. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #41
صدای ویلیام باعث شد اشلی به او خیره شود.
- بله، همین‌طوره.
کلارکسون که رویش به پنجره بود و بیرون را نگاه می‌کرد، دستش را مطابق حرفش تکان داد.
- پادشاه مارکو از اولشم زیاده خواه بودش.
صدایش نشان می‌داد از این پادشاهی که نامش را برد، خوشش نمی‌آمد. ویلیام که وسط اتاق ایستاده بود، نیشخندی زد. صدای مکار و طلب کارش هماهنگی عجیبی با نیشخند و نگاهش داشت.
- ولی یه مرد گاهی اوقات باید زیاده خواه باشه، مگه نه؟
پوزخندی لبان کلارکسون را تزئین کرد.
- هر چی بیشتر زیاده خواه باشی، بیشتر از دست می‌دی. من ترجیح می‌دم چیزی که حقم هستش رو بگیرم.
در پس این حرفش، چرخید و آن‌گاه بود که اشلی را در چارچوب در دید. اشلی که متوجه نگاه پادشاه شد، گوشه‌ی لبش را چند ثانیه به دندان گرفت و سپس به داخل اتاق قدم برداشت. کلارکسون از این کار اشلی متعجب شد. به معنای تمسخر پوزخندی زد. این پسر حتی نمی‌دانست که باید قبل ورود اجازه بخواهد!
کلارکسون سرش را به معنای تأسف تکان داد. از یک بچه‌ی خیابانی چه انتظاری که احترام و ادب سرش شود؟
اشلی پس از برداشتن چند قدم به سمت داخل، گفت:
- نوشیدنیتون رو آوردم، اعلیحضرت!
ویلیام لبخندی زد و سریعاً در موضوع مداخله کرد.
- اوه! چه کار خوبی! نوشیدنی رو بده به سرورم.
کلارکسون دستش را بالا آورد و با صدای بم و جدی‌ای گفت:
- نمی‌خواد. من خودم میام برمی‌دارم.
سپس به سمت اشلی آمد. مقابلش ایستاد و چشمانش را به اشلی دوخت. اشلی کمی سرش را بالا آورد و او نیز متقابلاً به پادشاه نگاه کرد.
کلارکسون لیوان را برداشت و چند لحظه به محتویات داخل لیوان نگاه کرد. لیوان را بالای سر اشلی آورد. لیوان را خم کرد و نوشیدنی را روی اشلی ریخت. اشلی که از این کار کلارکسون متعجب شده بود، چشمانش گرد شدند و سریع یک قدم عقب کشید. نوشیدنی سردی که روی سرش ریخته شد، از موهایش روی صورتش چکه می‌کرد.
اشلی از خشم نفس نفس می‌زد. مثلاً امیدوار بود که پادشاه از دیدنش عصبانی نشود و دعا می‌کرد که اتفاقی نیفتد، اما دعاهایش بی‌جواب ماندند. اشلی سینی را روی زمین انداخت. اخم ابروانش را آرایش کرد. سرش را پایین انداخت. دلش نمی‌خواست به آن مرد نگاه کند.
ویلیام با تعجب از دیدن چنین صحنه‌ای، جلو آمد و کنار کلارکسون ایستاد. روبه اشلی گفت:
- بهتره بری بیرون.
اشلی برگشت تا از اتاق خارج شود، اما هنوز یک قدم برنداشته بود که صدای پادشاه مانعش شد.
- تو به درخواست مشاورم اومدی اینجا کار کنی، نه من. من هنوز مجازات نکرده بودم، که الان کردم. حالا می‌تونی بری!
بغض گلوی اشلی را چنگ زد. قورت دادن آب دهانش و حتی نفس کشیدن برایش سخت شد. قبل از این‌که پرده‌ی اشک بر چشمانش کشیده شود، دوان دوان از اتاق پادشاه خارج شد.
سرش را پایین انداخته بود و فقط می‌دوید. بدون این‌که بداند کجا می‌رود و یا چه کار می‌کند، فقط دوید و دوید‌؛ اما ناگهان پایش سر خورد و روی زمین افتاد. به خاطر افتادنش درد شدیدی به کمرش هجوم آورد.
بغض امانش را بریده بود.
خود نیز نمی‌دانست برای چه این‌قدر بغض کرده بود. دستی به موهای خیسش کشید. برای کار پادشاه ناراحت شد؟ اما چرا باید به خاطر چنین کار بی‌ارزشی ناراحت شود؟ پادشاه نوشیدنی را روی سرش ریخت که ریخت! مگر این موضوع برایش مهم بود که این‌گونه به خاطرش ناراحت شده؟
اشلی بیرون این قصر، بیرون این دیوارهای بلند، چیزهای بدتر و دردناک تری دیده بود. می‌دانست مردم چگونه با هم رفتار می‌کنند و چگونه همدیگر را مجازات می‌کنند. دیدن مکرر چنین اتفاقاتی باعث شده بود یاد بگیرد که در برابر هر کاری ناراحت نشود. با این حال، چرا اکنون برای کار پادشاه این‌چنین بغض کرده و قلبش شکسته؟
دستش را روی دیوار گذاشت. نگاهش به زمین زنجیر خورده بود. تند تند نفس می‌زد.
حالا می‌فهمید که او به خاطر پادشاه ناراحت نشده بود. رفتار پادشاه برایش مهم نبود. همه‌ی اتفاقات امروز خیلی سریع اتفاق افتادند. در یک آن، او از بچه‌ای که در کوچه و محله زندگی می‌کرد، تبدیل به بچه‌ای شد که در قصر کار می‌کند. چندی پیش، امکان داشت لبه‌ی شمشیر پادشاه، گردنش را بزند اما حال، تنها مجازاتش ریخته شدن نوشیدنی روی سرش شد. صبح موقع بیدار شدن، شبش را درحالی تصور کرده بود که همراه مارتین با خوشحالی غذاهایی را که گیر آورده‌ بودند بخورند و سپس بخوابند، اما حال، شب او با خستگی بیش از حد به خاطر کار کردن در آشپزخانه‌ی قصر می‌گذشت.
تمام این اتفاقاتی که به سرعت نور آمدند و رفتند، برایش زیاد و غیر قابل تحمل بود. احساس خفگی می‌کرد. دلش می‌خواست آزادی اش را داشته باشد، نه این‌که در قصری زندگی کند که دو نگهبان بیرون در ایستاده‌اند و اجازه‌ی خروج نمی‌دهند.
آهی کشید.
همان لحظه صدایی توجه اشلی را جلب کرد. سرش را بالا آورد و به اطراف نگاهی انداخت. صدای گریه می‌آمد؛ گریه‌ی بچه‌ای!
از روی زمین بلند شد و با دقت به صدا گوش کرد. یک بچه که صدای ظریف گریه‌اش، خراشی بر دل شنونده ایجاد می‌کرد. نمی‌توان گفت با صدای بلند گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید، ولی همان صدای گریه‌ها، آرامش دل را می‌شکستند. اشلی که سخت به دنبال منبع صدا بود، متوجه شد صدا از اتاقی می‌آید که مقابلش ایستاده. به در نزدیک شد و پس از نگاه کردن به اطرافش، آرام در را باز کرد. سریع وارد شد و دوباره در را آرام بست.
نمی‌دانست از چه چیزی هراس داشت که دست و پایش می‌لرزیدند و چنان یخ کرده بودند که اشلی مجبور شد برای گرم کردن دستانش، آستین‌های لباسش را پایین بکشد و دستانش را در آستینش فرو ببرد. آرام آرام نفس می‌کشید و به اطراف نگاه می‌کرد.
اسباب بازی‌های پخش شده روی زمین، کمد صورتی رنگ اتاق، عکس‌های روی دیوار و یک تخت کودک به رنگ صورتی پررنگ؛ خبر از این می‌دادند که او وارد اتاق یک بچه شده است. اشلی به سمت تخت رفت، تختی که بچه‌ای روی آن دراز کشیده و گریه می‌کرد. اشلی کنار تخت ایستاد و به بچه خیره شد.
به نظر می‌رسید یک ساله باشد؛ شاید چند ماه کمتر، شاید چند ماه بیشتر. چشمان آبی اش معصومیت و زیبایی را فریاد می‌زدند و آرامشی داشتند که بیننده را در خود غرق می‌کردند. نمی‌توان گفت هنوز به طور کامل موهایش بلند شده ولی از همان تعداد اندک، می‌شد حدس زد که رنگ موهایش قهوه‌ای خواهد بود. از نظر حالت چهره‌اش کمی شبیه پادشاه بود.
بچه درحالی که چشمانش را روی اشلی نگه داشته بود و دستانش را در هوا تکان می‌داد، گریه می‌کرد. قطره‌های کوچکی از چشمان کوچکش جاری می‌شدند و روی گونه‌های سفیدش می‌لغزیدند. خدا می‌دانست آن دل کوچکش از چه ناراحت شده که چشمانش شروع به باریدن کرده‌اند!
اشلی درحالی که متعجب به بچه نگاه می‌کرد، با صدای لرزانی که به خاطر گریه بود، گفت‌:
_ تو... تو کلارا هستی؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #42
راجع به کلارا شنیده بود؛ بچه‌ی پادشاه و ملکه. حتی وقتی خبر مرگ ملکه در تمامی سرزمین زبانزد شده بود، مردم مدام درمورد این حرف می‌زدند که یک بچه‌ی چند ماهه چگونه قرار است بدون مادر بزرگ شود؟ جای خالی مادر در زندگی کلارا، موضوع تمام صحبت‌ها شده بود و عده‌ی زیادی چون خودش ناراحت شده بودند. او خودش نیز غم نداشتن خانواده و مادر را می‌دانست. می‌دانست که نبود مادر چه حفره‌ی عمیقی می‌توانست در قلب ایجاد کند و زندگی‌ات را ناقص سازد؛ چرا که همه چیز را هم داشته باشی، باز هم لذت داشتن مادر را نداری! آن لبخندی را که مادرت به لبانت می‌نشاند، نداری! آن محبتی را که دلت را گرم می‌کند، نداری! و چه بد است کنار آمدن با این نداشتن ها؛ آن هم زمانی که حسرت داشتن را می‌خوری.
اشلی اشک خشک شده روی گونه‌هایش را پاک کرد. نگاهش را به سمت کلارا چرخاند و صورتش را نگریست. درحالی که بغض خفه‌اش کرده بود، لبخندی خفیفی روی لبش نشاند. نمی‌دانست چرا بغضش تشدید شده بود. حتی غمگین هم نبود.
سفت و سخت در برابر شکستن بغضش مقاومت کرد و دستش را به سمت کلارایی که هنوز گریه می‌کرد، برد. دستش در نیمه راه متوقف شد. کمی می‌ترسید. می‌ترسید که ناگهان کسی وارد اتاق شود. سرش را چرخاند و به در اتاق نگاه کرد. بودن او در این اتاق درست بود؟ اگر درست نباشد و کسی بیاید چه؟
صدای گریه‌ی کلارا اشلی را از فکر خارج کرد. اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را آرام بیرون داد و به سمت کلارا خم شد. او را در آغوش گرفت و از روی تخت بلندش کرد. همین‌طور او را بغل کرده بود و در اتاق راه می‌رفت. راستش، نمی‌دانست برای توقف گریه‌ی یک بچه چه کار باید کرد. بالاخره او خود نیز یک بچه بود! چیزی راجع به این چیزها نمی‌دانست، ولی دلش نمی‌خواست کلارا همین‌طور گریه کند. شاید بهتر باشد او را این‌جا بگذارد و کسی را خبر کند.
در همین افکار بود که ناگهان متوجه شد کلارا دیگر گریه نمی‌کند. سرش را کمی چرخاند تا نگاهش کند و مطمئن شود که حالش خوب است. دید که چشمانش را بسته و درحالی که سرش روی شانه‌ی اشلی است، خوابیده. لبخندی زد.
بغض اشلی نیز بار و بندیلش را جمع کرده و رفته بود. آن حس خفگی در وجود اشلی، کلافگی اش و حس شدید نیازش به گریه کردن، همه یکباره از بین رفته بودند و اثری از هیچ کدام نمانده بود. این موضوع برایش عجیب می‌آمد ولی درعین حال، خوشحال بود که احساسات بدش رفته بودند و احساس راحتی می‌کرد. همان راحتی ای را که دلش می‌خواست، اکنون به دست آورده بود. لبخندی زد و کلارا را به سمت تختش برد. او را روی تختش گذاشت و پتو را رویش کشید تا بخوابد. امیدوار بود دوباره بیدار نشود و گریه نکند.
- شب بخیر.
با لحن شیرین و دلگرمی، این را گفت و به سمت بیرون رفت. دل او نیز خواب می‌خواست. هر چند هنوز نمی‌دانست باید کجا بخوابد. اگر بتواند لیز را پیدا کند، لیز به او جای خوابش را نشان می‌داد.
اشلی خود را به دستگیره ی در چسباند تا موقع باز کردن در، صدای در به گوش نرسد. آرام و با دستانی لرزان، در را باز کرد. قبل از خارج شدن از اتاق، برگشت و به کلارا که روی تخت خوابیده بود، نگاه کرد. چنان بی سر و صدا خوابیده بود که گویا این همان بچه‌ای نیست که چند لحظه پیش گریه می‌کرد. اکنون آرام و خوشحال بود؛ درست مانند اشلی که قلب بی‌قرارش، آرام و قرار یافته بود.
اشلی گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و سریع از اتاق خارج شد. بعد از خارج شدن از اتاق، همان‌طور بی سر و صدا در را بست و سریع آن‌جا را ترک کرد. اکنون دلش فقط خوابیدن و تمام کردن این روز لعنتی را می‌خواست. نمی‌خواست به چیزی فکر کند. ذهنش مانند آرامش بعد از طوفان می‌ماند. درست همان‌طور که وقتی طوفان اتفاق می‌افتد، همه را در آشوب فرو می‌برد و همه جا را داغون می‌کند؛ اما وقتی تمام می‌شود، همه خوشحال و سپاس گذار می‌شوند. اکنون ذهن او نیز خسته از آشوب چند لحظه پیش و خوشحال به خاطر آرامش کنونی اش بود.
اشلی هوفی کشید و به آشپزخانه رفت تا لیز را پیدا کند.
و لیکن، آن شب هیچ کس نفهمید که قلب اشلی و کلارا به خاطر یکدیگر بی‌قرار شدند و آشوب به پا کردند. هیچ کس نفهمید که علت اشک پشت چشم هر کدامشان، به خاطر دیگری بود و این آشوب، زمانی تمام شد که نگاهشان به هم تلقی کرد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #43
اشلی دوان دوان پله‌ها را پشت سر می‌گذاشت و مسیر را طی می‌کرد. عجله داشت و می‌خواست به سمت اتاق کلارا برود. می‌خواست قبل از این‌که کارش را در آشپزخانه شروع کند، برای یک بار هم شده بتواند کلارا را ببیند. به نوعی، حس می‌کرد فقط کلارا می‌تواند او را سرحال کند. شور و شوق عجيبی برای دیدن آن چشمان همرنگ اقیانوسش داشت. لبخندی روی لبش نشست. نگاه مشتاقش انتظار دیدن کلارا را می‌کشید.
وقتی بالأخره به اتاقش رسید، دوان دوان به سمت اتاق رفت که دید در باز بود. در چارچوب در ایستاد و به داخل خیره شد. کلارا در بغل یک ندیمه بود. اشلی بدون این‌که چیزی بگوید، ایستاده بود و نگاه می‌کرد.
با وجود این ندیمه می‌توانست به داخل برود؟ می‌توانست کلارا را ببیند و کمی با او بازی کند یا حرف بزند؟ شاید ندیمه به او این اجازه را نمی‌داد. هوفی کشید. نمی‌دانست چه کار کند. راهش را برگردد و برود یا که بماند تا کلارا را ببیند؟ آن همه هم شور و شوق داشت ولی حال نمی‌دانست چه کند.
ندیمه سرش را به قصد نگاه کردن به اطراف چرخاند. چشمش به پسر بچه‌ای خورد که مقابل در ایستاده بود و زمین را نگاه می‌کرد. از حالت چهره و حرکاتش می‌شد حدس زد که داشت با افکار خود کلنجار می‌رفت، اما کلنجار برای چه؟ مگر قصد انجام چه کاری را دا‌شت که در آن دو دل شده بود؟ ندیمه لبخندی زد و با صدای کنجکاوی سعی کرد توجه پسرک را جلب کند.
- نمیای داخل؟
اشلی از شنیدن این حرف ندیمه تعجب کرد و سرش را بالا آورد. نگاهی به ندیمه که چشمان سیاهش به او خیره شده بودند، انداخت.
نمی‌دانست کار درست را انجام می‌داد یا نه، ولی حالا که ندیمه از او خواست داخل شود، پس شاید نگرانی‌ای وجود نداشته باشد. اشلی به داخل رفت. ندیمه کلارا را روی تخت نشاند و اشلی مقابل کلارا ایستاد.
کلارا می‌خندید و کسی نمی‌دانست علت خنده‌های بچگانه‌اش چه چیزی هستند. ناخودآگاه اشلی نیز لبخند زد.
ندیمه با دیدن نگاه خیره‌ی پسرک به کلارا، تک خنده‌ای کرد و کنار کلارا روی تخت نشست.
- تا حالا توی قصر ندیدمت. تازه اومدی؟
اشلی سرش را چرخاند و به ندیمه نگاه کرد. احساس معذب بودن می‌کرد و نمی‌دانست چگونه رفتار کند. دستانش را مشت کرد و سری به معنای تایید حرفش تکان داد.
- ولی به نظر میاد قبلاً کلارا رو دیدی، درسته؟
برخلاف سوالی بودن حرفش، لحنش طوری بود که گویا خودش می‌دانست اشلی کلارا را قبلاً دیده ولی با این حال می‌خواست از زبان اشلی بشنود.
_ آره، آه، دیروز دیدمش.
- پس این‌جا میمونی هر دو با کلارا بازی کنیم؟ به نظر میاد حوصلش سر رفته باشه.
با زدن این حرف، می‌خواست کاری کند که اشلی بتواند در قصر احساس راحتی کند. وقتی او را دید، حدس زد که به خاطر کار کردن به این‌جا آمده باشد و با توجه به سن کمش، می‌دانست شرایط ایجاد شده برایش سخت بود. علاقه‌ی او به کلارا را می‌دید، می‌خواست از طریق این موضوع کاری کند که اشلی به قصر عادت کند.
شور و شوق خاصی از شنیدن پیشنهاد ندیمه در وجود اشلی پدید آمد و چشمانش از هیجان گرد شدند. لبخند عمیقی روی لبش نشست و به سمت ندیمه برگشت.
- جدی می‌تونم؟ اشکالی نداره؟
صدای خوشحال اشلی، تک خنده‌ای به لبان ندیمه آورد. ندیمه سرش را به طرفین تکان داد تا به اشلی بگوید که هیچ مشکلی نیست. بدین ترتیب اشلی مدتی را به بازی کردن با کلارا پرداخت.
با این‌که کلارا یک بچه‌ی یک ساله بیش نبود، ولی زیبایی و بانمکی این بچه، به دل اشلی می‌نشست. اشلی هم که سخت به دنبال یک دلگرمی می‌گشت تا بتواند شرایط سخت قصر را تحمل کند.
به مرور زمان، اشلی فهمید آن ندیمه‌ای که در کنار کلارا دید، پرستار شخصی کلارا بود و ماریا نام داشت. ماریا چند روز پس از فوت ملکه، با دستور مستقیم پادشاه به قصر آمده بود.
هر روز اشلی صبح‌ها بعد از بیدار ‌شدن از خواب و شب‌ها قبل از خواب به دیدن کلارا می‌رفت و با او بازی می‌کرد. وابستگی خاصی به کلارا پیدا کرده بود و دیدن او موجب می‌شد خودش نیز شاد و سرحال باشد. صبح‌ها، انگیزه‌ای برای آغاز روزش داشت و شب‌ها، انگیزه‌ای برای به پایان رساندن شب.
ماریا هم که دید با کمک اشلی، نگهداری از کلارا راحت‌تر می‌شد، به اشلی اجازه داد که بیاید و کلارا را ببیند. حتی کلارکسون را نیز از این موضوع با خبر کرد. هر چند کلارکسون ابتدا از شنیدن این‌که آن پسر دزد همبازی دخترش شده، خوشش نیامد؛ اما به اصرار ویلیام راضی شد و حرفی نزد.
روزها پشت سر هم سپری می‌شدند و تنها کاری که اشلی در قصر می‌کرد، تمیز کردن بی‌وقفه ی آشپزخانه، بردن نوشیدنی و میوه برای افراد قصر، کمک به ندیمه ها و کارهایی از این قبیل بود. بعضی روزها کارشان به حداقل می‌رسید و اشلی اوقات فراغتی برای استراحت پیدا می‌کرد، ولی بعضی روزها بود که تا نیمه شب کار می‌کرد؛ از جمله روزهایی که مهمان می‌آمد و یا به قصر حمله می‌شد. اوایل، وقتی حمله‌ی دشمنان پادشاه را؛ که اغلب پادشاهان سرزمین های دیگر بودند، می‌دید، وحشت و ترس سر تا سر وجودش را در بر می‌گرفت و از ترس این‌که می‌میرد یا زنده می‌ماند، دست و پایش را گم می‌کرد. آن موقع‌ها لیز و گاهی ماریا او را دلداری می‌دادند اما اکنون، وقتی حمله‌ای صورت می‌گرفت، بدون دستپاچه شدن با عجله به پناهگاه های زیر قصر می‌رفت و تا تمام شدن حمله آن‌جا می‌ماند.
از روزی که همراه ویلیام به قصر آمد، تا الان که دو سال از روی آن روز می‌گذرد، حتی یک بار هم پایش را به داخل سرزمین نگذاشته بود. فقط می‌توانست به حیاط قصر و یا جاهایی دور و بر دیوارهای قصر برود. دلش برای داخل سرزمین و کوچه‌ها و محله‌هایی که عادت داشت هر روزش را آن‌جا سپری کند، تنگ شده بود.
هوفی کشید و از روی چمن‌هایی که رویشان دراز کشیده بود، بلند ‌شد. ابری بودن آسمان کلافه اش می‌کرد. تقریبا عصر شده بود. کمی بعد خورشید غروب می‌کرد؛ هر. چند همین الان هم گویا غروب کرده بود؛ زیرا آن همه ابر در آسمان به خورشید اجازه‌ی دیده شدن نمی‌دادند.
درحالی که به سمت قصر می‌رفت، به درختان حیاط نگاه کرد. مقدار زیادی از موهایشان ریخته شده و چهره‌ای زشت از آن‌ها باقی مانده بود. فصل شیموناس (همون فصل زمستان) رسیده و روز به روز هوا سردتر می‌شد؛ هرچند که قرار نبود برفی ببارد. مرکین سرزمینی گرم بود و در فصل شیموناس فقط هوای سردی به خود می‌گرفت همین. دیگر خبری از برف نبود.
اشلی دستانش سردش را جهت گرم شدن به هم مالید و به سرعت قدم‌هایش افزود. وارد قصر شد. داشت به سمت قصر می‌رفت که متوجه شد ندیمه ها یکی پس از دیگری و با قدم‌های تند از کنارش رد می‌شوند و می‌روند. به نظر می‌رسید همگی عجله داشتند. اخمی ابروهای اشلی را زینت داد و ذهنش درگیر افکار کنجکاوی شد.
چه شده که همه این‌گونه عجله داشتند؟ اتفاقی افتاده؟
اشلی ایستاد و به ندیمه هایی که با عجله از مقابلش رد می‌شدند، نگاه کرد. باید بفهمد چه شده.
خطاب به ندیمه ای که داشت می‌آمد، گفت:
- چیزی شده؟
ندیمه متعجب به اشلی خیره شد.
- خبر نداری؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #44
لحنش چنان متعجب و پر شور بود که باعث تعجب بیشتر و کلافگی اشلی شد. باید از چه چیزی خبر داشته باشد که ندارد؟ و این‌که داشت می‌پرسید "چیزی شده؟" خود نشان می‌داد که خبر نداشت. دیگر چه نیاز به پرسش دوباره بود؟ سرش را به طرفین تکان داد.
ندیمه لبخند عمیقی زد و با صدای رسایی که آغشته به هیجان و خوشحالی بود، گفت:
- ماریا میگه کلارا شروع کرده به حرف زدن.
لحن متعجب اشلی نشان می‌داد هیجان بزرگی به او وارد شده که هنوز نمی‌توانست هضمش کند.
- چی؟!
اکنون توجهش به موضوع جلب شده بود. چشمانش از تعجب گرد شدند. چند لحظه نیاز داشت تا معنی این خبر را بفهمد. یعنی چه که کلارا شروع کرده به حرف زدن؟!
همین‌طور به چهره‌ی ندیمه خیره شد بود و لبخند خفیف روی لبش، رفته رفته عمیق‌تر می‌شد و هیجان و خوشحالی چون دارویی به وجودش تزریق می‌شد. قلبش شروع کرد به تند تند تپیدن؛ طوری که صدایش به گوشش نیز می‌رسید.
اشلی گویا یکباره از جا کنده شد و با سرعتی که آن ندیمه را در تعجب فرو برد، به سمت اتاق کلارا دوید. نفس نفس می‌زد و می‌خندید؛ چنان می‌خندید که گویا خوشحال ترین آدم بود. دستانش را مشت کرده بود و می‌دوید و بی‌صبرانه دلش می‌خواست کلارا را بیند. می‌خواست برای اولین بار صدای حرف زدنش را بشنود.
به اتاق کلارا که رسید، دید حدود هفت هشت نفر ندیمه در ورودی اتاق ایستاده بودند. با عجله از بین آن‌ها رد شد. از شدت خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. خود را به کلارا که روی تخت نشسته بود، رساند. ماریا نیز مقابلش بود و به نظر می‌رسید سعی داشت کاری کند که کلارا دوباره حرف بزند.
- کلارا، عزیزم، دوباره بگو. دوباره بگو چی گفتی؟
خوشحالی صدایش حد و اندازه نداشت. ماریا بعد از پادشاه، اولین کسی بود به کلارا نزدیک بود. وقتی چشمش به اشلی خورد، به او اشاره کرد که نزدیک‌تر بیاید. اشلی با عجله نزدیک‌تر رفت و کنار تخت، مقابل کلارا و ماریا ایستاد.
ماریا به اشلی نگاه کرد. چشمان ماریا شور و شوق خاصی داشتند و صدایش مانند بچه‌ای می‌ماند که مادرش برایش عروسک خریده بود.
- اشلی باورت می‌شه این کوچولومون شروع کرد به حرف زدن؟! بهش گفتم کلارا بازی کنیم، من حوصلم سر رفته. یهو دیدم بعد من گفت بادی.
اخمی از روی نفهمیدن و سر در نیاوردن، روی ابروان اشلی نشست. آخر حرف ماریا برایش نامفهوم آمد و معنایش را نفمهید. سرش را کمی به سمت ماریا متمایل کرد.
- بادی؟!
صدای متعجب اشلی که کنجکاوانه به دنبال جواب سؤالش بود و می‌خواست بفهمد ماریا چه گفته، باعث خنده‌ی ماریا شد. همان‌طور که می‌خندید، گفت:
- همون بازی دیگه.
اشلی تک خنده‌ای کرد و به کلارا نگاه کرد. دلش نمی‌خواست از او چشم بردارد. این خبر که کلارا شروع کرده به حرف زدن، بهترین خبر عمرش بود. اکنون کلارا سه سالش بود. همه انتظارش را می‌کشیدند که کم کم شروع کند به حرف زدن. اشلی خودش هم دوازده ساله شده بود.
اشلی دست‌های گرم و کوچک کلارا را که مانند پنبه نرم بودند، در میان دستان سردش گرفت و روبه کلارا با لحن بچگانه ای گفت:
- کلارا، پس دیگه داری حرف می‌زنی؟
سپس دوباره خندید.
- کلارا، بگو اشلی، بگو اشلی.
دلش می‌خواست صدای حرف زدنش را بشنود. خیلی کنجکاو بود بداند حرف زدن کلارا چگونه می‌شود. فکر این‌که حرف زدن را کامل یاد بگیرد، اشلی را به وجد می‌آورد. فکر این‌که از این به بعد با کلارا حرف زند و کلارا نیز جوابش را بدهد، خوشحالی ای در وجودش ایجاد می‌کرد که هیچ کس و هیچ چیز قادر به ایجادش نبود.
- کلارا بگو اشلی. اش... لی، بگو.
صدایش طوری بود که گویا شنیدن اسمش از زبان کلارا را بیش از هر چیزی می‌خواست و حتماً باید به دستش می‌آورد! و قطعا این‌طور بود. این‌که اسمش را از زبان کلارا بشنود، تنها چیزی بود که قلبش در حال حاضر می‌خواست.
متأسفانه قبل از این‌که اشلی به خواسته‌اش برسد، پادشاه وارد اتاق شد. ندیمه ها که متوجه ورود پادشاه شدند، کنار کشیدند و همگی تعظیم کردند. کلارکسون این خبر را از ویلیام و ویلیام از ماریا شنیده بود و همان لحظه که فهمید کلارا شروع کرده به حرف زدن، هر چیزی را که در دستش گرفته بود، روی زمین رها کرد و تنها فکر و ذکرش رساندن خود به دخترش شد. با تمام وجود می‌خواست پیش دخترش بیاید. کلارکسون لبخند خوشحالی به لب داشت و با نگاه پر شور و شوقش جهت دیدن کلارا، یک بار اتاق را از نظر گذارند که دختر کوچکش را روی تخت دید. قلبش از شدت هیجان چنان می‌تپید که تا به حال هیچ آن‌گونه نتپیده بود. حتی در سخت ترین جنگ ها و موفق ترین پیروزی ها نیز ندیده بود قلبش به این شدت بتپد. تا به حال فقط یک بار این میزان خوشحالی و هیجان را تجربه کرده بود و بس. اکنون دوباره تجربه کردن این حس بعد از مدت‌ها؛ آن هم به خاطر حرف زدن دخترش، بسیار خوشحالش می‌کرد.
کلارکسون خود را با دو سه قدم به کلارا رساند. ماریا با دیدن پادشاه سریع از روی تخت بلند شد و تعظیم کنان کنار کشید، ولی اشلی متوجه ورود کلارکسون نشده بود و سرش گرم کلارا و شور و شوق درونش بود.
کلارکسون که دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر دخترش را در آغوش بگیرد، با یک دست اشلی را به کنار هل داد و اشلی روی زمین افتاد. در همان حین گفت:
- اشلی، برو کنار.
اشلی که به خاطر این ضربه‌ی ناگهانی ترسیده بود و به خاطر افتادن و برخورد محکم آرنجش به زمین سفت اتاق، آرنجش درد گرفته بود، لبخند از روی لبانش ماسیده شد. به کمک ماریا از روی زمین بلند شد و چند قدم عقب رفت؛ آن‌قدری عقب که کاملاً از پادشاه و کلارا فاصله گرفت.
دستش را روی آرنجش که هنوز اندکی درد می‌کرد، گذاشت و به کلارا نگاه کرد. اکنون دیگر آن لبخند خوشحالش را روی لب نداشت.
صدای با نشاط و خشنود کلارکسون، لبخند را بر لب همه نشاند.
- وای کلارا، باورم نمی‌شه که بالأخره شروع کردی به حرف زدن.
دختر کوچکش را بغل کرد. به اندازه‌ی روز تولد کلارا خوشحال بود. آن روز هم احساس می‌کرد خوشبخت‌ترین و قدرتمندترین آدم بود و اکنون نیز همین احساس دوباره به سراغش آمده. احساس می‌کرد دختر کوچکش دوباره متولد شده.
کلارا را روی تخت گذاشت و خطاب به ندیمه ها گفت:
- فوراً شروع کنید به تدارکات. برید شیرینی اینا بپزید. به لرد مینوس هم خبر بدین که بیاد پیشم.
ندیمه ها همگی به معنای اطاعت سری تکان دادند و یکی پس از دیگری اتاق را ترک کردند. اکنون فقط اشلی و ماریا در کنار پادشاه حضور داشتند.
کلارکسون سر کلارا را نوازش کرد و چشمان زیبای دخترش را نگریست. آهی در دل کشید. چشمانش مانند چشمان سوفیا بودند.
در دل آرزو می‌کرد ای کاش همسرش نیز امروز می‌بود و حرف زدن دخترش را می‌دید. کاش او نیز در این خوشحالی شریک می‌شد و کلارکسون را در چنین روزی تنها نمی‌گذاشت. ای کاش با نبودش، جای خالی اش را این‌گونه به رخ نمی‌کشید و این حس دلتنگی را در وجود کلارکسون زنده نمی‌کرد. به او تداعی نمی‌کرد که چقدر از نبود سوفیا اندوهگین است.
چشمانش را برای چند ثانیه باز و بسته کرد تا این افکار را از سرش بیرون کند. نباید در چنین روزی غمگین شود. اگر سوفیا این‌جا بود، او نیز همین را می‌خواست. لبخندی زد و روبه دخترش گفت:
- کلارا، دخترم، بگو بابا. بگو با.... با.
اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و بدون سر و صدا از اتاق خارج شد. حداقل توانست در چنین روزی کلارا را ببیند و این کافی بود. اشلی همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود و به سمت آشپزخانه می‌رفت، لبخند زد. به این فکر می‌کرد که به زودی کلارا به طور کامل حرف زدن را یاد می‌گیرد. دلش می‌خواست آن روز هر چه سریع‌تر برسد.
کلارکسون کنار دخترش روی تخت نشسته بود. اکنون ماریا رفته و کلارکسون را با کلارا تنها گذاشته بود.
کلارکسون همچنان در تلاش بود تا کلمه ی "بابا" را به کلارا یاد دهد.
‌- با... با، بابا.
کلارا که با دستانش بازی می‌کرد و چشمانش خیره انگشت‌هایش بودند، ناگهان زمانی که کلارکسون انتظارش را نداشت، با صدای دلنشین و نازکی گفت‌:
- بابّا (بابا)
درخششی از روی خوشحالی فراوان در چشمان کلارکسون پدیدار شده بود. بالأخره برای اولین بار دخترش به او پدر گفت و چه چیزی زیباتر از این است؟
کلارکسون خم شد و کلارا را در آغوش گرفت. هیچ گاه فکر نمی‌کرد این کلمه این‌قدر دلنشین و زیبا باشد. البته این صدای زیبای دخترش بود که این کلمه را زیبا می‌کرد. آن‌قدر خوشحال بود که احساس می‌کرد روی ابرها پرواز می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #45
اشلی بعد از پشت سر گذاشتن پله‌ها، وارد راهرو شد. لرد ویلیام که همه جای قصر را به دنبال اشلی گشته بود، با دیدن او که وارد راهرو شد، به سمتش رفت.
بدون گفتن حرف دیگری، فقط گفت:
- دنبالم بیا.
سپس از کنارش رد شد و از راهرو بیرون رفت. اشلی از روی تعجب چند بار پلک زد. از چیزی سر در نیاورده بود. هوفی کشید و به دنبال ویلیام رفت. بعد از عبور از چند طبقه، وارد اتاق ویلیام شدند.
اشلی قبلاً هم موقع آوردن نوشیدنی برای ویلیام به این‌جا آمده بود. اتاق او کوچک بود. تنها یک تخت دو نفره‌ی قهوه‌ای رنگ، یک میز چوبی جهت کار و یک کمد چوبی را در خود جای داده بود. در کنار تخت، در قهوه‌ای رنگ بالکن وجود داشت و دیوارها توسط نقاشی‌هایی مزین شده بودند.
با این‌که ویلیام مشاور اول پادشاه بود، اما با این حال چنین اتاق کوچک و ساده‌ای داشت؛ همین برای اشلی عجیب می‌آمد. درحالی که وقتی بار اول که می‌خواست وارد اتاق ویلیام شود، اتاقی مانند اتاق پادشاه در نظر داشت.
ویلیام به سمت میزش رفت و از روی میزش یک نامه‌ی مهر و موم شده و یک کیسه‌ی کوچک پارچه‌ای به دست اشلی داد. صدایی که کیسه ایجاد می‌کرد، نشان می‌داد که حاوی سکه است.
اشلی نگاهی به نامه و کیسه و سپس ویلیام انداخت.
- باید با این‌ها چی کار کنم؟
این حرکات ویلیام او را متعجب می‌کردند. از نظر اشلی، خیلی بهتر می‌شد اگر ویلیام اول توضیح دهد و سپس عمل کند، اما او همیشه عمل می‌کند و سپس توضیح می‌دهد. یعنی در طول این دو سالی که اشلی دیده، همیشه این‌طور بود و هنوز هم هست.
- از این به بعد دیگه توی آشپزخونه کار نمی‌کنی. از این به بعد می‌شی دستیار شخصی من، باشه پسر جون؟
اشلی که هیچ چیز نفهمیده بود، فقط سری تکان داد. نمی‌دانست چرا ناگهان کارش را تغییر دادند. چرا باید دستیار شخصی ویلیام باشد؟ چرا کسی دیگر را برای این کار انتخاب نکرده؟ مثلاً کسی بزرگ تر از اشلی! چرا او؟
البته به خاطر این تغییر، خوشحال شده بود. چون دستیار شخصی ویلیام بودن آسان‌تر از کار کردن در آشپزخانه بود و این‌که دیگر مجبور نبود تا نیمه شب مشغول تمیز کردن ظرف‌ها باشد، او را خوشحال می‌کرد؛ اما هنوز هم سردرگم بود که چرا ویلیام او را دستیارش کرد و اصلاً چه چیزی قرار بود از او بخواهد؟
اشلی تصمیم گرفت حداقل جواب یکی از سؤال‌هایش را پیدا کند.
- چرا این‌قدر ناگهانی من رو دستیارتون کردین؟
ویلیام پوزخند آرامی به دور از چشم اشلی زد. چنان هم ناگهانی نبود؛ چرا که او از همان روز اول این تصمیم را داشت. از همان روزی که اشلی را در مقابل پادشاه دید، تصمیم گرفت او را دستیارش بکند؛ برای همین او را به قصر آورد. این همه مدت فقط منتظر زمان مناسبی برای افشا کردن هدفش بود. البته برای شروع کارش، پنجاه سال باید تکمیل می‌شد و دیشب بود که این پنجاه سال به اتمام رسید. حال می‌توانست تحقیقاتش را شروع کند‌؛ البته اگر نتایج مثبتی دریافت کند.
سری تکان داد تا افکارش از ذهنش خارج شوند. آن لبخند مرموز و شیطانی اش از روی لبش پاک شد. سرش را پایین آورد و به اشلی نگاه کرد.
- چون من دنبال یه چیز خیلی مهم هستم و تو قراره بهم کمک کنی پیداش کنم.
این را گفت و از کنار اشلی رد شد و به سمت در اتاق رفت. اشلی کاملاً سردرگم و همچنین کنجکاو شده بود. می‌خواست کل قضیه را بفهمد و بداند دقیقاً چهکاری قرار بود بکند. چگونه قرار بود به ویلیام کمک کند؟ آخر چه کمکی از دست او ساخته بود؟
همان‌طور که به سمت ویلیام می‌چرخید، گفت:
- دنبال چی؟ اصلاً مگه شما الان نباید کنار پادشاه باشین و توی کارهاش بهش کمک کنین؟
ویلیام چشمانش را در حدقه چرخاند. صدای بیخیالش از مردی که مثلاً مشاور پادشاه بود، بعید می‌آمد.
‌- پسر جان، پادشاه می‌تونه به تنهایی کارهاش رو انجام بده، تو نگران نباش.
اخمی روی ابروهای اشلی نشست. چرا باید دستیار چنین مردی باشد؟ مردی که فقط در دنیای خود به سر می‌برد و از بقيه‌ی مردم انتظار داشت بی چون و چرا دستوراتش را انجام دهند. اشلی هنوز که هنوزه دنبال جواب سؤال‌هایش بود. او نمی‌خواست کاری را که نمی‌دانست چیست، انجام دهد.
ویلیام که دید اشلی دیگر سؤالی نمی‌پرسد، تصمیم گرفت برود سر اصل مطلب.
- یه مردی به اسم ایلیاد فرنسیس هستش؛ رصاده (ستاره شناس). این نامه و سکه‌ها رو بده بهش و بگو که من تو رو فرستادم پیشش. قراره بهت یه نامه‌ای بده، اون رو برای من بیار. خونش توی (...) هستش.
- یعنی می‌تونم داخل سرزمین برم؟
ویلیام سری تکان داد. لبخندی روی لبان اشلی نشست. از اين‌که بالأخره می‌توانست از قصر بیرون رود، خوشحال بود. دلش برای داخل سرزمین و دیدن مردمی به غیر از افراد قصر، تنگ شده بود.
به سمت در رفت. ویلیام در را برایش باز کرد و قبل از این‌که اشلی برود، با صدای آرام و فوق العاده جدی‌ای، به اشلی گوشزد کرد:
- هیچ کس نفهمه، فهمیدی؟
اشلی سری به معنای تفهیم تکان داد و از اتاق ویلیام بیرون رفت. با عجله مسیر را طی می‌کرد. می‌خواست هرچه سريع‌تر از قصر خارج شود. بعد از خروج از قصر و عبور از دروازه، باقی راه، یعنی از جنگل تا داخل سرزمین را دوان دوان طی کرد.
ریتم نفس‌هایش تند و نامنظم شده بودند. ضربان قلبش از هر زمان دیگری تندتر می‌تپید. دویدن و پریدن از روی چاله چوله های جنگل و از میان درختان رد شدن، کار آسانی نبود. ع×ر×ق از روی پیشانی اش سرازیر می‌شد و اشلی با لبخندی بر لب مسیر را طی می‌کرد.
مدت کوتاهی بعد، از میان درختان خارج شد و ناگهان خود را میان خانه‌ها و کوچه‌ی شلوغی از مردم دید. بالأخره به داخل سرزمین رسیده بود. گوشه‌ای ایستاد و خم شد. دستانش را روی زانوهایش قرار داد و درحالی که نفس نفس می‌زد، نگاهی به پیرامونش انداخت.
چقدر دلش تنگ شده بود. مدام داخل قصر بودن حوصله سر بر و کلافه کننده بود.
به خاطر دویدن، پاهایش درد گرفته بودند. چند لحظه به دیوار پشت سرش تکیه داد. مسیر خانه‌ی آن مردی که ویلیام گفت را به یا می‌آورد. تا آن‌جا راه زیادی بود و مسیر رفت و برگشتش زمان بر خواهد بود. هر چند اشلی از این موضوع ناراحت نبود؛ زیرا هر چقدر کارش زیاد باشد، بیشتر می‌تواند در داخل سرزمین باشد. دلش نمی‌خواست به این زودی به قصر برگردد.
نامه را به کمرش بسته و کیسه‌ی سکه را در جیب شلوارش گذاشته بود. به سمت کمرش و جیب شلوارش دست برد تا از وجود نامه و کیسه اطمینان حاصل کند. سپس درحالی که به اطرافش نگاه می‌کرد، به راه افتاد.
نمی‌دانست ویلیام چرا گفت این موضوع باید مخفی بماند. مگر در نامه چه چیزی نوشته بود؟ خود ویلیام دنبال چیست؟ کاش می‌توانست نامه را بخواند، اما نمی‌توانست مهرش را باز کند؛ در این صورت آن مرد می‌فهمد که نامه قبلاً خوانده شده و ممکن بود به ویلیام بگوید.
حوصله دردسر نداشت. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بیخیال موضوع شود. تا زمانی که اشلی بتواند هم به قصر برود و هم به سرزمین بیاید، مشکلی نیست.
اشلی دستی به دور گلویش کشید. در گلویش احساس سوزش می‌کرد. احتمالاً به خاطر دویدن بود. هوفی کشید. نباید راه را می‌دوید، اما به خاطر این‌که بالأخره از قصر خارج شده، چنان خوشحال بود که نتوانست هیجانش را فروکش کند. ابروهایش دست به دست هم دادند و چینی وسطشان پدیدار شد. سر راه بهتر بود یک نوشیدنی گرمی بخرد و بنوشد. خود چند سکه‌ای همراه داشت.
در همین افکار بود که بعد از خریدن یک نوشیدنی گرم و مدتی پیاده روی، به خانه‌ای که ویلیام گفته بود، رسید. اطرافش را نگاه کرد. خانه‌ی کوچکی در یکی از کوچه پس کوچه‌های سرزمین. ویلیام گفته بود او یک رصاد است. یک رصاد چرا باید خانه‌اش در چنین جایی باشد؟ شبیه خانه‌ی یک جنایتکار بود‌، تا به خانه‌ی یک رصاد!
این فکرها را از سرش خارج کرد. در را زد و منتظر ماند. چندی نگذشت که مردی بلند قامت در را باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #46
موهای بلند سفیدش نشان می‌دادند سن و سالی از او گذشته اما با این حال شبیه یک پیر مرد نبود! موهایش را بافته بود و یک شنل سرمه‌ای رنگ بر تن داشت. اشلی چند لحظه خیره به مرد ماند.
نمی‌دانست چه بگوید. چیزی که از این مرد تصور کرده بود، کاملاً با چیزی که چشمانش می‌دیدند، متفاوت‌ بود.
بالأخره تصمیم گرفت حرفی بزند.
- شما ایلیاد فرنسیس هستید؟
اخم روی پیشانی‌اش، نشان می‌داد که حوصله‌ی چندانی ندارد. با شنیدن حرف اشلی، اخم مرد حتی پر رنگ تر شد. به معنای تایید حرف اشلی، سری تکان داد.
‌- از طرف لرد ویلیام میام.
صدای جدی‌اش رگه‌هایی از سردرگمی و اضطراب داشتند. اولین بارش نبود که چنین کاری انجام می‌داد، ولی به هرحال مضطرب بود. قبلاً نیز در ازای پول، نامه رسانی کرده بود اما حال به خاطر این‌که این موضوع باید مخفی باشد، می‌ترسید. می‌ترسید که نکند اتفاق بدی بیفتد. محتوای نامه، اگر چیز مهم و یا چیز بدی نبود، ویلیام هيچ‌گاه نمی‌گفت که مخفی بماند، مگر نه؟
ایلیاد وقتی نام ویلیام را شنید، ابروهایش دست هم را ول کردند و اخمش از بین رفت. به سرتا پای پسرک نگاهی انداخت. در ابتدا که این پسر را دید، متعجب شده بود که چرا یک بچه باید دنبالش بگردد و حوصله‌ی این‌که با یک بچه سر و کله بزند را نداشت، اما شنیدن اسم ویلیام باعث شد با خود بگوید حتماً دلیلی دارد که ویلیام این بچه را فرستاده.
- داخل منتظرتم.
ایلیاد این را گفت و به داخل رفت. اشلی هم وارد شد و در را بست. نامه و کیسه‌ی سکه را درآورد و به سمت ایلیاد گرفت.
- لرد ویلیام خواستن این‌ها رو بهتون بدم.
ایلیاد کیسه و نامه را گرفت. درحالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود، نامه‌ی مهر و موم شده توسط نشان اژدها، یعنی نشان خانوادگی میلر را باز کرد. در سکوتی که اشلی را کلافه می‌کرد، نوشته‌های درون نامه را خواند. در این حین، اشلی شروع کرد به نگاه کردن به اطراف.
خانه متشکل از یک هال کوچک و یک اتاق بود. بیشتر وسایل هم چوبی بودند و رنگ کرمی و قهوه‌ای داشتند. خیلی چیزها کهنه و خراب به نظر می‌رسیدند.
صدای خنده‌ی بلند ایلیاد، توجه اشلی را جلب کرد.
- ویلیام، ویلیام، ویلیام! باز طعمه پیدا کردی می‌خوای شکارش کنی؟
در انتهای حرفش، باز تک خنده‌ای کرد. به میز گردی که کنارش ایستاده بودند، نزدیک‌تر شد. یک کاغذ کاهی برداشت و با پر سیاهی شروع به نوشتن کرد. همان‌طور که می‌نوشت، گفت:
- راستی پسر، برو به ویلیام بگو کاری که من براش کردم، بیشتر از یک کیسه می‌ارزه.
اشلی زیرچشمی نگاهش کرد. از چهره‌اش به نظر نمی‌رسید که مرد طمع کاری باشد؛ اما از حرفش معلوم شد بیشتر از این‌ها می‌خواست. الحق که نباید گول ظاهر را خورد!
ایلیاد نامه‌ای که نوشت را لوله کرد و با یک نخ آن را بست. به اشلی نزدیک شد و همان‌طور که به او نگاه می‌کرد، نامه را به کمرش بست. اشلی متعجب و مضطرب به ایلیاد نگاه چشم دوخته بود.
نگاه جدی‌اش، در نظر اشلی ترسناک می‌آمد. ایلیاد طوری به او نگاه می‌کرد که گویا داشت در چشمانش دنبال چیزی می‌گشت. دلش می‌خواست هر چه زودتر این خانه را ترک کند.
ایلیاد پس از بستن نامه به کمر اشلی، رفت و روی صندلی پشت میز نشست. اشلی هم بدون گفتن چیزی به سمت در رفت. خواست در را باز کند که صدای ایلیاد توجهش را جلب کرد.
- چشمات برای این دنیای سنگی زیادی معصومن پسر.
سرش را چرخاند و به ایلیاد که نگاهش را از اشلی گرفته بود و مشغول نوشتن چیزی بود، نگاه کرد. صدای جدی‌اش در عین حال حسرت عجیبی را به همراه داشت که اشلی از فهمیدن علتش عاجز بود.
اخمی کرد و از خانه‌ی ایلیاد خارج شد.
***
در اتاق ویلیام را زد. چند ثانیه بعد، در توسط ویلیام باز شد. ویلیام وقتی اشلی را پشت در دید، نگاهی به اطراف انداخت تا از نبود کسی مطمئن شود.
سپس به اشلی نگاه کرد.
- کارت رو انجام دادی؟
اشلی نامه را برداشت و به سمت ویلیام گرفت. لبخند خوشحال و عمیقی روی لبان ویلیام نشست. ویلیام نامه را گرفت. صدایش متفخر و خوشحال بود ولی با این حال، تغییری در حال اشلی ایجاد نکرد.
- آفرین! می‌دونستم تو انتخاب مناسبی برای کمک بهم هستی. خب دیگه، حالا می‌تونی بری.
اشلی چیزی نگفت و از آن‌جا دور شد. چهره‌اش حالتی را ایفا نمی‌کرد و هیچ حس خاصی هم نسبت به اتفاقات نداشت. در این لحظه، دلش فقط یک چیز می‌خواست، آن هم دیدن کلارا.
آهی کشید. امروز روزی بود که کلارا بالأخره توانست حرف زدن را آغاز کند. مطمئناً هم اکنون در پیش پدرش بود. متأسفانه نمی‌توانست کلارا را ببیند.
تصمیم گرفت به اتاقش برود و استراحت کند.
ویلیام در را بست و به در تکیه داد. نخ دور کاغذ را باز کرد. زمان زیادی برای این لحظه منتظر مانده بود و حال، دلش می‌خواست نتایج را ببیند؛ ببیند که آیا این همه انتظارش فایده ای داشته یا نه. شروع کرد به خواندن نوشته‌هایی که کاغذ را مزین کرده بودند:
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #47
" دورود بر لرد ویلیام!
حدس می‌زدم به زودی برام نامه بفرستی و بخوای از اتفاقات دیشب خبر دار بشی.
خب خیلی دلم می‌خواد چیزی بهت نگم تا بیشتر منتظر بمونی، اما از به دوش کشیدن این مسئولیت خسته شدم. پس همین حالا همه چیز رو برات توضیح می‌دم و نقش خودم رو توی این ماجرا تموم می‌کنم.
این همه مدت منتظر بودی تا ببینی دیشب ستاره‌ها به زمین پیوند می‌خورن یا نه. باید بگم که دیشب این اتفاق افتاد. بعد از مدت‌های خیلی طولانی، درحالی که هیچ کس انتظارش رو نداشت، پیوند ستاره‌ها با زمین انجام شد و چهار عنصر طبعیت دیشب شروع به قدرت گیری کردن.
چون هیچ کس انتظار چنین اتفاقی رو نداشت، هیچ کس از این موضوع خبر دار نشد، حتی رصادها هم پیگیر نبودن.
اما خب توی همه‌ی داستان‌ها یه آدمی پیدا می‌شه که بخواد توی همه چیز سرک بکشه. امیدوارم من رو به خاطر این حرفم اعدام نکنید لرد من!
برگردم سر حرفم، دیشب چهار ستاره‌ی اصلی، تغییر رنگ دادن. ستاره‌ی اِکتروس قرمز رنگ شد و با آتش پیوند خورد، ستاره‌ی آرچِل آبی رنگ شد و با آب پیوند خورد، ستاره‌ی تایجینا به رنگ قهوه‌ای تغییر کرد و با خاک پیوند خورد و ستاره‌ی رایشا همون‌طور سفید موند و با باد پیوند خورد.
و حدس تو درست در اومد. توی دنیای ما، بعد از مدت‌ها، یک انسان با قدرت‌های جادویی وجود داره!
این موضوع خیلی جالبه اما به من مربوط نیست. بقیه‌ی ماجرا به عهده‌ی خودت، من سهم خودم رو گرفتم.
به امید دیدار لرد ویلیام."
لبخند عمیقی مهمان لب‌های ویلیام شد. چشمانش شور و شوق خاصی داشتند. شنیدن این حرف‌ها بعد از این همه مدت انتظار، حس شیرینی داشت. بالأخره انتظارش به پایان رسیده بود و اکنون می‌توانست وارد عمل شود. حال تنها کاری که باید می‌کرد، پیدا کردن آن شخص بود؛ شخصی که در وجودش قدرت‌های جادویی داشت.
یک قرن پیش طلسم و اکثر موجودات ماورایی از بین رفتند. یک قرن است که هیچ کس نمی‌تواند جادو کند. هیچ بچه‌ای هم با قدرت‌های جادویی متولد نمی‌شود. این‌که اکنون یک نفر با چنین ویژگی ای وجود داشته باشد، خیلی جالب بود.
یعنی چه کسی بود؟ چه کسی دارای قدرت بود؟ اصلاً قدرتش چه بود؟
ویلیام هر طور شده باید او را پیدا می‌کرد.
از طریق پیوند ستاره‌ها با زمین، به وجود چنین شخصی پی برد. در زمان‌های قدیم، هر پنجاه سال یک بار، چهار ستاره‌ای که ستاره‌های اصلی نام داشتند، به رنگ چهار عنصر طبیعت در می‌آمدند، یعنی خاک، آتش، آب و باد. از طریق این پدیده، انرژی خود را به این چهار عنصر منتقل می‌کردند و این چهار عنصر هم، به افراد دارای قدرت انرژی می‌دادند؛ زیرا مردم معتقد بودند که قدرت و انرژی خود را از طبعیت می‌گرفتند.
از وقتی جادو در وجود انسان‌ها از بین رفت، دیگر این پدیده اتفاق نیفتاد. یعنی حدود یک قرن بود که ستاره‌ها با زمین پیوند نمی‌خوردند، اما دیشب، بعد از یک قرن، این اتفاق افتاد.
ویلیام به سمت میزش رفت. کاغذ را در یک ظرف گذاشت و با شمعی که روی میز بود، آن را سوزاند. دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. نگاهش را به شعله‌های رقصان آتش دوخت.
هیچ کس نباید از این موضوع با خبر می‌شد؛ حداقل اکنون نه. تا زمانی که ویلیام آن شخص را پیدا کند، هیچ کس نباید بفهمد.
به خاطر فهمیدن چنین چیزی، خیلی خوشحال بود. لبخندش حتی یک لحظه هم از روی لبش پاک نمی‌شد.
یاد روزی افتاد که تحقیق درمورد این موضوع را آغاز کرد.
همه چیز از آن زنی شروع شد که آن روز در کوهستان دید. در راه آمدن به مرکین بود. آن‌گاه هنوز مشاور پادشاه نشده بود. تصمیم گرفته بود در نزدیکی یک کوه استراحت کند. در همان حوالی یک زن حامله را دید. زنی که شنل بافتنی اش را حسابی دور خود پیچیده و با پایی لنگ داشت از آن‌جا عبور می‌کرد. صدای ناله‌هایش نشان می‌داد که حال خوشی نداشت. حامله بودنش راه رفتن را برایش سخت می‌کرد.
آن روز هوا برفی بود. هنوز وارد سرزمین مرکین نشده بودند. برف چنان با شدت می‌بارید که به سختی می‌شد دید. بادی که می‌وزید، سیلی سوزناکی به صورت می‌زد. ویلیام برای گرم ماندن کلی لباس پوشیده بود و مدام نوشیدنی گرم می‌خورد، اما به نظر می‌رسید آن زن سردش باشد. دستش را روی شکمش نهاده بود و گریه می‌کرد.
زود زود برمی‌گشت و به پشت سرش نگاه می‌کرد؛ گویا داشت از دست کسی یا چیزی فرار می‌کرد!
مدت کوتاهی بعد، صدایی شنیده شد. صدای اسب بود. زن با شنیدن این صدا به سرعت راه رفتنش افزود اما پای لنگش اجازه‌ی دویدن را به او نمی‌داد. دو اسب با دو مرد سواری، دنبال زن می‌آمدند. زن سعی کرد با سرعت بدود، اما کجا دیده شده سرعت انسان بیشتر از سرعت اسب باشد؟
مردها زن را با اسب‌هایشان محاصره کردند. ویلیام خواست به سمت آن‌ها برود و به زن کمک کند، اما ناگهان دید زن با خشم و عصبانیت دستش را به سمت آن دو مرد گرفت و فریادی زد. فریادی که غم و اندوه و نگرانی را به همراه داشت و خراشی در دل شنونده ایجاد می‌کرد. فریادش ویلیام را ناراحت کرد، اما چیزی که چشمانش دید، باعث سردرگمی و تعجبش شدند. چیزی را که می‌دید، باور نمی‌کرد. مانند یک خواب، یک دروغ یا یک نماش می‌ماند تا به یک حقیقت! آخر چطور چنین چیزی ممکن بود؟
همین که زن دستش را به سمت آن دو مرد گرفت، دو مرد و اسب‌هایشان در شعله‌هایی به رنگ آبی و سیاه شروع به سوختن کردند!شعله‌هایی که ویلیام نظیرشان را تا به حال ندیده بود. وحشتی که صدای فریاد مردها داشت، یک آن باعث ترس ویلیام نیز شد.
زن دستش را پایین آورد و پس از چند لحظه مکث، همان‌طور لنگ لنگان راه رفت؛ تا آن‌جا که دیگر از دید ویلیام خارج شد.
ویلیام هیچ وقت نتوانست آن روز را فراموش کند. آن شعله‌ها؛ ذهنش درگیر آن شعله‌ها بود.
این حادثه دوازده سال پیش اتفاق افتاد و ویلیام پس از کلی تلاش و تحقیق، دریافت که از طریق پدیده‌ی پیوند ستاره‌ها با زمین، می‌تواند بفهمد آیا واقعا شخصی با قدرت‌های جادویی وجود دارد یا نه.
چند باری قطع امید کرد و با خود گفت شاید دیگر آن زن زنده نباشد، اما پدیده‌ی دیشب، به او نشان داد که هنوز شخصی با قدرت‌های جادویی وجود دارد. نمی‌دانست هنوز آن زن بود یا نه، ولی به زودی می‌فهمید.
ویلیام لیوان نوشیدنی روی میز خود را برداشت و جرعه‌ای از آن را نوشید. اخمی روی ابروانش دیده می‌شد و چشمانش را ریز کرده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- ته و توی این ماجرا رو درمیارم.

***
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #48
***
چند روزی کلاً با مشغله‌های زیاد و کار زیاد در قصر گذشت. به خاطر دورهمی کوچکی که پادشاه به خاطر کلارا برگزار کرد، کار ندیمه ها در قصر بیشتر شد. هر چند اشلی دیگر در آشپزخانه کرد نمی‌کرد. اکنون فقط کارهای ویلیام را انجام می‌داد؛ برایش وسایلش را می‌برد و چنین کارهایی. از آن روزی که به خانه‌ی آن مرد رصاد رفت تا امروز، دیگر به خاطری کاری به بیرون نرفته بود، در واقع ویلیام از او نخواسته بود.
به خاطر کمبود کار، بیشتر وقتش را در اتاق کلارا و با کلارا می‌گذارند. این موضوع خیلی خوشحالش کرده بود. دلش می‌خواست همیشه در کنار کلارا بماند و روز به روز بزرگ شدن او را ببیند.
در طی این چند روز، کلارا فقط سه چهار کلمه‌ی جدید گفته بود ولی همین هم خیلی خوب بود. هر چند اشلی هنوز در تلاش بود که به او اسمش را یاد دهد و گویا کلارا لج کرده بود که هیچ وقت اسم اشلی را به زبان نیاورد.
اشلی خود را روی تخت انداخت. بدن دردش از سر خستگی و صدای کلافه و بی‌حوصله اش، لحن پر کاربرد اخیرش بود.
- آه، لعنتی!
ماریا تک خنده‌ای کرد. همان‌طور که سرش مشغول مرتب کردن لباس‌های کلارا بود، گفت:
- چی شد؟
اشلی دست‌هایش را روی سرش گذاشت و سعی کرد صدایش لوس و با لحنی شوخ باشد.
- فقط دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید چیزی که حقم هستش رو دریافت نکنم.
به خاطر لحن گله مند و ناراضی صدایش، ماریا خندید و سرش را به سمت او چرخاند.
- چرا این حرف رو می‌زنی؟
بلند شد و نشست. آرنج یک دستش را روی زانویش گذاشت و با دست دیگرش به کلارایی که چهار دست و پا به این طرف و آن طرف می‌رفت، اشاره کرد.
- چون از بس سعی کردم اسمم رو به کلارا یاد بدم که خودم اسمم رو فراموش کردم.
ماریا خندید و به کارش ادامه داد:
- دیوونه!
اشلی بلند شد.
_ آخه چرا کلِر نباید اسم من رو بگه.
ماریا لباس‌های مرتب شده را از روی زمین برداشت و خود نیز از روی زمین بلند شد. با نگاهی کنجکاو، به اشلی نگاه کرد. یک تای ابرویش را بالا داد.
-کلر؟!
-کلارا دیگه.
ماریا لباس‌ها را در کمد گذاشت.
- اوه! پس از امروز به بعد بهش میگی کلر؟
اشلی تک خنده‌ای کرد.
- آره.
ماریا به سمت اشلی آمد و از مچ دستش گرفت. او را به سمت در برد و اشلی متعجب از این کار ناگهانی ماریا، فقط با تعجب نگاه می‌کرد و به دنبال ماریا می‌رفت.
- خب دیگه اشلی جان، برو بیرون به کارهای خودت برس، که اول باید با کلارا بریم حموم و بعدشم کلارا باید بخوابه.
اشلی نفس عمیقی کشید و باشه ای گفت. از اتاق خارج شد و همین‌طور شروع کرد به راه رفتن در راهروهای قصر. کار خاصی برای انجام دادن نداشت. از وقتی دستیار ویلیام شده بود، کارهایش به حداقل رسیده‌ بودند و بیشتر اوقات همین‌طور در قصر از این طرف به آن طرف می‌رفت.
در را باز کرد و وارد سالن رقص شد. سالنی که در مهمانی ها و جشن‌ها بسیار شلوغ می‌شد. به غیر این مواقع، این مکان همیشه خالی بود. به سمت تخت پادشاهی و ملکه در انتهای سالن رفت و نگاهی به آن‌ها انداخت. صندلی پادشاه که هیچ، ولی صندلی ملکه همیشه خالی بود، حتی در جشن‌ها و مراسم!
هوفی کشید. خالی ماندن این جایگاه واقعاً غم بزرگی بود. هر. چند اشلی هیچ وقت ملکه را ندیده بود، اما با توجه به عکس‌هایش، معلوم بود که زن مهربان و دلسوزی بود. ناخودآگاه بدون این‌که حواسش باشد، روی تخت پادشاهی نشست. همین‌طور خیره به صندلی ملکه بود که صدایی او را با ترس از جای خود پراند.
_ نترس، به هیچ کس نمی‌گم سر جای پادشاه نشستی.
***
کلارکسون کتاب درون دستش را در قفسه گذاشت و نفسش را با حرص بیرون داد. چند لحظه سرش را به قفسه تکیه داد و در فکر فرو رفت. نمی‌دانست چه جوابی بدهد و چه تصمیمی بگیرد. باید عاقلانه ترین تصمیم را می‌گرفت، اما عاقلانه ترین تصمیم چه بود؟
هوفی کشید و بالأخره تصمیم گرفت کاری را که به ذهنش می‌رسد، انجام دهد. کاری که منطقش به او می‌گفت درست بود و یک پادشاه خوب همیشه پیرو منطقش باید باشد.
برگشت و نزد مشاورانش رفت. دست‌هایش را در پشت کمرش در هم فرو برد و نفس عمیقی کشید. صدای جدی و لحن دستوری اش، لحنی بود که همیشه به کار می‌برد.
- به پادشاه رابرت یه نامه بفرستین. بهش بگید که مرکین نمی‌تونه برای جنگ پیش روی سرزمینشون نیرو بفرسته و کمکی بهشون بکنه؛ چون دشمن در کمینه و هر لحظه ممکنه حمله کنه و برامون گرون تموم می‌شه اگه موقع حمله، ما نیرو نداشته باشیم. در عوض برای جبران این موضوع، همراه نامه یک صندوق طلا و سکه بفرستید تا بتونن تجهیزات خوبی آماده کنند.
صدای مطمئن و راضی اش، نشان می‌داد که چقدر از خودش مطمئن‌ بود و می‌دانست که تصمیم درست را گرفته.
سرش را کمی به سمت لرد ریچارد چرخاند.
- این کار رو می‌سپرم به تو، ریچارد.
صدای دستوری و محترمش، لحنی بود که همیشه موقع دستور دادن به مشاورانش به کار می‌برد. ریچارد سری به معنای تبعیت تکان داد و از کتابخانه خارج شد. پس از خروج او، پادشاه خواست درمورد موضوع دیگری حرف بزند، اما همان لحظه بود که در زده شد. نگاه کلارکسون به سمت در چرخید. بفرماییدی گفت و در باز شد. همگی سر چرخاندند و به سمت در نگاه کردند.
در کمال تعجب، مارک با ظاهری آشفته و شوریده وارد کتابخانه شد. یک پایش می‌لنگید. لباس‌هایش خاکی شده بودند و در گوشه‌ی چشمش کبودی دیده می‌شد. گوشه‌ی لبش نیز خونی بود. کلارکسون با دیدن این وضع مارک، هراسان به سمت او رفت. مقابلش ایستاد.
لحن صدای نگرانش در گوش مارک طنین انداخت.
- مارک، این چه سر و وضعیه؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #49
مارک لب وا کرد چیزی بگوید، اما سرفه‌اش این اجازه را به او نداد. چند سرفه‌ی خفیفی کرد و سپس به پادشاه نگاه کرد. صدای ضعیفش نگران و ترسیده بود.
- من... من موفق به پیدا کر... کردن پناهگاه شورشیان شدم سرورم، اما متا... متأسفانه لو رفتم. اون‌ها فهمیدن ک... که من برای ش... شما کار می‌کنم. خواس...تَن من رو بک... بکشن اما موفق شدم فرار... کنم.
کلارکسون که از شنیدن این خبر خشمگین شده بود، اخمی کرد و مارک را نگریست. این‌که توانسته بود پناهگاه شورشیان را پیدا کند، خبر خیلی خوبی بود، اما دیگر ارزشی نداشت. یکی از خبرچین هایشان لو رفته و این‌که اکنون پناهگاه شورشیان را بدانند، چه فایده؟ احتمالاً اکنون شورشیان درحال جمع کردن وسایل خود و تغییر پناهگاشان باشد. نمی‌دانست از دست مارک عصبانی شود یا نه. یک کار خوب انجام داد ولی سپس گند زد در این کار خوبش.
هوفی کشید و برگشت و به سمت مشاورانش رفت. در فکر این بود که اکنون چه کاری انجام دهد. علیرغم این‌که مارک لو رفت، می‌خواست با اطلاعاتی که مارک به دست آورده، کاری انجام دهد.
دستی به چانه‌اش کشید و بدون نگاه به مارک، درحالی که زمین را می‌نگریست، گفت:
- مارک، کی از دستشون فرار کردی؟
صدای لرزان مارک نغمه‌ی گوشش شد.
- مدت زیادی نمی‌شه سرورم، بعد فرار کردن بلافاصه راه قصر رو در پیش گرفتم.
پس با این چیزی که مارک گفت، احتمال داشت شورشیان هنوز تغییر مکان نداده باشند. جمع کردن وسایلشان طول خواهد کشید. امکان نداشت بتوانند در چنین بازه‌ی زمانی کمی پناهگاه خود را تغییر دهند.
سرش را بلند کرد و به مارک نگاهی انداخت.
- پناهگاهشون کجاست؟
- پشت کوه آرکین مخفی شدن سرورم.
کلارکسون متعجب شد. امکان نداشت پناهگاه دائمی شورشیان پشت یک کوه باشد! آن‌جا که خیلی راحت دیده می‌شوند. از این گذشته، یک ماه پیش کلارکسون خودش به آن کوه رفته بود و هیچ کدام از شورشیان را آن‌جا ندیده بود. اخمی ابروان کلارکسون را زینت داد.
نگاهش از مارک به سمت مشاورانش تغییر جهت داد. صدای متفکر، مطمئن و جدی‌اش و حرفی که زد، همه را در فکر فرو برد.
- اون‌جا پناهگاه شورشیان نیست؛ به یه علتی اون‌جا توقف کردن همین.
ویلیام به کلارکسون نگاه کرد.
- سرورم، ممکنه اون‌ها در راه اومدن به مرکین بوده باشن؟ تا یک حمله‌ی ناگهانی و بدون خبر انجام بدن؟
لرد آرسِن حرف ویلیام را تأیید کرد. صدایش ترسیده و نگران بود. معلوم بود که دستپاچه شده است.
- این احتمال ممکنه؛ بالأخره کوه آرکین از سمت جنوب، فقط سیصد مایل با مرکین فاصله داره.
نگاه نگران لرد مینوس به سمت پادشاه چرخید. صدای او بیش از دیگران ترسیده بود.
- الان چی کار کنیم؟
کلارکسون چند ثانیه سکوت کرد. داشت به جوابی که می‌خواست بدهد، فکر می‌کرد. احتمال این‌که حرف ویلیام درست باشد، زیاد بود اما این موضوع هم است که آنان دیگر به فکر حمله نخواهند بود. حتی اگر قصد حمله هم داشتند، حال با لو رفتنشان دست بردار خواهند شد. و شاید کلارکسون بتواند از این فرصت به نفع خودشان استفاده کند.
- شورشیا حتی اگه قصد حمله داشتن هم، الان دیگه دست بردار شدن؛ چون هر چه سریع‌تر ترک کردن کوه آرکین، به نفعشون خواهد بود، اما امکان نداره بتونن در چنین زمان کوتاهی کاملاً اون‌جا رو ترک کنن. احتمالاً هنوز در حال جمع آوری وسایل هستن. حدس می‌زنم تا فردا کارشون طول بکشه. نزدیک غروب هستش؛ سریع سربازها و محافظ ها رو آماده کنین و به سمت کوه آرکین برید. ازتون می‌خوام یه درس حسابی به شورشی ها بدید، مثلا چادرهاشون رو به آتیش بکشین، اسب‌هاشون رو بکشید؛ اما بی‌ سر و صدا! ما نمی‌خوایم جنگ راه بندازیم. شب نیمه وقت، وقتی همشون خوابن، چادرها رو به آتیش بکشین.
کلارکسون نگاهش را میان هر سه مشاورش چرخاند.
- هر سه تاتون مسئول این کار هستید. از الان شروع کنید و یادتون باشه، بی سر و صدا! هدف ما جنگیدن نیست.
ویلیام، آرسن و مینوس سری تکان دادند و از کتابخانه خارج شدند. کلارکسون پس از رفتن آن‌ها، به سمت مارک برگشت. دستش را روی شانه‌ی مارک گذاشت و گفت:
_ تو هم که دیگه نمی‌تونی جاسوسی کنی. همین جا توی قصر بمون و اين‌جا کار کن.
مارک سری تکان داد.
- ممنونم سرورم. با اجازه از حضورتون مرخص می‌شم.
این را گفت و از کتابخانه خارج شد. کلارکسون چند لحظه سر جایش ماند و به در چوبی کتابخانه خیره شد. امیدوار بود مشاورانش بتوانند کارشان را انجام دهند. اگر اکنون می‌توانستند بدون اتفاق بدی، یک ضربه به شورشیان بزنند، موفق می‌شدند تا یک مدت جلوی حملات آنان را بگیرند؛ چرا که با سوزاندن چادرهایشان، از بین بردن غذایشان و کشتن اسب‌هایشان، شورشیان ضرر می‌کردند و یک مدت باید درگیر برطرف کردن این آسیب‌ها می‌شدند.
کلارکسون خندید. بی‌صبرانه منتظر این بود که ویلیام بیاید و بگوید مأموریت با موفقیت انجام شد.
نفس عمیقی کشید و از کتابخانه خارج شد.
***
صدایی با ترس او را از جای خود پراند.
- نترس، به‌ هیچ کس نمی‌گم سر جای پادشاه نشستی.
اشلی از ترس نفس در سینه‌اش حبس شد. از روی صندلی پادشاه بلند شد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرده بودند، اما وقتی نگاهش به صاحب صدا خورد، آرام گرفت. اخمی روی ابروهایش نشست و ذهنش با سؤالاتی از قبیل "او کیست؟" پُر شد.
پسر شروع کرد به قدم برداشتن به سمت اشلی. وقتی به اشلی رسید، مقابلش ایستاد. لبخندزنان به او نگاه کرد.
اشلی حدس می‌زد همسن خودش باشد. به چشمان سیاه پسر که همرنگ موهایش بودند، نگاه کرد. صدای کنجکاوش نشان می‌داد می‌خواست بفهمد آن پسر کیست.
- تو کی هستی؟
لبخند پسر عمیق‌تر شد. دستش را به سمت اشلی دراز کرد. صدایش خیلی پر انرژی و سرحال می‌آمد.
- اسمم کریستینه، اسم تو چیه؟
اشلی به دست کریستین نگاه کرد. نمی‌دانست با او دست بدهد یا نه، ولی از سویی، خوب نبود اگر دست ندهد. دست کریستین را گرفت.
- آه، منم اشلی هستم.
- خوشبختم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,031
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,989
امتیازها
411

  • #50
اشلی به کریستین نگاه کرد. لبخند روی لبش و نگاهش، گرم و صمیمی بود؛ آن‌قدری که اشلی را معذب می‌کرد. در برابر این صمیمیت کریستین، اشلی نیز لبخندی زد. سعی کرد مثل او صمیمی باشد تا معذب نشود؛ هرچند نمی‌دانست چرا کریستین از نگاه اول صمیمی شد.
- منم خوشبختم.
دست هم را ول کردند.
کریستین شروع کرد به راه رفتن در اطراف. اشلی سرش را مطابق با مسیر راه رفتن کریستن می‌چرخاند و به او نگاه می‌کرد.
- فکر نکنم بشناسمت؛ منظور قبلاً ندیدمت.
کریستین مقابل پنجره‌ها بود. سر جایش ایستاد و به سمت اشلی برگشت.
_ مامانم این‌جا کار می‌کنه. منم گاهی میام ببینمش.
اشلی یک تای ابرویش را بالا داد. متعجب و کنجکاو پرسید:
- گاهی؟! پس چرا تا حالا ندیدمت؟
- خب قصر بزرگیه و کلی آدم این‌جا هست؛نمی‌شه که همیشه همه رو دید.
کریستین نزد اشلی برگشت و مقابلش ایستاد.
- تو چی؟ تو این‌جا زندگی می‌کنی؟
اشلی سری در جواب کریستین تکان داد. خیره به چهره‌ی کریستین ماند. چشمان سیاهش، سیاهی خاصی داشتند. چهره‌اش سرحال و شاد بود. از زمانی که وارد این سالن شد تا اکنون، فقط لبخند به لب داشت. شلوار قهوه‌ای رنگ و از روی آن پیراهن بلند سفید رنگی پوشیده بود.
اشلی همین‌طور مشغول نگاه کردن به او بود، که صدای هیجان زده و ماجراجوی کریستین سمفونی گوشش شد.
- هی! اشلی بودی دیگه، آره؟
اشلی سری تکان داد. کریستین تک خنده‌ای کرد. اشلی در جواب سؤال‌هایش فقط سرش را تکان می‌داد و همین باعث خندیدن کریستین شده بود. دستی به موهایش کشید و بیخیال این خجالت و کم حرفی اشلی، گفت:
- می‌خوام برم حیاط، باهام میای؟ راستش از تنها بودن خوشم نمیاد.
اشلی سرش را چرخاند و از پنجره‌ها به بیرون نگاه کرد. نمی‌دانست برود یا نه. از طرفی این صميميت ناگهانی کریستین او را متعجب و معذب می‌کرد؛ از طرفی هم نمی‌خواست تنهایی در قصر پرسه بزند. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. ندای نامعلومی در درونش می‌گفت برود و سعی کند این معذب بودنش را کنار بدارد.
نگاهش را به سمت کریستین چرخاند. لبخندی زد و به ندای درونش گوش کرد.
- باشه، بریم.
کریستین چیزی نگفت و هر دو با هم به سمت حیاط رفتند.
کریستین سرش را به سمت اشلی چرخاند.
- چند سالته؟
_ دوازده.
درخشش چشمان کریستین و حالت شگفت زده و خوشحالی او، لبخندی روی لبان اشلی نشاند.
- عه! منم سیزده سالمه.
و این تنها مکالمه ای بود که در راه رسیدن به حیاط میان آن‌ها رد و بدل شد.
آن روز، اشلی و کریستین تا شب به صحبت با یکدیگر پرداختند. اشلی نیز توانست مانند کریستین صمیمی رفتار کند و حتی بسیار بسیار از او خوشش آمد. پسر جالبی بود! طوری رفتار می‌کرد که گویا آزاد بود هر کاری دلش می‌خواست انجام دهد. تمام اتفاقات اطرافش را چون یک ماجرای جالب می‌دید و کنجکاو بود همه چیز را بداند.
اشلی بیش از هر چیز جذب این خصوصیات کریستین شد. شب هنگام بود که پدر کریستین جهت بردن او به خانه آمد، ولی کریستین به اشلی قول داد بعداً دوباره برگردد و این‌طور شد که دوستی آن دو شکل گرفت. آن‌ها بدون این‌که بدانند در آینده چه اتفاقاتی برایشان خواهد افتاد، دوست شدند. آن‌ها با هم دوست شدند اما افسوس که نمی‌دانستند سرنوشت چه بازی‌هایی برایشان رقم زده!
روز بعد، نزدیک ظهر بود که ویلیام در اتاق کلارکسون را زد. کلارکسون برگه‌های درون دستش را روی میز رها کرد و سرش را به سمت در چرخاند. کنجکاو شد بداند چه کسی پشت در است. با صدای بفرمایید او، ویلیام لبخندی زد و وارد شد.
به محض وارد شدن شروع کرد به حرف زدن و سعی کرد صدایش رسا و خوشحال باشد.
- سرورم! خبرهای خوبی براتون آوردم.
کلارکسون از دیروز ویلیام را ندیده بود؛ یعنی از همان زمانی که آنان را برای مأموریت فرستاد تا کنون. البته می‌دانست خود ویلیام همراه دیگران به مأموریت نرفته بود؛ اما با این حال ویلیام قدری با این کار درگیر شد که فرصت دیدن پادشاه را نداشت.
کلارکسون مشتاق شنیدن اخبار خوب ویلیام بود؛ لذا سریعاً از سر جای خودی برخاست و به سمت ویلیام رفت. مقابلش ایستاد.
- چی شد؟ چه خبری؟
- مأموریت با موفقیت تمام به پایان رسید، اعلیحضرت. دیشب، محافظ هامون شبونه به محل شورشیان حمله کردن. همون‌طور که شما حدس زده بودین، شورشیا نتونسته بودن در اون مدت زمان کم از اونجا برن، و فقط نصفی از وسایلشون رو جمع کرده بودن. یه آتیش سوزی اون‌جا راه انداختیم و چادرهاشون سوختن. چندین محافظ و حتی اسب‌هاشون هم در این آتش سوزی مردن.
خوشحالی کلارکسون با هر جمله‌ی ویلیام بیش از پیش می‌شد. هیجان درونش با شنیدن هر جمله، بیشتر می‌شد. آن‌ها موفق شده بودند و او توانسته بود این پیروزی را از آنِ خودش بکند. وقتی ویلیام حرفش را تمام کرد، کلارکسون قهقهه ای زد و چند قدم از ویلیام دور شد. درحالی که از این سو به آن سوی اتاق می‌رفت، دستش را مطابق حرفش تکان داد.
- این خیلی خبر خوبیه! یعنی ما اون‌ها رو شکست دادیم.
سر جای خود ایستاد و به چهره‌ی ویلیام نگاه کرد.
_ الان اون‌ها انقدری ضعیف شدن که نمی‌تونن تا یه مدت بهمون حمله کنن. تا یه مدت مجبورن دنبال نیرو باشن. راستش، دلم به حالشون سوخت.
تمسخر موجود در جمله‌ی آخرش، چنان زیاد بود که هر کسی با شنیدنش می‌توانست به نفرت او نسبت به ادوارد؛ یعنی رئیس شورشیان پی ببرد. ویلیام تک خنده‌ای کرد.
- تبریک می‌گم سرورم. بازم یه ضربه‌ی محکم به دشمنمون زدید.
کلارکسون دستانش که پشت کمرش در هم فرو برده بود، فشرد. اخمی روی ابروانش نشست. دندان‌هایش را به هم سایید.
- بالأخره باید می‌فهمیدن که کی این‌جا رئیسه!
ویلیام به کلارکسون اشاره‌ای کرد.
- شما، سرورم.
کلارکسون دستانش را از هم جدا کرد. قهقهه ای جایگزین اخمش شد. صدای مغرور و مفتخرش در فضا طنین انداخت.
- البته!
ویلیام نفس عمیقی کشید و به در نگاه گذرایی انداخت. کار دیگری داشت که باید انجام می‌داد. کار واجبی که نمی‌توانست به تأخیر بیندازد؛ لذا به پادشاه نگاهی انداخت و پرسید:
- اعلیحضرت! با اجازتون من از حضورتون مرخص یشم. می‌خوام یکم استراحت کنم. از دیشب کارهای زیادی انجام دادم که خستم کردن.
کلارکسون لبخندی روبه مشاورش زد؛ مشاوری که بیش از هر چیز به او اعتماد داشت و ارزش زیادی برایش قائل بود. سری تکان داد و بدین وسیله مجوز خروج ویلیام را صادر کرد. ویلیام تعظیمی کرد و از اتاق کلارکسون خارج شد.
باید به اشلی چیزی بگوید، لیکن نمی‌دانست اشلی کجاست.
هوفی کشید و با کلافگی زمزمه کرد:
-کجایی آخه پسر؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین