. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #31
(سه ماه بعد)
در آن روز آفتابی و گرم مرکین، کوچه‌ها مملو از ازدحام مردم بودند. همه با سبدهایی در دست، به این سمت و آن سمت می‌رفتند و خرید می‌کردند. امروز، روز بازار بود؛ روزی که همه‌ی اجناس به نصف ارزش خود می‌رسیدند. البته این روز فقط یک بار در سال بود. همیشه در این روز، در کوچه‌های مرکین جای سوزن انداختن هم پیدا نمی‌شد.
صدای پچ پچ مردم، صدای بازی کردن بچه‌های اطراف و صدای بلند فروشنده‌ها آزاردهنده بود. عمده‌ی مردم خرید می‌کردند، اما عده‌ای هم بودند که فقط از پیاده روی لذت می‌بردند، و یا دور راهبه‌ای که بر روی پله‌ی یکی از خانه‌ها ایستاده و حرف می‌زد، حلقه می‌زدند و به سخنان راهبه گوش می‌سپردند:
- او در برابر ظلم و ستم ایستادگی کرد تا نمادی برای مقاومت باشد، اما او در این راه تنها نبود؛ خداوند یگانه او را همراهی می‌کرد و به راستی که خدا...
کلارکسون بی‌توجه به سخنان راهبه، چشم در حدقه چرخاند و پا تند کرد. هیچ وقت دوست نداشت به راهبه‌ها گوش دهد. سخنان آن‌ها را حوصله سربر می‌دانست. ویلیام به سرعت راه رفتنش افزود تا از پادشاهش عقب نماند. کلارکسون کمی سرش را خم کرد و نزدیک گوش ویلیام گفت:
- چقدر دیگه باید اين‌جا باشیم؟
ویلیام تک خنده‌ای کرد و همان‌طور که به میوه‌های روی میزی که از کنارش رد می‌شدند، نگاه می‌کرد، گفت:
- سرورم، هنوز مدتی نشده که از قصر خارج شدیم.
در پس این حرفش، یک سیب از روی میز برداشت و در ازای آن سیب، دو سکه به فروشنده داد. سپس به راهش ادامه داد. او و کلارکسون همراه با چهار سرباز دیگر به شهر آمده بودند تا در شهر سر و گوشی به آب دهند و اندکی میان مردم وقت بگذرانند. البته کلارکسون به این کار اهمیتی نمی‌داد و این کار را فقط به خاطر گفته‌ی ویلیام قبول کرده بود.
ویلیام بود که به سیاست بین پادشاه و مردم سرزمین اهمیت می‌داد و هر دفعه با گفتن حرف‌هایی مانند "می‌توانید سود کنید اگر به مردم نشان دهید که پادشاه خوبی هستید"، کلارکسون را راضی به قدم زدن در شهر می‌کرد. ویلیام سیب درون دستش را بو کشید. بوی تازه‌ی سیب لبخندی به لب ویلیام نشاند.
کلارکسون سر صحبت را باز کرد.
- ترجیح می‌دم توی قصر مشغول بررسی نامه‌ها باشم تا این‌که این‌جا بین مردم راه برم.
صدای معترض و کلافه‌اش ویلیام را خنداند. کلارکسون اخمی کرد و نگاه تیزش را به ویلیام دوخت. ویلیام که نگاه سؤالی و ناراضی پادشاه را دید، تک سرفه‌ای کرد و آرام گفت:
- سرورم، شما ذاتاً سه ماه تمام رو در اتاقتون گذروندین و برای ملکه عزاداری کردین، وقتش رسیده بود که از قصر خارج بشید.
کلارکسون با شنیدن این جمله، آهی از روی اندوه کشید و با خود اندیشید؛ شاید حق با ویلیام بود. شاید دیگر وقتش رسیده که عزاداری را تمام کند. بالأخره سه ماه گذشته! سرزمینش به او احتیاج دا‌شت. از همه مهم‌تر، کلارا به او احتیاج داشت. در این سه ماه، اوقات کمی را صرف سپری کردن با کلارا اختصاص داده بود. البته ناگفته نماند؛ چند روزی بود که توانسته بود خود را سرپا کند، اما باز هم ناراحت بود.
- دست خودم نبود. سه ماه طول کشید تا که تونستم با غم نبود سوفیا کنار بیام. سه ماه طول کشید تا با عذاب وجدانم کنار بیام، عذاب وجدان این‌که ما حتی نتونستیم جسدش رو دفن کنیم.
مشخص بود که کلارکسون روی لحن صدایش کار کرده بود تا صدایش را مانند قبل مقتدر و محکم نشان دهد، اما هنوز هم اندکی غم در صدایش دیده می‌شد. صدای صادق و مطمئن ویلیام جهت دلداری دادن کلارکسون بود.
- ناراحت نباشید، مطمئنم که ملکه سوفیا به آرامش رسیدن.
کلارکسون ایستاد و به سمت ویلیام برگشت. چشمانش را ریز کرد و نگاه جدی‌اش را در نگاه منتظر ویلیام دوخت.
- نگرانی و ناراحتی تنها چیزهایی هستن که یه پادشاه نمی‌تونه کنترلشون کنه، لرد ویلیام.
آرزو می‌کرد ای کاش می‌توانست این دو را نیز تحت کنترل بگیرد و عصبانی می‌شد چون توانایی این کار را نداشت. ویلیام مطمئن نبود که چه چیزی در جواب این حرف بگوید. چون می‌خواست بحث را تمام کند، تصمیم گرفت کلاً چیزی نگوید. کلارکسون که سکوت ویلیام را دید، چشمانش را در حدقه چرخاند و از مقابل ویلیام رد شد. ویلیام نیز به راه رفتن با پادشاهش ادامه داد.
پادشاه نفس جبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. صدای کلافه‌اش در گوش ویلیام طنین انداخت.
- این همه سر و صدا باعث سردردم می‌شن.
ویلیام لبخندی زد و سیب سرخ درون دستش را به سمت کلارکسون گرفت. صدای سرحالش در نظر کلارکسون عجیب بود. هیچ وقت نمی‌توانست بفهمد که در ذهن این مرد چه می‌گذرد.
- بیاید سیب بخورید، اعليحضرت.
کلارکسون سیب را از ویلیام گرفت، اما آن را نخورد.
با عبور پادشاه و سربازان اطرافش، پسرک خیره به راه رفتنشان ماند. به دیوار تکیه داده و سنگ ریزه‌های درون دستش را روی زمین پرتاب می‌کرد. شلوار کهنه و پاره پوره اش و بلوز آستین بلند سفیدش؛ که به خاطر کثیفی، رنگش بیشتر به کرمی می‌زد تا سفید! موهای چرب و در هم ریخته اش، خبر از حمام نرفتنش می‌داد. نگاه آغشته به حسرتش را به راه دوخت.
با خود زمزمه کرد:
- دقیقاً همون‌طور بود که تعریفش می‌کردن!
آری، اولین بار بود که پادشاه را می‌دید. تا به امروز فقط تعریفش را شنیده بود. همان‌طور که شنیده بود، قوی و مغرور به نظر می‌رسید. راه رفتنش چشم بیننده را می‌گرفت و لباس سربازانش گویا از طلا ساخته شده‌ بودند! پسرک دلش می‌خواست بیشتر درمورد پادشاه بداند. دلش می‌خواست روش زندگی‌اش را بداند و قصر را ببیند؛ البته نه به خاطر این‌که از خانواده‌ی سلطنتی خوشش می‌آمد، بلکه دلش می‌خواست بداند پولدارها چگونه زندگی می‌کنند. دلش می‌خواست بداند زندگی آن‌ها چگونه است.
تمام سنگ ریزه های درون دستش را روی زمین انداخت و گفت:
- بیخیال.
همان لحظه صدای دوستش؛ مارتین را شنید.
- اِشلی، اِشلی.
پسرک که اشلی نام داشت، سرش را به سمت صدا چرخاند. چشمان سیاهش مارتین را دیدند که به او نزدیک می‌شد. مارتین آمد و مقابل اشلی ایستاد. اشلی سرش را خم کرد تا به چشمان مارتین نگاه کند؛ آخر قد مارتین کوتاه‌تر از قد اشلی بود؛ زیرا مارتین هفت سال داشت، درحالی که اشلی ده سال.
اشلی چشمان قهوه‌ای رنگ مارتین را نگریست. از نظر اشلی، چشمان او زیبا و معصوم بودند. موهای بورش چهره‌اش را بامزه و بچگانه نشان می‌دادند. او حقش نبود که در کوچه‌ها به دنبال غذا و سرپناه باشد.
- چی میگی؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #32
مارتین لبخند عمیقی زد و شور و شوق درونش را در صدایش ریخت.
- تونستم اون فروشنده رو راضی کنم که یکم غذا بهمون بده. بیا بریم بگیریم.
نگاهش شاد بود و از حرکاتش مشخص بود که گرسنه است. مشخص بود که دلش غذا می‌خواهد. مارتین دست اشلی را گرفت و کشید.
- بیا بریم دیگه. ممکنه الان نظرش رو عوض کنه.
مارتین در تلاش بود که اشلی را کشان کشان ببرد، ولی نیرویش نمی‌رسید که اشلی را تکان دهد. وقتی دید اشلی همراه با او نمی‌آید، نا امیدانه ایستاد و به سمت اشلی برگشت. سردرگم و متعجب شده بود. خودش احساس خوشحالی می‌کرد از اين‌که می‌توانستند غذا بخورند. شور و شوق دلنشینی در وجودش ایجاد شده بود. انتظار داشت اشلی نیز خوشحال شود، اما اشلی برخلاف انتظارات مارتین رفتار کرد. مارتین که ذوقش به خاطر رفتار بی‌تفاوت اشلی، از بین رفته بود، آرام گفت:
- خوشحال نشدی؟
صدایش ناراحت و لرزان بود. او یک بچه بود. قطعاً خیلی چیزها را نمی‌دانست و حقش این نبود که گرسنگی بکشد؛ هر چند، خود اشلی هم بچه‌ای بیش نبود. آن دو و امثال آن‌ها، بچه‌هایی بودند که خیلی چیزها حقشان نبود.
اشلی که نسبت به حرف مارتین بی‌تفاوت بود، سرش را به سمت مسیر عبور پادشاه چرخاند و گفت:
- به دنبال یه چیز بزرگتری هستم.
مارتین نگاه سؤالی اش را در چهره‌ی اشلی دوخت. معنی این حرفش را نفهمیده بود. اشلی نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت مارتین چرخاند. لبخندی زد و دستش را بر روی شانه‌اش گذاشت.
- تو برو غذا رو بخور و برای من نگه ندار، باشه مارتین؟
مارتین که دید فرصت خوردن غذای بیشتری را دارد، خوشحال شد و ذوق زده اشلی را ترک کرد. اشلی چشمانش را ریز کرد و دستش را در جیب شلوارش گذاشت. سپس به دنبال پادشاه رفت. دیگر از غذا جمع کردن در کنار خیابان و دزدی کردن از مردم عادی حومه‌ی شهر خسته شده بود. پوزخندی زد. مطمئن بود سکه‌های درون کیسه‌ی پادشاه، آن‌قدر زیاد خواهند بود که یک هفته غذای او و دوستانش را فراهم می‌کردند. تنها فکرش این بود که بتواند آن کیسه را بردارد. با این‌که می‌ترسید و دستانش به سردی یخ شده بودند، اما باز هم قصد منصرف شدن از کارش را نداشت. آرام نفس عمیقی کشید تا ترسش فروکش شود. بالأخره می‌خواست از پادشاه دزدی کند، نه یک آدم عادی!
اشلی وقتی چشمش به پادشاه خورد، ایستاد. پادشاه از میان مردم رد می‌شد و با مشاورش صحبت می‌کرد. در حین صحبت، دستش را تکان می‌داد و سخت در تلاش بود که چیزی را به مشاورش بفهماند. احتمالاً موضوع مهمی بود!
اشلی زیر لب زمزمه کرد:
- برو که رفتیم.
سپس از کنار مردم دوید و خود را به پادشاه رساند. وقتی به او رسید، مکث نکرد و سریع دست انداخت و کیسه‌ی آویزان به کمرش را قاپید. با برداشتن کیسه، لبخند پهنی زد و به سرعت دویدن خود افزود. حال تنها کاری که باید انجام دهد دویدن است؛ بدود تا دست سربازان به او نرسند.
کلارکسون که متوجه دزدی آن پسر بچه شده بود، اخمی کرد و خشمگین شد. از آمدن به شهر کلافه بود و همین یک اتفاق، کلافگی او را به خشمی بی حد و اندازه تبدیل کرد. اين‌که این پسر به خود جرعت دزدی از پادشاه را داده باشد، کلارکسون را عصبانی می‌کرد.
فریادزنان دستور داد:
- بگیریدش، سریع بگیریدش.
فریاد پادشاه توجه خیلی‌ها را به این ماجرا جلب کرد. مردم کار خود را ول کردند و با چشم‌هایشان نظاره‌گر این اتفاق شدند. همگی کنجکاو و متعجب شده بودند. برایشان غیرقابل باور بود که از پادشاه دزدی شود، چرا که این اتفاق، اتفاقی نبود که هر روز بیفتد.
سربازان به سرعت به دنبال پسرک دویدند. اشلی به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند چقدر با سربازان فاصله دارد. وقتی فاصله‌ی کم بینشان را دید، مضطرب شد. خواست سرعت خود را بیشتر کند ولی با این همه شلوغی و مردم سر راه، این امر کمی سخت بود.
مردم با کنجکاوی نگاه می‌کردند و در گوش همدیگر پچ پچ می‌کردند. اشلی در حین فرار نگاه‌های متنفر و گاهی پر از ترحم مردم را می‌دید، ولی اهمیتی نمی‌داد. دیگر به این نگاه‌ها عادت کرده بود.
ذهنش برای لحظه‌ای درگیر این فکر شد که ناگهان دستی بازویش را گرفت و بدن لاغر و ضعیفش را به عقب کشید. اشلی حدس زد که توسط سربازان گرفته شده است، لذا نگران شد و سریعاً به فکر راه فرار افتاد.
سرباز اشلی را کشان کشان نزد پادشاه برمی‌گرداند و اشلی تقلا می‌کرد تا بازویش را از حصار دست سرباز آزاد کند و فریاد می‌زد:
- ولم کن، بذار برم، ولم کن.
ولی سرباز اهمیتی به حرف اشلی نمی‌داد و بالعکس، بیشتر به بازویش فشار می‌داد تا مبادا اشلی فرار کند. ذهن پسرک آشفته شده بود و افکارش در هم پیچیده بودند. نمی‌توانست به چیزی فکر کند.
وقتی به پادشاه رسیدند و اشلی پادشاه را دید، آب دهانش را قورت داد و با خودش بدترین سناریوی ممکن را نوشت؛ این‌که زندانی و یا حتی کشته شود. بالأخره به خود جرعت دزدی از پادشاه را داده بود و این چیز کمی نبود!
کلارکسون با خشم سرتا پای پسرک را از نظر گذراند. بدن لاغر و لباس‌های کهنه‌ی پسرک، حالش را به هم می‌زدند. اخم هایش بیشتر در هم فرو رفتند. با خود اندیشید، این پسر باید مجازات شود و بفهمد که دزدی از پادشاه چه بهای سنگینی دارد.
کلارکسون شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و چند قدم به پسر نزدیک شد. اشلی سرش را بلند کرد و چشمان ترسیده و در عین حال شجاعش را در چشمان پادشاه دوخت. کلارکسون که نگاه پسرک را دید، اندکی متعجب شد. ترس درون نگاهش آشکار بود؛ علیرغم ترسش، سعی می‌کرد شجاع باشد و سرش را بالا بگیرد.
کلارکسون اولین بار بود که می‌دید شخصی در برابرش شجاعتش را حفظ کند. این برایش همان‌قدر عجیب و همان‌قدر مسخره بود! این پسرک با شجاع بودنش می‌خواست به چه نتیجه‌ای برسد مثلاً؟ شجاعت او، او را نجات نخواهد داد و کلارکسون در هر صورت او را مجازات خواهد کرد. کلارکسون می‌خواست هرچه سریع‌تر به این مسئله پایان دهد؛ لذا گفت:
- وقتی از پادشاه دزدی کنی، همین سرت میاد.
در انتهای حرفش پوزخند زد و کیسه‌ی سکه‌اش را از مشت پسر بیرون کشید. اشلی با شنیدن صدای عصبانی پادشاه، بدنش یخ کرد، با این حال قصد داشت خود را نبازد و همان‌طور ساکت بماند. نمی‌خواست برای بخشش التماس کند، شاید غرور بچگانه اش این اجازه را به او نمی‌داد.
کلارکسون انگشتانش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد و خود را آماده‌ی کشتن این پسر کرد. برایش مهم نبود که او پسر بچه‌ای بیش نیست. در مرکین، مجرم ها باید بمیرند و راه نجاتی وجود نداشت و این قانون؛ برای همه صدق می کرد، چه بزرگ، چه کوچک.
لرد ویلیام از این اتفاق متعجب شده بود و از طرفی، جرعت پسرک را تحسین می‌کرد. وقتی به پسر نگاه می‌کرد، یک پسر بچه‌ی بی‌خانمان و دزد را نمی‌دید، بلکه پسری را می‌دید که در لحظه‌ی آخر زندگی‌اش نیز قصد طلب بخشش از پادشاه نداشت. این موضوع بود که او را متعجب می‌کرد. ویلیام پوزخندی زد و با خود فکر کرد‌ که شاید بتواند از شجاعت پسرک استفاده کند؛ لذا نزد پادشاهش رفت.
ویلیام دستش را روی شانه‌ی کلارکسون گذاشت و سرش را نزدیک گوش او برد. آرام زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #33
- سرورم، پیشنهاد می‌کنم که این پسر رو نکشین. اگه اون رو زنده بذارید و به مردم بگید که اون رو بخشیدید، می‌تونید حمایت مردمتون رو به دست بیارید و ذهنیت خوبی از خودتون در ذهن مردم بسازید.
کلارکسون نگاه تیزش را به ویلیام انداخت. حق با ویلیام بود و می‌توانست از این فرصت استفاده کند تا خود را یک پادشاه بخشنده جلوه دهد، اما چطور می‌توانست بگذارد این پسر بدون مجازات به راهش ادامه دهد؟ ویلیام گویا فکر کلارکسون را از نگاهش خواند، زیرا گفت:
- البته من نمی‌گم که اون رو ببخشید، من فقط میگم اون رو نکشید. می‌تونیم این پسر رو همراه خودمون به قصر ببریم تا باقی عمرش رو توی قصر کار کنه اما خب انتخاب با شماست، سرورم.
ویلیام در انتهای حرفش لبخندی زد و از پادشاه فاصله گرفت. کلارکسون که از پیشنهاد ویلیام بیشتر از اعدام پسرک خوشش آمده بود، سرش را به سمت پسر چرخاند و به چشمان منتظر او نگاه کرد. اشلی مطمئن بود که کشته می‌شود، اما دلیل وقفه در این اتفاق را نمی‌فهمید. هرچند این‌طور نبود که بخواهد بمیرد.
کلارکسون لبخندی زد و شمشیرش را در غلافش گذاشت.
‌- اما من مثل خیلی از پادشاهان نیستم و تصمیم می‌گیرم تو رو ببخشم.
چشمان اشلی با شنیدن این حرف گرد شدند. متعجب شده بود. مطمئن بود که جزای کارش مرگ است. احتمالاً مشاورش نظرش را عوض کرده باشد. ناخودآگاه لبخند کوچکی کنج لبش جای گرفت.
سرش به سمت سرباز چرخاند. سرباز وقتی نگاه خوشحال اشلی را دید، بازویش را رها کرد. اشلی با دست دیگرش بازویش را گرفت و سرش را پایین انداخت.
کلارکسون که واکنش پسر را دید، باز اخم کرد. کلارکسون زندگی او را بخشیده بود، آن‌وقت این پسر حتی تشکر هم نکرده و تنها به یک لبخند کوچک بسنده کرده بود! این پسر دیگر کیست؟ چیزی از احترام نمی‌دانست!
با این حال کلارکسون ترجیح داد واکنشی نشان ندهد و خشمش را فروکش کند. به طور آرام گفت:
- ویلیام، بقیش رو به تو می‌سپرم. توی کالسکه منتظرتم.
ویلیام در نشانه‌ی اطاعت از حرف پادشاهش، سری تکان داد. کلارکسون چرخید و بدون توجه به مردم و با سرعت، آن‌جا را ترک کرد. دو سرباز هم پشت سر او به راه افتادند.
این‌قدر میان مردم بودن کافی بود، حال باید به قصر برگردد؛ به خانه‌اش؛ جایی که ترجیح می‌داد باشد. او یک آدم منزوی نبود، اما دوست نداشت در شهر و میان مردم عادی وقت بگذارند. اگر قرار باشد از قصر خارج شود، ترجیح می‌داد به دیدار پادشاهان دیگر و یا مکان‌های سلطنتی برود.
آهی کشید و به راهش ادامه داد.
ویلیام پس از رفتن پادشاه، لبخندی زد و خطاب به عموم با صدای رسایی گفت:
- همگی، بابت این ماجرا عذرخواهی من رو بپذیرید و لطفاً به کارتون ادامه بدید.
لحن صدایش برخلاف جملاتش، شرمندگی‌ای دورنش نداشت. مردم بی‌توجه به این موضوع، به کار خود ادامه دادند. ویلیام نگاه جدی و خشکی به دو سرباز دیگر انداخت. هر دو سرباز سرجای خود ایستاده و ویلیام را نگاه می‌کردند.
- این پسر رو بیارید، به قصر می‌بریمش.
اشلی با شنیدن این حرف باز خشکش زد. چرا باید او را با خود به قصر ببرند؟ مگر پادشاه نگفت که او را بخشیده؟ پس دلیل این حرف چیست؟ نکند می‌خواستند او را در قصد بکشند؟
آب دهانش را قورت داد. دفعه قبل نتوانست فرار کند، اما این دفعه حتماً فرار می‌کند. نمی‌خواست به قصر برود؛ لذا پا به فرار گذاشت، اما هنوز دو قدم دور نشده بود که سرباز دست دراز کرد و بازوی اشلی را گرفت.
ویلیام چشمانش را در حدقه چرخاند. از این موش و گربه بازی خسته شده بود. برای این‌که پسرک پا به فرار نگذارد، گفت:
- نترس، نمی‌خوایم بکشیمت و یا بندازیمت زندان، پس پسر خوبی باش و سر و صدا راه ننداز.
لحن صدایش بی‌حوصله بود. اشلی ناخودآگاه به حرفش اعتماد کرد. چیزی در صدایش به او نشان داد که ویلیام راست می‌گفت و قرار نبود بمیرد. اشلی گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. او را برای چه به قصر می‌بردند؟ قرار بود چه اتفاقی برایش بیفتد؟ این دو سوال ملکه‌ی ذهنش شده بودند. دلش می‌خواست جواب سوال‌هایش را همان‌جا بداند، اما ناچار سکوت پیشه کرد و پا به پای سربازها به سمت کالسکه رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #34
***
(حال)
(کلارا)
وقتی تصاویر درون ذهنم تمام شدند، یک‌باره چشمانم را باز کردم. یک نفس عمیق کشیدم؛ چرا که احساس می‌کردم درحال خفه شدن هستم. دستم را روی سرم که بدجور درد می‌کرد، گذاشتم.
این بار دوم بود که خاطرات مربوط به گذشته‌ را می‌دیدم. بیش از پیش سردرگم شده بودم. چرا من گذشته را می‌بینم؟ افکارم از هم پاشیده بودند و نمی‌دانستم چه فکری باید بکنم.
فکرم به سمت اتفاقات گذشته رجوع کرد. پس مادرم آن گونه مرده بود! برای نجات مرکین، فداکاری کرد. ناخودآگاه گلویم میزبان بغضی دردآور شد. به قلبم که به شدت دلتنگ مادرم شده بود، چنگ زدم. قلبی که با دیدن آن لحظات درد گرفت. قلبی که هیچ وقت عشق مادر را تجربه نکرده بود.
درست است که با مرگ مادرم کنار آمده بودم، اما خب هیچ وقت فکر نمی‌کردم صحنه‌ی مرگش را با چشمان خود ببینم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم نگاه قبل از مرگ مادرم را ببینم. نگاه غمگین و ترسیده‌اش برایم تداعی شد. آن نگاهش بند بند وجودم را به آتش کشید و چه سخت بود سوختن در این شعله‌ها؛ درحالی که توان تحملش را نداری. سخت بود مقاومت با دلتنگی؛ دلتنگی‌ای که بی‌رحمانه قلب را می‌کشت. یک آن احساس کردم نفسم بند آمد. دستم را روی سینه‌ام نهادم.
کاش می‌توانستم گذشته را تغییر دهم. اگر نمی‌توانستم گذشته را تغییر دهم، پس چه فایده که آن خاطرات را ببینم؟ به خاطر این موضوع، خشم و عصبانیت در وجودم چنان غوغایی به پا کرد که گوش احساساتم کرد شد. سرم را بلند کردم و به آسمان آبی بالای سرم چشم دوختم. آسمانی که یک تکه ابر نیز نمی‌شد درش دید.
حس خوبی نسبت به دیدن گذشته نداشتم. احساس می‌کردم دیدن گذشته برایم دردسر خواهد شد، اما نمی‌خواستم در این باره به کسی چیزی بگویم. می‌خواستم ابتدا خود از این موضوع سردر بیارم، بفهمم که این خاطرات در آخر مرا به چه نتیجه‌ای خواهند رساند و سپس به پدرم درموردش بگویم.
دستی به موها و لباسم کشیدم و آنان را مرتب کردم. سپس خواستم به آن پارک برگردم و اندرو را پیدا کنم، ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که اندرو را اندکی دورتر از خود دیدم. تند تند راه می‌رفت و به اطراف نگاه می‌کرد؛ گویا دنبال من می‌گشت.
شروع کردم به حرکت به سمت اندرو. خود اندرو هم مرا دید. احساس می‌کردم با دیدن من آسوده خاطر شد؛ چرا که نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و لبخند کوچکی زد. سپس به سمتم دوید. وقتی به من رسید، مقابلم ایستاد و سرتا پایم را از نظر گذارند.
لبخند عمیقی روی لبانش خودنمایی می‌کرد.
- پرنسس کلارا، کجا بودین؟ خیلی نگرانتون شدم.
لحن صدایش مانند آرامش بعد از طوفان می‌ماند. اندرو با ندیدن من بسیار نگران شده بود و حال به خاطر دیدن من، خوشحال بود؛ درست همان‌طور که بعد از اتمام یک طوفان خوشحال و آرام می‌شوی.
دست هایم را در هم فرو بردم و سرم را پایین انداختم. این‌که یک آن غیبم زده باشد و او را نگران خود کرده باشم، کار خیلی اشتباهی بود اما خب، چاره‌ای نبود. نمی‌توانستم در هنگام دیدن گذشته، میان مردم بایستم.
امیدوار بودم که متوجه شرمندگی درون صدایم شود.
- من رو ببخشید شاهزاده. فقط خواستم به اطراف نگاه کنم. باید منتظر شما می‌موندم.
اندرو دستی به موهایش کشید و لبخند کمرنگی زد.
- این چه حرفیه! درسته که نگرانتون شدم اما اشکالی نداره.
سپس دستش را پایین آورد و چند لحظه خیره نگاهم کرد. همین‌طور منتظر ایستاده بودم تا حرفی بزند. انتظارم زیاد طول نکشید و اندرو گفت:
- بیاین بریم پرنسس.
لبخندزنان سری تکان دادم و همراه اندرو به گردش خود در شهر ادامه دادیم. ترجیح می‌دادم حواسم را به اتفاقات الان بدهم تا به خاطرات گذشته. این‌که شروع کرده‌ بودم به دیدن گذشته، حتما دلیلی داشت و این دلیل دیر یا زود مشخص خواهد شد. تا آن موقع بهتر بود با اتفاقات زمان حال سر و کله بزنم.
***
(کریستین)
از مهمانسرا خارج شدم. هوای گرم مرکین پوستم را اذیت کرد. در تمام این سال‌ها، در سرزمین‌های سردسیر به سر برده و به هوای آن‌جاها عادت کرده بودم؛ برای همین هوای گرم مرکین اندکی برایم آزاردهنده بود.
نفس عمیقی کشیدم و از میان مردم رد شدم. مردمی که بی‌خبر از گذشته‌ی مرکین، به ادامه‌ی زندگی مشغول بودند. آری؛ آن‌ها بی‌خبر بودند که این سرزمین چه اتفاق‌هایی را تجربه کرده. آن‌ها در تاریکی‌ای از جنس غفلت زندگی می‌کردند.
سرم را تکان دادم تا افکارم از ذهنم خارج شوند. از کوچه‌های مرکین عبور می‌کردم. کوچه‌های کم عرض و طویلی که گویا تمامی نداشتند! تک خنده‌ای کردم. یک زمانی فکر می‌کردم هرچقدر راه بروم، باز هم نمی‌توانم به انتهای این کوچه‌ها برسم، بس که طویل بودند!
حال که فکر می‌کردم، می‌دیدم این کوچه‌ها آن‌قدر هم دراز نبودند. وقتی بچه و کوچک باشی، دنیا در نظرت بزرگ می‌آید و مشکلات کوچک، اما وقتی بزرگ می‌شوی، می‌بینی که دنیا چقدر کوچک و مشکلات چقدر بزرگتر از دنیا هستند! باز خندیدم. تضاد جالبیست!
به اطراف نگاه کردم. خانه‌های شیروانی‌ای که در دو طرف کوچه‌ها بودند، محیط را زیبا جلوه می‌دادند. با این‌که تعدادشان کم بود، اما باز هم می‌شد چند درخت در اطراف دید. درخت‌های بزرگ و تنومندی که هوا را پاک نگه می‌داشتند.
با همین افکار راهم را طی کردم. نزدیک غروب بود و من داشتم به محل قرار می‌رفتم، یعنی به برکه‌ی سفید.
باید او را می‌دیدم و از خبرهای اخیر آگاه می‌شدم. قدم بعدی‌ام به این خبرها بستگی داشت. نمی‌توانستم بدون آگاهی کامل کاری انجام دهم.
پس از مدتی به برکه‌ی سفید رسیدم. برکه‌ی سفید کمی دورتر از مرکز شهر قرار داشت. در واقع این برکه در وسط یک دشت قرار دارد و با خارج شدن از دشت، به شهر می‌رسیدی. برکه‌ای بزرگ که اطرافش را گل‌های سفید رنگی احاطه کرده‌ بودند؛ به خاطر این گل‌های سفید نام این برکه را برکه‌ی سفید گذاشته‌اند.
پا بر روی چمن‌های دشت گذاشتم و نزد برکه رفتم. چشمم به مردمی خورد که اغلب کنار برکه مشغول تفریح بودند. میان مردم، به دنبال جست و جوی او بودم که دیدمش. به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #35
سر تا پایش را بررسی کردم. شنل بلند و سیاه رنگی پوشیده بود. موهایش همچنان سفید بودند و چشمانش سیاه. از این لحاظ تغییری نکرده بود، فقط به خاطر گذشت سال‌ها و افزایش سنش، چین و چروک‌هایی در جای جای صورتش پدیدار شده بودند. او پیرتر شده بود و من بزرگتر!
لبخندی زدم. هیچ چیز نمی‌توانست میزان دوست داشتن من نسبت به این مرد را بیان کند. با خوشرویی، درحالی که سعی می‌کردم محبتم را به صدایم بیفزایم، گفتم:
- از این‌که اين‌جا می‌بینمت، خوشحالم مارک!
لبخند گرمی زد.
- منم همین‌طور. به مرکین خوش اومدی، کریس.
همیشه عادت داشت مرا کریس صدا بزند، به جای کریستین. من نیز مخالفتی نشان نمی‌دادم. بیشتر از این‌که بخواهم سر اسمم به او تشر بزنم، به این مرد مدیون بودم. می‌شود گفت علت این‌که اکنون زنده‌ام، اوست. او بود که به من یاد داد چگونه از قدرت شیطانی خود استفاده کنم و آن را تحت کنترل بگیرم. او بود که به من قوی بودن را یاد داد.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- هر دومون خوش اومدیم.
سری در تأیید حرفم تکان داد. سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد.
- آره، درسته.
صدایش دلتنگی‌ای را نشان می‌داد که اکنون با آمدن به اين‌جا بر طرف شده بود. در عین حال، حسرتی را در صدایش می‌دیدم که هیچ‌گاه برطرف نمی‌شد. بابت این موضوع ناراحت می‌شدم، اما مارک همیشه با یک لبخند، ناراحتی مرا بر طرف می‌کرد و می‌گفت چیزی برای ناراحت شدن وجود نداشت.
او آدم خوشبین و امیدواری بود. در طی این سال‌هایی که او را می‌شناختم، هیچ وقت ناامیدی از او ندیدم. همیشه امیدوار بود که همه چیز خوب پیش خواهد رفت و جای نگرانی نیست. بسیار وفادار و در عین حال زیرک و با استعداد بود؛ به خاطر همین توانایی هایش از او خواستم که در گرفتن انتقامم با من همراه شود.
سکوتی را که در میانمان غوغا به پا کرده بود، با صدایم ساکت کردم.
- خب، بریم سراغ اصل مطلب. تو این یه هفته چیا گیرت اومد؟
مارک یک هفته قبل از من جهت جمع آوری اطلاعاتی به مرکین آمد. حال می‌خواستم بشنوم که چه چیزهایی فهمیده.
- پادشاه کلارکسون از سفرش به جزیره‌ی میروالند دیروز برگشت، ولی همسر و پسر پادشاه کلارکسون، یعنی مارگاریت و جیمس، هنوز به مرکین برنگشتن و معلوم نیست که کی قراره برگردن. دختر پادشاه، کلارا توی قصره و این‌که...
با دقت به حرف‌های مارک گوش سپرده بودم. چیزهایی که تا الان گفته، چندان به دردم نمی‌خوردند؛ لذا منتظر بودم به انتهای مطلب برسد، به خبرهای مهم و به درد بخور. همین‌طور چشم به زمین دوخته و داشتم راجع به حرف‌های مارک فکر می‌کردم که مارک حرفش را نیمه گذلشت.
نگاهم را معطوف مارک کردم. یک تای ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:
- و این‌که چی؟
کنجکاو دانستن ادامه‌ی مطلب بودم. مارک با همان حالت و لحن صدای جدی ادامه داد:
- امروز خانواده‌ی آندرسون از آرینوس به قصر اومدن؛ بابت تعیین تاریخ ازدواج کلارا و شاهزاده اندرو؛ پسر اول پادشاه لئونارد. تاریخ ازدواج رو پونزده روز بعد مشخص کردن.
اخمی روی ابروهایم نشست. نباید بگذارم کلارا ازدواج کند. اگر ازدواج کند نمی‌توانم نقشه‌ام را عملی سازم. نقشه‌ی من باید تحقق یابد و باید حتما به اهدافم برسم؛ بنابراین باید از ازدواج کلارا جلوگیری کنم و اگر می‌خواهم این کار را انجام دهم، باید قبل ازدواج کلارا شروع به کار کنم. باید قبل از ازدواج کلارا هدفم را انجام دهم و به پادشاه کلارکسون هدیه‌ای بابت ازدواج دخترش بدهم؛ هدیه‌ای که تا عمر دارد فراموش نکند. صدای مارک مرا از فکر خارج کرد.
- حالت چهرت میگه نقشه رو پونزده روز بعد اجرا می‌کنی.
لحن صدایش جدی بود. جز جدیت نمی‌شد احساس دیگری را در صدایش و همین‌طور حالت چهره‌اش دید. سری تکان دادم.
- بالأخره باید به پادشاه بابت ازدواج دخترش یه کادو بدیم دیگه، مگه نه؟
مارک لبخند حق به جانبی زد.
- ولی هر دو می‌دونیم که قرار نیست بذاری کلارا ازدواج کنه.
چشمانم را ریز کردم و به آب زلال و تمیز برکه چشم دوختم. زمزمه کردم:
- آره، نمی‌ذارم.
***
(کلارا)
از کنار حوض بلند شدم و به داخل قصر رفتم. یک راست به سمت اتاقم رفتم و وارد اتاقم شدم.
همیشه از وارد شدن به اتاقم آرامش می‌گرفتم. اين‌جا را قلمروی کوچک خود می‌پنداشتم. این اتاق محرم اسرارم بود و دیوارهایش شاهد تمام لحظات تلخ و شیرینم بودند. این اتاق شاید چیز زیادی نباشد، ولی مملو از خاطرات بیست سال زندگی من است. ارزش آن معنوی بود، نه مادی!
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم که امی روی تخت نشسته. سرش را پایین انداخته و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. گویا منتظر چیزی بود و یا به خاطر چیزی اضطراب داشت. صدای در، توجه او را به سمت من جلب کرد. سرش را بلند کرد و با دیدن من سریع از روی تخت بلند شد و تعظیم کرد.
لبخندی زدم.
- بشین امی، راحت باش.
خود نیز به سمت میزم رفتم و دفتر و پرم را روی آن گذاشتم. صدای امی در گوش منی که داشتم به سمت کمدم می‌رفتم تا لباسم را عوض کنم، طنین انداخت.
- پرنسس، می‌خواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم.
صدای جدی‌اش کافی بود تا به سمتش برگردم. نگاهش روی چهره‌ام قفل شده بود. ناراحتی خاصی در نگاهش به چشمم خورد. نگران شدم. چه پیش آمده که امی در این حد مضطرب شده است؟
پرسیدم:
- چی شده؟
- من... راستش نمی‌دونم چطوری بگم. خب من...
ادامه‌ی حرفش به سکوت مطلقی ختم شد. چند قدم برداشتم و فاصله‌ی بینمان را پر کردم. دستم را روی بازویش گذاشتم و لبخندی به رویش پاشیدم. اگر موضوعی پیش آمده بود که امی از گفتنش اجتناب می‌کرد، پس این یعنی با من راحت نبود. می‌خواستم کنارم راحت باشد. امیدوار بودم لبخند گرمم او را آرام کند.
- امی، می‌تونی بهم بگی.
می‌خواستم با شنیدن اعتماد درون صدایم لب به سخن بگشاید که ظاهراً به کار آمد.
- خب پرنسس، من امروز با پدرتون حرف زدم و اون با درخواستم موافقت کرد. من... استعفا دادم.
با شنیدن حرفش چند لحظه ساکت ماندم. تعجب ناشی از شنیدن آن حرف برایم زیاد بود که نیاز به تجزیه و تحلیل کردنش داشتم. امی استعفا داد؟ اما چرا؟ دلیلش چه بود؟
امی تا به الان اولین و تنها ندیمه‌ی من بود. من واقعاً دوستش داشتم و برایم بیشتر از یک ندیمه بود. چرا استعفا داده؛ این را نمی‌فهمیدم. چرا باید می‌رفت؟
درحالی که همان‌طور در تعجب به سر می‌بردم، پرسیدم:
- چرا؟ چرا استعفا دادی؟
متوجه ناراحتی درون صدایش شدم. مشخص بود او نیز نمی‌خواست برود و این موضوع ناراحتش می‌کرد، اما مجبور بود برود و امان از این اجبارهای زندگی که بر ما تحمیل می‌شدند!
- خب، خواهرم ازدواج کرده. حالا که اون رفته، پدر و مادرم تنها هستن. بهتر می‌شه اگه برگردم به سرزمین خودم و کنار خانوادم باشم.
از این‌که امی می‌خواست برود، خیلی ناراحت شده بودم. احساس کلافگی می‌کردم. دوست نداشتم جای خالی‌اش را حس کنم. دوست نداشتم نبود او را تجربه کنم. تا کنون همیشه کنارم بوده؛ هر لحظه که ناراحت و یا عصبانی می‌شدم؛ شریک غمم می‌شد. هر آن که دلم سخن گفتن با کسی را می‌خواست، گوش شنوایم بود و هر موقع که خوشحال می‌شدم، همراهم لبخند می‌زد.
از دست دادن او مثل از دست دادن بخشی از وجود خودم خواهد بود، اما چاره‌ای نیست.
باید به او اجازه‌ی رفتن دهم، همان‌طور که پدرم داده. اختیار زندگی او در دست خودش بود. او پرنده‌ای نبود که من بخواهم او را در قفس بگذارم و در اتاقم نگه دارم. امی یک انسان آزاد بود و اگر می‌خواست برود، می‌توانست برود.
گرچه دوری او خیلی سخت خواهد بود؛ اما پدر و مادرش به او بیشتر از من نیاز داشتند. من پنج سال خود را با او گذراندم، حال وقت والدینش بود که با دخترشان باشند.
با تکیه بر این افکارم، لبخندی زدم.
- امی، تو برای من بیشتر از یه ندیمه بودی و هنوزم هستی. از اين‌که داری می‌ری، خیلی ناراحتم اما با رفتن پیش خانوادت، کار درست رو انجام می‌دی. مطمئنم از دیدن تو خیلی خوشحال می‌شن.
چشمانم در آستانه‌ی باریدن بودند. بغض گلویم امانم را بریده بود، اما صدایم امیدبخش و خوشحال بود. لحظه‌ی عیجبی بود که هم ناراحت بودیم و هم خوشحال!
پس از حرفم، امی به من نزدیک شد و مرا در آغوش کشید. او را محکم بغل کردم. همین که به آغوش یکدیگر پناه بردیم، سد مقاومت چشمانمان باز شد و آخرین اشک‌هایمان را با هم ریختیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #36
***
همراه امی داشتم به سمت دوازده می‌رفتم تا او را بدرقه کنم. امی چمدانش را در دست گرفته بود و شانه به شانه‌ی من می‌آمد. اکنون لباس ندیمه بر تن نداشت و یک پیراهن ساده‌ی سبز رنگ پوشیده بود. موهایش را آزادانه روی شانه‌هایش رها کرده بود و آرام آرام به سمت دوازده می‌رفتیم.
وقتی به اسب امی که مقابل دروازه نگه داشته بود رسیدیم، امی چمدان کوچکش را روی اسب گذاشت و به سمت من برگشت.
- دلم براتون تنگ می‌شه پرنسس.
غم صدایش اذیتم می‌کرد، اما رفتنش بیشتر آزارم می‌داد. بدون او واقعاً سخت خواهد بود و نه به خاطر این‌که کارهایم را انجام می‌داد، بلکه به این خاطر که اگر امی نباشد، با چه کسی اوقاتم را سپری کنم؟ آهی کشیدم.
- منم همین‌طور.
سپس او را در آغوش گرفتم و در گوشش زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش. سفر خوبی داشته باشی.
- شما هم خیلی مراقب خودتون باشید، پرنسس.
بعد از خداحافظی، امی از من جدا شد و سوار اسبش شد. همه‌ی وسایل مورد نیاز از جمله غذا و آب و لباس گرم از قبل آماده کرده و به اسبش بسته بود. نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک و دلنشین امروز را وارد ریه‌هایم کردم. کاش اوقات ما نیز مانند هوا دلنشین و دلچسب بود، اما افسوس که امی داشت می‌رفت و این اصلاً دلنشین نبود.
امی از روی اسب برایم دست تکان داد. جوابش را با تکان دستم و لبخند روی لبم دادم. امی با ضربه‌ی کوچکی به اسب، او را وادار به حرکت کرد. کم کم در میان درختان از دید خارج شد و من درحالی که از همین الان دلتنگش شده بودم، ناچار به قصر برگشتم.
حال باید به جای خالی امی در اتاقم عادت کنم. باید با خاطره‌هایش دلگرم شوم و با نبودش کنار بیایم.
آهی کشیدم. دوری از کسی که دوستش داری، واقعا سخت است؛ سخت و گاهی اوقات غیر قابل تحمل.
وارد قصر شدم و به سمت اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاقم شدم، ناخودآگاه به اطراف نگاهی انداختم. چقدر به دیدن امی در اتاقم عادت کرده بودم! چقدر خوشحال می‌شدم وقتی به اتاق می‌آمدم و امی را می‌دیدم که در اطراف مشغول کاری است. اکنون اتاقم مانند بیابان سوت و کور شده!
تک خنده‌ای کردم. چشمم به گرتیس خورد که از پنجره‌ی اتاقم وارد شد. لبخندزنان به سمتش رفتم. دستم را به سمتش دراز کردم و گرتیس روی دستم نشست. با انگشتم موهای سرش را نوازش کردم و گفتم:
- بریم یه دوری بزنیم؟
سپس خندیدم و پاسخ سؤال خود را دادم:
- آره بریم.
گرتیس از روی دستم بلند شد و شروع کرد به پراز در دورتا دور اتاق. خندیدم و به سمت در رفتم. در را باز کردم و برگشتم. نگاهم را به گرتیس دادم.
- گرتیس.
وقتی اسمش را صدا زدم، خودش شنید و به سمتم آمد و روی شانه‌ام نشست. از اتاق خارج شدم و به سمت حیاط قصر رفتم. با ورود به حیاط، گرتیس از روی شانه‌ام بلند شد و وسط حیاط رفت. روی زمین نشست و خودش بدون این‌که بگویم، بزرگ شد. به اندازه‌ی یک پرنده‌ی غول آسا درآمد.
سرم را به سمت نگهبان مقابل در چرخاندم و گفتم:
- اگه پدرم پرسید، لطفا بگید که رفتم بیرون.
لحنم جدی بود، اما دستوری نه. اهل دستور دادن و به کار بردن این لحن و جملات نبودم. بیشتر ترجیح می‌دادم خواهش کنم، حتی اگر طرف مقابلم یک نگهبان یا ندیمه باشد و من یک پرنسس! جایگاه اجتماعی ما، ما را متفاوت نمی‌ساخت. بالأخره همه‌ی ما انسان بودیم، مگر نه؟
نگهبان در جواب حرفم سرش را تکان داد. به سمت گرتیس به راه افتادم و سوارش شدم. سپس به سمت سرش خم شدم و در گوشش گفتم:
- من رو به آغوش آسمان ببر.
گرتیس ناگهان به تندی باد اوج گرفت و پرهایش را آزادانه در هوا تکان داد. همان‌طور که او به سمت آسمان اوج می‌گرفت، من لبخندم عمیق‌تر می‌شد. هوا واقعا دلنشین بود و آفتابی که در آسمان خودنمایی می‌کرد، عامل اصلی این هوای شیرین بود. به پایین نگاه کردم. طبق معمول همه چیز کوچک‌تر شده بود. در این ارتفاع، از همه چیز و همه کس فاصله داشتم. دست‌هایم را باز کردم و سرم را بالا گرفتم. چشمانم را بستم و به احساساتم اجازه دادم وجودم را در بر گیرند.
این‌که آزاد باشی و به کسی وابسته نباشی، زیباترین حس دنیاست و من هم اکنون، همین حس را داشتم؛ این‌که آزاد بودم!
***
حدود ده روز از روی که امی رفت، می‌گذ‌شت. در این ده روز تنها کاری که کرده‌ بودم، تمرین پروازهایم با گرتیس بوده؛ البته به کمک مارکوس که حتی نکات ریز پرواز با یک پرنده را هم به من آموزش می‌داد و من بسیار از او متشکر بودم.
اکنون هم از تمرینات پرواز برگشته بودم و درحال تعویض لباسم هستم. گرتیس روی تختم به خواب رفته بود. فکر کنم خسته شده.
در این مدت که تنها شده‌ بودم، بیشتر وقتم را به گرتیس اختصاص داده بودم. می‌شود گفت حسابی به او وابسته شدم؛ با این‌که یک پرنده است!
هنوز نتوانسته بودیم ندیمه‌ی دیگری برایم پیدا کنیم و پدرم هنوز داشت دنبال یک ندیمه‌ی خوب می‌گشت.
بعد از این‌که پیراهنم را پوشیدم، به سمت میزم رفتم. مقابل آینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم. موهای بلوندم را دم اسبی بسته بودم؛ هرچند که به خاطر پرواز به هم ریخته شده بودند. فکر کنم خستگی از سر و صورتم می‌بارید. چشمان آبی‌ام مثل همیشه سرحال نبودند و درخشش خود را از دسته داده بودند. نیاز به استراحت داشتم. فکر کنم بعد از شام، یک راست به اتاق بیایم و خود را به آغوش تخت خوابم بسپارم، هر چند که هنوز زیپ پیراهنم باز مانده. باید یکی را صدا بزنم تا زیپ پیراهنم را ببندد. خودم دستم به پشت کمرم نمی‌رسید. سعی کردم خودم زیپ را ببندم، اما طبق معمول نشد. هرچقدر تلاش می‌کردم، دستم به اندازه‌ی کافی نمی‌رسید و زیپ بسته نمی‌شد.
در تلاش برای بستن زیپ از این طرف به آن طرف اتاق می‌رفتم که صدایی مانع من شد.
- احیاناً کمک لازم نداری؟
صدایش آشنا بود. من این صدا را می‌شناختم؛ خیلی هم خوب می‌شناختم. به طرف صدا برگشتم. در چارچوب در، دست به سینه ایستاده و به چارچوب تکیه داده بود. قامت بلندش و اندام خوش فرمش چشمگیر بود. وقتی چشمم به لباس‌هایش خورد، تک خنده‌ای کردم. لباس‌های سلطنتی سفید رنگش او را مانند فرشته جلوه می‌دادند!
لبخندزنان، درحالی که از دیدار ناگهانی و غیر منتظره‌اش شوکه شده بودم، گفتم:
- لطفاً.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #37
تک خنده‌ای کرد و به سمتم آمد. پشت سرم ایستاد. موهایم را روی شانه‌ام انداخت و زیپ پیراهنم را بست. صدای بسته شدن زیپ، اعلام کرد که می‌توانستم به سمتش برگردم، لذا به طرفش برگشتم.
با نگاهش اجزای صورتم را می‌کاوید. گویا دلتنگم شده بود! خب منم دلم برایش تنگ شده بود.
- وای! بالأخره برگشتیم.
چشمان قهوه‌ای رنگش از سر خوشحالی می‌درخشیدند و لبخندش قدری شور و شوق داشت که مرا نیز وادار به لبخند زدن می‌کرد. از لحن صدایش هم نگویم که شنیدنش باعث خنده‌ام می‌شد. آخر این همه خوشحالی دیگر به خاطر چیست؟ به خانه برگشتن، این همه خوشحالی دارد؟
- این همه خوشحالیت واسه برگشتنه؟
- البته که واسه برگشتنه. بالأخره بیست روز خونه نبودم و بیست روز چیز کمی نیستا!
دستش را مطابقت با جمله‌ی آخرش چنان تکان داد که خنده‌ام گرفت. با لبخندی دلنشین نظاره‌ گر خندیدن من بود. پس از خندیدنم، حالت جدی‌ای گرفتم. لبخندی روی لب آوردم و گفتم:
- از دیدنت خوشحالم جیمس.
صدایم قدردان و خوشحال بود. خدا را سپاس گذار بودم که جیمس را این‌جا می‌بینم و به خاطر دیدنش خوشحالی سرتا سر وجودم را دربر گرفته بود. جیمس سری به نشانه‌ی تایید حرفم تکان داد. نگاهی اجمالی به در انداختم.
- مارگاریت کجاست؟
جیمس در پاسخ دادن به سؤالم اندکی تعلل کرد و سپس درحالی که با انگشت شستش، گوشه‌ی لبش را لمس می‌کرد، گفت:
- فکر کنم سر میز شام باشن، همراه پدرت.
با شنیدن حرفش یک باره از جا پریدم. چشمانم گرد شدند. به خاطر حرفش متعجب شده بودم، آخر میز شام؟ اکنون که برای شام خیلی زود بود. سرم را به سمت پنجره‌ها چرخاندم و به بیرون نگاه کردم. مدت زیادی از خداحافظی خورشید با آسمان نمی‌گذشت و آسمان هنوز رنگ‌های قرمز و نارنجی اش را داشت. اکنون چه شامی؟
نگاهم را معطوف جیمس کردم.
- از الان شام زود نیست؟
- آخه چون ما از راه رسیدیم، پدرت گفت میز رو آماده کنن.
به نشانه‌ی تفهیم سرم را تکان دادم. جیمس لبخندی زد. گفت:
- خب منم مثلاً اومده بودم تا بانو رو تا میز شام همراهی کنم.
سپس برگشت و روبه در ایستاد. دستش را جلو آورد. صدایش لطیف و محترم و صد البته در شأن یک شاهزاده بود.
- مایل هستین با من بیاید، پرنسس کلارا؟
لبخندی زدم و به جای این‌که دستش را بگیرم، نزدیکش رفتم و دستم را دور بازویش پیچیدم.
- باعث افتخار منه، شاهزاده جیمس.
بدین ترتیب به سمت سالن غذاخوری به راه افتادیم. جیمس را دوست داشتم و از او خوشم می‌آمد. با این‌که من جیمس و مادرش را به عنوان مادر و برادر ناتنی خود قبول نکرده بودم؛ منظور حتی مادرش را هم به اسم صدا می‌زدم، نه با گفتن مامان، ولی با این حال از جیمس خوشم می‌آمد و با او صمیمی بودم. از مارگاریت هم بدم نمی‌آمد، زن بدی نبود.
گرچه خود جیمس هم من و پدرم را به عنوان خانواده‌ی خود نمی‌دید و او نیز پدرم را بابا صدا نمی‌زد، ولی او هم مرا خیلی دوست داشت.
جیمس، پسر شوهر اول مارگاریت بود، که پدرش چند سال قبل از ازدواج مارگاریت با پدرم، مرد. با اینکه جیمس هفده سال داشت، ولی به عنوان یک پسره هفده ساله، بسیار عاقل و با درک بالا بود. باهوش و مهربان بودنش او را تبدیل به فرشته‌ی نجات همه کرده بود؛ چرا که هر زمان که به جیمس نیاز باشد، او آن‌جا پیدایش می‌شود تا کمک کند.
اما درکنار همه‌ی این رفتارهای خوب، جیمس گاهاً بسیار شیطنت می‌کرد و همین همیشه مرا می‌خنداند.
بالأخره به سالن غذاخوری رسیدیم. با وارد شدن به سالن، چشمم به پدرم و مارگاریت خورد که سر میز نشسته و سخت مشغول صحبت بودند.
وقتی به میز نزدیک‌تر شدیم، مارگاریت چشمش به من و جیمس خورد و لبخند عمیقی روی لبانش نشاند. صدای رسایش ملودی گوشم شد.
- شاهزاده و پرنسسمون هم اومدن.
سپس تک خنده‌ای کرد. صدایش خوشحالی و آرامش فراوانی داشت. مارگاریت به گفته‌ی خودش، خیلی این‌جا را دوست دا‌شت و به اين‌جا وابسته شده بود، لذا بیست روز پیش موقع رفتن ناراحت بود. اکنون که آمده‌اند، طبیعی ‌ بود که خوشحال ترین زن روی زمین باشد.
پدرم با حرف مارگاریت سرش را چرخاند و با لبخند ما را نگاه کرد. به میز که رسیدیم، مارگاریت به قصد به آغوش کشیدن من از روی صندلی خود بلند شد و به نزدیکم آمد. دستم را از دور بازوی جیمس کشیدم و وارد آغوشش شدم.
بوی عطر تلخ مارگاریت به روال همیشه، ابتدا به مشامم خوشایند و سپس آزاردهنده آمد. مارگاریت اهل عطرهای خیلی تلخ بود. به گفته‌ی او، این عطرها زن را قدرتمند و مستقل نشان می‌دادند، مارگاریت هم که عاشق قدرتمند بودن بود! از آغوشش بیرون آمدم و به چهره‌اش نگاه کردم. چشمانم صیاد چشمان سبز رنگش شد. چشمانش غرور و در عین حال مهربانی خاصی را فریاد می‌زدند. تضاد گمراه کننده‌ای همیشه در نگاهش موج می‌زد. صدای رضایتمندش را شنیدم.
- از اين‌که سالم و سرحال دیدمت، خوشحالم.
لبخندی به رویش پاشیدم.
- منم از اين‌که سالم برگشتید خوشحالم مارگاریت.
دستش را به بازویم کشید و مرا به سمت میز هدایت کرد.
- بیاین دور میز بشینیم.
هر دو همزمان نشستیم. او سمت چپ پدرم و من سمت راست پدرم نشستم. جیمس هم که کنار مادرش نشست. مارگاریت دستش را بلند کرد و به ندیمه ای که وارد سالن شد، اشاره کرد.
- غذا رو بیارین دیگه. این‌جا منتظر شما نشستیم.
ندیمه سری تکان داد. صدایش در نظرم معذور و خجالت زده آمد.
- همین الان میاریم بانوی من.
سپس از سالن خارج شد. به میز نگاه کردم. دو سه عدد گلدان در جای جای میز دیده می‌شدند که نقش تزئینی را بازی می‌کردند. در میان این گلدان‌ها، جای خالی برای گذاشتن ظرف غذاها وجود داشت.
مارگاریت کمی به سمت پدرم خم شد و دستش را روی بازوی پدرم گذاشت. لبخندزنان گفت:
- کلارکسون عزیزم، لازمه که به این ندیمه ها یادآوری کنیم که ما بابت درست انجام دادن کارشون بهشون سکه می‌دیم.
پدرم در جواب مارگاریت خندید. گفته بودم مارگاریت مهربان است، مگر نه؟ خب، او فقط برای نزدیکانش مهربان بود، از جمله خانواده و دوست‌هایش. چشمم به یقه‌ی پیراهن سبزش خورد که با نگین های ریز و گران قیمتی تزئین شده بود. نگین های نقره‌ای رنگی که تناسب خوبی با موهای بورش برقرار کرده بودند.
مخاطب قرار داده شدنم توسط مارگاریت، باعث شد چشم از لباسش بردارم.
- کلارا، تو چی کار کردی توی این بیست روز؟ تو نامه‌ی آخری که از پدرت گرفتم، گفت که کار ازدواجت با شاهزاده اندرو راست و ریست شده.
نفس عمیقی کشیدم. چه نیاز به باز کردن این بحث بود؟ مگر موضوع دیگری جز ازدواج من وجود نداشت؟ سعی کردم لبخند بزنم. دوست نداشتم راجع به این موضوع صحبت کنم.
- آره، هیچ مشکلی پیش نیومده.
- خب خیلی خوشحال شدم.
مارگاریت نگاهی به جیمس انداخت.
- یکی دو سال دیگه باید برای ازدواج جیمس هم یه فکری بکنیم.
جیمس که در طول این مدت ساکت بود، حال با شنیدن حرف مادرش، نفسش را کلافه بیرون داد و به سمت میز خم شد. دست‌هایش را از آرنج روی میز گذاشت و سرش را به سمت مادرش خم کرد. لبخند زد.
- مامان، ترجیح می‌دم همسرم رو خودم انتخاب کنم.
مارگاریت خنده‌ای سر داد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- خب خودت انتخاب کن، اما یکم تو انتخابش عجله کن.
جیمس سری تکان داد.
- حتماً.
مارگاریت و پدرم را نمی‌دانستم، اما من متوجه تمسخر درون صدایش شدم و به خاطر این تمسخر، خنده‌ام گرفت. وقتی خنده‌ام را شنید، نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
همان لحظه بود که چهار ندیمه وارد سالن شدند و غذاها را آوردند. مارگاریت کلافه و طعنه وار به ندیمه ها گفت:
- بالأخره تونستین بیاین.
در جواب کسی چیزی نگفت و مشغول خوردن شاممان شدیم. باقی شب نیز با صحبت گذشت. گرچه من و جیمس بیشتر ساکت بودیم و گوینده‌ها پدرم و مارگاریت بودند، ما نقشی جز شنونده نداشتیم.
بعد از شام هر کدام راهی اتاق خود شدیم. وارد اتاقم که شدم، آهی از سر آسودگی کشیدم.
فکر کنم اگر همین الان روی تخت دراز نکشم، از خستگی روی زمین می‌افتم. سکوت اتاق بیش از پیش خسته‌ام کرد. اگر امی این‌جا بود، می‌توانستم با او حرف بزنم و بابت این‌که چقدر خسته شده‌ام، غر بزنم و سپس به صدای خنده‌هایش گوش کنم، اما خب... امی این‌جا نیست.
گرتیس هم در اتاق نبود. خودش برمی‌گردد.
لباس‌هایم را با لباس خواب سفید رنگم عوض کردم و سپس روی تخت دراز کشیدم. پنج روز!
پنج روز به ازدواجم مانده.
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #38
از پنج روز پیش پدرم و پادشاه لئونارد شروع کردند به فرستادن نامه‌های متعدد به یکدیگر و کلی راجع به مراسم ازدواج و تدارکات حرف زدند. فکر کنم از فردا هم شروع کنند به خرید لوازم.
هوفی کشیدم. هیچ فکری راجع به این‌که زندگی‌ام بعد از ازدواج چگونه خواهد بود، نداشتم. تمام برنامه‌هایم برای زندگی‌ام محدود به این پنج روز بود. تصورم از روز ازدواج به بعد سیاه بود؛ گویا فقط پنج روز زنده خواهم ماند و بعد از پنج روز، دیگر منی در این دنیا وجود نخواهد داشت.
لبخند تلخی لبانم را آراسته کرد.
پتو را به خود فشردم.
کاش یک چیزی مانع این ازدواج شود! مهم نیست چه چیزی، فقط این ازدواج صورت نگیرد.
با همین افکار آزاردهنده به خواب فرو رفتم و ذهنم دست از فکر کردن برداشت.
***
(گذشته)
(دانای کل)
اشلی به دنبال ویلیام پله‌های مرمری قصر را پشت سر می‌گذاشت و در این هنگام، از دیوارهای کرمی و زینت داده شده با رنگ طلایی قصر را گرفته تا سقف مزین شده توسط چلچراغ های نقره‌ای رنگ و حتی تابلوهای روی دیوارها را می‌نگریست.
در نظرش همه چیز بیش از اندازه بی نقص بود. آن‌قدری که اشلی می‌ترسید به چیزی دست بزند، که مبادا بشکند و یا خراب شود!
فکر نمی‌کرد داخل قصر تا این حد زیبا و چشمگیر باشد. تصورش از این‌جا یک مکان بزرگ و مملو از تزئینات گران بها بود. البته داخل قصر با تصوراتش مطابقت داشت؛ اما تا حدودی؛ چرا که این مکان در واقعیت چند بربر زیباتر از تصورات اشلی بود.
اشلی دست از نگاه کردن به اطراف برداشت و نگاهش را به ویلیام که مقابلش درحال بالا رفتن از پله‌ها بود، داد. قامت بلند ویلیام اشلی را تحت تاثیر قرار داد. این مرد در ظاهر قدرتمند به نظر می‌رسید و قدرتمند هم بود؛ شاید حتی قدرتمندتر از پادشاه!
با تمام شدن پله‌ها و رسیدن به طبقه‌ای که شمارش از دست اشلی در رفته بود، ویلیام ایستاد و به سمت اشلی برگشت. سرتا پای اشلی را از نظر گذراند. کار مناسبی برای این بچه در نظر داشت؛ آن‌قدر مناسب که می‌دانست این پسر می‌تواند در آن ماهر شود. لبخند روی لبش نشاند. ویلیام دست‌هایش را در هم قفل کرد. صدای رسایش در گوشه به گوشه‌ی سالن پخش شد.
- لیز، لیز کجایی؟
در جوابش سکوت حرف زد. چند ثانیه بعد زنی از انتهای راهرو با عجله به سمت ما آمد. در مقابل ویلیام تعظیم خفیفی کرد. موهای حنایی رنگش اولین چیزی بود که چشم اشلی را گرفت.
- بفرمایید لرد ویلیام.
ویلیام چشمانش را ریز کرد. صاف ایستاد و نگاهش را از بالا به زنی که قد کوتاه تر از خودش بود، دوخت. به اشلی اشاره کرد. از همان لحن همیشگی اش برای دستور دادن استفاده می‌کرد؛ یعنی جدی، مغرور و آرام.
- لیز، این بچه رو ببر به آشپزخونه و اون‌جا بگو کمکت کنه.
زنی که لیز نام داشت، چشمان قهوه‌ای کمرنگش را به چهره‌ی شوکه شده و متعجب اشلی دوخت. اشلی از شنیدن حرف ویلیام تعجب کرده بود و نمی‌دانست چه بگوید. همین‌طور به لیز نگاه می‌کرد. زن میانسالی بود. چهره‌اش به نظر مهربان می‌آمد؛ صمیمی و خونگرم. ولی برای اشلی فرقی نداشت، چون او یاد گرفته بود که گول ظاهر مردم را نخورد.
چنین چهره‌هایی برایش غریب نبودند. این صورت‌ها را بارها دیده و بارها از همین صورت‌ها زخم خورده. لبانش را به هم چسباند و دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشت. سرش را پایین انداخت و ترجیح داد نظاره‌گر زمین باشد.
لیز سرش را به سمت ویلیام چرخاند.
- این پسر زیادی برای کار کردن کوچیک نیست؟ پدر و مادرش کجان؟
اخمی ابروان ویلیام را در هم گره زد. لبخند طعنه واری که پشتش هزاران حرف نهفته وجود داشت، روی لبش نشست.
- لیز، یه سؤالم رو جواب بده. از کی تا حالا تو مسئول شدی؟
لیز چشمانش از تعجب گرد شدند. به تته پته افتاد و صدای سردرگمش نشان دهنده‌ی این بود که نمی‌دانست چه جوابی بدهد.
- مس... مسئول چ... چی؟
ویلیام سرش را کمی کج کرد و با همان لحن مذکور طنعه وار و اندکی خشمگینش گفت:
- مسئول دخالت توی کار من.
لیز شرم زده و ترسیده سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زمین دوخت. فکر نمی‌کرد چنین چیزی در انتظارش باشد. قصد بدی از بیان حرفش نداشت، فقط چیزی را که عیان بود گفت؛ این‌که این پسر برای کار کوچک است.
- چنین قصدی نداشتم، لرد من. لطفاً من رو ببخشین.
ویلیام آهی از سر تأسف کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند. صدای کلافه اش در گوش لیز و اشلی ای که کلافه تر از ویلیام بود، طنین انداخت.
- به هرحال، وقت من با ارزش تر از اینه که با تو هدرش بدم. این بچه رو ببر و حواستم بهش باشه.
لیز سری به منزله‌ی اطاعت تکان داد و به اشلی اشاره کرد. اشلی ذهنش مملو از افکار بی نظمی شده بود که او را کلافه می‌کردند. با وجود تمام احساسات عجیبی که درونش شکوفا شده بودند، به دنبال لیز رفت.
ویلیام تک خنده‌ای کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- حواست بهش باشه، چون خیلی برنامه‌ها واسش دارم!
صدای مرموزش عاجز از بیان افکارش بود. خدا می‌داند که چه در ذهنش می‌گذرد. ویلیام نفس عمیقی کشید و آن‌جا را ترک کرد.
اشلی به دنبال لیز از کنار میز غذاخوری دوازده نفره‌ی درون سالن که رنگ طلایی اش آن را مانند طلا جلوه می‌داد، عبور کرد. گلدان‌های چیده شده در چهار گوشه‌ی سالن، زیبایی خاصی داشتند. اشلی و لیز وارد راهرویی در انتهای سالن شدند. راهرو به راه ‌پله‌ای طولانی و سنگی ختم می‌شد که مشعل های روی دیوار، تاریکی راه پله را از بین می می‌بردند. راه پله سرمای کمی داشت.
اشلی درحالی که گوشه‌ی لبش را به دندان گرفته بود، به دنبال لیز می‌رفت.
نمی‌دانست در انتهای این راهرو چه در انتظارش است و یا تا کی باید در قصر بماند. هیچ چیز را نمی‌دانست و این ندانستن، آزارش می‌داد. او را می‌ترساند و ناراحت می‌کرد. دلش می‌خواست پیش دوستانش برگردد و از قصر بیرون برود، اما چگونه می‌تواند این کار را انجام دهد؟ اصلاً به او اجازه‌ی رفتن می‌دهند یا که باید همیشه اين‌جا بماند؟
ای کاش هیچ وقت به فکر دزدی از پادشاه نمی‌افتاد و همراه با مارتین به آن رستوران می‌رفت. بی سر و صدا نفس عمیقی کشید و سپس نفس حبس شده در سینه‌اش را به بیرون داد. بازدمش به شکل بخار به رقص در هوا در آمد.
اشلی و لیز به دری چوبی و قهوه‌ای رنگ رسیدند. لیز روبه اشلی لبخندی زد و سپس در را باز کرد. وارد آشپزخانه‌ی بسیار بزرگی شدند. آن‌قدر بزرگ که شاید به اندازه‌ی یک خیابان می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #39
اشلی که از این بزرگی آشپزخانه چشمانش گرد شده بودند، دور خود چرخ آرامی زد و بدین وسیله به همه جای آشپزخانه نگاه کرد. میز بزرگ مستطیل شکل و چوبی ای در وسط آشپزخانه قرار داشت که تقریباً عده‌ای دورش جمع شده و درحال خورد کردن مواد غذایی مختلفی از جمله سبزیجات و سیب زمینی و گوجه بودند. عده‌ی دیگری هم پشت تنور درحال پختن غذاها بودند. همهمه ی ایجاد شده در محیط حاصل از صحبت کارکنان بود.
رنگ طلایی ظروف درون طاقچه های قهوه‌ای رنگ، هارمونی زیبایی ایجاد کرده و به نوعی ظاهر ساده‌ی آشپزخانه را آراسته کرده بود. هم رنگ ظروف، هم رنگ آبی و قرمز شیشه‌ی پنجره‌ها که به دلیل انعکاس نور، باریکه های نور قرمز و آبی در آشپزخانه ایجاد کرده بودند و منظره‌ی رویایی به چشم بیننده هدیه می‌دادند. مواد غذایی مختلفی در اطراف به چشم می‌خورد. چیزهایی که اشلی تا حالا نخورده و یا فقط یکی دوبار خورده بود.
دیدن این غذاها، ناخودآگاه لبخند خفیف بچگانه و معصومی روی لبش نشاند. شکم گرسنه‌اش تقاضای خوردن آن غذاها را می‌کرد. درخشش چشمانش و شور و شوق نگاهش، چیزی جز اشتیاق یک بچه‌ی گرسنه نبود.
اشتیاق اشلی با شنیدن صدای لیز جای خود را به نا امیدی داد.
- این‌طور که معلومه، باید از این به بعد اين‌جا کار کنی.
لبخند لیز که سعی می‌کرد اشلی را از حالت سردرگم و ناراحتش دربیاورد، هیچ اهمیتی برای اشلی نداشت. اشلی چشمان ترسیده اش را روی چهره‌ی لیز ثابت نگه داشت.
- برای همیشه؟!
لبخند لیز از لبش ماسیده شد. متأسفانه جوابی نداشت که به این بچه بدهد. اگر به او باشد که حتی نمی‌گذارد این پسر بچه این‌جا کار کند ولی به او نیست! او کاری از دستش برنمی‌آید. نه می‌داند این پسر چرا این‌جا است و نه می‌داند تا کی اين‌جا خواهد ماند. نمی‌داند چه بلایی سر این پسر آمده که راهش به قصر ختم شده. تنها کاری که می‌تواند بکند، اطاعت از دستورات است.
آه ناراحتی کشید. بدون نگاه کردن به چشمان معصوم آن پسر، گفت:
- من نمی‌دونم.
تأسف درون صدایش، اخمی روی ابروی اشلی نشاند. دست‌هایش را مشت کرد و با اخم به زمین چشم دوخت. ویلیام او را به این‌جا آورد و به دست لیز سپرد. بدون این‌که چیز دیگری بگوید، رفت و اشلی باید با این کنار بیاید؟ شاید بچه باشد، ولی با این وجود می‌داند که چنین موقعیتی اصلاً قابل درک نیست.
مجازات دزدی اش این است؟ کار کردن در اين‌جا؟
نفسش را با حرص بیرون داد و به تندی باد برگشت و به سمت در رفت.
زیر لب زمزمه کرد:
- عمراً اگه این‌جا کار کنم.
به سمت دستگیره دست دراز کرد تا در را باز کند که لیز دست روی شانه‌ی اشلی گذاشت و او را به سمت خود برگرداند. دست‌هایش را در دو طرف بازوهایش گذاشت. نگاهش نشان می‌داد که اشلی را درک می‌کند.
- می‌دونم که دوست نداری این‌جا کار کنی، ولی باید باهاش کنار بیای. اون‌قدرها هم بد نیست. یعنی ما بیشتر مواقع حتی پادشاه و بقیه‌ی افراد رو نمی‌بینیم! این‌جا دور همیم. مطمئنم بقیه ازت خوششون میاد، اگه تو هم ازشون خوشت بیاد، مشکلی ایجاد نمی‌شه. درسته که ازت خیلی بزرگتریم...
اشلی چشمانش را در حدقه چرخاند. هیچ کدام از این حرف ها چیزی از حس ناراحتی و خشم او کم نمی‌کردند. بازوهایش را به تندی عقب کشید که باعث تعجب لیز شد. در مقابل چشمان گرد شده‌ی لیز، دو قدم عقب رفت. نفس‌های پی در پی اش سینه‌اش را تند تند به جلو و عقب هدایت می‌کرد. نگاهش را به زمین دوخت. فریادش آغشته به درد بود که زخمی روی دل شنونده ایجاد کرد.
- نمی‌خوام!
سپس برگشت و دستش را به سمت دستگیره دراز کرد، که صدای لیز مانعش شد.
- اون‌ها بهت اجازه نمی‌دن. بهتره همین جا بمونی، چون اگه بخوای بری، برات گرون تموم می‌شه.
اشلی ناچار سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی برای آرام کردن خود کشید.
سپس به طرف لیز برگشت. لیز که دید اشلی آرام گرفته، لبخندی به رویش زد و دستش را پشت کمر اشلی گرفت. او را به سمت بقیه‌ی ندیمه هایی که حال حواس همه ی شان به اشلی بود، برد.
سرش را برگرداند و به چهره‌ی اشلی که داشت تک تک ندیمه ها را از نظر می‌گذارند، نگاه کرد.
- اسمت چیه؟
اشلی آب دهانش را قورت داد و بدون نگاه کردن به لیز، گفت:
- اشلی.
لیز همان‌طور که داشت به سمت ميوه‌ها می‌رفت، گفت:
- بسیار خب...
با صدای رسایی ادامه داد:
- بچه‌ها، اشلی رو لرد ویلیام آوردن. از این به بعد اين‌جا بهمون کمک می‌کنه.
صدای یکی از ندیمه ها توجه اشلی را جلب کرد.
- این بچه؟ هه! اون‌قدرا هم بدبخت نیستیم که محتاج کمک این پسر باشیم.
همه‌ی سرها به سمت دختر جوانی برگشت که این حرف را زده بود. دختر وقتی نگاه‌ دیگران را دید، اخم کرد. با اخم همه‌ی ندیمه های دیگر را تک تک نگاه کرد.
- چیه؟ اشتباه می‌گم؟ این بچه آخه چه کمکی ازش ساخته است؟ اومده این‌جا سربارمون باشه همین!
صدای مملو از تمسخرش، باعث مشت شدن دستان اشلی شد. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. از کلمه‌ی سربار شدن خوشش نمی‌آمد که حال خود این حرف را شنید. او هیچ وقت از سربار شدن خوشش نمی‌آید و هیچ وقت هم قصد ندارد سربار کسی شود. چشمانش را یک بار باز و بسته کرد. اما آه که گوشش از این حرف ها پر است. وقتی در کوچه و محله روزت را بگذارنی، خانه‌ای نداشته باشی و پدر و مادری بالای سرت نباشد، مورد ترحم و تمسخر همه قرار می‌گیری. هر چقدر هم سعی کنی این حرف ها را نشنیده بگیری، باز هم دلت درد می‌گیرد. قلبت تشنه‌ی محبت می‌شود و نگاهت، مدام کسی را جست و جو می‌کند که چند قطره محبت به قلبت بنوشاند.
و درست آن‌جا می‌شکنی که ببینی چنین کسی وجود ندارد!
لیز نفس عمیقی از حرص کشید و نزد دختری آمد که این حرف را زده بود. چشمان ریز شده و خشمگینش را در چشمان سبز رنگ دختر دوخت. صدای جدی و عصبانی لیز، لرزه به جان دختر انداخت و طوفانی از خشم در دلش ایجاد کرد.
- خودت وقتی این‌جا اومدی، تنها دو سال یا سه سال از این پسر بزرگتر بودی. چه زود اون روزها رو یادت رفت، هم؟ حالا اگه بازم حرفی برای گفتن داری، بگو تا حقت رو بذارم کف دستت، در غیر این صورت، بهتره برگردی سر کارت.
دختر وقتی دید چیزی در جواب نمی‌تواند بگوید، سکوت پیشه کرد و سر کارش برگشت. لیز لبخندی زد و طعنه وار به دختر جوان گفت:
- منم همین فکر رو می‌کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #40
پس از زدن این حرف، سرش را به سمت اشلی چرخاند. آن پسر، قطعاً از این حرف ناراحت شده، با این حال چهره‌اش بیخیال نشان می‌داد، طوری که گویا این حرف برایش اصلاً مهم نبود، لیکن لیز دست‌های مشت شده‌ی اشلی را می‌دید و از همان دست‌ها، می‌فهمید این حرف اذیتش کرده.
هوفی کشید و به اشلی اشاره کرد تا به سمتش برود. اشلی که اشاره‌ی دست لیز را دید، مشت‌های گره شده‌اش را باز کرد و آرام آرام به سمت لیز رفت. لیز لبخندی به اشلی زد و او را به دنبال خود به گوشه‌ی دیگر آشپزخانه برد.
دستمال نازک و کرمی رنگی را که تمیزی اش نشان می‌دهد تازه شسته شده است، به دست اشلی داد. به ظرف‌هایی که اشاره کرد.
- با این دستمال اون ظرف‌ها رو خشک کن، باشه؟
اشلی سری تکان داد که لیز لبخندی زد و او را ترک کرد. اشلی که از این وضعیت ناراحت بود و بودن در آن‌جا کلافه اش می‌کرد، بدون گفتن چیزی شروع کرد به انجام کاری که بر عهده داشت.
اگر مجبور بود مدتی را در قصر بماند، پس چاره‌ای نیست و باید بماند. ذاتاً در بیرون از این قصر، کسی را نداشت که منتظرش باشند؛ خانواده‌ای نداشت که برایش نگران شوند. این افکار باعث شد اشلی به این نتیجه برسد که شاید در قصر ماندن چنان بد هم نباشد. حداقل اکنون یک سر پناه دارد! شاید نتوان به این سرپناه خانه گفت، ولی بهتر از هیچی است. اشلی آهی کشید. کاش بتواند هرچه سریع‌تر به این‌جا عادت کند و این حس کلافگی را از خود دور کند.
حداقل کمی هم که شده باید به قصر و صد البته کار کردن در این‌جا عادت کند. اشلی هوفی کشید و به کارش ادامه داد. دستمال را آرام آرام روی ظرف‌های تمیزی که هنوز چند قطره آب روی آن‌ها ديده می‌شد، می‌کشید و کاملاً خشکشان می‌کرد. طرح‌های زیبا و ظریف در کناره‌های ظرف، آن‌ها را زیباتر می‌کرد.
پس از گذشت مدت زیادی، اشلی بالأخره کارش را تمام کرد. ظرف‌ها آن‌قدر زیاد بودند که تمیز کردنشان خسته‌اش کرده بود.
اشلی دستمال در دستش را گوشه‌ای رها کرد و به طرف بقیه برگشت. اکنون فقط نزدیک سه چهار نفر در آشپزخانه حضور داشتند، به علاوه ی لیز.
بوی غذا که مانند رایحه ای زیبا فضای آشپزخانه را پر کرده بود، نشان می‌داد وقت ناهار است.
ندیمه ها یکی یکی می‌آمدند و ظرف غذاها را می‌بردند. اشلی با دیدن میز، دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش گرد شدند. در عمرش آن همه غذا را یک جا با هم ندیده بود.
وقتی لیز متوجه نگاه خیره ی اشلی به غذاها شد، ناخودآگاه لبخند کمرنگی زد. آن‌طور که این پسر به غذاها نگاه می‌کرد، نشان می‌داد که گرسنه بود. لیز مقداری از غذاها را در یک بشقاب کشید و به سمت اشلی رفت.
دست بر شانه‌ی اشلی نهاد. اشلی با حس لمس دستی روی شانه‌اش، برگشت و با لیز مواجه شد؛ لیزی که یک بشقاب در دست گرفته بود و به او نگاه می‌کرد.
نگاه کنجکاو و سؤالی اش روی لیز ثابت ماند. لیز بشقاب را به سمت اشلی گرفت.
- وقت ناهاره و تو هم باید غذات رو بخوری.
اشلی بشقاب را گرفت و به اطراف و ندیمه هایی که هنوز مشغول کار بودند، نگاه کرد.
- بقیه چی؟ شما نمی‌خورین؟
سرش را به سمت لیز چرخاند. لیز از شنیدن این حرف، لبخند گرمی زد.
- ما کارمون رو تموم کنیم، می‌خوریم. تو بیخیال بقیه شو و بخور.
اشلی بدون حرفی سرش را به معنای باشه تکان داد و جهت خوردن غذایش به گوشه‌ای رفت. غذایی که بوی لذیذش، طعمش را لو می‌داد و اشلی چقدر دلش می‌خواست این غذا را بچشد!
***
شب هنگام بود و آسمان روسری سیاهی بر سر کشیده بود. اشلی یکی از پنجره‌ها را باز کرده و کنارش ایستاده بود. مانند همیشه از تماشای ستارگانی که در آن بالا بالاها چشمک می‌زدند، لذت می‌برد. همیشه شب‌ها در پارکی دراز می‌کشید و به آسمان نگاه می‌کرد. به ستارگانی که هم خیلی نزدیک بودند و هم خیلی دور.
حتی گاهی اوقات آرزو می‌کرد که یک ستاره باشد؛ چون در این صورت از همه چیز دور می‌شد.
پنجره را بست و برگشت. دو سه نفر فقط در آشپزخانه باقی مانده بودند و داشتند ظرف‌های باقی مانده‌ی شام را می‌شستند. امروز اشلی برای اولین بار غذای کامل خورد و سیر شد. از این بابت خوشحال بود؛ هر چند هنوز هم ترجیح می‌داد بیرون قصر باشد.
یکی از ندیمه ها با سینی‌ای در دست به طرف اشلی آمد و سینی را به سمت اشلی گرفت.
- این رو ببر برای پادشاه. عادت داره که هر شب قبل از خواب یه لیوان نوشیدنی بخوره. اتاقش طبقه‌ی هفتم هستش.
اشلی سری تکان داد و سینی را از ندیمه گرفت و از آشپزخانه خارج شد. در حال رفتن به طبقه‌ی هفتم بود. ذهنش درگیر شد. یعنی پادشاه با دیدنش چه واکنشی نشان می‌داد؟ آن هم بعد از اتفاق امروز صبح!
امیدوار بود که پادشاه با دیدنش عصبانی نشود. فقط دلش می‌خواست سریع سینی را در اتاقش بگذارد و برگردد. دلش نمی‌خواست پادشاه را ببیند. اصلاً برای چه قبول کرد این کار را انجام دهد؟ چرا سعی نکرد مخالفت کند؟ هوفی کشید و به راهش ادامه داد.
وقتی وارد طبقه‌ی هفتم شد، همه جا را گشت. درها را یکی یکی باز می‌کرد و وارد می‌شد ولی با اتاق‌ها و سالن‌های خالی مواجه می‌شد. همین‌طور در جست و جوی پادشاه، آخرین در آن طبقه را هم باز کرد که ناگهان پادشاه و مشاورش را درون اتاق دید. آب دهانش را با ترس قورت داد. در دل دعا می‌کرد که پادشاه با دیدنش عصبانی نشود.
در چارچوب در ایستاد و تصمیم گرفت فعلاً که پادشاه رویش به آن طرف است و اشلی را نمی‌بیند، داخل نرود. هرچند ویلیام اشلی را دید ولی بدون این‌که چیزی بگوید و آمدن اشلی را خبر کند، سرش را به سمت پادشاه چرخاند و به حرف های او گوش کرد؛ درحالی که وانمود می‌کرد اشلی را ندیده.
اشلی هم نگاه ویلیام را روی خودش دید و وقتی دید ویلیام چیزی نگفت، متعجب شد. چه علتی داشت که این مرد بدون گفتن چیزی به کارش ادامه داد؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین