بلافاصله پس از این حرف فینیکس، اشلی نگاهش را به سوی کلارا چرخاند. توان تحمل چشمان بستهاش را نداشت و دیدن چهرهی بیجانش، دردی سنگین روی قلبش به جا میگذاشت. دیدن نفس نکشیدنش، نفس را در سینهاش حبس میکرد و بدون کلارا مگر میتوانست زنده ماندن را تحمل کند؟ بدون کلارا مگر میتوانست به این دنیای تاریک نگاه کند و از آن لذت ببرد؟!
لبخند تلخی لبانش را آرایش کرد. آرام آرام اشک میریخت. چشمانش از فرط گریه میسوختند و سرش درد میکرد. هیچ کدامشان با درد قلبش حتی قابل قیاس نبودند! نبود کلارا چنان دلتنگش میکرد و عذابش میداد که با وجود چنین دردی، حتی یک لحظه بیشتر هم تحمل کردن این زندگی برایش کاری طاقتفرسا بود؛ اما میتوانست اوضاع را درست کند.
نمیدانست چقدر احتمال موفقیت داشت، اما میتوانست تمام تلاشش را بکند. اگر موفق میشد و کلارا... .
میترسید! میترسید موفق نشود؛ اما دلش نمیخواست ذهنش را با چنین فکری مشغول کند. میخواست به آن امید کوچک متوسل شود و باور کند که میتواند او را بازگرداند.
دستانش را به سوی کلارا دراز کرد و نفس عمیقی کشید. اشکهایش بند آمده بودند و ترسیده و هراسان به جسد کلارا چشم دوخته بود.
تمرکزش را به نیرویش داد و خواست کارش را آغاز کند. ادوارد و کلارکسون با بهت به اشلی نگاه میکردند. هر دو سردرگم بودند که اشلی قصد انجام چه کاری را داشت! چشمان سؤالی کنجکاوشان روی اشلی و جسد کلارا خیره مانده بود.
ادوارد با نگرانی داشت به اشلی نگاه میکرد. کاش میتوانست بفهمد او قصد انجام چه کاری را دارد. مرگ کلارا خیلی داغانش کرده بود و آن حال خرابی که سعی میکرد به دوش بکشد، از ظاهرش معلوم بود! از صدای لرزانش، نگاهش و اشکهایش میدید چقدر شکسته بود! آن پسر، اکنون با رفتن کلارا تنهاتر از هر زمان دیگری شده بود و ادوارد میدید چقدر برایش سخت است که بخواهد آن تنهایی و جای خالی کلارا را تحمل کند.
نگرانش بود و میخواست از کارش سر در بیاورد، اما کاری از دستش برنمیآمد جز گوشهای ایستادن و نظاره کردن.
ناگهان چشمشان به شعلههای آبی رنگی خورد که از دست اشلی بیرون میآمدند. متعجب و هراسان به صحنهی مقابلشان چشم دوخته بودند.
شعلههای اشلی تمامی بدن کلارا را در بر گرفتند. قدرت شفابخشی فینیکس را به کار گرفته بود و میدانست این شعلهها آسیبی برای کلارا نداشتند. چشمانش را بست و به شدت شعلههایش افزود. بدن خودش نیز شعلهور شد و کلارکسون و ادوارد با چشمانی گرد شده از فرط تعجب داشتند به آن دو نگاه میکردند.
چه اتفاقاتی داشت میافتاد؟ اشلی چه کاری میخواست بکند؟ هر دو چند قدم نزدیکتر شدند. از شعلههای اشلی میترسیدند و نگران بودند.
اشلی درحالی که چشمانش را به هم فشرده و دندانهایش را روی هم میسایید، گرمای شعلههایش را بیشتر کرد. میدانست قدرت شفابخشی و احیای فینیکس حتی توان زنده کردن یک مرده را نیز داشت و میخواست از همین قدرت برای برگرداندن کلارا استفاده کند.
میخواست او زنده شود!
اینگونه بودنش، اینگونه دیدنش درد زیادی به او تحمیل میکرد و دلش مرگ کلارا را باور نمیکرد
او به زنده شدنش امید داشت! امید داشت که کلارا نزدش برمیگردد و او را تنها نمیگذارد. او را ترک نمیکند.
ولی مگر همین الانش هم او را ترک نکرده بود؟
با این فکر، رعشهای به بدنش افتاد و شعلههایش اوج گرفتند. گرمای شعلههایش آنقدر زیاد بودند که حتی کلارکسون و ادوارد نیز حس میکردند.
اشلی تمامی قدرتش را به کار گرفته بود و روی اینکه کلارا را زنده کند، مصمم بود! مصمم بود و نمیدانست گاهی خواستن توانستن نیست! گاهی اوقات نمیتوانستیم چیزهایی که میخواهیم را به دست آوریم.
چشمانش را با ترس باز کرد و وقتی چشمان بستهی کلارا را دید، احساس کرد قلبش ایستاد! نفس در سینهاش حبس شد و دستان لرزانش ناتوان برای اجرای قدرتش شد. تعادل شعلههایش را از دست داد و خیره به چهرهی بیجان کلارا ماند. مردمک چشمانش گشاد و حالتی لرزان داشتند و بدنش سست شده بود.
بار بغض داشت به سویش هجوم میآورد.
او که قدرت شفابخشی فینیکس را استفاده کرده بود، پس چرا کلارا هنوز زنده نشده بود؟ چرا هنوز بیحرکت مقابل اشلی دراز کشیده بود؟
چشمانش خیس از اشک شدند و باز آسمان دلش ابری شد. باران شدت گرفت و گویا آسمان، وابسته به حال اشلی بود!
اشلی آب دهانش را با ترس قورت داد.
کجای کار را اشتباه آمده بود؟ چه اشتباهی انجام داده بود که قدرتش کارساز نبود؟ به خاطر چه کلارا زنده نشد؟
حالش آشفتهتر شد و امیدی که داشت در قلبش ویران میشد، داغانش میکرد. با چه خیالات و تصوراتی به آن امید کوچک متوسل شده بود؟ حتی آن امید نیز مانند دیگران از پشت به او خنجر زد و تنهایش گذاشت! آن امید کوچکی که اشلی دلش را به آن خوش کرده بود، شکست و روی قلبش آوار شد! قلبش چه گناهی انجام داده بود که مجبور میشد زیر آن آوارها جان بدهد؟
بغضش تشدید یافت و به هق هق افتاده بود. هق میزد؛ اما اشک نمیریخت. نفس نفس میزد و احساس خفگی میکرد. بدون کلارا همه چیز برایش عذابآور بود و او نمیتوانست این عذاب را تا آخر عمرش تحمل کند.
کلارا باید زنده میشد.
اشلی هنوز آمادهی از دست دادن او نبود! هنوز آمادهی روبهرو شدن با جای خالی کلارا و تحمل این دلتنگی نبود.
بيشتر به سوی جسد بیجان کلارا خم شد و دستانش را مشت کرد که شعلههای اطرافشان تشدید یافتند. شدت شعلهها را کم و زیاد کرده و سعی در زنده کردن کلارا داشت. تمام قدرتش را داشت به کار میکشید و میدانست با استفاده از قدرت شفابخشی اش، تا همین جا هم مقدار زیادی از قدرتش را به کار گرفته بود. میدانست قدرت شفابخشی فینیکس را خیلی ضعیف میکند و انرژیاش را میبلعد؛ اما دست خودش نبود، باید موفق میشد!
ادوارد و کلارکسون با چشمانی از حدقه درآمده به شعلههای اشلی خیره شده بودند. نگرانی و اضطرابی که مانند تار عنکبوت دور قلب ادوارد پیچیده بود، قدری زیاد بود که نمیتوانست با آن مقابله کند. بلاتکلیف مانده بود و نمیدانست چه کند. نمیتوانست با وجود آن شعلهها و گرمای سوزاننده ای که تا آن فاصله هم میشد احساس کرد، نزدیکش برود. نمیتوانست با او حرف بزند. حالش خرابتر از آن بود که بتواند صدای ادوارد را بشنود و حتی پاسخگوی حرفش باشد.
از همینطور سر جای خود ایستادن و تماشاچی بودن، کلافه و عصبی بود و افسوس میخورد که کاری از دستش ساخته نبود. کلارکسون سردرگم و متعجب به اشلی چشم دوخته بود. او داشت چه کاری انجام میداد؟
این تنها سؤالی بود که در ذهنش میچرخید و او را سردرگمتر میکرد.
اشلی در آن تکاپوی لعنتی برای زنده کردن کلارا، تمامی قدرتش را کار گذاشته بود و هر لحظه که میگذشت و کلارا زنده نمیشد، فقط عامل این بود که اشلی از قدرت بیشتری استفاده بکند. عامل این بود که ترس بر وجودش حاکم شود و وحشت تار و پود وجودش را رهسپار نیستی بکند.
میان نفس نفس زدنها و اشک ریختن های آرامش، صدای بلند فینیکس در ذهنش پیچید.
- اشلی بسته دیگه! اون زنده نمیشه.
اشلی دندانهایش را با خشم و غضب روی هم فشرد و اهمیتی به حرف فینیکس نداد. نمیخواست این واقعیت را قبول کند. بدجوری به امید زنده شدن کلارا متوسل شده بود و گمان میکرد با تکیه بر آن امید میتواند در این دنیای بیرحم زنده بماند. گمان میکرد آن امید سر پا نگهش میداشت و اگر نباشد، ویران خواهد شد.
دوباره صدای فینیکس را شنید.
- اشلی، نمیبینی قدرتت هیچ تأثیری روش نداره؟ بفهم دیگه، اون مرده.
اشلی به یکباره فریاد زد که صدای فریاد خشمگینش ادوارد را متعجب کرد. آخر با چه کسی داشت حرف میزد؟
- ساکت شو! خفه شو! نمیخوام صدات رو بشنوم.
اما اينبار صدای فریاد فینیکس بود که پاسخش را داد، نه صدای آرام و غمگینش.
- اشلی!