***
(سخن نویسنده: تصاویری که کلارا توی ذهنش میبینه، به صورت فلش بک به گذشته بیان میشه)
(بیست سال قبل)
(دانای کل)
در سالن گردی که دیوارهای کرمی رنگ داشت و سمت راستش سراسر پنجرهی قدی بود و و در سمت چپ، یک در قهوهای رنگ موجود بود، مدام از این سمت به آن سمت میرفت. اخم روی ابروهایش ساکن شده و خود نیز خشمگین بود.
جیغ دیگری که از داخل اتاق شنید، باعث شد بایستد و دستهایش را مشت کند. در طول این مدت، چندین بار خواسته بود به داخل برود، اما نتوانسته و در برابر خواستهاش مقاومت کرده بود. نگران همسرش بود و شنیدن صدای فریادهایش عصبیاش میکرد. اینکه کاری از دستش برنمیآید هم، بیشتر از هر چیزی باعث خشمش میشد. راه رفتن در سالن را از سر گرفت.
اضطراب این چند لحظه، قدری زیاد بود که کلارکسون جنگیدن در یک میدان مبارزه را به منتظر ماندن در اینجا ترجیح میداد. با وجود همه چیز، باز با خواستهی خود مقاومت میکرد و سعی میکرد آرام شود.
صدای پا در راهرویی که به این سالن کوچک ختم میشد، پیچید.
آن کفشهای سیاه آرام آرام روی زمین قرار میگرفتند و با هر قدم، کت سیاه بلندِ تا ساق پایش، تکان میخورد. وارد سالن شد و به سمت کلارکسون رفت.
کلارکسون خیره به لبخند روی لب ویلیام ماند. لبخندش مانند شخصتیش مرموز بود. از نظر کلارکسون، ویلیام درست مانند یک معما میماند که نمیتوان حلش کرد. شخصیت و رفتارهای او همیشه غافلگیر کننده هستند؛ چرا که او شخصیت مرموزی دارد و به همان اندازه که به او وفادار است، به همان اندازه هم غیرقابل اعتماد است!
ویلیام گفت:
- پادشاه، میبینم که زایمان همسرتون هنوز تموم نشده.
کلارکسون نگاهی به سر تا پای ویلیام انداخت و به او تشر زد:
- لرد ویلیام، این موضوع رو طوری جلوه نده که انگار شوخیه؛ چون نیست.
ویلیام یک تای ابرویش را بالا داد.
- اوه اعلیحضرت! من معذرت میخوام.
کلارکسون چیزی نگفت و به سمت در رفت. همان لحظه در باز شد و درمانگر (دکتر) از داخل اتاق بیرون آمد. کلارکسون با عجله چند قدم فاصله را طی کرد و خود را به درمانگر رساند.
- درمانگر، زایمان همسرم چطور گذشت؟
درمانگر نفس عمیقی کشید. چهرهاش خنثی بود؛ نه غم را نشان میداد و نه شادی را. چشمان سبز درمانگر که هیچ اثری از غم درونشان دیده نمیشد، توجه کلارکسون را جلب کرد و او به این فکر میکرد که این بیحسی خوب بود یا بد؟ همین موضوع که نمیتوانست افکار درمانگر را حدس بزند، کلارکسون را بیشتر عصبانی میکرد و باعث میشد حس بلاتکلیفی بکند.
درمانگر با صدای آرامی لب زد:
- خب...
چشمان نگران کلارکسون، اجزای صورت درمانگر را میکاویدند. درمانگر نگاهش را معطوف پادشاه کرد. همان لحظه لبخند دلنشینی زد.
- زایمان همسرتون موفق آمیز بود سرورم. الان دیگه یه دختر دارین.
صدای خوشحال درمانگر، کلارکسون را به وجد آورد. او تک خندهای کرد. از شگفتی چند قدم عقب رفت و باز تک خندهی دیگری کرد. این تک خندههایش تبدیل به خندهی بلندی از شور و شوق شدند. بالأخره امروز پدر شد و حس پدری را تجربه کرد؛ این چیز کمی نبود! حس نشاطش را نمیتوانست با کلمات به زبان آورد. دلش میخواست فریاد بزند و به همه بگوید که روز موعود رسیده است؛ روزی که نه ماه بود منتظرش بودند، رسیده. امروز بچهاش به دنیا آمد. دستهایش از خوشحالی میلرزیدند و اجباری برای پنهان نگه داشتنشان نداشت؛ چرا که فرقی ندارد پادشاه باشی یا یک مرد عادی، پدر که شوی، همهی اینها بی اهمیت میشوند. پدر که شوی، گویا تمام دنیا در فرزندانت خلاصه میشود و کلارکسون، اکنون معنای این حرف را درک میکرد. از همین الان حاظر بود تمام دنیا را به پای دخترش بریزد و از او در مقابل همه چیز محافظت کند.
لرد ویلیام لبخندی زد و نگاهش را به چهرهی پادشاهش دوخت. برای اولین بار در تاریخ، نشاط درون صدای ویلیام، صادقانه بود و میشد اطمینان پیدا کرد که واقعاً خوشحال است.
- سرورم، تبریک میگم.
کلارکسون سری به نشانهی تشکر تکان داد و سپس چند قدم جلو آمد.
پرسید:
- میتونم برم داخل؟
درمانگر کنار کشید و به داخل اتاق اشاره کرد.
- البته.
کلارکسون نفس عمیقی کشید تا اضطراب درونش را که به خاطر هیجان و شگفتی بود، کم کند. به داخل رفت و در را پشت سرش بست. به سراسر اتاق نگاه کرد.
دیوارهای کرمی رنگ و زمین تکشیل یافته از مرمر، محیط اتاق را رویایی میکردند. کلارکسون بیتوجه به مبلهای سلطنتی سیاه رنگی که پایههایشان طلایی بود و در سمت چپ وجود داشتند، چند قدم جلو رفت. از مقابل کمد و میز آرایش کرمی رنگ سمت راست اتاق گذاشت و وقتی به تخت سفیدی با تاج طلایی رسید، ایستاد. خیره به همسرش که دخترشان را در آغوش داشت و روی تخت نشسته بود، ماند. باد از پنجرههای باز دو طرف تخت، وارد اتاق میشد و موهای قهوهای رنگش را به رقصیدن وادار میکرد.
لبخند عمیقی زد. چشمانش درخشش عجیبی پیدا کردند و نگاه متحیرش، بر روی همسرش قفل بود. کلارکسون تخت را دور زد و پیش همسرش نشست.
همسرش که تازه متوجه او شده بود، سرش را بالا آورد.
- کلارکسون.
صدایش بیش از اندازه خوشحال بود. همان قدر که کلارکسون پدر شده بود، او هم برای اولین بار در عمرش مادری را تجربه میکرد. حس در آغوش کشیدن نوزادش را تجربه میکرد. همیشه در مورد اینکه مادر بودن چگونه است، کنجکاوی میکرد و امروز بالأخره کنجکاویاش پایان یافت. امروز خودش فهمید که مادر بودن یعنی فرزندت همیشه مقدمتر از خودت باشد. یعنی اینکه تمام زیباییهای جهان را با فرزندت بخواهی و بدون او، آرام و قراره نداشته باشی.
کلارکسون دستش را بر روی گونهی همسرش گذاشت و آرام لب زد:
- سوفیا، خوشحالم که امروز رو داریم با هم تجربه میکنیم.
سوفیا سری برای تأیید حرف کلارکسون تکان داد.
- منم همینطور.
صدای بغض دار سوفیا باعث تک خندهی کلارکسون شد.
- چرا بغض کردی؟
سوفیا نیز تک خندهای کرد و نگاهش را از کلارکسون گرفت.
- به خاطر خوشحالی.
کلارکسون چیزی نگفت و به دخترش نگاه کرد. پوست سفیدش مانند الماسی گران بها میدرخشید و چشمهای آبیاش مانند یک اقیانوس بیانتها میماندند. سوفیا فرزندشان را به آغوش کلارکسون داد. کلارکسون از لمس بدن نرم و کوچک دخترش، به وجد آمد و خوشحالیاش چند برابر شد. سرش را خم کرد و بوی پاک و زیبای فرزندش را استشمام کرد. سپس سرش را بالا آورد و گفت:
- اسمش رو چی بذاریم؟
سوفیا چهرهی متفکری به خود گرفت و نگاهش را به مرمرهای بر روی زمین داد. در همان حالت گفت:
- یه چیزی که به شخصیت قوی، با اراده و باهوشش بیاد.
کلارکسون یک تای ابرویش را بالا داد.
- چرا احساس میکنم این توصیفاتت درست مثل شخصیت خودمه؟
سوفیا خندید و دست شوهرش را گرفت. کمی به طرفش خم شد و گفت:
- چون میخوام شخصیتش مثل تو باشه.
- ولی من برعکسش رو میخوام. میخوام شخصیتش مثل تو مهربون، بخشنده و پر نشاط بشه.
سوفیا دستش را زیر چانهاش گذاشت.
- پس شد قوی، با اراده، مهربون و بخشنده. خب... کلارا چطوره؟
کلارکسون لبخندی زد.
- عالیه!
و هر دو خیره به فرزندشان یا همان کلارا ماندند. آن روز خانوادهی آنان تکميل شد و این خانواده، تا چند ماه بعد به همان شکل باقی ماند.