. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #51
اشلی بعد از خوردن یک لیوان آب، از آشپزخانه خارج شد. بعد از پشت سر گذاشتن پله‌ها، وارد سالن شد. کسی جز یک مرد در سالن حضور نداشت و آن مرد نیز، درحال آویزان کردن نقاشی‌های جدیدی به دیوار بود.
اشلی برای اولین بار آن مرد را می‌دید. کنجکاو شد بداند کیست. به سمتش رفت و پشت سرش ایستاد. مرد که متوجه آمدن اشلی نشده بود، با دقت زیادی داشت کارش را انجام می‌داد. گاهی آه می‌کشید. به نظر می‌آمد تنهایی انجام دادن این کار برایش سخت بود.
اشلی همین‌طور خیره به موهای سفید مرد مانده بود. نگاه سؤالی و کنجکاوش روی مرد می‌چرخید.
آن مرد وقتی برگشت تا تابلوی دیگری را از پشت سرش بردارد، ناگهان با دیدن اشلی، ترسید و دستش را روی سینه‌اش گذاشت.
- خدایا! تو دیگه کی هستی؟ چرا اين‌طوری یهویی و بی سر و صدا میای؟
اشلی مِن و مِن کنان گفت:
- آه... خب... قصد ترسوندن نداشتم.
مرد نفس عمیقی کشید تا خود را آرام کند. سپس روبه پسر مقابلش لبخندی زد. پسر زیبا و دوست داشتنی ای بود.
- کی هستی؟
اشلی دستی به موهایش کشید.
- خب، این‌جا زندگی می‌کنم. اسمم اشلیه.
مرد سری به معنای تفهیم تکان داد و همان‌طور که داشت به سمت تابلوهای رها شده روی زمین می‌رفت، گفت‌:
- اشلی؛ اسم خوبیه. منم مارک هستم. قبلاً خبرچین قصر بودم اما کارم رو از دست دادم.
اشلی بابت شنیدن این حرف، حالت چهره‌اش کمی به ناراحتی تغییر کرد. صدای متأسفش مطابق حرفش بود.
- متأسفم!
- نباش پسر جان.
مارک تابلویی از روی زمین برداشت و جهت نصب آن روی دیوار، به سمت دیگر قصر رفت. اشلی هم با حالت کنجکاوی دنبال او رفت.
- خب الان توی قصر چی کار می‌کنی؟
- فعلاً کار مشخصی ندارم. فقط دارم به بقیه کمک می‌کنم؛ مثلاً گفتن این تابلوها باید روی دیوار نصب شن، منم که بیکار، این کار رو به عهده گرفتم.
- کمکی هست بتونم بکنم؟
مارک خندید.
- نه. اصلاً تو خودت کارت توی قصر چیه؟
مارک مقابل دیوار ایستاد. داشت به جای جای دیوار نگاه می‌کرد تا ببیند تابلو را باید کجا بزند. می‌خواست جای مناسبی برای تابلو پیدا کند تا روی دیوار زیبا دیده شود. اشلی هم پشت سر مارک ایستاد.
- برای لرد ویلیام کار می‌کنم.
چشمان مارک به خاطر شنیدن این حرف، از روی تعجب گرد شدند. برگشت و به اشلی نگاه کرد. این پسر با این سن کمش چه کاری می‌توانست برای ویلیام انجام دهد؟ این سوال ملکه‌ی ذهن مارک شد.
شاید می‌توانست چند کار ساده‌ای را برای ویلیام انجام دهد، ولی آخر با این سن کم؟ لرد ویلیام چرا او را به عنوان دستیار برگزیده؟ این پسر که هنوز مناسب کار کردن نبود!
ورود ویلیام به آن سالن، مارک را از فکر خارج کرد. با دیدن ویلیام، زیر لب زمزمه کرد:
- چه حلال زاده‌!
به دنبال حرفش، تعظیمی برای ویلیام کرد. ویلیام که به دنبال اشلی بود، حتی توجهی به مارک نکرد و خطاب به اشلی گفت:
- همیشه این ور اون ور مشغول کار خودتی. یه بارم وقتی بهت احتیاج دارم دم دست باش.
صدای گله مند و ناراضی ویلیام، باعث شد اشلی ناخودآگاه سرش را پایین بیندازد. ویلیام راهش را برگشت تا به سمت پله‌ها برود، در همان حین با صدای عجول و جدی ای گفت:
- دنبالم بیا، کارت دارم.
اشلی به دنبال ویلیام به سمت پله‌ها رفت. بعد از اتمام پله‌ها، ویلیام بازوی اشلی را گرفت و او را به انتهای راهرو کشید. سپس ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. هیچ کس در اطراف دیده نمی‌شد. سرش را کمی به سمت اشلی خم کرد. صدای آرامش دوباره به اشلی فهماند که حرفش مهم بود.
- چند روز پیش یادته یه نامه به یه مردی که اسمش اِلایژا بود، بردی؟
اشلی چند لحظه مکث کرد تا چهره‌ی اِلایژا را به یاد بیارد. سپس درحالی که سرش را تکان می‌داد، گفت:
- آره، یادمه.
ويليام لبخندی زد و صاف ایستاد.
- خب اون مرد دیروز برام یه نامه فرستاد و گفت که امروز قراره بیاد به قصر. ازت می‌خوام حواست رو جمع کنی و هر موقع که اومد، بهم اطلاع بدی.
اشلی نفس عمیقی کشید. یعنی این دفعه هم باید جلوی در نگهبانی بدهد و منتظر آمدن آن مرد باشد؟ دلش می‌خواست نه بگوید و این کار را انجام ندهد، ولی حیف که ویلیام از او خواهش نمی‌کرد؛ به او دستور می‌داد.
اشلی باشه ای گفت که ویلیام ادامه داد:
- هیچ کس نباید بفهمه اون مرد اومده دیدن من، فهمیدی؟
- فهمیدم.
ویلیام در برابر لحن بی تفاوت و بیخیال اشلی که نشان می‌داد اهمیتی به موضوع نمی‌دهد، چیزی نگفت و بدون زدن حرفی، از آن‌جا رفت. اشلی هم مستقیم به حیاط رفت.
بادی که وزید، یک آن تنش را لرزاند. دستانش را جهت گرم کردن کمی به هم مالید و سپس از پله‌های مقابل در، پایین رفت. به سمت یکی از درخت‌هایی که از برگ هایشان جدا شده بودند، رفت و زیرش دراز کشید. هوا سرد بود، ولی این سرما را دوست داشت. باعث سرزندگی‌اش می‌شد.
چشمانش را بست و ذهنش را از هر گونه افکاری خارج کرد. می‌خواست چند لحظه همین‌طور فقط دراز بکشد و هیچ کاری نکند.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #52
نمی‌دانست چقدر زمان گذشت که بالأخره با شنیدن صدای مردی، چشمانش را باز کرد.
- هی پسر! با توئم.
چند بار پلک زد تا دیدش واضح شود. دستی به پیشانی‌اش کشید و با چشم‌های نیمه باز به مرد بالای سرش چشم دوخت. مرد خم شده بود و به اشلی نگاه می‌کرد. یک تای ابرویش را بالا داده و با چشمانش صورت اشلی را می‌کاوید.
- تو همون پسری هستی که برای لرد ویلیام کار می‌کنه؟
اشلی با شنیدن این حرف، ناگهان از جای برخاست و ایستاد. درحالی که گرد و خاک لباسش را می‌تکاند، با عجله گفت:
- آه، من... آره خب، شما هم الایژا هستید فکر کنم.
مرد صاف ایستاد. کت دنباله دار سیاهش را مرتب کرد و در همان حال گفت:
- درسته خودمم.
اشلی به الایژا نگاه کرد.
- این‌جا منتظر بمونید. من به لرد ویلیام اومدنتون رو خبر می‌دم.
پس از این حرف، درحالی که آهسته می‌دوید، به سمت قصر رفت. به ویلیام خبر آمدن الایژا را داد و ویلیام نیز بلافاصله به حیاط آمد.
با ورود به حیاط، به اطراف نگاه کرد و الایژا را تکیه داده به درختی دید. لبخندزنان به سمتش رفت.
الایژا تعظیمی کرد و سپس صاف ایستاد.
- بالأخره اومدی، منتظرت بودم.
- نمی‌تونستم فرصت کمک به شما رو از دست بدم؛ لرد من.
ولیکن ویلیام می‌دانست الایژا این حرف را زد؛ به خاطر این‌که خود نیز قرار بود از این کمک سودی بکند؛ در غیر این صورت، ضرورتی نداشت تا الایژا؛ مردی که آخرین بار دو سال قبل او را دیده، به او کمک کند. الایژا را می‌شناخت، مرد گستاخ و طمع کاری بود؛ ولی خود را با وقار و رئوف نشان می‌داد. مانند یک روباهی بود که دیگران را فریب می‌داد اما فریب نمی‌خورد. البته، الایژا هر چه که بود، باز هم به پای ویلیام نمی‌رسید.
ویلیام بیخیال این افکارش شد و گفت:
- خب، بریم سر اصل مطلب.
صدای کنجکاو و شگفت زده‌ی الایژا نشان می‌داد که به موضوع علاقه مند شده.
- موضوع نامه‌ای که برام فرستادین، خیلی جالب بود، اما حقیقت داره؟
ویلیام در نامه به او گفته بود مطمئن شده است که شخصی با قدرت‌های جادویی وجود دارد و می‌خواهد او را پیدا کند و در ازای کمکش، سه کیسه‌ی بزرگ سکه به او خواهد داد.
ویلیام سری تکان داد.
- بله، حقیقت داره.
صدای مطمئن و جدی‌اش باعث شد دیگر هیچ شکی در الایژا باقی نماند. چشمانش از شگفتی گرد شدند و تک خنده‌ای کرد.
- خیلی دلم می‌خواد قدرتش رو ببینم.
ویلیام درحالی که نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته بود، گفت‌:
- وقتی پیداش کنم، می‌بینی.
سرش را به سمت الایژا چرخاند.
- و اما کاری که می‌خوایم انجام بدیم... می‌دونی قدرت اِلف ها چیه؟
الایژا چهره‌ی متفکری به خود گرفت.
- الف ها می‌تونن وارد ذهن بشن.
ویلیام بشکنی زد.
- دقیقاً! خب من مطمئنم می‌دونی منظور از هنر مخفی الف چیه. هنر مخفی الف، یه قدرت خاص و منحصر به فرد در وجود الف هاست. یه الفی هستش که با استفاده از هنر مخفی الفیش، می‌تونه اتفاقات بعد یک خاطره رو بفهمه؛ حتی اگه صاحب خاطره اتفاقات بعدش رو ندونه. ما می‌خوایم اون الف رو پیدا کنیم.
الایژا درحالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود، پرسید:
- از کجا باید بدونیم اون کدوم الفه؟
ویلیام لبخند زیرکانه ای زد. او از قبل تحقیق کرده بود که باید به دنبال کدام الف بگردند. چشمانش را ریز کرد.
- فقط یک الف با اون قدرت وجود داره؛ پرنسس الف ها.
الایژا با چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به ویلیام خیره شد. از شنیدن این حرف متعجب شده بود. ویلیام چیزی تقریبا غیر ممکن را می‌خواست ممکن سازد. صدای تقریبا بلند‌ و حرف های الایژا باعث خشم اندک ویلیام شد.
- درسته که الف ها از اون دسته موجوداتی هستن که نسلشون منقرض نشد، ولی خب خیلی کم دیده می‌شن؛ حالا پرنسس الف ها که بماند؛ چون فقط عده ی کمی از مردم دنیا اون رو دیدن. با چه فکری می‌خوای پرنسس الف ها رو پیدا کنی و ازش کمک بخوای؟
یک قدم نزدیک الایژا رفت و در چشمانش خیره شد. صدای آرام اما خشمگینش به او تشر زد و باعث ترسیدن الایژا شد.
- تن صدات رو کنترل کنی بهتره و این‌که من نه؛ تو قراره پیداش کنی. در عوض پیدا کردن پرنسس قراره پاداشت رو بگیری، و گرنه سکه بی سکه.
ویلیام برگشت و پشت به او ایستاد. دستش را بالا برد. صدای خونسردش جایگزین خشمش شده بود و قصد داشت با این لحن صدا الایژا را قانع کند.
- به عنوان یه شکارچی سابق موجودات ماورایی، چقدر حیف که نمی‌تونی پرنسس الف ها رو پیدا کنی! درضمن، خبر دارم که اخیراً برای دادن بدهی هات بدجور به سکه و طلا نیاز داری. در عوض این کار می‌تونستی از دست بدهی هات خلاص شی.
به سمت الایژا برگشت. دستانش را در پشت کمرش قفل هم کرد و لبخندی زد.
‌- خب به هرحال، انتخاب با خودته. برای من مهم نیست پیدا کردن پرنسس الف ها چقدر طول بکشه، من کلی وقت برای منتظر موندن دارم.
این را گفت و برگشت تا به سمت قصر برود، اما هنوز دو سه قدم برداشته بود که صدای الایژا مانع ادامه راهش شد.
- قبول می‌کنم.
ویلیام لبخند رضایتمندی گوشه‌ی لبش نشاند و بدون برگشتن به سمت الایژا گفت:
- کار درست رو می‌کنی.
سپس به سمت الایژا برگشت.
- دوست دارم از همین امروز کارت رو شروع کنی. کیسه اول سکت رو می‌دم اشلی برات بیاره و اگه چیزی لازم داشتی، خبرم کن برات فراهم کنم.
الایژا نفس عمیقی کشید و سری تکان داد.
- کارم رو شروع می‌کنم، اما تضمین نمی‌کنم که تا کی طول بکشه.
- هیچ مشکلی نیست.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #53
مکالمه‌ی آن دو با این حرف خاتمه یافت. آن روز، الایژا قصر را به منظور شروع جست و جو برای یافتن پرنسس الف ها ترک کرد. همان‌طور که گفته بود؛ جست و جو برای آن پرنسس، مدت‌های طولانی طول کشید. پرنسس الف ها تنها رهبر آن گونه بود و پس از مرگ پدر و مادرش خود را از چشم همه پنهان کرد. همنوعانش را در خفا رهبری کرد و خود را از دشمنان و شکارچیانی که می‌خواستند شکارش کنند، دور کرد.
الایژا به دنبال او، به سرزمین‌های متعددی سفر کرد و از موجودات ماورایی دیگر پرس و جو کرد، اما هر دفعه به بن بست می‌خورد و مجبور می‌شد تحقیقاتش را از سر بگیرد. این جست و جو پنج سال دیگر طول کشید. الایژا دیگر داشت نا امید می‌شد و گاهی حتی به ذهنش خطور می‌کرد که شاید پرنسس الف ها مرده باشد و کسی خبر نداشته باشد؛ لیکن وقتی برای جست و جو به جنگل لوکاهانس در یک سرزمین رفته بود، با یک الف برخورد کرد و پس از کلی تلاش و کوشش، آن الف را قانع کرد که او را نزد پرنسس ببرد.
الایژا پس از ملاقات پرنسس الف ها، نامه‌ای را که ویلیام نوشته بود به او داد. پرنسس پس از خواندن نامه، همان‌طور که انتظار می‌رفت، دیدار با ویلیام را رد کرد ولیکن، درخواست کمک به او را قبول کرد؛ چرا که ویلیام به او وعده داده بود در قبال کمکش، او را از شر بزرگترین دشمنش خلاص کند.
پرنسس که نمی‌توانست فرصت خلاصی از دشمنش را از دست بدهد، با اشتیاق فراوانی معامله را قبول کرد و برای ویلیام نامه‌ای نوشت و از الایژا خواست آن نامه را به خود ویلیام برساند؛ زیرا طبق گفته‌ی پرنسس، آن نامه ارزش حیاتی داشت!
در این پنج سال، مرکین دوبار تا مرز شکست رفت و برگشت. در هر دو بار شورشیان تقریباً موفق به تصاحب سرزمین شده بودند. بار اول، ادوارد؛ رهبر شورشیان، در هنگامی که کلارکسون سرش گرم جنگیدن در مرزهای مرکین بود، سعی کرد وارد مرکین شود، اما نتوانست. نتوانست از مرز عبور کند و عاقبت محافظانش مرگ شد، و وقتی سپاهش را از دست داد، عقب نشینی کرد.
بار دوم با فرستادن جاسوسی به قصر نزدیک بود کلارکسون را بکشد ولی این‌بار هم شکست خورد.
ویلیام همان‌طور که گفته بود، پنج سال را منتظر ماند و هر روزش را در انتظار خبری از جانب الایژا سپری کرد. الحق که صبرش قابل تحسین بود!
اشلی هم چون در این پنج سال کاری نبود که بتواند برای ویلیام انجام دهد، دوباره کار کردن در آشپزخانه را از سر گرفت. اکنون او هفده سالش شده بود. بزرگتر و عاقل‌تر شده بود؛ قدری که ماریا همیشه تحسینش می‌کرد. او تبدیل به پسری شد که توانست در قصر خود را در دل همه جا کند؛ البته به غیر از کلارکسون و ویلیام. ویلیام که اشلی را دستیارش می‌دید و بس! کلارکسون هم که هفته‌ای یک بار همین اشلی را می‌دید.
اکنون دو هفته شده بود که همه چیز در قصر و در مرکین به طور معمولی پیش می‌رفت و این موضوع عامل آرامش افراد قصر و اشلی بود.
پس از اتمام کارهایش، از آشپزخانه خارج شد و به سالن رفت. امیدوار بود که برای باقی روز دیگر کار چندانی نداشته باشد. خستگی به او اجازه نمی‌داد کار دیگری انجام دهد. هوفی کشید. همان لحظه صدای آشنایی سمفونی گوشش شد و خنده را به لب‌هایش آورد.
- اشلی! اشلی! کجایی؟
شنیدن این صدا حس شیرینی و راحتی عجیبی در دلش ایجاد کرد. سرش را به سمت صدا چرخاند. دید که از پله‌ها بالا آمد.
همین که چشمش به اشلی خورد، دستانش را باز کرد و به سمت اشلی دوید.
اشلی لبخندزنان روی زمین زانو زد و آغوشش را باز کرد.
خود را در آغوش اشلی انداخت و دستانش را محکم دور گردن اشلی حلقه کرد.
اشلی خندید.
- کلر، یکم آروم‌تر.
سریع از آغوش اشلی بیرون آمد. اخمی بچگانه کرد و یک پایش را به نشانه‌ی اعتراض روی زمین کوبید و گفت:
- به من نگو کلر، اسم من کلاراست.
اشلی تک خنده‌ای کرد. این رفتارها و اعتراضات بچگانه ی این دختر را خیلی دوست داشت. دستش را دور کمر کلارا حلقه کرد و گفت‌:
- ولی من کلر دوست دارم.
کلارا لب و لوچه اش را آویزان کرد. لحن حرص درارش فقط توانست اشلی را مجدداً بخنداند، همین!
- منم به بابا می‌گم.
سپس برگشت تا برود که اشلی از مچ دستش گرفت. کلارا برگشت و به او نگاه کرد. برای چند لحظه همان‌طور چهره‌ی کلارا را نظاره‌گر شد. موهای قهوه‌ای رنگ و چشمان آبی رنگش را نگریست. از نظر رنگ مو و چشم به مادرش شباهت داشت ولی از نظر صورت، به پدرش.
در این پنج سال، تماشای بزرگ شدن کلارا برای تمام افراد قصر، یکی از زیباترین حوادث بود. پادشاه کلارکسون، اشلی، ماریا، کریستین و دیگر افراد؛ همگی هر سال به خاطر بزرگتر شدن کلارا بسیار خوشحال می‌شدند. اکنون کلارا هشت سال داشت.
اشلی از روی زمین بلند شد. نفس عمیقی کشید.
- بیا بریم حیاط.
کلارا سری تکان داد. هر دو با هم به سمت حیاط قصر رفتند. وقتی وارد حیاط شدند، اشلی برخی از محافظانی را دید که در گوشه‌ای از حیاط به تمرین تیراندازی پرداخته بودند. هر کدام گوشه‌ی ایستاده و به سمت تابلوی هدف تیرهایشان را نشانه می‌رفتند. اشلی خواست به کلارا بگوید به داخل برگردند؛ زیرا این‌جا بودنشان در این موقع تمرین برای کلارا خطرناک بود؛ اما با دیدن کریستین در میان محافظان بیخیال این حرف شد. لبخند خوشحالی روی لبش نشست. دستش را بالا برد و داد زد:
- کریس، هی کریس!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #54
صدایی که نامش را صدا می‌زد، باعث شد کریستین کمان درون دستش را پایین بیاورد و به سمت صدا بچرخد. کل حیاط را از نظر گذارند و با دیدن اشلی و کلارا روی سکوی مقابل در، لبخندی زد و به طرفشان رفت.
اشلی قبل از رسیدن کریستین به آن‌ها، با صدای رسایی پرسید:
- تمرین چطور پیش میره؟
کریستین حدود یک ماه بود که در قصر، پیش مادرش می‌ماند و تصمیم داشت یکی از محافظان قصر شود. اکنون یک ماه بود که زیر نظر فرمانده مشغول به تمرین بود. تغییر زیادی در طول این پنج سال نکرده بود‌؛ فقط موهایش بلندتر شده بودند؛ آن‌قدر که به شانه‌هایش می‌رسیدند.
کریستین خندید و وقتی مقابل اشلی ایستاد، گفت:
- عالی!
موهای چسبیده به پیشانی خیس از عرقش را کنار زد. صدای شاداب و در عین حال خسته‌اش، نشان می‌داد که دیدن اشلی و کلارا هنگام تمرین باعث سرحالی اش شده بود.
- شما چطورین؟
نگاهش به سمت کلارا خم شد.
- کوچولو، تو چطوری؟
کلارا دست اشلی را ول کرد و دستانش را مقابل سینه‌اش قفل هم کرد. ابروانش در هم فرو رفتند. برای این‌که در چشمان کریستین نگاه کند، مجبور شد سرش را بالا بگیرد.
- بهم نگو کوچولو.
کریستین به اشلی نگاه کرد.
- اِش، این کلارا امروزا به همه چیز اخم می‌کنه.
- نخیر، فقط به شما دوتا اخم می‌کنم. اصلاً من می‌رم خودم بازی کنم.
صدای کلارا توجه کریستین را جلب کرد، ولی همان لحظه که کریستین و اشلی سرشان را پایین آوردند تا به کلارا نگاه کنند، دیدند کلارا دارد به سمت حیط پشت قصر می‌رود. پس از رفتن کلارا، هر دو تک خنده‌ای کردند.
کریستین با حرفی که زد، بحث را آغاز کرد.
- تمرین‌ها خیلی خستم می‌کنن.
صدای کلافه و بی‌حالش، صحت حرفش را اثبات می‌کرد. حق داشت این حرف را بزند! اشلی گاهی تمرین‌ها را نگاه می‌کرد و می‌دید که چقدر سخت کار می‌کنند. نگاهش را به محافظان آن سوی حیاط دوخت.
- آره، خیلی سختن.
کریستین روی پله‌ی اول نشست. آرنج دستانش را روی یک پله‌ی بالاتر گذاشت و به پله تکیه داد.
- هنوز فردا باید بریم جنگل.
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. اشلی درحالی که تک خنده‌ای می‌کرد؛ کنار کریستین نشست.
- خب، خودت بودی که خواستی محافظ بشی، باید سختی‌هاش رو تحمل کنی.
کریستین به اشلی نگاه کرد. علاقه‌ی درون چشمانش و شور و شوقش، عمیق بود؛ آن‌طور عمیق که نشان می‌داد واقعاً این را می‌خواست.
- خب، محافظ بودن و جنگیدن رو دوست دارم، هیجان رو دوست دارم، ولی این همه تمرین رو دوست ندارم.
اشلی ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد.
- تنبلی نکن دیگه.
کریستین خندید و سپس نفس عمیقی کشید.
- تو... چی کار می‌کنی؟ باید یه هدفی برای خودت بچینی. وقتی اومدی اين‌جا... توی آشپزخونه کار می‌کردی، بعدش شدی دستیار ویلیام و بعدش دوباره برگشتی سراغ کار توی آشپزخونه. نمی‌تونی الان این‌ها رو ادامه بدی.
اشلی سرش را پایین انداخت. مشغول بازی با دستانش شد. در جواب دادن به حرف کریستین تردید داشت. خودش می‌دانست که نمی‌تواند همین روال را تا آخر عمرش ادامه دهد؛ می‌دانست که نمی‌تواند همچنان در آشپزخانه کار کند؛ اما خب، تصمیم و هدفی برای آینده‌اش نداشت. کاش می‌شد جوابی ندهد و سکوت کند، اما متاسفانه کریستین در انتظار جوابی به او چشم دوخته بود.
- می‌خواستم از قصر برم، اما خب سخته؛ با وجود کلارا و تو و ماریا توی قصر.
- می‌تونی گاهی اوقات بیای سر بزنی.
اشلی بلند شد.
- ببینیم حالا چی می‌شه.
لبخندی زد و به داخل رفت.
***
کلارکسون کتاب جلو رویش را با کلافگی بست. مطالعه‌ی این کتاب‌های تاریخ خیلی حوصله سر بر بودند؛ آن هم زمانی که خودش همه‌اش را می‌دانست و تجربه کرده بود. هیچ نمی‌دانست برای چه به مطالعه آن‌ها پرداخته بود! ناگهان در بدون زده شدن، باز شد. ابتدا خواست کسی را که بدون در زدن وارد شده، سرزنش کند، اما با دیدن کلارا که وارد شد، لبخندی زد.
کلارا دوان دوان آمد و کنار میز پدرش ایستاد. صدای پر شور و شوق و بچگانه ی کلارا مانند همیشه کلارکسون را خوشحال ترین مرد روی زمین کرد و باعث شد حس قدرتمندی بکند. چشمانش هنگام نگریستن دختر کوچکش از او تشکر می‌کردند و قلبش در هنگام دیدن دخترش، چنان آرامشی را پذیرا می‌شد که قابل توصیف نبود. دخترش در طول این پنج سال، بسیار بزرگ شده بود؛ راه می‌رفت، می‌دوید، حرف می‌زد، می‌خندید. بسیار زیبا شده بود.
صدای بچگانه و دلنواز کلارا در گوشش طنین انداخت.
- بابا، چی کار می‌کنی؟
کلارکسون خم شد و کلارا را بغل کرد. او را روی پایش نشاند و درحالی که کتاب تاریخ را باز می‌کرد و آن را ورق می‌زد، گفت:
- داشتم کتاب می‌خوندم عزیزم.
کلارا با کنجکاوی سرش را چرخاند و پدرش را نگاه کرد.
- توی کتاب چی نوشته بود؟
کلارکسون به کتاب نگاهی انداخت. سعی کرد جواب سوال دخترش را به گونه‌ای بدهد که بتواند بفهمد. سعی کرد متون کتاب را تا حد امکان ساده و برای کلارا قابل درک بکند.
- خب... نوشته بود که حکومت پادشاه والسین چطوری به وجود اومد و چطوری سرنگون شد.
- پادشاه کی؟ اون کیه؟
کلارکسون به چهره‌ی کلارا که آشکار می‌کرد هیچ چیزی از حرف های پدرش نفهمیده، خندید. اما چشمان کلارا همچنان روی پدرش ثابت بود، به امید این‌که او را از سردرگمی دربیاورد.
کلارکسون لُپ دخترش را آرام کشید و گفت:
- پادشاه والسین پادشاهی بود که قبل من حکومت می‌کرد.
کلارا چیزی نگفت و چند لحظه به کتاب خیره شد. هرچقدر سعی کند موضوع را بفهمد، باز هم نمی‌توانست. بدتر حس می‌کرد سرش مانند آتش فشان درحال فوران از سردرگمی بود. بیخیال این حرف پدرش شد و گفت:
- بابا، می‌شه فردا من رو ببری بیرون؟
کلارکسون ب×و×س×ه‌ای بر گونه‌ی دخترش کاشت.
- البته که می‌برم.
کلارا دستانش را بالا برد. صدای بلندش شور و شوق بی حد اندازه‌ای را شامل می‌شد و لبخند عمیق روی لبش برای کلارکسون شیرین تر از هر شیرینی ای بود.
- آخ جون! بابا خیلی دوست دارم!
کلارکسون دخترش را محکم در آغوش گرفت.
- منم همین‌طور.
در همان حین، در زده شد. کلارکسون کلارا را از خود جدا کرد و بفرماییدی گفت. لحن جدی‌اش به گوش شخص پشت در رسید و او را وادار به ورود کرد.
با باز شدن در، کلارکسون لرد آرسن را دید که به طرفشان آمد. در دست یک نامه‌ای داشت. نامه‌ی درون دستش یک تای ابروی کلارکسون را بالا برد. آرسن تعظیمی کرد و بعد از این‌که صاف ایستاد، مستقیم رفت سر اصل مطلب.
- سرورم، نامه‌ای از طرف پادشاه سرزمین کیوپارم اومده. طبق نوشته‌های نامه، پادشاه همراه خانوادش، مایلن که بیست روز بعد مهمونمون باشن.
لرد آرسن این را گفت و نامه را به سمت پادشاه کلارکسون گرفت. کلارکسون نامه را گرفت و مشغول خواندن نامه شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #55
ویلیام در اتاقش نشسته بود و نوشیدنی‌اش را می‌نوشید، که در اتاق زده شد. جام طلایی رنگش را روی میزش گذاشت و بفرماییدی گفت. کنجکاو شد بداند چه کسی پشت در بود. به ندیمه ها گفته بود سردرد داشت و نمی‌خواست کسی مزاحمش شود، حال چه کسی می‌توانست آمده باشد؟
در باز شد.
- لرد ویلیام، یه نفر برای دیدن شما اومده.
ویلیام پشتش روبه در بود و نمی‌دید چه کسی وارد شده است؛ هر چند وقتی صدایش را و حرفش را شنید، از روی تعجب و کنجکاوی سریع برگشت. اشلی را در چارچوب در دید. آخرین باری که اشلی به اتاقش آمد، هفته‌ی قبل بود که آمد نوشیدنی‌اش را داد. از وقتی دیگر دستیارش نیست، زیاد با او برخورد نمی‌کند.
بیخیال این افکار، روی حرف اشلی تمرکز کرد. چه کسی برای دیدنش آمده و چرا اشلی داشت این خبر را به او می‌داد؟
یک تای ابرویش را بالا داد.
- کی؟!
اشلی در اتاق را بست و وارد اتاق شد.
- الایژا اومده به دیدنتون. طبق گفته‌ی خودش، توی قصر کسی رو جز من نمی‌شناسه، برای همین هم از من خواست تا خبر اومدنش رو بهتون بدم.
چشمان ویلیام گرد شدند. الایژا به دیدنش آمده؟ آن هم بعد از پنج سال؟! چه شده که حال بعد از پنج سال برگشته؟
آخرین بار قصر را به منظور پیدا کردن پرنسس الف ها و انجام ماموریتی که ویلیام به او داده بود، ترک کرد و دیگر نیامد. فقط نامه می‌فرستاد همین؛ که شش ماه بود نامه‌هایش نیز قطع شده بودند. چندی پیش ویلیام به یادش افتاد و نگرانش شد که علت قطع شدن نامه‌ها چیست. فکر می‌کرد اتفاق بدی افتاده باشد، اما حال می‌فهمید که هیچ مشکل بدی وجود نداشت.
مشتاق بود بداند الایژا با چه هدفی به قصر برگشته؛ یا به گویشی بهتر، با چه خبری به قصر برگشته؟ یعنی توانسته پرنسس الف ها را پیدا کند؟ یا که آمده خبر شکستش را بدهد؟
خیلی مشتاق شنیدن حرف های الایژا بود و نگرانی‌اش از این‌که آیا خبر خوبی در راه بود یا خبر بدی، مثل خوره به جانش افتاده بود. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت اول نتیجه را بفهمد و بعد قضاوت کند.
- به سمت اتاقم راهنماییش کن.
اشلی با شنیدن این حرف، سری از روی اطاعت تکان داد و از اتاق بیرون رفت. ویلیام به سمت میزش رفت و دستان مشت شده‌اش را روی میز گذاشت. سرش پایین بود.
اکنون یا قرار بود انتظار چندین ساله‌اش پایان یابد، یا که ادامه پیدا کند. کمی بعد همه چیز معلوم می‌شود.
چند ثانیه بعد در زده شد. ویلیام به سمت در پا تند کرد و در را باز کرد. الایژا با دیدن چهره‌ی ویلیام لبخندی روی لبانش نشاند و به قصد تعظیم کردن، خم شد. سپس صاف ایستاد.
ویلیام نه حوصله‌ای برای این چیزها داشت و نه وقتی برای هدر دادن؛ لذا کاملاً جدی و قاطعانه گفت:
- بیا داخل.
و از مقابل در کنار رفت. الایژا وارد شد و اتاق را بست. درحالی که داشت به اطراف نگاه می‌کرد، صدای ویلیام نغمه‌ی گوشش شد.
- بریم سر اصل مطلب الایژا. بگو ببینم، با چه خبرهایی برگشتی به قصر؟
الایژا نیشخندی روی لب داشت. با همان حالت چند قدم جلوتر رفت.
- سرورم! اومدم که خبرهای خوبی بهتون بدم. پرنسس الف ها نه تونست از دست من مخفی بشه، و نه تونست دست رد به سینه‌ی شما بزنه.
الایژا حرف‌هایش را مستقیم نزده بود، اما با این حال ویلیام توانست معنای حرفش را بفهمد. توانست خبرهای خوبی را که برایش آورده بود، بفهمد. شور و شوقی که در نگاه ویلیام آشکار شد، ناشی از پایان انتظار چندین ساله‌اش بود؛ آن شور و شوق تنها حسی بود که هم اکنون وجودش را تسخیر می‌کرد. دستانش را این‌بار نه از روی کلافگی، بلکه از روی خوشحالی مشت کرد. لبخندی عمیقی صورتش را مزین کرد و هیجان درون صدایش از دید الایژا پنهان نماند.
- این رو به حساب این می‌ذارم که موفق شدیم.
- بله، موفق شدیم.
الایژا این را گفت و نامه‌ای را از درون کیف پارچه‌ای و قهوه‌ای رنگ آویزان از شانه‌اش در آورد. جدیت درون صدایش نشان می‌داد که نوبت به موضوعات مهم‌تری رسیده بود.
- ولی یه موضوعی هست سرورم. پرنسس الف ها خارج شدن از مخفیگاهشون رو قبول نکردن، اما برای این‌که بتونید باهاشون حرف بزنید، این نامه رو فرستادن.
ویلیام نامه را گرفت. هیچ مهری روی نامه وجود نداشت، لیکن نخ بسته‌اش نشان می‌داد نامه اصلاً باز نشده.
حرف های الایژا او را سردرگم و متعجب کرد. افکار پیچیده در ذهنش را بر زبان آورد:
- ولی با این نامه چطوری قراره با پرنسس حرف بزنم؟
الایژا شانه‌هایش را بالا انداخت.
- متأسفانه نمی‌دونم. پرنسس راهش رو به من نگفتن، فقط این نامه رو دادن که بدم به شما. بهم گفتن که نوشته‌های تو‌ی نامه همه چی رو بهتون توضیح میده. گویا طلسم شده هستش. من باز نکردم چون اگه توسط کسی دیگه غیر از شما باز بشه طلسم کار نمی‌کنه.
ویلیام لحظاتی به نامه خیره شد. سپس نگاهش را دوباره معطوف الایژا کرد.
- بسیار خب، خیلی ازت ممنونم. تا جایی که یادمه، هنوز مقداری از پاداشت مونده؛ به اشلی بگو بهت بده.
الایژا سری تکان داد و بدون زدن حرفی دیگر، اتاق را ترک کرد. پس از رفتن او، ویلیام شروع کرد به راه رفتن در اتاق. از حرف های الایژا چیز زیادی نفهمیده بود. هنوز می‌خواست بداند این نامه چطور قرار بود باعث دیدار او با پرنسس شود. هوفی کشید. تنها یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. نامه را باز کرد.
تنها یک جمله در کاغذ نوشته بود؛ یک جمله که بسیار برای ویلیام نامفهوم آمد.
"خونت را بریز"
این جمله چه معنا می‌داد؟ یک چیز معمایی بود؟ یا آشکاراً داشت می‌گفت چه کار باید کرد؟
به سمت میزش رفت و کاغذ را روی میز گذاشت. نمی‌دانست چه کار باید بکند، برای همین هم تصمیم گرفت تنها راه پیش رویش را انجام دهد. چاقوی موجود در اتاقش را برداشت و با استفاده از چاقو، در کف دستش خراشی ایجاد کرد.
سردرگم و متعجب بود. می‌خواست بداند آیا این کارش فایده‌ای خواهد داشت؟ یا چیزی جز وقت هدر دادن نیست؟
دستش را روی کاغذ گرفت. چند قطره از خونش، کاغذ را طرح دادند و درست آن لحظه بود که نوری از داخل کاغذ خارج شد.
ویلیام متعجب چند قدم عقب رفت. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ تا به حال چنين چیزی ندیده بود و هیچ فکری درموردش نداشت. صدای نامنظم تپیدن قلبش را می‌شنید که به خاطر اتفاقات مقابلش، نامنظم تر می‌شد. نور سفید رنگی که از نامه درآمده بود، شروع کرد به شکل گرفتن و این روند، زمانی متوقف شد که آن نور تبدیل شد به دختری زیبارو، پوستی سفید، موهای بلند سفید و چشمانی بنفش رنگ.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #56
ویلیام نگاهی به اطراف انداخت. حال زمان آن رسیده که چیزی بگوید، اما چه؟ باید کاری انجام دهد، اما چه؟ سردرگمی اش ذهنش را به هم ریخته بود.
ویلیام همان‌طور خیره به آن دختر ماند. این‌جا چه اتفاقی افتاد؟ این دختر چطور پدید آمد؟ اصلا او کیست؟ پرنسس الف ها؟
ویلیام مشغول کلنجار رفتن با افکار درون ذهنش بود، که آن دختر به حرف در آمد:
- نگاهتون مشخص می‌کنه که من رو نشناختید. اجازه بدید خودم رو معرفی کنم؛ نِروکُلیا هستم؛ پرنسس الف ها.
ویلیام یک آن به خود آمد. چشمانش کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. نگاهی به سرتا پای پرنسس انداخت. پیراهن بلندی به تن داشت که بالا تنه‌ی آن صورتی پر رنگ و به سمت پایین کمرنگ تر می‌شد. پیراهن گویا به تنش پیچیده بود؛ به گویشی دیگر این‌طور نبود که از پارچه دوخته شده باشد؛ زیرا ویلیام هیچ جای دوختی روی آن نمی‌دید. لباسش بیشتر شبیه گلبرگ های گل بود تا به پارچه. به هرحال بی‌نظیر و زیبا دیده می‌شد.
آستین نداشتن پیراهنش باعث می‌شد خیره به دستان پرنسس بماند. روی دستانش طرح‌های عجیب و غریبی به رنگ بنفش وجود داشتند که ویلیام معنایشان را نمی‌فهمید.
موهای سفیدش نیز پشت سرش بافته شده بود.
هیچ گاه حدس نمی‌زد پرنسس الف ها که تعداد کمی قادر به دیدنش بودند، این چنین زیبا باشد.
لبخندی در کنج لبش نشاند و تعظیم کرد.
- از دیدنتون خوشحالم پرنسس نروکلیا.
ویلیام چند قدم نزدیک تر شد و گفت:
- اما چطور شد که شما به این‌جا اومدین؟
نروکلیا تک خنده‌ای ملایم کرد.
_ درواقع من به طور واقعی این‌جا حضور ندارم. این یک طلسم تجسمی ساخته شده، به واسطه‌ی چندتا گیاه هستش. روح، ذهن و هوشیاری من این‌جاست، ولی جسمم نه!
ویلیام یک تای ابرویش را بالا داد.
- این بسیار شگفت انگیزه، علیاحضرت، تا حالا راجع بهش نشنیده بودم.
نروکلیا نفس عمیقی کشید.
- نظرتون چیه بریم سر اصل مطلب؟
- البته.
زین پس باید به گونه ای حرف هایش را بیان کند که بتواند توجه پرنسس را جلب کند. گرچه این‌جا بودن‌ او نشان می‌داد که توجهش جلب شده بود، ولی باز هم، ویلیام می‌خواست احتیاط کند. می‌خواست به هدفش برسد و پرنسس را خاطر جمع کند که قرار، قرار است و در ازای کمک او، ویلیام ترتیب نابودی بزرگترین دشمن پرنسس را خواهد داد.
نگاهی به پرنسس انداخت. لحن صدای مصممش در محیط طنین انداخت.
- پرنسس، من الان یه خاطره رو توی ذهنم تجسم می‌کنم، ازتون می‌خوام اتفاقات بعد اون خاطره رو پیگیری کنید.
نروکلیا در چشمان ویلیام خیره شد. وقتی پیشنهاد او را قبول کرد، مطمئن نبود که کار درست را انجام می‌دهد یا نه. نمی‌خواست آخر سر ضرر کند و فریب بخورد. حال که به ویلیام نگاه می‌کرد، این شک هایش چند برابر می‌شدند. به نظر آدم قابل اعتمادی نمی‌آمد. می‌ترسید از این‌که اکنون کمکش کند.
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت.
- لرد ویلیام، امیدوارم یادتون نره که من کمک به شما رو در ازای خلاصی از دشمنم قبول کردم.
ویلیام به خودش اشاره کرد. با صداقت و اطمینان درون صدایش سعی کرد تردیدهای پرنسس را از بین ببرد.
- پرنسس، مطمئن باشید من مردی نیستم که زیر حرفش بزنه. به محض این‌که چیزی که خواستم رو گرفتم، ترتیب دشمن شما رو می‌دم، حتی اگه بخواید همه دشمنانتون رو.
پرنسس لبخندی زد و یک تای ابرویش را بالا برد.
‌- یعنی این‌قدر از خودتون مطمئنید؟!
ویلیام تک خنده‌ای کرد و سعی کرد وجهه‌ی شوخی به حرفش بدهد.
- تقریباً.
نروکلیا نفس عمیقی کشید و نزدیک ویلیام رفت. تصمیم گرفته بود کاری که ویلیام از او می‌خواست را انجام دهد. به چه دلیل نمی‌داند، ولی گویا آن حرف ویلیام ضمانتی شد برای این‌که ویلیام به حرفش عمل خواهد کرد. این‌دفعه شک هایش از بین رفته بودند و مطمئن بود ویلیام حرفش را عملی خواهد کرد.
دستانش را بالا برد و در دو طرف سر ویلیام قرار داد.
- پس من با اعتماد به شما کارم رو شروع می‌کنم.
ویلیام لبخندی زد و چشمانش را بست. سال‌های سال برای این لحظه صبر کرده بود و حال انتظارش به پایان رسیده. مدت‌های طولانی آرزوی به تحقق پیوستن چنین لحظه‌ای را کرده بود. بیش از هر چیز مشتاق دانستن ماجرا بود؛ مشتاق بود بداند آن زن اکنون کجاست؟ هنوز زنده است؟ اگر زنده است، کجاست؟ اگر نیست، قدرتش چه شده؟ همراه با او از بین رفته یا ماجرا فراتر از آن بود؟
بالأخره امروز این سؤال‌ها پایان می‌یابند.
ویلیام خاطره‌ی آن روز را در ذهنش تجسم کرد. آن زن را به یاد آورد. چیزهایی را که دیده بود، در ذهنش تداعی کرد.
صدای جدی نروکلیا که نشان می‌داد بر روی کارش متمرکز شده، سمفونی گوشش ‌شد.
- من الان توی ذهنتون هستم و دارم خاطره‌ای که تجسم می‌کنید رو همراه شما می‌بینم. الان قراره به اتفاقات بعد از این خاطره سرک بکشیم و بفهمیم چی با سر اون زن اومد. هر دو قراره اون اتفاقات رو در ذهنمون ببینیم.
نروکلیا مکثی کرد. چند ثانیه بعد، هیجان و نگرانی ویلیام را به دلیل بودن در ذهن و افکار او، حس کرد؛ لذا خندید و گفت:
- نگران نباشید، قرار نیست دردتون بگیره.
و این حرف سرآغاز اتفاقاتی شد که ویلیام و نروکلیا در ذهنشان مشاهده می‌کردند.
ویلیام آن زن را می‌دید. همه چیز درست آن‌طور دیده می‌شد که اتفاق افتاده بود؛ آن زن حامله با پایی لنگ و با عجله راه می‌رفت و مدام پشت سرش را می‌نگریست. چندی نگذشت که چند مرد اسب سوار آمدند و دورش را گرفتند، ولی آتشی که از دست زن پدیدار شد، آنان را شکست داد؛ آتشی آویخته به شعله‌های سیاه و آبی رنگ؛ شعله‌هایی که ویلیام حتی در آن سرما و با آن فاصله نیز توانسته بود گرمایشان را حس کند. آن شعله‌ها بسیار قدرتمند بودند و ویلیام این را حس کرده بود؛ برای همین تصمیم گرفته بود آن زن را پیدا کند و با گذشت این همه سال، باز هم بیخیال نشده بود.
بعد از رفتن زن از آن مکان، تصاویر درون ذهن ویلیام عوض شد و ویلیام دید که آن زن به مکانی رسید. همه جای آن مکان پر از چادر بود. زن با رسیدن به آن مکان، روی زمین به زانو درآمد؛ به نظر که روی زمین افتاده باشد. شروع کرد به گریه کردن. اشک‌هایش روی گونه‌هایش سُر می‌خوردند و باد با سیلی بی‌رحمی، نه تنها آن اشک‌ها را خشک می‌کرد، بلکه سوزشی روی صورت زن برجای می‌گذاشت.
صدای رسایش لحنی غمگین و نگران داشت، لحنی که نشان می‌داد در وضعیت بدی گیر افتاده بود.
- کسی اين‌جا هست؟ لطفا کمکم کنید، کمک می‌خوام!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #57
به تقاضای کمک زن، چند مرد و زن از چادرهای نزدیک بیرون آمدند. همه‌ی آنان مشعل هایی به دست داشتند؛ مشعل هایی که به خاطر برف و باد، پس از لحظاتی خاموش می‌شدند، اما آنان را دوباره روشن می‌کردند.
زن همان‌طور که داشت اشک هایش را پاک می‌کرد، گفت:
-کمکم کنید.
صدای ترسیده و نگرانش، باعث ‌شد مردم نگاهی به همدیگر بیندازند. همگی در این فکر بودند که آن زن کیست و چه بر سرش آمده.
یک زن نسبتاً مسن، روی برف‌ها زانو زد و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. صدای کنجکاو و نگرانش نشان می‌داد می‌خواست ماجرا را بفهمد؛ همه‌ی آن مردم همین را می‌خواستند.
- چی شده؟ چه کمکی از دست ما برمیاد؟
زن لبان خشک شده اش را تکان داد.
_ شوهر من کشاورز بود. چند نفر بودن می‌خواستن زمین ما رو بخرن ولی شوهرم نمی‌تونست زمین رو بفروشه، چون اون موقع همه چیمون رو از دست می‌دادیم. مخالفت کرد ولی اون‌ها دست بردار نشدن؛ سعی کردن زمین رو بخرن و آخرش برای موفق شدن، شوهرم رو کشتن.
به آن‌جا که رسید، گریه‌اش شدت گرفت. سرش را پایین انداخت و به انگشتان قرمزش که از شدت سرما آن‌طور شده بودند، نگاه کرد.
- دنبال من بودن. تونستم از دستشون فرار کنم، ولی برف می‌باره، هیچ جایی رو برای رفتن ندارم و... و...
حرفش را قطع کرد و به شکم برآمده اش چشم دوخت. زنی که کنارش بود، دستی روی شکمش کشید و چشمانش را در چشمان او دوخت.
- بارداری! اسمت چیه؟
- آرورا.
زن به اطرافیانش نگاه کرد و گفت:
- کمک کنید ببریمش داخل چادر.
سپس بلند شد. دست آرورا را گرفت و او را نیز بلند کرد، اما همان لحظه آرورا دوباره روی زمین افتاد و شروع کرد به فریاد زدن. دستی روی شکمش گذاشت. از درد دندان‌هایش را به هم می‌سایید.
- درد داری؟!
آرورا سرش را به معنای آره تکان داد. درد پیچیده در شکمش غیرقابل تحمل بود. نمی‌دانست می‌تواند این درد را تحمل کند یا نه. آه و ناله می‌کرد و سعی می‌کرد خود را آرام کند. دستش را هی روی شکمش می‌مالید. فریاد زد:
- وقشته! وقشته! می‌تونم حس کنم.
- چند ماه شده؟
آروا که دیگر از شدت درد، دوباره گریه‌اش گرفته بود، سرش را بلند کرد.
_ هشت.
زن با تعجب به آرورا نگاه کرد. هنوز یک ماه مانده، ولی به نظر می‌رسید بچه اکنون باید به دنیا آید. دستپاچه شد. باید عجله می‌کردند.
سرش را چرخاند و به بقیه نگاه کرد.
- چرا وایستادین من رو نگاه می‌کنین؟ ببریمش داخل.
صدای عجول و دستپاچه اش همه را از بهت خارج کرد.
همگی با کمک هم آرورا را به داخل نزدیک ترین چادر بردند. زن‌ها هم به سرعت یکی پس از دیگری وارد چادر شدند تا هنگام به دنیا آمدن بچه، بالای سر آرورا باشند. مشعل های بیشتری به داخل بردند. عده‌ای بیرون چادر ایستادند و منتظر ماندن و عده‌ای در داخل سعی کردند آرورا را آرام کنند.
در آن شب طوفانی و سخت، در پی فریادهای آرورا، صدای گریه‌ی بچه‌ای به گوش رسید و لبخند به لب همه نشست.
دختر جوان داخل چادر، پارچه‌ای دور بچه پیچید و او را نزد مادرش برد. دخترک نگاهی به صورت بچه انداخت؛ زیبا و بانمک بود. لبخندزنان به مادرش نگاهی انداخت و آرام گفت:
- پسره.
آرورا آهی از روی آسودگی کشید و سرش را روی بالشت گذاشت. آن‌قدر خوشحال بود که لبخندش حتی برای یک لحظه هم از روی لبش ماسیده نمی‌شد. انتظار نداشت در چنین شبی و چنین زمانی بچه‌اش به دنیا آید؛ اما به دنیا آمد. در این شب تاریک و پر از درد، بچه‌اش با آمدن زود موقع اش، با زود از راه رسیدنش، به آرورا هدیه‌ای زیبا داد.
دختر جوان بچه را به آغوش مادرش سپرد و از چادر خارج ‌‌شد. به تدریج همه شان از چادر خارج شدند. زنی که از ابتدا هم صحبت آرورا شده بود، به سمت دهانه‌ی چادر رفت. قبل از خروج، به سمت آرورا برگشت.
- اگه چیزی لازمت شد، یکیمون رو صدا بزن.
آرورا لبخندزنان سری تکان داد و نگاه خوشحال و آسوده‌اش را روی چهره‌ی زن ثابت نگه داشت. سعی کرد لحن صدایش سپاسگزار و قدر دان باشد.
- ممنونم.
زن به یک لبخند اکتفا کرد و از چادر خارج شد. آرورا سرش را خم کرد و به پسرش چشم دوخت. او را محکم در آغوشش فشرد. شب سختی را تجربه کرده بود. نمی‌دانست برای مرگ شوهرش ناراحت شود یا برای تولد بچه‌اش خوشحال. نمی‌دانست برای بی‌پدر ماندن پسرش ناراحت شود، یا برای دیدن بچه‌اش خوشحال. آهی کشید و شروع کرد به اشک ریختن؛ اشکی که معلوم نبود از روی غم بود یا خوشحالی.
چشمانش را بست و در گوش پسرش زمزمه کرد:
- به دنیا خوش اومدی، اشلی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #58
و تصمیم گرفت اسم پسرش را اشلی بگذارد؛ اسمی که شوهرش انتخاب کرده بود.
پس از آن روز، آرورا و پسرش به مدت یک سال میان آن قبیله زندگی کردند و همراه قبیله به سرزمین‌های مختلف سفر کردند، اما پس از یک سال، آرورا تصمیم گرفت به مرکین بازگردد. اوایل که به مرکین برگشتند، خیلی سخت گذشت، اما آرورا کار کرد و کار کرد تا که توانست زندگی بهتری را برای پسرش رقم بزند. آن دو خوشحال بودند؛ آرورا از این‌که توانسته بود پسرش را بزرگ کند و زندگی خوبی برایش بسازد، به خود افتخار می‌کرد؛ اما موضوعی بود که همیشه آرورا را می‌ترساند؛ آن هم قدرت‌های نهفته در وجود پسرش بودند. می‌ترسید یک روزی آن قدرت‌ها آشکار شوند و آن‌گاه نمی‌دانست چگونه آن‌ها را مهار کند. وقتی اشلی را حامله بود، آن قدرت‌ها را در وجود خود نیز حس می‌کرد؛ می‌دانست تا چه حد می‌توانستند خطرناک‌ باشند.
متأسفانه آرورا پس از چهار سال در یک آتش سوزی مرد و پسر پنج ساله‌اش را ترک کرد.
ویلیام بزرگ شدن آن پسر را دید، اتفاقاتی را که برای آن پسر افتاده بود، نظاره‌گر شد. دید که آن پسر تا هشت سالگی اش پیش زنی بزرگ شد و بعد از هشت سالگی اش، زن او را از خانه‌اش بیرون انداخت. چگونگی سپری شدن زندگی آن پسر را؛ آن هم بدون داشتن خانه و خانواده‌ای مشاهده کرد. اما چیز عجیب و جالبی که دید، ورود آن پسر به قصر و شروع به کار کردنش در قصر بود و همچنین بزرگ شدنش.
وقتی چهره‌ی آن پسر را به عنوان یک نوجوان مشاهده کرد، ناگهان از تعجب چند قدم به عقب رفت و بدین ترتیب، اتصالش با نروکلیا قطع شد.
عقب عقب رفت تا که به دیوار پشت سرش خورد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. نگاهش به زمین قفل شده بود. هیچ کدام از آن اتفاقات را باور نمی‌کرد. باور نمی‌کرد آن کسی که این همه سال دنبالش بوده، کسی باشد که این همه سال با او زیر یک سقف قرار داشته. سرش را بلند کرد. انتظار چنین چیزی را نمی‌کشید.
فکر می‌کرد قرار بود زنده بودن آن زن، یا همان آرورا و محل زندگی‌اش را بفهمد. نمی‌دانست مرگ آرورا و بزرگ شدن پسرش را مشاهده خواهد کرد.
قلبش از شدت هیجان به طور نامنظم می‌تپید. افکارش آشفته شده بودند. تکیه اش را از دیوار گرفت.
طبق چیزی که از افکار آرورا دستگیرش شد، آن قدرت‌ها از وجود خودش به وجود پسرش منتقل شده بودند؛ یعنی به وجود اشلی! همین اشلی ای که این همه سال او را در قصر می‌دید، از کنارش رد می‌شد، کارهایش را به او می‌سپرد، اما هیچ گاه فکر نمی‌کرد او کسی باشد که ویلیام می‌خواست پیدا کند.
یعنی اشلی پسر آرورا بود؟ او صاحب آن قدرت بود؟
به نروکلیا نگاه کرد.
- همه‌ی این‌هایی که دیدیم، واقعیت داشتن؟
نروکلیا که حتی یک ذره هم از قدرت خود شک نداشت و کاملاً از توانایی‌اش مطمئن بود، سرش را تکان داد. اطمينان درون صدایش، تردیدهای ویلیام را از بین برد.
- بله، همشون واقعی بودن.
لبخند عمیقی روی لبان ویلیام نشست. پس در این صورت، او به هدفش رسیده، خواسته‌اش تحقق یافته بود و حال، دیگر هیچ مانعی بین او و آن قدرت‌ها وجود نداشت. خوشحالی وجودش را تحت سلطه خود قرار داده بود. می‌توانست بگوید اولین بار بود که تا این حد خوشنود می‌شد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام سازد.
چند قدم به نروکلیا نزدیک شد.
- پرنسس، به خاطر کمکتون خیلی سپاسگزارم. شما کارتون رو انجام دادید، مطمئن باشید منم مال خودم رو انجام می‌دم، قول قوله!
نروکلیا لبخندی زد.
- مشتاقانه منتظر شنیدن خبر نابودی دشمنم هستم، لرد من.
- زیاد منتظرتون نمی‌ذارم، پرنسس.
نروکلیا چیزی نگفت و پس از نوشتن نام بزرگترین دشمنش بر روی کاغذ، به ویلیام گفت که آن نامه را بسوزاند. ویلیام طبق خواسته‌ی او، نامه را میان شعله‌های آتش مشعل انداخت و بدین ترتیب، پرنسس نروکلیا ناپدید ‌شد.
حال، ویلیام مانده بود و این حقیقتی که در ذهنش می‌چرخید. حقیقتی که قصد داشت آن را برای پادشاه بازگو کند. قصد داشت اشلی را به همه نشان دهد و به گوش همه برساند که جادو و طلسم، هنوز از بین نرفته‌اند. می‌خواست بفهمد چگونه شده که اشلی و مادرش از این قدرت بهرمند شده‌اند.
دستی به صورتش کشید. به سمت میزش رفت و یک لیوان نوشیدنی برای خود ریخت. لیوان را برداشت و نزدیک دهانش برد. در ذهنش داشت به این فکر می‌کرد که چگونه این موضوع را برای کلارکسون بیان کند. داشت به اتفاقات زین پس می‌اندیشید. از این به بعد هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود؛ مخصوصا در زندگی اشلی! نوشیدنی‌اش را یک نفس سر کشید و به سرعت باد، به سمت در رفت. از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق پادشاه رفت.
***
اشلی کتاب جلو رویش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد و سرش را بالا گرفت. آهی کشید. صدای معترضش، سکوت ایجاد شده در محیط را از بین برد.
- کریستین، من دیگه خسته شدم.
کریستین که سخت مشغول مطالعه کتاب بود، بالاخره سرش را از کتاب بلند کرد و به اشلی چشم دوخت.
- تازه یه ساعته اومدیم کتابخونه.
اشلی از روی صندلی بلند شد و به سمت در کتابخانه رفت.
- کجا؟
به سمت کریستین برگشت. بی‌حوصلگی اش از چهره‌اش می‌بارید و چشمان بی‌حسش نشان می‌دادند که خواستار ماندن در کتابخانه نیست.
- مشخص نیست؟ دارم می‌رم بیرون. نزدیک شامه دیگه، منم گشنم شده.
کریستین کتاب را بست و از پشت میز بلند ‌شد.
- باشه بذار منم بیام.
اشلی ایستاد تا کریستین به او برسد. وقتی کریستین نزدش آمد، هر دو با هم به سمت در رفتند؛ اما هنوز به در نرسیده بودند که در باز شد و ویلیام به داخل آمد. مقابل در ایستاد و به اشلی چشم دوخت.
لبخندی زد. اکنون می‌دانست اشلی کیست؛ یا به گویشی بهتر، چیست! اکنون می‌دانست او که تمام این مدت به دنبالش بوده، اشلی است. لیکن اکنون قصد داشت طبیعی جلوه دهد، طوری که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده. می‌خواست تا زمان رسیدن به اتاق کار پادشاه، وانمود کند همه چیز رو به راه است. کلارکسون دستور داده بود خودش مستقیماً می‌خواهد با اشلی حرف بزند.
درحالی که لبخندش را حفظ کرده بود، خطاب به اشلی گفت:
- اشلی، چند لحظه بیا کارت دارم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #59
اشلی نیم نگاهی به چهره‌ی کریستین که به او خیره شده بود، کرد و سپس روبه ویلیام سری تکان داد. ویلیام چیزی نگفت و از کتابخانه خارج شد؛ اشلی نیز در پی او رفت. هر دو با هم راهروهای طویل قصر را پشت سر می‌گذاشتند و اشلی بی‌خبر از این‌که کجا داشتند می‌رفتند، همین‌طور سرش را پایین انداخته و به گام‌هایش که به دنبال ویلیام به جلو حرکت می‌‌کردند، چشم دوخته بود.
ویلیام زیرچشمی او را از نظر گذارند. با نفس عمیقی که کشید، سینه‌اش به جلو و عقب رفت. لبخند کنج لبش، خبر از حس خوبش می‌داد. تنها چیزی که اکنون به آن می‌اندیشید، دیدن قدرت‌های اشلی بود؛ می‌خواست ببیند در وجود این پسر هفده ساله، چقدر قدرت جریان می‌یابد.
وقتی به جلوی در اتاق پادشاه رسیدند، اشلی بدون برداشتن نگاهش از طرح اژدهای روی در، پرسید:
- چرا اومدیم اين‌جا؟
- بیا داخل اشی.
سپس تقه ای به در وارد کرد و بدون منتظر ماندن برای بفرمایید کلارکسون، در را باز کرد و وارد شدند.
اشلی به داخل اتاق رفت. پس از چشم چرخاندن در اطراف، کلارکسون را نشسته پشت میزش دید، درحالی که داشت مهره‌های سنگی شطرنج را روی صفحه می‌چید.
در همان حین که کلارکسون مهره‌ها را می‌چید، حرف هایی که ویلیام به او زده بود، ذهنش را تحت سلطه گرفته بودند. باورش سخت بود؛ زیرا تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید، لیکن می‌دانست ویلیام تا از چیزی مطمئن نشود، بازگو نمی‌کند. اگر اکنون ویلیام این موضوع را به او گفته، پس حتما از صحت آن مطمئن شده.
وقتی صدای در را شنید، سرش را بالا برد و به اشلی و ویلیام نگاه کرد. لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
- منتظرتون بودم.
اشلی با تعجب به ویلیام نگاه کرد. انتظارش را نداشت به اینجا بیایند. پادشاه چه کاری می‌توانست با او داشته باشد؟
کلارکسون چیدن مهره‌ها را تمام کرد و سپس بدون نگاه کردن به اشلی، گفت:
- هی پسر، بلدی بازی کنی؟
از این سوال ناگهانی پادشاه، دستپاچه شد و ندانست چه جواب بدهد. پس از گذاشت چند ثانیه، به حرف آمد:
- آ.. آره.
- بیا بشین.
اشلی به سمت جلو گام برداشت. روی صندلی مقابل میز کلارکسون نشست. کلارکسون با بردن سرباز به دو خانه جلوتر، بازی را آغاز کرد. دستش را به سمت اشلی گرفت. اشلی که حدس زد باید مهره بعدی را او حرکت دهد، دست بلند کرد و سرباز سیاه خود را یک خانه به جلو برد.
کلارکسون فیل را به حرکت درآورد و در همان هنگام، گفت:
- امروز، ویلیام یه حرفی بهم زد، راستش یه چیزهایی برام تعریف کرد که باورشون برام سخت بودن؛ ولی آخر سر تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و حرفش رو باور کنم. بالأخره، گاهی باید زود باور بود، این‌طور نیست؟
اشلی سرش را بلند کرد و دید کلارکسون به او چشم دوخته. حال باید جواب می‌داد؟ نگاه خیره ی پادشاه که این‌طور می‌گفت.
اشلی حرکت بعدی را انجام داد.
- بستگی داره چی رو بخواید باور کنید.
کلارکسون پوزخندی زد و قلعه را مقابل سرباز اشلی قرار داد، اما مهره را نزد!
- اشلی، تو از همون بچگیت، نشنیدم من رو سرورم یا اعلیحضرت خطاب کنی...
کلارکسون که چهره‌ای متفکر به خود گرفته بود، یک شانه‌اش را بالا انداخت و ادامه داد:
- خب، مگر دو سه بار.
نفس عمیقی کشید و با تکیه دادن به پشتی صندلی خود، دست از بازی برداشت. به ویلیام نگاه کرد.
- خب دیگه، بدون اتلاف وقت، بریم سر اصل مطلب. ویلیام، قضیه رو تعریف کن.
ویلیام چند قدم جلو آمد.
- البته اعلیحضرت.
دستش را روی شانه‌ی اشلی گذاشت. اشلی سر‌ش را چرخاند و به او نگاه کرد.
- در جریانی که من این چند سال اخیر رو داشتم روی یه موضوعی تحقیق می‌کردم. خب، چیزی که من به دنبالش بودم...
ویلیام اکثر ماجرا را از جمله این‌که چطور این تحقیق را شروع کرد، چطور توانست به هویت اشلی پی ببرد و این‌که اشلی خودش چیست، به او توضیح داد؛ در نهایت، با یک جمله که بیش از پیش اشلی را سردرگم کرد، به حرف هایش خاتمه داد.
- در نتیجه، اشلی، تو یه پسری هستی که برخلاف بقیه، قدرت‌های جادویی داری.
اشلی که نمی‌دانست چه بگوید، یا چه واکنشی نشان دهد، همین‌طور سر جایش ایستاده و به زمین خیره شده بود. ذهنش هنوز درحال تجزیه و تحلیل آن حرف ها بود؛ حرف هایی که می‌گفتند چیزی فراتر از یک پسر معمولی بود. دستش را میان موهایش فرو برد. نمی‌دانست چه حسی داشته باشد. برایش غیرقابل باور می‌آمد. اگر طبق گفته‌ی این‌ها قدرت داشت؛ پس چرا در طول این هفده سال زندگی‌اش حتی یک بار هم متوجهشان نشده بود؟ چرا خود نفهمیده بود؟ این موضوع برای اشلی چنان مسخره می‌آمد، که خندید و خنده‌اش باعث پدیدار گشتن چینی وسط ابروان کلارکسون شد. دستانش را به هم فشرد. چرا باید بخندد؟ آن هم در میان چنین موضوع مهمی؟
اشلی سرش را بلند کرد و به آن دو خیره شد. قلبش به قفسه سینه‌اش چنان می‌کوبید که گویا داشت فریاد می‌زد، اما کسی جواب گویش نبود. گویا می‌خواست فریادش را به گو‌ش دگران برساند، اما کسی شنوایش نبود. اشلی خود... او فقط می‌خواست ذهنش را از این سوالات بی‌پاسخ نجات دهد و به خود بفهماند تمام حرف های ویلیام دروغی بیش نبودند.
- حرفتون رو باور نمی‌کنم. اگه حقیقت داشت، من خودم تا الان حتماً متوجه می‌شدم.
کلارکسون دست به سینه ایستاد و سرش را پایین انداخت. انتظار این واکنش را از جانب اشلی داشت.
- باور کردن و نکردن تو، صحت حرف ما رو عوض نمی‌کنه.
اعصابش داشت به هم می‌ریخت. اخیراً به طور معمول کلافه و بی‌حوصله شده بود، حال این ماجرا داشت آتش خشمش را شعله ور می‌کرد. صدای بلند لرزانش مضطرب و عصبی بودنش را نشان می‌داد.
- شایدم حرفتون هیچ صحتی نداره!
کلارکسون نفس عمیقی کشید. حال که اشلی همه‌ی حقایق را راجع به خودش فهمیده بود، پس دیگر لزومی نداشت که این کار را بیش از این کش بدهند. وقت اتمام صحبتشان رسیده بود.
کلارکسون دستانش را در پشت کمرش قفل هم کرد. کلمه‌ای که با صدای رسایش از دهانش خارج شد، اشلی را در ترس و خشم فرو برد.
- نگهبان ها.
چند ثانیه طول نکشید که دو نگهبان وارد اتاق شدند. تعظیمی به جا آوردند و با حرف کلارکسون که گفت اشلی را دستگير کنند، به سمت اشلی به راه افتادند.
چرخید و به دو نگهبانی که به طرفش می‌آمدند، نگاه کرد. دستانش می‌لرزیدند. چشمانش از تعجب و ترس گرد شده بودند. ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد و او، تنها به یک چیز می‌اندیشید؛ فرار!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #60
پا به دویدن گذاشت و از کنار دو نگهبان به سرعت باد رد شد. از اتاق خارج شد و شروع کرد به دویدن در راهروها. صدای فریاد پادشاه را از پشت سرش شنید که دستور داد دنبالش کنند. این‌طور شد که آن دو نگهبان به دنبال اشلی افتادند. اشلی دستانش را مشت کرده بود و با تمام توانش می‌دوید. پیچ راهروها را رد می‌کرد. گاهی سرش را می‌چرخاند تا فاصله‌اش از نگهبانان را چک کند.
این وضعیت او را به یاد چند سال پیش انداخت. وقتی به خاطر دزدی‌اش، از دست محافظان قصر فرار می‌کرد. اکنون سال‌ها گذشته، اما باز هم داشت از دست محافظان قصر فرار می‌کرد. این دفعه به علت چیزی که حتی خودش نیز نمی‌دانست چه!
همین‌طور درحال فرار بود که ناگهان ندیمه ای وارد راهرو شد و راهش را سد کرد. آن ندیمه که اشلی را می‌شناخت، با دیدنش لبخندی زد و ایستاد.
- هی اشلی! چرا داری می‌دویی؟
اشلی ایستاد. نفس نفس می‌زد. وقت جواب دادن به سؤالش را نداشت. باید هر چه سریع‌تر از قصر خارج می‌شد.
- بعداً بهت می‌گم، الان باید برم.
و فقط خودش می‌دانست که بعدی در کار نخواهد بود. اگر اکنون موفق به خروج از قصر شود، شاید تا مدت زیادی برنگردد. پادشاه و ویلیام را می‌شناخت. آن دو اگر دست روی چیزی بگذارند، حتماً باید به دست آورند و این‌طور که معلوم بود، فعلاً دست روی اشلی گذشته‌ بودند؛ اشلی ای که حتی نمی‌دانست به خاطر چه باید این بلا سرش بیاید!
اگر بخواهد در قصر بماند یا به قصر برگردد، نگهبانان او را دستگیر خواهند کرد. نفس عمیقی کشید و خواست دوباره پا به فرار بگذارد که دستی دور بازویش پیچید. نفس در سینه‌ی اشلی حبس شد و برای یک آن احساس کرد دنیا نیز متوقف شده است.
بعد از فرار ناگهانی اشلی از اتاق، کلارکسون خشمگین شد. اخمی ابروانش را زینت دادند. با خود اندیشید؛ این پسر در طول این سال‌ها، حتی ذره‌ای تغییر نکرده است. هنوز همان‌قدر کله شق و سرکش بود. هر چند، بخشی از وجودش، قبل شروع این صحبت می‌دانست که اشلی قرار بود چنین واکنشی نشان دهد.
آهی از سر تأسف کشید و روبه ویلیام گفت:
- بقیش با تو.
ویلیام سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
دستی که دور بازوی اشلی پیچید، وجودش را به رعب و وحشت انداخت. سرش را چرخاند و با محافظی که او را گرفته بود، روبه رو شد. زبانش بند آمده بود؛ نمی‌دانست چه بگوید یا اصلاً چه کار کند. درست مانند گذشته شد؛ باز راه فراری نداشت؛ باز گیر افتاده بود. دفعه پیش آزادی اش را از دست داد، این دفعه قرار بود چه چیزی را از دست بدهد؟ جانش؟!
آب دهانش را به سختی قورت داد. آن ندیمه وقتی دید محافظان اشلی را گرفته بودند، با وحشت از آن‌جا دور شد. در پی رفتن او، ویلیام نزد آنان آمد. طبق معمول، خونسرد بود و با قدم‌هایی آرام، در حالی که دستانش را پشت سرش در هم فرو برده بود، به سمت آن‌ها می‌آمد. اشلی تقلا می‌کرد تا بازویش را از حصار دست آن نگهبان آزاد کند، هی داد می‌زد که ولش کنند، اما هیچ کدام فایده‌ای نداشتند.
ویلیام به آن‌ها رسید.
- اشلی، آروم باش، اشلی!
اشلی چند لحظه آرام گرفت. به ویلیام نگاه کرد.
- این همه کمکت کردم تا به چیزی که می‌خوای برسی، حالا داری باهام این کار رو می‌کنی؟
صدایش کینه، یا ناراحتی، یا حتی غافلگیری‌ای درون خود نداشت. اشلی می‌دانست نمی‌شود به ویلیام اعتماد کرد، می‌دانست ویلیام هیچ وقت وفادار نیست، اکنون فقط می‌خواست حرفی بزند همین؛ می‌خواست هرچه به ذهنش می‌رسد را بگوید.
ویلیام لبخندی زد و طوری به اشلی نگاه کرد، که گویا داشت به گنج با ارزشی نگاه می‌کرد.
- اوه! اشلی کوچولو! چیزی که من می‌خواستم تویی.
اشلی دندان‌هایش را به هم سایید. دلش می‌خواست فرار کند. صدای آرام‌ ویلیام سفمونی گوشش شد. هیچ خشونت یا لحن بدی در صدایش دیده نمی‌شد.
- ببین، ما نمی‌خوایم بهت آسیب بزنیم. این همه سال توی قصر زندگی کردی، دیگه کسی باهات مشکلی نداره. ما نمی‌خوایم از قصر بیرونت کنیم، یا بکشیمت یا کار دیگه‌ای؛ فقط میخوایم کاری کنیم قدرت‌های وجودت فعال شن! تو خودت دوست نداری اون قدرت‌ها رو داشته باشی و ازشون استفاده کنی؟ فکر کن زندگیت چقدر می‌تونه عوض شه اگه قدرت‌هات فعال بشن!
در جواب لحن محبت آمیز ویلیام که سعی در قانع کردن اشلی داشت، فریاد خشمگین اشلی نشان داد که هیچ قانع نشده بود.
- من نمی‌خوام زندگیم عوض شه، ولم کنید، بیخیالم شید.
ویلیام چشمانش را در حدقه چرخاند. از دست کله شقی این پسر خسته شده بود.
- اشلی، ما نمیخوایم بهت آسیب بزنیم. چند لحظه آروم بگیر.
اشلی نفس نفس می‌زد. دلش آرام و قرار نمی‌خواست. چگونه می‌توانست آرام شود وقتی بعد از هفده سال زندگی، یک نفر پیدایش می‌شد و ناگهان به او می‌گفت قدرت‌های جادویی در وجودش داشت؟ چگونه می‌توانست آرام باشد وقتی بازوانش را گرفته‌ بودند و ولش نمی‌کردند؟
او نمی‌توانست آرام گیرد، نه در این شرایط، نه با حقایقی که فهمیده بود، نه با حقایقی که راجع به خودش و مادرش و پدرش فهمیده بود.
چرا از او انتظار داشتند آرام باشد؟
- الان میخواید با من چی کار کنید؟
ویلیام در جواب سوال اشلی، به محافظان نگاه کرد.
- بندازینش زندان.
چشمان اشلی بیش از پیش گرد شدند. ناگهان سرش را بالا گرفت و به چهره‌ی ویلیام نگاه کرد. ویلیام با چهره‌ای بی‌تفاوت به او نگاه می‌کرد. سوال‌های بی‌پاسخ بسیاری به دروازه‌ی ذهنش برخورد می‌کردند. دوباره شروع کرد به تقلا زدن برای رهایی از دست محافظان.
- زندان چرا؟ گفتی باهام کاری ندارید، گفتی بهم آسیب نمی‌زنی. ولم کنید، بذارید برم.
محافظان اشلی را همین‌طور که داشت برای کمک و رهایی تقلا می‌کرد، از جلوی چشم ویلیام دور کردند و به سمت زندان، یا همان زیر زمین قصر، بردند.
ویلیام پس از رفتن آنان، چرخید و شروع کرد به راه رفتن در راهرو.
با خود زمزمه کرد:
- شاید آسیب ببینی، شاید نبینی.
محافظان اشلی را داخل زندان انداختن و میله‌های سیاه، از رنگ و رو رفته و کهنه‌ی زندان را قفل کردند. اشلی به سمت میله‌ها آمد. انگشت‌هایش را دور میله‌های سرد آن‌جا پیچید که برای یک آن، سرمایی گذرا به جانش افتاد. خود را به میله‌ها چسباند و به دو محافظی که داشتند دورتر و دورتر می‌شدند، نگاه کرد.
فریاد زد:
- این‌جا رو باز کنید، بذارید برم.
و آن حرف، آن فریاد، آخرین تلاش او برای رهایی شد. مشتی به میله‌ها زد و سپس روی پاهایش سُر خورد.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین