(سه ماه بعد)
در آن روز آفتابی و گرم مرکین، کوچهها مملو از ازدحام مردم بودند. همه با سبدهایی در دست، به این سمت و آن سمت میرفتند و خرید میکردند. امروز، روز بازار بود؛ روزی که همهی اجناس به نصف ارزش خود میرسیدند. البته این روز فقط یک بار در سال بود. همیشه در این روز، در کوچههای مرکین جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد.
صدای پچ پچ مردم، صدای بازی کردن بچههای اطراف و صدای بلند فروشندهها آزاردهنده بود. عمدهی مردم خرید میکردند، اما عدهای هم بودند که فقط از پیاده روی لذت میبردند، و یا دور راهبهای که بر روی پلهی یکی از خانهها ایستاده و حرف میزد، حلقه میزدند و به سخنان راهبه گوش میسپردند:
- او در برابر ظلم و ستم ایستادگی کرد تا نمادی برای مقاومت باشد، اما او در این راه تنها نبود؛ خداوند یگانه او را همراهی میکرد و به راستی که خدا...
کلارکسون بیتوجه به سخنان راهبه، چشم در حدقه چرخاند و پا تند کرد. هیچ وقت دوست نداشت به راهبهها گوش دهد. سخنان آنها را حوصله سربر میدانست. ویلیام به سرعت راه رفتنش افزود تا از پادشاهش عقب نماند. کلارکسون کمی سرش را خم کرد و نزدیک گوش ویلیام گفت:
- چقدر دیگه باید اينجا باشیم؟
ویلیام تک خندهای کرد و همانطور که به میوههای روی میزی که از کنارش رد میشدند، نگاه میکرد، گفت:
- سرورم، هنوز مدتی نشده که از قصر خارج شدیم.
در پس این حرفش، یک سیب از روی میز برداشت و در ازای آن سیب، دو سکه به فروشنده داد. سپس به راهش ادامه داد. او و کلارکسون همراه با چهار سرباز دیگر به شهر آمده بودند تا در شهر سر و گوشی به آب دهند و اندکی میان مردم وقت بگذرانند. البته کلارکسون به این کار اهمیتی نمیداد و این کار را فقط به خاطر گفتهی ویلیام قبول کرده بود.
ویلیام بود که به سیاست بین پادشاه و مردم سرزمین اهمیت میداد و هر دفعه با گفتن حرفهایی مانند "میتوانید سود کنید اگر به مردم نشان دهید که پادشاه خوبی هستید"، کلارکسون را راضی به قدم زدن در شهر میکرد. ویلیام سیب درون دستش را بو کشید. بوی تازهی سیب لبخندی به لب ویلیام نشاند.
کلارکسون سر صحبت را باز کرد.
- ترجیح میدم توی قصر مشغول بررسی نامهها باشم تا اینکه اینجا بین مردم راه برم.
صدای معترض و کلافهاش ویلیام را خنداند. کلارکسون اخمی کرد و نگاه تیزش را به ویلیام دوخت. ویلیام که نگاه سؤالی و ناراضی پادشاه را دید، تک سرفهای کرد و آرام گفت:
- سرورم، شما ذاتاً سه ماه تمام رو در اتاقتون گذروندین و برای ملکه عزاداری کردین، وقتش رسیده بود که از قصر خارج بشید.
کلارکسون با شنیدن این جمله، آهی از روی اندوه کشید و با خود اندیشید؛ شاید حق با ویلیام بود. شاید دیگر وقتش رسیده که عزاداری را تمام کند. بالأخره سه ماه گذشته! سرزمینش به او احتیاج داشت. از همه مهمتر، کلارا به او احتیاج داشت. در این سه ماه، اوقات کمی را صرف سپری کردن با کلارا اختصاص داده بود. البته ناگفته نماند؛ چند روزی بود که توانسته بود خود را سرپا کند، اما باز هم ناراحت بود.
- دست خودم نبود. سه ماه طول کشید تا که تونستم با غم نبود سوفیا کنار بیام. سه ماه طول کشید تا با عذاب وجدانم کنار بیام، عذاب وجدان اینکه ما حتی نتونستیم جسدش رو دفن کنیم.
مشخص بود که کلارکسون روی لحن صدایش کار کرده بود تا صدایش را مانند قبل مقتدر و محکم نشان دهد، اما هنوز هم اندکی غم در صدایش دیده میشد. صدای صادق و مطمئن ویلیام جهت دلداری دادن کلارکسون بود.
- ناراحت نباشید، مطمئنم که ملکه سوفیا به آرامش رسیدن.
کلارکسون ایستاد و به سمت ویلیام برگشت. چشمانش را ریز کرد و نگاه جدیاش را در نگاه منتظر ویلیام دوخت.
- نگرانی و ناراحتی تنها چیزهایی هستن که یه پادشاه نمیتونه کنترلشون کنه، لرد ویلیام.
آرزو میکرد ای کاش میتوانست این دو را نیز تحت کنترل بگیرد و عصبانی میشد چون توانایی این کار را نداشت. ویلیام مطمئن نبود که چه چیزی در جواب این حرف بگوید. چون میخواست بحث را تمام کند، تصمیم گرفت کلاً چیزی نگوید. کلارکسون که سکوت ویلیام را دید، چشمانش را در حدقه چرخاند و از مقابل ویلیام رد شد. ویلیام نیز به راه رفتن با پادشاهش ادامه داد.
پادشاه نفس جبس شده در سینهاش را بیرون داد. صدای کلافهاش در گوش ویلیام طنین انداخت.
- این همه سر و صدا باعث سردردم میشن.
ویلیام لبخندی زد و سیب سرخ درون دستش را به سمت کلارکسون گرفت. صدای سرحالش در نظر کلارکسون عجیب بود. هیچ وقت نمیتوانست بفهمد که در ذهن این مرد چه میگذرد.
- بیاید سیب بخورید، اعليحضرت.
کلارکسون سیب را از ویلیام گرفت، اما آن را نخورد.
با عبور پادشاه و سربازان اطرافش، پسرک خیره به راه رفتنشان ماند. به دیوار تکیه داده و سنگ ریزههای درون دستش را روی زمین پرتاب میکرد. شلوار کهنه و پاره پوره اش و بلوز آستین بلند سفیدش؛ که به خاطر کثیفی، رنگش بیشتر به کرمی میزد تا سفید! موهای چرب و در هم ریخته اش، خبر از حمام نرفتنش میداد. نگاه آغشته به حسرتش را به راه دوخت.
با خود زمزمه کرد:
- دقیقاً همونطور بود که تعریفش میکردن!
آری، اولین بار بود که پادشاه را میدید. تا به امروز فقط تعریفش را شنیده بود. همانطور که شنیده بود، قوی و مغرور به نظر میرسید. راه رفتنش چشم بیننده را میگرفت و لباس سربازانش گویا از طلا ساخته شده بودند! پسرک دلش میخواست بیشتر درمورد پادشاه بداند. دلش میخواست روش زندگیاش را بداند و قصر را ببیند؛ البته نه به خاطر اینکه از خانوادهی سلطنتی خوشش میآمد، بلکه دلش میخواست بداند پولدارها چگونه زندگی میکنند. دلش میخواست بداند زندگی آنها چگونه است.
تمام سنگ ریزه های درون دستش را روی زمین انداخت و گفت:
- بیخیال.
همان لحظه صدای دوستش؛ مارتین را شنید.
- اِشلی، اِشلی.
پسرک که اشلی نام داشت، سرش را به سمت صدا چرخاند. چشمان سیاهش مارتین را دیدند که به او نزدیک میشد. مارتین آمد و مقابل اشلی ایستاد. اشلی سرش را خم کرد تا به چشمان مارتین نگاه کند؛ آخر قد مارتین کوتاهتر از قد اشلی بود؛ زیرا مارتین هفت سال داشت، درحالی که اشلی ده سال.
اشلی چشمان قهوهای رنگ مارتین را نگریست. از نظر اشلی، چشمان او زیبا و معصوم بودند. موهای بورش چهرهاش را بامزه و بچگانه نشان میدادند. او حقش نبود که در کوچهها به دنبال غذا و سرپناه باشد.
- چی میگی؟