. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #11
***
(سخن نویسنده: تصاویری که کلارا توی ذهنش می‌بینه، به صورت فلش بک به گذشته بیان می‌شه)
(بیست سال قبل)
(دانای کل)
در سالن گردی که دیوارهای کرمی رنگ داشت و سمت راستش سراسر پنجره‌ی قدی بود و و در سمت چپ، یک در قهوه‌ای رنگ موجود بود، مدام از این سمت به آن سمت می‌رفت. اخم روی ابروهایش ساکن شده و خود نیز خشمگین بود.
جیغ دیگری که از داخل اتاق شنید، باعث شد بایستد و دست‌هایش را مشت کند. در طول این مدت، چندین بار خواسته بود به داخل برود، اما نتوانسته و در برابر خواسته‌اش مقاومت کرده بود. نگران همسرش بود و شنیدن صدای فریادهایش عصبی‌اش می‌کرد. این‌که کاری از دستش برنمی‌آید هم، بیشتر از هر چیزی باعث خشمش می‌شد. راه رفتن در سالن را از سر گرفت.
اضطراب این چند لحظه، قدری زیاد بود که کلارکسون جنگیدن در یک میدان مبارزه را به منتظر ماندن در این‌جا ترجیح می‌داد. با وجود همه چیز، باز با خواسته‌ی خود مقاومت می‌کرد و سعی می‌کرد آرام شود.
صدای پا در راهرویی که به این سالن کوچک ختم می‌شد، پیچید.
آن کفش‌های سیاه آرام آرام روی زمین قرار می‌گرفتند و با هر قدم، کت سیاه بلندِ تا ساق پایش، تکان می‌خورد. وارد سالن شد و به سمت کلارکسون رفت.
کلارکسون خیره به لبخند روی لب ویلیام ماند. لبخندش مانند شخصتیش مرموز بود. از نظر کلارکسون، ویلیام درست مانند یک معما می‌ماند که نمی‌توان حلش کرد. شخصیت و رفتارهای او همیشه غافلگیر کننده هستند؛ چرا که او شخصیت مرموزی دارد و به همان اندازه که به او وفادار است، به همان اندازه هم غیرقابل اعتماد است!
ویلیام گفت:
- پادشاه، می‌بینم که زایمان همسرتون هنوز تموم نشده.
کلارکسون نگاهی به سر تا پای ویلیام انداخت و به او تشر زد:
- لرد ویلیام، این موضوع رو طوری جلوه نده که انگار شوخیه؛ چون نیست.
ویلیام یک تای ابرویش را بالا داد.
- اوه اعلیحضرت! من معذرت می‌خوام.
کلارکسون چیزی نگفت و به سمت در رفت. همان لحظه در باز شد و درمانگر (دکتر) از داخل اتاق بیرون آمد. کلارکسون با عجله چند قدم فاصله را طی کرد و خود را به درمانگر رساند.
- درمانگر، زایمان همسرم چطور گذشت؟
درمانگر نفس عمیقی کشید. چهره‌اش خنثی بود؛ نه غم را نشان می‌داد و نه شادی را. چشمان سبز درمانگر که هیچ اثری از غم درونشان دیده نمی‌شد، توجه کلارکسون را جلب کرد و او به این فکر می‌کرد که این بی‌حسی خوب بود یا بد؟ همین موضوع که نمی‌توانست افکار درمانگر را حدس بزند، کلارکسون را بیشتر عصبانی می‌کرد و باعث می‌شد حس بلاتکلیفی بکند.
درمانگر با صدای آرامی لب زد:
- خب...
چشمان نگران کلارکسون، اجزای صورت درمانگر را می‌کاویدند. درمانگر نگاهش را معطوف پادشاه کرد. همان لحظه لبخند دلنشینی زد.
- زایمان همسرتون موفق آمیز بود سرورم. الان دیگه یه دختر دارین.
صدای خوشحال درمانگر، کلارکسون را به وجد آورد. او تک خنده‌ای کرد. از شگفتی چند قدم عقب رفت و باز تک خنده‌ی دیگری کرد. این تک خنده‌هایش تبدیل به خنده‌ی بلندی از شور و شوق شدند. بالأخره امروز پدر شد و حس پدری را تجربه کرد؛ این چیز کمی نبود‌! حس نشاطش را نمی‌توانست با کلمات به زبان آورد. دلش می‌خواست فریاد بزند و به همه بگوید که روز موعود رسیده است؛ روزی که نه ماه بود منتظرش بودند، رسیده. امروز بچه‌اش به دنیا آمد. دست‌هایش از خوشحالی می‌لرزیدند و اجباری برای پنهان نگه داشتنشان نداشت؛ چرا که فرقی ندارد پادشاه باشی یا یک مرد عادی، پدر که شوی، همه‌ی این‌ها بی اهمیت می‌شوند. پدر که شوی، گویا تمام دنیا در فرزندانت خلاصه می‌شود و کلارکسون، اکنون معنای این حرف را درک می‌کرد. از همین الان حاظر بود تمام دنیا را به پای دخترش بریزد و از او در مقابل همه چیز محافظت کند.
لرد ویلیام لبخندی زد و نگاهش را به چهره‌ی پادشاهش دوخت. برای اولین بار در تاریخ، نشاط درون صدای ویلیام، صادقانه بود و می‌شد اطمینان پیدا کرد که واقعاً خوشحال است.
- سرورم، تبریک می‌گم.
کلارکسون سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و سپس چند قدم جلو آمد.
پرسید:
- می‌تونم برم داخل؟
درمانگر کنار کشید و به داخل اتاق اشاره کرد.
- البته.
کلارکسون نفس عمیقی کشید تا اضطراب درونش را که به خاطر هیجان و شگفتی بود، کم کند. به داخل رفت و در را پشت سرش بست. به سراسر اتاق نگاه کرد.
دیوارهای کرمی رنگ و زمین تکشیل یافته از مرمر، محیط اتاق را رویایی می‌کردند. کلارکسون بی‌توجه به مبل‌های سلطنتی سیاه رنگی که پایه‌هایشان طلایی بود و در سمت چپ وجود داشتند، چند قدم جلو رفت. از مقابل کمد و میز آرایش کرمی رنگ سمت راست اتاق گذاشت و وقتی به تخت سفیدی با تاج طلایی رسید، ایستاد. خیره به همسرش که دخترشان را در آغوش داشت و روی تخت نشسته بود، ماند. باد از پنجره‌های باز دو طرف تخت، وارد اتاق می‌شد و موهای قهوه‌ای رنگش را به رقصیدن وادار می‌کرد.
لبخند عمیقی زد. چشمانش درخشش عجیبی پیدا کردند و نگاه متحیرش، بر روی همسرش قفل بود. کلارکسون تخت را دور زد و پیش همسرش نشست.
همسرش که تازه متوجه او شده بود، سرش را بالا آورد.
- کلارکسون.
صدایش بیش از اندازه خوشحال بود. همان قدر که کلارکسون پدر شده بود، او هم برای اولین بار در عمرش مادری را تجربه می‌کرد. حس در آغوش کشیدن نوزادش را تجربه می‌کرد. همیشه در مورد این‌که مادر بودن چگونه است، کنجکاوی می‌کرد و امروز بالأخره کنجکاوی‌اش پایان یافت. امروز خودش فهمید که مادر بودن یعنی فرزندت همیشه مقدم‌تر از خودت باشد. یعنی این‌که تمام زیبایی‌های جهان را با فرزندت بخواهی و بدون او، آرام و قراره نداشته باشی.
کلارکسون دستش را بر روی گونه‌ی همسرش گذاشت و آرام لب زد:
- سوفیا، خوشحالم که امروز رو داریم با هم تجربه می‌کنیم.
سوفیا سری برای تأیید حرف کلارکسون تکان داد.
- منم همین‌طور.
صدای بغض دار سوفیا باعث تک خنده‌ی کلارکسون شد.
- چرا بغض کردی؟
سوفیا نیز تک خنده‌ای کرد و نگاهش را از کلارکسون گرفت.
- به خاطر خوشحالی.
کلارکسون چیزی نگفت و به دخترش نگاه کرد. پوست سفیدش مانند الماسی گران بها می‌درخشید و چشم‌های آبی‌اش مانند یک اقیانوس بی‌انتها می‌ماندند. سوفیا فرزندشان را به آغوش کلارکسون داد. کلارکسون از لمس بدن نرم و کوچک دخترش، به وجد آمد و خوشحالی‌اش چند برابر شد. سرش را خم کرد و بوی پاک و زیبای فرزندش را استشمام کرد. سپس سرش را بالا آورد و گفت:
- اسمش رو چی بذاریم؟
سوفیا چهره‌ی متفکری به خود گرفت و نگاهش را به مرمرهای بر روی زمین داد. در همان حالت گفت:
- یه چیزی که به شخصیت قوی، با اراده و باهوشش بیاد.
کلارکسون یک تای ابرویش را بالا داد.
- چرا احساس می‌کنم این توصیفاتت درست مثل شخصیت خودمه؟
سوفیا خندید و دست شوهرش را گرفت. کمی به طرفش خم شد و گفت:
- چون می‌خوام شخصیتش مثل تو باشه.
- ولی من برعکسش رو می‌خوام. می‌خوام شخصیتش مثل تو مهربون، بخشنده و پر نشاط بشه.
سوفیا دستش را زیر چانه‌اش گذاشت.
- پس شد قوی، با اراده، مهربون و بخشنده. خب... کلارا چطوره؟
کلارکسون لبخندی زد.
- عالیه!
و هر دو خیره به فرزندشان یا همان کلارا ماندند. آن روز خانواده‌ی آنان تکميل شد و این خانواده، تا چند ماه بعد به همان شکل باقی ماند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #12
( ده ماه بعد)
کلارکسون پا بر روی زمین سنگی گذاشت و با قدم‌های محکم و استوارش، طول سالن را طی کرد و به میز بزرگ و بیضی مانند انتهای سالن رسید. در اطراف سالن، مشعل‌هایی برای روشن کردن محیط سالن وجود داشتند و در گوشه‌ای از سالن، یک قفسه‌ی پر از کتاب و کاغذ هم به چشم می‌خورد. دور میز پنج نفر نشسته بودند. سه نفر در چپ و دو نفر در راست. در این میان، فقط جای کلارکسون در رأس میز خالی مانده بود. با نزدیک شدن کلارکسون به میز، همه‌ی آن پنج نفر بلند شدند و کلارکسون نشست. سپس اشاره کرد که دیگران نیز بنشینند.
نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را روی میز قفل هم کرد. نگاهش را اول از همه به ویلیام داد. اولین نفر در سمت چپ نشسته بود و دارای نزدیک‌ترین جایگاه به کلارکسون بود. کت بلندش این‌بار طوسی رنگ بود و در یقه‌اش یک سنجاق نقره‌ای با طرح گل وجود داشت. کنار ویلیام، لرد آریسته نشسته بود. موهای بلند سیاهش را روی شانه‌هایش رها کرده و چشمان سیاهش نیز معطوف میز چوبی بودند. پیراهن سفیدی در تنش دیده می‌شد که آستین‌هایش بیش از اندازه گشاد بودند و روی آن پیراهن، یک جليقه‌ی چرمی آبی رنگ پوشیده بود.
نگاه کلارکسون به آرسِن چرخید. موهای بلوند و موج دار آرسِن، چهره‌ی برنزه‌ی او را جذاب می‌کردند. او نیز لباسی مانند لباس آریسته پوشیده بود، فقط با تفاوت رنگ.
نفرات بعدی مینوس و ریچارد بودند که هر دو دارای موهای قهوه‌ای روشن بودند. چشم‌های مینوس بیشتر به سیاهی می‌زدند، اما ریچارد چشمانی روشن و میشی رنگ را دارا بود. ریچارد مانند ویلیام یک کت بلند قهوه‌ای پوشیده بود و مینوس، یک کت چسبان سیاه با یک شنل سیاه.
پس از برانداز کردن همه، سر سخن را آغاز کرد:
- آقایون، خوشحال می‌شم اگه هر چه سریع‌تر جلسه رو سپری کنیم.
این حرفش اعلانی برای شروع جلسه بود. بلافاصله پس از این حرف کلارکسون، مینوس اندکی کاغذهای مقابلش را زیر و رو کرد و گفت:
- سرورم، اگه مایل باشین می‌خواستم اول از همه راجع به نامه‌ای شروع کنم که از طرف بانک طلا به دستمون رسید.
در بین آن کاغذها، لرد مینوس نامه‌ای را که می‌خواست، پیدا کرد و به سمت کلارکسون گرفت.
کلارکسون نفس عمیقی کشید و بی‌حوصله به صندلی خود تکیه داد. دستش را کنار پیشانی‌اش گذاشت و گفت:
- لرد مینوس، از اونجايی که من مُهری روی نامه نمی‌بینم، می‌تونم بگم که محتوی نامه رو شما قبلاً خوندین.
لرد مینوس چون نتوانست بفهمد این حرف پادشاه از روی سرزنش است یا نه، دستپاچه شد و زیر میز انگشت‌هایش را به بازی گرفت.
- سرورم، چون من مسئول خزانه هستم و این نامه، یک نامه‌ی شخصی نبود و صد البته با توجه به فرستنده، وظیفه‌ی خودم دونستم که محتوی نامه رو بخونم.
کلارکسون اندکی سر جایش جا به جا شد.
- خب خوبه، پس لازم نیست من نامه رو بخونم و وقت رو هدر بدم. بگو توی نامه چی نوشته بود.
لرد مینوس همان‌طور که نامه را روی میز می‌گذاشت، بدون بالا بردن سرش و نگاه کردن به کلارکسون، گفت:
- می‌خوان که بدهیمون به بانک رو پرداخت کنیم. همون بدهی که دو ماه پیش برای تولد ملکه ازشون گرفتیم.
کلارکسون اخمی کرد که نشان دهنده‌ی تمرکزش بود. دستش را به سمت مینوس گرفت.
- خزانه‌ی ما برای دادن بدهی و گذروندن این ماه کافیه؟
مینوس سری تکان داد.
- بله سرورم.
کلارکسون دستش را تکان داد و در همان حالت گفت:
- بسیار خب، فردا مقدار بدهیمون رو براشون بفرست. اگه یکم دیرتر بشه، شک ندارم که مثل یه شیر گرسنه که دنبال گوشته، دنبالمون می‌افتن.
لرد آریسته نیز وارد بحث شد.
- سرورم، البته قابل توجهه که بانک طلا به خاطر همین شباهت افرادشون به شیرهای درنده پولشون رو از دست نمی‌دن. اساس اون بانک همین نیست مگه؟ دریدن!
در پس حرفش، تک خنده‌ای کرد و چند نفری نیز همراهی‌اش کردند. کلارکسون به آریسته نگاه کرد. یک تای ابرویش را بالا داد.
- لرد آریسته، فقط با دریدن نمی‌شه پیروز شد و گاهی اوقات ذکاوت و مکار بودن هم لازمه، مگه نه؟
لرد آریسته چیزی نگفت. کلارکسون پوزخندی زد و نگاهش را به دیگران دوخت. با صدای بلندی سعی کرد توجه همه را از آنِ خودش بکند.
- بسیار خب، ادامه بدیم.
چندی از حرفش نگذشت که درِ سالن بدون در زدن باز شد و توجه همه را جلب کرد. یک پسر با لباس‌های کشاورزی ساده و معمولی، با عجله وارد سالن شد. راه را طی کرد و به نزد پادشاه رسید. اخم ابروهای کلارکسون را تزئین کرد. کلارکسون با صدای نسبتاً بلندش گفت:
- مارک، فکر می‌کنم باید در می‌زدی.
درست است. آن پسر را که همچون کشاورز لباس پوشیده، می‌شناسد. آن پسر یکی از خبرچین‌های قصر است. خدا می‌داند چه شده که اکنون به قصر آمده.
مارک کلاه کشاورزی‌اش را از سرش برداشت و به موهای سفیدش اجازه‌ی خودنمایی داد. بر خلاف موهای سفیدش، او چنان سنی هم ندارد و یک پسر جوان و با استعداد است. مارک تعظیم کرد و گفت:
- من رو ببخشین سرورم، ولی موضوع مهمی پیش اومده که باید باهاتون در میون بذارم.
اخم کلارکسون پر رنگ‌تر شد و با کنجکاوی مارک را نگریست. بقیه نیز تمام حواسشان پیش مارک بود و نگران شده بودند که این موضوع مهم چیست.
مارک صاف ایستاد. موقع حرف زدن، صدایش می‌لرزید و چشمان بی‌قرارش سو سو می‌زدند.
- اعلیحضرت، شورشی‌ها دارن برای یک حمله برنامه ریزی می‌کنن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #13
کلارکسون با شنیدن این حرف، با یک حرکت آنی برخاست و با عجله سمت مارک رفت. بقیه نیز از جای خود بلند شده و با نگرانی تماشاچی این صحنه بودند. این‌که شورشیان دارند برای حمله آماده می‌شوند، به آنان شوک بزرگی را وارد کرده بود.
کلارکسون مقابل مارک ایستاد. صدای نگران و عصبی‌اش دست خودش نبود. این خبر اعصباش را به هم ریخته بود.
- یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟
مارک، چشمان سیاهش را که با موهای سفیدش تضاد عجیبی ساخته بودند، به چشمان کلارکسون دوخت. این خشم پادشاه او را ترسانده بود. با این‌که می‌دانست خشمش به خاطر خودش نبود، ولی باز هراسان و هول شده بود. مارک به تته پته افتاد.
- نز... نزدیک دره‌ی ما... مایرین بودم و بعضی از شو... شورشیان رو دیدم و منم فا... فال گوش وایستادم.
کلارکسون کلافه هوفی کشید و پشتش را به مارک کرد. حال نگاهش به مشاورانش بود. بدون نگاه کردن به مارک پرسید:
- کی می‌خوان بیان سراغمون؟
- بعد از غروب و این‌که... .
کلارکسون ناگهان به سمت مارک برگشت. چشمانش از تعجب و خشم گرد شده بودند و چهره‌اش که عصبانیتش را نشان می‌داد، به رنگ سرخ در آمده بود.
- و این‌که چی؟
مارک آرام لب وا کرد:
- اون‌ها یک پرنده‌ی لیوِن به همراه دارن.
نفس در سینه‌ی کلارکسون حبس شد.
- چی؟!
بیش از هر زمان دیگری متعجب و نگران بود. اگر شورشیان با یک لشکر به سراغشان می‌آمدند، شانس پیروز شدن داشتند اما اکنون شانس کمتری دارند، شاید هم ندارند! پرنده‌ی لیوِن چیزی نیست که بتوان شکستش داد. پرواز این پرنده از روی قصر، کافیست که همه‌ی افراد دور و بر قصر را بی‌هوش کند. وقتی این پرنده پرواز می‌کند، از بال‌هایش گَردی روی زمین می‌پاشد که آن گرد توانایی بی‌هوش کردن دشمنان را دارد. هر چند برای مدت کوتاهی، اما در همان مدت کوتاه هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
کلارکسون چشم از مارک برداشت و نگاهش را به زمین دوخت. باید راهی پیدا کند؛ هم برای شکست دادن شورشیان و هم برای آن پرنده. درست است زمان کمی در اختیار دارد، اما او آدم باختن نیست. او نمی‌تواند شکست را تحمل کند، لذا باید هر طور شده راهی برای پیروزی پیدا کند.
ناگهان یاد سوفیا و کلارا افتاد. نباید بگذارد شورشیان وارد سرزمین شده و به قصر آیند. باید حمله‌ی آنان را در بیرون از سرزمین دفع کند تا سوفیا و کلارا در امان باشند. نمی‌تواند آنان را در خطر بیندازد. فکر این‌که اتفاقی برای آن دو بیفتد، دیوانه‌اش می‌کرد.
نفسش را با حرص بیرون داد و بدون نگاه کردن به مارک گفت:
- بابت اطلاعت ممنونم مارک. الان می‌تونی بری.
مارک تعظیمی به جا آورد و بدون حرفی آن سالن را ترک کرد. کلارکسون هم هنوز همان‌جا ایستاده بود و زمین را می‌نگریست. دلشوره‌ی درونش را نمی‌توانست انکار کند. پادشاهی و خانواده‌اش در خطر بودند و او زمان کمی داشت. دستپاچه شده بود و در ذهنش برای پیدا کردن راه درست می‌جنگید اما به بن بست می‌خورد.
صدای ویلیام او را از عالم افکارش خارج کرد.
- سرورم، الان چی کار کنیم؟
کلارکسون سعی کرد خود را آرام کند. او پادشاه بود و افرادش چشم به او دوخته بودند تا دستوری صادر کند. نباید نگرانی‌اش بر او چیره شود. برگشت و به سمت میز رفت. پشت میز ایستاد. خطاب به آرسن گفت:
- لرد آرسن، لطفاً نقشه رو برام بیار.
آرسن سری تکان داد و با عجله به سمت قفسه‌ی کتاب رفت.
کلارکسون با صدای رسایی خطاب به همه گفت:
- هممون می‌دونیم که هدف شورشیان از این حمله‌های متعددشون چیه. می‌خوان من رو سرنگون کنن، اما جلوشون رو می‌گیریم و برای این کار هم…
آرسن نقشه‌ی کاغذی و کهنه را مقابل کلارکسون بر روی میز پهن کرد. کلارکسون انگشت اشاره‌اش را بر روی جنگل لاوانتیون در نقشه گذاشت. نگاهش را میان مشاورانش چرخاند و گفت:
- جنگل لاوانتیون هفتاد مایل دورتره و تنها راه امن به مرکین از غرب. تو شرق، جنوب و شمال مرکین، تا دویست مایل چیزی نیست و فقط بیابون و دشته. اگه شورشیان از این سه راه بیان، به راحتی دیده می‌شن و توجه جلب می‌کنن. اما درخت‌های بلند جنگل لاوانتیون، اون‌ها رو پوشش خواهند داد. شک ندارم که این راه رو انتخاب می‌کنن. رهبر شورشیان فرد قابل پیش‌بینی‌ای هستش. دروازه‌های ذهنش رو باز می‌ذاره تا هر کسی بتونه به راحتی به افکارش نفوذ کنه. توی آخرین جنگی که باهاشون داشتیم، رهبرشون رو دیدم و یک بار دیدار کافی بود تا بتونم طرز فکرش رو یاد بگیرم.
آرسن که مانند دیگران چهره‌ی متفکری به خود گرفته و تمام حواسش را جلب کلارکسون کرده بود، دست به سینه شد و گفت:
- پس باید توی جنگل مستقر بشیم.
کلارکسون سری تکان داد و صدای بلندش در محیط طنین انداز شد.
- دقیقاً!
لحن صدایش نشان می‌داد که آرسن همان چیزی را گفته که در ذهن کلارکسون وجود داشت. کلارکسون شروع کرد به راه رفتن دور میز.
- اون‌جا باهاشون رو به رو می‌شیم و مبارزه اون‌جا صورت می‌گیره. برای رسیدن به سرزمین و وارد شدن به قصر، باید از جنازمون رد بشن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #14
ریچارد وارد بحث شد و اولین حرفش را از اول جلسه زد.
- اعلیحضرت، من با فرمانده‌ کل این موضوع رو در میون می‌ذارم و نیروها رو جمع آوری می‌کنیم، اما یه چیزی رو داریم از قلم میندازیم.
نگاهش را در میان همه‌ی افراد حاضر چرخاند. همگی به ریچارد چشم دوخته بودند و منتظر ادامه‌ی حرفش بودند. کلارکسون نیز یک تای ابرویش را بالا داده و با کنجکاوی به ریچارد نگاه می‌کرد.
ریچارد گفت:
- با پرنده می‌خوایم چی کار کنیم؟ گرد اون پرنده کافیه تا ما رو شکست بده و چون بدنش قدرت التیام داره، کشتنش سخت‌تر می‌شه.
کلارکسون مشت‌هایش را روی میز گذاشت و دندان‌هایش را روی هم سایید. عصبی و کلافه بود و سرکوب کردن این احساسات او را کلافه‌تر می‌کرد. نفس عمیقی کشید.
- می‌خوام تا قبل از غروب، همه‌ی افراد حاضر باشن تا به سمت جنگل حرکت کنیم. اون پرنده نقطه ضعفش تو کتاب‌های ممنوعه نوشته شده.
بعد از این حرف، به سمت در حرکت کرد. تمامی افراد چرخیدند و به مسیر رفتن پادشاه نگاه کردند. کلارکسون در همان حالت که به سمت در می‌رفت، گفت:
- اگه موردی پیش اومد، من برای پیدا کردن نقطه ضعف اون پرنده، توی کتابخونه خواهم بود. از این‌جا به بعد رو به دست لرد ویلیام می‌سپارم.
سپس بدون حرف دیگری، سالن را ترک کرد.

اندکی از خارج شدن کلارکسون از سالن می‌گذشت که لرد ویلیام نیز صحبت‌هایش را با دیگر مشاوران تمام کرد و سپس او نیز از سالن خارج شد. به دنبال او، تک تک مشاوران درحال جمع کردن وسایل خود بودند تا بروند، که ملکه سوفیا وارد سالن شد. تنها لرد آریسته، لرد ریچارد و لرد مینوس در سالن باقی مانده بودند. ریچارد و مینوس در هنگام خارج شدن از سالن، مقابل ملکه ایستادند و تعظیمی کردند. سوفیا سری تکان داد و لبخندی زد.
پس از رفتن آن دو، سوفیا به سمت لرد آریسته آمد و مقابلش ایستاد. آریسته متعجب از این‌که سوفیا آن‌جا چه کار می‌کند، یک تای ابرویش را بالا داد. لحن صدایش نیز نشان می‌داد که متعجب است.
- علیاحضرت!
سوفیا شانه‌هایش را بالا داد. لحن صدای محترم و در عین حال جدی‌اش که رگه‌هایی از دستور نیز درونش دیده می‌شد، برازنده‌ی یک ملکه بود.
- لرد آریسته، مایلم که کمی با هم صحبت کنیم.
لرد آریسته سری تکان داد و یک قدم جلو آمد.
- البته بانوی من. صبحت در مورد؟
سوفیا به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نیست و هر چه که می‌خواهد بگوید، بین او و آریسته خواهد ماند. کمی به سمت آریسته خم شد و با صدای آرامی گفت:
- حرف‌هاتون رو در مورد حمله‌ی شورشی‌ها شنیدم. بدون مقدمه چینی، می‌رم سر اصل مطلب. تنها راه شکست پرنده‌ی لیوِن، مایع میراکِلس هستش.
آریسته از شنیدن این حرف شگفت زده شد. لبخندی زد و گفت:
- این‌ خیلی خوبه ملکه سوفیا ولی...
لبخند از لبش ماسیده شد و اخم روی ابروهایش نشست.
- مایع میراکلس فقط توی غار میرا وجود داره که این غار صد و هشتاد مایل با مرکین فاصله داره. امکان نداره که بتونیم محافظان رو تا اون‌جا بفرستیم. همشون دارن برای مبارزه آماده می‌شن.
سوفیا هر دو ابرویش را بالا داد و با انگشت اشاره‌اش، ابتدا به خودش و سپس به آریسته اشاره کرد.
- و به خاطر همینه که من و شما باید بریم.
صدای مصمم سوفیا، چند لحظه توان سخن را از آریسته گرفت. آریسته نگاهش را از سوفیا گرفت. سرش را چرخاند و به دیوار سمت راست چشم دوخت. به نظر می‌آید که داشت حرف‌های سوفیا را در ذهنش تجزیه و تحلیل می‌کرد. تک خنده‌ای کرد. متعجب شده بود و نمی‌دانست که چه واکنشی نشان دهد. نگاهش به سمت سوفیا چرخید. صدای کنجکاوش در گوش سوفیا طنین انداخت.
- و دقیقاً چطوری باید این کار رو انجام بدیم؟ من باید پیش بقیه‌ی مشاوران باشم و شما کنار پرنسس کلارا. پادشاه متوجه خواهد شد که ما در زمان جنگ توی قصر نیستیم.
همان لحظه فکری به ذهنش خطور کرد. یک تای ابرویش را بالا داد و پرسید:
- اصلاً پادشاه از این موضوع خبر دارن؟ می‌دونین اگه بدون خبر به اون بریم، چه اتفاقی می‌افته؟
سوفیا لبخندی که بیشتر شبیه نیشخند بود، زد و چند قدم جلو آمد. او درک می‌کرد که چرا لرد آریسته از شنیدن پیشنهادش متعجب شده و حال می‌خواهد به نحوی این فکر را از سرش خارج کند و به عبارتی دیگر، جا بزند، اما لرد آریسته درک نمی‌کرد تنها کسانی که می‌توانند به غار میرا بروند، خودشان هستند؛ زیرا قرار نیست در زمان جنگ بجنگند و یا برای جنگ آماده شوند.
- من وقتی پیش شما اومدم و این موضوع رو با شما در میون گذاشتم، به خاطر این بود که من بیشتر از بقیه‌ی مشاوران به شما اعتماد دارم. من درک می‌کنم که نگران هستین، اما شما هم درک کنین که با رفتن به غار میرا اتفاقی نمی‌افته، اما با نرفتن... خب... .
سوفیا لبخندی زد.
- اون موقع لازم نیست که بگم چه اتفاق‌هایی می‌افته.
سوفیا چشمانش را ریز کرد و با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- اگه شورشیان موفق به وارد شدن به شهر بشن، اون موقع فرقی نداره که توی قصر باشیم یا توی میدون جنگ. امیدوارم متوجه شده باشین.
سوفیا پس از اتمام حرف‌هایش، برگشت و با قدم‌هایی محکم و استوار، درحالی که صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش در محیط طنین انداز می‌شدند، به سمت در رفت. این‌طور که به نظر می‌آید، سوفیا باید به تنهایی به آن غار برود و این موضوع اندکی او را نگران کرده است اما چاره‌ی دیگری ندارد. اگر به کلارکسون اطلاع دهد، او قطعاً این اجازه را به سوفیا نخواهد داد و به کس دیگری اعتماد ندارد که بخواهد این مسئله را با او در میان بگذارد. در نیمه راه بود که صدای آریسته از پشت سرش، سوفیا را از اسارت افکارش نجات داد.
- بانوی من.
سوفیا برگشت و منتظر به آریسته نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #15
آریسته آمد و مقابل سوفیا ایستاد. چشمان مصممش را در چشمان سوفیا دوخت.
- باهاتون میام علیاحضرت.
سوفیا لبخندی زد.
- یکم بعد، جلوی دروازه‌ی پشتی قصر منتظرتون خواهم بود لرد آریسته.
سوفیا خواست برود که چیزی به ذهنش رسید و ایستاد. به آریسته نگاه کرد.
- و ممنونم.
آریسته تنها به یک لبخند اکتفا کرد و بدین ترتیب سوفیا برای تعویض لباسش، به اتاقش رفت.
سوفیا پس از تعویض پیراهن سفید رنگش با یک پیراهن بلند آبی و یک شنل همرنگ، به سمت اصطبل به راه افتاد. نگاهش مدام در اطراف می‌چرخید. همه‌ی محافظان در باغچه‌ی پشت قصر مشغول تمرین و یا درست کردن شمشیر و تیر بودند. سوفیا از اين‌که کسی حواسش به او نبود، خوشحال شد اما نگاه او دنبال کلارکسون بود. حس می‌کرد که هر آن امکان دارد کلارکسون بیاید و از او بپرسد که کجا می‌رود. قلبش با شتاب به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و گویا قصد خارج شدن از جای خود را داشت! اضطراب و نگرانی سراسر وجودش را در بر گرفته بودند.
سوفیا با رسیدن به اصطبل، سریع به سمت اسب سیاه رنگش رفت. از افسار اسب گرفت و در را باز کرد تا اسب بیرون بیاید. سپس او را به دنبال خود به سمت دروازه‌ی پشت قصر برد. برای ملاقات آریسته و خارج شدن از قصر، آن‌جا را انتخاب کرده بود؛ چرا که می‌دانست هم اکنون در دروازه‌ی پشت قصر، کسی نگهبانی نمی‌داد و همه‌ی محافظان مشغول تمرین بودند.
محافظان درون باغچه نیز، نمی‌توانستند از او بپرسند که کجا می‌رود و حتی به او توجه نداشتند. سوفیا نفس عمیقی کشید و همان‌طور که به سمت دروازه می‌رفت، به قصر نگاه کرد. این‌جا خانه‌ی او بود. نمی‌توانست اجازه دهد که اتفاقی برای خانه‌اش بیفتد. کلارا این‌جاست. نمی‌توانست اجازه دهد که دخترش در خطر باشد.
سوفیا سرش را چرخاند و به قدم‌هایش خیره شد. کلارا را به دست ندیمه‌ی شخصی‌اش سپرده بود و به او گفته بود در صورت خطر، به پناهگاه زیر قصر بروند. از این رو از امنیت دخترش مطمئن بود.
برایش اهمیتی نداشت که دارد کاری برخلاف خواسته‌ی همسرش و یا کاری غیر معمول انجام می‌دهد. در حال حاضر تنها به فکر امنیت خانه و خانواده‌اش بود و بس!
با رسیدن به دروازه، از فکر بیرون آمد. اسبش را کنار اسب آریسته نگه داشت و سوارش شد. نگاهی به لرد آریسته که روی اسبش نشسته و لباس شوالیه‌ای پوشیده بود، انداخت. سری تکان داد که از دروازه خارج شدند و به سمت غار میرا به راه افتادند.
***
( زمان حال)
(کلارا)
با تمام شدن تصاویری که درون ذهنم شکل گرفته بودند، نفس در سینه‌ام حبس شد و چشمانم را باز کردم. به جلو خم شدم و دست‌هایم را دور گلویم محصاره کردم. سر درد داشتم و احساس بی‌حالی می‌کردم.
صدای در زدن باعث شد سرم را به سمت صدا بچرخانم. امی با تمام توانش به در می‌زد و می‌گفت:
- پرنسس، شما حالتون خوبه؟ پرنسس، لطفاً در رو باز کنین.
لحن صدایش نشان داد که جواب ندادنم نگرانش کرده. دست‌هایم را از دور گلویم برداشتم. صدایم چنان ضعیف بود که گویا از داخل چاه درمی‌آمد.
- من خوبم امی. الان میام بیرون.
امی دیگر چیزی نگفت اما صدای قدم‌هایش را که دورتر می‌شدند، شنیدم. آب را قطع کردم و صابون را برداشتم.
هیچ خوش نداشتم که به بیرون بروم؛ آن هم با وجود این تصاویری که دیدم. اصلاً این‌ها چه بودند؟ من روز به دنیا آمدنم را دیدم. پدر و مادرم را دیدم و سپس مادرم برای انجام کاری قصر را ترک کرد. از آن‌جا به بعد تصاویر قطع شدند یا بهتر بگویم، خاطراتم قطع شدند. این چیزها تصاویر نبودند، خاطرات من بودند؛ خاطراتی مربوط به گذشته. اما چرا باید این چیزها را می‌دیدم؟ چرا برگشتم به بیست سال قبل؟
اصلاً مگر من قدرت سفر در زمان داشتم که بخواهم به گذشته بروم؟
آهی کشیدم. این موضوع خیلی پیچیده بود. هنوز در شوک حاصل از دیدن آن خاطرات به سر می‌بردم. اخمی کردم و همان‌طور که شیر آب را باز می‌کردم، تصمیم گرفتم همه‌ی چیزهایی را که دیدم، تجزیه و تحلیل کنم. ده ماه پس از تولدم، شورشیان قصد حمله به قصر کردند. این یعنی شورشیان آن زمان هم وجود داشتند و به قصر حمله می‌کردند، درست مانند الان.
اما مگر شورشیان چه می‌خواستند که بیست سال است دست از حمله به قصر برنداشته‌اند؟
پس از اتمام حمامم، از داخل وان بلند شدم و حوله خود را از آویز روی دیوار برداشتم. همان‌طور که آن را دور بدنم می‌پیچیدم، باز در افکارم غرق شدم.
چه دلیلی دا‌شت که من آن خاطرات را دیدم؟ سردرگم شده بودم و دلم می‌خواست علت این اتفاق را بفهمم.
به سمت در قدم برداشتم.
اصلاً چه اتفاقی افتاد؟ بعد از این‌که مادرم و آن لرد از قصر رفتند، چه شد؟ یعنی دیگر گذشته را نخواهم دید؟ یا باز هم این اتفاق برایم خواهد افتاد و فقط باید منتظر بمانم؟
فکر کنم برای فهمیدن جواب این سؤال، باید منتظر بمانم.
اخمی کردم. من حتی هیچ کدام از آن مشاوران پدرم را نمی‌شناختم؛ نه لرد آریسته که مادرم از او کمک خواست، نه لرد ویلیام که نزدیک‌ترین مشاور پدرم بود و نه دیگران. هیچ کدام از آنان اکنون در قصر کار نمی‌کردند و مشاوران پدرم نبودند. یعنی چه بلایی سرشان آمد؟
از دستگیره گرفتم و به در چشم دوختم. اکنون هم باید برای آمدن آندرسون‌ها آماده می‌شدم و وقتی آمدند، تظاهر می‌کردم از دیدنشان خوشحالم. هوفی کشیدم و با کلافگی در را باز کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #16
به داخل اتاق رفتم. امی داشت لباسی را که باید می‌پوشیدم، روی تخت می‌گذاشت. به سمت میز آرایشم رفتم و روی صندلی‌اش نشستم. شانه را برداشتم.
اندوهگین و کلافه بودم. امروز تاریخ ازدواج مشخص خواهد شد و این یعنی دیگر راهی برای رهایی از این ازدواج اجباری وجود ندارد!
خواستم موهایم را شانه بزنم که امی را در آینه دیدم که پشت سرم ایستاده. وقتی نگاهم را از آینه دید، لبخندی زد. صدای محبت %%%%% و آن نگاه گرمش، آرامم کرد.
- اجازه می‌دین من موهاتون رو شونه بزنم؟
چیزی نگفتم و شانه را به دستش دادم. امی برایم بیشتر از یک ندیمه بود.
پنج سالی می‌شد که ندیمه‌ی من است و ما از همان روزهای اول توانستیم دوستی‌ای بینمان ایجاد کنیم که صمیمی شدنمان، به اختلاف سنی کممان هم برمی‌گشت. امی فقط پنج سال از من بزرگتر بود. از آن‌جایی که امی بیشتر اوقات در اتاقم بود، می‌توان گفت که به نوعی محرم رازهایم نیز محسوب می‌شد. و من در طی این سال‌ها، هیچ گاه از گفتن مشکلاتم به او پشیمان نشدم؛ چرا که همیشه به من وفادار بوده. ذاتاً چنین شخصیتی داشت؛ وفادار و رازدار بود. در برابر دیگر افراد قصر خجالتی و کم حرف است، اما برای من، محبتش را همیشه ابراز می‌کند. البته در برابر من هم کم حرف است.
امی شروع کرد به شانه زدن موهایم. نگاهم را به میز دوختم و در فکر فرو رفتم. فکر این‌که اگر ازدواج کنم، زندگی‌ام چگونه می‌شود؟ چه تغییراتی در آن رخ می‌دهد؟
آهی کشیدم و گفتم:
- امی.
کلافگی درون صدایم کاملاً آشکار بود. امی نگاهش را از آینه به چهره‌ام داد و گفت:
- به نظرت چه اتفاق‌هایی قراره بیفته؟
صدایم حالت کنجکاو داشت و حالم درست مانند کسانی می‌ماند که در خلاء مانده‌اند و نمی‌دانند چه راهی پیش رویشان است. امی منظورم را از حرفم فهمیده بود. نگاهش را به موهایم داد و اندکی فکر کرد. سپس گفت:
- حتی اگه شاهزاده اندرو رو دوست نداشته باشین، بازم با گذر مدتی به هم عادت می‌کنید. اون درسته که شما رو دوست نداره، ولی خب قرار نیست باهاتون بد رفتاری کنه و اميدوارم که خوشبخت بشین.
شانه‌هایم را بالا دادم. صدایم نشان می‌داد که چقدر سردرگم شده‌ام.
- ولی عادت کردن به هم برای زندگی با هم کافی نیست، مگه نه؟
امی سری از روی تأسف تکان داد و همان‌طور که موهایم را شانه می‌زد، آرام گفت:
‌‌- متأسفانه نه.
پوزخندی زدم و تمسخر آمیز گفتم‌:
- و همه‌ی حرف‌هایی که برای راضی کردن من و اندرو می‌زنن، در اصل برای راضی کردن خودشونه. انگار مدام تکرار کردن اون حرف‌ها قراره باعث اتفاق خوبی بشه، درحالی که یک حرف فقط یک بار ارزش داره، تکرار کردنش اون حرف رو پوچ و خالی می‌کنه.
امی چیزی نگفت و پس از شانه زدن به موهایم، آن‌ها را بافت و روی شانه‌ام انداخت. من نیز پس از یک آرایش ملایم، بلند شدم و به سمت لباسم رفتم. پیراهن بلندم را که در پایین تنه پف کرده نبود، پوشیدم و در مقابل آینه ایستادم. رنگ سفیدش چهره‌ام را زیباتر نشان می‌داد و گل‌های ریز صورتی رنگی که‌ در پایین پیراهن وجود داشتند، به زیبایی پیراهنم می‌افزودند. نفس عمیقی کشیدم. همان لحظه بود که در زده شد. امی به سمت در رفت و در را باز کرد. با شخص پشت در صحبت کرد و سپس در را بست.
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
- پرنسس، پادشاه لئونارد و خونوادش رسیدن.
سری تکان دادم و روبه جلو قدم برداشتم. از کنار امی رد شدم و با رسیدن به در، آن را باز کردم و از اتاق خارج شدم. هر چقدر هم سخت باشد، باز هم لبخندی زدم. شاید طبق گفته‌ی پدرم، باید با این موضوع کنار بیایم و سعی کنم آن‌چه را که وجود دارد، بپذیرم. درست است که میل به این ازدواج ندارم، اما خب با ازدواج کردن من با اندرو که اتفاق بدی نخواهد افتاد، مگر نه؟ یک لحظه ایستادم و بابت این فکرم، اخمی کردم. یعنی واقعاً اتفاق بدی نمی‌افتد؟
سرم را به طرفین تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند. سپس دوباره راهم را ادامه دادم و به باغچه رسیدم. پدرم بر روی سکوی مقابل در ایستاده بود. کنارش ایستادم. از اين‌که حرفی بینمان رد و بدل نشد و پدرم چیزی به من نگفت، واقعاً خوشحال شدم. نمی‌خواستم نصیحتم کند و حرف‌های گذشته را تکرار کند.
به دروازه‌ی قصر نگاه کردم.
با باز شدن دروازه، کالسکه‌ی سیاه رنگی وارد حیاط شد. کالسکه‌ی سر بسته‌ای که روی آن طرح یک چشم خونی می‌درخشید. طرحی که همان نشان سطلنت پادشاه لئونارد بود. کالسکه پس از این‌که مقابل پله‌های جلوی در ایستاد و پادشاه لئونارد و خانواده‌اش از آن پیاده شدند، به سمت باغچه‌ی پشت قصر حرکت کرد.
نگاهی به پادشاه لئونارد انداختم. پادشاهی که به زبان آوردن نامش در سرزمینش، باعث می‌شد لرزه به تن دیگران بیفتد که این هم به خاطر تندخو و خشن بودنش بود. به خاطر غرورش بیش از اندازه‌اش بود. در طی بیست سال زندگی‌ام، پادشاهان زیادی دیده‌ بودم که برخی از آنان‌ به جایگاه و قدرت خود زیادی مغرور هستند و افتخار می‌کنند، و می‌توانستم بگویم پادشاه لئونارد نیز آن‌گونه است. کسی که از سرزمین خود، فقط نامش را می‌داند و بس! دیگر به مشکلات سرزمینش و مردمش توجهی ندارد. پوزخند آرامی زدم. بدن هیکلی‌اش و قد بلندش و همچنین چهره‌ی جدی‌اش، شخصیت او را بروز می‌داد.
پادشاه لئونارد دست‌هایش را باز کرد و با لبخندی که فقط در برابر برخی آن را روی لبش می‌آورد، گفت:
- پادشاه کلارکسون میلِر.
خوشحالی، چاشنی صدای بلندش بود. پدرم بر خلاف صدای بلند او، آرام گفت:
- پادشاه لئونارد آندرسون.
سپس هر دو خندیدند. پدرم از پله‌های مقابل سکو پایین رفت و پیش پادشاه لئونارد که رسید، او را بغل کرد. من نیز از پله‌ها پایین رفتم و کنار پدرم ایستادم. پس از این‌که آن دو از هم جدا شدند، پادشاه سرش را به سمت من چرخاند و چشمان سبز رنگش را به من دوخت. موهای سیاهش که رگه‌هایی از سفید نیز درونشان هویدا بود، با وزش باد تکان می‌خوردند.
لبخندزنان گفت:
- سلام کلارا.
تعظیمی به معنای جواب سلامش کردم. پس از تعظیم، نگاهم ناخودآگاه سمت ملکه ماریا چرخید. چشمان کهربایی رنگش مانند همیشه درخشش عجیبی در خود داشتند. نگاه‌های ملکه ماریا خاص بود، آن‌قدر خاص که زیرک و باهوش بودنش را به رخ می‌کشد.
کم حرف می‌زد، اما خب می‌دانست در مواقع لازم چگونه حرف بزند تا شخص مقابل را با کلماتش شکست دهد. وقتی نگاهم را دید، لبخندی زد. موهای خرمایی رنگش را بالای سرش گوجه‌ای بسته بود و این باعث شده بود چهره‌اش کشیده‌تر دیده شود.
بین خانواده‌ی پنج نفره‌شان، فقط او بود که لباس روشن پوشیده بود. لباسی به رنگ آبی کمرنگ، که در بالا تنه‌اش طرح‌های طلایی رنگ داشت و از شانه تا مچ دست توری بود و او را زیبا می‌کرد.
دو بچه‌ی او، یعنی شاهزاده متیو و پرنسس دیانا، مانند او دارای چشمان کهربایی رنگ بودند، ولی متیو مانند برادرش اندرو، موهای سفید و دیانا مانند مادرش موهای خرمایی داشت.
اندرو هم که رنگ چشمانش برگرفته از پدرش بودند. اندرو و متیو و پادشاه کلارکسون، هر سه لباس‌های تیره در حوالی سیاه و طوسی بر تن داشتند. پرنسس دیانا نیز لباسی سبز پررنگ پوشیده بود که در پایین تنه‌ی لباسش، نگین‌های کوچک سفید رنگی چشم بیننده را می‌گرفتند.
بالأخره پس از براندازی تمام اعضای خانواده، سرم را به سمت پدرم چرخاندم و به صحبت‌های پدرم و پادشاه لئونارد گوش سپردم.
پدرم به ملکه ماریا نگاه کرد و گفت:
- بانوی من، از اين‌که اين‌جا می‌بینمتون خیلی خوشحالم.
ماریا در برابر حرف پدرم، لبخندی زد.
- منم همین‌طور، اعلیحضرت.
پادشاه لئونارد ضربه‌ی کوچکی به شانه‌ی پدرم زد و خندید.
- خوشحالیت رو می‌تونی داخل قصر هم ابراز کنی کلارکسون، نیاز نیست ما رو جلوی در نگه داری
پدرم خندید و با اشاره‌ی دستش به داخل، بقیه به سمت در رفتند. خواستم به دنبال آنان بروم که صدای آهسته‌ای کنار گوشم طنین انداز شد.
- به نظرم الان بهترین موقع برای در رفتنه، اما خب انتخاب رو به عهده خودتون می‌ذارم.
سرم را چرخاندم و اندرو را دیدم که با لبخند نگاهم می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #17
تک خنده‌ای کردم و سری در تأیید حرفش تکان دادم. با تکان دادن سرش اشاره کرد که به دنبالش بروم. خود نیز جلوتر از من به سمت دروازه‌ی قصر به راه افتاد. به دنبالش رفتم و به او رسیدم. شانه به شانه‌ی هم به سمت دروازه می‌رفتیم.
اندرو همان‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
- مدت زیادی شده. آخرین باری که از مرکین رفتیم، حتی نمی‌دونم کی بود!
صدایش لحن خاصی نداشت و به نحوی مشخص بود که هدفش فقط شروع یک مکالمه است. وقتی از دروازه گذشتیم و از قصر خارج شدیم، سرم را به عقب چرخاندم و به قصر نگاه کردم. قصر سفید رنگی که از هر جای مرکین دیده می‌شد. سرم را به سمت اندرو چرخاندم و به نیم رخ چهره‌اش نگاه کردم. یک تای ابرویم را بالا دادم. صدایم کنجکاوی درونم را آشکار می‌کرد.
- چرا به قصر نمی‌ریم؟
اندرو نگاهم کرد و مانند من یک تای ابرویش را بالا داد.
- بریم و حرف‌های تکراریشون رو گوش بدیم؟
نگاهش را از من گرفت و به جلو داد.
- بیشتر ترجیح می‌دم اين‌جا باشم تا به اون‌جا.
تک خنده‌ای کردم. لحن بیخیالش برایم عجیب بود. در این دو سال نامزدی، باز هم نتوانسته‌ام به این رفتار بیخیال و بی‌تفاوت اندرو نسبت به بعضی مسائل عادت کنم. نسبت به خیلی چیزها بی‌تفاوت است و بیشتر علاقه دارد که از قوانین دنیای خود پیروی کند، نه قوانین دنیای واقعی. سرپیچی کردن از بعضی چیزها و بیشتر به دنبال تفریح بودن، او را مانند یک پسر عادی نشان می‌داد تا یک شاهزاده‌. با این حال بسیار مهربان و خوش اخلاق بود، به طوری که می‌توانست خیلی‌ها را مجذوب خود بکند.
از قصر دور شده بودیم و داشتیم در یک راه خاکی حرکت می‌کردیم. نور خورشید به پوستم می‌تابید و حرارت وجودم را طوری بیشتر می‌کرد که تحمل گرما برایم سخت می‌شد. در دل لعنتی فرستادم. این گرمای کلافه کننده، نتیجه‌ی آسمان بدون ابری و آفتابی بالای سرمان است. اندرو همراه با نفس عمیقی که کشید، شانه‌هایش را هم بالا انداخت.
- عادت کردن به هوای سرد آرینوس، باعث میشه این نواحی برای ما گرمای غیرقابل تحملی داشته باشه.
سرم را پایین انداختم.
- امروز هوا به طور طبیعی گرمه.
اندرو چیزی نگفت. نمی‌دانم چرا موضوعات دیگری را به وسط می‌کشید و سعی می‌کرد حواس پرتی ایجاد کند. درحالی که من دلم می‌خواست نظرش را راجع به امروز و این موضوع تعیین تاریخ ازدواج بدانم. انگشت‌هایم را در هم پیچیدم. قصد داشتم این موضوع را بیان کنم اما نمی‌دانستم از کجا شروع کنم و چگونه بگویم. پس از اندکی فکر کردن و جمله بندی کردن حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم، نگاهش کردم و پرسیدم:
- به نظرتون چه زمانی رو برای ازدواج تعیین می‌کنن؟
اندرو که دید می‌خواهم این موضوع را پیش بکشم، نگاهی اجمالی به من انداخت. نگاهش جدی شده بود و اخمی روی ابروهایش دیده می‌شد.
- نمی‌دونم، اما اون‌طور که از مامانم شنیده بودم، گویا ازدواج رو برای پونزده روز بعد تعیین می‌کنن.
تک خنده‌ی از روی تمسخر کردم.
- پس یعنی قراره زن و شوهر بشیم!
اندرو متوجه تمسخر درون صدایم شد و خود نیز پوزخندی زد. مسخره است؛ تمامی این ماجراها مسخره هستند. یعنی چه کسی فکر می‌کرد من روزی همسر شاهزاده‌ای بشوم که قبلاً برایم حکم یک دوست را داشته، نه همسر! چه کسی حدس می‌زد ماجرا از این قرار شود؟ و کسی نمی‌تواند بگوید که زندگی مشترک من و اندرو چگونه خواهد بود. اصلاً می‌توانیم یکدیگر را به عنوان زن و شوهر بپذیریم؟
سردرگم بودم. این روزها حس بودن در خلاء را می‌کردم که همه جای آن تاریک است و این تاریکی روی قلبم سنگینی می‌کرد. از این فضای خفگانی که برای من و اندرو ساخته بودند، بیزار بودم و می‌خواستم از آن رهایی یابم اما نمی‌دانستم چگونه.
صدای اندوهگین اندرو توجهم را جلب کرد.
- فکر کنم دیگه باید باهاش کنار بیایم. همون‌طور که در هنگام غرق شدن تو باتلاق، دست و پنجه زدن روند غرق شدن رو زودتر می‌کنه، مقاومت کردن در برابر این موضوع هم فقط شرایط رو برای ما بدتر می‌کنه.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم. نگاهم قفل قدم‌هایم شد. حق با اندرو است. باید کنار بیاییم. اندرو ایستاد و به سمت من برگشت. چشمان متعجبم را در چهره‌اش دوختم. کنجکاو دانستن این بودم که چرا ایستاده. اندرو که نگاه متعجبم را دید، لبخندی زد؛ لبخندی گرم و محبت آمیز. نگاه مطمئنش را در اجزای صورتم چرخاند. صدای مطمئن و آرامَش، آرامِش را هدیه‌ی وجودم کرد.
- پرنسس، فکر کنم دیگه زیادی خودمون رو توی این باتلاق غرق کردیم. اگه موافق باشین یکم ازش بیرون بیایم و آخرین روزهای نامزدیمون رو سپری کنیم.
جمله‌ی آخرش که با لحن شوخی گفت، مرا به خنده وا داشت. در میان خنده‌ام، سری برای تأیید حرفش تکان دادم و هر دو به سمت شهر به راه افتادیم.
***
(کلارکسون)
پس از این‌که ملکه ماریا و بچه‌هایش اتاق غذا خوری را برای قدم زدن در باغچه ترک کردند، تنها کسانی که سر میز ناهار مانده بودند، من و لئونارد بودیم. لئونارد پس از نوشیدن نوشیدنی‌اش از لیوان ساخته شده از طلا، لیوان را روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد.
- اوه! به عمرم این‌قدر غذا نخورده بودم.
درحالی که دست‌هایم را با دستمال پاک می‌کردم، لبخندی زدم. لئونارد سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
- خب؟
نگاه کنجکاوم را در نگاه منتظرش دوختم. انتظار چه چیزی را می‌کشید؟ چند لحظه همین‌طور سردرگم و متعجب نگاهش کردم که چهره‌اش پوکر شد و درحالی که دست‌هایش را متناسب با حرفش تکان می‌داد، گفت:
- چه فکری راجع به ازدواج داری؟
با این حرف، ابروهایم را بالا دادم و پس از گذاشتن دستمال بر روی میز، به صندلی تکیه دادم.
‌- خب من...
حرفم نصفه ماند؛ چرا که نمی‌دانستم چه چیزی بگویم. ذهنم از این سوال ناگهانی لئونارد شوکه شده بود و نیاز به چند لحظه داشت تا بتواند موقعیت را تجزیه و تحلیل کند. واقعاً چه فکری راجع به ازدواج کلارا و اندرو داشتم؟ می‌دانم که آن دو نمی‌خواهند ازدواج کنند و کلارا بابت این موضوع خیلی ناراحت شده، اما این ازداوج به نفع او خواهد بود. همه‌ی شاهدخت‌های همسن و سال کلارا مزدوج هستند. من به خاطر این‌که کلارا مادرش را در بچگی از دست داد و پس از آن نیز کلی اتفاق ناگوار افتاد، تا این سن به او اجازه‌ی ازدواج نداده بودم، اما دیگر وقتش رسیده و جز شاهزاده اندرو نمی‌توانم روی کس دیگری حساب باز کنم. جز خانه‌ی لئونارد نمی‌توانم او را به جای دیگری بفرستم. کلارا الان هر چقدر که می‌خواهد می‌تواند مخالفت کند، اما یک روز می‌فهمد که ما تصمیم درست را گرفته‌ایم.
سرم را به سمت لئونارد چرخاندم و لبخند زنان نگاهش کردم.
- اون دوتا با هم زندگی‌ای می‌سازن که درخششش باعث حسادت ستاره‌ها می‌شه.
لئونارد لبخندی زد و به سمت لیوانش خم شد. لیوان را از روی میز برداشت و همان‌طور که آن را به سمت دهانش نزدیک می‌کرد، چشمانش را ریز کرد و گفت:
- فقط کافیه یکم به هم عادت کنن و با هم باشن، بعدش همه چی درست می‌شه.
مقدار دیگری از نوشیدنی‌اش را نوشید و دوباره لیوان را روی میز گذاشت. سرش را چرخاند و به من نگاه کرد.
- که البته اتحاد ما هم قوی‌تر می‌شه، مخصوصاً اگه دخترت بچه دار بشه.
لئونارد خندید و گفت:
- دو رگه‌ای از مرکین و آرینوس!
تک خنده‌ای کردم و اندکی به جلو خم شدم. دست‌هایم را روی میز در هم قفل کردم و به لئونارد چشم دوختم. این موضوع ازدواج او را بیش از هر چیزی خوشحال کرده بود و این خوشحالی در نگاهش و لبخندش دیده می‌شد.
پرسیدم:
- خب الان برای تاریخ ازدواج چه روزی رو در نظر داری؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #18
لئونارد لبخندی زد که به من بفهماند از قبل فکر همه جا را کرده و با برنامه به این‌جا آمده.
- پونزده روز بعد.
- پس زمان زیادی نمونده.
لئونارد تکیه‌اش را از صندلی گرفت و او نیز به جلو خم شد. چشمانش را ریز کرد. لحن صدای آرام و جدی‌اش نشان می‌داد که این ازدواج را تا چه حد می‌خواهد.
- همه چیز باید بی‌نقص بشه.
و اگر لئونارد این حرف را می‌زند، یعنی باید همین گونه شود. همه چیز باید بی‌نقص پیش رود.
لئونارد از پشت میز بلند شد و با این کار مرا از افکارم بیرون کشید. با دستش اشاره کرد که بلند شوم.
- بیا کلارکسون، بیا بریم یکم اون بیرون قدم بزنیم.
سری تکان دادم و بلند شدم. شانه به شانه‌ی هم، از اتاق غذاخوری خارج شدیم و راه باغچه را در پیش گرفتیم.
***
(کلارا)
زیر یک درخت، منتظر آمدن اندرو ایستاده بودم. نگاهم در اطراف می‌چرخید. کسانی که از کنارم رد می‌شدند، یا خیره نگاهم می‌کردند و یا پس از یک تعظیم رد می‌شدند. بودن من در میانشان برایشان عجیب می‌آمد. زیاد به شهر نمی‌آمدم و بیشتر مواقع خود را در قصر می‌گذارنم؛ لذا این‌که اکنون در این‌جا ایستاده‌ام، باعث تعجبشان می‌شد. شرط می‌بستم خیلی‌هایشان برای اولین بار است که مرا می‌بینند!
بیخیال دیگران شدم و سرم را به تنه‌ی درخت تکیه دادم. چشمانم را بستم و لبخندی زدم.
خنکی سایه پوستم را نوازش می‌کرد و به من حس خوبی می‌داد. آهی کشیدم. چشمانم را باز کردم و دوباره به اطراف نگاه کردم. عده‌ای در اطراف ایستاده و با بغل دستی خود صحبت می‌کردند و عده‌ای هم در حال گذر بودند. در گوشه به گوشه‌ی محل، میزهایی به چشمم می‌خورد که وسایل مختلفی رویشان چیده شده بود و فروشنده‌ها درحال فروختن آن وسایل بودند.
پس اندرو کجاست؟
- پرنسس.
این صدا توجهم را جلب کرد.
سرم را پایین انداختم و دیدم که دختر بچه‌ای کنارم ایستاده و با چشمان قهوه‌ای تیره رنگش که برخلاف موهای بورش بودند، نگاهم می‌کند. نگاهش نیز مانند لحن صدایش معصوم و دلنشین بود. لبخند روی لبش و در عین حال تردید درون چشمانش، چهره‌ی کودکانه‌ی او را زیباتر می‌کردند. فکر کنم از این‌که با من حرف بزند تردید داشت، اما چرا تردید؟ من نیز یک انسان عادی بودم! از خانواده‌ی سلطنتی بودنم چیزی را عوض نمی‌کرد. شاید باید بیشتر به شهر بیایم، آن هم نه با ده نفر محافظ، این‌گونه تنها؛ درست مثل کاری که مادرم می‌کرد.
خم شدم تا با او همقد شوم. لبخندی به زیبایی خودش زدم‌؛ لبخندی گرم و محبت آمیز که مطابق نگاه صمیمی‌ام بود. سرم را کمی به چپ خم کردم.
- بله عزیزم؟
دختر کوچک انگشت‌هایش را دور هم پیچید. معلوم بود داشت با خود کلنجار می‌رفت و نمی‌دانست که حرفش را چگونه بزند. دختر سرش را پایین انداخته بود و زمین را نگاه می‌کرد ولی نگاه من همچنان قفل صورتش بود.
دختر سرش را بالا آورد. لپ‌هایش از خجالت سرخ شده بودند. در نهایت با صدای بلندی گفت:
- دوستم خواست بهتون بگم که شما خیلی خوشگلین.
سپس با انگشت اشاره‌اش به دوستش که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود، اشاره کرد. بلافاصه خود نیز نزد دوستش دوید. مطابق لحن صدای بلندش که نشان می‌داد معذب شده و می‌خواهد هر چه سریع‌تر حرفش را بگوید و برود، عمل کرد. سریع آمد و سریع هم رفت. تک خنده‌ای کردم. اما خیلی شرین و بامزه بود؛ آن‌قدر که دلت می‌خواست ساعت‌ها کنارش بنشینی و غرق تماشایش شوی.
بلند شدم اما همان لحظه سرم گیج رفت. درحالی که چشمانم همچنان سیاهی می‌رفتند، خود را به درخت رساندم و دستم را بر روی تنه‌اش گذاشتم تا برایم تکیه گاه شود. ناله‌ای کردم. اخم روی ابروهایم نشست. این درد پیچیده شده در سرم را می‌شناختم و غریبه نبود. همین امروز صبح این درد را یک بار حس کرده بودم. مثل دفعه‌ی قبل، در میان سیاهی‌ها تصاویری شروع به شکل گرفتن کردند. دست‌هایم را دور سرم گذاشته بودم و ناله می‌کردم.
می‌دیدم که نگاه‌های مردم بر روی من قفل شده. نگاه‌هایشان نگرانی را موج می‌زد. می‌دیدم که عده‌ای از آنان دارند به سمتم می‌آیند تا کمکم کنند. سعی کردم بر دردم غلبه کنم. دست‌هایم را پایین آوردم و با قدم‌هایی تند از میان مردم رد شدم. این دردی که در سرم پیچیده، به من آسیب نخواهد رساند؛ برای همین هم نیاز به نگران شدن دیگران نیست. گذشته از این، اگر آن‌جا می‌ماندم، دلیل ناله‌هایم را چه بیان می‌کردم؟ این‌که به گذشته سفر می‌کنم؟ نمی‌شد چنین چیزی بگویم. آن هم در دنیای امروز که دیگر سفر در زمان ممکن نیست.
پس چطور می‌شدد که من گذشته را می‌دیدم؟
ناگهان سرم تیر کشید و تمام افکارم از سرم خارج شدند. خود را به یک جای خلوت رسانده بودم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشمانم را بستم تا مثل دفعه‌ی قبل، آن تصاویر را ببینم.
***
(گذشته)
(دانای کل)
آفتاب سوزان در کنج آسمان نشسته و به وسیله‌ی نور و گرمایش، همه جا را زیر سلطه‌ی خود گرفته بود. هیچ ابری هم در آسمان موجود نبود که از گرمای خورشید بکاهد.
رد پای اسب‌ها خاک را نقاشی می‌کرد. هنوز مسافت زیادی مانده بود، ولی آن‌ها از الان خسته شده بودند. سوفیا سرش را چرخاند و به آریسته نگاه کرد. لرد آریسته که نگاهش به جلو بود، با شنیدن صدای پرسشگرانه و خسته‌ی سوفیا به او نگاه کرد.
- هنوز راه زیادی مونده. یعنی می‌تونیم تا قبل از غروب بریم و برگردیم؟
آریسته نگرانی درون صدای سوفیا را دید. تا به حال چند باری شده بود که ملکه را این‌گونه نگران و آشفته حال ببیند. او می‌تواند در برابر همه چیز احساساتش را کنترل کند و آنان را به بیرون بروز ندهد، اما وقتی بحث خانواده‌اش پیش می‌آید، ملکه همیشه پریشان می‌شد و نمی‌توانست پریشانی‌اش را کنترل کند. آریسته برای این‌که بتواند سوفیا را آرام کند و از نگرانی‌اش بکاهد، لبخند امیدوار و مطمئنی زد.
- ملکه، مطمئن باشین که حتی گذر زمان هم توانش نمی‌رسه که مانع ما بشه. ما موفق می‌شیم.
سوفیا لبخندی زد. از طرفی می‌دانست که موفق خواهند شد؛ چرا که تا غروب زمان زیادی مانده، اما از طرفی دیگر دست خودش نبود. همسر و دخترش را در قصر ول کرده و به این‌جا آمده بود، هر چند که این کارش برای امنیت آنان است، اما باز هم یک چیز مبهم او را نگران می‌کرد. سوفیا نگاهش را از آریسته گرفت و وقتی که به جلو نگاه کرد، دره‌ای را دید و همچنین پلی چوبی که بر روی دره‌ وجود داشت. سوفیا با دیدن دو شوالیه‌ای که در ورودی پل ایستاده بودند، اخمی کرد و با نگاه کنجکاوش آریسته را نگریست.
آریسته چون انتظار این دو شوالیه را از همان ابتدای راه می‌کشید، تعجب نکرد و فقط به این‌که چگونه از آن دو شوالیه عبور کنند اندیشید. شاید بتوانند موضوع را برایشان مطرح کنند و با مذاکره موضوع را حل کنند. آریسته از حالت جدی‌اش بیرون آمد و نفس عمیقی کشید، سپس افسار اسبش را دوباره در دست گرفته و به سمت پل به راه افتاد. سوفیا از این واکنش آریسته متعجب شده بود، اما تصمیم گرفت بدون حرفی به دنبال او بیفتد. تپش قلبش هر لحظه بیشتر شدت می‌گرفت. آری، او شجاع بود اما راجع به جنگ و چنین چیزهایی اطلاع و تجربه‌ای نداشت، لذا اکنون مضطرب شده بود.
کمی بعد، هر دو به پل رسیدند و اسب‌هایشان را مقابل شوالیه‌ها نگه داشتند. لرد آریسته سرش را بلند کرد و به پرچم‌هایی که در دو طرف پل بودند، نگاه کرد. پرچم سبزی که روی آنان عکس یک سپر آبی و طوسی رنگ موجود بود، باعث شد آریسته چشمانش را ریز کند. پس درست حدس زده بود. این شوالیه‌ها از سرزمین روناروک هستند.
یکی از شوالیه‌ها جلو آمد. قامت بلند و هیکلی‌اش چشم سوفیا را گرفت. صاف و استوار ایستاده بود و صدایش نیز مانند نگاه سبز رنگش، محکم و مقتدر بود.
- از این ناحیه به بعد، متعلق به پادشاه ویل ویلسون و بخشی از سرزمین روناروک می‌باشد. شما کی هستین؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #19
سوفیا با خود فکر کرد که اگر او به جای آریسته حرف بزند، شاید درصد موفقیتشان بالا برود، بالأخره او ملکه بود. سوفیا عزمش را جمع کرد و بر روی اسبش صاف نشست. نگاه مقتدرش را از بالا به شوالیه دوخت. لحن صدایش محکم و دستوری ولی در عین حال محترم بود که این‌گونه حرف زدن، فقط از عهده‌ی سوفیا برمی‌آمد. فقط او بود که می‌توانست در صدایش تضاد ایجاد کند.
- ملکه سوفیا میلِر و لرد آریسته والتین. از مرکین میایم و تقاضای ورود داریم.
شوالیه به سوفیا نگاه کرد.
- فکر نمی‌کنم پادشاه ویلسون از ورود شما خبر داشته باشن.
- ما وارد شهر نمی‌شیم و با پادشاه کاری نداریم.
سوفیا انتظار داشت که شوالیه از صداقت درون صدایش به صحت حرفش پی ببرد اما متأسفانه، این حرف و صداقت سوفیا برای شوالیه کافی نبود.
- به هرحال من باید قبلش به پادشاه خبر بدم و در صورت صدور اجازه، راه عبور رو برای شما باز کنم.
سوفیا که دیگر خسته شده بود، آهی کشید و تصمیم گرفت چیزی بگوید که شوالیه دیگر نتواند مخالفت کند. به دنبال کلماتی بود که بتواند با آنان شوالیه را سرکوب و راه را باز کند، اما چه چیزی می‌توانست بگوید؟ چگونه خواسته‌اش را بیان می‌کرد؟ در همین افکار بود که لرد آریسته پیش قدم شد و گفت:
- شخصاً از پادشاه کلارکسون درخواست می‌کنم که بعداً نامه‌ای برای پادشاه ویلسون فرستاده و ورود ما به سرزمین شما رو اعلام کنن. البته این‌که پادشاه در اون نامه چه چیزهایی بنویسه و به پادشاه ویلسون چه چیزهایی بگه، بستگی به این داره که به ما اجازه‌ی ورود بدی یا نه. اگه نتونیم وارد روناروک بشیم، قول می‌دم مطمئن بشم که محتوای اون نامه برای تو خوشایند نباشه.
سوفیا ناخودآگاه سرش را چرخاند و نگاهی به لرد آریسته انداخت. آریسته چهره‌اش بسیار جدی بود و با نگاه تیزش به شوالیه نگاه می‌کرد. شوالیه نفس عمیقی کشید و گفت:
- بسیار خب.
به نظر می‌رسید شوالیه از تهدید آریسته وحشت کرده و تصمیم گرفته کوتاه بیاید. شوالیه از ورودی دروازه کنار رفت و به آنان اجازه‌ی ورود داد. سوفیا لبخندی زد و همراه لرد آریسته از پل عبور کردند.
با ورود به سرزمین روناروک، راهی که باید تا رسیدن به غار میرا طی می‌کردند، کمتر شد و می‌شود گفت که دیگر مسافت زیادی تا آن غار نمانده. سوفیا مشک آب را که به دور کمرش بسته بود، برداشت و جرعه‌ای آب نوشید. خورشید بالای سرشان راه را برایشان سخت و طاقت فرسا می‌کرد.
با گوشه‌ی چشم دید که آریسته نیز مقداری آب از مشک آبش خورد. آب خوردن تنها چیزی بود که گرمای هوا را برایشان کمتر می‌کرد. سوفیا آهی کشید و توجهش را به راه داد.
مدتی بعد، بالأخره به غار میرا رسیدند. مقابل غار ایستادند و از اسب‌هایشان پیاده شدند. آریسته افسار اسب‌ها را به شاخه‌ی درختی که کنار دهانه‌ی غار بود، بست و سپس به سمت سوفیا برگشت. با دستش به داخل غار اشاره کرد و گفت:
- بریم.
سوفیا سری تکان داد. دست‌هایش را مشت کرد و به داخل غار به راه افتاد. مصمم بود و قدم‌هایش را محکم برمی‌داشت. آریسته پس از اندکی تقلا کردن با شاخه و سنگ، توانست چوب را آتش بزند. چوب را به جلو متمایل کرد تا به وسیله‌ی نور آتش، بتوانند جلو را ببیند.
داخل غار مرطوب بود و خنکی دلنشینی داشت. از دور صدای چکه‌ی آب شنیده می‌شد. رد پایشان خاک نرم روی زمین را نقاشی می‌کرد، لیکن به دلیل تاریک بودن غار، این نقاشی قابل رؤیت نبود.
سوفیا لبانش را با زبانش تر کرد. چشمانش را ریز کرد و به جلو چشم دوخت. با کمک نور آتش توانست ببیند که راه جلو رویشان کمی باریک‌تر می‌شود. دلشوره‌اش بیشتر شد. این‌که همین‌طور راه می‌رفتند و نمی‌دانستند که انتهای راهشان به کجا ختم خواهد شد، او را نگران می‌کرد. دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر مایع میراکلس را پیدا کنند و به مرکین برگردند. با یادآوری مرکین، دلش پر کشید. یعنی اکنون آن‌جا چه خبر بود؟ آیا کلارا حالش خوب بود؟ یا کلارکسون؟ متوجه نبود سوفیا در قصر شده؟
نفسش را با ناراحتی بیرون داد. دیگر چیزی به موفقیشان نمانده بود، فقط اندکی دیگر باید تحمل می‌کردند.
همین که می‌توانستند اندکی از مایع میراکلس را بردارند، پیروز می‌شدند و بعد می‌توانستند بدون خطر به مرکین برگردند. سوفیا سرش را پایین انداخت و به قدم‌هایش خیره شد. با خود اندیشید؛ کاش این ماجرا هم بدون اتفاق بدی سپری شود.
آریسته هم که مدام مشعل را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند تا با استفاده از نورش اطراف را بررسی کند و از امنیتشان مطمئن شود، با ملکه همفکر بود. او هم تنها چیزی که می‌توانست اکنون به آن فکر کند، این بود که سریع‌تر به مرکین برگردند. اوایل از همراهی کردن ملکه خوشحال نشده بود. می‌ترسید که خطری آن‌ها را تهدید کند، اما بعداً با کمی فکر کردن، دید که حق با ملکه بوده و باید این مایع را به دست آورند. مایعی که تمام سرنوشت مرکین به آن بستگی دارد.
با ورود به آن راه باریک، ملکه مجبور شد عقب‌تر از آریسته حرکت کند؛ چرا که راه آن‌قدر باریک بود که هر دو با هم جا نمی‌شدند. هر چه به جلو پیش می‌رفتند، تاریکی کمتر می‌شد. گویا جلوتر یک منبع نور وجود داشت که تاریکی را از بین می‌برد. این موضوع برایشان عجیب بود.
هر دو اولین بارشان بود که به این‌جا می‌آمدند. سوفیا تا به حال فقط راجع به وجود مایع میراکِلس در این غار شنیده بود، لیکن نمی‌دانست در این غار چه چیزهایی وجود داشت. سوفیا نفسش را هراسان بیرون داد.
با پدیدار شدن نور کافی برای دیدن، آریسته چوب را روی زمین انداخت و روی آن را با خاک پوشاند. بدین وسیله آتش را خاموش کرد. وقتی بلند شد و ایستاد، خطاب به سوفیا که همین‌طور بدون هیچ حرفی تماشا می‌کرد، گفت:
- نور هست، دیگه به آتیش نیاز نداریم.
سوفیا سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. آن‌قدری نگران بود که دلش نمی‌خواست حرف بزند. در افکار خود غرق شده بود، یا به عبارتی دیگر در سؤالات بی‌جواب خود. سؤالاتی از قبیل این‌که آیا در این غار خطری آنان را تهدید می‌کرد یا نه؟
همراه با آریسته به راهشان ادامه دادند. آریسته نسبت به سوفیا خونسردتر جلوه می‌داد، هر چند که نبود.
بعد از آن راه باریک، به یک صخره رسیدند. صخره‌ای که در پایینش مقدار فراوانی از مایع آبی رنگ میراکِلس وجود داشت. این مایع در پایین صخره چنان زیاد بود که درست مانند دریا می‌ماند و تا نصف ارتفاع رسیده بود. سوفیا با وارد شدن به آن‌جا، با چشمانی گرد شده و حیرت زده به الماس‌های روی دیوارهای غار خیره شد. الماس‌های رنگینی که از خود نور ساطع می‌کردند و باعث نورانی شدن آن مکان می‌شدند. دیوارها پر از آن الماس‌ها بودند، حتی در سقف هم آن الماس‌ها دیده می‌شدند. آریسته لبخند متجعبی زد.
- این‌جا خیلی قشنگه!
صدای شگفت زده‌اش باعث می‌شد میزان تأثیرگذاری حرفش چند برابر شود. سوفیا تک خنده‌ای کرد.
- مثل بهشتی روی زمین می‌مونه!
آریسته به لبه‌ی صخره رفت و روی زمین زانو زد. به پایین نگاه کرد و با دیدن ارتفاع، اخمی ابروهایش را زینت داد. دستش را که روی زانویش گذاشته بود، مشت کرد و گفت:
- موضوع اینه که چطوری باید از این بهشت این مایع رو برداریم.
لحن صدایش باعث شد سوفیا بفهمد که از این شرایط خوشش نیامده و نمی‌دانست که اکنون چه کار کنند. انتظار چنین چیزی را نداشتند و برایش نقشه‌ای نکشیده بودند. چیزی که بیشتر در ذهن سوفیا بود، یک رودخانه‌ی تشکیل یافته از این مایع بود، و یا تصور می‌کرد که این مایع از سقف روی زمین چکه کند. سوفیا اخمی کرد که نشان دهنده‌ی تمرکزش بود. به لبه‌ی صخره آمد و کنار آریسته ایستاد.
لرد آریسته بلند شد. در ذهنش دنبال راهی برای برداشتن مایع می‌گشت. شاید می‌توانستند از طناب برای پایین رفتن استفاده کنند، ولی حیف که طناب به همراه نداشتند. آریسته که کاملاً به بن بست خورده بود، کلافه به سوفیا نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که صدای نازک و دخترانه‌ای مانع او شد.
- کنجکاوم بدونم چه کسی با ورود به حریم من، پاش رو از گلیمش درازتر کرده.
چشمان آریسته و سوفیا از تعجب گرد شدند. هر دو اندکی مکث کردند و پس از رد و بدل کردن نگاهی میان هم، با تردید سرشان را به سمت صدا چرخاندند. چیزی که می‌دیدند، برایشان کمی به دور از انتظار بود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #20
نه تنها به دور از انتظار، بلکه حتی غیرممکن. سوفیا چند بار پلک زد تا مطمئن شود خواب نمی‌بیند، سپس با تته پته حرف خود را زد؛ چرا که زبانش گویا بنده آمده بود.
- یه... پ... پری... دریایی؟!
تعجب و سردرگمی درون صدایش باعث شد پری دریایی پوزخندی بزند و به جلوتر شنا کند. اکنون دقیقاً مقابل سوفیا و آریسته قرار داشت، البته در پایین صخره و درحالی که در مایع میراکِلس شناور بود. چشمان بنفش رنگش را که همرنگ موهای بلندش بودند، روی سوفیا و آریسته ثابت نگه داشت.
- من چیزی برای تعجب کردن نمی‌بینم، پس می‌شه بهم بگین تعجبتون برای چیه؟
صدایش بیشتر حالت تمسخر داشت. سوفیا اخمی کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
- ولی آخه... این درست نیست. پریان دریایی یک قرن پیش، همراه با جادو و طلسم و خیلی از موجودات دیگه منقرض شدن. تو نباید وجود داشته باشی.
آری، نمی‌توانست وجود او را باور کند. تا جایی که می‌دانست، بسیاری از موجودات جادویی و همچنین جادو و طلسم در وجود انسان‌ها، همگی یک قرن پیش در اثر اتفاقی منقرض و نابود شدند. اکنون فقط تعداد محدودی از موجودات جادویی پیدا می‌شد. کنجکاو بود بداند که این پری دریایی چطور نجات پیدا کرده و به عبارت دیگر وجود دارد. پری دریایی لبخندی غمگینی زد و درحالی که دست‌هایش را آرام در مایع تکان می‌داد، سرش را پایین انداخت.
- من همین الانشم وجود ندارم! اگه کسی از وجودت خبر نداشته باشه و تو توی یک غار حبس شده باشی، اون‌وقت خودتم می‌تونی وجود خودت رو انکار کنی، دیگه چه برسه به دیگران!
صدای نا امید و بی‌انگیزه‌اش باعث ناراحتی سوفیا شد. سوفیا با ناراحت شدنش، حالت چهره‌اش نیز تغییر کرد. گفت:
- تو چطور شده که هنوز وجود داری؟
پری دریایی سرش را بالا آورد.
- مایع میراکلس من رو زنده نگه داشته.
سوفیا چیزی نگفت. چیزی نداشت که بگوید. به این فکر می‌کرد که این مایع چگونه توانسته او را زنده نگه دارد. یعنی خاصیت جاویدانی دارد؟
صدای پری دریایی او را از فکر خارج کرد.
- نوبتی هم باشه، نوبت منه. جواب سؤالت رو دادم، حالا جواب سؤال من. کنجکاوم بدونم چرا شما دو نفر اومدین به این‌جا. اين‌جا زیاد مهمون ندارم. کمتر کسی پیدا می‌شه که بیاد.
لرد آریسته پوزخندی زد. برخلاف سوفیا که متعجب شده بود و چند لحظه نیاز داشت که این شرایط را تجزیه و تحلیل کند، آریسته بیخیال این موضوع شده بود و دوست داشت که برود سر اصل مطلب.
- چه قدر کنجکاوی!
آریسته این حرفش را با پوزخند گفته بود. صدای بی‌تفاوت و در عین حال حاوی تمسخرش، باعث شد پری دریایی نگاه بی‌تفاوتی به او بیندازد.
- وقتی صد سالت رو توی یه غار سپری کنی، کنجکاو می‌شی.
لبخند حرص درار پری دریایی سبب شد آریسته جدی شود و برود سر اصل مطلب.
- می‌خوایم یکم از مایع میراکلس برداریم.
پری دریایی خندید. صدای خنده‌اش که باعت تعجب سوفیا و آریسته بود، در غار اکو شد. سوفیا نگاه سردرگمش را به آریسته انداخت و آریسته در جواب نگاه او، شانه بالا انداخت تا بگوید که او نیز نمی‌داند این‌جا چه خبر است. پری دریایی با اکراه به عقب شنا کرد و گفت:
- پس این مایع این‌قدر ارزشمنده که شما بهش نیاز پیدا کردین!
او تک خنده‌ای کرد و چیزی نگفت. در فکر فرو رفته بود و سوفیا کنجکاو بود بداند که به چه چیزی فکر می‌کند. چند ثانیه بعد، پری دریایی سرش را بالا آورد.
- بسیار خب، از مایع بهتون می‌دم.
سوفیا لبخند خوشحالی زد. آریسته هم با این‌که لبخند نمی‌زد ولی چشمانش آشکار می‌کردند که چه قدر خوشحال شده است. تنها چیزی که می‌توانستند به آن فکر کنند، این بود که با برداشتن مایع می‌توانند به مرکین برگردند. آن‌ها این مایع را به دست سربازان می‌دادند و بعد با پیروزی در جنگ، این ماجرا هم بسته می‌شد.
صدای طلبکار و کنجکاو پری دریایی، سطل آبی روی خوشحالی آنان ریخت.
- ولی این وسط به من چی می‌رسه؟
چشمان هر دو رنگ بهت به خود گرفت. انتظار این یکی را نداشتند. هر دو نگاهی به هم انداختند و سپس نگاهشان را دوباره معطوف پری دریایی کردند. با شنیدن حرف پری دریایی، یک خلاء در خوشحالی سوفیا ایجاد شد. خلاءیی که باعث می‌شد سوفیا نگران باشد از اين‌که موفق می‌شدند یا نه. آن‌ها اکنون چیزی به همراه نداشتند که بخواهند در ازای آن مایع به پری دریایی بدهند، پس باید چه کار می‌کردند؟
با وجود تمام این مشکلات، سوفیا شجاعتش را جمع کرد و گفت:
- هر چی که بخوای.
صداقت درون صدایش جای شک کردن باقی نمی‌گذاشت. آریسته با شنیدن حرف سوفیا، سرش را چرخاند و درحالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود، به او نگاه کرد. پری دریایی لبخند رضایتمندی زد و گفت:
- بسیار خب، پس معاملمون انجام شد.
سوفیا کیسه‌ی پارچه‌ای کوچکی را که به کمرش بسته بود، برداشت و به سمت پری دریایی پرت کرد.
- یادت باشه که کیسه رو پر کنی. هر چی بیشتر بهتر.
پری دریایی کیسه را در هوا قاپید و داخل آن را پر از مایع میراکلس کرد. سپس نخ متصل به کیسه را گره زد تا کیسه بسته شود. زیرچشمی نگاهی به سوفیا و آریسته انداخت. هر دو به او نگاه می‌کردند و از چهره‌شان آشکار بود که آرزوی هر چه سریع‌تر ترک کردن آن‌جا را داشتند. پری دریایی پوزخند آرامی زد و با خود اندیشید که این اتفاق هیچ وقت نمی‌افتد، حداقل برای یک نفر از آنان!
آرام آرام به سمت صخره شنا کرد و بعد دستش را بلند کرد.
- یکیتون خم شه و کیسه رو بگیره.
سوفیا به آریسته نگاهی کرد و پیش قدم شد. یک قدم برداشت که آریسته با صدایش مانع ادامه او شد:
- ملکه، من می‌گیرمش.
سوفیا سرش را چرخاند و با لبخند نگاهش کرد.
- مشکلی نیست لرد آریسته، من انجامش می‌دم.
سپس به لبه‌ی صخره رفت. روی زمین زانو زد و دستش را روبه پایین دراز کرد. لرد آریسته فعلاً نظاره‌گر همه چیز بود و در ذهنش فقط به این می‌اندیشید که تقریباً موفق شده‌اند. سوفیا در آستانه‌ی گرفتن کیسه بود که ناگهان پری دریایی دستش دیگرش را بلند کرد. از مچ دست سوفیا گرفت و او را به داخل مایع کشید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین