بلند شدم و صاف ایستادم.
لحن محترم صدا و حرکتم، ادوارد را شگفتزده کرده بود. ابروانش را بالا داد و پس از نگاهی زودگذر به اشلی، لبخندی روی لبش نشست و خطاب به من گفت:
- کلارا، نیازی به احترام نیست! ما هممون با همیم!
صدای محترم و شرافتمندش، لحن صادق و صمیمیای که داشت، شگفتزدهام میکرد. تک خندهای کردم و گفتم:
- خواستم یه بار امتحانش کنم.
او نیز تک خندهای کرد و حرفی نزد.
چند قدم جلو رفتم و کنار اشلی ایستادم. دستانم را در لبهی میز گذاشتم و نگاهم را میان کتابهای کهنه و تاریخی چرخاندم. کتابهای قطور و کلفتی بودند. نمیدانستم چه چیزی درونشان نوشته شده بود، که اینقدر صفحاتشان زیاد بود.
نفس عمیقی کشیدم و بیخیال این فکر بیهوده شدم.
صدای جدی و مطمئنم که هیچ شک و تردیدی درش وجود نداشت، توجه هر دویشان را جلب کرد.
- میخوام یه چیزی بهتون بگم.
آب دهانم را قورت دادم و دستانم را دور لبهی میز فشردم. سنگینی نگاه اشلی و ادوارد را حس میکردم. سرم را بلند کردم و نگاهم را میانشان چرخاندم. با کنجکاوی و منتظر دریافت پاسخی، نگاهم میکردند. میدیدم اشتیاق زیادی برای دانستن حرفم داشتند.
با لحن مذکوری ادامه دادم:
- در مورد حرفهایی که بهم گفتید، خب... من خیلی زیاد بهشون فکر کردم و در مورد خودم تصمیمی گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی شجاعانه و صمیمی، روی لبم نشاندم؛ لبخندی که نشان میداد به آن اعتماد داشتم و بابت تصمیمم و هر کاری که میخواستند انجام دهند، مطمئن بودم.
- من هم توی این ماجرا باهاتونم و میخوام بهتون کمک کنم. مهم نیست هدفتون چیه، من تا آخرش همراهیتون میکنم تا بتونیم با همدیگه به اون چیزی که لایقش هستیم، برسیم و حکومتی که توی مرکین خیلی وقته به ناحق ادامه یافته رو، تغییر بدیم.
این را گفتم و با کنجکاوی در انتظار دریافت واکنشی، به آنان خیره شدم. چند لحظه منتظر ماندم و سپس، دیدم که لبخند خوشحالی روی لبهای اشلی و ادوارد نشست و هر دو، نگاهی میان يکديگر رد و بدل کردند.
از همان لحظه به بعد، همکاری ما سه نفر آغاز شد و قرار نبود تحت هیچ شرایطی از بین رود!
***
مشعلهای اطراف کتابخانه میسوختند و صدای جلز و ولز سوختن آتش، در گوشم زمزمه میکرد. گرمایی که آتش در کتابخانه ایجاد میکرد، در قیاس با هوای سرد بیرون خیلی دلنشین و لذتبخش بود. نور نارنجی رنگ آتش، در کتابخانه پیچیده بود و من درحالی که نگاهم را به کتابهای پخش و پلای روی میز و نقشهی وسیعی از مرکین و سرزمینهای اطرافش دوخته بودم، با دقت به حرفهای ادوارد گوش میدادم.
- من خیلی وقته که انتظار چنین روزی رو میکشیدم و با احتمال اینکه چنین روزی از راه برسه، همیشه نیروها و مهمات رو آماده نگه داشتم. سربازان من همیشه آمادهی حمله هستن؛ از این رو لازم نیست مدت زیادی رو صرف آماده کردن نیرو و اقدامات جنگ بکنیم.
ادوارد این حرف را زد و نگاهش را میان من و اشلی که در دو طرف او، پشت میز ایستاده بودیم، چرخاند. دستانش را لبهی میز گذاشت و اندکی به جلو خم شد. چشمانش را ریز کرد و پس از تر کردن لبانش، با صدای جدیای گفت:
- الان تنها کاری که باید بکنیم، اینه که برنامهی حرکت و نقشهی حمله بچینیم.
دست به سینه ایستاده بودم و سعی داشتم با دقت به حرفهایشان گوش دهم. تا به حال تجربهای در چیدن نقشهی یک حمله یا انجام اقدامات جنگ نداشتم؛ لذا درک کردن اوضاع کمی سخت بود.
صدای جدی اشلی توجه هر دوی ما را جلب کرد و موجب شد سرمان را به سمت او بچرخانیم. نگاهش را به نقشهی پهن شده روی میز دوخته بود و اخمی حاکی از تمرکز روی ابروانش خودنمایی میکرد.
- تنها راه نزدیک شدن به مرکین و دیده نشدن، جنگل لاوانتیون هستش.
اشلی انگشت اشارهاش را روی جنگل لاوانتیون در نقشه گذاشت و در انتظار دریافت پاسخی، نگاهش را به سمت ادوارد سوق داد. ادوارد دستش را زیر چانهاش گذاشته و با اخم به جنگل لاوانتیون روی نقشه مینگریست.
حرفی نمیزد و ساکت بود.
نمیدانستم چه چیزی فکرش را مشغول کرده. شاید داشت به پیشنهاد اشلی فکر میکرد و میخواست بداند چه نظری باید بدهد. شاید داشت به پیشنهاد دیگری میاندیشید. بالأخره ادوارد نفس عمیقی کشید و دستش را از زیر چانهاش برداشت و به اشلی نگاه کرد. به وضوح میتوانستم نگاه ناراضی و ناخوشایندش را در نگاهش ببینم. بیزاری ادوارد از این پیشنهاد اشلی در لحن صدایش نیز مشخص بود.
- من یه بار از این راه برای حمله استفاده کردم. اگه بخوایم باز هم از این راه حرکت کنیم، خیلی قابل پیشبینی خواهیم بود. من نمیخوام بار دوم هم تو این جنگل شکست بخورم.
ناامیدیای که هنگام گفتن جملهی آخر در صدایش برایم مشخص شد، موجب شد بفهمم چقدر از شکست خوردن و به هدفش نرسیدن خسته شده است. مثل اينکه این جنگ آخر، برایش حکم مرگ و زندگی داشت و میخواست از جان مایه بگذارد. گرچه حق داشت!
اشلی چند لحظه به نقشه خیره شد. نگاهش روی نقشه میچرخید و گویا داشت در ذهنش دنبال نقشهای مناسب میگشت. طوری که انگار ناگهان جرقهای در ذهنش زده شده باشد، به ادوارد نگاه کرد. چشمانش گرد شدند و درخشش خفیفی در نگاهش پدیدار شد.
- خب ما هم به دو گروه تقسیم میشیم.
ادوارد یک تای ابرویش را بالا داد.
- منظورت چیه؟