صدای ویلیام باعث شد اشلی به او خیره شود.
- بله، همینطوره.
کلارکسون که رویش به پنجره بود و بیرون را نگاه میکرد، دستش را مطابق حرفش تکان داد.
- پادشاه مارکو از اولشم زیاده خواه بودش.
صدایش نشان میداد از این پادشاهی که نامش را برد، خوشش نمیآمد. ویلیام که وسط اتاق ایستاده بود، نیشخندی زد. صدای مکار و طلب کارش هماهنگی عجیبی با نیشخند و نگاهش داشت.
- ولی یه مرد گاهی اوقات باید زیاده خواه باشه، مگه نه؟
پوزخندی لبان کلارکسون را تزئین کرد.
- هر چی بیشتر زیاده خواه باشی، بیشتر از دست میدی. من ترجیح میدم چیزی که حقم هستش رو بگیرم.
در پس این حرفش، چرخید و آنگاه بود که اشلی را در چارچوب در دید. اشلی که متوجه نگاه پادشاه شد، گوشهی لبش را چند ثانیه به دندان گرفت و سپس به داخل اتاق قدم برداشت. کلارکسون از این کار اشلی متعجب شد. به معنای تمسخر پوزخندی زد. این پسر حتی نمیدانست که باید قبل ورود اجازه بخواهد!
کلارکسون سرش را به معنای تأسف تکان داد. از یک بچهی خیابانی چه انتظاری که احترام و ادب سرش شود؟
اشلی پس از برداشتن چند قدم به سمت داخل، گفت:
- نوشیدنیتون رو آوردم، اعلیحضرت!
ویلیام لبخندی زد و سریعاً در موضوع مداخله کرد.
- اوه! چه کار خوبی! نوشیدنی رو بده به سرورم.
کلارکسون دستش را بالا آورد و با صدای بم و جدیای گفت:
- نمیخواد. من خودم میام برمیدارم.
سپس به سمت اشلی آمد. مقابلش ایستاد و چشمانش را به اشلی دوخت. اشلی کمی سرش را بالا آورد و او نیز متقابلاً به پادشاه نگاه کرد.
کلارکسون لیوان را برداشت و چند لحظه به محتویات داخل لیوان نگاه کرد. لیوان را بالای سر اشلی آورد. لیوان را خم کرد و نوشیدنی را روی اشلی ریخت. اشلی که از این کار کلارکسون متعجب شده بود، چشمانش گرد شدند و سریع یک قدم عقب کشید. نوشیدنی سردی که روی سرش ریخته شد، از موهایش روی صورتش چکه میکرد.
اشلی از خشم نفس نفس میزد. مثلاً امیدوار بود که پادشاه از دیدنش عصبانی نشود و دعا میکرد که اتفاقی نیفتد، اما دعاهایش بیجواب ماندند. اشلی سینی را روی زمین انداخت. اخم ابروانش را آرایش کرد. سرش را پایین انداخت. دلش نمیخواست به آن مرد نگاه کند.
ویلیام با تعجب از دیدن چنین صحنهای، جلو آمد و کنار کلارکسون ایستاد. روبه اشلی گفت:
- بهتره بری بیرون.
اشلی برگشت تا از اتاق خارج شود، اما هنوز یک قدم برنداشته بود که صدای پادشاه مانعش شد.
- تو به درخواست مشاورم اومدی اینجا کار کنی، نه من. من هنوز مجازات نکرده بودم، که الان کردم. حالا میتونی بری!
بغض گلوی اشلی را چنگ زد. قورت دادن آب دهانش و حتی نفس کشیدن برایش سخت شد. قبل از اینکه پردهی اشک بر چشمانش کشیده شود، دوان دوان از اتاق پادشاه خارج شد.
سرش را پایین انداخته بود و فقط میدوید. بدون اینکه بداند کجا میرود و یا چه کار میکند، فقط دوید و دوید؛ اما ناگهان پایش سر خورد و روی زمین افتاد. به خاطر افتادنش درد شدیدی به کمرش هجوم آورد.
بغض امانش را بریده بود.
خود نیز نمیدانست برای چه اینقدر بغض کرده بود. دستی به موهای خیسش کشید. برای کار پادشاه ناراحت شد؟ اما چرا باید به خاطر چنین کار بیارزشی ناراحت شود؟ پادشاه نوشیدنی را روی سرش ریخت که ریخت! مگر این موضوع برایش مهم بود که اینگونه به خاطرش ناراحت شده؟
اشلی بیرون این قصر، بیرون این دیوارهای بلند، چیزهای بدتر و دردناک تری دیده بود. میدانست مردم چگونه با هم رفتار میکنند و چگونه همدیگر را مجازات میکنند. دیدن مکرر چنین اتفاقاتی باعث شده بود یاد بگیرد که در برابر هر کاری ناراحت نشود. با این حال، چرا اکنون برای کار پادشاه اینچنین بغض کرده و قلبش شکسته؟
دستش را روی دیوار گذاشت. نگاهش به زمین زنجیر خورده بود. تند تند نفس میزد.
حالا میفهمید که او به خاطر پادشاه ناراحت نشده بود. رفتار پادشاه برایش مهم نبود. همهی اتفاقات امروز خیلی سریع اتفاق افتادند. در یک آن، او از بچهای که در کوچه و محله زندگی میکرد، تبدیل به بچهای شد که در قصر کار میکند. چندی پیش، امکان داشت لبهی شمشیر پادشاه، گردنش را بزند اما حال، تنها مجازاتش ریخته شدن نوشیدنی روی سرش شد. صبح موقع بیدار شدن، شبش را درحالی تصور کرده بود که همراه مارتین با خوشحالی غذاهایی را که گیر آورده بودند بخورند و سپس بخوابند، اما حال، شب او با خستگی بیش از حد به خاطر کار کردن در آشپزخانهی قصر میگذشت.
تمام این اتفاقاتی که به سرعت نور آمدند و رفتند، برایش زیاد و غیر قابل تحمل بود. احساس خفگی میکرد. دلش میخواست آزادی اش را داشته باشد، نه اینکه در قصری زندگی کند که دو نگهبان بیرون در ایستادهاند و اجازهی خروج نمیدهند.
آهی کشید.
همان لحظه صدایی توجه اشلی را جلب کرد. سرش را بالا آورد و به اطراف نگاهی انداخت. صدای گریه میآمد؛ گریهی بچهای!
از روی زمین بلند شد و با دقت به صدا گوش کرد. یک بچه که صدای ظریف گریهاش، خراشی بر دل شنونده ایجاد میکرد. نمیتوان گفت با صدای بلند گریه میکرد و جیغ میکشید، ولی همان صدای گریهها، آرامش دل را میشکستند. اشلی که سخت به دنبال منبع صدا بود، متوجه شد صدا از اتاقی میآید که مقابلش ایستاده. به در نزدیک شد و پس از نگاه کردن به اطرافش، آرام در را باز کرد. سریع وارد شد و دوباره در را آرام بست.
نمیدانست از چه چیزی هراس داشت که دست و پایش میلرزیدند و چنان یخ کرده بودند که اشلی مجبور شد برای گرم کردن دستانش، آستینهای لباسش را پایین بکشد و دستانش را در آستینش فرو ببرد. آرام آرام نفس میکشید و به اطراف نگاه میکرد.
اسباب بازیهای پخش شده روی زمین، کمد صورتی رنگ اتاق، عکسهای روی دیوار و یک تخت کودک به رنگ صورتی پررنگ؛ خبر از این میدادند که او وارد اتاق یک بچه شده است. اشلی به سمت تخت رفت، تختی که بچهای روی آن دراز کشیده و گریه میکرد. اشلی کنار تخت ایستاد و به بچه خیره شد.
به نظر میرسید یک ساله باشد؛ شاید چند ماه کمتر، شاید چند ماه بیشتر. چشمان آبی اش معصومیت و زیبایی را فریاد میزدند و آرامشی داشتند که بیننده را در خود غرق میکردند. نمیتوان گفت هنوز به طور کامل موهایش بلند شده ولی از همان تعداد اندک، میشد حدس زد که رنگ موهایش قهوهای خواهد بود. از نظر حالت چهرهاش کمی شبیه پادشاه بود.
بچه درحالی که چشمانش را روی اشلی نگه داشته بود و دستانش را در هوا تکان میداد، گریه میکرد. قطرههای کوچکی از چشمان کوچکش جاری میشدند و روی گونههای سفیدش میلغزیدند. خدا میدانست آن دل کوچکش از چه ناراحت شده که چشمانش شروع به باریدن کردهاند!
اشلی درحالی که متعجب به بچه نگاه میکرد، با صدای لرزانی که به خاطر گریه بود، گفت:
_ تو... تو کلارا هستی؟