پوزخند عصبیای زدم.
اما چطور امکان داشت؟
گرچه نباید تعجب میکردم! یعنی هر دوی آنان میخواستند حکومت را از من گرفته و مرا از پادشاهی منع کنند! هدف هر دویشان یکی بود و میتوانستند با هم کار کنند تا به هدفشان برسند. جای تعجب نداشت؛ بالأخره گفته بودند دشمن دشمنم، دوست من است! این حرف، هم برای اشلی و هم برای ادوارد صدق میکرد.
آن دو علیه من متحد شده بودند و من کلارکسون میلر نبودم اگر در برابرشان شکست بخورم!
اما چطور میتوانستم هم با ادوارد و هم با اشلی روبهرو شده و با آنان بجنگم؟
دستانم را مشت کردم و آنگاه بود که موضوع برایم مشخص شد. خورشید از پشت ابر بیرون آمد و من فهمیدم که این نامهی اشلی، صرفاً جنبهی جلب توجه و حواس پرتی دارد! آنان نقشهای بزرگتر از یک حملهی ساده چیده بودند و با فرستادن این نامه، قصد داشتند مرا به سوی جنوب کشانده و از مرکین خارج کنند تا قصر و مرکین خالی شود! آنان میخواستند حواس مرا پرت کنند تا میدان را ترک کنم.
مطمئن بودم نقشهشان همین بود.
شاید اشلی بود که میخواست با من بجنگد و ادوارد بود که میخواست به جای جنگیدن، به طور پنهانی وارد مرکین شده و به قصر بیاید. آن دو با توافق هم به دو گروه تقسیم شده بودند. حس مبهمی به من میگفت ماجرا از همین قرار بود و وقتی آن حس را میپذیرفتم، حس درستی پیدا میکردم! مطمئن میشدم که حدسم درست است.
چشمانم را باز کردم و لبخند مغرور و مفتخری زدم. حس پیروزی داشتم و نشاط عجیبی برای اینکه نقشهیشان را فهمیدم، درونم شکوفا شده بود.
اما هنوز یک موضوع برایم مجهول بود.
من چگونه میتوانستم هم با ادوارد و هم با اشلی بجنگم؟ باید سراغ اشلی میرفتم یا ادوارد؟ باید با کدام یک میجنگیدم؟ اگر سراغ ادوارد میرفتم، اشلی که یک دشمن قویتر بود، از دستم در میرفت و اگر سراغ اشلی میرفتم، ادوارد وارد سرزمین میشد. در دوراهی مانده بودم و اشلی و ادوارد این دوراهی را برایم تشکل داده بودند.
با حرص نفسم را بیرون دادم.
وقت نداشتم. باید سریعاً یک راه پیدا میکردم.
همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد.
به جای تلاش برای مقابله با این نقشه و تلهای که برایم کار گذاشته بودند، باید خود را با آن وقف میدادم. باید وانمود میکردم از چیزی خبر ندارم و به آنان اجازه میدادم گمان کنند مرا گیر انداختهاند. باید وارد تلهشان میشدم. همانطور که انتظار داشتند، به سراغ اشلی میرفتم، درحالی که محافظانم قرار بود به سراغ ادوارد بروند و او را در جنگل لاوانتیون شکست دهند!
اگر آنان به دو گروه تقسیم شده بودند، پس من نیز نیروهایم را به دو گروه تقسیم میکردم.
با تکیه بر این فکر، لبخند پت و پهنی روی لبم نشاندم. نگاهم را به سوی مرد سوق دادم و با لحنی مفتخر و قدر دانی، گفتم:
- اطلاعاتت خوب و مفید بودن. برو دستمزدت رو بگیر.
مرد نگاهش برق زد و لبخندی مهمان لبش شد. سری تکان داد و با صدایی که شور و شوق درونش آشکارا دیده میشد، گفت:
- خیلی ازتون ممنونم اعليحضرت! شما بهترین پادشاهی هستید که یه سرزمین میتونه داشته باشه.
این را گفت و پس از یک تعظیم کوتاه، اتاق را ترک کرد.
همین که رفت، دوباره روی صندلی نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
من پادشاه این سرزمین بودم و قصد داشتم همینطور باقی بمانم! هیچ کس نباید این سلطنت را از من میگرفت!