با افتادن سوفیا در مایع و پخش شدن مایع به اطراف، آریسته با نگرانی به لبهی صخره آمد و از روی عادت، شمشیرش را از غلافش بیرون کشید.
پری دریایی سوفیا را کنار خود نگه داشت و دستش را روی دهانش گذاشت تا از حرف زدن و جیغ و داد او جلوگیری کند.
- چرا این کار رو کردی؟
صدای فریاد آریسته، متعجب و سردرگم و به همان اندازه نگران و مضطرب بود. پری دریایی لبخند شرور و مرموزی زد و همانطور که یک دستش را روی دهان سوفیا و دست دیگرش را دور بدنش پیچیده بود تا از در رفتنش جلوگیری کند، نگاهش را به آریسته دوخت و پاسخ سؤالش را داد:
- برای زنده موندن.
آریسته اخمی روی ابروان خود نشاند و گیج و مبهوت به پری دریایی نگاه کرد. برای زنده ماندن؟ چه ربطی داشت؟! منظورش چه بود؟ سؤالات زیادی در ذهنش شکل گرفته و او را گیج میکردند. زنده ماندن آن پری دریایی چه ارتباطی با ملکه داشت؟
با زبانش لبانش را تر کرد و مضطرب و نگران فریاد زد:
- منظورت چیه؟ چرا برای زندن موندن؟
آریسته سردرگم و متعجب نگاهش را به سمت ملکه چرخاند. نمیدانست چه کند. قلبش با تمام توانش به سینهاش میکوبید و گیج و مبهوت به پری دریایی چشم دوخته بود تا پاسخ سؤالش را بدهد.
دست لرزانش را دور دستهی شمشیر فشرد و دندانهایش را روی هم سایید. ترس و اضطراب در سراسر بدنش پیچیده بود و نمیدانست چه کند. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه از طریق چیزی بتواند ملکه را نجات دهد، اما چیزی نبود. هیچ راهی برای نجات ملکه به ذهنش نمیرسید و او هراسان و ترسیده، میان منجلابی از احساسات و افکار متنشجش گیر افتاده بود.
سوفیا که تمام تنش مانند پرندهای در قفس میلرزید، سعی میکرد فریاد بزند، اما بسته بودن دهانش، فریادهایش را به نالههای خفه ای تبدیل میکردند. نمیدانست چه کند. پری دریایی خیلی از او قویتر بود و سوفیا توانش به مقابله با او نمیرسید.
قلبش با شدت به قفسهی سینهاش میزد و لرزش دستانش را حس میکرد. مایع میراکلس ولرم بود، اما سوفیا سرد بودن تنش را حس میکرد؛ شاید از اضطراب بود، شاید از ترس، شاید هم از حسی که به او هشدار میداد اتفاقات بدی در راه است. ذهنش را از این افکار پاکسازی کرد و سعی کرد نفوس بد نزند. نمیخواست به اینکه ممکن است اتفاقات بدی بیفتد، فکر کند. لب زيرينش را به دندان گرفت.
ذهنش و کنترل افکارش دست خودش بود، اما یا قلبش؟ یا احساساتش؟ با این قلبی که تند تند میتپید و فشار خون بیش از حد معمول را به رگ هایش پمپ میکرد، چه میکرد؟ با این دلشوره و نگرانیای که در سراسر قلبش گسترده میشدند، چه؟ احساس ترس و اضطراب در تمام یاختههای بدنش پیچیده بود و سوفیا نمیدانست با آن ندای درونش که در برابر خطر مبهمی به او هشدار میداد، چه کند.
به نفس نفس افتاده بود و سینهاش مدام جلو عقب میشد.
میترسید؛ بدجور هم میترسید.
صدای پری دریایی توجه هر دویشان را جلب کرد.
- توی دنیایی که امروزه داریم، سحر و جادو نقشی درش نداره و بعضی از موجودات ماورایی منقرض شدن، بعضیها هم در حال انقراض هستن. یکم به اطرافتون دقت کنید، میبینید که همهی موجودات ماورایی دنبال راههایی برای نجات و جلوگیری از انقراضن. خب حالا، هر موجودی میتونه به روشهای مختلفی عمر خودش رو جاویدان کنه، اینطور نیست؟
پری دریایی نگاه سؤالی ای به آریسته انداخت. گویا انتظار داشت آریسته پاسخ سؤالش را بدهد، اما آریسته قدری مضطرب و متعجب بود که نمیدانست به چه چیزی فکر کند، یا چه واکنشی نشان دهد. حرف های پری دریایی برایش بیمعنا میآمدند و نمیتوانست آنان را درک کند. آخر انقراض موجودات ماورایی چه ربطی به سؤال او و اینکه ملکه را گرفت، دارد؟
پری دریایی سکوت آریسته را که دید، تصمیم گرفت ادامهی حرفش را بزند. ذهنش تنها حول و هوش کاری که قصد انجامش را داد میچرخید و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، این بود که زندگیاش را تغییر دهد. میراکلس او را زنده نگه داشته بود، اما نمیتوانست کل عمر جاویدان خود را در آن غار بگذارند. میخواست کاری انجام دهد تا بتواند بدون خطر مرگ، از آن غار خارج شود. او مصمم بود و برای این کار به ملکه نیاز داشت. او فقط میخواست خود را از این وضعیت هلاکت بار نجات دهد و اهمیت نمیداد برای رسیدن به این هدف، باید چه کارها کند.
پری دریایی پس از نیم نگاهی به ملکه که هراسان و ترسیده به آریسته نگاه میکرد و بدنش میلرزید، نگاهش را دوباره به سمت آریسته معطوف کرد و توضیح داد:
- مِگاتوسِنها (نوعی حیوانات که از ترکیب چند حیوان گربه، پرنده و مار تشکیل شدهاند) برای جاویدان کردن عمرشون، دو قسمت از بدنشون رو میبرن تا به یه حیوان عادی تبدیل بشن. فینیکسها (در ادامهی رمان با این موجودات آشنا خواهیم شد) بدن یک انسان رو به عنوان میزبان خودشون انتخاب میکنن و اما پری دریاییها...
حرفش را نیمه ول کرد و قهقههای زد که صدای خندهاش در محیط غار اکو شد. آریسته و سوفیا هر دو با دقت و نگرانی به حرف هایش گوش داده بودند، تا از ماجرا سر در بیاورند. هر چه پری دریایی بیشتر توضیح میداد، آن دو نگرانتر میشدند.
آریسته در برابر خندهی پری دریایی طاقت نیاورده و فریادزنان و خشمگين گفت:
- پری دریاییها چی؟
پری دریایی که مشتاق بودن آریسته را دید، لبخند شروری زد و به او خیره شد. صدای آرام و آهسته، اما خونسرد و شرورش، رعشهای به تن آریسته انداخت. لحن صدایش طوفانی در دل شنونده ایجاد میکرد و ملکه سوفیا و لرد آریسته، چنان از شنیدن حرفهای پری دریایی متعجب گشتند، که گویا یک سطل آب روی سرشان ریخته شده باشد.
- پری دریاییها برای جاودانی باید به انسان تبدیل بشن و تنها راه انجام این کار، قربانی کردن یه انسانه!