. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #221
بلافاصله پس از این حرف فینیکس، اشلی نگاهش را به سوی کلارا چرخاند. توان تحمل چشمان بسته‌اش را نداشت و دیدن چهره‌ی بی‌جانش، دردی سنگین روی قلبش به جا می‌گذاشت. دیدن نفس نکشیدنش، نفس را در سینه‌اش حبس می‌کرد و بدون کلارا مگر می‌توانست زنده ماندن را تحمل کند؟ بدون کلارا مگر می‌توانست به این دنیای تاریک نگاه کند و از آن لذت ببرد؟!
لبخند تلخی لبانش را آرایش کرد. آرام آرام اشک می‌ریخت. چشمانش از فرط گریه می‌سوختند و سرش درد می‌کرد. هیچ کدامشان با درد قلبش حتی قابل قیاس نبودند! نبود کلارا چنان دلتنگش می‌کرد و عذابش می‌داد که با وجود چنین دردی، حتی یک لحظه بیشتر هم تحمل کردن این زندگی برایش کاری طاقت‌فرسا بود؛ اما می‌توانست اوضاع را درست کند.
نمی‌دانست چقدر احتمال موفقیت داشت، اما می‌توانست تمام تلاشش را بکند. اگر موفق می‌شد و کلارا... .
می‌ترسید! می‌ترسید موفق نشود؛ اما دلش نمی‌خواست ذهنش را با چنین فکری مشغول کند. می‌خواست به آن امید کوچک متوسل شود و باور کند که می‌تواند او را بازگرداند.
دستانش را به سوی کلارا دراز کرد و نفس عمیقی کشید. اشک‌هایش بند آمده بودند و ترسیده و هراسان به جسد کلارا چشم دوخته بود.
تمرکزش را به نیرویش داد و خواست کارش را آغاز کند. ادوارد و کلارکسون با بهت به اشلی نگاه می‌کردند. هر دو سردرگم بودند که اشلی قصد انجام چه کاری را داشت! چشمان سؤالی کنجکاوشان روی اشلی و جسد کلارا خیره مانده بود.
ادوارد با نگرانی داشت به اشلی نگاه می‌کرد. کاش می‌توانست بفهمد او قصد انجام چه کاری را دارد. مرگ کلارا خیلی داغانش کرده بود و آن حال خرابی که سعی می‌کرد به دوش بکشد، از ظاهرش معلوم بود! از صدای لرزانش، نگاهش و اشک‌هایش می‌دید چقدر شکسته بود! آن پسر، اکنون با رفتن کلارا تنهاتر از هر زمان دیگری شده بود و ادوارد می‌دید چقدر برایش سخت است که بخواهد آن تنهایی و جای خالی کلارا را تحمل کند.
نگرانش بود و می‌خواست از کارش سر در بیاورد، اما کاری از دستش برنمی‌آمد جز گوشه‌ای ایستادن و نظاره کردن.
ناگهان چشمشان به شعله‌های آبی رنگی خورد که از دست اشلی بیرون می‌آمدند. متعجب و هراسان به صحنه‌ی مقابلشان چشم دوخته بودند.
شعله‌های اشلی تمامی بدن کلارا را در بر گرفتند. قدرت شفابخشی فینیکس را به کار گرفته بود و می‌دانست این شعله‌ها آسیبی برای کلارا نداشتند. چشمانش را بست و به شدت شعله‌هایش افزود. بدن خودش نیز شعله‌ور شد و کلارکسون و ادوارد با چشمانی گرد شده از فرط تعجب داشتند به آن دو نگاه می‌کردند.
چه اتفاقاتی داشت می‌افتاد؟ اشلی چه کاری می‌خواست بکند؟ هر دو چند قدم نزدیک‌تر شدند. از شعله‌های اشلی می‌ترسیدند و نگران بودند.
اشلی درحالی که چشمانش را به هم فشرده و دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، گرمای شعله‌هایش را بیشتر کرد. می‌دانست قدرت شفابخشی و احیای فینیکس حتی توان زنده کردن یک مرده را نیز داشت و می‌خواست از همین قدرت برای برگرداندن کلارا استفاده کند.
می‌خواست او زنده شود!
این‌گونه بودنش، این‌گونه دیدنش درد زیادی به او تحمیل می‌کرد و دلش مرگ کلارا را باور نمی‌کرد
او به زنده شدنش امید داشت! امید داشت که کلارا نزدش برمی‌گردد و او را تنها نمی‌گذارد. او را ترک نمی‌کند.
ولی مگر همین الانش هم او را ترک نکرده بود؟
با این فکر، رعشه‌ای به بدنش افتاد و شعله‌هایش اوج گرفتند. گرمای شعله‌هایش آن‌قدر زیاد بودند که حتی کلارکسون و ادوارد نیز حس می‌کردند.
اشلی تمامی قدرتش را به کار گرفته بود و روی این‌که کلارا را زنده کند، مصمم بود! مصمم بود و نمی‌دانست گاهی خواستن توانستن نیست! گاهی اوقات نمی‌توانستیم چیزهایی که می‌خواهیم را به دست آوریم.
چشمانش را با ترس باز کرد و وقتی چشمان بسته‌ی کلارا را دید، احساس کرد قلبش ایستاد! نفس در سینه‌اش حبس شد و دستان لرزانش ناتوان برای اجرای قدرتش شد. تعادل شعله‌هایش را از دست داد و خیره به چهره‌ی بی‌جان کلارا ماند. مردمک چشمانش گشاد و حالتی لرزان داشتند و بدنش سست شده بود.
بار بغض داشت به سویش هجوم می‌آورد.
او که قدرت شفابخشی فینیکس را استفاده کرده بود، پس چرا کلارا هنوز زنده نشده بود؟ چرا هنوز بی‌حرکت مقابل اشلی دراز کشیده بود؟
چشمانش خیس از اشک شدند و باز آسمان دلش ابری شد. باران شدت گرفت و گویا آسمان، وابسته به حال اشلی بود!
اشلی آب دهانش را با ترس قورت داد.
کجای کار را اشتباه آمده بود؟ چه اشتباهی انجام داده بود که قدرتش کارساز نبود؟ به خاطر چه کلارا زنده نشد؟
حالش آشفته‌تر شد و امیدی که داشت در قلبش ویران می‌شد، داغانش می‌کرد. با چه خیالات و تصوراتی به آن امید کوچک متوسل شده بود؟ حتی آن امید نیز مانند دیگران از پشت به او خنجر زد و تنهایش گذاشت! آن امید کوچکی که اشلی دلش را به آن خوش کرده بود، شکست و روی قلبش آوار شد! قلبش چه گناهی انجام داده بود که مجبور می‌شد زیر آن آوارها جان بدهد؟
بغضش تشدید یافت و به هق هق افتاده بود. هق می‌زد؛ اما اشک نمی‌ریخت. نفس نفس می‌زد و احساس خفگی می‌کرد. بدون کلارا همه چیز برایش عذاب‌آور بود و او نمی‌توانست این عذاب را تا آخر عمرش تحمل کند.
کلارا باید زنده می‌شد.
اشلی هنوز آماده‌ی از دست دادن او نبود! هنوز آماده‌ی روبه‌رو شدن با جای خالی کلارا و تحمل این دلتنگی نبود.
بيشتر به سوی جسد بی‌جان کلارا خم شد و دستانش را مشت کرد که شعله‌های اطرافشان تشدید یافتند. شدت شعله‌ها را کم و زیاد کرده و سعی در زنده کردن کلارا داشت. تمام قدرتش را داشت به کار می‌کشید و می‌دانست با استفاده از قدرت شفابخشی اش، تا همین جا هم مقدار زیادی از قدرتش را به کار گرفته بود. می‌دانست قدرت شفابخشی فینیکس را خیلی ضعیف می‌کند و انرژی‌اش را می‌بلعد؛ اما دست خودش نبود، باید موفق می‌شد!
ادوارد و کلارکسون با چشمانی از حدقه درآمده به شعله‌های اشلی خیره شده بودند. نگرانی و اضطرابی که مانند تار عنکبوت دور قلب ادوارد پیچیده بود، قدری زیاد بود که نمی‌توانست با آن مقابله کند. بلاتکلیف مانده بود و نمی‌دانست چه کند. نمی‌توانست با وجود آن شعله‌ها و گرمای سوزاننده ای که تا آن فاصله هم می‌شد احساس کرد، نزدیکش برود. نمی‌توانست با او حرف بزند. حالش خراب‌تر از آن بود که بتواند صدای ادوارد را بشنود و حتی پاسخگوی حرفش باشد.
از همین‌طور سر جای خود ایستادن و تماشاچی بودن، کلافه و عصبی بود و افسوس می‌خورد که کاری از دستش ساخته نبود. کلارکسون سردرگم و متعجب به اشلی چشم دوخته بود. او داشت چه کاری انجام می‌داد؟
این تنها سؤالی بود که در ذهنش می‌چرخید و او را سردرگم‌تر می‌کرد.
اشلی در آن تکاپوی لعنتی برای زنده کردن کلارا، تمامی قدرتش را کار گذاشته بود و هر لحظه که می‌گذشت و کلارا زنده نمی‌شد، فقط عامل این بود که اشلی از قدرت بیشتری استفاده بکند. عامل این بود که ترس بر وجودش حاکم شود و وحشت تار و پود وجودش را رهسپار نیستی بکند.
میان نفس نفس زدن‌ها و اشک ریختن های آرامش، صدای بلند فینیکس در ذهنش پیچید.
- اشلی بسته دیگه! اون زنده نمی‌شه.
اشلی دندان‌هایش را با خشم و غضب روی هم فشرد و اهمیتی به حرف فینیکس نداد. نمی‌خواست این واقعیت را قبول کند. بدجوری به امید زنده شدن کلارا متوسل شده بود و گمان می‌کرد با تکیه بر آن امید می‌تواند در این دنیای بی‌رحم زنده بماند. گمان می‌کرد آن امید سر پا نگهش می‌داشت و اگر نباشد، ویران خواهد شد.
دوباره صدای فینیکس را شنید.
- اشلی، نمی‌بینی قدرتت هیچ تأثیری روش نداره؟ بفهم دیگه، اون مرده.
اشلی به یک‌باره فریاد زد که صدای فریاد خشمگینش ادوارد را متعجب کرد. آخر با چه کسی داشت حرف می‌زد؟
- ساکت شو! خفه ‌شو! نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
اما اين‌بار صدای فریاد فینیکس بود که پاسخش را داد، نه صدای آرام و غمگینش.
- اشلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #222
پس از این این حرف، ناگهان شعله‌ی آبی رنگی از وسط سینه‌اش خارج شد و پس از یک دور چرخیدن به دور اشلی، کنارش تبدیل به گرگی آبی و سیاه رنگ شد! تبدیل به فینیکسی شد که کنار اشلی ایستاده و به او خیره شده بود.
کلارکسون و ادوارد متعجب و بهت زده به فینیکس نگاه کردند. بار اولشان بود که یک فینیکس می‌دیدند و این برای هر دویشان شگفت آور بود! پس این منبع قدرت اشلی بود؟
اصلاً چه اتفاقی داشت رخ می‌داد؟ چرا فینیکس از وجود اشلی بیرون آمده بود؟
شعله‌های اشلی که با بیرون آمدن فینیکس یک‌باره از بین رفته بودند، او را بهت‌‌زده و هراسان کردند.
به دستانش نگاه کرد. چرا شعله‌هایش از بین رفته بودند؟ نگاهش به سوی فینیکس چرخید. بیرون آمدن فینیکس موجب توقف قدرتش شده بود. دیگر او درونش نبود که قدرت اشلی را فراهم کند.
اشلی چشمانش را که نگاه غضبناکی داشتند، ریز کرد و اخم پررنگش نمایان شد. سینه‌اش مدام جلو و عقب می‌شد و چهره‌اش از خشم سرخ شده بود. خواست به سوی فینیکس خیز بردارد که فینیکس با اندکی عقب رفتن این اجازه‌ی اشلی را منع کرد.
- بس کن پسر! اون زنده نمی‌شه.
صدای فریاد خشمگین اشلی که دردی بی حد و اندازه را درون خود گنجانده بود، آن صدای بغض دار و دلتنگ که رگه‌هایی از تنهایی درونش به چشم می‌خورد، دل شنونده را می‌لرزاند.
- زنده نشد چون نخواستی قدرتت رو بهم بدی.
- مگه فراموش کردی قدرت شفابخشی من فقط روی میزبان من کارسازه؟ قدرت من روی کلارا کار نمی‌کنه اشلی! قدرت من نمی‌تونه اون رو زنده کنه.
- چی؟!
صدای متعجب و گیج و مبهوت اشلی، نشان می‌داد از شنیدن این حرف جا خورده بود. چشمانش گرد شده بودند و خشمش برای لحظه‌ای آرام یافته بود. قدرت فینیکس روی کلارا تأثیری نداشت؟ یعنی نمی‌توانست او را زنده کند؟ نمی‌توانست او را برگرداند؟ ترس بر وجودش حاکم شد و اشلی بهت زده نگاهش را به کلارا چرخاند. دستان یخ زده و لرزانش را به سوی موهایش برد. درحالی که دست نوازش روی موهای خیسش می‌کشید، لبخند تلخی برای آرایش لبانش زد.
تکه‌های قلب شکسته‌اش، از درون چه بی‌رحمانه موجب جراحت و خونریزی‌اش شده بودند! چه بی‌رحمانه داشت زیر بار سنگین دردش زجر می‌کشید! نمی‌توانست باور کند که کلارا واقعاً رفته بود و نمی‌توانست برگردد. نمی‌توانست باور کند که حتی با قدرت فینیکس هم زنده نمی‌شد!
آرام آرام شانه‌های کلارا را بلند کرد و سرش را در آغوش گرفت. فینیکس روی زمین نشست و سرش را با اندوه پایین انداخت.
اشلی آرام آرام اشک می‌ریخت، اما گریه‌اش رفته رفته شدت می‌گرفت و آن‌گاه که دوباره شروع به هق زدن کرد، ادوارد با عجله کنارش رفت. نزد اشلی روی زمین نشست. دیدن جسد کلارا برایش خیلی غم‌انگیز بود و حالش را آشفته می‌کرد. زمانی که او این‌قدر ناراحت بود، زمانی که حتی او نمی‌توانست با اندوهش مقابله کند، دیگر نمی‌توانست حال اشلی را حدس بزند! فقط می‌توانست از اشک‌هایش، از چشمان سرخ شده‌اش و از لرزش تنش و به حال بیش از حد خرابش پی ببرد.
نگاه غمگینش را از جسد کلارا گرفت و درحالی که دستش را روی شانه‌ی اشلی می‌گذاشت، به او نگاه کرد. با حس دستی که روی شانه‌اش نشست، اشلی نیم نگاهی به ادوارد انداخت. گویا دیدن یک رفیق کنارش، حالش را آشفته‌تر کرده و او را برای بروز دادن غمش تشویق کرده بود، چرا که گفت:
- ادوارد، نتونستم مراقبش باشم. از دستش دادم.
ادوارد شانه‌ی اشلی را اندکی فشرد و سری به طرفین تکان داد.
- نه اشلی، تقصیر تو نبود.
اما اشلی گوشش این حرف‌ها را نمی‌شنید و ذهنش درک نمی‌کرد. او فقط و فقط متوجه این حس عذابی بود که مرگ کلارا برایش باقی گذاشته بود. او فقط می‌خواست صدای کلارا را بشنود، نه چیز دیگری را. چه آرزوی محالی بود زمانی که کلارا تا ابد محکوم به سکوت شده بود. زمانی که لبانش تا ابد بسته می‌ماندند و اشلی دیگر هيچ‌وقت نمی‌توانست صدایش را بشنود.
اشلی بی‌اهمیت به حرفی که ادوارد زد، هق هق زنان و با صدای آرامی گفت:
- کلارا، چ... چرا رفتی؟ چرا ولم کر... دی؟ می‌دونی بد... بدون تو چ... چ... چقدر تنهام! کلارا نامردی کردی! قول داده بودی هيچ... ‌وقت از ه... هم جد... جدا نشیم.
هق هقش شدت گرفت و سرش را بلند کرد. با صدای بلندی گریه می‌کرد و شانه‌هایش می‌لرزیدند. درد می‌کشید و با خود فکر می‌کرد چرا از همان ابتدا، هیچ‌وقت نتوانست کلارا را داشته باشد؟ چرا هیچ‌وقت نتوانست کنارش باشد؟ چرا دوست داشتنش یک بازی بدون بُرد بود؟
در این بازی عشق، چرا بازنده بود؟ چرا هیچ‌وقت نتوانسته بود نزد معشوقه‌اش باشد؟
سرش را پایین انداخت و آرام آرام اشک ریخت. ادوارد که این حال خراب اشلی را دید، دیگر قلبش طاقت نیاورد و با انداختن دستش دور گردن اشلی، او را به خود نزدیک‌تر کرد. اشلی را در آغوش گرفت و اشلی درحالی که سرش را روی شانه‌ی ادوارد گذاشته بود، آرام و با صدای گرفته‌ای گفت:
- ادوارد، از دستش دادم.
- متأسفم.
اشلی نفس عمیقی کشید و احساس کرد ناگهان اشک‌هایش بند آمدند. احساس کرد از غمش کاسته شد. فکری که به ذهنش خطور کرد، دردش را تبدیل به خشم کرد و ناخودآگاه دستش مشت شد. قلبش با شدت می‌تپید و او می‌خواست به هر نحوی شده این درد و خشم را بین ببرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و آتش خشمش شعله‌ور شد. از آغوش ادوارد بیرون آمد و پس از گذاشتن کلارا روی زمین، ناگهان بلند شد. ادوارد و فینیکس که هر دو چشم به حرکات اشلی دوخته بودند، با بلند شدن او متعجب و بهت زده همراه او بلند شدند. ادوارد هراسان و دست‌پاچه بلند شد.
- اشلی کجا میری؟
اشلی بی‌توجه به ادوارد، خم شد و خنجر آغشته به خون کلارا را از روی زمین برداشت. دستش را دور دسته‌ی خنجر فشرد و با نفرت و خشم به نوک خونی خنجر چشم دوخت. این همان خنجری بود که کلارایش را از او گرفت! چشم دیدن آن را نداشت، اما می‌خواست با همان خنجر کارش را عملی کند. درحالی که انگشتانش را دور دسته‌ی خنجر فشرده و سرش را پایین انداخته بود، آرام آرام به سوی کلارکسون رفت.
متوجه هیچ چیز نبود و در ذهنش فقط به کاری که قصد انجامش را داشت، می‌اندیشید. مدام با خود تکرار می‌کرد که مرگ کلارا، تقصیر کلارکسون بود و کلارکسون باید تاوان کارش را پس بدهد. می‌خواست کلارکسونی که مسبب تمامی این اتفاقات بود، بمیرد.
اشلی مقابل کلارکسون ایستاد. همچنان سرش پایین بود و خنجری که در دست داشت، موجب نگرانی کلارکسون می‌شد. کلارکسون با ترس نگاهش را میان اشلی و خنجر می‌چرخاند. دستانش به سردی یخ بودند و شنیدن تپش های تند قلبش نمی‌گذاشت اضطرابش را از یاد ببرد. می‌ترسید و هراسان، خیره به اشلی مانده بود.
اشلی سعی کرد کلارا را زنده کند و وقتی نتوانست؛ حتی بیشتر از قبل اندوهگین و آشفته شد. آن میزان خشم و اندوهی که داشت، کلارکسون را می‌ترساند. حال اشلی مقابلش دست به خنجر ایستاده بود و این‌که نمی‌دانست قصد انجام چه کاری را داشت، کلارکسون را نگران می‌کرد. در انتظار حرفی یا حرکتی خیره به او مانده بود.
فینیکس و ادوارد با نگرانی چند قدم جلو آمدند و به اشلی نگاه کردند تا سر از کارش دربیاورند.
کلارکسون صدای آرام اشلی را شنید؛ اما آن‌قدر آرام بود که متوجه حرفش نشد.
- به خاطر تو مرد.
اخمی روی ابروان کلارکسون نشست. نفهمید اشلی چه حرفی زد، که ناگهان اشلی سرش را بلند کرد و درحالی که فریاد می‌زد، خنجر را بالا برد.
- اون به خاطر تو مرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #223
همین که ‌خواست خنجر را روی قلب کلارکسون فرو آورد، کلارکسون ترسیده و وحشت‌زده دست دراز کرد و مچ دست اشلی را در هوا گرفت. مچ دستش را محکم گرفته و فشار داد تا اشلی نتواند حرکتی انجام دهد. چهره‌ی اشلی با اخم در هم فرو رفت و هر چقدر سعی می‌کرد دستش را تکان دهد، بی‌فایده بود. با خشم، دست دیگرش را مشت کرد و به صورت کلارکسون کوبید که موجب شد کلارکسون ناله‌ی خفیفی بکند و دست اشلی را ول کند.
دستش را روی رد مشت اشلی گذاشت و با خشم به او چشم دوخت. این دومین مشتی بود که اشلی به او می‌زد! دندان‌هایش را با خشمی که وجودش را در بر گرفته بود، روی هم سایید. نفس نفس می‌زد و به خاطر آن بارانی که صدایش اجازه‌ی برقراری سکوت را در محیط نمی‌داد، سر تا پا خیس بود. قطرات آب از چانه‌اش می‌چکیدند و کلارکسون با خشمی که درونش شعله‌ور شد، ناگهان به سوی اشلی خیز برداشت. دو مشت محکم و پی در پی به شکمش کوبید. اشلی درحالی که دستانش را روی شکمش گذاشته و از روی درد چشمانش را به هم می‌فشرد، دو قدم عقب رفت. کلارکسون بازویش را گرفت و او را به گوشه‌ای هل داد که اشلی با از دست دادن تعادلش به زمین خورد.
لباس‌هایش گِلی شدند و آرنج دستانش محکم به زمین خوردند. آه و ناله‌ای کرد و همین که خواست بلند شود، کلارکسون نزدش آمد و به سمت او خم شد. دستش را روی سینه‌ی اشلی گذاشت و به او اجازه‌ی بلند شدن نداد. اشلی سینه‌اش به خاطر نفس‌های تند و نامنظمی که می‌کشید، مدام جلو و عقب می‌شد و نگاه غضبناک و تشنه به خونش اجزای چهره‌ی کلارکسون را می‌کاوید. دستانش می‌لرزیدند و سعی می‌کرد راهی برای خلاصی از دست کلارکسون بیابد.
کلارکسون سینه‌ی اشلی را فشرد و نگاه مغرور و خونسردش را در چشمانش دوخت.
- حتی توی این وضعیت هم نمی‌خوای تسلیم شی؟ دیگه چی برای از دست دادن داری، ها؟ کلارا دیگه نیست! دیگه چیزی نداری! تسلیم شو اشلی.
این حرف‌های کلارکسون که نمکی روی زخم اشلی پاشیده بودند، دیوانه‌اش کردند. وجودش را به آتش کشیدند و اشلی با خشم، دستش را دور دسته‌ی خنجر فشرد و خنجر را بالا برد. خواست صورت کلارکسون را با خنجر زخمی کند که کلارکسون اندکی عقب کشید و نوک تیز خنجر هوا را شکافت.
نفس نفس می‌زد و سعی داشت بغض سمج چسبیده به گلویش را از بین ببرد. خودش می‌دانست دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و نیاز به تداعی کلارکسون نبود. خودش می‌دانست دیگر کلارایی ندارد تا به عشقش زنده بماند. می‌دانست چقدر تنها است و مرگ کلارا چقدر آزارش می‌دهد.
می‌دانست و با این درد نفس می‌کشید، پس چرا کلارکسون دوباره برای او تداعی کرده بود؟ چرا؟
اشلی دستش را پایین آورد و از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- این منم که باید بهت بگم چرا تسلیم نمی‌شی. حتی دخترت رو هم به خاطر سلطنتت از دست دادی و هنوز چسبیدی به این تاج و تخت؟!
پوزخندی روی لبان کلارکسون نشست. تمسخر و لحن تند صدایش موجب اندوه اشلی شد.
- حداقل من یه چیزی دارم که بهش بچسبم. تو چی داری؟
همان لحظه صدای فریاد ادوارد توجهشان را جلب کرد.
- اون من رو داره.
کلارکسون وحشت‌زده از شنیدن صدای ادوارد، به عقب چرخید و همان لحظه با مشت ادوارد روی صورتش روبه رو شد. ادوارد مشت محکمی به چانه‌اش زده و موجب خونریزی لب کلارکسون شده بود. کلارکسون دستش را از روی سینه‌ی اشلی برداشت و با انزجار انگشتش را روی لب خونی‌اش کشید. درحالی که نگاه مملو از نفرت و خشمش را از خون روی انگشتش گرفته و به سوی ادوارد می‌چرخاند، خشمگین نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. از روی زمین بلند شد و مقابل ادوارد ایستاد. مشتی به صورتش کوبید و فریاد زد:
- حساب تو رو می‌رسم! نمی‌تونی صاحب مرکین بشی ادوارد والسین.
ادوارد سرش را که به خاطر مشت کلارکسون به پایین خم شده بود، بلند کرد. آتش خشم سراسر وجودش را در بر گرفته بود و رگ‌های دستش متورم شده بودند. قلبش که گویا قصد ترک سینه‌اش را داشت، پی در پی می‌تپید.
در آن میدان جنگ وحشتناکی که جلوه‌ای از غم و اندوه را به رخ می‌کشید، ادوارد، اشلی و کلارکسون به عنوان سه نفر باقی مانده بر سر انتقام و پیروزی می‌جنگیدند! بر سر خون ریخته شده‌ی کلارا و بر سر شکست دادن کلارکسون می‌جنگیدند!
حیاط قصر نمای وحشتناکی داشت و اجساد سوخته‌ی محافظان، همه‌ جای حیاط به چشم می‌خوردند. خون با آب باران در هم آمیخته و آن را به رنگ قرمز درآورده بود!
همه جا خیس و گل بود و میان این مهلکه، ادوارد و کلارکسون مقابل هم قرار داشتند.
ادوارد دستانش را مشت کرد. قصد پیروزی داشت، اکنون دیگر نه فقط به خاطر رسیدن به تاج و تخت، بلکه به خاطر اشلی، به خاطر کلارایی که دیگر نبود و نبودنش قلبش را تکه تکه می‌کرد.
ادوارد درحالی که پایش را بلند می‌کرد تا به کلارکسون لگد بزند، گفت:
- کسی از تو اجازه نخواست.
لگدی محکم به کلارکسون زد و کلارکسون روی زمین افتاد. چهره‌اش در هم فرو رفت و اشلی که می‌خواست از این فرصت روی زمین افتادن کلارکسون استفاده کند، خیلی سریع از روی زمین بلند شد و خنجر به دست به سوی کلارکسون دوید.
کلارکسون با دیدن آمدن اشلی، نفس در سینه‌اش حبس شد. ناخودآگاه به سوی شمشیری که کنارش روی جسد محافظی افتاده بود، دست برد و شمشیر را برداشت. انگشتانش را محکم دور دسته‌ی شمشیر پیچید و زیر چشمی به حرکات اشلی چشم دوخت. اشلی همین که به او نزدیک شد و خنجر را بالا برد، کلارکسون از روی زمین برخاست و فریادزنان شمشیر را در سینه‌اش فرو برد! شمشیر را محکم در سینه‌اش فشرد و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، خشمگین و نگاه مملو از نفرتش را در نگاه بهت زده‌ی اشلی دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #224
با فرو رفتن شمشیر در سینه‌ی اشلی، ادوارد و فینیکس هراسان و متعجب چند قدم به جلو آمدند. چشمانشان از فرط تعجب گرد شده و نفس در سینه‌ی ادوارد حبس شد. این حادثه برایش به دور از انتظار بود! دیدن زخمی شدن اشلی به دست کلارکسون متعجب و نگرانش می‌کرد. گویا سر جایش خشکش زده بود و نمی‌دانست چه کاری کند. گویا افکار منفی و حس اضطرابی که قلبش را احاطه کرد بود، اختیارش را از او می‌گرفتند!
غرش‌های خفیف فینیکس تنها چیزی بود که به سکوت اجازه‌ی حکمرانی نمی‌داد. گرگ مدام پایش را روی زمین می‌کشید و به نظر داشت جلوی خودش را از به سوی کلارکسون هجوم بردن و تکه پاره کردنش می‌گرفت. آرام از میان دندان‌های تیزش می‌غرید و به اشلی خیره شده بود.
باید به اشلی در جنگیدن با کلارکسون کمک کند. اکنون که به دلیل استفاده‌ی اشلی از قدرت شفابخشی ضعیف شده بود، اگر بلایی سر اشلی می‌آمد نمی‌توانست حالش را بهبود ببخشد. یک پایش را عقب داد و آماده‌ی دویدن به سوی اشلی و کلارکسون ‌شد.
ادوارد دستش را روی غلاف شمشیرش گذاشت و خواست شمشیرش را بیرون کشیده و به کمک اشلی برود. وحشت‌زده به شمشیرِ فرو رفته در سینه‌ی اشلی خیره شده بود. چشمانش گرد شده بودند و قلبش با شدت می‌تپید. نگاه ترسیده و غمگینش را میان اشلی و کلارکسون چرخاند. باید به نحوی وارد میدان شده و علاوه بر نجات دادن اشلی، کلارکسون را نیز شکست دهد.
نمی‌توانست بگذارد بلایی سر اشلی بیاید. او و اشلی سال‌های زیادی در کنار هم بودند و پشت هم ایستادند! باید هر طور شده به کمک اشلی می‌رفت و او را نجات می‌داد. اشلی برایش عزیز بود و دیدن حال بدش، قلبش را زخمی می‌کرد. هر چند، در آن روز بارانی قلب همه‌یشان مجروح بود؛ اما مرهمی نداشت!
اشلی چشم از شمشیری که وسط سینه‌اش جا خوش کرده بود، گرفت و چشمان گرد شده‌اش را به سوی کلارکسون چرخاند.
دستانش سست شدند و درحالی که آرام آرام دستانش را پایین می‌آورد، خیره به کلارکسون چند سرفه‌ی خفیفی کرد. درد در سینه‌اش پیچیده بود و آن میزان درد ناگهانی‌ای که وارد بدنش می‌شد، رفته رفته به تمام یاخته‌های بدنش نفوذ می‌کرد.
درد داشت! بدنش می‌لرزید و درد پیچیده در سینه‌اش غیرقابل توصیف بود. هر چند اشلی نمی‌دانست درد شمشیر بیشتر باعث آزارش می‌شد، یا دردی که به خاطر این وضعیت تحمل می‌کرد. نمی‌دانست به خاطر درد جسمی‌اش آزرده خاطر شود، یا به خاطر درد روحی‌اش!
انگشتانش از دور دسته‌ی خنجر سُر خوردند و خنجر با صدای محکمی روی زمین افتاد. نفس در سینه‌ی اشلی حبس شد و او آرام آرام سرش را پایین آورد. نگاهی به خونی که نوک شمشیر را رنگ می‌کرد و روی لباسش می‌ریخت، انداخت. دیدن این صحنه او را یاد جسد کلارا و زخم روی قلبش می‌انداخت. یعنی کلارا نیز چنین خونریزی کرد؟ چنین دردی احساس کرد؟
او نیز این‌گونه ناتوان شد؟!
بغضش شکست و تکه‌های شکسته‌ی بغضش اشک‌هایی شدند که روی گونه‌هایش سُر خوردند. چشمانش سرخ شده‌اش می‌سوختند و آخر چند بار دیگر باید به عشق از دست رفته‌اش می‌گریست؟ چند بار دیگر باید قلبش از این وضعیت به درد می‌آمد؟
از همه‌ی این بازی‌ها خسته شده بود!
از این بازی تاج و تخت، از این شورش‌ها و این گذشته‌ای که آنان را به این‌جا رسانده بود، خسته شده بود. همه‌ی این چیزها بودند که کلارایش را از او گرفتند.
دستانش را مشت کرد و چشم از زخمش گرفت. نگاهش را به سوی کلارکسون چرخاند. کلارکسونی که نفس نفس می‌زد و دستانش دور دسته‌ی شمشیر می‌لرزیدند. جز خشم خاصی، هیچ حس دیگری در نگاهش وجود نداشت.
صدای آرام اشلی و حرفی که زد، به تعجبش افزود. احساس کرد تپش قلبش ایستاد و نفس در سینه‌اش حبس شد. چشمان گرد شده‌اش را به اشلی که سرش را پایین انداخته و اشک می‌ریخت، دوخت. صدای آرامش با صدای باران و غرش ابرها در هم آمیخته بود!
- من رو بکش.
کلارکسون چند لحظه به او خیره شد و گویا در ذهنش دنبال تجزیه و تحلیل حرف اشلی بود. کلارکسون حرفش را نفهمیده بود، درحالی که اشلی خیلی آشکارا سخن گفته بود! درحالی که لبانش می‌لرزیدند، دستپاچه و بریده بریده گفت:
- چ... چی گف... تی؟
اشلی مطمئن نبود بتواند پاسخ کلارکسون را بدهد. خونریزی‌اش بیشتر شده و دردش شدت یافته بود. خونِ مالیده شده به شمشیر، روی زمین چکه می‌کرد و اشلی درحالی که نگاهش را به آن دوخته بود، سعی کرد لب به سخن بگشاید. دستانش یه سردی یخ بودند، اما روحش... روحش در تاریکی خیلی سردتری فرو رفته بود. قلبش در پوچی خیلی دردناکی فرو رفته بود و هر چه بیش از پیش در آن‌جا می‌ماند، یخ می‌زد و سردتر می‌شد.
نمی‌خواست در آخر تبدیل به تکه یخی شود که در دنیای تاریکی سر می‌کند. نمی‌خواست بار دیگر به دست دلتنگی‌اش ببازد و در برابرش سر خم کند. دیگر توان تحمل آن دردی را که از بدو این ماجرا تحمل کرده بود، نداشت! دیگر توان تحمل جای خالی کلارا را نداشت..
میان آه و ناله‌های خفیفش که به خاطر زخم شمشیر می‌کشید، با صدای گرفته و خسته‌ای تکرار کرد:
- من رو بکش! از این بازی بدون بُرد خسته شدم! من رو بکش کلارکسون! نمی‌خوام توی دنیایی نفس بکشم که کلارا نیست.
دستان کلارکسون از دور دسته‌ی شمشیر سست شدند و احساس کرد رعشه‌ای به قلبش افتاد. چشمان متعجب و عاری از هر گونه حسش را روی اشلی قفل کرد. دیگر حتی خشمگین هم نبود. این حرف اشلی، گویا تمام خشمش را تبدیل به خاکستر کرده و به دست باد سپرده بود! ناگهان عاری از خشم شده بود و این متعجبش می‌کرد!
قلبش آرام و قرار گرفت و فقط با حس ناامیدی‌ای به اشلی نگاه کرد. ناامید بود؟ آری! خودش هم نمی‌دانست این حس يک دفعه از کجا سر و کله‌اش پیدا شد؛ اما آن‌قدر حس قوی‌ای بود که نمی‌توانست انکارش کند. نمی‌توانست مقابل این ناامیدی بایستد و دیگر حتی دلش نمی‌خواست با غرورش بر آن غلبه کند! دیگر حتی نمی‌خواست تظاهر به غرور کند.
این حرف‌های اشلی، بدجور احساساتش را جریحه‌دار کردند. او گفت خسته شده بود! یعنی واقعاً دیگر نای جنگیدن نداشت؟ مگر عهد به کشتن کلارکسون نبسته بود؟ مگر عهد به سرنگونی حکومت او نبسته بود؟ چرا داشت تمامی آن قول و قرار و آن عطشش برای شکست کلارکسون را به نیستی می‌سپرد؟ چرا داشت آنان را فراموش می‌کرد؟
در این حد خسته بود از این بازی‌ای که این همه سال طول کشیده بود؟
درحالی که آرام آرام نفس می‌کشید و به چشمان خیس از اشک اشلی چشم دوخته بود، با خود اندیشید. این جنگ، این بازی... این همه سال طول کشیده بود و چند سال دیگر می‌خواست ادامه یابد؟ چند سال دیگر باید در آستانه‌ی شکست و پیروزی قرار می‌گرفتند؟!
دندان‌هایش را با خشم روی هم سایید.
شاید بالأخره وقت اتمام این جنگ رسیده بود! بالاخره وقتش بود که این بازی تمام شود.
دستانش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد و آرام گفت:
- خواستت رو انجام می‌دم!
سپس شمشیر را با یک حرکت از سینه‌ی اشلی بیرون کشید. صدای آه و ناله‌های اشلی قلب ادوارد را می‌لرزاند. باید به کمکش می‌رفت. شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و به اشلی چشم دوخت. طاقت دیدن حال خرابش را نداشت.
اشلی که گویا بیرون رفتن شمشیر از زخمش، دردش را بیشتر کرده بود،‌ بی‌حال و ناتوان روی زمین به زانو درآمد. زانوان سستش دیگر توان تحمل این بار روی دوشش را نداشتند. آه و ناله‌های خفیف و آرامی از دهانش خارج می‌شد و درحالی که دستانش را روی زخمش می‌گذاشت، چشمانش را با درد بست.
کلارکسون یک قدم جلوتر آمد و دسته‌ای از موهای اشلی را در مشتش گرفت. موهایش را کشید و سرش را بلند کرد.
چشمان عاری از حسش را در نگاه خسته و غمگین اشلی دوخت. آرام لب زد و حرفی که گفت، لبخند تلخی روی لب اشلی نشاند. آن پسر، دیگر خسته‌تر از آن بود که بابت مرگش اندوهگین و ترسیده شود!
- بمیر اشلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #225
کلارکسون این را گفت و شمشیرش را بالا گرفت.
ادوارد با دیدن آن، نفس در سینه‌اش حبس شد و قلبش با وحشت شروع به تپیدن کرد. چنان می‌تپید که گویا قصد سوراخ کردن سینه‌اش را داشت! دستش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد. نباید به کلارکسون چنین اجازه‌ای بدهد.
پا تند کرد تا سریعاً خود را به اشلی برساند. فینیکس غرش مخوف و بلندی کرد و به سوی کلارکسون پرید. باید اشلی را نجات می‌دادند؛
اما هیچ کدام موفق به سر موقع رسیدن نشدند! قبل از این‌که بتوانند دست به اقدامی بزنند و اشلی را از دست فرشته‌ی مرگ نجات دهند، کلارکسون با شمشیر گردن پسرک را برید!
ادوارد و فینیکس؛ هر دو در نیمه راه خشکشان زد و متوقف شدند. ایستادند و با بهت به صحنه‌ی مقابلشان چشم دوختند. به راستی که چه صحنه‌ی غم انگیز و دردناکی بود! نفس در سینه‌ی ادوارد حبس شد و دستانش سست شدند. انگشتانش دیگر توان نگه داشتن شمشیرش را نداشتند! شمشیر به آرامی از لای انگشتانش سُر خورد و صدای افتادنش ‌در گوشش پیچید.
چشمان بهت زده و مردمک چشمانش که حالتی لرزان داشتند، روی اشلی قفل شده بودند. نمی‌توانست آن‌چه را که می‌دید، باور کند.
کلارکسون گردن اشلی را برید و آرام آرام چند قدم عقب رفت. آهسته نفس می‌کشید و شانه‌های لرزانش را پایین انداخته بود. ناامید و متعجب به اشلی چشم دوخته بود و حتی خود نیز نمی‌توانست این ناامیدی از کجا نشأت می‌گرفت. حتی خود نیز نمی‌دانست چرا از کشتن اشلی خوشحال نشد.
مگر تمامی این سال‌هایش را صرف پروراندن نفرت و کینه‌اش از اشلی نکرده بود، تا بتواند او را با آسودگی بکشد؟ مگر روز مرگش را آرزو نکرده بود؟ او نیز مانند اشلی عهد به کشتن او بسته بود، پس چرا اکنون از این عهدش دست کشید؟ چرا به خاطر کشتن اشلی هیچ حس خوشحالی و پیروزی نداشت؟
متعجب و سردرگم بود! آشفته و پریشان بود! نه خشمی را حس می‌کرد، نه خوشحالی‌ و نه حس پیروزی‌ای را! به طرز عجیبی ناامید بود، همین!
اشلی درحالی که خون با شدت از زخم گردنش بیرون می‌پاشد و روی لباس‌هایش می‌ریخت، سرفه کنان روی زمین افتاد. چشمانش نیمه باز بودند و دیدش تار بود. تنها اشکال نامفهوم و رنگ‌های در هم آمیخته‌ای را می‌توانست ببیند. سراسر بدنش می‌لرزید و روی زمین زجه می‌زد. به زمین چنگ زد و سرفه کنان، نگاهش سوی آسمان کشیده شد. قطرات باران روی صورتش چکه می‌کردند، اما نمی‌توانست حس کند. نمی‌توانست جز دردی که پادشاه وجودش شده بود، چیز دیگری احساس کند. ماهیچه‌هایش سست شده بودند و بی‌جان و آرام سرفه می‌کرد.
پایش را روی زمین می‌کشید و به زمین چنگ می‌زد.
درد داشت و آن‌قدری توان نداشت که دردش را فریاد بزند. هیچ کس نبود که شنوای دردش باشد و چقدر خسته شده بود از این خفگان! حالش به هم می‌خورد از فریادهایی که درونش خفه کرده بود. از سکوتش بی‌زار بود و دلش می‌خواست این دست آخری، فریاد بزند. حیف توانش را نداشت! چرا باید در سکوت می‌مرد؟
قطره اشکی از چشمش سُر خورد.
صدای فریاد اندوهگین ادوارد، سکوت محیط را شکست و نگاه غم زده و سردرگم کلارکسون، به سوی ادوارد چرخید.
- اشلی!
بغض صدایش دل شنونده را به درد می‌آورد. دستانش می‌لرزیدند و غمی که قلبش را احاطه کرده بود، حد و اندازه نداشت. غمش رفته رفته گسترده‌تر می‌شد و ادوارد نمی‌دانست چگونه با این درد سر و کله بزند. نمی‌دانست چگونه تحملش کند. احساس می‌کرد قلبش داشت زیر این آوار خورد می‌شد و از دست می‌رفت! دیگر نای تحمل نداشت.
پا تند کرد و به سوی اشلی ای که روی زمین افتاده، میان مرگ و زندگی دست و پنجه می‌زد، دوید. با حالتی داغان درحالی که سکندری می‌خورد، خود را بالا سر اشلی رساند و کنارش روی زمین زانو زد. چنان دست‌پاچه و هراسان شده بود که نمی‌دانست روی زمین زانو زد یا باز پایش سُر خورد و کنار اشلی روی زانو افتاد.
چشمانش با دیدن خونی که از گردنش جاری می‌شد، گرد شدند. لبانش می‌لرزیدند و دندان‌هایش با لرز به هم می‌خوردند. دستش را زیر گردن اشلی انداخت و سرش را بلند کرده، روی زانوانش گذاشت.
خیره به چشمان نیمه باز و بدن لرزان اشلی مانده بود.
سنگینی روی قلبش، بدجور دردش را درمی‌آورد. احساس خفگی داشت و احساس می‌کرد نفس کم آورده بود. مسخره بود! اشلی داشت آخرین نفس‌هایش را می‌کشید و ادوارد احساس خفگی می‌کرد؟
نمی‌توانست اشلی را از دست دهد.
نه پس از کلارا! دیگر نه!
دست نوازش به موهایش کشید و به چشمان نیمه بازش خیره شد. بغض نشسته درون گلویش، آزارش می‌داد و ناتوانی در از بین بردنش، او را خشمگین می‌کرد.
فینیکس نزدشان دوید و دور سر اشلی چرخی زد. درحالی که نگاه خشمگین و غمگینش روی اشلی قفل شده بود، سرش را با تأسف پایین انداخت. ادوارد با دیدن فینیکس، احساس کرد نور امیدی به قلبش تابیده شد. نگاهش را به فینیکس دوخت و میان ناامیدی های قلبش، سعی کرد امیدوار باشد! صدای بغض‌دارش در گوش فینیکس طنین انداخت.
- می‌تونی مانع مرگش بشی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #226
نگاه کنجکاو و غمگینش را به گرگ آبی و سیاه مقابلش دوخته بود. صدای آشفته‌اش، آغشته به نگرانی و ترس بود. در آن لحظه، چقدر دلش می‌خواست پاسخ مثبت از سوی فینیکس دریافت کند! چقدر دلش می‌خواست اشلی کنارشان بماند!
- اون از قدرت شفابخشیم استفاده کرده. نمی‌تونم دوباره ازش استفاده کنم، خیلی ضعیف شدم. کاری از دستم برنمیاد.
همان لحظه، اشلی با دستش به بازوی ادوارد چنگ زد. ادوارد سریع سرش را به سوی او چرخاند و نگاه نگرانش را به او دوخت. امید در چشمانش سو سو می‌زدند و او هنوز دنبال راهی برای نجات اشلی بود. وقتی حرکت آرام لبانش را دید، باز موهای اشلی را نوازش کرد و در انتظار حرفی به او چشم دوخت. گمان کرد اشلی برای زنده ماندن تلاش می‌کرد، اما حرفی که اشلی زد، سطل آبی روی افکار و خیالاتش ریخت. او را متعجب و بهت زده کرد و اندوهی در دلش کاشت که نمی‌دانست چگونه از عهده‌اش بربیاید.
اشلی درحالی که محکم بازوی ادوارد را گرفته بود و همچنان خون از گردنش روی دستان زمین می‌ریخت، میان سرفه‌های بی‌جانش، سعی کرد حرف بزند. صدایش به سختی از دهانش خارج می‌شد و نفسی که می‌کشید، برایش دردناک‌تر و سوزناک‌تر از هر چیز دیگری بود.
-‌ ب... بذ.... ار بمی... بمیرم!
همان لحظه، آخرین نفسش را کشید و چشمانش آرام آرام روی هم قرار گرفتند. پلک‌هایش بسته شدند و سرفه زدن‌ها و تقلا کردن‌هایش پایان یافتند! چشمانش بسته شدند و سرش به سمت چپ خم شد. سینه‌اش که دیگر جلو عقب نمی‌شد، نشان می‌داد نفس‌هایش متوقف شده! بدنش دیگر حرکت نمی‌کرد و چشمانش باز نمی‌شدند.
انگشتانش که دور بازوی ادوارد حلقه کرده بود، آرام آرام سُر خوردند و دستش روی زمین افتاد.
دیگر حرکتی نکرد!
آن پسرک، در آن روز بارانی جانش را باخت و دنیای زندگان را وداع گفت! مانند خیلی‌های دیگر که آن روز، روز مرگشان شده بود، پسرک نیز مرد و به معشوقه‌اش پیوست. گفته بود بدون معشوقه‌اش می‌میرد و روی حرفش ماند! به عهدش وفا کرد و بدون معشوقه‌اش، بیشتر از چند لحظه دوام نیاورد!
آن دو، آن روز نفس‌های آخرشان را کشیدند و جسدشان روی دستان زمین ماند. آن روز رفتند و دنیایی را که به آنان اجازه‌ی وصال نداد، ترک کردند.
ادوارد، هراسان و دست‌پاچه دستی روی گونه‌ی اشلی کشید و تکانی به شانه‌اش داد. صدای بلند و غمگینش زخم خورده بود! او امروز اشلی را از دست داد، کلارا را از دست داد. دردی که روی قلبش سنگینی می‌کرد، در صدای ترسیده و غمگینش نمایان بود.
_ اشلی؟ اشلی؟
دستی به سینه‌ی زخمی اش کشید. مرگ اشلی را باور نمی‌کرد. او هنوز داغ دلش بابت مردن کلارا تازه بود، نمی‌دانست حال با رفتن اشلی چه کند! امروز... خیلی روز نحسی بود و این مرگ و میرها، دیگر نایی برای تحمل برایش باقی نگذاشته بودند.
باز تکانی به بدنش داد و صدایش زد.
- اشلی؟!
- مرده.
صدای فینیکس موجب شد سرش را به سوی او بچرخاند. چشمان غمگین و خیسش را در نگاه متأسف فینیکس دوخت. پرده‌ای از اشک که جلوی چشمانش کشیده شده بودند؛ اما نمی‌ریختند، آزارش می‌دادند. قلبش می‌سوخت و آتشی که تار و پود وجودش را به نیستی می‌کشید، به این زودی قصد خاموش شدن نداشت.
نمی‌دانست تا کی باید زیر شعله‌های آن آتش می‌سوخت! اين اندوه زیادی بود و قلبش ضعیف‌تر از آن شده بود که بتواند از عهده‌ی جای خالی اشلی برآید.
نگاهش را به سوی اشلی چرخاند. دیدن چشمان بسته‌ و بدن بی‌جانش، قلبش را می‌لرزاند و بغضش را تشدید می‌داد.
توجهش به فینیکس که روی زمین نشست، جلب شد. گرگ بالای سر اشلی نشست و سرش را خم کرد. چون گربه‌ای کوچک، نزدیک اشلی شد و سرش را روی شانه‌ی او گذاشت. صدای ناله‌ها و غرش‌های خفیفش نشان از اندوهش می‌دادند. نگاه غمگین ادوارد به گرگی که سرش را به شانه‌ی صاحبش می‌مالید، خیره مانده بود.
ولی آخر این حقش نبود! هیچ کدام حقشان نبود که بمیرند. حقشان نبود چنین پایان غم انگیزی داشته باشند.
این جنگ، همه را نابود کرد؛ یا بهتر است بگوید، این بازی همه‌شان را نابود کرد. همه‌یشان در این میدان بازی سوختند و به بیرون پرتاب شدند. دیگر هیچ کس نمانده بود؛ با ارتش عظیمی وارد این حیاط شدند و حال فقط خودش بود و کلارکسون و فینیکس.
تمامی سربازها، وزرا، اسب و فیل‌ها از صفحه حذف شدند و فقط پادشاهان باقی مانده بودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #227
ادوارد نگاهش را به سوی کلارکسون چرخاند. کلارکسون روی زانوانش نشسته و سرش را پایین انداخته بود. دستانش را مشت کرده و به شمشیر خونی روی زانوانش، خیره شده بود. موهای خیسش به پیشانی‌اش چسبیده و قطره قطره آب از آنان چکه می‌کرد. با دیدن کلارکسون، نگاهش مملو از نفرت و خشم شد.
زمانی که دیگر هیچ کس سر پا نبود، زمانی که همه مرده بودند، دیدن کلارکسون خونش را به جوش می‌آورد. قلبش چون حیوانی وحشی می‌تپید. ناخودآگاه دستانش را مشت کرد. آتش درونش شدت یافت، اما احساس می‌کرد که این آتش دیگر آتش سوزناک دردش نبود، آتش خشمی بود که داشت وجودش را در بر می‌گرفت.
ابروانش دست به دست هم دادند و چینی وسط آنان پدیدار گشت. چشمانش را ریز کرد. هم اکنون فقط داشت به کلارکسونی می‌اندیشید که حق زنده ماندن نداشت، اما با این حال زنده بود! با این حال کسی بود که جان سالم به در برد!
دندان‌هایش را با خشم روی هم سایید. در یک آن، غم و اندوهش بابت مرگ اشلی، تبدیل به خشمی شده بود که به او جان مبارزه می‌داد.
افزایش شدت جریان خون در رگ‌هایش و سرخ شدن چهره‌اش را حس می‌کرد. نمی‌توانست بگذارد قصه‌‌یشان این‌گونه پایان یابد. نه! این آن پایانی نبود که همه انتظارش را می‌کشیدند. نمی‌توانست بگذارد این‌چنین شکست بخورند و تمامی اهدافشان همراه باران شسته و برده شود. با این‌که اشلی و کلارا را از دست داده بود؛ اما نمی‌توانست خون آنان را پایمال بکند.
آن دو با هدف پیروزی وارد این ماجرا شدند و ادوارد باید آخرین هدفشان و شاید خواسته‌یشان را به انجام می‌رسانید. نمی‌توانست بگذارد مرگ کلارا و اشلی بی‌فایده شود.
این بازی اين‌گونه تمام نخواهد شد.
با تکیه بر این فکر، اراده‌ی خفته درونش بیدار شد و او را به ادامه دادن وادار کرد. به او یادآوری کرد که جنگ هنوز تمام نشده بود!
سر اشلی را روی زمین گذاشت و بلند شد. فینیکس که توجهش جلب ادوارد شده بود، کنجکاو و نگران همراه ادوارد بلند شد. همچنان بالا سر اشلی ایستاده بود و قصد نداشت او را ترک کند.
ادوارد درحالی که به کلارکسون خیره شده بود، دستانش را مشت کرد. بغض، مانع حرف زدنش می‌شد؛ اما به خاطر اشلی باید ادامه می‌داد! آب دهانش را به منزله‌ی از بین بردن بغضش قورت داد و با صدای بلندی گفت:
- کلارکسون ميلر!
صدای رسا و مقتدرش، اراده و خشمی که در صدایش دست به دست اندوهش داده بودند، توجه کلارکسون را جلب کردند. کلارکسون سرش را بلند کرد و نگاه درمانده و عاجزش را در نگاه ادوارد دوخت. نمی‌دانست چه بگوید، یا چه واکنشی نشان دهد.
نمی‌دانست چرا قصد بلند ‌شدن و دست به اقدامی زدن را نداشت. نمی‌دانست چرا قصد جنگیدن و پیروزی نداشت. گویا از همه چیز دست کشیده بود! از پیروزی، سطلنت و حتی از غرورش!
حرف‌هایی که اشلی آخر سر زد، سبب شد متوجه شود این بازی و این جنگی که بیست سال طول کشید، چقدر مسخره بود! موجب شد بفهمد که دیگر وقت اتمام بازی رسیده بود و نباید مقاومت می‌کرد.
تأسف و ناامیدی به قلبش چنگ زده بودند و نگاه ناامیدش، ادوارد را متعجب می‌کرد. چرا ناامید بود؟! چرا آن نگاه مغرور همیشگی‌اش را نداشت؟
چرا حال که کار از کار گذشته بود، از خود تأسف نشان می‌داد؟ حال که اشلی و کلارا مرده بودند و دیگر خیلی دیر شده بود؟ تأسف او اکنون به هیچ دردی نمی‌خورد! نوش دارو بعد مرگ سهراب چه فایده؟ چه فایده که بعد از دست دادن اشلی و کلارا متأسف شود؟ چه فایده که پس از این همه سال متأسف شود؟
این موضوع، داغش دلش را تازه می‌کرد و رعشه‌ای به وجودش می‌انداخت. احساس می‌کرد قلبش تیر می‌کشید و چقدر سخت بود تحمل این درد! سخت بود تحمل این حسرت و آرزوهایی که روی دلش مانده بودند. حسرت و پشیمانی، بزرگترین عذاب بودند و چگونه باید از این عذاب جان سالم به در می‌برد؟ حسرتش، داشت تک تک یاخته‌های بدنش را می‌سوزاند. آه و ای کاش های درون قلبش، ناراحت کننده‌تر از هر چیز دیگری بودند.
نفسی عمیق کشید و سعی کرد چشم بر این تأسف کلارکسون ببندد.
ادوارد نگاه متأسف و ملامت آمیزَش را در چشمان کلارکسون دوخت و آرام لب زد:
- فکر نمی‌کنی دیگه وقت پایان دادن به این ماجرا رسیده باشه؟
کلارکسون حرفی نزد و آرام سرش را پایین انداخت. وقتش از خیلی وقت پیش رسیده بود!
صدای ادوارد، دوباره موجب بالا رفتن سر کلارکسون ‌شد. این‌بار موقع حرف زدن، صدایش مملو از نفرت و کینه، مملو از خشم و اندوه و بسیار جدی و سرد بود. قاطعیت و اطمینان داشت و کلمه‌ای که بر زبان آورد، کلارکسون را سردرگم کرد.
- فینیکس!
فینیکس که گویا منظور حرف ادوارد را فهمیده بود، غرشی خفیف کرد. کلارکسون نگاه وحشت‌زده‌اش را به سوی گرگ چرخاند. قلبش از اضطراب و ترس به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و حالش در آن لحظه واقعاً پریشان و آشفته بود.
فینیکس سرش را بالا گرفت و زوزه‌ی بلندی کشید که مو به تن کلارکسون و ادوارد سیخ شد. صدای رعد و باران با صدای زوزه‌ی فینیکس در هم آمیخته بودند و درد و خشم درون زوزه‌اش، موجب شد ادوارد با درد چشمانش را باز و بسته کند.
آن لحظه که آسمان رعد و برق وحشتناکی زد و ابرها به هم کوبیده شدند، فینیکس یک پایش را عقب داده و چشمان ترسناکش را در نگاه اندوهگین و ترسیده‌ی کلارکسون دوخت. ناگهان به سوی او دوید و با پرشی که کرد، کلارکسون روی زمین افتاد. فینیکس روی سینه‌اش ایستاد و تنها در یک آن بود که دندان‌های تیزش را در گوشت گردن کلارکسون فرو برد!
کلارکسون اشلی را با زخمی کردن گردنش کشته بود و فینیکس می‌خواست کلارکسون نیز همین درد را تجربه کند. می‌خواست انتقام اشلی را از او بگیرد.
با خشم، گوشتش را با دندان‌هایش درید و تنها کاری که کلارکسون توانست بکند، فریادی از روی درد و وحشت بود! در برابر تکه پاره شدنش به وسیله‌ی فینیکس، تنها توانست فریاد بکشد و با دستانش روی زمین چنگ بزند. خون با شدت روی لباس‌هایش می‌ریخت و جای دندان‌های فینیکس که در گوشت و پوستش فرو می‌رفتند، بدجور درد داشتند!
ادوارد نفس عمیقی کشید و به فریادهای کلارکسون گوش سپرد. همان‌جا به تماشای مرگش ایستاد و وقتی بالأخره صدای فریاد کلارکسون خاتمه یافت، فهمید دیگر بازی تمام شده است! کلارکسون مرد و بالأخره جنگ پایان یافت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #228
فینیکس درحالی که غرش‌های خفیفی می‌کرد، از بدن تکه پاره شده‌ی کلارکسون فاصله گرفت و نگاهش را به سوی ادوارد چرخاند. ادوارد نفس حبس شده در سینه‌اش را با آسودگی بیرون داد.
بالاخره جنگی که سال‌ها انتظارش را کشیده بود، تمام شد و به همین سبب احساس سبکی می‌کرد. احساس آسودگی می‌کرد.
دستانش را مشت کرد.
فقط افسوس که کلارا و اشلی نزدش نبودند تا طعم پیروزی را بچشند!
لبخند تلخی گوشه‌ی لبش جای گرفت و سرش را روبه آسمان بلند کرد. احساس می‌کرد از شدت بارش باران کاسته شده! حتی می‌توانست خورشیدی را که سعی می‌کرد از لای ابرها بیرون بیاید، ببیند!
پس یعنی گریه‌ی آسمان نیز تمام شده بود؟
چشمانش را بست.
نم نم باران روی صورتش چکه می‌کرد و در آن لحظه، احساس عجیبی داشت؛ احساسی که متشکل از خوشحالی و غم بود.
چشمانش را باز کرد و دوباره به آسمان نگریست.
آن روز آسمان به خاطر آن جنگ، به خاطر مرگ اشلی و کلارا اشک ریخت و بغض کرد. آن روز که جنگ بیست ساله‌ی ادوارد با کلارکسون تمام شد، آن روز که اشلی و کلارا قربانی این جنگ شدند، افسانه‌ی بغض آسمان تشکیل شد!
افسانه‌ای که تا سال‌ها بعد در خاطر همه ماند و هیچ کس اتفاقات گذشته را فراموش نکرد. آن جنگ عظیم و تمامی اتفاقاتش، با عنوان بغض آسمان در تاریخ حک شدند و بالأخره مردم از غفلت بیرون آمدند.
زمانی، اشلی تصمیم گرفته بود همه را از حقایق گذشته آگاه سازد و موفق هم شد! سال‌ها بعد، دیگر هیچ کس نبود که افسانه‌ی بغض آسمان را نداند.
***
(چهل و پنج سال بعد)
با بسته شدن در، دختر و پسر از بالکن خارج شدند و دوان دوان به سوی پدرشان دویدند. خنده روی لبانشان نشست و نگاهشان برق می‌زد. شور و شوقی که درونشان جوانه زده بود، از بالا و پایین پریدنشان نمایان بود.
هر دو مقابل پدرشان ایستادند. دخترک از برادر کوچک‌ترش چهار سال بزرگ‌تر بود و ده سال داشت؛ لذا قدش هم از برادرش بلندتر بود. موهای قهوه‌ای رنگ کوتاهش در ساخت چهره‌ای زیبا برای او، بی‌تأثیر نبودند! موهای دخترک مانند مادرش قهوه‌ای بودند؛ اما پسرک رنگ خاکستری موهایش را از پدرش به ارث برده بود.
درحالی که مقابل پدرشان ایستاده و دستانش را گرفته بودند، دخترک چشمان عسلی رنگش را معطوف چهره‌ی پدرش کرد. صدای خندان و هیجان زده‌ی دختر، خنده‌ای روی لبان پدرش نشاند. دیدن این همه شور و شوق و خوشحالی بچه‌ها، او را سرحال می‌کرد.
- بابا، بابا! وقتشه!
مرد دستش را از لای انگشتان دخترش بیرون کشید و موهای باز و سرازیر روی شانه‌هایش را نوازش کرد. با لبخندی روی لبش گفت:
_ آره عزیزم. قول داده بودم امشب براتون قصه تعریف کنم و الان هم اومدم قولم رو انجام بدم.
دست دیگرش را نیز روی سر پسرش کشید و گفت:
- اما اول شما دوتا باید برین توی تخت خوابتون و آماده‌ی خوابیدن بشید.
دخترک دست پدرش را کشید و سعی کرد او را دنبال خود ببرد. دخترک، نسبت به برادرش خیلی پر شورتر و پر سر و صداتر بود. بردارش، پسرک آرامی بود که با هر حرف خواهرش فقط لبخند می‌زد، همین.
صدای بلند دختر در محیط اتاق طنین انداخت.
- بابا، بیا بریم پس.
- جوزی، آروم‌تر!
پسرک دست پدرش را گرفت و سرش را رو به او چرخاند. صدای آرامش در گوش جوزی پیچید و موجب نشستن اخمی روی ابروانش شد.
- بابا، جوزی خیلی سر و صدا می‌کنه.
جوزی دست پدرش را سریع ول کرد و درحالی که دستانش را روی پهلوهایش گرفته و به سوی برادرش می‌چرخید، اخم کوچکی کرد و با آن صدای متعرض بچگانه‌اش گفت:
- برندن!
برندن حرفی نزد و روی از خواهرش گرفته و به سوی دیگری چشم دوخت. سعی کرد خود را بی‌خیال نشان دهد و این بیشتر حرص خواهرش را درآورد.
ادوارد، درحالی که می‌خندید، دستانش را روی شانه‌ی فرزندانش گذاشت و سعی کرد با لحنی محبت آمیز بحث را عوض کند.
- بچه‌ها، بیاید بریم.
این را گفت و آن دو را به سوی تخت هدایت کرد. جوزی و برندن، به کمک پدرشان ادوارد، روی تخت دو نفره‌ی سفید رنگ، کنار یک‌دیگر دراز کشیدند. ادوارد کنارشان لبه‌ی تخت نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد. پتو را روی دختر و پسرش کشید و درحالی که نفس عمیقی می‌کشید و تاجش را از سرش درمی‌آورد تا روی عسلی کنار تخت بگذارد، پرسید:
- خب بچه‌ها، امشب کدوم قصه رو براتون تعریف کنم؟
خسته و کوفته بود و موهای به هم ریخته‌اش مدرکی برای پریشان حالی‌اش بودند. خستگی را در تک تک یاخته‌های بدنش احساس می‌کرد. تا الان مشغول خواندن نامه‌های مردم و پاسخ دادنشان بود. نگاه خواب آلود و خسته‌اش را به سوی فرزندانش چرخاند. با این حال، او به برندن و جوزی قول داده بود و باید سر قولش هم می‌ماند. نباید دختر و پسرش را از وقت گذراندن با پدرشان محروم کند.
صدای آرام برندن که تا گردن زیر پتو فرو رفته و چشمان درشت و سیاهش را چون چشمان قورباغه‌ای به ادوارد دوخته بود، توجهشان را جلب کرد.
- افسانه‌ی بغض آسمان!
جوزی دستانش را هیجان زده به تخت زد و گفت:
- آره، اون افسانه رو بگو بابا.
تک خنده‌ی تلخی روی لبان ادوارد نشست. هر بار شنیدن این افسانه، دردی قدیمی اما همیشگی را در سمت چپ سینه‌اش بیدار می‌کرد. این افسانه، موجب می‌شد به خاطر آورد که برای رسیدن به چنین روزی، چقدر سختی پشت سر گذاشتند! با این افسانه به یاد می‌آورد که چهل و پنج سال پیش... در آن روز کذایی چقدر درد کشیدند.
افسانه‌ی بغض آسمان برای ادوارد افسانه‌ای خاص و دردناک بود که برای او تداعی می‌کرد چه راه درازی را برای رسیدن به چنین روزی پیمود.
نفسی عمیق کشید.
- بسیار خب... .
علی‌رغم دردی که به قلبش چنگ می‌زد، شروع کرد به تعریف کردن افسانه. صدایش آرام شده بود و این حالت زمزمه‌وار صدایش، آرامشی دلپذیر را در قلب جوزی و برندن ایجاد می‌کرد. آرامشی که برای تشکیلش، خیلی‌ها جان باخته بودند.
- روزی روزگاری، دختری زیبا و مهربون، دختری عادل و حق شناس به اسم کلارا و پسری عاشق و شجاع، پسری نترس؛ اما تنها به اسم اشلی... .
به این‌جا که رسید، جوزی نگاهش برق زد و با حالتی مشتاق؛ اما متعجب گفت:
- اما بابا، کلارا و اشلی که اسم من و برندنه.
ادوارد لبخندی زد و دست نوازش روی موهای نرم و لطیف دخترش کشید. حس پدرانه‌اش را نثار لبخند محبت آمیزَش کرد و گفت:
- اسم دومه شماست! جوزی، تو جوزی کلارا والسین هستی! اسم مادر من و دختر زیبای داخل افسانه رو داری.
ادوارد نگاهش را به سوی برندن چرخاند و درحالی که دست دیگرش را روی شانه‌ی پسرش می‌گذاشت، گفت:
- برندن، تو هم برندن اشلی والسین هستی! اسم پدر من و پسر شجاع داخل افسانه رو داری.
- پدر، اون‌ها دوست‌های تو بودن؟
ادوارد در برابر این سوال برندن، آهی کشید و سرش را پایین انداخت. لبخند تلخی کنج لبش نشست و درحالی که به گوشه‌ی چروک پتوی تخت خیره شده بود، گفت:
- آره! دوست‌هام بودن؛ اما همه چیز دیگه توی چهل و پنج سال قبل باقی موند.
صدای کنجکاو و موشکافانه‌ی جوزی ادوارد را از آن خلسه‌ی آنی و دردش بیرون آورد و موجب شد سرش را بالا بگیرد.
- آخرش چی شد؟ چه بلایی سر اون‌ها اومد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #229
ادوارد چند لحظه خیره به چهره‌ی جوزی، در فکر فرو رفت. این سوال دخترش، زخمی روی قلبش را باز کرد که گذر زمان خیلی وقت پیش رویش سرپوش گذاشته بود! قلبش بابت اندیشیدن به سال‌ها قبل، لرزید و وقتی اتفاقات آن جنگ برایش تداعی شدند، نگاهش رنگ غم به خود گرفت. هر چقدر هم زمان بگذرد، نمی‌تواند مرگ کلارا و اشلی را فراموش کند و با آن کنار بیاید. یادآوری مرگ آن دو، هنوز اندوهگینش می‌کرد. آهی کشید و به پس از اتمام جنگ اندیشید.
پس از آن روز، خیلی برایش سخت ‌‌شد بتواند پادشاه شود و حکومت مرکین را به دست بگیرد! پادشاه شدن و جلب اعتماد مردم و متحدین مرکین، شاید ده سالش را گرفت. بعد از مرگ اشلی و کلارا، دیگر هیچ کس نبود که گفته‌های او را تأیید کند و ادوارد دست تنها بود. هیچ کس را نداشت و کسی نبود کمکش کند.
پس از آن جنگ، خودش مانده بود و قصری بزرگ با سرزمینی که نیاز به یک پادشاه حقیقی داشت!
وقتی آن روز، تاج را روی سر گذاشت و خود را به عنوان نوه‌ی گریگوری والسین معرفی کرد، هیچ کس حرفش را باور نکرد. ماه‌های اول، مردم فقط به شورش در سرزمین می‌پرداختند و گمان می‌کردند ادوارد رهبر شورشیانی بود که کلارکسون را به ناحق کشته بود. آنان نمی‌دانستند مرگ، حق کلارکسون و مجازاتش بود. نمی‌دانستند کلارکسون نیز باید مانند کسانی که کشته بود، می‌مرد و مرگ را تجربه می‌کرد.
آنان هیچ چیز نمی‌دانستند و زمان زیادی برد تا که ادوارد توانست مردم را از واقعیات آگاه سازد. زمان زیادی برد تا بتواند جایگاه خودش را میان پادشاهان دیگر بیابد.
تحمل تمامی آن سختی‌ها و به دوش کشیدن مسئولیت‌هایی که ناگهان روی دوشش گذاشته شده بود، خیلی او را تحت فشار قرار دادند. با این‌که سخت برای هدفش تلاش کرد و از آن دست نکشید، ولی باز هم آن اوایل دست تنها بودن و نداشتن هیچ همدمی، او را در اندوه فرو برد. سر و کله زدن با زندگی‌اش، برایش خیلی سخت بود تا زمانی که او را دید! نیمه‌ی گمشده‌اش را یافت و با آلیس آشنا شد. آلیس ناگهان وارد زندگی‌اش شده و دنیای سیاه و سفیدش را رنگ کرده بود. با آلیس، تنهایی‌هایش را پر کرده و لبخند روی لبش نشاند.
آلیس تبدیل به همدم و همیارش؛ تبدیل به همسر و مادر بچه‌هایش شد و چقدر بابت حضور کنونی آلیس در زندگی‌اش خوشحال و سپاسگزار بود.
زبانی روی لبانش کشید و سرش را بلند کرد. نگاه متأسفش را که رگه‌هایی از حسرت و دلتنگی نیز درونش هویدا بود، میان برندن و جوزی چرخاند. او دلش برای کلارا و اشلی تنگ شده بود و صدایش این دلتنگی را فریاد می‌زد.
- اون دوتا مردن! توی جنگ کشته شدن و حتی نتونستن قبل از مرگشون هم‌دیگه رو ببینن.
این حقیقت دردناکی بود که برندن و جوزی عمق درد آن را نمی‌دانستند و به طور کامل درکش نمی‌کردند؛ اما ادوارد... این درد قلبش را می‌سوزاند و سایه‌ی نحس گذشته‌ را که هیچ جوره نمی‌توانست از دستش خلاص شود، روی قلبش می‌افکند.
صدای برندن بر سکوت محیط غلبه کرد.
- کلارا و اشلی الان کجان؟ بابا، به نظرت اون دوتا به هم رسیدن؟ به نظرت تونستن هم‌دیگه رو پیدا کنن؟
ادوارد لبخند امیدواری زد و سرش را به سوی دیگری چرخاند. نگاهش را به نور ماهی که از درِ باز بالکن به داخل اتاق ساطع می‌شد، دوخت. آسمان سیاه شب و ستارگان درونش را نگریست. با خود اندیشید؛ این آسمان سیاه و ستارگانش، نماد این بودند که هر بدبختی‌ای در نهایت به خوشبختی ختم می‌شود، حتی مرگ! نماد این بود که هیچ کس مستحق تاریکی نیست.
حرفی که بدون نگاه کردن به برندن و جوزی زد، پاسخی که به برندن داد، چیزی بود که ادوارد خود عمیقاً آن را باور داشت.
- نمی‌دونم کجا، ولی مطمئنم اشلی و کلارا یه جای خیلی خوبی هستن. مطمئنم اون دوتا به همدیگه رسیدن و آرامش رو در کنار هم پیدا کردن. مطمئنم پایان خوبی داشتن!
اخم کوچکی روی ابروان جوزی نشست و درحالی که صدایش را لوس و سردرگم نشان می‌داد، پرسید:
- آخه اون‌ها کجا می‌تونن به هم برسن؟ مگه نمردن؟
ادوارد تک خنده‌ای کرد و نگاهش را معطوف دختر کوچکش کرد. لبخندی به رویش پاشید و درخشش خاصی درون نگاهش پدیدار گشت.
- مرگ همیشه پایان زندگی نیست، دختر عزیزم. میگی اون دوتا کجا به هم رسیدن؛ شاید... شاید توی یه دنیایی دیگه! شاید توی زندگی بعدیشون!
ادوارد این حرف را زد و جوزی و برندن که هیچ از حرف‌های او نفهمیده بودند، تنها نگاهی گیج و سردرگم میان هم رد و بدل کردند.
آنان بچه بودند! چیزی نمی‌دانستند؛ اما ادوارد عمیقاً حرف‌هایش را باور داشت. می‌دانست اشلی و کلارا قطعاً در مکانی نامعلوم، در زمانی نامعلوم حتی؛ به هم رسیده‌اند.
هیچ کس چیزی نمی‌دانست؛ اما شاید سرنوشت در بُعدی دیگر، در زندگی‌ای دیگر، عاشق را به معشوقش رسانده باشد.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #230
(سرزمین پِترادونیس، واقع در شمال و دوازده هزار و هشتصد و پنجاه مایل دورتر از مرکین)
(زمان وقوع: نامعلوم)
دخترک درحالی که سبد مملو از میوه را با یک دست گرفته و پیراهن بلند و بدون پفی آسمانی رنگش را با دست دیگرش اندکی بلند کرده بود تا زیر پایش نماند، پا بر روی چاله چوله‌های زمین گذاشت.
آفتاب سوزان به سرش می‌تابید و آن‌قدر گرم بود که احساس می‌کرد روی سرش آتش می‌سوخت! ع×ر×ق سر تا پایش را در بر گرفته و قطرات سوزناک ع×ر×ق، روی پیشانی‌اش و گردنش می‌چکیدند.
لباسش کثیف و لکه‌دار شده بود. موهای قهوه‌ای رنگ کوتاهش که تا شانه‌هایش می‌رسیدند، به هم ریخته و آشفته بودند.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون داد و هوفی کشید. خسته شده بود و این درماندگی و نیاز شدیدش به استراحت، او را وسوسه می‌کردند از کارش در مزرعه دست بردارد و اندکی استراحت کند.
نگاهی به اطراف انداخت؛ اما آه و افسوس که کلی میوه برای چیدن از درختان وجود داشت و باید همه‌یشان را می‌چید. با غیض و چشم غره‌ای، به میوه‌هایی که روی درختان آن طرف زمین برایش دست تکان می‌دادند، خیره شد.
تا کی باید کار می‌کرد؟! تا شب؟!
سبد میوه را گوشه‌ای روی خاک خشک شده از گرما و بی‌آبی گذاشت؛ اما همان لحظه که سبد روی خاک نشست، سیبی از درون سبد افتاد و شروع کرد به غلتیدن روی زمین.
دخترک اخمی کرد و ناخودآگاه دستش را به سوی سیب دراز کرد.
- هی!
گویا با این کارش می‌توانست مانع غلت خوردن سیب روی زمین شود! خواست صاف بایستد و به سوی سیب برود که دید انگشتان باریک و کشیده‌ای دور سیب حلقه شدند و دستی سیب قرمز را از روی زمین برداشت.
دخترک، سرش را همزمان با بالا رفتن دست بلند کرد و همان لحظه، چشمان متعجب و کنجکاوش در یک جفت تیله‌ی سیاه رنگ قفل شدند. یک جفت چشم سیاهی که گیرایی و زیبایی عجیبی داشتند و آن حس درون چشمانش، عجب به دل دخترک می‌نشست! آن نگاه گیرا و برق درون چشمانش که دخترک را یاد آسمان سیاه شب و ستارگانش می‌انداخت، قلبش را می‌لرزاند.
موهای ریخته شده روی پیشانی‌اش، جذبه‌ی خاصی داشتند و نمی‌دانست چرا در یک نگاه، این‌قدر مجذوب این پسر شده بود.
پسرک، سیب را از روی زمین برداشت و صاف ایستاد. لبخندی زد و همان لحظه که در چشمان آبی دختر روبه‌رویش نگاه کرد، احساس کرد حس مبهمی درون قلبش جوانه زد؛ ولی آخر آن حس چه بود؟! چرا آن‌قدر قوی بود و نفس را در سینه حبس می‌کرد؟
چرا قلب هر دویشان به تپش افتاده بود و آرام و قرار نداشت؟ این طغیان احساسات نامعلومی که هیچ کدامشان نمی‌دانستند چیست، دیگر چه بود؟
پسر، از حالت بهت زده‌اش خارج شد و سیب را به سوی دختر گرفت. لبخندی به گرمای آن هوای گرم زد.
- مال توئه؟
دختر سری تکان داد و به سوی او رفت. سیب را از دستش گرفت و درحالی که انگشتانش را دور سیب می‌پیچید، سرش را پایین انداخت.
- ممنونم.
پسرک، نگاهی به سرتاسر مزرعه انداخت؛ درختان میوه و چمن‌های روی زمین، کایفین‌های (حیواناتی اهلی شبیه اسب، با جثه‌ای کوچک‌تر و رنگ بنفش) بسته شده به درخت‌ها و سرانجام دختری زیبارو!
پسر لبخند پر نشاط و کنجکاوی زد.
- این‌جا کار می‌کنی؟
- معمولاً.
این حرف دخترک، موجب شد پسر نگاهش را معطوف او بکند. دختری جوان بود که شاید هفده، هیجده سالش می‌شد! گرچه خود پسر نیز سنش در همین حدود بود و اختلاف سنی چندانی میانشان دیده نمی‌شد. لبخند خجالت زده و درعین حال محترم و پر نشاط دخترک، دلنشین بود.
- آه من زیاد به این طرف میام. عجیبه که تا حالا ندیدمت!
دخترک گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و حرفی نزد. چند لحظه سکوت عجیبی میانشان بر قرار شد، سکوتی که هر دو را معذب و آزرده خاطر می‌کرد. هر دو در دست احساسات عجیبی که در دلشان شورش به راه انداخته بودند، اسیر بودند.
ناگهان صدای پسرک تاج را از سر سکوت برداشت و موجب شد نگاه دخترک خیره به او بماند.
- اسمت چیه؟
دخترک به طور نامحسوسی، دست ظریفش را روی قلب بی‌قرارش گذاشت. چرا گونه‌هایش داغ کرده بودند؟ خجالت کشیده بود یا معذب بود؟ یا احساس شگفتی می‌کرد؟
درحالی که نسیم ملایمی می‌وزید و موهای کوتاه دختر را می‌رقصاند، دخترک آرام لب به سخن گشود.
- کلارا... اسمم کلاراست.
نفس در سینه‌ی پسر حبس شد.
چرا این‌قدر حس آشنایی نسبت به این اسم داشت؟ چرا دستانش می‌لرزیدند؟ چرا با شنیدن اسمش، دلتنگی عجیب و ناآشنایی در دلش شکوفا شده بود؟
پسر، زبانی روی لبانش کشید و درحالی که بر روی احساسات مبهم درونی‌اش چشم می‌بست، لبخندزنان با خوشحالی گفت:
- خوشبختم، منم اشلی هستم!
کلارا، لبخندی زد.
حس گیرایی خاصی به این پسر داشت!
(پایان)

1400/7/10
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین