟‌
- یه جایی که دست هیچ‌کس به من نرسه.‌
- بی‌خیال دختر! با این چیزهایی که تو تعریف کردی، هرجایی از دنیا هم بری این دو تا مجنون ولت نمی‌کنن.‌
- پس چی‌‌کار کنم؟‌
- تو میگی عاشق کاوه بودی؛ اما یک‌دفعه‌ای میره و بعد شش سال میاد. خانوادت هم که با کاوه مخالفن. از طرفی نمی‌دونی که حس الانت به کاوه مثل شش سال قبله یا نه و طرف دیگه ماجرا رادوینه که تازه وارد زندگیت شده.‌ باز هم نمی‌دونی که علاقه‌ات بهش تا چه‌قدره! اصلاً نمی‌دونی اون هم تو رو می‌خواد یا نه! بنظر من اول تکلیف رادوین رو معلوم کن. باهاش حرف بزن.‌
- نمی‌تونم هاله! نمی‌خوام غرورم بشکنه.‌
- دِ آخه احمق! اگه اون هم بخوادتت چی؟ سر یه غرور مسخره می‌خوای زندگیت رو نابود کنی؟‌
- خب راستش من خودم هم مطمئن نیستم که رادوین رو به اندازه کاوه بخوام و کاوه رو مثل گذشته.‌
- ببین روشا! یک‌بار هم که شده، تو زندگی‌ات ریسک کن. این آینده تو هست، با خودت رو راست باش چون اگه نباشی این مثلث عشقی هیچ‌وقت ولت نمی‌کنه.‌
- هاله! من به زمان نیاز دارم. هیچ پناهی ندارم. دلم می‌خواد بمیرم.‌
- روشا! تو قوی‌تر از این حرف‌هایی. سعی کن با رادوین صحبت کنی، تو باید بفهمی احساس اون به تو چیه.‌
- باشه، سعی می‌کنم.‌
- حالا قهوه‌ات رو بخور.
یکم ‌دیگه با هاله حرف زدم و بعدش راهی خونه شدم.‌
خونه شلوغ بود و کثیف. لباس‌هام رو عوض کردم و مشغول تمیز کاری شدم. بعد چند ساعت نظافت، خونه، مثل دسته گل شده بود. شام هم آماده بود. یه دوش فوری گرفتم، یه تاپ شلوارک صورتی تن کردم و موهای خیسم رو آزاد گذاشتم تا کامل‌ خشک بشه. روی‌ مبل نشستم و مشغول فیلم دیدن، شدم. حدوداً هشت و نیم بود که رادوین اومد. به استقبالش رفتم.
‌- سلام، خسته نباشی!
- سلام، ممنونم. مهمون داریم؟‌
- نه، دست‌هات رو بشور که شام حاضره.
میز رو چیدم و برای خودم و رادی غذا کشیدم، هردو شروع به خوردن کردیم.‌
- دستت دردنکنه، چه خوشمزه است!‌
- نوش جان!‌
- جون من خبریه؟ امشب یه‌جوری شدی.‌
- مگه باید چیزی بشه؟ شامت رو بخور آقاهه!‌
شام رو با شوخی و خنده خوردیم و ظرف‌ها رو شستم. سینی چایی رو برداشتم و به طرف هال رفتم و کنار رادی نشستم. یه فیلم دیدیم و بعدش‌ به اتاقم رفتم تا لالا کنم، البته برای رادی هم تو اون اتاق رخت خواب پهن کرده بودم.
رو تخت ولو بودم که رادوین وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
- عزیزم! جات رو تو اون اتاق انداختم.‌
- جای من پیش شماست.‌
- تازگی‌ها بدخواب شدم، نمی‌خوام بیدارت کنم.‌
- یه شبه بدخواب شدی؟!‌
چراغ رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید. تا حالا این‌جوری کنارم نخوابیده بود و بدتر از همه، لباس خودم بود. بلند شدم تا لباسم رو عوض کنم، معذب بودم.
- کجا عزیزم؟‌
- هیچ‌جا، الان بر ‌می‌گردم.‌
رادوین آستینم رو کشید و گفت:‌
- روشا! تو که خجالتی نبودی.‌
دروغ چرا؟ خجالت می‌کشیدم.‌
- رادوین!‌
- جانم؟‌
- می‌دونم تو این مدت یکم اذیتت کردم. دلم می‌خواست ازت تشکر کنم که تحمل کردی.‌
- روشا! این چه حرفیه؟ وجود تو آرامش منه. تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.‌
- رادوین! من فکر می‌کنم که دوستت دارم!
- ولی من، ندارم.‌
احساس کردم قلبم ایست کرد، گفت دوستم نداره!‌‌
- حس من به تو، بیش‌تر از دوست داشتنه.‌
می‌دونستم اگه یکم بیشتر ادامه بدیم ممکنه کار دسته خودم بدم. گوشیم زنگ خورد. نفس راحتی کشیدم و از رو تخت بلند شدم. شماره کاوه بود، جواب دادم.
صدای آهنگ می‌اومد. اون قطعه قدیمی، صدای شکستن چیزی و ناله‌های یه مرد! این صدای هق هق دردناک کاوه بود. قلبم ریش شد. ‌نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم! احساس من به کاوه هنوز از بین نرفته بود! اشک‌هام شروع به ریختن کرد.
گوشی قطع شد. با ‌صدای رادوین به خودم اومدم.‌
- روشا! کی بود؟ چرا گریه می‌کنی؟‌
- هیچی. چیزی نیست.‌
انگار رادوین فهمید چه خبره. دست خودم نبود، صدای کاوه بدجوری من رو به هم ریخته بود. روی گوشه‌ترین قسمت تخت دراز کشیدم و بدون‌توجه به رادوین، سعی کردم بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #14
تو اتاقم نشسته بودم و سرم تو پرونده‌ها بود. زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشد؛ دوران خوبم با کاوه، عشقمون، رفتنش، تنهایی‌هام، گریه‌هام، حسرت‌هام؛ اومدن رادوین، ماموریت، عقدمون، خبر داشتن بابا از اومدن کاوه، سرنوشت مبهم من، قرار گرفتن وسط دو تا مردی که دوستشون داشتم؛ کاوه عشقم بود، همه دنیام و رادوین هم کسی بود که زندگیم باهاش یه رنگ و بویی دیگه داشت. باید تصمیمی که گرفته بودم رو عملی می‌کردم.
از رو صندلی بلند شدم و به سمت اتاق رادوین رفتم؛ در زدم و وارد شدم.
- ‌سلام خانم خانو‌م‌ها!
- سلام، مزاحم که نشدم؟‌
- نه، مراحمی. بشین.‌
رو صندلی نشستم و گفتم:‌
- رادوین! من خیلی فکر کردم؛ راستش می‌خوام که صیغه‌نامه رو فسخ کنیم.‌
رادوین خودکارِ تو دستش رو روی میز پرت کرد.‌
- یعنی چی؟! منظورت رو نمی‌فهمم.‌
- منظور من خیلی واضح بود، سرگرد!‌
- می‌فهمی چی میگی روشا؟! تو که گفتی من رو دوست داری!‌
- گفتم دوستت دارم؛ اما نگفتم که حاضرم زنت بمونم. احساسم رو به عنوان کسی که یه مدت هم‌خونه‌ات بود، بیان کردم.‌
- فکر کردی نمی‌دونم این حرف‌های جدید از کجا میاد؟ اون تلفن لعنتی اون شب! تو عوض شدی روشا!‌
- این تصمیم ربطی به کسی نداره؛ دیگه دلم نمی‌خواد با این حس تعهد زندگی کنم. بهتره زودتر تمومش کنیم.‌
منتظر جواب نشدم و از اتاقش اومدم بیرون. حالم بد بود؛ می‌دونستم قبول نمی‌کنه. این تنها راهی بود که میشد ثابت کنه من رو می‌خواد. شاید دنبال این بودم که بهم بگه:‌
- روشا! تو مال منی، می‌خوامت تا ابد! می‌خوام تا ابد خانومم باشی.‌
تا پایان وقت اداری، ذهنم همش درگیر بود که رادوین زنگ زد به من و گفت صیغه رو خودش فسخ می‌کنه؛ تموم شد! به همین راحتی! دوباره شکستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #15
دو روزه که یه گوشه کز کرده بودم. هیچ‌وقت تو زندگیم این‌قدر مستاصل نبودم. ذهنم پر کشید سمت کاوه؛ بعد از اون شب و اون تلفن، دیگه ازش خبری نداشتم.
ان‌قدر پریشان‌خاطر بودم که نفهمیدم چطوری اومدم جلوی خونه قدیمی کاوه این‌ها. زنگ زدم؛ ولی کسی نبود. دوباره زنگ زدم.
یه پیرمردی در رو باز کرد:
- ‌سلام، آقا کاوه هستن؟‌
- نخیر، شما؟‌
- من روشا ستوده‌ام؛ یکی از دوستانشون. کی بر‌ می‌گردن؟
- ایشون رفتن خارجه. معلوم نیست کی برگردن.‌
مثل کسی که یه سطل آب یخ رو سرش ریخته‌ باشن، شدم.
‌ - گفتی اسمت چی بود دختر جان؟‌
- روشا ستوده.‌
- یه بسته پیش من هست؛ فکر کنم به اسم شما است. صبر کن تا برگردم.‌
یعنی چی که رفته؟ به همین آسونی رفت؟!‌
- دخترم! بیا بگیرش.‌
- ممنونم.‌
بسته رو گرفتم و سوار ماشینم شدم. مسیر بام رو پیش گرفتم. بعد از مدتی رو نیمکت همیشگی نشستم و پاکت رو باز کردم، یه نامه داخلش بود.

*کاوه*
سلام به زندگیم. وقتی این نامه رو می‌خونی من ازت خیلی دور شدم. معذرت می‌خوام عروسکم که تو این‌مدت ان‌قدر بخاطر من رنج کشیدی.
باور کن تو تمام این مدت، به تو فقط فکر می‌کردم و تو تنها ملکه من بودی.
می‌دونم که انتخاب برات سخته و حق داری نخوای با من باشی. وقتی به امید تو برگشتم و دیدم دست‌ها‌ی ظریفت تو دست‌های یه مرد دیگه است؛ وقتی فهمیدم مال من نیستی؛ اون‌جا بود که فهمیدم خیلی دیر شده.
روشا! تو تا ابد تو قلب منی، تنها عشق منی!
معذرت می‌خوام که یک‌دفعه وارد زندگی جدیدت شدم و آرامش رو ازت گرفتم. می‌خوام برگردم لندن؛ وقتی ازت دور باشم، کم‌تر به این که ندارمت فکر می‌کنم؛ تحملش راحت‌تره.
تمام این شهر برام بوی تو رو میده و من رو مجنون‌تر از قبل می‌کنه. می‌دونم که الان رو همون نیمکت همیشگی نشستی. روشا! باور کن که عشقم به تو هیچ‌وقت دروغ نبو‌د؛ اما حالا که مال یکی دیگه شدی، فکر کردن بهت گناه داره. برات آرزوی خوشبختی می‌کنم، امیدوارم خوشبخت بشی عروسکم. تاابد دوستت دارم، کاوه.

نامه رو به قلبم چسبوندم. آخ کاوه! تو با من چه کردی؟ اشک مجالم نمی‌داد؛ صدای هق هق گریه‌هام سکوت رو شکسته بود.
عشق لعنتی! کجایی که ببینی دیگه متعلق به کسی نیستم؟ کجایی که ببینی عروسکت دوباره تنها است؟
فریاد زدم:
- لعنتی من هم مثل تو از این شهر بی‌زارم، چون باهات ازش خاطره دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #16
زندگی همیشه طبق میل ما پیش نمیره!
دیگه اون دختر شاد نبودم؛ شده بودم یه روشای منزوی و عصبی! عصبی نسبت به خانوادم، به پدرم، به آدم‌هایی که با زندگیم بازی کردن؛ هم با زندگی من هم با زندگی دو تا آدم دیگه.
پدرم مقصر بود. ازش عصبی بودم بخاطر مخالفت‌های همیشگیش با کاوه؛ بخاطر وارد کردن رادوین به زندگیم. وقتی فهمیدم داستان محرمیت رو بابام پیشنهاد کرده، بیش‌تر عصبی شدم. از همه فراری بودم. این شد که ماموریت پشت ماموریت، شد همه‌ی زندگیم!
از رادوین خبر نداشتم. ضربه بدی خورده بود؛‌ اما اون هم هیچ اصراری برای بودنم نکرد. فقط یه مدت بخاطر قولی که به پدرم داده بود، مراقبم بود پس عاشقم نبود؛ فقط یه حس تعهد و مسئولیت بوده و بس.
به خودم قول دادم دیگه اجازه ندم کسی پاش رو تو زندگیم بذاره. قلب من به روی هیچ مردی دیگه باز نخواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #17
سیما با حرص نگاهم کرد و گفت:
- هیچ معلومه چته روشا؟! تو آیینه نگاه کردی؟ بخدا دیگه نمی‌شناسمت.
- سیما! چرا ان‌قدر شلوغش می‌کنی؟ گفتم حوصله ندارم، بذار تو حال خودم باشم.
- غلط کردی! چهار ماهه عین برج زهرمار شدی! پاشو آماده شو؛ امشب باید با من بیای. بخدا اگه بخوای نه بیاری، به زور می‌برمت.
کلافه بودم. از دست این سیما! لباس‌هام رو عوض کردم و بی‌رمق تو آیینه به خودم نگاه کردم؛ لاغر شده بودم. زیر چشم‌هام گود رفته بود.
یه آرایش مختصر کردم تا بی‌روحیم کم‌تر معلوم بشه. با سیما راهی شدم. تو راه نرگس هم به ما اضافه شد و سه‌تایی زدیم به دل شهر.
موقع شام بود و به پیشنهاد بچه‌ها، به یکی از رستوران‌های اون اطراف رفتیم. هرکدوم چیزی سفارش دادیم و منتظر شدیم.
نگاهم رو دختر پسری که اون طرف نشسته بودن قفل شد. باورم نمیشد؛ ولی خودش بود؛ رادوین همراه یه دختر دیگه داشتن غذا می‌خوردن و می‌خندیدن.
هجوم اشک تو چشم‌هام رو حس کردم؛ نگاهم رو دختره بود. یه پوتین چرم بلند پاش بود با یه پالتو چرم بلند مشکی و یه شال زرشکی رو سرش. موهاش فر درشت داشت که آزادانه از شالش بیرون زده بود. دماغ عملی و چشم‌هاش انگاری لنز طوسی بود.
به بهانه دستشویی از بچه‌ها جدا شدم. به چهره خودم تو آیینه نگاه کردم.
پوست سفیدی داشتم با چشم و ابروی مشکی، مژه‌های بلند فر، موهای لخت مشکی، دماغ و لب معمولی.
داشتم چی‌کار می‌کردم؟ خودم رو با کی و برای چی مقایسه می‌کردم؟
رژ لبم رو از داخل کیفم بیرون کشیدم و با حرص رو لب‌هام کشیدمش و از دستشویی اومدم بیرون؛ سعی کردم خون‌سرد و بی‌تفاوت باشم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #18
# پارت ۱۷
غذاها رو آورده بودند.
- چه‌قدر دیر کردی دختر، بشین یخ کرد.
- چه خوشگل کردی!
ایشی گفتم و مشغول خوردن شدم. زیر چشمی حواسم به اون‌‌ها بود. اون‌ها زودتر از ما رفتن و ماهم بعد از تموم شدن غذامون حساب کردیم و از رستوران زدیم بیرون.
سوار ماشین سیما شدیم؛ ولی هر چه‌قدر استارت میزد ماشین روشن نمیشد.‌

- چه‌قدر گفتم با ماشین من بیایم! این ابو تیاره عمر خودش رو کرده خانم دکتر.‌
- باور کن مثل ساعت کار می‌کرد نمی‌دونم چه مرگش شده!
مستاصل مونده بودیم که چی‌کار کنیم که با صدا‌ی آشنایی به خودمون اومدیم.

‌- خانوم‌ها مشکلی پیش اومده؟
این رادوین بود که کنار ماشین ایستاده ‌بود؟ مگه با اون دختره نرفته بود!
- سلام جناب سرگرد، خوبین؟ والا نمی‌دونم چرا روشن نمیشه.

- سلام، شمایید سیما خانم؟! ببخشید نشناختمتون. کاپوت رو بزنید لطفاً.‌
کاپوت رفت بالا و رادوین مشغول شد.
یکمی باهاش ور رفت؛ ولی روشن نشدش.
- این کار مکانیکه، بیایید من می‌رسونمتون.‌‌
نرگس گفت:
- اختیار دارید دیر وقته مزاحم شما نمی‌شیم.
- خواهش می‌کنم، این موقع ماشین سخت گیر میاد تعارف نکنید بفرمایید.‌
تو جمع فقط من بودم که ساکت بود و داشتم لیوان لیوان حرص می‌خوردم. به ناچار سه تایی سوار ماشین رادی شدیم.
اول نرگس رو رسوند و بعد سیما رو.
حالا باهم دیگه تنها بودیم فقط سکوت بینمون حکم فرما بود.
گوشیم زنگ خورد هاله بود.

- الو سلام‌، ممنون گلم خوبم. نه خونه نیستم... بزار هروقت ویزام ‌درست شه بهت خبر میدم.‌ قربانت فعلاً.‌
- سفر می‌رید؟‌
خشک جواب دادم.
- چطور؟‌
- همین‌طوری... راستی آقا کاوه چطوره؟
قراره باهم برین به سلامتی.
حرصم گرفته بو‌د، نفس عمیقی کشیدم.
- کاوه هم خوبه، بله آخه می‌خوایم عروسیمون رو تو لندن بگیریم.‌
احساس کردم رادوین سرخ شد. آخیش خوبت کردم، دلم خنک شدش تا تو باشی فضولی نکنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #19
# پارت ۱۸
یه مدتی بود که دلم می‌خواست ویزام بگیرم و برم لندن دنبال کاوه؛ اما راستش ویزام درست نمیشد! نمی‌دونم چه گیری داشت.
امشب با دیدن رادوین و اون دختر، تصمیمم برای رفتن جدی‌تر شده بود.‌ دیگه دلیلی برای موندن وجود نداشت.
تو افکارم غرق بودم که رادوین ماشین رو پارک کرد.‌
- پیاده شو.
به اطراف نگاهی کردم، جلوی خونه رادوین بودیم.
با حرص در رو باز کردم و گفتم:‌
- آقای محترم، فکر نمی‌کنید اول باید من رو می‌رسوندین بعد می‌اومدین خونتون؟
- بامن بحث نکن بیا.
- من هیچ جا نمیام‌‌. می‌خوام برم خونه.
- بیا بریم بالا با هم صحبت کنیم، بعد میری خونه.
- ما حرفی نداریم با هم سرگرد.
- نزار داد بزنم، گفتم بیا.
از تحکمش ترسیدم. دنبالش راه افتادم و وارد خونه شدیم. بلافاصله در رو پشت سرش قفل کرد.
- در رو چرا قفل کردی؟‌
رادوین عصبی نگاهم کرد و گفت:‌
- ترسیدی؟‌
- نه، برای چی باید بترسم؟ جواب من رو بد‌ه، در چرا قفله؟
رادوین بازوم رو کشید و هلم داد، عقب عقب رفتم و روی کاناپه افتادم.

- که داری میری لندن.‌.. باهاش ازدواج کنی!هان؟
ترسیده بودم.‌

- به خودم ربط داره. من آزادم!
فاصله‌‌اش با ‌من کم بود‌.
- غلط کردی! کی بهت همچین اجاز‌ه‌ای رو داد‌ه؟ تو هنوز زن منی.‌
-
بودم، یادت رفته! خیلی وقته فسخش کردیم.‌
- نه نکردم. ‌من هیچ وقت فسخش ‌ نکردم... تو هنوز هم زن منی... مال منی!
مگه نگفته بودم حق نداری از این رژ غیر من برای کسی بزنی؟
- چرا مزخرف میگی‌؟ تو اون صیغه رو فسخ کردی.
گوشیم زنگ خورد. مامان بود.
- بگو شب پیش دوستت می‌مونی... چون فعلاً نمی‌تونی از این‌جا بری.
جواب دادم.
- الو مامان سلام، می‌‌خواستم بهتون زنگ بزنم.‌
- سلام، کجایی دختر؟‌
- ماشین سیما خراب شدش، شب میرم اون‌‌جا پیش سیما، فردا میام خونه.
- می‌خوای رضا رو بفرستم دنبالت؟
- نه دیر وقته. فردا میام خونه.
- باشه مراقب خودت باش.
- چشم خداحافظ.
قطع کردم.‌
- مزخرف نیست، من هیچ وقت چیزی رو فسخ نکردم. به جون مامان و رها قسم می‌خورم. چون دوستت داشتم و دارم، حتی اگه تو دوستم نداشته باشی...‌ تو زن منی، عشق منی، نمی‌زارم مال یکی دیگه بشی. این زندگی، این وجود مال منه... روشا نمی‌زارم غیر ‌من کسی حست کنه.
تو شوک بدی بودم، صیغه رو فسخ نکرده بود. هنوز زنش بودم‌، محرمش بودم. حرف‌هاش برام جذاب بود‌، دلتنگش بودم و ‌بهش نیاز داشتم.
- رو‌شا دوست دارم، تو مال منی تا ابد، خوشبختت می‌کنم.‌
لبخند زدم و همین کافی بود تا رادوین هم لبخند بزنه و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,916
امتیازها
83

  • #20
# پارت ۱۹
با درد زیادی چشم‌هام رو باز کردم، با یادآوری دیشب فهمیدم که چه غلطی کردم.
رادوین کنارم خوابیده بود. خواستم بلند شم که گفت:
- شما جایی نمیری، همین‌جا استراحت می‌کنی تا برات صبحانه بیارم، خانومم.
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
خانومم! حالا من دیگه واقعاً خانوم اون بودم.
لباس‌هام رو پوشیدم و به طرف آشپزخانه رفتم. دلم درد می‌کرد، به زحمت رو صندلی نشستم. صبحانه مفصلی روی میز چیده شده بود. کمی از آب پرتقالی که مقابلم بود رو لاجرعه سر کشیدم.‌
- خوبی عزیزم؟‌
اخم کردم.
- من عزیز تو نیستم.
- این حرف‌ها چیه روشا جان، تو خانوم منی!
- اگه فکر کردی من ملکه‌ام و تو الان صاحبم شدی، سخت در اشتباهی!
- ولی دیشب توام می‌خواستی‌.
داد زدم.
- دیشب اشتباه بود. این‌قدر یادآوریش نکن.‌
به زحمت بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا پالتوم رو بپوشم.‌
- روشا عزیزم،‌ آروم باش! تو حالت الان خوب نیست.
عصبی خندیدم و گفتم:‌
- اتفاقاً حالم خیلی هم خوبه، بهتر از این نمیشم.
به سمت در خونه رفتم که خوش بختانه قفل نبود. با خوشحالی در رو باز کردم و وارد آسانسور شدم.‌
حالم خوب نبود، نه به خاطر این‌که دیگه دختر نبودم، نه بخاطر این‌که افسردگی گرفته بودم. دیشب، تصویر اون دختر با رادوین از جلو چشم‌هام بیرون نمی‌رفت! چطور تونست با من این‌‌کار رو کنه.
اگه هنوز زنش بودم، پس چطور اجازه داد به خودش که با اون دختره شام بره بیرون و خوش بگذرونه!
حالم داشت از خودم و این همه سادگیم به هم می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
10
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین