رها مقابلم نشست و نیکی جون برامون شربت آورد. نگاهم رو به تک تک اجزای صورت رها دوختم؛ صورت گرد و پوست سفید و بینی نه بزرگ و نه کوچیک و ابروهای کوتاه و قهوهای و چشمهای عسلی رنگ؛ موهاش هم به خرمایی میزد. در کل دختر خوشگل و خوبی به نظر میرسید. یکم از شربتم رو مزه کردم و گفتم:
- شرمنده رها جون، باید زودتر از اینها به دیدنت میاومدم گلم.
رها موهایش رو کنار زد و گفت:
- این حرفها چیه زن داداش؟ رادوین گفت که یکم کسالت داشتی.
رادوین کنارم نشست.
- خانومهای خوشگل! خوش میگذره؟
رها خندید و گفت:
- اوه، چه جورم!
- میخواید بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
رها با ذوق گفت:
- آخ، آره، بریم. من که دلم لک زده برای جیگرکی جواد کثیف.
رادوین رو نوک بینی رها زد.
- شکمو! پاشین حاضر شید، بریم.
برنامه از این قرار شد که ما سهتا به گردش بریم. نیکی جون هم گفت که میمونه خونه، شام درست کنه و آقای پارسا، بابای رادی، هنوز نیومده بود.
اولش به جیگرکی جواد کثیف رفتیم، چند سیخ جیگر خوردیم و بعدش به اصرار رها به پارک بزرگی که اون منطقه بود، رفتیم. روی نیمکت، کنار رها، نشسته بودم و رادوین رفته بود بستنی بخره.
سکوت بین خودم و رها رو شکستم.
- معلومه خیلی با رادوین صمیمی هستین.
رها به مرغابیهای داخل دریاچه خیره شده بود.
- رادوین، بهترین برادر دنیا است. خیلی دوستش دارم!
ناخودآگاه یاد رضا افتادم؛ چهقدر دلم براش تنگ شده بود!
رها به بازوم کوبید.
- چی شد یکدفعه زن داداش؟
- هیچی، یاد برادرم افتادم. خیلی وقته ندیدمش.
- چرا؟ مسافرته؟
- نه، راستش داستانش مفصله.
رادوین با سهتا بستنی قیفی کنارمون نشست و مشغول شدیم. راسته که آدم وقتی بستنی میخوره، همهی غم و غصههاش یادش میره!
بعد از خوردن بستنیهامون، راهی خونه شدیم. بابای رادوین اومده بود. رها یه سلام بلند بالا کرد و به سمت پدرش رفت، دوباره یاد بابام افتادم. چهقدر دلم برای خانوادهام تنگ بود.
سلام کردم و جلو رفتم. بابای رادی لبخند زد و جوابم رو به گرمی داد و من و رادی مقابلش، روی کاناپه نشستیم. مرد خوبی به نظر میرسید، چهره آرومی داشت.
نیکی جون میز شام رو چیده بود؛ ولی مگه کسی اشتهای شام داشت؟ طفلک نیکی جون کلی حرص خورد و همه غذاها، بیشترش، دست نخورده باقی موند. در کل شب خوبی بود. اون شب بعد مدتها احساس آرامش کردم.
(رادوین)
با خستگی در رو باز کردم و رفتم داخل، چراغها روشن بود؛ ولی اثری از روشا نبود. عطر قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود. نایلونهای خرید رو داخل آشپزخانه گذاشتم و به اتاق خواب رفتم. خانم روی تخت، دمر، خوابیده بود و هدفون تو گوشش بود و سرش تو لب تاپش بود. به طرفم برگشت.
- عه، رادی! کی اومدی؟
- همین الان.
- لباسات رو عوض کن، بعد بیا شام بخوریم.
بدون معطلی از رو تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
(روشا)
فوری از اتاق زدم بیرون و اومدم داخل آشپزخونه و مشغول چیدن میز شدم که رادوین هم اومد و پشت میز نشست. شام تو سکوت صرف شد. ظرفها رو شستم که گوشیم زنگ خورد. دستم رو با حوله خشک کردم و جواب دادم.
- بله بفرمائید.
- سلام عروسک!
وای این صدای کاوه بود! فقط کاوه بود که به من میگفت عروسک.
بغض توی گلوم رو قورت دادم و سعی کردم صدام نلرزه:
- با کی کار دارین؟
- با خودت عروسکم!
- اشتباه گرفتید.
- روشا! قطع نکن! باید باهات حرف بزنم، خواهش میکنم.
- چه حرفی؟ ما که حرفی نداریم.
- داریم. من کلی حرف دارم. من کاوهام، همونی که برای شنیدن صداش تا خود صبح باهام حرف میزدی!
- خاطرات رو نبش قبر نکن. بگو کجا و کِی.
- فردا، همون جای همیشگی.
- باشه.
تلفن رو قطع کردم. مژههام خیس اشک شد. اومدم از اتاق برم بیرون که با قامت رادوین که به در تیکه داده بود، مواجه شدم.
- چرا چشمهات بارونیه؟ کی بود زنگ زد؟
-کاوه بود. میخواست هم رو ببینیم.
- ببینیش که دوباره گریهات بندازه؟
- بس کن! اینطوری نیست، تو هیچی از زندگی من نمیدونی!
- خب بگو بدونم.
روی تخت نشستم و به گذشته رفتم.
- علاقه زیادی به موسیقی داشتم، یادگیری همه سازها برام جالب بود، شونزده سالم بود که تو آموزشگاه موسیقی ثبت نام کردم. بخاطر شیطنتهام همیشه بیشتر آدمها به خصوص پسرها، جذبم میشدن. بخاطر همین خیلی زود با بچههای آموزشگاه صمیمی شدم؛ اما بین اون همه آدم، تنها کسی که حتی کوچیکترین توجهی به من نداشت کاوه بود. کاوه اون موقع بیست سالش بود. یه پسر مغرور و تخس که همیشه نگاهش به من، توأم با یه سردی بود. همه اینها برام غریب بود، چون تا اون موقع هیچ پسری به من کم محلی نکرده بود. روزها میگذشت و ما کاری باهم نداشتیم تا روزی که من و کاوه با هم دیگه همگروه شدیم. چون کاوه زودتر از من موسیقی رو شروع کرده بود، خیلی از من حرفهایتر بود، استادم پیشنهاد کرد که اوقات بیکاری، ما با هم تمرین داشته باشیم؛ اما کاوه مخالفت کرد! آخر اینقدر ازش خواهش کردم که دلش سوخت و قبول کرد. یادگیری پیانو کار راحتی نبود و هرجایی قابل انجام نبود. این شدش که من تو هفته چند باری با رضا به خونه کاوه اینها میرفتم یا اون به خونهی ما میاومد. وضع مالی پدر کاوه توپ توپ بود و با ما قابل مقایسه نبودن. تا دوماه برخورد کاوه با من مثل قبل بود. گاهی خل و چل بازیهام و شیطنتهام باعث میشد کاوه از لاک دفاعیش بیاد بیرون و از شدت خنده کف خونه پهن میشد. من دختری نبودم که بخوام قاپ پسرها رو بدزدم. از بچگی همهی همبازیهام رضا و دوستهاش بودن و همیشهی خدا تو کوچه در حال فوتبال بازی کردن، بودم. به طور کل ارتباط گرفتن برام با پسرها راحتتر از دخترها بود. کاوه به من میخندید و میگفت که اصلاً ناز و عشوه بلد نیستم و شاید همین باعث شد کاوه به من اعتماد کنه و بشیم دوستای صمیمی. با گذشت زمان اینقدر با هم دوست شده بودیم که هرجا کاوه میرفت، من هم حتماً باید باهاش میرفتم؛ وقتی با هم بودیم حسابی بهمون خوش میگذشت. شب تولد هیجده سالگیم بود که کاوه برام تولد گرفت، اون شب بهترین شب زندگیم بود و کاوه اعتراف کرد که عاشقمه! من هم دوستش داشتم و فهمیده بودم حسم بهش فرق کرده؛ اما وقتی ماجرا رو خانوادههامون فهمیدن، زندگی روش رو عوض کرد و مخالفتها شروع شد. حتی حاضر بودم برای دیدن کاوه خودم رو بکشم. تو اون بهبوهه، به کاوه خبر دادن پدرش مریضه و باید هرچه زودتر بره انگلیس. کاوه راضی نبود؛ ولی باید میرفت. قرار شد برای یک هفته بره فقط یک هفته! کاوه رفت و دیگه برنگشت! از رفتنش شیش سال میگذره و من یکشنبه هر هفته منتظر اومدنش بودم.
سکوت اتاق با شکستن بغض من شکست.
- روشا! آروم باش، تو روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. متاسفم که با ندونستن حقیقت اینقدر اذیتت کردم.
رادوین چراغها رو خاموش کرد. سعی کردم که به چیزی فکر نکنم و بخوابم.
***
صبح وقتی بیدار شدم، رادوین نبود. از رو تخت بلند شدم و موهای آشفتم رو بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم. رادوین تو آشپزخونه داشت چایی میریخت.
- سلام، صبح بخیر!
- سلام عزیزم! صبح بخیر، بشین برات چایی بریزم.
پشت میز نشستم و یه صبحانه مفصل نوش جان کردم.
***
هنوز هم تردید داشتم. از کمد لباسهام یه مانتو مشکی برداشتم و تنم کردم با یه روسری ساتن و یکم آرایش کردم. نمیدونستم دیگه چرا اینقدر استرس دارم. رادوین رو کاناپه لم داده بود و نگاهم میکرد.
- زود بر میگردم.
- مراقب خودت باش.
بیمعطلی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم. یک ساعت بود توی راه بودم که رسیدم بام تهران. ماشین رو پارک کردم و بعد از یکم پیادهروی، روی نیمکت همیشگی نشستم. تماشای شهر فوقالعاده بود. تو حس و حال خودم بودم که کاوه اومد.
- سلام عروسکم!
- سلام.
- خوبی؟
- ممنون.
- روشا! چیزی شده؟
- میشه زودتر کارت رو بگی؟
- باشه، تو آروم باش، تو بخند.
- بخندم؟ مسخره است! بعد از شش سال برگشتی و میگی بخندم؟! کاوه من خیلی وقته که به هیچ چیزی نمیخندم!
- ببین روشا، من شش ساله که دارم با تصویر آخرین لبخندت زندگی میکنم. میدونم توی نبودنم چهقدر زجر کشیدی؛ ولی بذار بگم چی شد که اینطوری شد. وقتی رسیدم انگلیس، پدرم فوت شده بود. زندگیمون متلاشی شده بود. تا دو ماه مادرم یه گوشه افتاده بود و گریه میکرد. تمام بدبختیمون از پیدا شدن زنی بود که اومده بود توی زندگی پدرم. مادرم بعد از سی سال زندگی با مردی که عاشقش بود، ضربه بدی خورد. مهشید، پدرم رو اغفال کرده بود و پدرم بیشتر داراییاش رو به نام اون زده بود، غافل از اینکه اون زن برای اموال بابای من نقشه کشیده بود و وقتی به خواستهاش رسید، آبروی پدرم رو برد و ماجرا رو به مادرم گفت. اینطوری شد که پدرم سکته کرد و رفت. روشا من نمیتونستم برگردم. نفرت و انتقام تو وجودم زبونه میکشید! بخاطر مادرم که بود، باید انتقام میگرفتم. با کمک چندتا از دوستها و آشناها که اعتبار بالایی داشتن، تونستم یه شرکت راه بندازم و با ته مونده ارثی که بود و شراکتهای مختلف، خودم رو بکشم بالا. اینقدر جون کندم و کار کردم تا به قدری پول داشته باشم که بتونم برای مهشید دام پهن کنم. گرفتن انتقام و تقاص اشکهای مادرم باعث شد که لحظههای با تو بودن رو از دست بدم. روشا من سوختم، تو روزهای بدون تو خاکستر شدم... .
- کاوه! دیر اومدی... .
- آره دیر اومدم؛ اما به عشقمون خیانت نکردم. روشا من این چند سال رو فقط بخاطر تو تحمل کردم. گفتم وقتی برگشتم عشقم، کسی که عاشقشم، کنارمه و برای همیشه طعم آرامش رو میفهمم. چرا دیگه مال من نیستی؟ چرا دیگه قلبت برای من نمیزنه؟
فریاد کشیدم:
- شش سال با نبودنت، با بیخبریت، ساختم. شیش سال نگاههای سنگین خانوادهام، دوستهام رو تحمل کردم، طعنه خوردم. تو چه میفهمی تنهایی چهقدر درد داره؟ کاوه! به اون خونههای روبهرو نگاه کن، من حتی تو نبودنت با تصویر این خونهها و این بهشت دونفره لعنتی خاطره دارم. کاوه من شکستم. اینقدر بد شکستم که هیچجوری نمیشه روح تکه تکه شدهام رو به هم چسبوند.
تنم مثل بید میلرزید.
- گریه نکن عروسکم! من تحمل اشکهات رو ندارم.
از کاوه فاصله گرفتم. من حالا در مقابل رادوین هم مسئول بودم. آخ که چهقدر دلم اون عطر و آرامش عجیب رادوین رو میخواست.
- روشا! یه امروز... فقط امروز رو مال من باش. بذار بعد شش سال هنوزم فکر کنم مال منی! خواهش میکنم، بخدا بعدش میرم از زندگیت بیرون. دیگه مزاحمت نمیشم.
نگاهم رو از کاوه گرفتم و به روبهرو خیره شدم.