. . .

متروکه ترجمه رمان اسمش را شیمی بگذار (call it chemistry) | سوما غفاری

تالار تایپ رمان‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #1
نام رمان: اسمش را شیمی بگذار (call it chemistry)
*جلد اول از مجموعه‌ی بیشه‌زار طلایی (golden grove)*
نویسنده‌: D.J van oss
مترجم: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه
سال انتشار: 2017
خلاصه‌: کیت برَدی هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که دوباره به زادگاهش برگردد. ولی باید شغلی را در شهر زادگاهش بپذیرد و برای این کار، به کمک همسایه‌ی دیوار به دیوار خود یعنی پیتر کلارک، نیاز پیدا می‌کند.
و پیتر کلارک، هنوز در همان دبیرستان قدیمی‌اش، شیمی تدریس می‌کند. و آخرین چیزی که انتظارش را می‌کشید، پیدا شدن سر و کله‌ی کراش بچگی‌اش در گلدن گرو است. آیا کیت می‌تواند شغل را به دست بیاورد، درحالی که پیتر فکرش را مشغول می‌کند؟ و آیا پیتر شانس عاشقی با دختری را که زمانی از دستش داد، دارد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #2
پارت اول
دوازده سال قبل
دبیرستان گلدن گرو
روز نمایشگاه بورسیه‌ی نیتروِکس، روشن، درخشان و عالی بود. یک نشانه، اگر اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد.
کِیتی آخرین بررسی‌های کوچک خود را روی پروژه‌اش انجام می‌داد، تا مطمئن شود که می‌درخشد. نمی‌خواست ریسک نامتعادل شدن یک چیز را بپذیرد. داوری تا سی دقیقه‌ی دیگر شروع می‌شد، و اگر او قرار بود برنده شود، پس همه چیز باید عالی می‌شد.
یک قدم به عقب رفت، دستانش را روی ران‌هایش گذاشت و لبخند زد.
عالی و به طرز اجتناب‌ناپذیری باشکوه بود. پروژه‌ی ورودی او، یک موبایل بزرگ بود که از قطعات شیشه‌ای پیچیده ساخته شده بود، که هر کدام روی سیم نقره‌ای درخشان خود می‌چرخیدند. کوچکترین نسیمی، تکه‌ها را مانند دانه‌های برف رنگارنگ به آهستگی حرکت می‌داد. شجاعانه و جسورانه بود. آن‌طور که خودش می‌گفت، شاهکار او بود.
نگاهی به پیتر که یک میز جلوتر، خم شده بود و با لوله‌هایی در پروژه‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد، انداخت. موهای مواج سیاهش روی چشم‌های آبی‌اش ریخته بودند. قلبش تلنگر زده، به فرود چسبید. آه آرامی کشید.
با نگاهی انداختن به ورودی‌های دیگر، اتاق را برانداز کرد. معمولی بود. کِنی ترپسترا و سیم‌پیچ تسلایش، که کاملاً مطمئن بود پدرش برای نمایشگاه علمی پایه‌ی ششمشان نیز، همان را ساخته بود. به نظر می‌آمد رونی شارپ، چند بچه‌وزغ از رودخانه گرفته، آنان را در استخر کودکان و آبی رنگ خواهرش انداخته بود و به آن "معجزه‌ی زندگی" می‌گفت. پایین ردیف، لیسا بَنکس تلاش می‌کرد چند موش سفید را به اجبار، از هزارتو بگذراند، ولی به نظر می‌آمد که آنان بیشتر به بالا رفتن از بازوی او علاقه داشتند.
کیتی از درون پوزخند زد. رقابت امسال کم بود. چه بهتر برای او!
او از تلاش برای متقاعد کردن والدینش در مورد این‌که هنر شور و علاقه‌ی او است، دست برداشته بود. ولی امروز بهترین فرصت بود تا به آنان نشان دهد که کارهای بیشتری، از چیزی که آنان به در يخچال می‌چسباندند، یا در پشت قفسه‌ی کتاب مملو از گرد و غبار به نمایش می‌گذاشتند، از دستش ساخته بود.
نمایشگاه سالانه بورسیه‌ی نیتروِکس، برای بسیاری از سال آخری‌های گلدن‌گرو که می‌خواستند به دانشگاه بروند، درخشان‌ترین امید بود. که توسط جان ولز ابداع شده بود، یعنی توسط بنیان‌گذار همیشه خوش‌بین کارخانه‌ی شیمیایی. محلی که والدین کیتی در آن مهندسین شیمی بودند.
جایزه‌ی اول، به یک هدیه‌ی بزرگ می‌ماند، که برای بعضی از دانش‌آموزان ‌تعیین می‌کرد، که به کدام دانشگاه می‌توانستند بروند.
اما این برای کیت صدق نمی‌کرد. والدینش از فرستادن او به یک مدرسه‌ی خیلی زیبا و شایسته خوشحال بودند، البته تا زمانی که این مدرسه، مدرسه‌ی هنری میسون در شیکاگو که از کلاس هشتم چشمش را گرفته، نباشد. نه، این "کاربردی" نمی‌شد و او نیاز داشت به یک حرفه بیندیشد.
تا جایی که بالأخره یک امید به او بدهند، به آنان التماس کرده بود. اگر پروژه‌ی هنری‌اش برنده‌ی بورسیه‌ی نیتروکس می‌شد، آنان به شیوه‌ی متفاوتی بها می‌دادند.
او همین‌جور هم می‌توانست پاییز آینده، خودش را در شیکاگو ببیند؛ درحالی که در دنیایی که خلاقیت بی‌پایان، با صدها دانش‌آموز مانند خودش همراه بود، غوطه‌ور شده و با آنان می‌خندد و ایده‌هایش را به اشتراک می‌گذارد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #3
دیگر قرار نبود نظرات متکبرانه‌ای مثل "این خوبه، ولی می‌خوای با زندگیت چی کار کنی؟" وجود داشته باشد. آن‌جا حالش را درک می‌کردند.
او از همین حالا می‌دانست که قرار است نام خودش را "کیت" بگذارد. شاید حتی موهایش را مانند اودری توتو در امیلی (یک بازیگر زن فرانسوی در فیلم امیلی)، کوتاه کند.
اما نخست، او باید برنده می‌شد. سراغ کارش برگشت و درخشش شیشه‌ی شکننده را که به آرامی می‌چرخید، تحسین کرد. حتی در زیر نور شدید، پر شورِ لامپ‌های مهتابیِ باشگاه پر سر و صدا، موبایل او زیبا بود.
فقط تصور کن این توی یه گالری هنر واقعی چطور دیده می‌شه!
شاید دهاتی‌های محلی نفهمند، ولی همسر آقای ولز؛ ماری، کسی که می‌دانست یک هنرشناس است، مطمئناً استعداد او را تشخیص می‌داد. و او امسال یکی از داوران بود.
و وقت آن بود که یک پروژه فرهنگ سازی و پالایش مورد توجه قرار گیرد. آخر چه کسی به زندگی بچه قورباغه‌ها یا منجیق ساخته شده از چوب بستنی، که می تواند یک پرتقال را در یک اتاق بچکاند، اهمیت می‌داد؟
تنها نقطه‌ی منفی ماجرا، این‌جا بود که پیتر نیز پروژه‌ای در دست انجام داشت. و برنده شدن خودش، به این معناست که پیتر می‌بازد. ولی این‌طور نبود که او برای ورود به هر کالجی که دلش می‌خواهد، سختی بکشد. او هر چیزی بلد بود.
یک نگاه دیگر به پروژه‌ی پیتر انداخت، و باید اعتراف می‌کرد، که خیره کننده بود. به طور دقیق مطمئن نبود که چه چیزی است، ولی لوله‌های فلزی، سیم‌ها و شیلنگ‌های لازم، از آن بیرون زده بودند. کمی بخار یا چیزی مشابه آن، از یکی از اتصالات شناور بود. گوشه‌های دهانش افتاده بود. به نظر می‌رسید پیتر رقیب او باشد.
او از اوایل تابستان، درست بعد از تعطیلی مدارس، شروع به کار کردن روی پروژه‌اش کرده‌ بود. ولی به پیتر گفته بود یک مشکلی دارد. مشکلی که باید اعتراف کند، خودش آن را سر هم کرد تا صرفاً از پیتر، راجع به این‌که چطور شیشه را در موبایل پیچیده‌ی خود متعادل کند، کمک بخواهد. به اندازه‌ی کافی علمی بود که بتواند با آن توجه پیتر را جلب کند و او را به بخشی که در آن مشغول به کار بود، ببرد.
همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت. آنان دوباره داشتند با هم ارتباط برقرار می‌کردند، ایده‌هایشان را به میان می‌گذاشتند، راجع به آینده‌ی بعد از دبیرستانشان خیال‌پردازی می‌کردند. گاهی هم "تصادفاً" دست هم را می‌گرفتند و بعد...
اخم پررنگی، چینی روی صورت کیتی ایجاد کرد.
یاد گذشته افتاد.
در 5 ژوئیه، وقتی که او و پیتر داشتند ترکه‌های موشک بطری را که مربوط به آتش‌بازی محلی شب قبل بود، برمی‌داشتند، یک کامیون U_haul نارنجی و سفید، جلوی خانه‌ی قدیمی پراکتور که آن‌سوی خیابان بود، توقف کرد. (U_haul یک شرکت آمریکایی است که کامیون، تریلر و برخی تجهیزات اجاره می‌دهد و در فینیکس و یا آریزونا فعالیت می‌کند.)
تمام بعد از ظهر، خارج کردن اسباب و اثاثیه را از کامیون تماشا کردند_ مبلمانی زیبا و یک میز بیلیارد و یک میز پینگ‌پونگ و یک تلویزیون صفحه بزرگ.
و سپس یک مینی‌ون آبی کمرنگ، با پلاک شهرستان کوک در ایلینوی توقف کرد. او از پدر و مادرش می‌دانست که این به معنای شیکاگو و شهر بزرگ و فرهنگش است. درب کناری به طور خودکار چرخید و خانمی با موی متلاطم و دندان‌های عالی، به آرامی پا به بیرون گذاشت. به طوری که انگار داشت برای یک فیلم، تست بازیگری می‌داد!
پِنی فیچ، با شلوارک کوتاه و ساعت مارک تیفانی. کیتی تقریباً می‌توانست لبخند کج پیتر روی صورتش و چشمان بزرگ و آبی‌اش را از پشت عینکش ببیند.
و همین! مشخص بود! باید او را نجات می‌داد. از دست این غاصب، این دختر تازه‌وارد شهری (و مشخصاً پولدار)، که جوری وارد شده بود که گویی صاحب این مکان بود، نجات می‌داد.
تمام طول تابستان، کیت دهانش را بسته بود و چیزی نمی‌گفت، زمانی که "سلام پیتر! سلام پیتر! چه‌خبر پیتر؟" گفتن‌ها را می‌شنید. و زمانی که سال آخر شروع شد، ماجرا بدتر شد. کمدهای پیتر و پنی فقط سه قدم از هم فاصله داشتند! کمد کیتی در طبقه‌ی دیگری بود. و در هنگام ناهار، پنی در طرف مقابل پیتر می‌نشست، و برای جذاب به نظر رسیدن، با مژه‌های بلندش، چشمانش را مدام باز و بسته می‌کرد. از پیتر برای انجام تکالیف شیمی‌اش کمک می‌خواست.
پنی داشت همه چیز را خراب می‌کرد.
پیتر او را طوری که کیتی می‌دید، نمی‌دید. او همیشه خیلی مهربان بود. و این همیشه نقطه ضعفش بود؛ مهربانی زیاد، عیب بود. ولی کیتی می‌توانست ببیند ماجرا از چه قرار است. پنی فکر می‌کرد او را می‌شناسد. فکر می‌کرد فقط به خاطر این‌که خودش خیلی بامزه بود و به علم علاقه داشت، و مانند پیتر در ورزش دوی صحرانوردی بود، می‌توانست او را برای خود بردارد. طوری که گویی یک اسباب‌بازی ناز باشد!
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #4
اینکه چقدر اطراف او بامزه و شیرین رفتار می‌کرد. "پنی و پیتر، یک روح در دو بدن. تقریباً هم‌قافیه نیز بود!" کیت یک‌بار در زمان ناهار، پنی را موقع زدن این حرف شنیده بود.
عق! نه، پنی و پیتر این‌گونه نبودند، ای کودن!
تمام غر زدن‌‌ها و پوزخند‌ها و بالا انداختن موهایش! پنی ویچ؛ آن جادوگر ابله! و زمانی که کیتی واقعاً خشمگین می‌شد، از کلمه‌ی دیگری به جای جادوگر استفاده می‌کرد. البته که با صدای بلند بیانش نمی‌کرد. چون او هنوز هم یک دختر مودب بود.
اما فکری که بیش از همه او را ناراحت کرد، فکری که هرگز جرعت نکرد بیش از چند ثانیه مشغولش شود، این بود که اگر پیتر با او نیز فقط رفتاری دوستانه داشت، چه؟ اگر همه‌ی آن مدتی که با هم سپری کردند، با هم بزرگ شدند و شِیکِ پای گردویشان را در رستوران رِی با هم به اشتراک می‌گذاشتند، فقط دوستانه بود، چه؟ اگر او (خود کیتی) خاص نبود، چه؟
نه، این فقط بخشی از افکار منفی‌اش بود. و او برایش برنامه ریخته بود.
این مأموریت او بود که پیتر را از دست این دختر تازه‌وارد نجات دهد.
مرحله‌ی اول: در طول تابستان سرش را گرم کن. این به معنای افزایش نیازش به کمک و توصیه‌های پیتر در مورد پروژه‌ی نمایشگاه بورسیه‌اش، دورهمی‌های لب استخر با پیتر در خانه‌ی دوستش (بدون پنی البته)، و هر چیزی که به فکرش می‌رسید تا آن جادوگر را دور نگاه دارد.
مرحله‌ی دوم، که بعد از شروع مدرسه آغاز شد، سخت‌تر بود: کیتی هر موقع که می‌توانست، مطمئن می‌شد که با قرار دادن خودش در میان مکالمه‌ی آن‌ دو، یا با مطمئن شدن از اين‌که یکی از دوستانش (هیچ کدام از آنان نیز دختر تازه‌وارد را دوست نداشتند)، به همین ترتیب عمل می‌کند، کاری بکند که پنی نتواند یک صحبت خصوصی با پیتر داشته باشد. ولی هنوز مشکل همسایگی در خانه وجود داشت. پنی درست دیوار به دیوار پیتر زندگی نمی‌کرد (کیتی هنوز این مزیت را داشت‌)، ولی به اندازه‌ی کافی نزدیک بود. خیلی نزدیک حتی! با قضاوت از روی لبخندها و امواجی که دیده بود رد و بدل می‌کنند و دویدن‌هایی که هر چند وقت یک‌بار با هم انجام می‌دادند.
این منجر به مرحله‌ی سوم شد. مرحله‌ی نهایی و پیچیده‌ترین مرحله: جشن بازگشت به خانه‌ی آتی.
او از اواخر تابستان نکاتی مانند پرهای سربی را به زبان می‌آورد: پیتر، آیا جشن بازگشت به خانه‌ی امسال هم زود برگزار می‌شود؟... پیتر، تم جشن امسال چیست؟... پیتر، نظرت در مورد این لباسی که برای جشن آنلاین پیدا کردم، چیست؟
حتی برای یک پسر، به نظر می‌رسید برای گرفتن راهنمایی در این مورد، خوب بود.
او تا سال گذشته که برایان مک درموت از او پرسیده بود، به یک جشن رقص بازگشت به خانه نرفته بود. برایان، پسر به اندازه‌ی کافی خوبی بود، اما او بیش از حد از مایع خوشبو کننده‌ی صورت استفاده می‌کرد. و وقتی آهسته می‌رقصیدند، ع×ر×ق می‌ریخت. سه روز طول کشیده بود تا بروت دست‌هایش را بشوید.
پیتر همیشه بوی تمیزی می‌داد، مثل صابون عاج. حداقل این همان چیزی بود که کلارک‌ها آخرین باری که او آن‌جا بود، در حمام مهمانشان برای صابون استفاده ‌کردند.
این مرحله‌ی نهایی بود. راهی که از طریق آن، پیتر را از خط شروع خارج کند. اگر آن‌ها فقط می‌توانستند با هم به جشن بروند، می‌توانستند ببینند زوج بودنشان چگونه می‌شد. که لبخندزنان، با هم زیر طاق گلدار عکس بگیرند. او در لباس ابریشمی صورتی رنگش که قبلاً آن را آنلاین انتخاب کرده بود، و پیتر در کت و شلوارش که آن را از مغازه‌ی مکسول در مرکز شهر اجاره کرده بود و با یک کراوات صورتی آن را تکمیل می‌کرد، تا با لباس خودش هماهنگ باشد. پیتر هر روز عکس را روی یخچالشان می‌دید، جایی که می‌دانست مادرش آن را زیر آهن‌ربا می‌چسباند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین