. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #61
روی زمین نشست و به میله‌ها تکیه داد. نمی‌خواست بیش از این تلاش کند و فریاد بزند و بگوید ولش کنند، زیرا می‌دانست هیچ فایده‌ای نداشت.
سرش را میان دستانش گرفت. ذهنش آشفته بود. یاد حرف‌های ویلیام افتاد؛ حرف هایی که می‌گفتند پدرش کشته شده بود و مادرش... مادرش تا پای جان تلاش کرده بود تا پسرش را نجات دهد و زندگی خوبی برایش رقم بزند. هیچ شناختی از پدرش نداشت. مادرش را نیز اندک به یاد می‌آورد.
چیزی بر روی قلبش سنگینی می‌کرد؛ یک جور دلتنگی برای مادرش و یک جور اشتیاق بیهوده برای دیدن پدرش؛ بیهوده چون هیچ وقت قرار نبود پدرش را ببیند؛ نه پدرش را و نه مادرش را.
سرش را به میله‌ها تکیه داد. شاید به طور ناقص باشد، شاید واضح نباشد، اما هنوز به یاد می‌آورد که مادرش در طول شبانه روز، چقدر کار می‌کرد و چقدر خسته می‌شد!
اکنون دلیل آن همه تلاش مادرش را می‌دانست. لبخند تلخی زد و لب به سخن گشود و برای اولین بار بعد از مدت‌های طولانی، کلمه‌ای را که گفت یادش نمی‌آمد آخرین بار کی گفته بود.
‌- مامان، الان کجایی که نجاتم بدی؟
***
مدتی می‌گذشت که در آن زندان تک و تنها وقتش را سپری کرده بود. هنوز روی زمین نشسته و به میله‌ها تکیه داده بود. نفس عمیقی کشید. حوصله نداشت.
صدای گام‌های کسی توجهش را جلب کرد. سرش را به سمت صدا چرخاند. آن صدا رفته و رفته نزدیک‌تر می‌شد تا این‌که بعد از چند لحظه، قامت کریستین در تیر رأس نگاهش قرار گرفت.
با دیدن کریستین، سریع از روی زمین بلند شد. دستانش را دور میله‌ها پیچید. کریستین به نزد اشلی رسید و سخن را آغاز کرد:
- هی اش، قضیه چیه؟ چرا انداختنت این‌جا؟
- کریستین، این‌جا چی کار می‌کنی؟
- اومدم ببینمت دیگه! چندتا شیرینی هم آوردم، شاید خواستی بخوری.
در پی این حرفش، به کیف پارچه‌ای آویزان از شانه‌اش اشاره کرد. اشلی چند لحظه به کیف او نگاه کرد، سپس سرش را به طرفین تکان داد تا افکار اضافی اش را از ذهنش بیرون راند. وقت و حوصله‌ی شیرینی خوردن را نداشت. بیش از آن‌چه که کریس فکر می‌کرد، خشمگین و کلافه بود.
- کریستین، من باید از اين‌جا خارج شم.
کریستین یک قدم جلو آمد. نگاه نگران و صدای کنجکاو و سردرگمش، نشان می‌داد که می‌خواست موضوع را بفهمد.
- آخه چرا اين‌جایی؟ از ندیمه ها شنیدم انداختنت زندان، اما واسه خاطر چی؟
اشلی هوفی کشید. می‌دانست تا ماجرا را به کریستین توضیح ندهد، او دست بردار نخواهد شد؛ بنابراین به‌طور خلاصه شروع کرد به تعریف کردن.
پس از اتمام حرف هایش، کریستین با چشمانی گرد شده و متعجب، همین‌طور به اشلی چشم دوخته بود. نمی‌دانست چه بگوید، چه کار کند. حرف های اشلی خیلی ناگهانی و بی‌مقدمه بودند. سخت بود که درک کند اشلی قدرت‌های جادویی داشت، آن هم در این دورانی که هیچ کس قدرتی نداشت و اکثریت موجودات ماورایی در حال انقراض بودند.
درحالی که دستانش را مطابق حرف هایش تکان می‌داد، متعجب و ناباور پرسید:
- آخه چطور چنین چیزی امکان داره؟ چطور شده که تو چنین قدرت‌هایی داری؟
اشلی کلافه بود. دلش می‌خواست از این‌جا بیرون برود. اين‌جا ایستادن و حرف زدن با کریستین، چیزی جز اتلاف وقت نبود. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- من چه بدونم؟ منم امروز فهمیدم خب!
نگاهش میان خروجی زندان و چهره‌ی کریستین رد و بدل شد.
- کریس کمک کن از اين‌جا برم بیرون.
بلافاصله در پس این حرفش، صدای سرحال و پر انرژی ویلیام سمفونی گوشش شد و اعصابش را خورد کرد.
- اشلی، هر موقع قدرت‌هات فعال شد، خودم از اين‌جا میبرمت بیرون.
هر دو سرشان را چرخاندند و به ویلیام که همراه دو نگهبان وارد شد، چشم دوختند. کریستین یک آن نفس در سینه‌اش حبس شد. به طور یواشکی به اين‌جا آمده بود تا اشلی را ببیند. یک آن ترسید که ویلیام به او بگوید نباید به این‌جا می‌آمد.
اما ویلیام تمام حواسش جلب اشلی بود.
اشلی دندان‌هایش را به هم سایید و دستانش را دور میله‌ها فشرد. اخمی مهمان ابروانش شد.
- با زندانی کردن من می‌خوای قدرتم فعال شه؟
ویلیام شروع کردن به راه رفتن در مقابل چشمان کلافه و خشمگین اشلی؛ از این سمت به آن سمت می‌رفت و در همان هنگام توضیح می‌داد:
- من یکم تحقیق کردم. می‌خوام کاری کنم که تو از خشمت برای فرا خوندن یا همون فعال کردن قدرتت استفاده کنی.
اشلی سرش را مطابق راه رفتن‌های ویلیام از چپ به راست می‌چرخاند.
- یعنی چی؟!
ویلیام مقابل اشلی ایستاد.
- یعنی این‌که می‌خوام خشمت محرکی برای قدرتت بشه.
- و چطوری قراره این کار رو بکنی؟
ویلیام لبخندی کنج لبش نشاند. لبخندی که اشلی معنایش را می‌دانست؛ می‌دانست این لبخند نمایان گر این بود که ویلیام از قبل نقشه‌اش را چیده و این نقشه، جز خودش برای همه بد بود! دستانش دور میله‌ها شل شد. یک آن رعب و وحشتی وجودش را لرزاند.
ویلیام سرش را نیمه چرخاند و نیم نگاهی به محافظان انداخت.
- خودتون می‌دونید چی کار کنید.
این را گفت و چند قدم عقب رفت. اشلی خشمگین بود و کریستین مضطرب. نمی‌دانست چه کار کند. همین‌طور خیره به ماجرا مانده بود و با هر حرف ویلیام، سردرگم تر و نگران‌تر می‌شد.
محافظان به سمت اشلی رفتند. قفل میله‌ها را باز کردند. یکی از محافظان بازوی اشلی را کشید و او را بیرون آورد. اشلی چشمانش را ریز کرد و به ویلیام خیره شد.
_ می‌خوای چی کار کنی؟
ویلیام جوابش را نداد. تنها پس از چند ثانیه، محافظان اشلی را هل دادند که اشلی روی زمین افتاد. متعجب از این حمله‌ی ناگهانی، سرش را چرخاند و به محافظ ها نگاه کرد. محافظ ها شروع کردند به کتک زدن اشلی. با لگدهای محکمی به جانش افتاده بودند. اشلی از این کار آن ها سر در نمی‌آورد. بی‌دفاع روی زمین افتاده بود و با هر ضربه، از شدت درد بیشتر به خود می‌پیچید.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #62
کریستین چشمانش از تعجب گرد شدند. روبه ویلیام گفت:
- چرا دارن می‌زننش؟ ولش کنید بره!
ویلیام جوابش را نداد. داشت به اشلی که روی زمین دراز کشیده بود، نگاه می‌کرد کریستین نگاهی اجمالی به اشلی انداخت.
- ولش کنید بره.
صدای مضطرب و نگرانش نشان می‌داد که راضی به درد کشیدن اشلی نیست.
ویلیام یک قدم جلو آمد.
- اشلی، درد رو حس می‌کنی؟ دردت رو تبدیل به خشم کن، به اندازه‌ی دردی که می‌کشی، عصبانی شو، یالا اشلی!
اشلی اخمی کرد. ضربه‌ی محکمی به شکمش وارد شد. دستش را روی شکمش گذاشت. واقعاً درد داشت. ضربه‌ای که به سرش وارد شد، دردش را چند برابر کرد و او بیزار بود از این‌که ناتوان روی زمین دراز کشیده بود.
صدای ویلیام دوباره ملودی گوشش شد.
- اشلی، باید باورش کنی، قدرت‌هات رو باور کن، حسشون کن.
کریستین دستانش را مشت کرد. می‌دید دوستش درد می‌کشید و ویلیام هیچ اهمیتی نمی‌داد که هیچ، بلکه با این حرف های بیهوده اش داشت اشلی را کلافه می‌کرد! دلش راضی نبود اشلی درد بکشد و او تماشاگر باشد. باید دوستش را نجات می‌داد. به سمت ویلیام رفت.
- ولش کن دیگه! داره درد می‌کشه نمی‌بینی؟ انقد پافشاری نکن، هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته، حداقل الان نه. بهشون بگو ولش کنن.
ویلیام از این‌که این پسرک او را این‌قدر راحت و بدون احترام مخاطب قرار داده بود، عصبانی شد. دستانش را پشت سرش قفل هم کرد. اخمی که روی ابروانش مشاهده شد، لرزه‌ای به تن کریستین انداخت. از بین دندان‌های قفل شده‌اش، غرید:
- ولش کنید.
این‌ حرف عاملی شد که آن محافظان از کتک زدن اشلی دست بردارند. محافظان عقب کشیدند و اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را با آسودگی بیرون داد. هنوز جای کتک‌ها درد می‌کرد، اما حداقل اکنون می‌توانست درد‌ش را به جان بخرد. دستش را روی شکمش گذاشته بود و موهایش روی صورتش ریخته بودند، لذا کریستین از دیدن حالت چهره‌ی اشلی عاجز بود.
ویلیام نگاهی به کریستین انداخت. با تن صدای آرام و لحن بی‌رحمش، قصد داشت کریستین را بترساند.
- دفعه بعدی من رو اینطوری خطاب کنی، واکنشی بیشتر از عصبانی ‌شدن من رو می‌بینی!
کریستین سرش را پایین انداخت. ویلیام پوزخندی زد و از کنار کریستین رد شد و بیرون رفت، ولی آن دو محافظ آن‌جا ایستادند تا دوباره اشلی را پشت آن میله‌های بی‌رحم زندانی کنند. بلافاصله بعد از رفتن ویلیام، کریستین نزد اشلی دوید. سرش را بلند کرد و روی زانوانش گذاشت. موهایش را از روی صورتش کنار زد. چشمان اشلی نیمه باز بودند.
ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی اشلی وارد کرد تا او را هوشیار کند.
- هی اش، صدام رو می‌شنوی؟
اشلی سرفه‌ای کرد و به دنبال سرفه‌اش، سری تکان داد به نشانه‌ی این‌که صدای کریستین را می‌شنود. کریستین اشلی را بلند کرد و او را به دیوار تکیه داد مشکی آب از کیفش بیرون آورد و با آن آب صورت اشلی را شست. اشلی سرش را پایین انداخته بود و به انگشتانش نگاه می‌کرد. ذهنش درگیر افکارش بود. ویلیام می‌خواست اشلی از درد و خشمش برای فعال کردن قدرتش استفاده کند. اکنون به خواسته‌اش نرسید و این یعنی، بعداً می‌آمد؛ ویلیام دوباره برمی‌گشت و اشلی نمی‌خواست بار دیگر، این‌جا باشد و این دردها و شاید بدترش را دوباره تحمل کند. نگاه نامحسوسی به آن دو محافظ انداخت. باید با کریستین حرف می‌زد، اما با وجود این دو نگهبان در این‌جا، نمی‌توانست این کار را بکند. سرش را به گو‌ش کریستین نزدیک کرد. اهمیتی نمی‌داد اگر آن دو محافظ چشم به او دوخته بودند، او باید هر طور شده حرف هایش را به کریستین می‌زد. دم گوش کریستین زمزمه کرد:
- من باید فرار کنم، ویلیام دوباره برمی‌گرده.
کریستین با صدای آرامی که محافظان نشنوند، گفت:
_ چطوری می‌خوای بری؟
- حساب این دوتا رو برس.
کریستین نیم نگاهی به محافظان انداخت. سری تکان داد و جهت انجام کاری که اشلی گفته بود، از جای خود بلند شد. کریستین درست است که هنوز آموزشش را تمام نکرده، ولی به هرحال مهارت جنگیدن با آن دو محافظ را دارد. سرش را چرخاند و به اشلی نگاه کرد. نگاه امیدوارانه برای فرارش را روی او قفل کرده بود. به خاطر اشلی باید انجامش می‌داد. وانمود کرد که دارد از زندان بیرون می‌رود. یکی از محافظان که دید کریستین می‌خواهد برود، به سمت اشلی آمد. خم ‌شد تا او را بلند کند و به پشت میله‌ها ببرد، که آن‌گاه کریستین دوان دوان برگشت و شمشیر آن محافظی را که خم شده بود، از غلاف دور کمرش بیرون کشید.
محافظ دیگر سریع واکنش داد و شمشیرش را بیرون کشید. با شمشیرش خواست ضربه‌ای به کریستین وارد کند که کریستین ضربه را با شمشیر دفع کرد و در مقابل ضربه‌ی بعدی جا خالی داد. محافظ دیگر خشمگین از اين‌که کریستین شمشیرش را برداشته بود، دست اشلی را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. اشلی مشت هر دو دستش را به چشمان محافظ کوبید تا بتواند فرار کند.
محافظ دستانش را روی چشمانش گذاشت. دردی غیر قابل تحمل در چشمانش ایجاد شده بود. اشلی شروع به دویدن کرد.
- نذار فرار کنه.
محافظ دیگر با شنیدن این حرف، شمشیرش را پایین آورد و بیخیال مبارزه با کریستین شد. خواست به دنبال اشلی برود اما کریستین سد راهش شد. لبخندی زد.
- کجا؟ حریف تو منم.
سپس با شمشیر به حمله به او پرداخت.
اشلی با تمام توانش می‌دوید. دستانش از اضطراب می‌لرزیدند و ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش جاری بود. از زندان خارج شد. حال باید پله‌ها را طی می‌کرد تا که به طبقه دوم قصر می‌رسید. این پله‌ها از یک سو به زیرزمین؛ یعنی زندان و از سوی دیگر به طبقه دوم ختم می‌شدند.
دوان دوان و با عجله پله‌ها را بالا رفت. از این‌که کریستین را آن‌جا با آن دو محافظ تنها گذاشته بود، احساس بدی داشت. امیدوار بود آسیب نبیند. باید هر چه سریع‌تر از قصر خارج شود. نمی‌خواست اين‌جا در قصر بماند و به خاطر این قدرت مسخره‌ای که ویلیام راجع به آن گفته بود، بازیچه ی دستشان شود.
هنوز بدنش به خاطر آن ضربه‌ها درد می‌کرد، اما چاره‌ای نبود؛ نمی‌توانست بایستد و منتظر رفع شدن دردش بماند. همین‌طور می‌دوید و ندیمه هایی که جلو رویش می‌دید را پشت سر می‌گذاشت. در خروجی در طبقه‌ی اول بود. فقط باید این راهروها را پشت سر بگذارد و به پله‌ها برسد.
به سرعتش افزود. بالاخره به طبقه اول رسید. طبقه‌ی اول فقط یک سالن خیلی کوچک بود که هیچ وسایلی درونش نداشت. به سمت در دوید. در را باز کرد و از میان دو نگهبان جلوی در رد شد.
نمی‌دانست آیا آن دو نگهبان مانع خروجش خواهند شد یا نه. ترجیح داد بدون توقف بدود، اما تازه پله‌های مقابل سکو را پشت سر گذاشته بود که دو دست از هر طرف بازوانش را گرفتند و مانع فرارش شدند.
سرش را چرخاند و آن دو نگهبان جلوی در را دید. پس پاسخ سؤالش بله بود؛ این دو محافظ مانع خروجش می‌شدند. اما به چه دلیل؟ یعنی ویلیام به آنان گفته که جلوی اشلی را بگیرند؟ به احتمال زیاد گفته بود، اما هنوز هیچ چیز معلوم نبود.
- ولم کنید.
- نمی‌شه‌؛ پادشاه کلارکسون دستور داده نذاریم از قصر خارج بشی.
اشلی پوزخندی زد. پس دستور از طرف پادشاه صادر شده! هوفی کشید. باید کاری انجام دهد؛ چیزی به فرارش از قصر نمانده.
نگاهی به اطراف انداخت. ولی چه کار می‌توانست انجام دهد؟
یکی از محافظانی که اشلی را گرفته بود، همین که چشمش به محافظی که وارد حیاط می‌شد خورد، خطاب به او گفت برود و لرد ویلیام و پادشاه را صدا بزند.
اشلی به آن محافظ نگاهی انداخت. ترس و نگرانی در نگاهش موج می‌زد. آب دهانش را قورت داد. کاش می‌توانست برود، ولی این امر زمانی که بازوانش توسط آن دو محافظ گرفته شده بودند، غیر ممکن بود. تقلا کردن برای فرار و کمک هم که فایده‌ای نداشت. چندی نگذشت که پادشاه کلارکسون و لرد ویلیام از در خارج شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #63
کلارکسون با دیدن اشلی، خندید. همان‌طور که داشت می‌آمد، گفت:
- وقتی ویلیام بهم گفت قصد داره چطوری قدرتت رو فعال کنه، بهش گفتم که اشلی در برابر این کارش سکوت نمی‌کنه و حتما فرار می‌کنه. خب... ویلیام امیدوار بود که تو به خاطر فعال کردن قدرتت، دست از کله شقیت برداری، اما من احتیاط کردم و به همه‌ی نگهبان‌ها گفتم اجازه‌ی خروج تو از قصر رو ندن.
کلارکسون و ویلیام به اشلی رسیدند. کلارکسون اندکی سرش را به سمت ویلیام چرخاند.
- متأسفانه امیدت، امید واهی بوده لرد ویلیام.
ویلیام چیزی نگفت. کلارکسون به چهره‌ی خشمگین اشلی چشم دوخت. ویلیام قصد داشت با استفاده از درد و خشم قدرتش را فعال سازد. عجیب بود که با وجود این همه خشم و دردی که دا‌شت، هنوز قدرتش فعال نشده بود!
کلارکسون آهی کشید و کنار ایستاد. به داخل قصر اشاره کرد.
- برگردونینش زندان.
محافظان اشلی را کشان کشان به سمت زندان می‌بردند. اشلی تقلا می‌کرد و سعی می‌کرد فرار کند. وقتی دید تلاش‌هایش بی‌فایده‌اند، با تمام توانش فریاد زد:
- ولم کنید!
و همان لحظه بود که گرمای زیادی را در پوست تنش احساس کرد. حس می‌کرد گرما از داخل بدنش به سمت بیرون نفوذ می‌کرد. صدای فریاد محافظان را شنید. ناگهان دید که آن دو محافظ دستانشان را از روی بازوانش برداشتند و کنار کشیدند. سردرگم شده بود. چرا باید چنین کاری بکنند؟ چرا باید او را ول کنند؟ اصلاً این گرمایی که حس می‌کرد، چیست؟
به دستانش نگاه کرد. چشمانش از تعجب گرد شدند. چیزی که می‌دید برایش غیر باور بود. شعله‌های گرمی به رنگ آبی و سیاه از دستانش و سراسر بدنش خارج می‌شدند.
تند تند نفس می‌کشید. برگشت و به کلارکسون و ویلیام نگاه کرد. هر دو با چشمانی که کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند، به اشلی نگاه می‌کردند. شعله‌های آتش به معنای واقعی کلمه سراسر بدنش را در بر گرفته بودند؛ شعله‌هایی به رنگ آبی و سیاه!
ویلیام گرمای خارج شده از آن شعله‌ها را حس کرد؛ مانند همان گرمایی بود که چند سال پیش، از آن زن حس کرده بود؛ درست همان گرما بود. ناخودآگاه لبخند عمیقی روی لبانش نشست. بالأخره به هدف چند ساله‌اش رسیده بود. سال‌ها منتظر دیدن چنین لحظه‌ای بود و حال انتظارش پایان یافت.
کلارکسون متعجب به اشلی نگاه می‌کرد. تا به حال چنین چیزی ندیده بود!
اشلی نفس نفس می‌زد. ترسیده بود. این شعله‌ها دیگر چه بودند؟ چرا از بدن او خارج می‌شدند و به او آسیب نمی‌رساندند؟
یعنی این همان قدرتش بود؟ قدرتی که ویلیام به او گفته بود؟ حال چگونه باید این را متوقف می‌کرد؟
همان لحظه آن شعله‌ها از بین رفتند. متعجب شد. گویا خواستنش کافی بود تا آن شعله‌ها از بین بروند!
همین که شعله‌ها خاموش شدند، ویلیام به سمت اشلی آمد. دستانش را روی شانه‌های اشلی گذاشت. شور و شوق درون صدایش و لبخند خوشحال روی لبش، اشلی را کلافه می‌کردند.
- اشلی! قدرتت... قدرتت فعال شد!
- اوهوم.
همین یک کلمه تنها کلمه‌ای بود که توانست بگوید. نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. قبل این اتفاق، به شدت عصبانی بود‌؛ اما حال، دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشت؛ چون دیگر تمام شده بود! ویلیام و کلارکسون به خواسته‌شان رسیده بودند و دیگر چیزی نبود که اشلی در برابرش مقاومت کند. قدرتش فعال شده بود! چیزی که برایش عجیب بود، این بی‌تفاوتی اش نسبت به ماجرا بود.
ویلیام و کلارکسون بعد از کلی ابراز خوشحالی و دادن وعده‌هایی که برای اشلی بی‌معنا بودند، او را به سمت اتاقش روانه کردند و گفتند که برود کمی استراحت کند. او نیز از خدا خواسته قبول کرد. دلش می‌خواست تنها بماند و این اتفاقاتی را که خیلی سریع افتادند، با خود تجزیه تحلیل کند.
خود را روی تخت پرت کرد. دستانش را روی پیشانی‌اش گذاشت. حال باید چه می‌کرد؟ خودش هیچ چیزی راجع به این قدرتی که از ناکجا آباد پیدایش شده بود، نمی‌دانست. ویلیام می‌گفت از مادرش به او رسیده، اما منشأ این قدرت چیست؟
هوفی کشید. همان لحظه بدنش باز شروع کرد به گرم شدن. همان گرمایی بود که در حیاط حس کرده بود! بلند شد و نشست. با ترس و تعجب به بدنش نگاه می‌کرد. نمی‌دانست اکنون چه اتفاقی قرار بود بیفتد و همین ندانستن ها او را وحشت زده می‌کردند.
شعله‌ی آبی رنگی از وسط سینه‌اش خارج شد. چشمانش از دیدن این صحنه کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. آن شعله در اطراف اتاق چرخی زد و سپس مقابل اشلی قرار گرفت. شروع کرد به بزرگ شدن و شکل گرفتن.
اشلی روی تخت کمی عقب رفت. با چشمانی که دیگر بیشتر از آن نمی‌توانستند گرد شوند، به آن شعله نگاه می‌کرد؛ شعله‌ای که تبدیل به یک گرگ شد؛ گرگی که ابتدای پاهایش و انتهای دمش مه مانند بودند.
کمی جلو رفت. پاهایش و دمش سیاه بودند و بدنش آبی! زیبایی‌اش چشم هر بیننده‌ای را می‌گرفت! نمی‌دانست چه کار کند. می‌ترسید؛ می‌ترسید این گرگ بلایی سرش بیاورد. این‌که یک شعله از وسط سینه‌اش خارج شده باشد و سپس آن شعله تبدیل به گرگ شود، برایش عجیب بود و در نظرش خطرناک می‌آمد. قلبش که از شدت اضطراب به قفسه سینه‌اش می‌کوبید؛ باعث می‌شد اشلی همچنان آن گرگ را خطرناک پندارد.
- تو من رو صدا زدی، من هم اومدم.
صدایی که در گوشش طنین انداخت، باعث شد به پیرامونش نگاه کند. می‌خواست بفهمد آن صدا از کجا آمده بود. کسی در اتاق نبود، پس چه کسی آن حرف را زد؟
اشلی سرش را به سمت گرگ چرخاند.
- چرا تعجب می‌کنی؟ من بودم که باهات حرف زدم!
اشلی چند لحظه‌ای خیره به آن گرگ ماند. می‌توانست حرف بزند؟! این دیگر چه بود؟
- نیازی به ترس نیست، چون من قصد ندارم بهت آسیب بزنم.
اشلی صداقت را در صدایش حس کرده بود و یک حسی در وجودش به او می‌گفت این گرگ خطرناک نیست، ولی باز دلش راضی به اعتماد به او نبود.
- من بهت اعتماد ندارم.
گرگ کمی جلو آمد.
- من درون بدن تو زندگی می‌کنم؛ آسیب زدن و یا کشتن تو، برابره با نابودی خودم.
این حرف منطقی به نظر می‌آمد. این‌که این گرگ از بدن اشلی بیرون آمده باشد، نشان می‌داد که طبق گفته‌اش، داخل بدنش زندگی می‌کند. اما چطور شده؟ چطور شده که یک گرگ این همه مدت در داخل بدنش زندگی کرده و او خود نفهميده بود؟
از تخت پایین آمد و مقابل گرگ نشست. گرگ برای جلب اعتماد اشلی و برای نشان دادن این‌که دشمن نیست، سرش را به معنای تعظیم پایین آورد. اشلی همان‌طور خیره به گرگ ماند. نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. هنوز که هنوز بود در اعماق قلبش احساس ترس می‌کرد، اما سردرگم تر و آشفته تر از آن بود که بخواهد کاری انجام دهد.
یک آن یاد حرفی که گرگ زده بود، افتاد.
- من کی تو رو صدا زدم؟!
گرگ در کمال تعجب به حرف در آمد:
- تو با افکارت من رو صدا زدی.
اشلی هوفی کشید.
- الان این حرف یعنی چی؟!
- توی ذهنت، تو خواستی منشأ قدرتت رو بدونی، من به خاطر همین اینجام.
اشلی پوزخندی زد؛ پوزخند‌‌ش نه از روی تمسخر، بلکه از روی سردرگمی و تعجب بود. اولین بارش بود که چنین چیزهایی را تجربه می‌کرد.
از روی زمین بلند شد. دستانش را از هم باز کرد. صدای عصبی و کلافه اش نشان می‌داد از سردرگم بودن بیزار بود. او نمی‌خواست بخشی از این اتفاقات باشد، همه‌ی این چیزهایی که می‌دید و می‌شنید، او را تحت فشار قرار می‌دادند.
- من خواستم منشأ قدرتم رو بدونم، خواستم حقیقت رو بدونم، نخواستم یه گرگی از وسط سینم بیرون بزنه!
گرگ یک قدم جلو آمد.
- من منشأ قدرت تو هستم، اشلی!
اشلی دستی به موهایش کشید و باز نگاهش را به آن گرگ دوخت. چند لحظه بعد، مقابل گرگ چهار زانو روی زمین نشست.
‌- پس بگو چطور شده که تو رفتی داخل من؟
- چطوره همه چیز رو از اول برات توضیح بدم؟
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #64
اشلی سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد. این حرف یعنی هنوز چیزهایی وجود داشت که اشلی نمی‌دانست؛ چیزهایی که پشت پرده پنهان شده‌ بودند و حال وقت افشایشان رسیده بود؛ چرا که حقیقت همیشه نهان نمی‌ماند. و اشلی مشتاق بود همه چیز را بداند. می‌خواست راجع به خود‌ش همه چیز را بداند؛ چرا که مشخص شد این همه سال هیچ اطلاعی از خودش نداشته!
- قبل از هر چیز، لازمه بدونی که به ما میگن فینیکس. فینیکس ها موجودات کمیابی هستن، تقریباً عده‌ی کمی درمورد ما می‌دونن؛ که این کمیابی هم به علت انقراض نسلمونه. بعد از انقراض، فینیکس های باقی مونده، دنبال راهی برای نجات خودشون افتادن. تنها یه راه وجود داره که از نابودی فینیکس ها جلوگیری می‌کنه و به اون‌ها قدرت احیای خودشون رو می‌ده.
اخم روی ابروهای اشلی، نشان می‌داد روی حرف های این گرگ که فینیکس نام داشت، تمرکز کرده بود. در انتهای حرفش، سؤالی که برایش پیش آمد، باعث ‌شد حرف فینیکس را قطع کند.
- منظورت از احیا؟
- فینیکس ها قدرت شفا بخشی و احیا رو دارن، اما تنها در صورتی که برای قدرتشون یه میزبان داشته باشن. الان تو میزبان قدرت منی، من می‌تونم توی بدن تو، هم تو رو شفا بدم و هم از نابودی خودم جلوگیری کنم. بگذریم... این موضوع باعث شد من هم مثل بقیه‌ی فینیکس ها دنبال یه میزبان باشم. البته لازم به ذکره که هیچ کدوم از فینیکس ها موفق به نجات خودشون نشدن و من تنها باقی مونده ی گونه‌ی خودم شدم. توی اون دوران بود که با زنی به اسم آرورا آشنا شدم، یعنی با مامانت!
به این‌جا که رسید، نفس در سینه‌ی اشلی حبس شد. شنیدن اسم مادرش حس عجیب و غیرقابل وصفی را در دلش ایجاد کرد. هر لحظه بیشتر از قبل کنجکاو دانستن ماجرا می‌شد. دلش می‌خواست بداند همه‌ی این اتفاقات از کجا شروع و پای مادرش به این ماجرا چگونه باز ‌‌شد؟
- وقتی اولین بار مامانت رو دیدم، داشت گریه می‌کرد. وقتی من رو دید، ترسید، اما بعد فهمید که بهش آسیب نمی‌زنم. بهم گفت که شوهرش خیلی مریضه و قراره بمیره، گفت خوب نمی‌شه. این حرف های مامانت برام مثل یه فرصت برای زندگی بود. در مورد خودم براش توضیح دادم و در آخر بهش یه پیشنهاد دادم که اونم قبول کرد. قرار شد من وارد بدن پدرت بشم و اون رو شفا بدم، بعدش هم تو رو برای خودم به عنوان میزبان انتخاب کنم. این‌طور شد که حال پدرت خوب شد و من هم از نابودی نجات پیدا کردم. تا مدت‌ها بعدش، به صورت یه خانواده‌ی خوشبخت زندگی کردین، درحالی که من توی بدن مامانت درحال ترمیم خودم بودم، تا موقع تولد تو وارد بدن تو بشم.
اشلی یک تای ابرویش را بالا داد.
- چرا ترمیم؟!
- شفا دادن یه نفر، نیازمند بخش زیادی از قدرتمونه، که بعدش، برای جبران اون قدرت از دست رفته باید سال‌های زیادی صرف شه.
- به خاطر همین تو این همه سال توی بدن من به طور غیر فعال زندگی کردی؟
فینیکس هم روی زمین نشست.
- پسر باهوشی هستی!
اشلی سرش را پایین انداخت. ذهنش آشفته بود. نمی‌دانست این حرف ها را باور کند یا نه. به حرف های فینیکس فکر می‌کرد که ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. طبق گفته‌ی ویلیام، مادرش بعد از مرگ پدرش برای نجات دادن خود از قدرت فینیکس استفاده کرده بود؛ درحالی که فینیکس گفته بود در آن دوران قدرتش غیر فعال بوده.
افکارش را بر زبان آورد:
- بعد اینکه پدرم کشته شد، مامانم برای فرار از دست اون چند نفر، از قدرت تو استفاده کرد، مگه نه؟
- اون حادثه رو به یاد میارم. آرورا می‌خواست فرار کنه اما قاتلین پدرت دورش رو محاصره کردن. آرورا هیچ کنترلی روی من و قدرتم نداشت، چون تو میزبان من بودی، نه اون، ولی وقتی دیدم آرورا در خطره، از باقی مونده ی قدرتم استفاده کردم تا مامانت نجات پیدا کنه.
اشلی به خود اشاره کرد. لحن صدایش متعجب و ناراضی بود.
- ولی آخه چرا من؟ چرا من رو انتخاب کردی؟
و در اعماق دلش راضی به هیچ کدام از این اتفاق ها نبود. او نمی‌خواست میزبانی برای فینیکس باشد، نمی‌خواست قدرت‌هایی داشته باشد که می‌دانست بازیچه ی دست ویلیام و کلارکسون خواهند شد.
صدای فینیکس نغمه ی گوشش شد:
- تو بچه‌ای بودی که هنوز به دنیا نیومده بود؛ به نظرت تو بدن تو می‌تونستم بیشتر زنده بمونم یا توی بدن یه آدم بزرگسال؟
اشلی سکوت کرد. فینیکس دلیل عاقلانه‌ای از انتخابش داشت. به فینیکس نگاه کرد.
- خب نمی‌شه میزبانت یکی دیگه باشه؟ من نباشم؟
ذره‌ای امید در صدایش نمایان بود؛ امید به این‌که پاسخ سؤالش مثبت باشد و از دست قدرتش خلاص شود. می‌خواست یک پسر نوجوان معمولی باشد همین؛ نه یک پسری با قدرت‌های جادویی! در انتظار پاسخ سؤالش به فینیکس چشم دوخته بود.
- نمی‌شه؛ پیوند بین فینکیس و میزبانش شکسته نمی‌شه.
اشلی هوفی کشید. همین را کم داشت! حال باید چه کند؟ با وجود این چیزهایی که دانست، نمی‌توانست به زندگی معمولی خود بازگردد. راجع به زندگی بعد از اینش نگران بود. نمی‌دانست به چه علت نگران بود، ولی یک حسی به او می‌گفت باید نگران باشد. شاید هم تحت تأثیر اتفاقات امروز بود و به همین دلیل احساس نگرانی می‌کرد! نمی‌دانست!
دستش را میان تار موهایش به بازی درآورد.
_ حالا من چطوری باید این حرف هات رو باور کنم؟
- بهت حق می‌دم باور نکنی، ولی من بدون مدرک حرفی رو نمی‌زنم.
گرگ این را گفت و بلند شد. دو قدم جلو آمد تا فاصله‌ی میانشان را از بین ببرد. سرش را به پایین خم کرد.
- دستت رو بذار روی سرم.
اشلی دستش را مشت کرد. در ذهنش هزاران سوال راجع به این‌که فینیکس می‌خواست چه کند؛ تشکیل یافته بود. همینطور به آن گرگ نگاه می‌کرد.
- بهم اعتماد کن. می‌خوام صحت حرف هام رو بهت نشون بدم.
اشلی با شک و تردید دستش را جلو برد و روی سر گرگ گذاشت. همان لحظه چشمانش سیاهی رفتند و به دنبال آن سیاهی، تصاویری در ذهنش شکل گرفتند. تصاویری از گریه‌های مادر‌ش و حرف هایش با فینیکس. اشلی دید که فینکیس وارد بدن مردی شد؛ مردی که حس می‌کرد پدرش بود. با کنجکاوی به پدرش نگاه کرد.
موهایش قهوه‌ای تیره بود و چشمانش قهوه‌ای روشن. پوستی گندمی داشت. روی تختی دراز کشیده و با لبخند مادرش را می‌نگریست. دردی که به خاطر مریضی اش تحمل می‌کرد، از چهره‌اش هویدا بود اما هنوز لبخند می‌زد.
از دیدن آن تصاویر، قلبش به درد آمد. از دیدن پدری که هیچ وقت ندیده بود، خوشحال و در عین حال اندوهگین شد.
با ورود فینکیس به بدن پدرش، پدرش در طی یک روز حالش خوب و بیماری‌اش رفع ‌شد. پس از آن، فینیکس وارد بدن مادرش شد و اشلی را به عنوان میزبانش انتخاب کرد.
همان‌جا آن تصاویر پایان یافتند و فینکیس سرش را بلند کرد. اشلی دستش را از روی سر او برداشت. احساس عجیب و غیر قابل درکی درونش لانه ساخته بود.
- اینایی که دیدی، بخشی از خاطرات من بودن. حالا حرفم رو باور می‌کنی؟
اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را به بیرون هدایت کرد. دیگر هیچ شکی درونش باقی نمانده بود. حس قوی‌ای به او می‌گفت به فینیکس اعتماد کند و همین حس اشلی را متعجب می‌کرد. بیخیال از افکار و احساساتش، لب به سخن گشود:
- اوهوم، باور می‌کنم.
- اگه بفهمی با قدرتت چی کارها می‌تونی بکنی، مطمئن باش من رو پس نمی‌زنی.
اشلی یک تای ابرویش را بالا داد.
- چی کارها می‌تونم بکنم؟
- به مرور زمان خواهی دید.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #65
و همان‌طور شد که فینیکس به اشلی گفته بود. اشلی به مرور زمان کنترل قدرت‌هایش را به دست گرفت و قدرت‌هایش را شناخت. به مرور زمان به حرف فینیکس پی برد و دید که کارهای خیلی زیادی می‌تواند با قدرت‌هایش انجام دهد. او واقعا قدرتمند بود و با یک اشاره‌ی دستش می‌توانست همه جا را آتش بزند!
اما هنوز هم دلش نمی‌خواست آن قدرت‌ها را داشته باشد؛ چرا که پیش بینی‌اش درست از آب درآمد و او شد بازیچه ی دست سلطنت‌! شد سلاح قدرتمندی برای کلارکسون. کلارکسون از اشلی برای نابودی دشمنانش استفاده کرد. او را با خود به جنگ‌هایش می‌برد و از او تقاضای کشتن دشمنانش را می‌کرد. به وسیله‌ی اشلی، کلارکسون قدرتمندترین و بزرگترین پادشاه دنیا شد؛ کسی که آوازه اش در سرزمین‌های زیادی پیچیده بود. این آوازه حتی به گوش شورشیان نیز رسید. شورشیان از آن زمانی که فهمیدند کلارکسون یک سلاح قدرتمند داشت و نابودی پی در پی دشمنانش را دیدند، دست به هیچ حمله‌ای نزدند. کلارکسون از این وضعیت راضی بود؛ مدت‌ها بود که خبری از شورشیان به گوشش نمی‌رسید.
طولی نکشید که مردم مرکین درمورد اشلی؛ پسری با قدرت‌های جادویی؛ خبر دار شدند. این باعث شد مردم پس از مدت‌ها، استفاده‌ی مجدد از اشیا و گیاهان جادویی را از سر بگیرند.
ویلیام اشلی را با خود به سفری برد و در آن سفر، اشلی بزرگترین دشمن الف ها را کشت و بدین وسیله، ویلیام سر حرفش به پرنسس الف ها ماند. خبر نابودی دشمن نروکلیا، میان الف ها پیچید و نروکلیا در نامه‌ای به ویلیام، از او تشکر کرد.
از آن روزی که قدرت‌های اشلی فعال شدند، یک سال می‌گذرد. در این یک سال، اشلی همراه کلارکسون دو بار به جنگ رفته و کلارکسون را در آن جنگ پیروز کرده بود؛ اکنون نیز بار سوم بود!
صدای برخورد محکم شمشیرها به یکدیگر گوش خراش بود. گاهاً صدای فریاد محافظان نیز به گوش می‌رسید ولی با این حال به اندازه‌ی صدای شمشیرها آزار دهنده نبود. از این همه صدا، معلوم بود که جنگ بدجور اوج گرفته بود.
اشلی جایی دور از میدان جنگ، زیر درختی نشسته بود. یک پایش را دراز کرده و پای دیگرش را نیز تکیه گاه آرنجش کرده بود. سرش گرم شعله‌ی درون دستش بود. آن شعله‌ی کوچک را چون توپی به زمین می‌زد.
صدای پای کسی را شنید که رفته رفته نزدیک‌تر می‌شد. کريستين دوان دوان به سمت اشلی آمد. نفس نفس می‌زد و خستگی اش از صدایش آشکار بود.
- اشلی، پادشاه صدات می‌زنه. من رو فرستاد تو رو پیدا کنم.
کریستین دوره‌ی آموزشی اش را به اتمام رسانده و یکی از محافظان قصر شده بود که در جنگ‌ها پادشاه و دیگران را همراهی می‌کرد.
اشلی پوزخندی زد. آن شعله‌ی کوچک را با مشت کردن دستش از بین برد. حرفی را که زیر لب زد، تنها خودش شنید.
- پس وقتشه!
بلند شد و دوان دوان همراه کریستین، به میدان جنگ رفت. وقتی به آن‌جا رسید، نگاهی به اطراف انداخت. جسدهای بی‌شماری در اطراف دیده می‌شد. بعضی از محافظان دشمن و محافظان خودی، مجروح بودند و روی زمین افتاده بودند، اما بعضی دیگر با وجود جراحتشان همچنان مشغول جنگیدن و از پا درآوردن دشمن بودند. محافظانی که جراحتی نداشتند هم از فرط خستگی نمی‌توانستند خوب بجنگند.
معلم نبود برگ برنده دست کدام طرف بود؛ زیرا مرگ یکی از محافظان دشمن، مصادف می‌شد با مرگ یکی از محافظان خودی. خون زیادی روی زمین ریخته بود که جو محیط را متشنج و خشن می‌کر‌د؛ لیکن اشلی دیگر به این محیط‌های بی رحم جنگ عادت کرده بود. فهمیدن شمار تلفات جنگ ها، دیدن درد مجروحان و تحمل این نفرت پیچیده در فضا، دیگر برایش عادی بود.
صدای فریاد کلارکسون، توجه اشلی را از آنِ خود کرد.
- اشلی، الان!
اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. دستانش را بالا آورد و به سمت محافظان گرفت. تمرکزش را روی کارش گذاشت و در ذهنش چند نفر از محافظان دشمن را انتخاب کرد. لحظه‌ای بعد، کسانی که اشلی انتخاب کرده بود، شروع به سوختن در شعله‌ها آبی و سیاه رنگی کردند.
صدای فریاد طنین انداز محیط شد. محافظان دشمن می‌سوختند و می‌مردند و صدای فریاد قبل از مرگشان و صدای هیاهوی محافظان دیگر برای فرار، غوغایی در میدان جنگ به پا کرده بود. در یک چشم هم زدن، نیمی از محافظان دشمن مردند و جسد سوخته شان نقش بر زمین شد.
فرمانده دشمن دستور عقب نشینی داد. اشلی پوزخندی زد و خم شد و دستش را روی زمین گذاشت. شعله‌ها در زمین پدیدار شدند و فاصله را تا فرمانده دشمن، طی کردند. وقتی به زیر پای فرمانده رسیدند، اوج گرفتند و سراسر بدن فرمانده را در بر گرفتند.
در همان هنگام که فرمانده از روی درد فریاد می‌کشید، محافظان باقی مانده سوار اسب می‌شدند و میدان جنگ را با عجله ترک می‌کردند.
چند لحظه بعد، تنها چیزی که در آن میدان جنگ به چشم می‌خورد، جسدهای محافظان دشمن و فرمانده شان بود! کلارکسون با لبخند عمیق و رضایتمندی بر لب، به سمت اشلی رفت.
سرا پایش مملو از گرد و خاک و بازویش زخمی بود. در آستانه‌ی نا امیدی و شکست بودند که اشلی رسید و مانند همیشه نجاتشان داد. مانند همیشه پیروزی را از آنِ پادشاه کلارکسون میلر و سرزمین مرکین کرد. سود قدرت‌های اشلی، بیشتر از هر کسی به کلارکسون می‌رسید؛ چون هیچ کس و هیچ چیز نمی‌توانست در برابر این قدرت‌ها مقاومت و ایستادگی کند.
کلارکسون درحالی که دستش را بر روی زخمش گذاشته بود تا از خون‌ریزی آن جلوگیری کند، مقابل اشلی ایستاد.
- مثل همیشه عالی بودی پسر!
اشلی پوزخندی زد و به درخت پشت سرش تکیه داد.
- آره، می‌دونم!
این را گفت و برگشت و چند قدم از کلارکسون دور شد. سرش را چرخاند و به کلارکسون نگاه کرد.
- الان می‌شه برگردیم مرکین؟
کلارکسون اخمی روی ابروانش نقش بست. در درون صدای جدی‌اش، ناراحتی ای نیز به خاطر محافظان از دست رفته، شنیده می‌شد.
- بذار بچه‌ها یکم استراحت کنن و منم زخمم رو باند پیجی کنم؛ بعدش میریم.
این را گفت و برای چک کردن وضعیت دیگران، از اشلی دور شد. اشلی هوفی کشید و گوشه‌ای روی زمین نشست. زانوانش را تکیه گاه آرنج دستانش کرد و به دیگران نگریست.
در جایی خارج از مرکین بودند و اشلی نمی‌دانست کجا.
فعال شدن قدرت‌هایش برابر بود با تغییر احساساتش. از آن روز به بعد، احساسات و افکارش به طرز عجیبی شروع کردند به تغییر کردن. زودتر از قبل عصبانی و کلافه می‌شد. برخلاف گذشته که کاری با ویلیام و کلارکسون نداشت و به آنان اهمیت نمی‌داد، اکنون با دیدنشان کلافه می‌شد. قبلا توانسته بود به قصر عادت کند، اما حال آن عادت از بین رفته بود. تنها چیزی که او را در قصر نگه می‌داشت، کلارا بود؛ کلارایی که اکنون یک سال بزرگتر شده و نه ساله شده بود! کلارایی که اشلی دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر به مرکین برگردند تا او را ببیند.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را در اطراف چرخاند. کریستین آمد و کنارش نشست.
لبخندی به رویش زد مشغول صحبت با اشلی شد.
***
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #66
***
اسب‌ها را در اسطبل قصر گذاشتند. محافظان هر کدام به گوشه‌ای از قصر پناه بردند و کلارکسون به اتاقش رفت. وارد اتاقش شد و روی تختش نشست.
زخمش درد می‌کرد، اما این درد برای کلارکسون چیزی نبود. او توان تحمل این درد را داشت. نفس عمیقی کشید. به خاطر پیروزی این جنگ، خیلی خوشحال بود.
سپاهی که شکستان دادند، محافظان سرزمین مارفِل بودند، سرزمینی که پادشاهش دشمنی دیرینه‌ای با کلارکسون داشت؛ اما هیچ کدام از دشمنان کلارکسون، به اندازه‌ی رهبر شورشیان دیرینه نبود! دشمنی کلارکسون با ادوارد از یک سال قبل از تولد کلارا شروع ‌شد. آن‌گاه ادوارد تنها یک پسر نوجوان هفده ساله بود؛ همسن و سال اشلی می‌شد!
دشمنی‌اش را با کلارکسون از طریق فرستادن نامه‌ای مرموز به قصر آغاز کرد. در اولین حمله به قصر، کلارکسون از دیدن یک پسر هفده ساله متعجب شد و فکر کرد می‌تواند او را شکست دهد، اما هوش و ذکاوت آن پسر کلارکسون را شگفت زده کرد. اولین حمله را به کمک مادرش که در میدان نبرد حضور داشت، راهنمایی کرد، اما مادرش در آن حمله کشته شد. تا یک سال خبری از آنان نبود. دومین حمله‌ی آنان چند ماه بعد تولد کلارا بود.
اکنون چند سال گذشته و ادوارد بزرگتر شده بود. دلش می‌خواست شورشیان را به کمک اشلی برای همیشه از بین ببرد، اما از وقتی قدرت اشلی نمایان شده و خبرش در سرزمین‌ها پیچیده، شورشیان نه دست به حمله‌ای زده‌ بودند و نه ردی از خودشان نشان داده‌ بودند.
کلارکسون با تأسف آهی کشید. بلند شد و به تعویض لباس‌هایش و درآوردن زره اش پرداخت.
***
اشلی وارد قصر شد و مستقیم به سمت اتاق کلارا رفت. حدس می‌زد در اتاقش باشد. از جنگ برگشته بودند و او دلش می‌خواست اولین نفر کلارا را دیده و هدیه‌ای به او بدهد.
وقتی به اتاق کلارا رسید، در را باز کرد و وارد شد. کلارا روی تختش نشسته و نقاشی می‌کشید.
وقتی صدای در را شنید، سرش را بالا آورد و به اشلی که وارد می‌شد، نگاه کرد. چشمانش رنگ هیجان به خود گرفتند و لبخند عمیقی روی لبش نشست. ناگهان شور و شوق به وجودش تزریق شد و از روی تخت پایین پرید. به سمت اشلی دوید و خود را در آغوشش انداخت.
- اشلی! بالأخره اومدین!
اشلی دستانش را دور کمر کوچک کلارا پیچید و لبخندی زد. از دیدن او خیلی خوشحال شده بود.
- آره کلر، اومدیم.
کلارا سریع خود را از اشلی جدا کرد. اخمی ابروان کوچکش را زینت داده و لب و لوچه اش از نارضایتی آویزان شده بود.
- باز من رو کلر صدا زدی؟
اشلی خندید و به سمت کیسه‌ی پارچه‌ای کوچک بسته به کمرش، دست برد.
- آره، و حتی یه چیزی هم برات خریدم.
این را گفت و چیزی از درون کیسه بیرون آورد، اما دستش را مشت کرده بود تا کلارا نبیند. کلارا چشمان گرد شده از هیجانش و نگاه کنجکاوش را به دست اشلی دوخته بود.
- اون چیه تو دستت؟
اشلی به لحن صدایش که بچگانه و مظلوم شده بود، خندید. نه به آن کلارایی که به خاطر کلر صدا زدنش، با لحن صدایش قصد جان اشلی را کرده بود، نه به این کلارایی که با دیدن یک هدیه، سریع آرام و مظلوم شد.
اشلی دستش را به سمت گردن کلارا برد و گردنبند نقره‌ای رنگی با طرح سیمرغ بر گردنش آویزان کرد. کلارا سرش را پایین آورد و به گردنبند نگاه کرد. چشمانش از روی خوشحالی درخششی پیدا کردند و صدای بلند و خوشحالش، نشان می‌داد هدیه‌ی اشلی را پسند کرده است. دستش را روی گردنبند کشید و گفت:
- این خیلی قشنگه!
- آره خیلی.
کلارا با دیدن نوشته‌ای که روی بال سیمرغ بود، کنجکاو شد و به اشلی نگاه کرد.
- روی بال سیمرغ چی نوشته؟
اشلی لبخندی کنج لبش نشاند و به بال سیمرغ نگاه کرد. روی آن "کلر" نوشته بود؛ اما اشلی قصد گفتن این را به کلارا نداشت. اشلی دستش را روی بازوی کلارا گذاشت.
- خودت بعداً می‌فهمی. از سال بعد شروع می‌کنی به یاد گرفتن خوندن و نوشتن، مگه نه؟ اون موقع بخون اين‌جا چی نوشته و بهم بگو، قبول؟
کلارا با اشتیاق سری تکان داد.
- قبول.
لیکن، هیچ کدام نمی‌دانستند که سال بعدی برایشان وجود نداشت و کلارا، هیچ گاه نتوانست نوشته‌ی روی گردنبند را بخواند و به اشلی بگوید. آن گردنبند، حتی به یک سال نرسیده، گم شد!
***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #67
اشلی کتاب‌هایی را که در آغوشش جمع کرده بود، روی میز درون کتابخانه گذاشت و نفسی عمیق کشید. ویلیام از او خواسته بود راجع به بعضی سرزمین‌ها تحقیق کند. او دیگر دستیار ویلیام نبود؛ با این حال چرا ویلیام کارهایش را به او می‌سپرد؟
هوفی کشید و روی صندلی نشست. اولین کتاب را برداشت. کتاب‌هایی که برداشته بود، راجع به تاریخ و حکومت‌های آن سرزمین‌ها بودند. مشغول مطالعه کتاب اول شد؛ البته جز به جز کتاب را مطالعه نمی‌کرد. صفحات را تند تند رد می‌کرد و فقط صفحات مورد نیاز را مطالعه می‌کرد.
کلافه بود و حوصله چنین کارهایی را نداشت. دلش می‌خواست از کتابخانه خارج شود و این کار را انجام ندهد، اما افسوس که باید اطلاعاتی را که پیدا کرده بود، به ویلیام گزارش می‌داد.
اشلی کتاب بعدی را باز کرد. صفحه اول آن را خواند؛ "دفتر خاطرات گریگوری والسین".
یک تای ابرویش را با کنجکاوی بالا داد. این کتاب چیزی نبود که لازمش باشد، احتمالا میان کتاب‌های دیگر قاطی شده بود. خواست کتاب را گوشه‌ای بگذارد، ولی یادش افتاد که گریگوری والسین پادشاه سابق مرکین بود و حال، دفتر خاطراتش را مقابلش داشت‌؛ چیزی که شاید هیچ کس آن را ندیده و حتی از وجودش خبر نداشته باشد.
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. فکر نمی‌کرد خواندن خاطرات یک مرد مرده اشکالی داشته باشد.
یک صفحه از اول را شانسی باز کرد. صفحه کهنه‌ای بود که برخی نقاطش در اثر جوهر سیاه شده بودند، اما هنوز می‌شد نوشته‌هایش را خواند.
"امروز برَندِن به دنیا اومد. حالا من و آچِلیا صاحب دو پسر و یک دختر هستیم. برندن بچه ی خیلی خوشگلیه، آچلیا میگه اون شبیه منه، اما به نظر خودم اون بیشتر شبیه آچلیا و پدر آچلیا هستش".
اشلی چند صفحه به جلو رفت و خواندن متون را ادامه داد. کنجکاو بود بداند پادشاه مرکین قبل از پادشاه کلارکسون، چه کسی بوده و چه نوع حکومتی داشته.
"مدتی بود که نمی‌نوشتم. الان برگشتم سر دفترم، تا بخشی از افکارم رو روی صفحه کاغذ بریزم. برندن بزرگتر شده، الان یازده سالشه. اشتیاق فراوانی نسبت به پادشاه شدن داره. همیشه ازم درمورد کارهام میپرسه. متأسفانه این اشتیاق درون برایان که پسر بزرگ و بچه اول منه، زیاد دیده نمی‌شه. بعد برایان، بِتی به دنیا اومده بود. بتی هم بیشتر علاقه به سفر به سرزمین‌های مختلف و علم داره تا به ملکه شدن و شاهدوخت بودن. به هرحال، خوشحالم که هممون حالمون خوبه و در کنار همیم".
اشلی نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست بیشتر بخواند، اما نمی‌شد، اول باید کارهای خود‌‌ش را تمام می‌کرد. دفتر خاطرات را بست و گوشه‌ای گذاشت. قصد داشت پس از اتمام کارش آن را بخواند.
یک کتاب دیگر باز کرد و به انجام کاری که ویلیام به او سپرده بود، پرداخت.
***
تا شب در کتابخانه ماند و مطالعه آن کتاب‌ها را به اتمام رساند. اطلاعاتی را که ویلیام خواسته بود، در کاغذی نوشت و آن کاغذ را به ویلیام تحویل داد. سپس به اتاقش رفت. وقت شام بود، اما او احساس گرسنگی نمی‌کرد. از وقتی که قدرت‌هایش فعال شدند، کلارکسون به او دستور داد دیگر در آشپزخانه کار نکند. اکنون بیشتر کارهای کلارکسون را انجام می‌داد.
وارد اتاقش شد؛ اتاق کوچکی با وسایل ساده بود. اتاق بیشتر تم قهوه‌ای و کرمی رنگ داشت و بیشتر از یک تخت یک نفره که نمی‌شد گفت خیلی راحت بود، و یک کمد و میز چوبی، دیگر چیزی درونش دیده نمی‌شد.
روی تخت نشست. دفتر خاطرات پادشاه را که پارچه‌ای دورش پیچیده و مخفیانه از کتابخانه برداشته بود، باز کرد. مطمئن نبود خواندن این نوشته‌ها کار درستی بودند یا نه، نمی‌دانست با برداشتن این دفتر کار اشتباهی انجام داده یا نه، اما کنجکاو بود آن خاطرات را بخواند.
درحالی که دستش را روی کاغذهای زبر و کهنه‌ی دفتر می‌کشید، زمزمه کرد:
- بعد خوندنشون، می‌ذارمش سر جاش و کسی هم نمی‌فهمه.
و با همین حرف خود را قانع کرد که اشکالی در برداشتن این دفتر وجود ندارد. در ذهنش سؤالات زیادی وجود داشت. می‌خواست بفهمد پادشاه سابق مرکین چه نوع پادشاهی بوده.
از جایی که مانده بود، خواندن را ادامه داد:
"اخیرا از نظر مالی، توی قصر به مشکل خوردیم. مرکین دچار خشکسالی شده و کشاورزها نمی‌تونن پول دربیارن، چون دیگه محصولی برای فروش ندارن. از خزانه‌ی قصر برای کمک به کسایی استفاده کردم که طی این خشکسالی اوقات سختی سپری می‌کنن و این باعث شد نتونتم بدهیم به بانک طلا رو پرداخت کنم! "
اشلی به صفحه بعدی رفت. از نوشته‌های گریگوری والسین فهمید که او هر روز و یا هر هفته سراغ دفترش نمی‌رفت و به ندرت، اوقات خود را صرف نوشتن افکارش می‌کرد؛ چرا که صفحه‌ی بعد مربوط به چند هفته بعد بود.
نوشته‌ها رفته رفته رنگ غم به خودشان می‌گرفتند. اشلی هرچه روبه جلو می‌رفت و کاغذها را رد می‌کرد، متونی که گریگوری نوشته بود نیز، غمگین تر می‌شدند و این موضوع باعث ناراحتی اشلی می‌شد.
"حکومت داره ضعیف می‌شه. همه‌ی مشاورینم طی آخرین حمله به قصر کشته شدن. دشمنمون، پادشاه سرزمین لاکرونیس هستش که نه تنها سپاه بزرگ و نیرومندی داره، بلکه سرزمین گسترده و متحدان قوی‌ای هم داره. با یه دشمن قوی‌ای درگیر شدیم! پادشاه به دنبال تصرف مرکین افتاده؛ با این‌که قصد ندارم به اون ببازم و مرکین رو تقدیمش کنم، اما حقیقتش دیگه نمی‌دونم چی کار کنم و هیچ فکری برای نجات سرزمین ندارم".
" خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود. انقدر عصبانی و تشنه به خون دشمن شده بودم، که حتی لحظه‌ای درنگ نکردم و پادشاه سرزمین لاکرونیس رو کشتم. نمی‌تونستم ببخشمشون، اون هم نه با وجود کاری که با بتی انجام دادن. نمی‌تونستم بذارم زنده بمونن زمانی که دخترم رو دزدیدن و سر قطع شدش رو برام فرستادن! ریختن خون پادشاه لاکرونیس، قلب آتیش گرفته ی من و آچلیا رو خنک نکرد، ولی حداقل قاتل دخترم دیگه نفس نمی‌کشه. آه... روزهای سختی رو داریم پشت سر می‌ذاریم".

اشلی روی تختش دراز کشید. خواندن نوشته‌های مربوط به مرگ بتی، برایش غم انگیز بود، حتی با این‌که آن دختر را نمی‌شناخت. آهی کشید. به قتل رسیدن حقش نبود و دلتنگی برای دخترشان هم حق والدینش نبود. در این دنیا خیلی چیزها حقمان نیست!
" چند ماه از مرگ بتی و شکست دشمنمون می‌گذره. اوضاع نسبتاً روبه راه شده. مشاورین جدیدی برای خودم استخدام کردم و مردی به اسم کلارکسون میلر رو هم به عنوان مشاور اصلیم انتخاب کردم. کلارکسون به نظر مرد شجاع و با استعدادی میاد؛ امیدوارم ناامیدم نکنه".
اشلی یک تای ابرویش را با تعجب بالا داد. پس پادشاه کلارکسون، مشاور گریگوری بوده! از این موضوع شگفت زده شد. فکر نمی‌کرد کلارکسون در گذشته مشاور بوده باشد، فکر می‌کرد از یک خانواده سلطنتی می‌آمد!
حال بیشتر کنجکاو خواندن این خاطرات شد؛ چون فهمید پادشاه کلارکسون نیز در خاطرات گریگوری دخیل بود.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #68
"مرکین قدرت سابق خودش رو به دست آورده. سرزمینمون پیشرفت چشمگیری در این دو سال اخیر داشته و این بی‌نظیره. کلارکسون مشاور خیلی خوبیه و قابل اعتماد من هم هستش. خیلی بهم کمک می‌کنه و وظایفش رو به نحو احسنت به اتمام می‌رسونه. بابت داشتنش خدا رو شکر می‌کنم.
آچلیا و بچه‌ها هم بالاخره سر و سامون گرفتن. آچلیا با غم ناشی از مرگ دخترش کنار اومد و به زندگی برگشت؛ شد همون ملکه‌ی مرکین و بانوی قصر. برایان هم الان بیست و سه سالشه. اون از همون اولش هم علاقه‌ای به پادشاه شدن و حکومت کردن نداشت؛ لذا راه علم رو در پیش گرفت و به رصاد خیلی معروفی در مرکین تبدیل ‌شد. برندن هم که الان هفده سالشه، تونست دختری برای زندگیش پیدا کنه. اسم دختره جوزی هستش. اون‌ها حتی چند روز قبل با هم ازدواج کردن! اما هیچ کس هنوز از این موضوع خبر دار نیست؛ فقط من و آچلیا می‌دونیم. برندن هنوز به برایان هم اطلاع نداده. دلش می‌خواد جوزی رو در مراسم تاج گذاریش که سه سال بعده، به همه معرفی کنه. همه چیز خیلی عالی داره پیش میره و من از این بابت خیلی خوشحال و سپاسگزارم. دیدن خوشحالی خانوادم به من قدرت میده ".

ناخودآگاه لبخندی روی لب اشلی نشست. از این‌که حکومت پادشاه والسین به قدرت و عظمت سابقش برگشته و حتی مشکلات خانوادگی اش نیز حل شده بود، خیلی خوشحال ‌‌شد. گریگوری والسین برخلاف کلارکسون میلر، مرد محترم و پادشاه عادل و دلسوزی به نظر می‌رسید. این نوشته‌ها سبب علاقه مند شدن اشلی به گریگوری و حکومتش شده بود. در ذهنش، افکار و عملکرد گریگوری را با عملکرد کلارکسون مقایسه می‌کرد و نتیجه‌ی این مقایسه، باعث می‌شد بار دیگر بفهمد که کلارکسون پادشاه خوبی برای مرکین نیست! از کلارکسون خوشش نمی‌آمد و این دست خودش نبود!
اشلی به چند صفحه جلوتر نگاه کرد اما چیزی ندید؛ نه نوشته‌ای و نه چیزی! کلی کاغذهای سفید وجود داشتند، اما نوشته‌های گریگوری در همان آخرین صفحه که اشلی خوانده بود، متوقف می‌شدند. یک تای ابرویش را بالا داد. کنجکاوی اش بیشتر شد. چه علتی داشت که نوشته‌های او بدون اتمام دفتر، متوقف شدند؟ دستی میان موها‌یش کشید. چرا باید نوشته‌های گریگوری نصفه تمام شوند؟
هوفی کشید و کاغذها را زیر و رو کرد، اما دریغ از حتی یک کلمه!
بلند شد و نشست و دفتر را به صورت باز در همان صفحات سفید و خالی، کنارش گذاشت. دستش را روی پیشانی‌اش کشید. کاش می‌دانست چرا دفتر نصفه مانده بود.
همان لحظه بود که شعله‌ی کوچکی از وسط سینه‌اش خارج شد و طبق معمول پس از یک دور چرخش در وسط اتاق، مقابل اشلی آمد و شروع کرد به تغییر شکل. اشلی با بی‌تفاوتی به صحنه‌ی مقابلش نگاه‌ می‌کرد. بار اولی که چنین اتفاقی افتاد را به خاطر آورد. آن موقع چقدر ترسیده و متعجب شده بود! اعتماد کردن به فینیکس، او را نگران کرده بود. بعد از گذر این چند وقت، فهمید دلیلی برای نگرانی وجود نداشت و اعتماد به فینیکس کار درستی بود.
فینیکس با دیدن اشلی، سرش را خم کرد تا به اشلی تعظیم بکند. اشلی هنوز هم دلیل این کارش را درک نمی‌کرد؛ خود فینیکس می‌گفت قوانین ایجاب می‌کند فینیکس ها به میزبانشان احترام بگذراند.
فینیکس روی تخت پرید و کنار دفترچه خاطرات گریگوری والسین نشست. اشلی سرش را به سمت او چرخاند. نگاهش بی‌حوصلگی اش را فریاد می‌زد.
- چرا اومدی؟
- احساس کردم یه خواسته‌ای داری که می‌خوای بهش برسی.
اشلی از روی تخت بلند ‌شد. درحالی که دستش را میان موهایش بازی می‌داد، بدون چرخیدن به سمت فینیکس، گفت:
- نه، چیزی نمی‌خوام.
- زبونت یه چیزی میگه، افکارت یه چیز دیگه!
اشلی آهی کشید و دستش را پایین آورد. شنيده‌ايد که می‌گویند آدم نمی‌تواند از خودش چیزی مخفی کند؟ مَثَل اشلی و این گرگ نیز این‌گونه بود. اشلی نمی‌توانست چیزی از فینیکس؛ این موجودی که درون اشلی زندگی می‌کرد، پنهان کند. در برابر او نمی‌توانست چیزی را انکار کند.
مجدد روی تخت نشست و پس از کمی کلنجار رفتن با خودش و فکر کردن درمورد این‌که از کجا شروع کند، سرانجام تصمیم گرفت چیزی به فینیکس نگوید و فقط خواسته‌اش را بیان کند.
دست برد و دفترچه خاطرات را برداشت. آن را مقابل فینیکس گرفت.
- این دفترچه نوشته‌هاش نصفه تموم شده. دلم می‌خواد بدونم چرا نوشته‌هاش نصفه هستن.
فینیکس چشمانش را ریز کرد و سرش را کمی جلو آورد.
- اشلی! فکر نمی‌کنی داری اشتباه می‌کنی؟ این صفحه‌ای که باز کردی، یه صفحه‌ی سفید نیست.
اشلی چشمان گرده شده‌اش را به گرگ مقابلش دوخت. همین‌طور به چهره‌ی او خیره شده بود؛ گویا می‌خواست از صحت حال و عقل او مطمئن شود. دفترچه را به سمت خود برگرداند و پس از دیدن صفحه‌ی سفید دفتر، یک تای ابرویش را بالا داد.
- هیچی این‌جا نوشته نشده!
گیج شده بود. ندای نامعلومی درونش زمزمه می‌کرد که به حرف این گرگ گوش نکند، اما از طرفی هم احتمال اشتباه کردن او؛ یک در میلیون بود!
- تو نمی‌تونی این نوشته‌ها رو ببینی؟
اشلی سری به نشانه‌ی نفی تکان داد. فینیکس آهی کشید. اگر اشلی نمی‌توانست این نوشته‌ها را ببیند، پس یعنی این‌ها با استفاده از عصاره‌ی گیاه آدِنیوم نوشته شده‌ بودند. گرگ سرش را روی تخت گذاشت.
- پسر، این نوشته‌ها با عصاره‌ی گیاه آدِنیوم نوشته شدن، یعنی فقط یه گرگ فینیکس می‌تونه ببینتشون و قدرت یه فینیکس می‌تونه آشکارشون کنه.
درخشش عجیبی در چشمان اشلی هویدا گشت. چشمانش از روی خوشحالی گرد شدند. کمی به سمت فینیکس خم شد و گفت:
- می‌تونی برام بخونیشون؟
فینیکس به اشلی نگاه کرد.
- من شاید یه گرگ فینیکس چندین ساله باشم و کلی چیزها رو به چشم دیده باشم، اما هنوز هم یه گرگم، کسی نیستم که بتونم این نوشته‌ها رو بخونم!
اشلی اندکی احساس ناامیدی کرد. فرصتی برای خواندن ادامه‌ی آن خاطرات پیدا کرده بود، اما آن فرصت را از دست داد؛ یا به گویشی بهتر، آن فرصت هیچ قابل استفاده نبود. دلش می‌خواست بداند آن نوشته‌ها چه بودند که با یک عصاره‌ی نامرئی نوشته شده‌اند؟
با اشتیاق به فینیکس نگاه کرد. لحن صدای کنجکاو و امیدوارش نشان می‌داد روی این موضوع مصمم بود.
- پس می‌تونی کاری کنی این نوشته‌ها رو ببینم؟
فینیکس چند لحظه‌ای سکوت را در فضای اتاق برقرار کرد. چند لحظه بعد، بلند شد.
- یه راهی هست. من وقتی وارد بدن تو می‌شم، تو باید از کف دستت نور قدرتت رو ساطع کنی روی کاغذ، اون موقع می‌تونی نوشته‌ها رو آشکار کنی.
اشلی درحالی که به گفته‌های فینیکس می‌اندیشید، به کاغذ سفید خیره شد. انجام کاری که گفته بود، آسان بود؛ می‌توانست این کار را انجام دهد.
سرش را به سمت فینیکس گرفت.
- پس بیا انجامش بدیم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #69
فینیکس سری به معنای موافقت تکان داد و تبدیل به یک شعله شد. از سینه‌ی اشلی، عبور کرد و به داخل بدنش رفت. چند لحظه بعد، اشلی کف هر دو دستانش را روی کاغذ گرفت. قلبش به طور دیوانه واری به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید. نمی‌دانست چرا نگران و مضطرب شده بود. نفس عمیقی کشید تا خود را آرام سازد. حال وقت خواندن خاطرات پنهان گریگوری بود؛ خاطراتی که پنهان بودن و نوشته شدنشان به صورت نامرئی، اشلی را وسوسه می‌کرد آنان را بخواند.
نور آبی رنگی از کف دستانش خارج کرد. نور روی کاغذ سفید دفتر می‌تابید. اشلی چشمانش را بست و سعی کرد آن نور را بیشتر کند. حرارت و گرمای ناشی از آن نور را در کف دستانش حس می‌کرد. وقتی آن گرما به حد کافی اش رسید، اشلی حس کرد که باید چشمانش را باز کند. دستانش را به منزله‌ی متوقف کردن قدرتش مشت کرد و چشمانش را گشود.
با شور و شوق و چشمانی گرد شده از تعجب، به کاغذ نگاه می‌کرد. نوشته‌ها روی کاغذ پدیدار شده و به رنگ سیاه درآمده بودند.
دفتر را در دستش گرفت و به خواندن آن متون پرداخت. سطر اول را با صدای بلندی خواند:
- این نوشته‌ها رو می‌نویسم به امید این‌که یه نفر بخونه و همه چیز رو بفهمه. نمی‌تونم ریسک کنم و با جوهر مرئی بنویسم؛ برای همین هم از عصاره‌ی گیاه آدنیوم استفاده می‌کنم. هرکی که داره این رو می‌خونه، بدونه که...
با هر خطی که می‌خواند، چشمانش گردتر از قبل می‌شدند؛ تا آن‌جا که دیگر کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. چیزهایی که آن‌جا نوشته شده بود، خیلی غیرقابل باور بودند. نمی‌دانست آن نوشته‌ها صحت داشتند یا نه، اما می‌خواست بداند. می‌خواست بداند آن سرنوشتی بود که خانواده‌ی والسین دچارش شدند؟ آهی کشید.
ندایی در درونش این نوشته‌ها را انکار می‌کرد، اما منطقش می‌گفت هیچ دلیلی نداشت که یک مرد دقایق آخر مرگش را به نوشتن متون غلطی در دفترش اختصاص دهد. از هر جهت نگاه می‌کرد، منطقش می‌گفت آن نوشته‌ها حقیقت داشتند. منطقش می‌گفت هیچ دروغی در کار نبود.
دستش را مشت کرد. ناخن‌هایش به پوست کف دستش برخورد می‌کردند. دندان‌هایش را از خشم به هم می‌سایید و اخمی ابروانش را در هم تنیده بود. نفس عمیقی کشید و خواست خود را آرام کند‌؛ اما بیهوده بود. دفترچه خاطرات را برداشت و به تندی باد، از اتاقش خارج شد.
***
(زمان حال)
(کلارا)
با ترس از خواب پریدم و این امر موجب بلند شدن و نشستنم روی تخت شد. نفس نفس زنان به اطرافم نگاه کردم. با مواجه شدن با نمای اتاقم، نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشیدم. از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره‌ها رفتم. یکی از آنان را باز کردم. برخورد نسیم صبحگاهی به صورتم، باعث سرحال شدنم شد.
همان‌طور که از پنجره به دوردست‌ها خیره شده بودم، افکارم مرا در آغوش گرفتند. برای اولین بار بود که خاطرات گذشته‌ را در خواب می‌دیدم. حال دیگر به طور قطعی مطمئن شده بودم که آنان بخشی از خاطرات گذشته بودند؛ منتهی نمی‌دانستم خاطرات گذشته‌ی چه کسی؛ من؟ آن پسر اشلی؟ پدرم؟ یا چه کسی؟!
اگر خاطرات من بودند، پس چرا هیچ کدام را به یاد نداشتم؟ چرا حتی خاطره‌ی کوچکی را نیز به خاطر نمی‌آوردم؟
درست است که آن زمان کوچک بودم، اما حداقل‌ باید شخصی به اسم اشلی در خاطرم می‌ماند‌. اما نبود! هیچ کدام از آن خاطرات در ذهن من نبودند. شخصی به نام اشلی، در ذهن من وجود نداشت!
هوفی کشيدم. این‌دفعه بخش بیشتری از گذشته را دیده بودم. از بزرگ شدن خودم و اشلی در قصر گرفته تا عیان ‌شدن قدرت‌ها و حتی گذشته‌ی اشلی. شروع کردم به تجزیه و تحلیل چیزهایی که از طریق این خاطرات فهمیده بودم.
شروع به کار کردن اشلی در قصر و سرانجام دستیار لرد ویلیام شدنش. نمی‌فهمیدم به چه علت ویلیام آن‌قدر مشتاق یافتن آن قدرت‌ها بود؟! چرا سال‌ها برای به دست آوردن خواسته‌اش صبر کرد؟
سر انجام هم که اشلی دفترچه خاطرات پادشاه گریگوری والسین را پیدا کرد و آنان را خواند.
ولی آخر چه چیزی در صفحه‌ی آخر آن دفترچه نوشته بود که اشلی را خشمگین و متعجب کرد؟ نتوانستم بفهمم در آن صفحات چه نوشته شده بود.
به سمت تختم برگشتم و روی آن نشستم. با انگشتم ضربات متعدد و آرامی به لبم وارد می‌کردم و به زمین چشم دوخته بودم.
یک چیز خیلی مهمی در آن صفحات نهفته که اشلی از آن خبردار شد و من نه! باید بفهمم اشلی چه چیزی را فهمید. باید بدانم در آن صفحه‌ی پنهان چه چیزی نوشته بود.
دستم را پایین آوردم. یعنی برای دیدن مجدد گذشته باز باید منتظر بمانم؟ آهی کشیدم.
ناگهان به یادآوری یک چیزی باعث شد از روی تخت پایین بپرم و به سمت میزم بروم. کشوی میز را باز کردم و گردنبند نقره‌ای رنگی را برداشتم. به گردنبندی که کاملا از یادم رفته بود، نگاه کردم.
این گردنبند همانی است بود که اشلی به من داد. به نوشته‌ی "کلر" روی آن خیره شدم. خودش بود! گردنبندی که اشلی به من داده و خواسته بود وقتی بزرگتر شدم نوشته‌ی روی آن را بخوانم.
چرا هیچ کدام از این‌ها را به یاد نداشتم؟ چرا یادم نبود که آیا نوشته‌ی روی این گردنبند را برایش خواندم یا نه. دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را پایین خم کردم.
چرا وقتی آن ندیمه این گردنبند را به من داد، من طوری بودم که گویا برای اولین بار آن را دیده‌ام؟ چرا به یاد نیاوردم که این گردنبند برای من بود؟
یعنی این گردنبند گم شده بود که آن ندیمه از زیرزمین پیدایش کرد؟
هوفی کشیدم. هزاران هزار سوال در ذهنم می‌چرخیدند و من قادر به جوابگوی هیچ کدام نبودم.
با شنیدن صدای در اتاقم، گردنبند را دوباره در کشوی میز گذاشتم و بفرماییدی گفتم. در باز شد. دختر جوانی که نمی‌شناختمش، با یک سینی صبحانه وارد اتاق شد. در را با پایش بست و مقابل من آمد. لباس‌ ندیمه ها را به تن داشت.
تعظیم کرد.
- پرنسس کلارا، من مالیا هستم، ندیمه ی شخصی شما. پدرتون دیروز من رو برای کار استخدام کردن.
یک تای ابرویم را بالا دادم. سر تا پای دخترک را با نگاهی اجمالی از نظر گذارندم. به نظر می‌خورد نزدیک بیست و پنج سال سن داشته باشد.
بیخیال این افکار سعی کردم لبخندی روی لب بیاورم. هم اکنون خوش اخلاق بودن با او برایم سخت بود؛ چون ذهنم هنوز با خاطراتی که این‌دفعه دیده بودم، سر و کله می‌زد.
- از آشناییت خوشبختم مالیا.
سینی صبحانه را روی تخت گذاشت.
- پدرتون و بقیه صبح زود صبحونه خوردن، منم صبحونه شما رو به اتاقتون آوردم.
روی تخت نشستم.
- ممنون.
سپس به خوردن صبحانه‌ مشغول شدم .
***
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #70
همه جا را زیر و رو کردم، همه‌ی کتاب‌ها را بررسی کردم، اما نیافتمش. دفترچه‌ای به اسم دفتر خاطرات گریگوری والسین نیافتم. دفترچه‌ای را که اشلی آن زمان در این کتابخانه پیدا کرده بود، من پیدا نکردم.
با ناامیدی کتاب‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم و ریخت و پاشی که کرده بودم را مرتب می‌کردم. می‌توانستم بگویم همه‌ی کتاب‌های این کتابخانه را بررسی کردم، اما دفترچه‌ای مانند آن‌چه که اشلی پیدا کرده بود، نیافتم.
سرم را پایین انداخته، با انگشت شست و اشاره‌ی هر دو دستم از دامن پیراهنم گرفته و به سمت خروجی راه می‌رفتم. دلم می‌خواست آن دفتر را پیدا کنم و آن خاطرات را بخوانم، و این‌که با پیدا کردن آن دفتر مهر تایید بر صحت آن خاطرات بزنم. می‌خواستم به خود اثبات کنم که آن خاطرات کاملاً واقعی بودند و شخصی به نام اشلی وجود خارجی داشت.
صبح بعد از این‌که صبحانه خوردم، حس کنجکاوی عجیبی درمورد اشلی در وجودم پدیدار شد. با این‌که گذشته‌اش و چگونگی بزرگ شدنش را می‌دانستم، اما با این حال حس می‌کردم هیچ چیز در مورد او نمی‌دانم.
آهی کشیدم. افکارم و احساساتم شوریده شده بودند و من راهی برای آرام ساختنشان سراغ نداشتم.
به محض خروج از کتابخانه، جیمس را در سالن کوچک و دایره‌ای شکل که به دو راهرو در هر دو طرفش ختم می‌شد، دیدم.
با دیدن من، به سمتم آمد.
- هی کلارا، از صبح ندیده بودمت.
- تو کتابخونه بودم.
- از صبح اون‌جا چی کار می‌کردی؟
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. مطمئناً قرار نبود به او درمورد آن خاطرات و اتفاقات گذشته چیزی بگویم. می‌توانستم با یک دروغ کوچکی جواب سؤالش را بدهم. دلم می‌خواست جای این چیزها با او درمورد چیز دیگری حرف بزنم.
طبق عادت از بازویش گرفتم. لبخند روی لبم و صدای نازکم باعث تک خنده‌اش شد.
- اینا رو بیخیال.
همان‌طور که داشتیم در راهروها راه مي‌رفتيم، گفتم:
- جیمس، من دنبال یه چیزی می‌گردم.
صدایم سکوت میانمان را از بین برد. من و جیمس یکدیگر را به چشم خواهر برادر ناتنی نمی‌دیدیم، اما مانند دو دوست صمیمی به هم نزدیک بودیم. جدیت و اضطراب درون صدایم را شنید که او نیز با لحنی جدی و اخمی روی ابروانش جوابم را داد‌:
- چه چیزی؟
‌- خب درواقع، یه چیزی نه، یه کسی. دنبال یکی به اسم اشلی می‌گردم.
- فامیلیش چیه؟
باز گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. من درمورد اشلی، هم بسیار می‌دانستم و هم هیچ چیز نمی‌دانستم. اما می‌خواستم بدانم، می‌خواستم بدانم که بود؟ اکنون کجا بود؟ اصلاً زنده بود؟
- نمی‌دونم، فقط اسمش رو می‌دونم و این‌که خانوادش مردن و قبلاً توی قصر کار می‌کرده.
جیمس سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
- خب اگه قبلاً توی قصر کار می‌کرد، بهتر نیست بری از پدرت یا محافظ ها و ندیمه ها درموردش سوال کنی؟
- نمی‌تونم این کار رو بکنم.
درواقع می‌توانستم، اما نمی‌خواستم. نمی‌خواستم درمورد اتفاقات اخیر به کسی چیزی بگویم؛ حتی به پدر‌م؛ حداقل هنوز نه. اول می‌خواستم کل ماجرا را بدانم و به سؤال‌های درون ذهنم پاسخ بدهم.
به چشمان جیمس خیره شدم.
- می‌تونی برام پیداش کنی؟
چنین درخواستی از او کرده بودم چون می‌دانستم جیمس می‌توانست کمکم کند. جیمس دستی به موهایش کشید.
- باشه، سعیم رو می‌کنم.
و همین. بحث ما به همین جمله خاتمه یافت. دیگر نپرسید که اشلی کیست و چرا می‌خواستم او را پیدا کنم و چرا نمی‌توانستم به کسی درموردش چیزی بگویم. این رفتار جیمس را که به حریم خصوصی دیگران احترام می‌گذاشت و سوال بی‌مورد نمی‌پرسید، دوست داشتم.
دوباره به راه رفتن در قصر پرداختیم.
***
دو روز گذشته بود. دو روز پیش از جیمس خواستم درمورد اشلی برایم تحقیق کند. می‌دانستم هنوز برای رسیدن به خواسته‌ام خیلی زود بود، اما نمی‌دانستم چرا بی‌قرار شده‌ بودم. دلم می‌خواست خبری از اشلی در زمان حال بشنوم، یا که باز خاطرات گذشته را ببینم و بفهمم چه اتفاقی برایش افتاد و در آن دفترچه خاطرات چه چیزی را فهمید.
همان‌طور که کنار حوض درون حیاط نشسته بودم، دستم را درون حوض فرو بردم و به پوستم اجازه‌ی لمس آب را دادم.
سه روز دیگر...
روزهای باقی مانده‌ام در این قصر، سه بودند.
سه روز دیگر مراسم ازدواج فرا می‌رسید و من هنوز که هنوز بود برای لغو شدن این ازدواج دعا می‌کردم. این ازدواج روی دوشم سنگینی می‌کرد و به تحقق پیوستنش برایم عذاب آورتر از هر چیز دیگری بود.
با آب حوض صورتم را شستم. کاش گذر زمان در همین لحظه متوقف می‌شد.
ازدواج با اندرو و ترک مرکین برایم مساوی بود با نابودی زندگی و رویاهای خودم. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. حرف زدن با پدرم نیز بی‌فایده بود. هیچ وقت قرار نبود راضی به لغو ازدواج شود.
از کنار حوض بلند شدم و با فکر این‌که شاید این‌ها آخرین قدم‌هایم در این حیاط باشند، شروع کردم به قدم زدن در حیاط.
***
حتی پس از گذر دو روز دیگر، باز هم جیمس نتوانست خبری از اشلی پیدا کند. این موضوع باعث می‌شد عطشم برای شنیدن خبری از اشلی، بیشتر شود. نمی‌دانستم چرا این‌قدر پیگیرش شده بودم. با تمام وجود می‌خواستم درمورد او خبری بشنوم؛ خبری که دلواپسی درونم را تمام کند.
اما سوال این‌جاست که چرا باید دلواپس باشم؟ چرا باید به کسی که نديدمش، بیش از دیگران بیندیشم؟
از طرفی این سؤالات و از طرفی دیگر اضطرابم برای ازدواج، موجب ‌شده بودند این سه روز آخر بسیار آشفته حال باشم؛ آن‌قدر که به ندرت از اتاقم بیرون روم.
این اضطرابم وقتی روز موعود فرا رسید، افزایش یافت.
مالیا پس از تکمیل آرایشم، چند قدم عقب رفت و به سرتا پایم خیره شد.
- مثل یه الهه‌ی زیبا شدید، پرنسس.
لبخند کوچکی زدم.
- ممنون.
نمی‌توانستم واکنشی بیش از این نشان دهم، نه با وجود طوفانی که درونم به پا بود.
- اين‌جا منتظر بمونيد. پدرتون گفتن وقتی وقتش رسید بیام صداتون کنم.
سری تکان دادم. به سمت در رفت تا خارج شود، اما به محض باز کردن در، جیمس وارد اتاق ‌شد. مالیا رفت. جیمس به سمتم آمد.
- چه حالی داری؟
لبخند محبت آمیزی روی لبش خودنمایی می‌کرد. شک داشتم توانسته باشد صدای آرامم را بشنود.
- نمی‌دونم.
مرا در آغوش کشید. چند ثانیه در آغوشش حس تنها نبودن کردم و لبخندی از ته دل روی لبم نشست.
از من جدا شد و سعی کرد جو حاکم بر
فضای اتاق را تغییر دهد.
- کلارا، ولی خوشگل شدیا!
به خودم در آیینه نگاه کردم. لباسم یک لباس پف دار و دنباله داری بود، که دنباله‌اش شاید حتی نصف اتاق را می‌پوشاند! رنگ سفید پیراهن و گل‌های ریز طلایی اش در بالاتنه و قسمت‌های پایینی دامنش، ترکیب زیبایی ساخته بودند که با پوست سفید و موهای بلوندم هماهنگی زیادی ایجاد می‌کرد.
قسمت های توری لباس، شانه‌هایم را پوشانده اما بازو به پایین دستانم را عریان ول کرده بود. پاپیون کوچک سفید رنگی در کمر لباسم، پشت لباس را نیز از سادگی درمی‌آورد.
موهایم بالای سرم بسته شده بودند و تاج نقره‌ای رنگ درخشانی، موهایم را زینت می‌داد. گوشواره‌های گوشم کوچک و درعین حال ظریف و زیبا بودند.
آری؛ خوشگل شده بودم؛ اما فایده‌ای نداشت!
لبخندی به روی جیمس زدم.
- پایین چخبره؟
جیمس به کمدم تکیه داد و دست‌هایش را در جیب شلوار آبی رنگ همرنگ کتش فرو برد.
- کلی مهمون توی سالن رقص جمع شدن. همه جا خیلی شلوغه. خانواده‌ی آندرسون ها هم رسیدن. اندرو خودش آماده است و با پادشاه لئونارد پیش پدرته. خلاصه که مراسم کم کم داره شروع می‌شه.
نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌خواست اصلاً در آن مراسم شرکت نکنم.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین