. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #191
پوزخند عصبی‌ای زدم.
اما چطور امکان داشت؟
گرچه نباید تعجب می‌کردم! یعنی هر دوی آنان می‌خواستند حکومت را از من گرفته و مرا از پادشاهی منع کنند! هدف هر دویشان یکی بود و می‌توانستند با هم کار کنند تا به هدفشان برسند. جای تعجب نداشت؛ بالأخره گفته بودند دشمن دشمنم، دوست من است! این حرف، هم برای اشلی و هم برای ادوارد صدق می‌کرد.
آن دو علیه من متحد شده بودند و من کلارکسون میلر نبودم اگر در برابرشان شکست بخورم!
اما چطور می‌توانستم هم با ادوارد و هم با اشلی روبه‌رو شده و با آنان بجنگم؟
دستانم را مشت کردم و آن‌گاه بود که موضوع برایم مشخص شد. خورشید از پشت ابر بیرون آمد و من فهمیدم که این نامه‌ی اشلی، صرفاً جنبه‌ی جلب توجه و حواس پرتی دارد! آنان نقشه‌ای بزرگ‌تر از یک حمله‌ی ساده چیده بودند و با فرستادن این نامه، قصد داشتند مرا به سوی جنوب کشانده و از مرکین خارج کنند تا قصر و مرکین خالی شود! آنان می‌خواستند حواس مرا پرت کنند تا میدان را ترک کنم.
مطمئن بودم نقشه‌شان همین بود.
شاید اشلی بود که می‌خواست با من بجنگد و ادوارد بود که می‌خواست به جای جنگیدن، به طور پنهانی وارد مرکین شده و به قصر بیاید. آن دو با توافق هم به دو گروه تقسیم شده بودند. حس مبهمی به من می‌گفت ماجرا از همین قرار بود و وقتی آن حس را می‌پذیرفتم، حس درستی پیدا می‌کردم! مطمئن می‌شدم که حدسم درست است.
چشمانم را باز کردم و لبخند مغرور و مفتخری زدم. حس پیروزی داشتم و نشاط عجیبی برای این‌که نقشه‌ی‌شان را فهمیدم، درونم شکوفا شده بود.
اما هنوز یک موضوع برایم مجهول بود.
من چگونه می‌توانستم هم با ادوارد و هم با اشلی بجنگم؟ باید سراغ اشلی می‌رفتم یا ادوارد؟ باید با کدام یک می‌جنگیدم؟ اگر سراغ ادوارد می‌رفتم، اشلی که یک دشمن قوی‌تر بود، از دستم در می‌رفت و اگر سراغ اشلی می‌رفتم، ادوارد وارد سرزمین می‌شد. در دوراهی مانده بودم و اشلی و ادوارد این دوراهی را برایم تشکل داده بودند.
با حرص نفسم را بیرون دادم.
وقت نداشتم. باید سریعاً یک راه پیدا می‌کردم.
همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد.
به جای تلاش برای مقابله با این نقشه و تله‌ای که برایم کار گذاشته بودند، باید خود را با آن وقف می‌دادم. باید وانمود می‌کردم از چیزی خبر ندارم و به آنان اجازه می‌دادم گمان کنند مرا گیر انداخته‌اند. باید وارد تله‌شان می‌شدم. همان‌طور که انتظار داشتند، به سراغ اشلی می‌رفتم، درحالی که محافظانم قرار بود به سراغ ادوارد بروند و او را در جنگل لاوانتیون شکست دهند!
اگر آنان به دو گروه تقسیم شده بودند، پس من نیز نیروهایم را به دو گروه تقسیم می‌کردم.
با تکیه بر این فکر، لبخند پت و پهنی روی لبم نشاندم. نگاهم را به سوی مرد سوق دادم و با لحنی مفتخر و قدر دانی، گفتم:
- اطلاعاتت خوب و مفید بودن. برو دستمزدت رو بگیر.
مرد نگاهش برق زد و لبخندی مهمان لبش شد. سری تکان داد و با صدایی که شور و شوق درونش آشکارا دیده می‌شد، گفت:
- خیلی ازتون ممنونم اعليحضرت! شما بهترین پادشاهی هستید که یه سرزمین می‌تونه داشته باشه.
این را گفت‌ و پس از یک تعظیم کوتاه، اتاق را ترک کرد.
همین که رفت، دوباره روی صندلی نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
من پادشاه این سرزمین بودم و قصد داشتم همین‌طور باقی بمانم! هیچ کس نباید این سلطنت را از من می‌گرفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #192
***
(راوی)
زمان به سرعت باد می‌گذشت و گویا سرنوشت عهد بسته بود هر چه سریع‌تر آنان را به روز موعود برساند! البته شاید هم زمان ثابت بود و برای آنان سریع به نظر می‌آمد. شاید هم سرعت حرکتشان کند بود، اما چون آنان از آن روز کذایی، بیم و هراس داشتند، گذر زمان در نظرشان پر سرعت بود.
هر چه که بود، بالأخره دو روز گذشت و روز موعود فرا رسید؛ روزی که اشلی به همراه سپاه عظیمی پشت سرش، وارد بیابان کورا، ادوارد به همراه محافظانش وارد جنگل لاوانتیون و کلارا نیز در راه جنگل مذکور بود!
همه‌شان بالأخره به محل جنگ رسیده بودند و اشلی حتی نامه‌اش برای جلب توجه کلارکسون را نیز به او فرستاده بود. دیگر برای پا پس کشیدن و عقب‌نشينی خیلی دیر بود.
همگی داشتند وظیفه‌ی خود در این جنگ و نقشه را به انجام می‌رساندند و دیگر برای متوقف کردن همه چیز خیلی دیر بود.
کلارا مسیر جنگل لاوانتیون را در پیش گرفته و نگاهش را به جلو دوخته بود، اما فکرش به همه جا پر می‌زد و اصلاً خاطر جمع نبود.
با گرتیس داشت به سوی جنگل لاوانتیون، پشت سر ادوارد حرکت می‌کرد. حدس می‌زد ادوارد اکنون وسط آن جنگل باشد. کلارا برای دیده نشدن، مجبور بود خیلی با فاصله‌تر از بقیه حرکت کند. امیدوار بود مانعی سر راهشان ایجاد نشود و بتوانند به طور پنهانی وارد مرکین شوند.
آهی در دل کشید.
احتمالاً اشلی اکنون در بیابان کورا بود. او باید با کلارکسون روبه‌رو می‌شد و می‌جنگید. هر چند می‌دانست اشلی به مراتب قوی‌تر از پدرش و تمامی محافظانش بود، ولی خب... وقتی به او می‌اندیشید، نمی‌توانست جلوی دلگیری‌‌اش را بگیرد. وقتی یاد او از ذهنش عبور می‌کرد، نمی‌توانست در خانه‌ی دلش را به روی غم و اندوه ببندد.
نگران اشلی است و تا او را نبیند، این نگرانی‌اش بر طرف نخواهد شد. قلبش تنها با صحیح و سالم دیدن اشلی آرام و قرار خواهد گرفت؛ تا آن زمان، کلارا در اسارت افکار بی‌رحم ذهنش و احساسات ناامیدانه‌ی قلبش به سر می‌برد.
با اندوهی که در چهره و نگاهش نیز آشکار بود، با نگرانی و اضطرابی که در وجودش ریشه دوانده بود، سرش را بالا گرفت و به آسمان نیمه تاریک سپیده دم که ابرهای زیادی محاصره‌اش کرده بودند، چشم دوخت.
با خود اندیشید؛ یعنی اشلی در چه حال و اوضاعی بود؟
در همان هنگام، اشلی همراه محافظان زیادی داشتند در بیابان کورا حرکت می‌کردند و به معنای واقعی کلمه، به سوی میدان جنگ می‌رفتند.
هوای خنک سپیده دم و ابرهایی که بر سرزمین سایه افکنده بودند، به همان میزان که دلنشین بودند، آزار دهنده نیز بودند.
نبود آفتاب و هوای گرم، سفرشان را آسان‌تر می‌کرد. از سویی دیگر، ابرهای سیاه درون آسمان، باعث عدم وجود نور می‌شد. هوا سپیده دم بود، اما آسمان مانند بامداد جلوه می‌داد و به همان میزان تاریک بود!
این ابرها خبر از در راه بودن باران می‌دادند و اشلی امیدوار بود تا اتمام جنگ، بارانی صورت نگیرد! گاهی بادهای خنک و ملایمی می‌وزیدند و شنل سیاه اشلی را به رقص در هوا درمی‌آوردند. هوا بوی باران می‌داد و اشلی مطمئن بود امروز آسمان اشک خواهد ریخت، اما نگران بود که علت نهفته پشت اشک‌هایش، غم شکست باشد، نه شوق پیروزی!
نفس عمیقی کشید و نگاهش را در اطراف چرخاند. مشعل‌های در دست سربازان تا حدی امکان دید را فراهم می‌کردند و از این رو تپه‌های شنی اطراف بیابان، برای اشلی قابل رؤیت بودند.
زمان زیادی تا رسیدنشان به مرکین مانده بود!
زبانی روی لبانش کشید و همان‌طور که افسار اسب را در دستش حرکت می‌داد، هوفی کشید. امروز، در اثر این جنگ خیلی چیزها مشخص می‌شد و همچنین تغییر می‌کرد! امروز در این جنگ، یا قرار بود پیروز شوند و سلطنت به دست ادوارد سپرده شود، یا که قرار بود شکست بخورند و این بازی باز هم ادامه پیدا کند.
شاید هم این بازی همين‌جا پایان می‌یافت و همه‌شان شکست می‌خوردند! شاید قرار بود جنگشان پیروز‌ی‌ای نداشته باشد!
هیچ چیز مشخص نبود و تمام تصوراتی که اشلی از جنگ داشت، سناریوهای ذهنش بودند و از تخیلات ذهنش سر چشمه می‌گرفتند.
دستانش به سردی یخ بودند و از درون قلبش چنان می‌ترسید که گویا قلبش نقشه ریخته بود سینه‌اش را بشکافد و فرار کند.
البته تمامی این ترس‌ها از نگرانی و اضطرابش نشأت می‌گرفتند.
سرش را به عقب چرخاند و به محافظانی که دنبالش می‌آمدند، نگاه کرد. همه‌شان می‌ترسیدند و نگران بودند! این جنگ که قرار بود سرنوشت خیلی‌ها را تعیین کند، همه را نگران کرده بود.
تمامی محافظان پشت سر اشلی، با نگرانی داشتند اسبشان را می‌راندند و چشم به راه دوخته بودند. جو متشنجی بر فضا حاکم بود. محافظان گاه به گاه با نگاهی مضطرب و وحشت زده، به یک‌دیگر می‌نگریستند.
در این جنگ خیلی‌ها قرار بود جانشان را از دست دهند و موضوع نگران کننده‌ی ماجرا، این بود که هیچ کس نمی‌دانست چه کسی قرار بود بمیرد.
هیچ کس نمی‌دانست آن روز، روز مرگش خواهد بود یا نه. همه‌شان فقط می‌دانستند که باید تا پای جان بجنگند! آنان به ادوارد وفادار بودند و حتی خیلی‌هایشان دین بزرگی به اشلی داشتند که باید ادا می‌کردند! خیلی‌هایشان به اشلی مدیون بودند و حال، با انتخاب خودشان به اين‌جا آمده بودند، که در حد توانشان و شاید هم بیشتر از حد توانشان، بجنگند و اشلی و ادوارد را به پیروزی برسانند.
اشلی چشم از محافظان گرفت و نگاهش را به مقابلش دوخت.
وضعیت بحرانی و آشفته‌ای بود. خطرات بزرگی انتظار آنان را می‌کشید و زمانی که حتی او بابت این جنگ مضطرب و نگران بود؛ دیگر محافظان جای خود داشتند!
اشلی آب دهانش را قورت داد و آن‌گاه که سرش را به جلو چرخاند، با منظره‌ای روبه‌رو شد که چشمانش را گرد و نفس را در سینه‌اش حبس کرد. نگاهش رنگ بهت به خود گرفت و نگرانی‌ا‌ش افزایش یافت. دستانش را دور افسار اسب فشرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. ابروانش دست به دست هم داده و چینی وسط آنان پدیدار گشت. چشمانش را ریز کرد و خیره به منظره‌ی مقابلش ماند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #193
ادوارد مشک آبش را از رودخانه پر کرد و بلند شد. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن جنگل‌های استوار و بلند اطرافشان، اخمی روی ابروانش نشست. چشمانش را ریز کرد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. دیدن این جنگل خشمش را بر می‌افروخت و او را یاد خاطراتی می‌انداخت که برایش خوشایند نبودند! این جنگل، بیست سال پیش را برای او تداعی می‌کرد و ادوارد هیچ‌گاه راضی به تداعی آن روزها نبود.
نفس حبس شده در سینه‌اش را آه مانند بیرون داد و در آن هنگامی که مشک آب را به کمرش می‌بست، رو به محافظی که کنارش ایستاده بود، گفت:
- این جنگل رو اصلاً دوست ندارم.
محافظ نگاهی جدی به اطراف انداخت و اخم ریزی روی ابروانش نشست. این جنگل برای او نیز خوشایند نبود. او می‌دانست منظور ادوارد چه بود. ادوارد داشت به جنگی که بیست سال پیش در این جنگل داشتند، اشاره می‌کرد. آن روزی که با پرنده‌ی لیون قصد حمله به مرکین را داشتند، اما توسط کلارکسون شکسته خورده و مجبور به عقب‌نشینی شدند.
آن روز محافظان زیادی از دست دادند و شکستشان ادوارد را تا مدت‌ها خشمگین کرده بود. محافظ آهی کشید و درحالی که دستش را روی غلاف شمشیرش گذاشته بود، پا به پای ادوارد شروع به راه رفتن کرد. داشتند به سوی اسب‌هایشان می‌رفتند، تا به راهشان ادامه دهند. تا طلوع خورشید باید به مرکین می‌رسیدند.
صدای محافظ توجه را ادوارد را جلب کرد.
- سرورم، متأسفانه تنها راه ایمن به مرکین، این جنگل لاوانتیون هستش. اگه می‌خواستیم از سمت غرب یا شرق حرکت کنیم، به راحتی در دیدرس قرار می‌گرفتیم.
ادوارد با سر حرف‌های محافظ را تأیید کرد. او همه‌ی این‌ها را می‌دانست و از همان ابتدا، به همین خاطر تصمیم گرفته بودند از این سو حرکت کنند. فقط دوباره وارد شدن به این جنگل برای حمله‌ای دیگر؛ بیش از هر چه آزار دهنده بود. به ادوارد شکست چندین سال پیشش را یادآوری می‌کرد و ادوارد تنها با امید این‌که این‌بار نتیجه‌ی جنگشان متفاوت خواهد بود، بر این حس عجیب و دلگیر غلبه می‌کرد. صدای آرام و کلافه اش، احساسات درونی‌اش را عیان می‌کردند.
- می‌دونم، من فقط نمی‌خوام مثل سری قبل شکست بخوریم، همین! نمی‌خوام گذشته تکرار بشه.
نزد اسبش ایستاد و دستش را روی موهای اسب کشید. افکار زیادی داشتند در ذهنش پیچ می‌خوردند و ادوارد از میان آن افکار، فقط می‌توانست به اتفاقات نامعلوم پیش رویشان فکر کند. بابت اتفاقات چند لحظه بعدشان، نگران بود و حتی نمی‌توانست کوچک‌ترین پیش‌بینی‌ای از آینده داشته باشد. از این لحظه به بعد، همه چیز به سرنوشت بستگی داشت و آنان فقط می‌توانستند مهره‌های بازی این صفحه‌ی شطرنج باشند!
هر چه که بود، ادوارد امید داشت چیز بدی نباشد. حتی فکر کردن به این‌که این جنگ پیامد نامطلوبی داشته باشد، او را دلگیر و هراسان می‌کرد. او مدت زیادی را در انتظار گذارنده بود و فکر کردن به این‌که این انتظارش باز ادامه یابد، کلافه و عصبی‌اش می‌کرد. پیروزی را با تمام وجودش می‌طلبید و حاضر بود برای به دست آوردن آن، هر کاری انجام دهد.
چند بار پلک زد تا افکارش از ذهنش خارج شوند.
نباید وقت تلف می‌کردند.
حدس می‌زد اکنون اشلی از سمت جنوب به بیابان کُورا رسیده باشد. آنان نیز باید عجله می‌کردند و در این مدتی که کلارکسون سرش گرم جنگیدن با اشلی است، وارد مرکین شوند.
ادوارد سرش را به سمت محافظان که همه‌شان گوشه‌ای روی اسب نشسته، یا کنار اسبشان ایستاده بودند، چرخاند. صدای بلند و لحن دستوری ادوارد، توجه همه‌ی محافظان را جلب کرد.
- آماده شید، حرکت می‌کنیم.
این را گفت و سوار اسبش شد. به دنبال او، محافظان دیگر نیز تک به تک سوار اسب‌هایشان شدند و آماده‌ی به راه افتادن شدند.
همه‌ی محافظان افسار اسبشان را به دست گرفتند و به ادوارد چشم دوختند، تا به تبعیت از او حرکت کنند.
ادوارد سنگینی نگاه محافظان را روی خود حس می‌کرد. قلبش با شدت خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و از شدت اضطراب وجودش، بدنش داغ کرده بود. هم اکنون، او مسئول زندگی این سپاه بود. همه‌ی آنان داشتند زندگی‌شان را به خاطر ادوارد به خطر می‌انداختند. نمی‌توانست زنده ماندن همه‌شان را تضمین کند و به آنان قول یک پیروزی حتمی را بدهد. تا حد امکان می‌توانست از آنان محافظت کند و مانند آنان شجاعانه بجنگد، اما نمی‌توانست قول زنده ماندن و پیروزی به آنان بدهد.
جنگ یک پدیده‌ی غمگین و خطرناک بود که هر چقدر تلاش کنند، باز نمی‌توانستند جلوی مرگ و میر‌ش را بگیرند. یک جنگ همیشه تلفات و مجروحانی دارد. در جنگ، علی‌رغم پیروزی و نشاط، اندوه و غم از دست دادن عزیزان نیز وجود دارد.
ادوارد افسار اسبش را محکم در دست گرفت.
با حرکت دادن افسار و صدای فریاد خفیفش، اسب شیهه‌ی بلندی کشید و با سرعت دوید. به دنبالش، اسب‌های محافظان نیز به راه افتادند و دنبال ادوارد دویدند. صدای دویدن اسب‌ها، در گوشه به گوشه‌ی جنگل طنین می‌انداخت و بر سکوت جنگل غلبه می‌کرد.
آنان داشتند به سوی راهی که انتهایش نامشخص بود، قدم برمی‌داشتند؛ راهی که هیچ کس نمی‌دانست به کجا ختم می‌شود و همین ندانستن‌ها، ادوارد را نگران می‌کرد. فقط می‌توانست امیدوار باشد و به خود امید دهد که اگر طبق نقشه پیش بروند، به احتمال زیاد بتوانند پیروز شوند. فقط به همین جهت می‌توانست خود را قانع کند.
نقشه‌ی بی‌نقص که نه، اما نقشه‌ی موفقی چیده بودند. اگر اشلی می‌توانست در سمت جنوب، کلارکسون را شکست دهد، اگر خودشان می‌توانستند بدون دردسر وارد مرکین شده و به قصر بروند و اگر کلارا می‌توانست به قصد پشتیبانی از ادوارد به موقع خود را برساند، همه چیز تمام می‌شد و آنان پیروز می‌شدند.
اما اگر اشلی شکست می‌خورد و ادوارد موفق به ورود به مرکین نمی‌شد، اگر کلارا نمی‌توانست کاری انجام دهد، آن‌گاه همه چیز خراب می‌شد و آنان با شکست عظیمی مواجه می‌شدند که ادوارد نیز از همین شکست می‌ترسید. می‌ترسید نکند کاری را اشتباه انجام دهند و این بازی باز ادامه یابد. دیگر توان صبر کردن و انتظار را نداشت. هر دفعه که فکر می‌کرد به پیروزی نزدیک شده، مانعی سر راهش قرار می‌گرفت و با بی‌رحمی شکست را به صورتش می‌کوبید. دیگر خسته شده بود از این شکست‌ها! آخر تا چه زمانی باید منتظر می‌ماند؟

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #194
باد به صورت اشلی سیلی می‌زد و همراه خود، شن‌های روی زمین را نیز به رقص درمی‌آورد. آنان را از روی زمین بلند می‌کرد و شن‌هایی که در هوا با موسیقی باد می‌رقصیدند، هیچ خوشایند نبودند.
اشلی با دیدن صحنه‌ی مقابلش، اخم پررنگی روی ابروانش جا خوش کرد. چشمانش را ریز کرد و با خشم به کلارکسون و ارتشی از محافظان که در فاصله‌ی چند متری آنان مستقر شده بودند، چشم دوخت. اسبش را نگه داشت و با بلند کردن دستش، به محافظان دیگر نیز دستور ایستادن داد. اسب‌هایشان ایستادند؛ زیرا دیگر نمی‌توانستند ادامه دهند. کلارکسون، روبه‌روی آنان، روی اسب سیاه خود نشسته بود. معلوم بود از خیلی وقت پیش انتظار رسیدن آنان را می‌کشید.
اشلی دستش را آرام آرام پایین آورد. هنوز خیره به کلارکسون مانده بود؛ می‌دانست کلارکسون نیز داشت او را می‌نگریست. بابت ابرهای سیاهی که مانع رسیدن نور خورشید می‌شدند، نمی‌توانست حرکات کلارکسون را دقیق ببیند. شاید این عدم وجود نور، به ضررشان باشد؛ اما حداقل دلش به این خوش بود که هر چقدر به ضرر آنان بود، به ضرر کلارکسون نیز بود!
انتظار دیدن او را در این بیابان داشت، بالأخره او را به مبارزه طلبیده بود!
اکنون تنها کاری که باید می‌کرد، این بود که مدتی سر کلارکسون را در این بیابان گرم کرده و سپس او را اسیر کند؛ همین! اگر می‌توانست مطابق این نقشه پیش رود، همه چیز خیلی عالی تمام می‌شد؛ اما اگر یک اشتباهی مرتکب می‌شد یا در برابر کلارکسون از خود ضعف نشان می‌داد، آن‌گاه بود که شکست می‌خوردند. فکر و تصور این‌که شکست بخورند، رعشه‌ای بر تنش انداخت.
او حتماً باید موفق می‌شد؛ زیرا او نقطه‌ی کلیدی و آغازین این جنگ و این نقشه بود.
این مسئولیت را به دوش کشیدن، برایش سخت بود. اگر جنگ خودش بود، از شکست نمی‌ترسید! این همه نگرانی نمی‌کشید؛ اما این جنگ، تنها جنگ خودش نبود! جنگ همه‌ی کسانی بود که قربانی کلارکسون شده بودند. آن‌ها نه فقط برای پیروزی خودشان می‌جنگیدند، بلکه برای برقراری عدالت برای خانواده‌ی والسین، جوزی و خیلی‌های دیگر نیز می‌جنگیدند.
در این جنگ، پیروزی همه‌یشان به اشلی وابسته بود.
از این گذشته، خود اشلی نیز هنوز انتقام و نفرت و کینه‌اش از کلارکسون را فراموش نکرده بود. او هنوز فراموش نکرده بود به خاطر کلارکسون در آن قصر چقدر اذیت شد و چند سال مجبور به دوری از کلارا ماند. همه‌ی این حقیقت‌ها در ذهنش تکرار می‌شدند و خشم و نفرت او از کلارکسون را افزایش می‌دادند. این انتقام شخصی‌اش از کلارکسون، عطش او برای پیروز شدن و شکست دادن کلارکسون را افزایش می‌داد. قصد داشت تا پای جان برای این پیروزی بجنگد.
امروز روز باختن نبود!
زبانی روی لب‌هایش کشید و اسبش را کمی به سمت راست متمایل کرد. سکوت بر قرار بود و گویا هیچ کس قصد مقابله با این سکوت را نداشت. گویا همه سکوت را پیروز میدان مشخص کرده بودند و کسی نبود که با پیروزی او مخالفت کند. هم محافظان پشت سر اشلی و هم محافظان کلارکسون، با نگرانی و ترس نگاهشان را میان یک‌دیگر رد و بدل می‌کردند و عده‌ای فقط اطراف را از نظر می‌گذارندند. برخی نمی‌ترسیدند، اما برخی وحشت برشان داشته بود. نکته‌ی مشترکشان این بود که همگی نگران بودند که چه چیزی انتظارشان را می‌کشید؛ مرگ یا زندگی؟ قرار بود آخر این جنگ چگونه باشد؟ نتیجه چه می‌شد؟
چنین سؤالاتی در ذهن همه‌یشان می‌چرخید و آشفته حالشان می‌کرد.
همه در گردابی از ترس و نگرانی فرو رفته بودند که صدای بلند و جدی اشلی توجهشان را جلب کرد.
- پادشاه کلارکسون!
کلارکسون با شنیدن صدای اشلی، اخمی از روی خشم روی ابروانش نشست. دستش را مشت کرد و به اشلی که با فاصله‌ی زیادی از آنان، ما بین سربازان زیادی روی اسب نشسته بود، خیره شد.
کلارکسون تصمیم گرفت قبل از آمدن آنان به این بیابان بیاید و از اشلی استقبال گرمی بکند و در این کارش موفق نیز شد. حس می‌کرد از همین حالا پیروز میدان شده. او قرار بود این‌جا اشلی را شکست دهد، درحالی که سربازانش نیز قرار بود در سمت دیگر با ادوارد بجنگند.
همه‌ی اینان قرار بود درحالی اتفاق بیفتد که نه ادوارد و نه اشلی انتظارش را می‌کشیدند. آنان نمی‌دانستند کلارکسون از نقشه‌ی‌شان آگاه است و قرار بود غافلگیر شوند. همین غافلگیری، برگ برنده‌ی کلارکسون بود!
قصد نداشت به هیچ‌وجه در این جنگ شکست بخورد. او پیروزی را با جان و دلش می‌خواست و گویا تداوم زندگی‌اش به این موضوع بستگی داشت. با تمام وجودش به سلطنتش چنگ زده بود و نمی‌خواست آن را به دست کسی دیگر بسپرد، درست مانند کودکی که عروسکش را بغل کرده بود و حاضر نبود آن را به دست کودک دیگری بسپرد. آن کودک، عروسکش را فقط برای خودش می‌خواست! می‌خواست فقط خودش با آن بازی کند.
کلارکسون اکنون با یک نه؛ بلکه با دو نفر از دشمنانش روبه‌رو بود. مجبور بود سرزمین و حکومتش را از دست دو دشمن نجات دهد. این موضوع، وضعيت را برایش سخت‌تر می‌کرد؛ چرا که نمی‌دانست تمرکزش را به اشلی دهد، یا نگران ادوارد باشد. نمی‌دانست به کدام بیندیشد و ذهنش در دوراهی عذاب آوری قرار گرفته بود.
نگرانی و اضطرابش، قلبش را تحت سلطه گرفته بودند. اضطرابی که بابت این جنگ داشت، به تک تک یاخته‌های بدنش نفود می‌کرد و چقدر حیف که نمی‌توانست کنترلش کند! تا زمانی که این جنگ خاتمه نمی‌یافت، قلبش آرام و قرار نمی‌گرفت.
کلارکسون افسار اسبش را به دست گرفت و سرش را بلند کرد. سینه‌اش را جلو و شانه‌هایش را بالا داد. سعی کرد چهره‌ی پر افاده و مغروری به خود بگیرد. می‌خواست قدرت و استواری‌اش از نگاه و چهره‌اش هویدا باشد.
صدای بلندش در گوش حضار پیچید.
‌‌‌- اشلی، دخترم کجاست؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #195
کلارکسون تصمیم گرفت حرفش را با این جمله آغاز کند. اشلی می‌پنداشت کلارکسون از نقشه‌ی آنان بی‌خبر بود و کلارکسون باید این گمان آنان را حفظ می‌کرد. تصمیم داشت وانمود کند گویی چیزی از به مرکین آمدن ادوارد نمی‌داند و گویی این جنگ، جنگ او، اشلی و کلارا است!
صدای مقتدر و متکبر کلارکسون، حرفی که زد و این ادعای او از گفتن "دخترم"، منجر به پوزخندی روی لبان اشلی شد. نمی‌فهمید کلارکسون هنوز با چه حقی دخترم می‌گفت و ادعا می‌کرد حق دیدن و همراهی کلارا را دارد. او زیادی برای این‌که پدر کسی باشد، خجالت‌آور بود! هیچ فرزندی نمی‌توانست چنین پدری را بپذیرد.
اما کلارکسون بود دیگر! مغرور و متکبر! هيچ‌گاه واقعیت را قبول نمی‌کرد و همیشه به همه چیز با دید و نگاه خود نگاه می‌کرد. همه چیز را با افکار خود قضاوت می‌کرد و به هیچ چیز دیگر اهمیت نمی‌داد. کلارکسون خود را به حماقت می‌زد و حاضر نبود از آن حماقت بیرون آید.
صدای تمسخرآمیز اشلی، خشم کلارکسون را بیش از پیش افزایش داد.
- فکر کردی می‌ذارم کلر به چنین جایی بیاد؟ من مثل تو اون رو دخیل کارهام نمی‌کنم.
- اون رو دخیل کارهات نمی‌کنی یا ترسیدی اگه بیاد از دستش میدی؟
اشلی چشمانش را ریز کرد و با لحنی جدی، حرفی در پاسخ به کلارکسون زد که حتی کلارکسون نیز نمی‌توانست پاسخش را دهد یا با آن مخالفت کند! حرف حق پاسخی نداشت و کلارکسون خود متوجه این بود.
- چرا باید از دستش بدم؟ کلارا با ترک کردن این قصر، خودش انتخابش رو کرد. اون تو رو ترک کرد و دیگه هيچ‌وقت هم قرار نیست برگرده پیش تو و دخترت باشه. بعد از این همه کارهایی که کردی، نمی‌تونی کلارا رو پس بگیری. تو باختی کلارکسون!
کلارکسون پوزخندی زد. نمی‌خواست در برابر این پسر کم بیاورد و سکوت کند. باید حرفی می‌زد تا این مکالمه را به نفع خود کند. صدای بلندش ملودی گوش اشلی شد.
- این جنگ حتی هنوز شروع نشده که داری برنده و بازنده مشخص می‌کنی، اشلی.
اشلی پوزخندی زد.
- اوه! این جنگ سال‌هاست که شروع شده.
کلارکسون چند لحظه خیره به اشلی و محافظان پشت سرش ماند. شاید نزدیک سیصد سرباز یا شاید هم بیشتر، پشت سر اشلی قرار داشتند و همه‌یشان آماده‌ی جنگیدن بودند. همه‌یشان آماده‌ی هر لحظه مبارزه کردن بودند. سپاه بزرگی بود؛ اما خود کلارکسون نیز محافظان کم و ضعیفی همراه نداشت. فاصله‌ی میانشان، نه خیلی زیاد بود و نه خیلی کم.
هوا همچنان زیر سایه‌ی ابرهای سیاه آسمان مانده و دست از نیمه تاریک بودنش برنداشته بود. مشعل‌های در دست سربازان روشنایی را فراهم می‌کردند؛ اما کلارکسون می‌دانست با شروع شدن جنگ، این مشعل‌ها میان درگیری خاموش و نابود خواهند شد. او تجربه‌ی جنگیدن در تاریکی را داشت و می‌دانست در تاریکی جنگیدن چقدر دردسرساز و مملو از معایب بود. با این حال این معایب، برای اشلی و محافظانش نیز صدق می‌کردند.
از سویی دیگر نیز، باید هر چه سریع‌تر کار اشلی را در این‌جا تمام می‌کرد و به سراغ ادوارد می‌رفت! محافظانی را برای رسیدگی به ادوارد به سمت غرب فرستاده بود، اما با این حال؛ نباید کوتاهی می‌کرد و احتمال پیروزی ادوارد در جنگ با محافظانش را نادیده می‌گرفت. وقتی برای هدر دادن نداشتند.
کلارکسون پس از بررسی همه جانبه‌ی محیط و شرایط موجود، نیشخندی روی لب نشاند و به سوی غلاف شمشیرش دست برد. اشلی که نمی‌توانست حرکات دقیق کلارکسون را ببیند، چشمانش را ریز کرده و کنجکاو به کلارکسون چشم دوخته بود. فقط یک سؤال در ذهنش می‌چرخید؛ این‌که کلارکسون قصد انجام چه کاری را دارد؟
کلارکسون خیلی سریع شمشیرش را از غلافش بیرون کشید. صدای کشیده شدن شمشیر، توجه محافظان اطراف کلارکسون را جلب کرد. بیرون کشیدن شمشیر نشانه‌ی شروع جنگ بود. همه‌یشان به سوی شمشیرهایشان دست بردند و آماده‌ی بیرون کشیدن شمشیر و حمله شدند. حدس می‌زدند به زودی کلارکسون دستور حمله را صادر کند.
اشلی با دیدن شمشیر کلارکسون که آن را در هوا گرفته بود، ابروانش بالا پریدند. دستانش را دور افسار اسبش فشرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. داشت وقتش می‌رسید! معلوم بود کلارکسون قصد آغاز جنگ را داشت.
با بالا بردن دست مشت شده‌اش، به محافظان پشت سرش دستور آماده شدنشان برای دفاع و تهاجم را داد.
کلارکسون دستش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد و با صدای بلند و خونسردی پاسخ حرف اشلی را داد:
- پس بیا تمومش کنیم.
سپس افسار اسبش را با دست دیگرش گرفت و از اعماق گلویش فریاد زد:
- حمله کنید!
و اسب کلارکسون جلوتر از اسب همه، شروع به دویدن به سوی اشلی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #196
دستور صادر شد و تمامی محافظان، شمشیرهایشان را از غلافشان بیرون کشیدند. صدای کشیده شدن شمشیر و فریاد محافظان، در محیط طنین می‌انداخت. محافظان اشلی، همگی آماده‌ی دفع حمله شدند. همه‌یشان به محافظان کلارکسون چشم دوخته بودند و هر کس نگران این بود که حمله از کدام سو و از طرف کدام محافظ خواهد بود.
شمشیرها بالا رفت و تیرها نشانه گرفته شدند.
اسب‌های هر دو طرف حرکت کردند و به سوی هم رفتند. صدای شیهه‌ی اسب‌ها و پاهایشان، در یک لحظه چنان به هوا برخاست که گویا قصد کر کردن گوش آسمان را داشت!
مانند اسب‌ها و محافظانی که به قصد حمله، به یک‌دیگر نزدیک می‌شدند، ابرها نیز در هم فرو می‌رفتند و تمامی آسمان را در سیاهی خود غرق می‌کردند. باد می‌وزید و شن‌ها را با دستش از روی زمین برمی‌داشت.
صدای فریاد محافظان، تا دوردست‌ها شنیده می‌شد و تا لحظاتی دیگر، این بیابان قرار بود شاهد جنگی عظیم میان اشلی و کلارکسون باشد.
اسب کلارکسون جلوتر از همه می‌دوید و به خاطر حرکت اسب، کلارکسون روی اسب بالا و پایین می‌شد. شمیشرش را مستقیم به جلو گرفته بود و داشت اشلی را می‌نگریست. هدفش او بود و کلارکسون نمی‌خواست حتی برای يک لحظه، چشم از اشلی بردارد.
اشلی درحالی که افسار اسبش را با دو دستش گرفته بود، میان محافظانش به سوی کلارکسون می‌رفت.
جنگ شروع شده بود و دیگر برای عقب کشیدن، خیلی دیر بود!
طولی نکشید که محافظان هر دو طرف در هم آمیختند و عده‌ای شروع به حمله کردند و عده‌ای مشغول دفاع شدند. شمشیرها بالا رفتند و به هم کوبیده شدند. تیرها پرتاب شدند و به سوی هدف اوج گرفتند.
در آنِ واحد، صدای برخورد شمشیرها به هم، کل بیابان را زیر سلطه گرفت. محافظان به اسب‌های حریف خودشان ضربه می‌زدند و از کنارش رد می‌شدند. اسب‌ها ضربه می‌خوردند و شیهه‌ی بلندی می‌کشیدند. پا از روی زمین بلند کرده و از شدت درد بدنشان، به هر سو می‌دویدند. می‌دویدند و می‌دویدند؛ اما این دویدنشان درد را از آنان دور نمی‌کرد. آنان نمی‌توانستند جلوی زخمشان را بگیرند و در نهایت روی زمین می‌افتادند!
محافظان نیز همراه اسب‌ها محکم روی زمین می‌افتادند؛ اما بلافاصله بلند می‌شدند و شمشیر به دست به وسط میدان مبارزه می‌دویدند.
عده‌ای هنوز با اسب مشغول دفع حملات دشمن بودند و عده‌ای روی زمین می‌جنگیدند. هیچ یک از محافظان در کشتن، مجروح کردن یا بریدن سر حریفشان درنگ نمی‌کردند.
با یک چشم بر هم زدن، نوک همه‌ی شمشیرها آغشته به خون شده بود. اسب سواران تیرهایشان را در کمان می‌گذاشتند و پس از هدف گیری، پرتاب می‌کردند. تیر محکم به سوی هدف پرواز می‌کرد و گاهی به قلب، پا، بازو یا نواحی دیگر می‌خورد. برخورد هر تیر برابر می‌شد با بلند شدن صدای فریاد محافظان. فریادهای زیادی از روی درد در محیط می‌پیچید.
هر کسی که مجروح می‌گشت، از شدت درد چنان فریاد می‌کشید، که قلب آسمان را می‌لرزاند. محافظانی که در اثر تیر یا شمشیر زخمی می‌شدند، روی زمین می‌افتادند. از شدت درد، در خود مچاله می‌شدند، یا توان مبارزه را از دست داده و جان خود را می‌باختند و یا که برمی‌خاستند و علی‌رغم دردشان، دوباره به مبارزه ادامه می‌دادند.
همه چیز چنان در هم آمیخته شده بود که نمی‌شد تشخیص داد چه کسی طرف اشلی بود و چه کسی طرف کلارکسون.
شن‌های بیابان به رنگ قرمزی خون در آمده بودند و خونی که مدام از محافظان روی زمین می‌چکید، گویا قصد تداوم این برکه‌ی خون و تبدیل آن به یک دریا را داشت! گویا سرهای جدا شده و جسدهایی که با گذر هر لحظه به تعدادشان افزوده می‌شد، به اندازه‌ی کافی زمین را زینت نمی‌دادند که برای جلوه‌ی بیشتر، نیاز به خون و رنگ آمیزی بود!
از همین ابتدای جنگ، جسدهای زیادی روی زمین به چشم می‌خورد و اگر اول جنگ این بود، آخرش چه می‌شد؟ آخرش چقدر وحشتناک ممکن بود باشد؟
محافظان کلارکسون حمله می‌کردند، گردن حریفشان را با ضربه‌ی محکم شمشیر می‌بریدند و از هر سو تیر پرتاب می‌کردند. از طرفی دیگر، خود نیز توسط محافظان اشلی ضربه می‌خوردند، یا مجروح می‌شدند و یا زندگی‌یشان همان‌جا خاتمه می‌یافت و دستان زمین پذیرای جسدشان می‌شد.
‌شمشیرهایی که در این میان به خون آلوده می‌شدند، تیرهای تیزی که گاه به هدف می‌خوردند و گاه به سپر محافظان و گاه نیز خطا می‌رفتند! کسانی که فرشته‌ی مرگ در خانه‌یشان را می‌زد و آنان را با خود همسفر راهی طولانی می‌کرد. خونی که روی زمین می‌ریخت.
همه‌ی این‌ها به خاطر پیروزی بودند و از نظر همه‌‌یشان، این دردی که در نهایت به پیروزی ختم می‌شد، ارزشش را داشت. گرچه آنان نمی‌دانستند چه کسی پیروز میدان خواهد شد؛ اما با این حال پیروزی را می‌خواستند و می‌دانستند این پیروزی راحت به دست نمی‌آمد؛ لذا باید مبارزه می‌کردند و تا پای جان مایه می‌گذاشتند.
آنان اين‌جا بودند که بِبَرند، نه ببازند!
صدای فریاد و برخورد شمشیرها از هر سو به گوش می‌رسید. شمشیرهای فلزی و خونی، محکم به هم می‌خوردند و خبر از محافظانی می‌دادند که سخت در تلاش دفع حملات حریف بودند. محافظان از هر سمتی به وسط میدان جنگ می‌دویدند و با کشتن و مجروح کردن سرباز حریف، قصد از بازی حذف کردن او را داشتند. قصد به دست آوردن برگ برنده برای سپاه خود را داشتند!
سربازان می‌جنگیدند و میدان مبارزه، به یک صفحه‌ی شطرنج خشن شباهت پیدا کرده بود؛ اما تفاوت در این‌جا بود که در این صفحه‌ی شطرنج، حتی پادشاهان نیز می‌جنگیدند و یک گوشه ننشسته بودند!
کلارکسون با سرعت هر چه تمام، خود را به اسب اشلی رساند. دستش را دور دسته‌ی شمشیرش فشرد.
جنگ شدت گرفته بود و صدای مبارزه‌ی بقیه در گوش‌هایش طنین می‌انداختند. صدای فریادهایی که از روی درد در محیط می‌پیچید، نگرانش می‌کردند که نکند صدای فریاد محافظان خود باشد. نکند برگ برنده دست اشلی باشد و محافظان او باشند که زخمی می‌شوند و می‌میرند! این نگرانی مانند تار عنکبوتی به دور قلبش پیچیده بود. ابروانش در هم تنیده بودند و بدنش داغ کرده بود.
صدای مبارزه و شمشیرها بر اضطرابش می‌افزودند. قلبش پی در پی و نامنظم می‌تپید و سینه‌اش که مدام جلو عقب می‌شد، نشان از نفس‌ نفس زدنش می‌دادند. نگران اوضاع جنگ بود و دلش می‌خواست شرایط را بررسی کند، اما هم اکنون اشلی در اولویت قرار داشت و نمی‌توانست چشم از او بردارد.
دندان‌هایش را روی هم سایید و شمشیرش را جلو گرفت. چشمانش را ریز کرد و به هدف خیره شد. به سرعتش افزود و آن‌گاه که از کنار اسب اشلی رد می‌شد، به طور آنی با شمشیر ضربه‌ای به گردن اسبش زد. سپس شمشیرش را بالا گرفت و با تکان دادن افسار اسبش، جهت حرکت اسب را تغییر داد.
با پوزخندی روی لبش از اشلی دور ‌شد.
ضربه‌ی محکم و دردناک شمشیر روی گردن اسب، موجب ایستادنش شد. اسب دست از دویدن برداشت و دو پای جلویی‌اش را از روی زمین بلند کرد. شیهه‌ی بلند و دردناکی کشید. اشلی سریع افسارش را در دست گرفت و سعی کرد آن را کنترل کند. می‌دانست کارش فایده‌ای نداشت، زیرا اسب زخمی شده بود و نمی‌توانست مانند انسان در برابر دردش مقاومت کند.
توقف شیهه‌ی اسب و افتادنش روی زمین، برابر شد با افتادن اشلی از روی اسب. اشلی که روی زمین افتاده و شنل سیاهش حسابی غرق شن‌های زمین شده بود، درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، اخم پررنگی روی چهره‌اش نمایان شد و به کلارکسون چشم دوخت. کلارکسون درحالی که از سرعت دویدن اسبش می‌کاست تا اسب بایستد، با غرور و افتخار شمشیر را در دستش چرخاند.
اشلی که کمرش به خاطر برخورد محکم با زمین درد گرفته بود، درحالی که چهره‌اش را در هم فرو می‌برد، سعی کرد از روی زمین برخیزد. دستش را روی زمین گذاشت و برای خود تکیه گاهی درست کرد. کمرش به خاطر ضربه درد گرفته بود؛ اما اهمیتی به آن نداد و بلند شد. سرش را به سوی کلارکسون که نزد او می‌آمد، چرخاند. چشمانش را ریز کرد و درحالی که نفس حبس شده در سینه‌اش را با خشم بیرون می‌داد، به کلارکسون خیره شد. دستش را مشت کرد. هر طور شده باید او را شکست دهد. پیروزی همه‌یشان به عملکرد اشلی در این میدان بستگی داشت. اشلی نمی‌توانست ببازد!
باد به صورت اشلی سیلی می‌زد و حیف که این مبارزه، اجازه‌ی لذت بردن از این سپیده دم ابری را به هیچ کس نمی‌داد!
کلارکسون درحالی که آرام آرام به سوی اشلی می‌رفت، وقتی نزد او رسید، شروع کرد با اسب به دور اشلی چرخیدن. آرام آرام دور اشلی می‌چرخید و به خاطر حرکت اسب، خود نیز تکان می‌خورد. نوک تیز شمشیر را به طرف اشلی گرفته بود و پوزخند تمسخرآمیزی روی لب داشت. او حتی به چنین چیز کوچکی نیز مغرور می‌شد و هنوز هیچ چیز معلوم نشده و جنگ پایان نیافته، داشت برنده و بازنده را مشخص می‌کرد!
صدای مغرور و تمسخرآمیزش، پوزخندی روی لب اشلی نشاند.
- من یک، تو صفر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #197
این برای کلارکسون مانند یک جور بازی می‌آمد که داشت امتیاز شماری می‌کرد؟ این پر افاده بودنش را از کجا یاد گرفته است؟ فکر می‌کرد با زخمی کردن اسب اشلی می‌تواند امتیاز کسب کند و یک قدم جلوتر رود؟ معلوم بود پیروز شدن برایش به عقده تبدیل شده است. اشلی نیز پیرزوی را می‌خواست؛ اما چون حقشان بود؛ نه عقده‌یشان.
پوزخند دوباره‌ای زد.
این حرفش خیلی برای اشلی مسخره بود؛ اما به نفعش نیز بود! اگر کلارکسون این‌گونه می‌گفت؛ یعنی داشت اشلی را دست کم می‌گرفت. می‌توانست غافلگیرش کند و به او نشان دهد نباید او را دست کم بگیرد. شاید بتواند مبارزه‌اش با کلارکسون را به نفع خود بکند.
صدای جدی و خونسردش در گوش کلارکسون پیچید و او را خشمگین کرد.
- اگه واقعاً می‌خوای بجنگیم، از تخت پادشاهیت بیا پایین.
لحن تمسخر صدایش، اخم کلارکسون را پررنگ‌تر کرد. اشلی داشت او را به مبارزه می‌طلبید! او می‌خواست کلارکسون از اسبش پایین آمده و با او روبه‌رو شود. اگر اشلی واقعاً این را می‌خواست، پس کلارکسون نیز دعوت او را می‌پذیرفت. کلارکسون اهل پا پس کشیدن از یک مبارزه نبود، مخصوصاً اگر این مبارزه توسط اشلی باشد. اصلاً خیال نداشت در برابر این پسر کوتاه بیاید!
کلارکسون خنده‌ی مغرور و تمسخرآمیزی کرد. برای اشلی خیلی مسخره بود که این لحن مملو از تکبر کلارکسون را بشنود.
- بسیار خب!
کلارکسون این را گفت و با یک حرکت، از اسبش پایین آمد. مقابل اشلی ایستاد و سرش را بالا گرفت.
اشلی سرش را بلند کرد و نگاه جدی و پر از نفرتش را در چشمان کلارکسون دوخت. حال که هر دو بدون اسب بودند، می‌توانستند مبارزه‌ی عادلانه‌ای داشته باشند.
گرچه این مبارزه به هیچ وجه حالت عادلانه‌ای پیدا نمی‌کرد؛ زیرا اشلی خیلی قوی‌تر بود و می‌توانست کلارکسون را شکست دهد. حتی می‌توانست با استفاده از قدرتش، جنگ را به نفع خود تمام کند!
صدای بلند کلارکسون توجه اشلی را جلب کرد.
- بیا تمومش کنیم اشلی.
این را گفت و شمشیرش را مقابل اشلی گرفت. اشلی لبخند مرموزی روی لب نشاند و به نوک تیز شمشیر خیره شد.
در این میدان درگیری که عده‌ای جان خود را می‌باختند و عده‌ای در حالی که غرق در خون روی زمین افتاده و درد می کشیدند، نمی‌شد اشلی و کلارکسون گوشه‌ای نظاره‌گر بمانند.
جنگ در اصل جنگ آنان بود و اشلی با تکیه بر این فکر، یک قدم به کلارکسون نزدیک شد و در حال که نگاه بی‌باک و نترسش را در نگاه کلارکسون دوخته بود، گفت:
- اوه! کلارکسون! من خیلی وقته که منتظره تموم شدنشم.
عطشش برای شروع مبارزه در صدایش آشکار بود. پس از این حرف، کلارکسون که تصمیم گرفته بود اولین حمله از جانب خود باشد، شمشیرش را بالا برد و فریاد زنان به سوی اشلی دوید تا شمشیر را در قلبش فرو ببرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #198
ادوارد جلوتر از همه می‌رفت و با تکان دادن افسار اسبش، اسب را به این سو و آن سو هدایت می‌کرد. جز صدای پای اسب‌ها، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید و همه‌ی محافظان ساکت بودند.
راه زیادی تا خروجی جنگل باقی نمانده بود و اگر این راه را پیموده و موفق به رسیدن به مرز مرکین می‌شدند، همه چیز پایان می‌یافت و دیگر کسی نمی‌توانست جلوی آنان را از ورود به مرکین بگیرد. اگر به مرز مرکین می‌رسیدند، موفق می‌شدند!
با فکر کردن به این موضوع، لبخند کوچک و کمرنگی روی لبان ادوارد جا خوش کرد. درخشش خفیفی در چشمانش پدیدار گشت و او از فکر این‌که بالأخره موفق خواهند شد، به وجد آمد. واقعاً می‌خواست وارد مرکین شود و پا در سرزمین پدری‌اش بگذارد. دلش می‌خواست حقش را پس بگیرد و این انتظار چندین ساله را تمام کند.
دستانش را دور افسار اسب فشرد.
فکر پیروزی در این جنگ، ذره، ذره‌ی وجودش را خوشحال می‌کرد و فکر کردن به شکست، موجب می‌شد ترس و نگرانی بر وجودش رخنه کند و به او اجازه‌ی خوشحال بودن ندهد. دست خودش نبود! نمی‌توانست احتمال شکست خوردنشان را از ذهنش بیرون کند. نمی‌توانست نگران نباشد!
در همین افکار و احساسات به سر می‌برد که ناگهان نگاهش صیاد تیری شد که از سمت جلو به سویشان می‌آمد. تیر خیلی سریع به سمتش پرت شد و از کنار گوشش رد شده و به درخت پشت سرش برخورد کرد. خیلی آنی و ناگهانی اتفاق افتاد و ادوارد حتی نتوانست موقعیت را بررسی و هضم کند. در بهت فرو رفته بود و چشمانش گرد شده بودند. قلبش با دیدن این تیری که به سویش پرت شد، به تپش افتاده و پی در پی می‌تپید.
در آن لحظه، چقدر خدا را سپاس می‌گفت که تیر خطا رفته و به او برخورد نکرده بود!
ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش جاری می‌شد و دستانش به سردی یخ بودند. این‌که یک تیر به سویشان پرت شد، اصلاً نشانه‌ی خوبی نبود.
حدس می‌زد این تیر، تیرهای دیگری نیز به دنبال خواهد داشت؛ لذا افسار اسبش را تکان داد تا اسب سريع‌تر بدود. فریادزنان دستور داد:
- مورد حمله قرار گرفتیم، همگی عجله کنید باید حرکت کنیم!
آنان باید سريع‌تر از قبل حرکت می‌کردند تا مورد اثابت تیرها قرار نگیرند. به دستور ادوارد، همه‌ی محافظان حالت تدافعی به خود گرفتند و به دنبال ادوارد، به سرعت اسب‌هایشان افزودند. اسب‌ها در جنگل شروع به دویدند کردند و با سرعت زیادی از میان درختان رد شدند.
طبق گمان ادوارد، تیرهای بیشتری از سوی ناکجاآباد به طرفشان پرت می‌شد. تیرها از هر سمتی پرتاب می‌شدند؛ اما به دلیل حرکت پر سرعت ادوارد و محافظانش، اغلب تیرها خطا می‌رفتند و به زمین یا درخت برخورد می‌کردند.
اما در همین هنگامی که سعی در فرار از دست تیرها داشتند، ادوارد می‌توانست صدای فریاد چند محافظ را بشنود. به نظر همه‌ی تیرها هم خطا نمی‌رفتند و برخی به هدف می‌خوردند. برخی از تیرها به بازو یا بدن محافظان، یا حتی اسب‌ها برخورد می‌کردند و جراحت عمیقی به جا می‌گذاشتند. صدای شیهه‌ی اسب‌هایی که از کنترل سوارشان خارج می‌شدند، در محیط می‌پیچید و چقدر این صدا آزار دهنده بود! برای ادوارد آزار دهنده بود که صدای فریاد محافظ زخمی‌اش را بشنود و نتواند کاری انجام دهد.
همان‌طور که اسب را به جهت‌های مختلف هدایت می‌کرد، چشمان ریز شده‌ و نگاه جدی‌اش را در اطراف می‌چرخاند و سعی داشت مکان‌ پرتاب تیرها را پیدا کند. سعی داشت بفهمد تیرها از کدام سو پرت می‌شدند و چه کسی آنان را می‌انداخت. می‌خواست موقعیت دشمن را تشخیص دهد، اما به خاطر بوته‌ها و درخت‌های بلند، انجام این کار اندکی سخت می‌شد.
سرش را اندکی به عقب چرخاند. تعداد محدود و کمی از محافظانش در اثر تیر زخمی شده بودند و این موضوع جای شکر داشت. دندان‌هایش را با خشم روی هم فشرد. آخر این تیرها دیگر چه بودند؟ از کدام سو پرتاب می‌شدند؟ ماجرا چه بود؟ در تله افتاده‌ بودند؟!
چنین افکار و سؤال‌های بی‌پاسخی ذهنش را درگیر کرده بودند. افسار اسبش را تکان داد، تا به سرعت اسب بیفزاید که ناگهان با دیدن منظره‌ی روبه‌رویش، مجبور به ایستادن شد. به دنبال ادوارد و با دیدن منظره‌ی مقابل، تمامی محافظان نیز به دنبال هم ایستادند. دیدن چنین چیزی، برایشان غیر قابل باور و به دور از انتظار بود. ترس برشان داشته بود و فقط به این می‌اندیشیدند که آخر چطور ممکن بود؟ آنان نقشه داشتند مخفیانه وارد مرکین شوند و کلارکسون از این نقشه‌یشان خبر دار نبود، پس چطور؟ چطور می‌شد که محافظان کلارکسون راهشان را سد کرده بودند؟
دیدن محافظان مقابل که روی اسب نشسته و همگی شمشیر به دست بودند، اخمی روی ابروان ادوارد نشاند. غافلگیر شده بود و انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت. آنان گمان کرده بودند می‌توانستند بدون هیچ مانع و درگیری‌ای این جنگل را پشت سر بگذارند؛ اما گویا اشتباه می‌کردند.
ادوارد دستش را مشت کرد و نگاهش را در اطراف چرخاند. هیچ راهی برای این‌که بتوانند بدون درگیری از این آشوب رد شوند، نبود! حتی اگر می‌توانستند از راه دیگری به سوی خروجی جنگل حرکت کنند، باز محافظان کلارکسون قرار بود دنبالشان کنند.
اگر می‌خواستند وارد مرکین شوند، باید می‌جنگیدند و این محافظان را شکست می‌دادند. باید این مانع را از سر راه برمی‌داشتند.
خوشبختانه پرتاب تیرها متوقف شده بود؛ اما این به معنای این نبود که ادوارد برگ برنده‌ای داشت! محافظانی که چند لحظه پیش تیر پرتاب می‌کردند، هر آن ممکن بود باز کارشان را ادامه دهند و با تیر بخواهند چندین نفر را بکشند. باید در حین جنگیدن، حواسشان را به تیرهای اطراف نیز می‌دادند.
عصبی و نگران دندان‌هایش را روی هم سایید. نگران بود که شکست بخورند. اگر نمی‌توانستند وارد مرکین شوند، اگر در این جنگ شکست می‌خوردند، نقشه خراب می‌شد.
صدای نسبتاً بلند محافظ کلارکسون که جلوتر از همه ایستاده بود، توجه ادوارد را جلب کرد و موجب شد سرش را بالا بگیرد.
- همشون رو بکشید! هیچ کس زنده نخواهد موند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #199
با این حرف، همه‌یشان شمشیرهایشان را بالا گرفتند. آنان این‌جا بودند تا دستور پادشاه کلارکسون را انجام دهند. کلارکسون گفته بود ادوارد و باقی شورشیان به جنگل لاوانتیون خواهند آمد و از آنان خواسته بود در کمین باشند. کلارکسون از آنان خواسته بود بدون کشتن ادوارد و شکست دادن محافظانش، به مرکین برنگردند. اکنون نیز باید خواسته‌ی پادشاهشان را به انجام می‌رساندند.
حرف آن محافظ، عامل بیرون کشیده شدن شمشیر ادوارد بود. ادوارد دستش را دور دسته‌ی شمشیرش فشرد و با چشمان ریز شده‌ای به محافظان مقابل خیره شد. محافظان دیگر نیز با تبعیت از ادوارد شمشیرهایشان را از غلاف کشیدند.
صدای ادوارد توجهشان را جلب کرد.
- شکستشون بدید و هنگام جنگیدن، حواستون به تیرها باشه. ما نیومدیم اين‌جا که ببازیم.
این حرف، روحیه و اراده‌ی لازم برای پیروزی و جنگیدن را در دل محافظان ایجاد کرد و آن‌گاه که محافظان کلارکسون با اسب‌هایشان جلو آمدند تا بجنگند، آن‌گاه که آنان آماده‌ی حمله شدند، ادوارد و محافظانش نیز آماده‌ی دفاع شدند.
در کم‌تر از یک لحظه، جنگشان شروع ‌شد. شمشیرها در هم آمیخت و تیرها پرتاب شدند. ادوارد مدام با اسبش این سو و آن سو می‌رفت تا از تیرها در امان باشد. نمی‌توانست ببیند تیرها از کدام جهت پرتاب می‌شدند و این موضوع کارش را سخت‌تر می‌کرد.
ادوارد با اسبش به سوی محافظان کلارکسون رفت و همان‌طور که داشت از نزد آنان رد می‌شد، شمشیرش را دراز کرد و به بازو و سینه و اسب چند محافظان ضربه زد. پی در پی این کار را تکرار می‌کرد و با هر ضربه‌ای که می‌زد، صدای فریاد محافظان اوج می‌گرفت و به تعداد مجروحان افزوده می‌شد.
ادوارد اسبش را پس از فاصله گرفتن از زخمی‌ها و جسدهای روی زمین، چرخاند و نگاهی کلی در اطراف چرخاند.
از همین ابتدای جنگ تعدادی جسد روی زمین افتاده بود! نمی‌توانست بگوید جنگ به نفع چه کسی بود، چون هم خودش محافظ از دست داده بود و هم تعدادی از محافظان کلارکسون کشته شده بودند.
خون، روی تنه‌ی درختان نقش بسته و مقداری نیز روی زمین ریخته بود. گویا یک نفر صفحه‌ی کاغذ را با رنگ قرمز نقاشی می‌کرد! چقدر نقاش بی‌رحمی بود که برای تکمیل شدن نقاشی‌اش، آدم‌ها باید می‌مردند! سرهای قطع شده‌ی محافظان روی زمین می‌افتاد و قِل می‌خورد، جسد بی سرشان گوشه‌ای ولو می‌شد و جنگ چنان اوج گرفته بود که از مایْل ها دورتر، صدایش به گوش می‌رسید.
تیرها پرتاب می‌شدند و محافظان ادوارد در تلاش برای جاخالی دادن از آن تیرها بودند. محافظان هر دو طرف می‌جنگیدند و ضربه می‌زدند و ضربه می‌خوردند. فضای خشن و متشنجی بر محیط حاکم شده بود و ظاهراً از حکمرانی‌اش لذت می‌برد. همه‌ی محافظان نفس نفس زنان، درحالی که ع×ر×ق از سر تا پایشان سرازیر می‌شد، مدام به این سو و آن سو می‌دویدند و با شمشیرهای خود، حمله‌های حریفشان را دفع یا که حریفشان را می‌کشتند. جسدهای بی‌شماری روی دستان زمین افتاده بود و هر لحظه به تعدادش افزوده می‌شد.
خونی که روی زمین می‌چکید، به این زودی‌ها قصد متوقف شدن را نداشت و گویا می‌خواست بیش از قبل همه جا را خونی کند. صدای فریاد محافظان خودی، خشم و اندوه ادوارد را بیشتر می‌کرد و ای کاش می‌توانست جلوی بیش از این جراحت محافظانش را بگیرد، اما افسوس که نمی‌شد! این دریای خون، این جسدهای روی زمین، تنها با اتمام جنگ و پیروزی پایان می‌یافت و تا آن زمان، باید درد می‌کشیدند! تا آن زمان باید دردشان را خفه می‌کردند و به جنگیدن ادامه می‌دادند.
در این میدان خونین، هیچ راهی برای فرار از جنگ وجود نداشت. محافظان هر دو طرف با وجود درد و زخم‌های روی بازو، پا و سینه‌یشان هنوز سعی می‌کردند بجنگند و پیروزی را از آنِ خود بکنند. آنان نمی‌توانستند شکست بخورند و از خود ضعف نشان دهند و این چیزی بود که هر دو طرف به آن باور داشتند. این چیزی بود که موجب می‌شد شمشیرها بار دیگر به هم برخورد کنند و تیرها بار دیگر پرتاب شوند.
صدای برخورد محکم شمشیرهای فلزی‌ای که به رنگ قرمز خون درآمده بودند، در محیط طنین انداخته بود. همه در تکاپو بودند و محیط وسیعی از جنگل، به میدان جنگ محافظان کلارکسون و محافظان ادوارد تبدیل شده بود.
این جنگ، تنها با پیروزی ادوارد یا شکستش خاتمه می‌یافت و ادوارد امیدوار بود پیروزی انتظارش را بکشد.
شمشیر را در دستش چرخاند و با اسبش به سوی محافظان کلارکسون دوید تا با آنان درگیر شود و این درگیری او، تا مدت زیادی که جنگ خاتمه یابد، ادامه می‌یافت.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #200
کلارکسون خواست شمشیرش را روی قلب اشلی فرود آورد که اشلی با چند قدم عقب رفتن، جاخالی داد. کلارکسون شمشیرش را پایین آورد و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، با خشم به چهره‌ی جدی اشلی نگاه کرد. خشم چند لحظه پیش اشلی از بین رفته و حال خونسردتر جلوه می‌داد. هر چند کلارکسون می‌دانست این خونسرد جلوه دادن اشلی، نشانه‌ی تمرکزش روی موضوعی است.
اخمی روی ابروان اشلی نشست.
او شمشیری در دست نداشت و نمی‌توانست با وجود شمشیر کلارکسون، با او مبارزه کند و نزدیکش شود. نزدیک کلارکسون شدن مساوی بود با شکافته شدن گوشت و پوستش توسط نوک تیز شمشیر.
صدای قدم‌های کلارکسون که به سوی او می‌دوید، طنابی شد که او را از چاه افکارش بیرون کشید. کلارکسون بار دیگر خواست با شمشیر گردن اشلی را ببرد و در انجام این کارش مصمم بود که اشلی ناگهان دستش را بالا آورد و آن‌گاه بود که هاله‌ای آتشین میان خودش و کلارکسون ایجاد شد و کلارکسون وحشت زده چند قدم عقب رفت.
اشلی با مشت کردن دستش هاله‌ی آتش را از بین برد و نگاه خیره و جدی‌اش را در چشمان کلارکسون دوخت. کلارکسون می‌دانست اگر اشلی به استفاده از قدرتش روی می‌آورد، آن‌گاه کاملاً شکست می‌خوردند و دیگر نمی‌توانستند پیروز شوند. کلارکسون می‌دانست احتمال پیروزی‌اش تا زمانی ممکن بود که اشلی از قدرتش استفاده نکند. اشلی خیلی قدرتمند بود و یک اشاره‌ی دستش برای سوزاندن همه جا کافی بود! امیدوار بود تا بازی به آن‌جا نکشیده، بتواند او را شکست دهد.
برای این‌که اشلی را از استفاده کردن از قدرتش منع کنید، پوزخندی کنج لبش نشاند و سعی کرد از راهی وارد بازی شود که اشلی نتواند مخالفت کند.
- می‌خوای مثل همیشه از قدرتت استفاده کنی؟! تو بدون فینیکس هیچی نیستی! همیشه پشت شعله‌هات مخفی می‌شی.
اشلی دندان‌هایش را روی هم سایید و درحالی که آرام آرام به سوی سنجاق شنلش دست می‌برد، گفت:
- پس منم بدون قدرتم باهات روبه‌رو می‌شم.
این را گفت و با باز کردن سنجاق شنلنش و در آوردن شنلش، شنل را به دست باد سپرد و به او اجازه‌ی همسفر شدن با باد را داد. اشلی چشمانش را ریز کرد و نگاه جدی‌اش را به کلارکسون دوخت. دستانش را مشت کرد و لبخندی زد.
- بیا جلو.
این حرفش، مجوزی برای کلارکسون شد که دوباره حمله را آغاز کند. چند قدم فاصله‌ی میانشان را دوید و باز شمشیرش را بالا گرفت.
همه‌ی شمشیرهای میدان جنگ بالا گرفته می‌شدند و پایین فرو می‌آمدند. یا هوا و زمین را می‌شکافتند و یا گوشت و پوست حریفشان را! به رنگ خون آلوده می‌شدند و با هر جراحتی که ایجاد می‌کردند، صدای فریادها اوج می‌گرفت یا که به تعداد اجساد افزوده می‌شد. جنگ خیلی وقت بود شروع شده بود و هر لحظه داشت وحشتناک‌تر از قبل می‌شد.
آسمان نیمه تاریک، گویا برای این جنگ لباس سیاه تن کرده بود و بادهایی که می‌وزیدند، گویا با خود خبرها و پیام‌های وحشتناکی را حمل می‌کردند.
کلارکسون شمشیر را به سوی قلب اشلی فرود آورد؛ ولی اشلی روی زمین خم شد و جاخالی داد. دستش را بالا برد و انگشتانش را دور مچ دست کلارکسون احاطه کرد. مچ دستش را فشرد و از فشاری که به دستش وارد می‌شد، کلارکسون اخمش پررنگ‌تر شد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. سعی می‌کرد تغییری در حالت چهره‌اش ایجاد نکند.
اشلی مچ دستش را گرفته بود و لذا نمی‌توانست شمشیر را حرکت دهد. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد و قبل از این‌که اشلی از روی زمین بلند شود، با پایش لگدی محکم به پای اشلی زد که موجب شد اشلی پایش سُر بخورد و روی زمین بیفتد. دستش از دور مچ دست کلارکسون سُر خورد و آن‌گاه که کمرش با زمین برخورد کرد، اخمش پررنگ‌تر شد.
با وجود هوای خنک سپیده دم، باز به خاطر تحرک بیش از حد و این مبارزه، سر تا پا غرق ع×ر×ق شده بود و نفس نفس می‌زد. بدنش گویا داغ کرده بود! شاید هم آتشفشانی درونش داشت فعالیت می‌کرد!
حتی کلارکسون نیز به دلیل بدو بدو کردن و حرکاتش، به نفس نفس افتاده بود. سینه‌اش مدام جلو و عقب می‌شد و قلبش چنان با سرعت می‌تپید که گویا حتی او نیز سر جنگ گرفته بود و داشت مبارزه می‌کرد. می‌دانست این تپش بیش از حد قلبش از سویی به خاطر تحرکش و از سویی دیگر به خاطر نگرانی‌اش بود. نگران بود که نتواند اشلی را شکست دهد؛ اما روی این‌که پیروز شود نیز مصمم بود.
پیش از اين‌که به اشلی فرصت بلند شدن دهد، به سوی او خیز برداشت و نوک شمشیر را خیلی آرام روی گردنش گذاشت. اشلی که از ترس و وحشت به زمین چنگ زده بود، چشمان گرد شده و نگاه مضطربش را به نوک شمشیر دوخت. مردمک چشمانش گشاد و حالتی لرزان داشتند. قلبش به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ می‌زد.
شن‌های روی زمین را در مشتش می‌فشرد؛ اما حیف که شن‌ها از لای انگشتانش سُر می‌خوردند و روی زمین می‌ریختند.
حتی نمی‌توانست آب دهانش را تکان دهد، زیرا تکان خوردن گلویش برابر می‌شد با فرو رفتن شمشیر در گوشتش. با اضطراب و دستانی ع×ر×ق کرده، نگاهش را به سوی کلارکسون سوق داد.
کلارکسون لبخند مغرور و فخزانه‌ای تحویل اشلی داد و نگاه تمسخرآمیز و خوشحالش را در نگاه او دوخت. کلارکسون فکر می‌کرد با زیر گرفتن اشلی پیروز شده بود؟!
صدای مملو از غرور و حس پیروزی کلارکسون گوش اشلی را نوازش کرد.
- دیگه تمومه اشلی؛ نمی‌تونی کاری بکنی! تسلیم شو و شکستت رو قبول کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین