. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #21
با افتادن سوفیا در مایع و پخش شدن مایع به اطراف، آریسته با نگرانی به لبه‌ی صخره آمد و از روی عادت، شمشیرش را از غلافش بیرون کشید.
پری دریایی سوفیا را کنار خود نگه داشت و دستش را روی دهانش گذاشت تا از حرف زدن و جیغ و داد او جلوگیری کند.
- چرا این کار رو کردی؟
صدای فریاد آریسته، متعجب و سردرگم و به همان اندازه نگران و مضطرب بود. پری دریایی لبخند شرور و مرموزی زد و همان‌طور که یک دستش را روی دهان سوفیا و دست دیگرش را دور بدنش پیچیده بود تا از در رفتنش جلوگیری کند، نگاهش را به آریسته دوخت و پاسخ سؤالش را داد:
- برای زنده موندن.
آریسته اخمی روی ابروان خود نشاند و گیج و مبهوت به پری دریایی نگاه کرد. برای زنده ماندن؟ چه ربطی داشت؟! منظورش چه بود؟ سؤالات زیادی در ذهنش شکل گرفته و او را گیج می‌کردند. زنده ماندن آن پری دریایی چه ارتباطی با ملکه داشت؟
با زبانش لبانش را تر کرد و مضطرب و نگران فریاد زد:
- منظورت چیه؟ چرا برای زندن موندن؟
آریسته سردرگم و متعجب نگاهش را به سمت ملکه چرخاند. نمی‌دانست چه کند. قلبش با تمام توانش به سینه‌اش می‌کوبید و گیج و مبهوت به پری دریایی چشم دوخته بود تا پاسخ سؤالش را بدهد.
دست لرزانش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. ترس و اضطراب در سراسر بدنش پیچیده بود و نمی‌دانست چه کند. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه از طریق چیزی بتواند ملکه را نجات دهد، اما چیزی نبود. هیچ راهی برای نجات ملکه به ذهنش نمی‌رسید و او هراسان و ترسیده، میان منجلابی از احساسات و افکار متنشجش گیر افتاده بود.
سوفیا که تمام تنش مانند پرنده‌ای در قفس می‌لرزید، سعی می‌کرد فریاد بزند، اما بسته بودن دهانش، فریادهایش را به ناله‌های خفه ای تبدیل می‌کردند. نمی‌دانست چه کند. پری دریایی خیلی از او قوی‌تر بود و سوفیا توانش به مقابله با او نمی‌رسید.
قلبش با شدت به قفسه‌ی سینه‌اش می‌زد و لرزش دستانش را حس می‌کرد. مایع میراکلس ولرم بود، اما سوفیا سرد بودن تنش را حس می‌کرد؛ شاید از اضطراب بود، شاید از ترس، شاید هم از حسی که به او هشدار می‌داد اتفاقات بدی در راه است. ذهنش را از این افکار پاکسازی کرد و سعی کرد نفوس بد نزند. نمی‌خواست به این‌که ممکن است اتفاقات بدی بیفتد، فکر کند. لب زيرينش را به دندان گرفت.
ذهنش و کنترل افکار‌ش دست خودش بود، اما یا قلبش؟ یا احساساتش؟ با این قلبی که تند تند می‌تپید و فشار خون بیش از حد معمول را به رگ هایش پمپ می‌کرد، چه می‌کرد؟ با این دلشوره و نگرانی‌ای که در سراسر قلبش گسترده می‌شدند، چه؟ احساس ترس و اضطراب در تمام یاخته‌های بدنش پیچیده بود و سوفیا نمی‌دانست با آن ندای درونش که در برابر خطر مبهمی به او هشدار می‌داد، چه کند.
به نفس نفس افتاده بود و سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد.
می‌ترسید؛ بدجور هم می‌ترسید.
صدای پری دریایی توجه هر دویشان را جلب کرد.
- توی دنیایی که امروزه داریم، سحر و جادو نقشی درش نداره و بعضی از موجودات ماورایی منقرض شدن، بعضی‌ها هم در حال انقراض هستن. یکم به اطرافتون دقت کنید، می‌بینید که همه‌ی موجودات ماورایی دنبال راه‌هایی برای نجات و جلوگیری از انقراضن. خب حالا، هر موجودی می‌تونه به روش‌های مختلفی عمر خودش رو جاویدان کنه، اینطور نیست؟
پری دریایی نگاه سؤالی ای به آریسته انداخت. گویا انتظار داشت آریسته پاسخ سؤالش را بدهد، اما آریسته قدری مضطرب و متعجب بود که نمی‌دانست به چه چیزی فکر کند، یا چه واکنشی نشان دهد. حرف های پری دریایی برایش بی‌معنا می‌آمدند و نمی‌توانست آنان را درک کند. آخر انقراض موجودات ماورایی چه ربطی به سؤال او و این‌که ملکه را گرفت، دارد؟
پری دریایی سکوت آریسته را که دید، تصمیم گرفت ادامه‌ی حرفش را بزند. ذهنش تنها حول و هوش کاری که قصد انجامش را داد می‌چرخید و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، این بود که زندگی‌اش را تغییر دهد. میراکلس او را زنده نگه داشته بود، اما نمی‌توانست کل عمر جاویدان خود را در آن غار بگذارند. می‌خواست کاری انجام دهد تا بتواند بدون خطر مرگ، از آن غار خارج شود. او مصمم بود و برای این کار به ملکه نیاز داشت. او فقط می‌خواست خود را از این وضعیت هلاکت بار نجات دهد و اهمیت نمی‌داد برای رسیدن به این هدف، باید چه کارها کند.
پری دریایی پس از نیم نگاهی به ملکه که هراسان و ترسیده به آریسته نگاه می‌کرد و بدنش می‌لرزید، نگاهش را دوباره به سمت آریسته معطوف کرد و توضیح داد:
- مِگاتوسِن‌ها (نوعی حیوانات که از ترکیب چند حیوان گربه، پرنده و مار تشکیل شده‌اند) برای جاویدان کردن عمرشون، دو قسمت از بدنشون رو می‌برن تا به یه حیوان عادی تبدیل بشن. فینیکس‌ها (در ادامه‌ی رمان با این موجودات آشنا خواهیم شد) بدن یک انسان رو به عنوان میزبان خودشون انتخاب میکنن و اما پری دریایی‌ها...
حرفش را نیمه ول کرد و قهقهه‌ای زد که صدای خنده‌اش در محیط غار اکو شد. آریسته و سوفیا هر دو با دقت و نگرانی به حرف هایش گوش داده بودند، تا از ماجرا سر در بیاورند. هر چه پری دریایی بیشتر توضیح می‌داد، آن دو نگران‌تر می‌شدند.
آریسته در برابر خنده‌ی پری دریایی طاقت نیاورده و فریادزنان و خشمگين گفت:
- پری دریایی‌ها چی؟
پری دریایی که مشتاق بودن آریسته را دید، لبخند شروری زد و به او خیره شد. صدای آرام و آهسته، اما خونسرد و شرورش، رعشه‌ای به تن آریسته انداخت. لحن صدایش طوفانی در دل شنونده ایجاد می‌کرد و ملکه سوفیا و لرد آریسته، چنان از شنیدن حرف‌های پری دریایی متعجب گشتند، که گویا یک سطل آب روی سرشان ریخته شده باشد.
- پری دریایی‌ها برای جاودانی باید به انسان تبدیل بشن و تنها راه انجام این کار، قربانی کردن یه انسانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #22
چشمان آریسته گرد شدند و نفس در سینه‌اش حبس شد. دیگر نیازی به توضیح بیشتر نبود. آریسته و و سوفیا هر دو توانستند ادامه‌ی قصه را حدس بزنند و هر دو نیت و قصد پری دریایی را فهمیدند. تصور این‌که واقعاً کاری را که قصدش را دارد به انجام برساند، برای هر دو وحشتناک بود. کلمات از توصیف خشم و ترس آریسته عاجز بودند و نمی‌توانستند افکار در هم تنیده ی او را بیان کنند. گنجایش احساسات پیچیده و عظیم ملکه و آریسته را نداشتند.
سوفیا با شنیدن حرف های پری دریایی تنش یخ زد، ذهنش ایست کرد و هیچ حرکت یا واکنشی نتوانست نشان دهد. چشمانش گرد شدند و رنگ بهت به خود گرفتند. صدای تپش بی‌وقفه و بی‌امانش، گوشش را کر می‌کردند. باور نمی‌کرد این قلب امکان دارد تا لحظاتی دیگر دست از تپش بردارد.
واقعاً قرار بود این‌گونه شود؟
نمی‌دانست؛ هم اکنون ذهنش توان تحلیل اوضاع را نداشت. فقط به صدای تپش قلبش گوش می‌داد و سعی می‌کرد آخرین تپش های قلبش را به خاطر بسپارد. می‌دانست دارد نفوس بد می‌زند و شاید قرار بود نجات یابد، اما از طرفی هم نمی‌توانست جلوی این احساساتش را بگیرد. نمی‌توانست با ترس و ناراحتی اش غلبه کند. غمگین شده بود و با خود به این موضوع می‌اندیشید که یعنی واقعاً این‌جا آخر ماجرا بود؟ این‌ لحظات آخرین لحظات زندگی‌اش بودند و مرگش این‌گونه خواهد بود؟
سردرگم و هراسان بود.
به نفس نفس افتاد و لبخند تلخی روی لبش نشست.
اما او نمی‌توانست بمیرد؛ نه نباید می‌مرد. هنوز خیلی زود بود برای مرگش و ترک کردن این دنیا. هنوز وقتش نبود!
بغض در گلویش ساکن شد. سعی کرد با بغضش مقابله کند و مانع شکستنش شود. سعی کرد شجاعتش را به دست آورد. او سوفیا میلِر بود، نباید با چنین چیزی خود را ببازد.
نمی‌توانست به سرنوشتش اجازه‌ی خاتمه یافتن دهد. باید به خدا می‌گفت که نمی‌خواهد بمیرد. او همسرش را داشت؛ دخترش را داشت. کلارا هنوز خیلی کوچک بود؛ نمی‌توانست در چنین سن کمی و در نوزادی اش، او را تنها بگذارد. او دیگر چطور مادری می‌شد اگر به خاطر دخترش نمی‌جنگید؟ نمی‌توانست نام مادر را بر خود بگذارد، اگر برای برگشتن نزد دخترش نمی‌جنگید.
آری؛ باید تلاش کند، باید راهی برای نجات پیدا کند و نزد همسر و دخترش برگردد. نمی‌خواست به کلارا طعم بی مادری را بچشاند.
با تکیه بر این افکار، عزمش را جمع کرد و دستش را روی دست پری دریایی که دور کمرش پیچیده شده بود، گذاشت. سعی کرد دست پری دریایی را پس بزند و خود را از آن حصار آزاد سازد، اما موفق نشد! شکست خورد و تمام تقلاهایش برای رهایی از دست پری دریایی به بن بست ‌خوردند. پاهایش را زیر مایع تکان ‌داد، سعی ‌کرد فرار کند، اما ‌نتوانست.
اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری شدند و قلبش چنان به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید که گویا قصد ترک سینه‌اش را داشت. به هق هق افتاده بود و سعی در فریاد زدن داشت، اما دست پری دریایی روی دهانش باعث می‌شد فریادهایش مانند ناله‌های خفیفی در آیند و لعنت که نمی‌توانست خود را رها سازد. قدرتش با قدرت پری دریایی برابری نمی‌کرد و همین موضوع بیشتر هراسانش می‌کرد. تنها امیدش به کمک آریسته بود، اما آریسته هیچ راهی برای نجات سوفیا به ذهنش نمی‌رسید.
تقلاهای سوفیا برای رهایی و فریادهای خفه و گریه‌هایش را می‌دید، اما نمی‌دانست چه کند؛ سر همین موضوع خود را سرزنش می‌کرد.
نمی‌توانست به درون مایع بپرد تا سوفیا را نجات دهد، زیرا می‌دانست شانسی در برابر پری دریایی ندارد و نمی‌توانست پیروز شود. به درون مایع پریدن، مانند ورود به خانه‌ی شیر و سعی در شکست دادن شیر در خانه‌اش می‌ماند.
دندان‌هایش را روی هم سایید و فریاد زد:
- قرارمون این نبود.
صدای خشمگین و لرزانش، خشم و ترسش را نشان می‌دادند. پری دریایی تک خنده‌ای کرد و با اکراه و زیرکی گفت:
- اوه! قرارمون دقیقاً همین بود.
سرش را به سمت ملکه چرخاند و نگاه سر خوش و شروری به او انداخت.
- این چیزی بود که خود ملکه پیشنهاد داد. مایع میراکلس در برابر هر چیزی که بخوام.
و سوفیا قلبش شکست که با پیشنهاد خودش ماجرا را به این‌جا کشانده بود. در دل خود را سرزنش کرد که چرا تصمیم گرفت با تمامی پیشنهادهای پری دریایی موافقت کند. ولی آخر او از کجا می‌توانست بداند پری دریایی چنین قصدی دارد؟
پری دریایی سرش را به سمت آریسته چرخاند و نگاهش کرد. دستش را از مقابل دهان ملکه کشید و بالا برد. کیسه‌ی حاوی مایع میراکلس را به سمت آریسته روی صخره پرتاب کرد.
- بیا، اینم مایعی که خواستید؛ بنابراین معاملمون انجام شد. من چیزی که می‌خواستم رو گرفتم، شما هم چیزی که می‌خواستید رو.
کیسه‌ی پارچه‌ای، روی سنگ‌ها، مقابل پای آریسته افتاد. آریسته سرش را خم کرد و با خشم به کیسه نگاه کرد. همه چیز به خاطر به دست آوردن این مایعی بود که از سویی می‌توانست مرکین را از سرنوشت شومی نجات دهد، از سویی دیگر نیز، آریسته و سوفیا را دچار چنین ماجرایی کرده بود. دستش را مشت کرد. نمی‌دانست چه کند و تنها یک راه برای نجات ملکه به ذهنش می‌رسید. جز آن چاره‌ی دیگری نداشت و نمی‌توانست اجازه بدهد ملکه‌ی مرکین بمیرد. تصمیم گرفت از همان راه حل که به نظر تنها راه ممکن بود، استفاده کند. از تصمیمش مطمئن بود و بابتش نمی‌ترسید. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، نجات ملکه بود و مهم نبود در راه نجات او چه کند.
قلبش با شدت زیادی می‌تپید و ع×ر×ق سردی از روی پیشانی‌اش سرازیر بود. نفس عمیقی کشید و شمشیرش را در غلافش گذاشت.
اگر پری دریایی با راه حلش موافقت کند، آن‌گاه دیگر نیازی به جنگیدن نمی‌ماند و این موضوع خیلی سریع حل می‌شد و سوفیا نجات می‌یافت. سرش را بلند کرد و به چشمان طوفانی سوفیا نگاه کرد. از نگاهش مشخص بود تنها امیدش به آریسته است و آریسته نمی‌خواست آن امید ملکه را از بین ببرد. وظیفه داشت ملکه را نجات دهد و باید به هر قیمتی شده به وظیفه اش عمل می‌کرد.
یک قدم به جلو آمد و در چشمان کنجکاو پری دریایی چشم دوخت. صدای مصمم و شجاعش، از او یک شوالیه و یک مشاور برازنده می‌ساختند.
- بهت یه پیشنهاد دیگه میدم. ملکه رو ول کن، من رو به جاش قربانی کن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #23
با شنیدن حرف آریسته، چشمان سوفیا از تعجب گرد شدند. نمی‌دانست چه حسی داشته باشد یا به چه چیزی فکر کند. گویا در خلاء فرو رفته بود. آری دلش می‌خواست نجات یابد، اما نمی‌خواست کسی دیگر در ازای زندگی او بمیرد. نمی‌خواست آریسته خود را برای او فدا کند و نمی‌خواست با فکر این‌که برای زنده ماندن او، آریسته مرد، زندگی کند.
اشک آرام آرام از چشمانش می‌چکید.
این مخمصه ای که در آن گیر افتاده بودند، دیگر چه بود؟! چرا ماجرا این‌چنین پیش رفت؟ سوفیا این ماجرا را جور دیگر تصور کرده بود، اما همه چیز بر خلاف تصورات او شد.
همه چیز خیلی ناگهانی و به دور از انتظار اتفاق افتاد و همین سوفیا را ناراحت می‌کرد.
حرفی که آریسته زد، موجب قهقهه‌ی پری دریایی شد. صدای خنده‌ی بلندش در غار اکو می‌شد و پری دریایی فقط داشت به پیشنهاد مسخره‌ی آریسته فکر می‌کرد. آری؛ از نظرش مسخره می‌آمد که کسی برای کسی دیگر از زندگی خود بگذرد. او معنای فداکاری و گذشت را نمی‌دانست؛ با این واژه‌ها آشنایی نداشت و نمی‌دانست آریسته به خاطر چه چنین تصمیمی گرفته.
اما آریسته با تمام قلبش از تصمیمش مطمئن و راضی بود. او نمی‌توانست اسم خود را شوالیه بگذارد، اگر ملکه اش به خاطر کوتاهی او بمیرد.
پری دریایی درحالی که هنوز لبخند روی لب داشت، شگفت زده به آریسته چشم دوخت. تعجب و تمسخر صدایش، آریسته را کلافه کرد.
- اوه! چه شوالیه‌ی شجاعی!
سرش را به سمت سوفیا چرخاند.
- ملکه، به خاطر داشتن چنین شوالیه‌ا‌ی حتما خیلی خوشحالی.
اما سوفیا خوشحال نبود. او آزادی را می‌خواست، اما تقاضای راه حلی بود که در آن نه خودش بمیرد و نه آریسته.
پری دریایی دوباره به آریسته نگاه کرد و چهره‌ی متفکری به خود گرفت. چشمانش را ریز کرد و نگاهش را به مایع موج دار اطرافش دوخت.
- ام، بذار فکر کنم.
آریسته بی‌صبرانه و مضطرب به پری دریایی چشم دوخت. قلبش گویا در دهانش می‌تپید. تحمل صبر کردن را نداشت و نگران ملکه بود.
پری دریایی نگاهش را به سمت آریسته دوخت و لبخندزنان گفت:
- نه، ترجیح میدم ملکه رو بکشم.
نفس در سینه‌ی سوفیا حبس شد. یعنی واقعا لحظات آخرش بودند؟! راه برگشتی نبود؟ راه نجاتی نداشت؟
یعنی قرار بود بمیرد؟ دخترش چه می‌شد؟ خانواده‌اش چه می‌شدند؟ او هنوز برای ترک این دنیا آمادگی نداشت. به نفس نفس و هق هق افتاد. احساس خفگی می‌کرد و نفس کشیدن، چند لحظه بیشتر نفس کشیدن هم، اکنون برایش مانند یک آرزو می‌ماند. یک آرزویی که سوفیا بر محال بودنش یقین آورده بود. هیچ چیز را حس نمی‌کرد و صدای هق هق هایش و تپش های قلبش گوش‌هایش را کر می‌کردند.
پری دریایی این را گفت و دستانش را دور گردن سوفیا محاصره کرد.
سوفیا شروع کرد به تقلا کردن و تکان دادن پاهایش. آرنج دستانش را به شکم پری دریایی کوبید و فریاد زد:
_ نه، ولم کن! من نمی‌خوام بمیرم.
دستانش را به شکم پری دریایی می‌کوبید، اما تلاش‌هایش برای نجات و ضربه‌هایش کارساز نبودند. آریسته ترسیده و هراسان به لبه‌ی صخره دوید. پری دریایی پیشنهاد او را قبول نکرده بود و همین موضوع وحشتش را افزایش می‌داد. گیج و سردرگم بود. آخر چرا پری دریایی پیشنهاد او را قبول نکرد؟ مگر فرقی هم داشت؟
آریسته به سمت لبه‌ی صخره دوید و شمشیرش را از غلافش بیرون کشید. ع×ر×ق در سرتا سر بدنش جاری شده و قلبش با شدت تمام می‌تپید.
هم آریسته، هم سوفیا برای نجات از این مهکله تلاش می‌کردند و در میان تقلاها و گریه‌ و فریادهای سوفیا، پیش از این‌که آریسته فرصت انجام کاری را پیدا کند، حتی پیش از این‌که بتواند به درون مایع بپرد، پری دریایی گردن سوفیا را فشرد. سوفیا که دید دیگر راه فراری نداشت، تصمیم گرفت آخرین کلماتش را قبل از مرگش بر زبان آورد. دست از تلاش برداشت و دست‌هایش را کنارش آویزان کرد. سرش را بالا برد و نگاهش را در چهره‌ی وحشت زده‌ی آریسته دوخت. لحظه‌ی مرگش رسیده بود و باور این موضوع برایش سخت بود. یعنی همین قدر بود؟ زندگی‌اش همین قدر بود؟
او تازه به دخترش رسیده بود. نمی‌توانست کلارکسون را در چنین روزی ترک کند.
پدر و مادرش چه؟ آخرین بار آنان را موقع به دنیا آمدن کلارا دیده بود. دلش می‌خواست قبل از مرگش صدای مادرش را بشنود و محبت پدرش را حس کند. می‌خواست قبل از مرگش همسرش ب×و×س×ه‌ای بر دستانش بزند و می‌خواست آخرین بار در چشمان دخترش خیره شود و بوی تنش را استشمام کند.
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد هق هق نکند. صدای آرام و ضعیفش که گویا از اعماق چاه در می‌آمد، در گوش های آریسته طنین انداخت.
- لرد آریسته، مراقب دخترم باش.
صدای ناامید و اندوهگین سوفیا، خنجری زهرآگین بود که در قلب آریسته فرو رفت. در قلبش فرو رفت و قلبش را دو تکه کرد. حال آریسته مانده بود با تکه‌های قلبش که نمی‌دانست با آنان چه کند. نمی‌دانست چگونه قطرات خونی را که از قلبش می‌چکیدند، پاک کند. چگونه قرار بود با مرگ ملکه کنار آید؟
ناگهان پری دریایی با دستانش گردن ملکه را شکاند و تنها کاری که آریسته توانست انجام دهد، این بود که دستش را روبه جلو دراز کرده و فریاد بزند:
- نه! ‌
پری دریایی درحالی که هنوز دستانش دور گردن سوفیا بودند، نیم نگاهی به آریسته انداخت. گستاخی درون نگاهش و لبخند شرور روی لبانش، خشم آریسته را بر می‌افروختند. دستش را کنارش مشت کرد و سرش را آرام و اندوهگین پایین انداخت. دستش را می‌فشرد و دندان‌هایش را روی هم می‌سایید. باورش سخت بود؛ خیلی سخت. نمی‌توانست باور کند که واقعاً هیچ کاری از دست برنیامد. نمی‌توانست باور کند که موفق به نجات ملکه نشد.
لبخند تلخی روی لبان سوفیا خودنمایی می‌کرد. چه حسی داشت؟ غم؟ ناراحتی؟ رهایی؟
نه، نه! او خنثی بود؛ هیچ حسی نداشت و همین برایش عجیب می‌آمد. او داشت می‌مرد و دختر کوچکش را ترک می‌کرد. داشت کلارکسون را در چنین روزی تنها می‌گذاشت و با این حال، چرا هیچ حسی نداشت؟ نباید غمگین می‌بود؟
شاید خاطرات شیرین زندگی‌اش که مانند نمایشی از مقابل چشمانش رد می‌شدند، او را از غمگین بودن منع می‌کردند. دیدن خاطرات کودکی‌اش، نوجوانی‌اش، دوران ازدواجش با کلارکسون و حتی مجدداً دیدن روز تولد کلارا، حس گرم و دلنشینی به او می‌داد.
دستانش و بدنش شل شده بودند و نمی‌توانست لمس دستان پری دریایی را که هنوز روی گردنش بودند، حس کند. هیچ چیز را حس نمی‌کرد و گویا درون خلاء فرو رفته بود.
این تاریکی، این سکوت دیگر چه بودند؟ چرا درکی از اطرافش نداشت؟
فقط فرشته‌ی مرگی را می‌دید که رفته رفته به او نزدیک‌تر می‌شد.
سوفیا درحالی که هنوز لبخند تلخی روی لبانش دیده می‌شد، قطره‌ی اشکی از چشمش چکید و روی گونه‌اش خشک شد. جهت دوباره باز نکردن چشمانش، پلک‌هایش را آرام آرام بست و برای همیشه رفت.
با بسته شدن چشمان ملکه، پری دریایی لبخند شروری زد و جسد ملکه را رها کرد، تا درون مایع غرق شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #24
سوفیا در آن‌جا جان خود را باخت و آن لحظه که صدای قهقهه‌ی پری دریایی دل را پر از نفرت می‌کرد، صدای فریاد آریسته که نام ملکه را صدا زد، دل را آغشته به غم کرد. این‌که ملکه مرده باشد، برایش غیر قابل باور بود. درحالی که نفس نفس می‌زد، روی زمین به زانو درآمد. سرتاسر بدنش می‌لرزید. چیز کمی نبود. او ملکه را از دست داده بود. نتوانسته بود از او محافظت کند و مأموریتش را با موفقیت به اتمام برساند. او شکست خورده بود و چه شکست جان سوزی بود این شکست! چه شکستی بود که روح را در آتش می‌سوزاند و خاکسترش را هدیه‌ی وجود می‌کرد! کاش هیچ وقت پیشنهاد ملکه را قبول نمی‌کرد و مانع او می‌شد. کاش به پادشاه این موضوع را می‌گفت. کاش می‌شد زمان را به عقب برگرداند و جلوی اتفاقات ناگوار را گرفت، اما زمان بی‌رحم بود. می‌گذرد و می‌گذرد تا که در نهایت تمام شود. حتی در لحظه‌ی آخر نیز دست از سرمان برنمی‌داشت و به ما یادآوری می‌کرد که تنها کاری که ما تا آن لحظه‌ی آخر انجام دادیم، حسرت بوده. ما هیچ وقت، هیچ کاری جز حسرت خوردن برای زمان از دست رفته‌ی خود انجام نمی‌دادیم و اکنون، حال و روز آریسته نیز این‌گونه بود، اما دیگر چه فایده؟ زمانی که خیلی دیر شده و کار از کار گذشته.
حال چه کند؟ چگونه به مرکین باز گردد؟ آن هم بدون ملکه و درحالی که شکست خورده بود.
آریسته دست‌هایش را مشت کرد و با خشم به پری دریایی چشم دوخت. او بود که ملکه را برای منفعت خود کشت. باید تقاص پس بدهد.
پری دریایی با خونسردی به جسدی که در مایع میراکلس درحال غرق شدن بود، نگاه می‌کرد. خوشحالی در سرتاسر وجودش می‌چرخید. او کار لازم برای جاودانه شدن را انجام داده بود و حال می‌توانست به خواسته‌اش برسد. لبخندش عمیق‌تر شد. همین که جسد ملکه به طور کامل غرق شد، نور سفید رنگی پری دریایی را احاطه کرد. نوری که درخشش باعث می‌شد آریسته سرش را بچرخاند و چشمش را از آن نور بدزدد. پری دریایی قهقهه می‌زد؛ گویا قصد داشت خوشحالی‌اش را به گو‌ش همه برساند! آریسته اخم کرد و دندان‌هایش را به هم سایید. شنیدن صدای خنده‌ی پری دریایی، او را عصبی می‌کرد و یادآوری این‌که عامل ایجاد این خنده‌ها، جان ملکه بوده، او را عصبی‌تر می‌کرد. تند و نامنظم نفس می‌کشید و سعی می‌کرد خشم خود را کنترل کند، اما نمی‌توانست. خشم او زمانی از بین می‌رفت که پری دریایی بمیرد. بی‌قراری او زمانی آرام می‌گرفت که پری دریایی تقاص کارش را بدهد و مجازات شود.
تنها چیزی که به آن فکر می‌کرد، گرفتن انتقام ملکه سوفیا بود. از روی زمین بلند شد و به پری دریایی که درحال تبدیل شدن به انسان بود، نگاه کرد. مراحل تبدیل در مایع میراکلس صورت می‌گرفت؛ لذا آریسته قادر به دیدن نبود، اما چهره‌ی خوشحال و رضایتمند پری دریایی آشکار می‌کرد که به خواسته‌اش رسیده.
آریسته دسته‌ی شمشیر را محکم در دستش می‌فشرد. چشمانش روی پری دریایی قفل شده بودند.
- می‌دونی که باید تاوان کارت رو پس بدی و مجازات شی.
صدای خشمگین آریسته حتی اندکی پری دریایی را نترساند. پری دریایی نگاه سرخوش و پر از تمسخرش را معطوف آریسته کرد.
- قبل از این‌که جون یکی دیگه رو تهدید کنی، از امنیت جون خودت مطمئن شو. مراحل تبدیلم که کامل شه، من میام اون بالا و تو رو هم می‌کشم . من اهل اینم که روی برف راه برم، اما رد پا به جا نذارم؛ پس نمی‌تونم اجازه بدم که تویی که شاهد قتل ملکه بودی، فرار کنی و بعداً برام دردسر شی.
این حرف پری دریایی در نظر آریسته منطقی آمد و باعث شد آریسته به این فکر کند که اگر الان فرار کند، می‌تواند بعداً دنبال پری دریایی بگردد و با افراد بیشتری سراغ او بیاید، اما اکنون نه تنها امکان بردش پنجاه پنجاه است، بلکه نمی‌تواند وقت تلفی کند. باید به مرکین برگردد و مایع میراکلس را به دست محافظان برساند. بعداً می‌توانست کل افراد قصر را برای پیدا کردن این زن مسئول کند، اما اگر او نیز کشته شود و یا دیر به مرکین برسد، همه چیز تمام می‌شود.
آریسته چشمانش را ریز کرد و به پری دریایی نگاه کرد. از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- این آخرین باری نیست که من رو می‌بینی و بهت قول می‌دم، توی دیدار دوممون حسابی از خجالتت در بیام پری دریایی.
آریسته این را گفت و پس از برداشتن کیسه‌ی حاوی میراکلس از روی زمین، به بیرون از غار دوید. همان‌طور که می‌دوید، صدای بلند پری دریایی را شنید که در غار اکو شد.
- ما دوباره همدیگه رو نخواهیم دید، چون تو قبل از من می‌میری.
صدای خنده‌ی پری دریایی که در غار اکو می‌شد، باعث بیشتر شدن خشم آریسته شد. اخمش غلیظ‌تر شد و قدم‌هایش را محکم‌تر کرد. به سرعتش افزود و چندی بعد، جهت برگشتن به مرکین آن غار را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #25
***
در مرکین، آسمان روبه تاریکی پیش می‌رفت و خورشید در آستانه‌ی غروب بود. آسمان با رنگ‌های قرمز و آبی خود، چشم انداز زیبایی برای زمین تشکیل داده بود. باد خنکی که می‌وزید، موی درختان را نوازش می‌کرد. سکوت درحال حکمرانی بود و هیچ کس میل به شکست آن نداشت؛ حتی افراد قصر.
پادشاه کلارکسون نگاهی به همرزمانش که در کنارش روی زمین خم شده و در کمین بودند، انداخت. همه حالت آماده باش داشتند تا به محض دیده شدن دشمن، حمله کنند و به آنان اجازه‌ی عبور ندهند. کلارکسون کمی سرش را بلند کرد و به راه نگاه کرد. هیچ کس نبود. باز سرش را خم کرد و سوتی را که صدای آواز پرنده داشت، یک بار زد. صدا در اطراف طنین انداخت و به گوش نگهبانی که روی شاخه‌ی یکی از درخت‌های بلند نشسته بود و درحال استتار بود، رسید. نگهبان در پاسخ به اشاره‌ی پادشاه، یک بار از سوتی زد که آن هم صدای آواز پرنده بود. پادشاه که پاسخ نگهبان را دریافت کرد، فهمید که دشمنان هنوز در معرض دید قرار نگرفته‌اند.
نفس حبس شده در سینه‌اش را آسوده خاطر بیرون داد و نگاهش را معطوف چمن‌های روی زمین کرد. به این می‌اندیشید که باید حتماً موفق شدند. اگر شورشیان بتوانند پیروز شوند و از دروازه‌های شهر بگذرند، دیگر چیزی مانع آنان نخواهد شد و آن‌ها به سمت قصر خواهند رفت. نباید می‌گذاشت شورشیان به قصر می‌رسیدند؛ قصری که اکنون همسرش و دخترش در آن حضور داشتند.
با یادآوری کلارا و سوفیا، نگرانی‌ای در قلبش ایجاد شد. یعنی آن‌ها اکنون در چه حال بودند؟ امیدوار بود که حالشان خوب باشد.
کلارکسون آهی کشید. همان لحظه، ابتدا یک بار صدای پرنده‌ شنیده شد، سپس یک بار دیگر و این دوبار صدای پرنده؛ یا به عبارتی دیگر دوبار سوت زدن نگهبان، کلارکسون را مضطرب و دستپاچه کرد. این دوبار سوت زدن نمایانگر این بود که دشمنان در معرض دید قرار گرفته‌ بودند.
کلارکسون به اطرافیانش نگاه کرد و با نگاهش به آن‌ها گفت که آماده‌ی حمله شوند. سربازان سری تکان دادند و پیامی را که کلارکسون به آن‌ها منتقل کرده بود، به دیگران نیز منتقل کردند.
کلارکسون چشمانش را ریز کرد و از پشت بوته‌ها و برگ‌ها به‌ راه چشم دوخت. به محض این‌که شورشیان برسند، حمله خواهند کرد. کلارکسون سرش را به سمت راست چرخاند و چشمش به رهبر شورشیان خورد. چشمان سیاه رنگ رهبر شورشیان، در اطراف می‌چرخید و با نگاه جدی و تیزش همه جا را از نظر می‌گذراند. اراده‌ی نهفته در نگاهش تأثيرگذار بود و قدرت رهبر شورشیان را نشان می‌داد. هرچند که از نظر کلارکسون، آن‌ها ضعیف و ناچیز بودند؛ بالاخره رهبرشان تنها هجده سال داشت و یک پسر جوان هجده ساله چه کاری می‌توانست در برابر کلارکسون انجام دهد؟
کلارکسون نگاهی اجمالی به اطراف انداخت. خبری از پرنده‌ی لیوِن نبود. احتمالاً کسانی که آن پرنده را می‌آوردند، هنوز در معرض دید قرار نگرفته‌ بودند. چشم کلارکسون به پرچم سفید رنگی که روی آن اژدهای قرمزی می‌درخشید، خورد. خشمگین شد و اخمی روی ابروهایش نشست. با خود اندیشید که آن مرد، حق داشتن این پرچمی را که متعلق به مرکین بود، نداشت. سپس یک دستش را مشت کرد و با دست دیگرش سوت را به دهانش نزدیک کرد. یک بار سوت زد و بدین ترتیب همه‌ی سربازان از پشت بوته‌ها بیرون آمدند و به افراد شورشیان حمله کردند.
صدای شمشیر سریعاً در محیط طنین انداز شد. کلارکسون همه جا را از نظر گذارند. سربازانش به اسب شورشیان ضربه می‌زدند. صدای شیهه‌ی اسب‌ها گوش خراش بودند. اسب‌ها ضربه می‌خورند و روی زمین می‌افتادند. در اثر این، سوارانشان نیز روی زمین می‌افتادند و افرادش فرصت کشتن آن‌ها را به دست می‌آورند. یک ضربه‌ی شمشیر به گردن و این‌گونه می‌شد که افرادش، سر شورشیان را از تنشان جدا می‌کردند.
در این میان ضربه نیز می‌خورند. با این‌که تعداد شورشیان زیاد نبودند، ولی قدرتمند و توانا بودند. مهارت‌های رزمی را به آسانی آب خورن انجام می‌دادند و به ضربه‌ها جاخالی می‌دادند. رهبرشان شاید جوان و بی‌تجربه تر از کلارکسون باشد، ولی باهوش تر از کلارکسون بوده و به علت همین باهوشی‌اش، رزمندگان با مهارت زیادی طرفش را گرفته‌ بودند.
زمان زیادی از شروع جنگ نگذشته، ولی جنگ شدت گرفته بود. صدای فریاد و ضربه‌ی شمشیر لرزه به تن آدمی می‌انداخت. سربازان مرکین با شمشیر ضربه‌های محکم می‌زدند. شورشیان را می‌کشتند و یا مجروح می‌کردند. خود نیز ضربه می‌خوردند؛ ضربه از دست، پا، کمر، پهلو و گاهی از سر و قلب.
شمردن تلفات، درحالی که همه جا غرق در خون و جسد شده بود، کار آسانی نبود. همه به فکر دفاع از جان خود و رهبرشان بودند. مجروح می‌گشتند، درد می‌کشیدند ولی باز بلند می‌شدند و می‌جنگیدند؛ چرا که وظیفه‌ی آن‌ها همین بود؛ جنگیدن.
کلارکسون همین که همه جا را از نظر گذارند، سریعاً از پشت بوته‌ها بیرون رفت و همان‌طور که شمشیر فلزی و براقش را از غلافش بیرون می‌کشید، به سمت رهبر شورشیان دوید. رهبر شورشیان پادشاه را دید و از روی اسب خود پایین آمد. شمشیرش را بیرون کشید و زمزمه کرد:
- وقتشه که این بازی رو تموم کنیم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #26
سپس به سمت پادشاه دوید تا اولین ضربه را بزند؛ چرا که او بیشتر از کلارکسون، مشتاق کشتن دشمنش بود. شمشیرش را بالا برد و با چرخاندن مچ دستش و گذراندن شمشیر از دور سرش، خواست یک ضربه‌ی مورب روی بدن کلارکسون ایجاد کند اما کلارکسون چرخید و نوک تیز و برنده‌ی شمشیر، هوا را شکافت. ضربه‌ی دوم از جانب کلارکسون ایجاد شد.
او از پهلو به سمت رهبر شورشیان دوید و شمشیرش را مستقیم جلو آورد، اما رهبر شورشیان روی زمین خم شد و جاخالی داد. در همان حال، پای کلارکسون را کشید و کلارکسون را روی زمین انداخت.
کلارکسون در آغوش زمین فرو رفت و از آن برخورد ناگهانی و محکم، دردی غیرقابل توصیف در کمرش ایجاد شد و چهره‌اش در هم فرو رفت.
رهبر شورشیان شمشیرش را بالا برد و خواست ضربه‌ای به کلارکسون وارد کند، اما کلارکسون روی زمین غلتی زد و این‌گونه شد که شمشیر این بار در زمین فرو رفت.
کلارکسون که نفس نفس می‌زد و ع×ر×ق سرتاسر بدنش را فرا گرفته بود، دستش را روی زمین گذاشت و آن را تکیه گاه خود کرد. بلند شد و به سمت رهبر شورشیان دوید. شمشیرش را که به صورت مورب نگه داشته بود، به سمت حریفش برد و خواست زخمی روی بازوی حریفش ایجاد کند، اما حریفش با شمشیر خود، ضربه را دفع کرد و این حرکت چند بار دیگر رخ داد. در مرحله‌ی نهایی، کلارکسون شمشیرش را بالا برد و خواست ضربه بزند، که رهبر شورشیان ضربه را با شمیرش دفع کرد و برای خلاص شدن از کلارکسون، کمی او را به عقب هل داد و شمشیرش را کنار کشید.
کلارکسون چند قدم به عقب رفت. با دستش ع×ر×ق روی لبش را پاک کرد و نگاه خشمگینش را قفل چهره‌ی حریفش کرد. نگاهش فریاد می‌زد که موفق خواهد شد و هر طور شده دشمنانش را نابود خواهد کرد. چنان نفس می‌کشید که سینه‌اش جلو عقب می‌شد و قلبش گویا قصد در آمدن از سینه‌اش را داشت. صدای تپش قلبش را در گوشش می‌شنید و به خاطر جنبش زیاد، بدنش داغ کرده و دهانش مزه‌ی سرب می‌داد.
- بیخودی امیدوار نباش، نمی‌ذارم وارد مرکین بشی.
صدای کلارکسون اطمینان را به همراه داشت و آشکار می‌کرد که بر انجام این حرف مصمم است. رهبر شورشیان همان‌طور که به سمت کلارکسون می‌دوید، فریاد زد:
- کسی از تو اجازه نخواست.
لبخند روی لبش و صدایش که خبر از اراده و اعتماد به نفس رهبر شورشیان می‌داد، کلارکسون را عصبی کرد. تصمیم گرفت مقابله به مثل کند؛ لذا خندید و درحالی که ضربه‌ی حریفش را با شمشیر دفع می‌کرد، گفت:
- ذاتا منم آدم اجازه دادن نیستم.
کلارکسون شمشیرش را کنار کشید و پایش را بالا آورد و لگدی به شکم حریفش زد. رهبر شورشیان بر روی زمین افتاد. کلارکسون لبخند رضایتمندی زد و تصمیم گرفت از این فرصت بهره‌مند شود. بالا سر رهبر شورشیان آمد و شیمشرش را روی گردن او گذاشت.
- از جنگیدن با تو لذت بردم شورشی، اما دیگه وقت مشخص کردن برنده است. هرچی نباشه بیننده‌ها منتظرن.
این را گفت و لبخندش را عمیق‌تر کرد. شمشیر را بالا برد و خواست سر رهبر شورشیان را از تنش جدا کند که ناگهان صدایی شنیده شد. این صدای مبهم، توجه همه را از آنِ خود کرد. سربازان از جنگیدن دست برداشتند و شمشیرهایشان را پایین آوردند. همه‌ی سرها روبه آسمان بود. چشم‌ها انتظار منبع صدا را می‌کشید اما فعلاً خبری نبود. آن صدای مبهم رفته رفته نزدیک‌تر می‌شد و سربازها را بیشتر در کنجکاوی و سردرگمی فرو می‌برد.
آن میدان خون و جنگ، برای چند لحظه آرام یافت.
کلارکسون سرش را چرخاند و نگاه سؤالی‌اش را در چهره‌ی رهبر شورشیان دوخت. در جواب، لبخند رضایتمند و مرموزی از جانب رهبر شورشیان دریافت کرد. همان لحظه صدای فریاد سربازان توجه کلارکسون را جلب کرد. سرش را بلند کرد و پرنده‌ای غول پیکر به رنگ صورتی با خال‌های قهوه‌ای بر روی بال‌هایش دید. پرنده‌ای که در طول جنگ چشم انتظارش بود و حال رسیده.
کلارکسون قبل از این‌که پرنده پرواز کنان به بالای سر آن‌ها برسد و با گردی که از بال‌هایش می‌ریزد، آن‌ها را بی‌هوش کند، فریاد زد:
- پرنده‌ی لیون. همگی زیر درخت‌ها برین و سرپناه داشته باشین.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #27
با شنیدن این حرف، سربازها همگی حریف خود را رها کرده و به سمت درخت‌ها دویدند. زیر شاخه‌ی درختان بزرگ و تنومند جنگل ایستادند تا از پاشش گرد روی خود جلوگیری کنند. کلارکسون نیز با عجله زیر یکی از درختان رفت. امیدوار بود که بدین وسیله بتواند از آن گرد در امان باشد. حال وارد بن بست شده بودند و نه راهی برای پیش داشتند، نه راهی برای پس. چه حمله کنند چه فرار؛ در هر دو صورت در معرض گرد پرنده‌ی لیون قرار می‌گرفتند و مدتی بی‌هوش می‌شدند. اخم روی ابروهایش نشست و نگرانی قلبش را فرا گرفت. درست در آستانه‌ی پیروز شدن بود که شکست خورد و هیچ چیز نمی‌توانست کلارکسون را به این اندازه عصبی کند. به بن بست خوردن و نداشتن راه چاره و پیروز نشدن، عوامل خشم او بودند و او هم اکنون همه‌ی این موارد را همزمان تجربه می‌کرد. آرزو می‌کرد که کاش آن مایع میراکلس را به همراه داشتند.
قبل از ظهر، وقتی برای مطالعه راجع به پرنده‌ی لیون به کتابخانه رفت، نزدیک غروب بود که پیدا کرد مایع میراکلس پرنده را می‌کشت؛ اما چون نزدیک غروب بود، نتوانست کسی را برای پیدا کردن آن مایع به غار میرا بفرستد. وقتی قصر را ترک کردند و راهی جنگل شدند، می‌دانست که شانس پیروزیشان تا پیدا شدن سر و کله‌ی پرنده است. می‌دانست که اگر پرنده وارد میدان جنگ شود، هیچ گونه نمی‌توانستند آن را نابود و از گردش فرار کنند. او این حس نگرانی را از همان لحظه که قصر را ترک کردند در دل داشت، اما باز امیدوار بود که پیروز می‌شوند؛ چرا که او کلارکسون میلر بود؛ کسی که شکست خوردن در رگ‌های جریان نداشت. حال امیدش به خودشان نه، بلکه به یک معجزه بود.
رهبر شورشیان قهقهه‌ی بلندی زد و از روی زمین بلند شد. با گام‌هایی آرام، درحالی که دست‌هایش را باز کرده بود، گفت:
- طعم شکست چجوریه کلارکسون؟
کلارکسون دندان‌هایش را روی هم سایید و نگاه پر از خشم و نفرتش را در چهره‌ی دشمنش دوخت.
- نمایش راه ننداز ادوارد. این گرد شما رو هم تحت تأثیر قرار می‌ده. شما هم باید از این‌جا برین.
ادوارد خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد. انگشت شصتش را بالا آورد و بر گوشه‌ی لبش کشید. صدایش سرخوشی و خوشحالی را فریاد می‌زد و خبر از احساسات درونی‌اش می‌داد.
- سخت در اشتباهی! این گرد من و افرادم رو تحت تأثیر قرار نمیده.
کلارکسون سردرگم و کنجکاو بابت این حرف ادوارد، یک تای ابرویش را بالا داد. منظور ادوارد را درک نکرده بود. چه علتی داشت که می‌گفت گرد پرنده روی آنان کارساز نخواهد بود؟
- منظورت از این حرف چیه؟!
ادوارد خندید و در پاسخ به صدای کنجکاو و متعجب کلارکسون، گفت:
- من و افرادم از طریق طلسمی پوشش داده شدیم؛ طلسمی که گرد پرنده رو خنثی می‌کنه.
صدای مغرور و مفتخرش، خشم کلارکسون را بیشتر می‌کرد. آنان قبل از کشیدن نقشه و وارد کردن پرنده لیون به میدان، برای خود راه چاره مشخص کرده بودند. خودشان تمامی جوانب را در نظر گرفته بودند و هیچ ریسکی نکرده بودند!
همان لحظه، گرد صورتی رنگی از آسمان روی زمین پاشیده شد و توجه کلارکسون را جلب کرد. این یعنی پرنده‌ی لیون هم اکنون بالای سرشان درحال پرواز است. گرد چنان زیاد و با شدت روی زمین می‌ریخت، که گویا داشت باران می‌بارید. منظره‌ی زیبایی بود. همه جا مملو از گرد صورتی رنگی شده بود که می‌درخشیدند. افسوس که این گرد علی رغم زیبایی‌اش، خطرناک بود و به بیننده اجازه‌ی لذت برد از تماشای آن را نمی‌داد! گرد روی شانه‌های ادوارد ریخته شد اما ادوارد همچنان سر پا ماند. همان‌طور که خودش نیز گفت، گرد تأثیری روی او و افرادش نگذاشت. آن‌ها زیر باران گرد، سالم و سرحال ایستاده و عجز دشمنانشان را می‌نگریستند.
کلارکسون دندان‌هایش را بیشتر به هم سایید. این‌که دندان‌هایش از آن میزان فشار نشکسته باشند، جای تعجب داشت. دستش را مشت کرد و نگاه ناراضی‌اش را به زمین دوخت. گرد صورتی رنگ روی زمین می‌ریخت و چمن‌های زمین را آرایش می‌کرد. حداقل خوش شانس بودند که این درخت‌های بزرگ، از فرود آمدن گرد روی خودشان جلوگیری می‌کرد. تا وقتی که زیر این درخت‌ها باشند، در امان بودند. اما چقدر دیگر می‌خواستند زیر درخت پنهان شوند؟ همین الان هم فقط از گرد در امان بودند، نه از شورشیان. ادوارد می‌توانست خیلی راحت بیاید و او را بکشد.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با خشم بیرون داد. باید راه چاره‌ی پیدا می‌کرد. این گونه عاجز و ناتوان بودن را دوست نداشت. دوست نداشت این‌گونه به شاخه‌ی درختی پناه ببرد، درحالی که دشمنش آزادانه در میدان جنگ ایستاده و از پیروزی خود لذت می‌برد. کسی که همیشه در میدان‌ جنگ می‌درخشید، کلارکسون بود؛ اکنون نیز باید اینگونه می‌شد. اما چه کاری می‌توانستند انجام دهند؟
ادوارد یک قدم به کلارکسون نزدیک شد. چشمانش را ریز کرد و اخمی روی ابروهایش نشاند. چهره‌اش جدی و بی‌رحم شده بود. صدای آرام و سردش مانند ناقوس مرگ می‌ماند.
- حتی اگه گرد پرنده‌ هم نتونه تو رو از پا دربیاره، من خودم که می‌تونم. وقت مردنتون رسیده، اعلیحضرت.
ادوارد شمشیرش را در دستش فشرد و خود را آماده‌ی کشتن کلارکسون کرد، اما ناگهان صدایی که می‌گفت "پرتاب"، توجه کلارکسون و دیگران را از آنِ خود کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #28
دوباره همه‌ی سرها به سمت صدا چرخیدند. چشمان حیرت زده‌ی کلارکسون، روی آریسته که تعداد اندکی سرباز در پشتش مشغول تیر انداختن به میدان جنگ بودند، ثابت ماند. با دستور دیگر آریسته، تیرها برای بار دوم به سمت سربازان شورشی پرتاب شد و در یک لحظه، میدان جنگ پر شده بود از تیر.
شورشیان برای در امان ماندن از تیرها پشت درختان پنهان شدند. آریسته سرش را به سمت آسمان بلند کرد.
او و سربازان پست سرش در خارج از محدوده‌ی آلوده به گرد پرنده بودند. آریسته با دیدن پرنده چشمانش را ریز کرد و اخمی روی ابروهایش نشست. خوشحال بود که سر وقت توانسته برسد و پادشاه و دیگران را نجات دهد. این خوشحالی در اعماق قلبش وجود داشت، لیکن دیدن این پرنده باعث می‌شد به این بیاندیشد که ملکه در راه شکست چنین چیزی جان خود را باخت؟ این برایش غیرقابل باور بود. دیدن پرنده نفرتی را در وجودش بیدار می‌کرد که عجیب آغشته به غم بود؛ غم از دست دادن ملکه سوفیا. غم این‌که جان ملکه به آسانی از میان دستانش سُر خورد و او نتوانست کاری بکند. آن نگاه وحشت زده‌ی ملکه بار دیگر در خاطرش تداعی شد و روی روحش سوهان کشید؛ سوهانی از جنس سنگ که خراش عمیقی روی روحش ایجاد می‌کرد.
سوهانی با لبه‌های بُرنده که باعث ایجاد درد در وجود آریسته می‌شد. آریسته‌ای که بیم داشت از بیان خبر مرگ ملکه. آریسته‌ای که یادآوری لحظه‌ی مرگ ملکه، تمام تار و پود وجودش را می‌لرزاند. آریسته نفس عمیقی کشید و با خود اندیشید، حال وقت فکر کردن به این چیزها نیست. برای فکر کردن به این چیزها، وقت بسیار بود. ممکن بود حتی تا آخر عمرش وقت افسوس و عزاداری برای ملکه داشته باشد، اما می‌دانست که الان وقت نداشت.
آریسته دید که پرنده به سمت آن‌ها می‌آمد. سرش را چرخاند و به سربازان پشت سرش نگاه کرد. با صدای رسا و محکمش دستور داد و سربازان را وادار به اجرای آن کرد.
- مایع رو پرتاب کنید.
کلارکسون با شنیدن این جمله، تعجب کرد. چه نوع مایعی را پرتاب خواهند کرد؟ اصلاً چگونه؟ در ذهنش گردابی از علامت‌های سؤال تشکیل شده بود. اصلاً آریسته این‌جا چه کار می‌کرد؟ چگونه قصد داشت دربرابر پرنده بایستد؟ چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟! سردرگم بود و اين‌بار دیگر از این بلاتکلیفی عصبانی شده بود.
یکی از سربازان پشت سر آریسته، از کیف پارچه‌ای و رنگ و رو رفته‌ی متصل به افسار اسبش، یک کیسه‌ی پارچه‌ای بیرون آورد و آن را در کف دستش نگه داشت. سپس یک شیشه‌ی کوچک دیگر از کیفش برداشت و مواد درون شیشه را که بیشتر شبیه به گلبرگ های پودر شده بودند، روی کیسه ریخت. کلارکسون حرکت لب آن سرباز را دید. کنجکاو بود بداند در آن کیسه چه چیزی نهفته بود و آن سرباز مشغول انجام چه کاری بود؟ چرا کارش را این‌قدر با خونسردی انجام می‌داد؟ وقت کافی برای منتظر ماندن نداشتند‌! هر لحظه گرد پرنده می‌توانست روی آریسته و بقیه ریخته شود. آن‌گاه هیچ شانسی برایشان نمی‌ماند.
ادوارد نیز درگیر همین افکار شده بود. از این پیدایش ناگهانی سربازان دیگر وحشت زده شده بود و احساس خطر می‌کرد. اخمی روی ابروانش خودنمایی می‌کرد و ضربان قلبش تند می‌زد. ناگهان به ذهنش رسید که وقت تلف نکند. می‌توانست حالا که همه‌ حواسشان پرت بود، سریع اقدام کند و کلارکسون را بکشد. با این کار پیروزی‌اش را رقم می‌زد. با تکیه بر این فکر، یک قدم به سمت کلارکسون رفت، اما آن‌گاه بود که کیسه‌ی درون دست آن سرباز، با تمام شدن زمزمه‌های زیر لبش، به سمت پرنده‌ی لیون پرتاب شد. به نظر می‌رسد که سرباز درحال انجام جادویی به وسیله‌ی آن گلبرگ ها بوده. کیسه به سمت پرنده پرتاب شد و به سینه‌ی پرنده برخورد کرد. مایع آبی رنگی در هوا پخش شد و صدای ناله‌ی پرنده به گوش رسید؛ هرچند به طور خفیف.
طولی نکشید که پرنده‌ی لیون با آن همه خطر و ابهت خود که زبانزد شده بود، به خاطر ضعفی که مایع میراکلس در بدنش ایجاد کرده بود، شروع کرد به سقوط روی زمین؛ به خاطر همین هم پاشش گردش متوقف شد. بالأخره هرچیزی یک نقطه ضعف داشت و هیچ چیز بی‌نقص نبود!
وقتی ادوارد آن صحنه را دید، فریادی زد؛فریادی که ناشی از غم و اندوه شکست بود. فریادی که نشان می‌داد ادوارد شکستشان را باور نمی‌کرد و بسیار خشمگین شده بود، اما حقیقت مانند روز آشکار بود. شورشیان شکست خورده بودند و کلارکسون پیروز شده بود.
این موضوع لبخند رضایتمندی روی لب آریسته می‌نشاند. بغض کرد، بغضی که متشکل از ترکیب دو حس خوشحالی و غم بود. خوشحال بود چون به موقع رسیده بود. همان‌طور که ملکه می‌خواست، موفق به نجات سرزمین شده بود. خواسته‌ی او را به جا آورده بود، اما آرزو می‌کرد ای کاش ملکه هم این‌جا بود تا این موفقیت را ببیند. این فکر حالش را شوریده می‌کرد.
کلارکسون در پس فریاد آریسته، لبخند مغرور و خودپسندی زد و نگاه قدردانش را برای چند لحظه به سمت آریسته چرخاند تا از او تشکر کند، اما دید که آریسته عمیق در فکر فرو رفته است. در این شرایط دوست نداشت به افکار درون ذهن آریسته فکر کند، برای همین سرش را به سمت ادوارد چرخاند. پرنده ی لیون مقابل پای ادوارد روی زمین افتاد و صدای برخوردش با زمین، فضا را پر کرد. اوارد دست‌هایش را فشرد و دندان‌هایش را به هم سایید. نگاه غضب آلودش را از روی کلارکسون و سربازان مرکین گذراند و سپس درحالی که به تندی باد، پرنده‌ی لیون را دور می‌زد و به سمت اسبش می‌رفت، فریادی زد که رعشه بر تن سربازانش انداخت.
_ عقب نشینی می‌کنیم.
این را گفت و سوار اسبش شد. بی‌آنکه به کسی فرصت واکنش نشان دادن دهد، آن‌جا را ترک کرد. سربازان نیز با عجله و شتاب به سمت اسب‌ها رفتند. البته تعدادی از اسب‌ها کشته و مجروح شده بودند، لذا عده‌ای از سربازان به اجبار با پای پیاده جنگل را ترک کردند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #29
بالأخره نگرانی و اضطراب کلارکسون نیز با اتمام جنگ خاتمه یافت. فضای ترس و خشم از محیط برداشته شد و جنگل با اتمام صدای برخورد شمشیرها و فریاد سربازان، مانند قبل در سکوت خوشایندی غرق شد. کلارکسون به زمین نگاه کرد. جسد سربازان خود و عده‌ای از شورشیان زمین را نقاشی کرده بودند. همه جا ردی از خون دیده می‌شد.
کلارکسون نگاهش را به مشعل درون دست سربازان دوخت. آسمان تاریک‌تر از قبل شده بود و اگر نور این مشعل‌ها وجود نداشت، آن جنگل تبدیل به نقطه کور می‌شد.
کلارکسون نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و لبخندی زد که نشاط درونش را چند برابر کرد. او موفق شده بود. دشمن را شکست داده و سرزمینش را نجات داده بود. برای یک پادشاه، چه چیزی می‌توانست بهتر از این باشد؟ هیچ چیز نمی‌توانست یک پادشاه را به این اندازه خوشحال کند. پرچم حکومت؛ چون ستاره‌های درون آسمان می‌درخشید و چشم بیننده را کور می‌کرد. این درخشش پرچمش تا زمانی که بمیرد، ادامه خواهد داشت.
هیچ چیز نمی‌توانست نور او را کاهش دهد؛ او کلارکسون بود؛ پادشاه مرکین!
کلارکسون شمشیرش را که آغشته به خون بود، در غلافش گذاشت و ابتدا نزد پرنده‌ی لیون رفت. پرنده را بررسی کرد و دید که مرده. برخورد مایع میراکلس با بدنش، در آن واحد آن را کشته و این خیلی خوب بود. کلارکسون، بیخیال پرنده، پیش اسب آریسته رفت. آریسته که احساسات پیچیده‌ای را در قلبش سرکوب می‌کرد، با نزدیک شدن کلارکسون، از اسب پایین آمد. احساساتش خفه‌اش می‌کردند. حال باید به خاطر پیروزی خوشحال به نظر می‌رسید، اما چگونه می‌توانست لبخند بزند زمانی که ملکه مرده بود؟ حال باید خبر مرگ ملکه را به پادشاه می‌داد و ماجرا را بیان می‌کرد، ولی نمی‌دانست چگونه باید این کار را انجام دهد. نمی‌دانست چگونه باید به مردی که عاشقانه همسرش را می‌پرستید، بگوید همسرش مرده. پادشاه کلارکسون دنیایش را در همسرش می‌دید، حال چگونه باید بیان کند که دنیایش مرده؟
آهی از درون کشید. کاش مرگ این‌قدر موضوع جدی‌ای نبود! کاش کمی آسان‌تر بود! کاش زندگی تا این حد سخت نبود!
کلارکسون لبخند شادی به روی مشاورش که امشب ناجی آنان شده بود، پاشيد. لرد آریسته نیز سعی کرد کمی لبخند بزند، هرچند سخت بود. نگاه اندوهگین ملکه هنوز در ذهنش تداعی می‌شد و با وجود آن نگاه، لبخند زدن خیلی سخت بود.
کلارکسون که در پوست خود نمی‌گنجید، دستش را بر روی شانه‌ی آریسته گذاشت. آریسته با شنیدن خوشحالی درون صدای کلارکسون، حیفش آمد که این خوشحالی را از بین ببرد. حیفش آمد که بگوید سوفیایت را از دست داده‌ای.
- آریسته، خیلی ممنونم. امشب ما رو نجات دادی. اگه به موقع نمی‌رسیدی، هیچ کدوم ما الان این‌جا نبودیم.
آریسته در جواب کلارکسون، سرش را در نشانه‌ی قدردانی تکان داد.
- هممون توی این سرزمین سهیم هستیم.
پادشاه سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد. از آریسته روی برگرداند و به اطراف نگاه کرد. عده‌ای از سربازانش، اسب‌هایشان را از دست داده بودند و آنان نیز مجبور بودند راه را پياده بیایند. همه خسته و بیشتر از نصف مجروح بودند. خستگی در چهره‌ی همه خودنمایی می‌کرد و همه آرزوی رسیدن به قصر و استراحت کردن داشتند.
کلارکسون با صدایی رسایی گفت:
- همگی، کارتون خوب بود. شما سربازهای شجاعی هستید که امشب خودتون رو یک بار دیگه بهم اثبات کردید. من پادشاه خوش شانسی هستم چون سربازهای قوی‌ای مثل شما رو دارم. امشب هممون استراحت می‌کنیم، اما فردا شب باید این پیروزی رو جشن بگیریم.
در انتها از خوشحالی خندید. خوشحالی‌اش آنچنان بود که می‌توانست باعث حسادت شنونده شود.
- بیاین الان برگردیم به قصر. دلم می‌خواد هرچه زودتر کلارا و سوفیا رو ببینم و این خبر رو به سوفیا بدم.
سپس از کنار آریسته رد شد تا به سمت اسبش برود، که صدای غمگین آریسته مانعش شد.
- اعلیحضرت.
صدای غمگین و ترسیده‌اش توجه کلارکسون را جلب کرد. کلارکسون سرش را چرخاند و به آریسته نگاه کرد. حالت چهره‌اش هماهنگی عجیبی با لحن صدایش داشت. تنها چیزی که در چشمانش دیده می‌شد، غم بود. منحنی‌ای که لبان خمیده‌اش ایجاد می‌کرد، مهر تایید بر نگاهش می‌زد. کلارکسون مرد باهوشی بود. از همین نگاه و صدا، فهمید که مشکلی پیش آمده. این حالت، حالتی نیست که کسی بعد از پیروزی در جنگ به خود بگیرد، مگر این‌که این پیروزی عاقبتی داشته باشد.
کلارکسون چند قدمی را که طی کرده بود، برگشت و مقابل مشاورش ایستاد. اخم کرد. اثری از خوشحالی و شادی در لحن صدایش باقی نمانده بود و یک لحن جدی و نگران، جایش را گرفته بود.
- چی شده؟
سرتاپای آریسته را ترس و اضطراب فرا گرفته بود. حال چگونه بگوید که ملکه مرده است؟ چگونه بگوید که ملکه آن‌قدری قوی بود که در دفاع از سرزمینش جان باخت؟
هیچ عذری وجود ندارد که بخواهد مرگ ملکه را توجیه کند؛ به همین دلیل هم از واکنش پادشاه می‌ترسید. حتی نمی‌خواست تصور کند که چند ثانیه‌ی پیش رو چگونه خواهد بود. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت لب وا کند. تصمیم گرفت این خبر را بدهد؛ خبری که شوم تر از هر چیز شوم بود. خبری که ویرانگرتر از هر ویرانگری بود. آریسته همه چیز را توضیح داد. از آمدن ملکه به اتاق جلسه گرفته تا به قتل رسیدنش توسط آن پری دریایی. ماجرا را ریز به ریز توضیح داد.
در اوایل کلارکسون کنجکاو دانستن ماجرا شد، سپس یک حس خوشحالی خفیف در وجودش پدیدار شد و به خاطر شجاعتش، به زنش افتخار کرد. هرچند غافلگیر شده بود و ترجیح می‌داد سوفیا این موضوع را با او در میان می‌گذاشت، اما نمی‌توانست از سوفیا عصبانی شود. او عاشقش بود و مخصوصاً که سوفیا علل اصلی پیروزی امشب بود.
هرچه می‌گذشت، لحن صدای آریسته آرام‌تر و غمگین تر می‌شد. لرزشی خفیف در صدایش پدیدار شده بود. علیرغم افکار کلارکسون، این تغییر صدا برایش عجیب می‌آمد. یک چیز را نمی‌فهمید؛ این‌که همه چیز خوب پیش رفته، پس مشکل کجا بود؟ غم و اندوه لرد آریسته به خاطر چه بود؟
وقتی آریسته به انتهای داستان رسید و مرگ ملکه را بیان کرد، آن‌گاه بود که پادشاه تازه همه چیز را فهمید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #30
علت غم آریسته را فهمید. علت لرزش صدایش را فهمید. آن‌گاه بود که زمان در نظرش ایستاد، دنیا متوقف شد، نفس کشیدن سخت شد، ضربان قلبش در نظرش ایستاد، همه چیز بی‌معنی شد و او در یک خلاء تاریک فرو رفت. یک خلاء متشکل از غم.
کلارکسون تعادلش را از دست داد و چند قدم عقب رفت. به زور خود را به یک درخت رساند و به آن تکیه داد. اکنون برایش مهم نبود که سربازانش این‌جا بودند. برایش مهم نبود که سربازانش اندوهش را ببینند. مهم نبود اگر دیگران شاهد غمش باشند.
او تنها و تنها به همسرش می‌اندیشید. همسری که از دست داد. تنها و تنها چهره‌ی سوفیا را در مقابلش می‌دید؛ موهایش را، چشم‌هایش را، لبخندش را. باور نداشت که باید بدون سوفیا زندگی کند. او زندگی‌ای بدون همسرش نمی‌خواست. نمی‌خواست در این جهان قدم بردارد و نتواند سوفیا را در گوشه‌ای از آن ببیند. بغض به گلویش چنگ انداخته بود.
برای اولین پس از مدتی طولانی بغض کرده بود.
یاد کلارا افتاد. چگونه باید دخترش را بدون سوفیا بزرگ کند؟ در آینده، چگونه باید به کلارا بگوید که مادرش را از دست داده؟ چگونه باید در چشمان آبی کلارا نگاه کند؟ چشمانی که از چشمان سوفیا مو نمی‌زدند. شاید پادشاه باشد، اما باز هم توانایی مقاومت در برابر این غم را نداشت. احساس می‌کرد قلبش در مشت کسی فشرده می‌شد. به خاطر بغضش احساس خفگی می‌کرد. دستانش یخ زده بودند.
به سختی لبانش را از هم جدا کرد. صدایش ضعیف و آرام بود، گویا از ته چاه درمی‌آمد. صدایش قدری آرام بود که به احتمال زیاد عده‌ای از سربازان، حتی متوجه حرف‌هایش نشدند.
- باز شمع، ساقیان سوز و گداز گرفت، ماه هم از غم خود، سر و راز گرفت، تن تبدار و لب لعلش همه با هم امشب، دور از دیده‌ی من، قصد پرواز گرفت!
در پس این شعر که بیانگر احساساتش بودند، خندید؛ خنده‌ای تلخ با چاشنی اندوه، خنده‌ای پر از غبطه و دلتنگی.
صدای آریسته در گوشش طنین انداخت.
- سرورم، من متأسفم. نتونستم نجاتشون بدم.
این حرف، خشمی را در وجود کلارکسون بیدار کرد که بی‌همتا بود و کلارکسون تا به امروز نظیرش را تجربه نکرده بود. خشمی که مانند شعله‌های آتش نبود، بلکه خود آتش بود!
کلارکسون یکباره از زمین کنده شد و نزد آریسته رفت. دستش را دور گلوی آریسته گذاشت و فشرد. رگ گردنش متورم شده و بیرون زده بود. چهره‌اش به سرخی می‌زد و دستانش به سردی یخ شده بودند. آریسته دست‌هایش را روی دست پادشاه گذاشت و تقلا کرد.
- سرورم، لطفاً ولم کنین. من خیلی متأسفم.
صدای غمگین و ملتسمش هیچ اهمیتی برای کلارکسون نداشت و ذره‌ای از خشم کلارکسون کم نمی‌کرد.
- تأسف تو هیچ فایده‌ای برای من نداره!
صدای فریاد پادشاه، رعشه بر تن سربازان انداخت. هیچ کدام جرعت دخالت در دعوای بین پادشاه و لرد آریسته را نداشتند؛ لذا به عنوان تماشاچی در گوشه‌ای ایستاده و از ترس به خود می‌لرزیدند و بابت ملکه تأسف می‌خوردند.
کلارکسون ادامه داد:
- تو مشاور منی، مشاور سوفیا نبودی. باید می‌اومدی و من رو در جریان می‌ذاشتی. باید بهم می‌گفتی.
آریسته در دفاع از خود سریع گفت:
- شما حق دارین، سرورم. کوتاهی کردم، من رو ببخشین.
صدای لرزانش خبر از وحشت درونش می‌داد. هیچ کدام از حرف هایش نزد کلارکسون اعتباری نداشتند. داغ دل او تازه بود، خیلی تازه؛ آن‌قدری که تمام وجودش را می‌سوزاند. ذره به دره‌ی وجود کلارکسون اکنون درد می‌کشید و چه سخت بود از دست دادن یکی از عزیزان!
کلارکسون در جهت خالی کردن خشمش، باز فریاد زد:
‌- من تو رو ببخشم، سوفیا زنده می‌شه؟ نه نمی‌شه، پس چرا باید ببخشم؟ چرا باید عامل مرگ همسرم رو ببخشم؟ اگه تو به وظیفت عمل می‌کردی، جسد سوفیا الان توی اون غار دور افتاده نبود، بلکه بدن زنده‌اش توی قصر کنار دخترش بود. اگه کلارای من بی مادر شده، همش به خاطر توئه. خون سوفیا به گردن توئه.
آریسته به نفس نفس افتاده بود. قلبش از شدت ترس چنان می‌تپید که گویا قصد سوراخ کردن سینه‌اش را داشت. آریسته عاجزانه التماس کرد:
- حاضرم هرگونه تاوانی رو به خاطرش بدم، سرورم، فقط من رو عفو کنید.
کلارکسون خنده‌ای از روی خشم سر داد. صدایش عصبی و ترسناک بود، البته دست خودش نبود. او همسرش را از دست داده بود و از طریق خشم با این اتفاق کنار می‌آمد.
- هر گونه تاوان آره؟ خب متأسفانه تاوانی که باید بدی یکم بهاش زیاده لرد آریسته.
چشمان آریسته از ترس گرد شدند. هجوم افکارش به ذهنش خارج از محدوده‌ی کنترلش بود. نمی‌توانست به حرف پادشاه فکر نکند. از هر لحاظ حرف پادشاه را تجزیه و تحلیل می‌کرد و سعی بر این داشت که ترس درونش را کم کند، اما نمی‌شد. کلمات نمی‌توانستند حالش را توصیف کنند.
نه تنها حال آریسته را، بلکه کلاً از توصیف حال و هوای جنگل و افراد آن‌جا، عاجز بودند. توانایی توصیف حس غمی را که محیط را احاطه کرده بود، نداشتند. نمی‌توانستند از ترس و وحشت حاکم بر جَوّ سخن بگویند. نمی‌توانستند آمار مرگ و میر آن شب شوم را بیان کنند و اتفاقات آینده را پیش بینی کنند.
کلارکسون دستش را از دور گردن آریسته کشید و چشمان غم زده‌اش را در چشمانش نگران و ترسیده ی آریسته دوخت. صدای سرد و غمگين پادشاه، لرزه بر اندام آریسته انداخت.
- آریسته والتین از سرزمین مرکین، من تو رو از مقام لرد بودن و مشاور پادشاه بودن، خلع کرده و تو رو به مرگ محکوم می‌کنم.
با شنیدن این جملات نفس در سینه‌ی حضار حبس شد و همه را متعجب کرد. آریسته چنان وحشت کرده بود که حاضر بود هرکاری برای زنده ماندن انجام دهد. حاضر بود هر روز و هر شب پادشاه را التماس کند بلکه شانس زنده ماندن به دست آورد. دست‌هایش می‌لرزیدند و چشمانش سیاهی می‌رفتند. غیرقابل باور بود، ولی آریسته بغض کرده بود. طوفانی از افکار در ذهنش تشکیل شده بود. نمی‌توانست به چیز دیگری جز زنده ماندن فکر کند.
خواست به پای کلارکسون بیفتد و پادشاهش را التماس کند، اما کلارکسون در یک ثانیه شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و بدون کوچکترین تردیدی، سر آریسته را از تنش جدا کرد.
سر و بدن آریسته روی زمین افتاد و دریایی از خون در اطراف جسدش تشکیل شد. یک خون دیگر که آن شب زمین را نقاشی کرد و چه بد بود این نقاشی‌ای که به خاطر کشیدنش، جان خيلی‌ها گرفته شد!
کلارکسون چشمانش را بست و سرش را روبه آسمان گرفت. بادی که می‌وزید، سیلی محکمی به صورتش می‌زد. شمشیرش را در غلافش گذاشت. خشمش با کشتن آریسته از بین رفته بود، لیکن غمش نه! غمش هیچ جوره پايان نیافت، حتی تا سه ماه بعد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین