روی زمین نشست و به میلهها تکیه داد. نمیخواست بیش از این تلاش کند و فریاد بزند و بگوید ولش کنند، زیرا میدانست هیچ فایدهای نداشت.
سرش را میان دستانش گرفت. ذهنش آشفته بود. یاد حرفهای ویلیام افتاد؛ حرف هایی که میگفتند پدرش کشته شده بود و مادرش... مادرش تا پای جان تلاش کرده بود تا پسرش را نجات دهد و زندگی خوبی برایش رقم بزند. هیچ شناختی از پدرش نداشت. مادرش را نیز اندک به یاد میآورد.
چیزی بر روی قلبش سنگینی میکرد؛ یک جور دلتنگی برای مادرش و یک جور اشتیاق بیهوده برای دیدن پدرش؛ بیهوده چون هیچ وقت قرار نبود پدرش را ببیند؛ نه پدرش را و نه مادرش را.
سرش را به میلهها تکیه داد. شاید به طور ناقص باشد، شاید واضح نباشد، اما هنوز به یاد میآورد که مادرش در طول شبانه روز، چقدر کار میکرد و چقدر خسته میشد!
اکنون دلیل آن همه تلاش مادرش را میدانست. لبخند تلخی زد و لب به سخن گشود و برای اولین بار بعد از مدتهای طولانی، کلمهای را که گفت یادش نمیآمد آخرین بار کی گفته بود.
- مامان، الان کجایی که نجاتم بدی؟
***
مدتی میگذشت که در آن زندان تک و تنها وقتش را سپری کرده بود. هنوز روی زمین نشسته و به میلهها تکیه داده بود. نفس عمیقی کشید. حوصله نداشت.
صدای گامهای کسی توجهش را جلب کرد. سرش را به سمت صدا چرخاند. آن صدا رفته و رفته نزدیکتر میشد تا اینکه بعد از چند لحظه، قامت کریستین در تیر رأس نگاهش قرار گرفت.
با دیدن کریستین، سریع از روی زمین بلند شد. دستانش را دور میلهها پیچید. کریستین به نزد اشلی رسید و سخن را آغاز کرد:
- هی اش، قضیه چیه؟ چرا انداختنت اینجا؟
- کریستین، اینجا چی کار میکنی؟
- اومدم ببینمت دیگه! چندتا شیرینی هم آوردم، شاید خواستی بخوری.
در پی این حرفش، به کیف پارچهای آویزان از شانهاش اشاره کرد. اشلی چند لحظه به کیف او نگاه کرد، سپس سرش را به طرفین تکان داد تا افکار اضافی اش را از ذهنش بیرون راند. وقت و حوصلهی شیرینی خوردن را نداشت. بیش از آنچه که کریس فکر میکرد، خشمگین و کلافه بود.
- کریستین، من باید از اينجا خارج شم.
کریستین یک قدم جلو آمد. نگاه نگران و صدای کنجکاو و سردرگمش، نشان میداد که میخواست موضوع را بفهمد.
- آخه چرا اينجایی؟ از ندیمه ها شنیدم انداختنت زندان، اما واسه خاطر چی؟
اشلی هوفی کشید. میدانست تا ماجرا را به کریستین توضیح ندهد، او دست بردار نخواهد شد؛ بنابراین بهطور خلاصه شروع کرد به تعریف کردن.
پس از اتمام حرف هایش، کریستین با چشمانی گرد شده و متعجب، همینطور به اشلی چشم دوخته بود. نمیدانست چه بگوید، چه کار کند. حرف های اشلی خیلی ناگهانی و بیمقدمه بودند. سخت بود که درک کند اشلی قدرتهای جادویی داشت، آن هم در این دورانی که هیچ کس قدرتی نداشت و اکثریت موجودات ماورایی در حال انقراض بودند.
درحالی که دستانش را مطابق حرف هایش تکان میداد، متعجب و ناباور پرسید:
- آخه چطور چنین چیزی امکان داره؟ چطور شده که تو چنین قدرتهایی داری؟
اشلی کلافه بود. دلش میخواست از اینجا بیرون برود. اينجا ایستادن و حرف زدن با کریستین، چیزی جز اتلاف وقت نبود. شانههایش را بالا انداخت.
- من چه بدونم؟ منم امروز فهمیدم خب!
نگاهش میان خروجی زندان و چهرهی کریستین رد و بدل شد.
- کریس کمک کن از اينجا برم بیرون.
بلافاصله در پس این حرفش، صدای سرحال و پر انرژی ویلیام سمفونی گوشش شد و اعصابش را خورد کرد.
- اشلی، هر موقع قدرتهات فعال شد، خودم از اينجا میبرمت بیرون.
هر دو سرشان را چرخاندند و به ویلیام که همراه دو نگهبان وارد شد، چشم دوختند. کریستین یک آن نفس در سینهاش حبس شد. به طور یواشکی به اينجا آمده بود تا اشلی را ببیند. یک آن ترسید که ویلیام به او بگوید نباید به اینجا میآمد.
اما ویلیام تمام حواسش جلب اشلی بود.
اشلی دندانهایش را به هم سایید و دستانش را دور میلهها فشرد. اخمی مهمان ابروانش شد.
- با زندانی کردن من میخوای قدرتم فعال شه؟
ویلیام شروع کردن به راه رفتن در مقابل چشمان کلافه و خشمگین اشلی؛ از این سمت به آن سمت میرفت و در همان هنگام توضیح میداد:
- من یکم تحقیق کردم. میخوام کاری کنم که تو از خشمت برای فرا خوندن یا همون فعال کردن قدرتت استفاده کنی.
اشلی سرش را مطابق راه رفتنهای ویلیام از چپ به راست میچرخاند.
- یعنی چی؟!
ویلیام مقابل اشلی ایستاد.
- یعنی اینکه میخوام خشمت محرکی برای قدرتت بشه.
- و چطوری قراره این کار رو بکنی؟
ویلیام لبخندی کنج لبش نشاند. لبخندی که اشلی معنایش را میدانست؛ میدانست این لبخند نمایان گر این بود که ویلیام از قبل نقشهاش را چیده و این نقشه، جز خودش برای همه بد بود! دستانش دور میلهها شل شد. یک آن رعب و وحشتی وجودش را لرزاند.
ویلیام سرش را نیمه چرخاند و نیم نگاهی به محافظان انداخت.
- خودتون میدونید چی کار کنید.
این را گفت و چند قدم عقب رفت. اشلی خشمگین بود و کریستین مضطرب. نمیدانست چه کار کند. همینطور خیره به ماجرا مانده بود و با هر حرف ویلیام، سردرگم تر و نگرانتر میشد.
محافظان به سمت اشلی رفتند. قفل میلهها را باز کردند. یکی از محافظان بازوی اشلی را کشید و او را بیرون آورد. اشلی چشمانش را ریز کرد و به ویلیام خیره شد.
_ میخوای چی کار کنی؟
ویلیام جوابش را نداد. تنها پس از چند ثانیه، محافظان اشلی را هل دادند که اشلی روی زمین افتاد. متعجب از این حملهی ناگهانی، سرش را چرخاند و به محافظ ها نگاه کرد. محافظ ها شروع کردند به کتک زدن اشلی. با لگدهای محکمی به جانش افتاده بودند. اشلی از این کار آن ها سر در نمیآورد. بیدفاع روی زمین افتاده بود و با هر ضربه، از شدت درد بیشتر به خود میپیچید.