دیگر قرار نبود نظرات متکبرانهای مثل "این خوبه، ولی میخوای با زندگیت چی کار کنی؟" وجود داشته باشد. آنجا حالش را درک میکردند.
او از همین حالا میدانست که قرار است نام خودش را "کیت" بگذارد. شاید حتی موهایش را مانند اودری توتو در امیلی (یک بازیگر زن فرانسوی در فیلم امیلی)، کوتاه کند.
اما نخست، او باید برنده میشد. سراغ کارش برگشت و درخشش شیشهی شکننده را که به آرامی میچرخید، تحسین کرد. حتی در زیر نور شدید، پر شورِ لامپهای مهتابیِ باشگاه پر سر و
صدا، موبایل او زیبا بود.
فقط تصور کن این توی یه گالری
هنر واقعی چطور دیده میشه!
شاید دهاتیهای محلی نفهمند، ولی همسر آقای ولز؛ ماری، کسی که میدانست یک هنرشناس است، مطمئناً استعداد او را تشخیص میداد. و او امسال یکی از داوران بود.
و وقت آن بود که یک پروژه فرهنگ سازی و پالایش مورد توجه قرار گیرد. آخر چه کسی به زندگی بچه قورباغهها یا منجیق ساخته شده از چوب بستنی، که می تواند یک پرتقال را در یک اتاق بچکاند، اهمیت میداد؟
تنها نقطهی منفی ماجرا، اینجا بود که پیتر نیز پروژهای در دست انجام داشت. و برنده شدن خودش، به این معناست که پیتر میبازد. ولی اینطور نبود که او برای ورود به هر کالجی که دلش میخواهد، سختی بکشد. او هر چیزی بلد بود.
یک نگاه دیگر به پروژهی پیتر انداخت، و باید اعتراف میکرد، که خیره کننده بود. به طور دقیق مطمئن نبود که چه چیزی است، ولی لولههای فلزی، سیمها و شیلنگهای لازم، از آن بیرون زده بودند. کمی بخار یا چیزی مشابه آن، از یکی از اتصالات شناور بود. گوشههای دهانش افتاده بود. به نظر میرسید پیتر رقیب او باشد.
او از اوایل تابستان، درست بعد از تعطیلی مدارس، شروع به کار کردن روی پروژهاش کرده بود. ولی به پیتر گفته بود یک مشکلی دارد. مشکلی که باید اعتراف کند، خودش آن را سر هم کرد تا صرفاً از پیتر، راجع به اینکه چطور شیشه را در موبایل پیچیدهی خود متعادل کند، کمک بخواهد. به اندازهی کافی علمی بود که بتواند با آن توجه پیتر را جلب کند و او را به بخشی که در آن مشغول به کار بود، ببرد.
همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. آنان دوباره داشتند با هم ارتباط برقرار میکردند، ایدههایشان را به میان میگذاشتند، راجع به آیندهی بعد از دبیرستانشان خیالپردازی میکردند. گاهی هم "تصادفاً" دست هم را میگرفتند و بعد...
اخم پررنگی، چینی روی صورت کیتی ایجاد کرد.
یاد گذشته افتاد.
در 5 ژوئیه، وقتی که او و پیتر داشتند ترکههای موشک بطری را که مربوط به آتشبازی محلی شب قبل بود، برمیداشتند، یک کامیون U_haul نارنجی و سفید، جلوی خانهی قدیمی پراکتور که آنسوی خیابان بود، توقف کرد. (U_haul یک شرکت آمریکایی است که کامیون، تریلر و برخی تجهیزات اجاره میدهد و در فینیکس و یا آریزونا فعالیت میکند.)
تمام بعد از ظهر، خارج کردن اسباب و اثاثیه را از کامیون تماشا کردند_ مبلمانی زیبا و یک میز بیلیارد و یک میز پینگپونگ و یک تلویزیون صفحه بزرگ.
و سپس یک مینیون آبی کمرنگ، با پلاک شهرستان کوک در ایلینوی توقف کرد. او از پدر و مادرش میدانست که این به معنای شیکاگو و شهر بزرگ و فرهنگش است. درب کناری به طور خودکار چرخید و خانمی با موی متلاطم و دندانهای عالی، به آرامی پا به بیرون گذاشت. به طوری که انگار داشت برای یک فیلم، تست بازیگری میداد!
پِنی فیچ، با شلوارک کوتاه و ساعت مارک تیفانی. کیتی تقریباً میتوانست لبخند کج پیتر روی صورتش و چشمان بزرگ و آبیاش را از پشت عینکش ببیند.
و همین! مشخص بود! باید او را نجات میداد. از دست این غاصب، این دختر تازهوارد شهری (و مشخصاً پولدار)، که جوری وارد شده بود که گویی صاحب این مکان بود، نجات میداد.
تمام طول تابستان، کیت دهانش را بسته بود و چیزی نمیگفت، زمانی که "سلام پیتر! سلام پیتر! چه
خبر پیتر؟" گفتنها را میشنید. و زمانی که سال آخر شروع شد، ماجرا بدتر شد. کمدهای پیتر و پنی فقط سه قدم از هم فاصله داشتند! کمد کیتی در طبقهی دیگری بود. و در هنگام ناهار، پنی در طرف مقابل پیتر مینشست، و برای جذاب به نظر رسیدن، با مژههای بلندش، چشمانش را مدام باز و بسته میکرد. از پیتر برای انجام تکالیف شیمیاش کمک میخواست.
پنی داشت همه چیز را خراب میکرد.
پیتر او را طوری که کیتی میدید، نمیدید. او همیشه خیلی مهربان بود. و این همیشه نقطه ضعفش بود؛ مهربانی زیاد، عیب بود. ولی کیتی میتوانست ببیند ماجرا از چه قرار است. پنی فکر میکرد او را میشناسد. فکر میکرد فقط به خاطر اینکه خودش خیلی بامزه بود و به علم علاقه داشت، و مانند پیتر در ورزش دوی صحرانوردی بود، میتوانست او را برای خود بردارد. طوری که گویی یک اسباببازی ناز باشد!