اشلی بعد از خوردن یک لیوان آب، از آشپزخانه خارج شد. بعد از پشت سر گذاشتن پلهها، وارد سالن شد. کسی جز یک مرد در سالن حضور نداشت و آن مرد نیز، درحال آویزان کردن نقاشیهای جدیدی به دیوار بود.
اشلی برای اولین بار آن مرد را میدید. کنجکاو شد بداند کیست. به سمتش رفت و پشت سرش ایستاد. مرد که متوجه آمدن اشلی نشده بود، با دقت زیادی داشت کارش را انجام میداد. گاهی آه میکشید. به نظر میآمد تنهایی انجام دادن این کار برایش سخت بود.
اشلی همینطور خیره به موهای سفید مرد مانده بود. نگاه سؤالی و کنجکاوش روی مرد میچرخید.
آن مرد وقتی برگشت تا تابلوی دیگری را از پشت سرش بردارد، ناگهان با دیدن اشلی، ترسید و دستش را روی سینهاش گذاشت.
- خدایا! تو دیگه کی هستی؟ چرا اينطوری یهویی و بی سر و صدا میای؟
اشلی مِن و مِن کنان گفت:
- آه... خب... قصد ترسوندن نداشتم.
مرد نفس عمیقی کشید تا خود را آرام کند. سپس روبه پسر مقابلش لبخندی زد. پسر زیبا و دوست داشتنی ای بود.
- کی هستی؟
اشلی دستی به موهایش کشید.
- خب، اینجا زندگی میکنم. اسمم اشلیه.
مرد سری به معنای تفهیم تکان داد و همانطور که داشت به سمت تابلوهای رها شده روی زمین میرفت، گفت:
- اشلی؛ اسم خوبیه. منم مارک هستم. قبلاً خبرچین قصر بودم اما کارم رو از دست دادم.
اشلی بابت شنیدن این حرف، حالت چهرهاش کمی به ناراحتی تغییر کرد. صدای متأسفش مطابق حرفش بود.
- متأسفم!
- نباش پسر جان.
مارک تابلویی از روی زمین برداشت و جهت نصب آن روی دیوار، به سمت دیگر قصر رفت. اشلی هم با حالت کنجکاوی دنبال او رفت.
- خب الان توی قصر چی کار میکنی؟
- فعلاً کار مشخصی ندارم. فقط دارم به بقیه کمک میکنم؛ مثلاً گفتن این تابلوها باید روی دیوار نصب شن، منم که بیکار، این کار رو به عهده گرفتم.
- کمکی هست بتونم بکنم؟
مارک خندید.
- نه. اصلاً تو خودت کارت توی قصر چیه؟
مارک مقابل دیوار ایستاد. داشت به جای جای دیوار نگاه میکرد تا ببیند تابلو را باید کجا بزند. میخواست جای مناسبی برای تابلو پیدا کند تا روی دیوار زیبا دیده شود. اشلی هم پشت سر مارک ایستاد.
- برای لرد ویلیام کار میکنم.
چشمان مارک به خاطر شنیدن این حرف، از روی تعجب گرد شدند. برگشت و به اشلی نگاه کرد. این پسر با این سن کمش چه کاری میتوانست برای ویلیام انجام دهد؟ این سوال ملکهی ذهن مارک شد.
شاید میتوانست چند کار سادهای را برای ویلیام انجام دهد، ولی آخر با این سن کم؟ لرد ویلیام چرا او را به عنوان دستیار برگزیده؟ این پسر که هنوز مناسب کار کردن نبود!
ورود ویلیام به آن سالن، مارک را از فکر خارج کرد. با دیدن ویلیام، زیر لب زمزمه کرد:
- چه حلال زاده!
به دنبال حرفش، تعظیمی برای ویلیام کرد. ویلیام که به دنبال اشلی بود، حتی توجهی به مارک نکرد و خطاب به اشلی گفت:
- همیشه این ور اون ور مشغول کار خودتی. یه بارم وقتی بهت احتیاج دارم دم دست باش.
صدای گله مند و ناراضی ویلیام، باعث شد اشلی ناخودآگاه سرش را پایین بیندازد. ویلیام راهش را برگشت تا به سمت پلهها برود، در همان حین با صدای عجول و جدی ای گفت:
- دنبالم بیا، کارت دارم.
اشلی به دنبال ویلیام به سمت پلهها رفت. بعد از اتمام پلهها، ویلیام بازوی اشلی را گرفت و او را به انتهای راهرو کشید. سپس ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. هیچ کس در اطراف دیده نمیشد. سرش را کمی به سمت اشلی خم کرد. صدای آرامش دوباره به اشلی فهماند که حرفش مهم بود.
- چند روز پیش یادته یه نامه به یه مردی که اسمش اِلایژا بود، بردی؟
اشلی چند لحظه مکث کرد تا چهرهی اِلایژا را به یاد بیارد. سپس درحالی که سرش را تکان میداد، گفت:
- آره، یادمه.
ويليام لبخندی زد و صاف ایستاد.
- خب اون مرد دیروز برام یه نامه فرستاد و گفت که امروز قراره بیاد به قصر. ازت میخوام حواست رو جمع کنی و هر موقع که اومد، بهم اطلاع بدی.
اشلی نفس عمیقی کشید. یعنی این دفعه هم باید جلوی در نگهبانی بدهد و منتظر آمدن آن مرد باشد؟ دلش میخواست نه بگوید و این کار را انجام ندهد، ولی حیف که ویلیام از او خواهش نمیکرد؛ به او دستور میداد.
اشلی باشه ای گفت که ویلیام ادامه داد:
- هیچ کس نباید بفهمه اون مرد اومده دیدن من، فهمیدی؟
- فهمیدم.
ویلیام در برابر لحن بی تفاوت و بیخیال اشلی که نشان میداد اهمیتی به موضوع نمیدهد، چیزی نگفت و بدون زدن حرفی، از آنجا رفت. اشلی هم مستقیم به حیاط رفت.
بادی که وزید، یک آن تنش را لرزاند. دستانش را جهت گرم کردن کمی به هم مالید و سپس از پلههای مقابل در، پایین رفت. به سمت یکی از درختهایی که از برگ هایشان جدا شده بودند، رفت و زیرش دراز کشید. هوا سرد بود، ولی این سرما را دوست داشت. باعث سرزندگیاش میشد.
چشمانش را بست و ذهنش را از هر گونه افکاری خارج کرد. میخواست چند لحظه همینطور فقط دراز بکشد و هیچ کاری نکند.
***