. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #181
بلند شدم و صاف ایستادم.
لحن محترم صدا و حرکتم، ادوارد را شگفت‌زده کرده بود. ابروانش را بالا داد و پس از نگاهی زودگذر به اشلی، لبخندی روی لبش نشست و خطاب به من گفت:
- کلارا، نیازی به احترام نیست! ما هممون با همیم!
صدای محترم و شرافتمندش، لحن صادق و صمیمی‌ای که داشت، شگفت‌زده‌ام می‌کرد. تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- خواستم یه بار امتحانش کنم.
او نیز تک خنده‌ای کرد و حرفی نزد.
چند قدم جلو رفتم و کنار اشلی ایستادم. دستانم را در لبه‌ی میز گذاشتم و نگاهم را میان کتاب‌های کهنه و تاریخی چرخاندم. کتاب‌های قطور و کلفتی بودند. نمی‌دانستم چه چیزی درونشان نوشته شده بود، که این‌قدر صفحاتشان زیاد بود.
نفس عمیقی کشیدم و بی‌خیال این فکر بیهوده شدم.
صدای جدی و مطمئنم که هیچ شک و تردیدی درش وجود نداشت، توجه هر دویشان را جلب کرد.
- می‌خوام یه چیزی بهتون بگم.
آب دهانم را قورت دادم و دستانم را دور لبه‌ی میز فشردم. سنگینی نگاه اشلی و ادوارد را حس می‌کردم. سرم را بلند کردم و نگاهم را میانشان چرخاندم. با کنجکاوی و منتظر دریافت پاسخی، نگاهم می‌کردند. می‌دیدم اشتیاق زیادی برای دانستن حرفم داشتند.
با لحن مذکوری ادامه دادم:
- در مورد حرف‌هایی که بهم گفتید، خب... من خیلی زیاد بهشون فکر کردم و در مورد خودم تصمیمی گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی شجاعانه و صمیمی، روی لبم نشاندم؛ لبخندی که نشان می‌داد به آن اعتماد داشتم و بابت تصمیمم و هر کاری که می‌خواستند انجام دهند، مطمئن بودم.
- من هم توی این ماجرا باهاتونم و می‌خوام بهتون کمک کنم. مهم نیست هدفتون چیه، من تا آخرش همراهیتون می‌کنم تا بتونیم با هم‌دیگه به اون چیزی که لایقش هستیم، برسیم و حکومتی که توی مرکین خیلی وقته به ناحق ادامه یافته رو، تغییر بدیم.
این را گفتم و با کنجکاوی در انتظار دریافت واکنشی، به آنان خیره شدم. چند لحظه منتظر ماندم و سپس، دیدم که لبخند خوشحالی روی لب‌های اشلی و ادوارد نشست و هر دو، نگاهی میان يک‌ديگر رد و بدل کردند.
از همان لحظه به بعد، همکاری ما سه نفر آغاز شد و قرار نبود تحت هیچ شرایطی از بین رود!
***
مشعل‌های اطراف کتابخانه می‌سوختند و صدای جلز و ولز سوختن آتش، در گوشم زمزمه می‌کرد. گرمایی که آتش در کتابخانه ایجاد می‌کرد، در قیاس با هوای سرد بیرون خیلی دلنشین و لذت‌بخش بود. نور نارنجی رنگ آتش، در کتابخانه پیچیده بود و من درحالی که نگاهم را به کتاب‌های پخش و پلای روی میز و نقشه‌ی وسیعی از مرکین و سرزمین‌های اطرافش دوخته بودم، با دقت به حرف‌های ادوارد گوش می‌دادم.
- من خیلی وقته که انتظار چنین روزی رو می‌کشیدم و با احتمال این‌که چنین روزی از راه برسه، همیشه نیروها و مهمات رو آماده نگه داشتم. سربازان من همیشه آماده‌ی حمله هستن؛ از این رو لازم نیست مدت زیادی رو صرف آماده کردن نیرو و اقدامات جنگ بکنیم.
ادوارد این حرف را زد و نگاهش را میان من و اشلی که در دو طرف او، پشت میز ایستاده بودیم، چرخاند. دستانش را لبه‌ی میز گذاشت و اندکی به جلو خم ‌شد. چشمانش را ریز کرد و پس از تر کردن لبانش، با صدای جدی‌ای گفت:
- الان تنها کاری که باید بکنیم، اینه که برنامه‌ی حرکت و نقشه‌ی حمله بچینیم.
دست به سینه ایستاده بودم و سعی داشتم با دقت به حرف‌هایشان گوش دهم. تا به حال تجربه‌ای در چیدن نقشه‌ی یک حمله یا انجام اقدامات جنگ نداشتم؛ لذا درک کردن اوضاع کمی سخت بود.
صدای جدی اشلی توجه هر دوی ما را جلب کرد و موجب شد سرمان را به سمت او بچرخانیم. نگاهش را به نقشه‌ی پهن شده روی میز دوخته بود و اخمی حاکی از تمرکز روی ابروانش خودنمایی می‌کرد.
- تنها راه نزدیک شدن به مرکین و دیده نشدن، جنگل لاوانتیون هستش.
اشلی انگشت اشاره‌اش را روی جنگل لاوانتیون در نقشه گذاشت و در انتظار دریافت پاسخی، نگاهش را به سمت ادوارد سوق داد. ادوارد دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و با اخم به جنگل لاوانتیون روی نقشه می‌نگریست.
حرفی نمی‌زد و ساکت بود.
نمی‌دانستم چه چیزی فکرش را مشغول کرده. شاید داشت به پیشنهاد اشلی فکر می‌کرد و می‌خواست بداند چه نظری باید بدهد. شاید داشت به پیشنهاد دیگری می‌اندیشید. بالأخره ادوارد نفس عمیقی کشید و دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و به اشلی نگاه کرد. به وضوح می‌توانستم نگاه ناراضی و ناخوشایندش را در نگاهش ببینم. بیزاری ادوارد از این پیشنهاد اشلی در لحن صدایش نیز مشخص بود.
- من یه بار از این راه برای حمله استفاده کردم. اگه بخوایم باز هم از این راه حرکت کنیم، خیلی قابل پیش‌بینی خواهیم بود. من نمی‌خوام بار دوم هم تو این جنگل شکست بخورم.
ناامیدی‌ای که هنگام گفتن جمله‌ی آخر در صدایش برایم مشخص شد، موجب شد بفهمم چقدر از شکست خوردن و به هدفش نرسیدن خسته شده است. مثل اين‌که این جنگ آخر، برایش حکم مرگ و زندگی داشت و می‌خواست از جان مایه بگذارد. گرچه حق داشت!
اشلی چند لحظه به نقشه خیره شد. نگاهش روی نقشه می‌چرخید و گویا داشت در ذهنش دنبال نقشه‌ای مناسب می‌گشت. طوری که انگار ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زده شده باشد، به ادوارد نگاه کرد. چشمانش گرد شدند و درخشش خفیفی در نگاهش پدیدار شد.
- خب ما هم به دو گروه تقسیم می‌شیم.
ادوارد یک تای ابرویش را بالا داد.
- منظورت چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #182
اشلی دوباره انگشتش را روی جنگل لاوانتیون نهاد. اخمی حاکی از تمرکز ابروانش را زینت داده بود و صدای جدی‌اش موجب می‌شد توجهمان جلب شود.
- ببینید، اگه ما از جنگل لاوانتیون بریم، طبق گفته‌ی ادوارد قابل پیش‌بینی می‌شیم و اگه شکست بخوریم، همه با هم شکست می‌خوریم و دیگه راه چاره‌ای جز عقب‌نشينی برامون باقی نمی‌مونه؛ اامااگه دو گروه بشیم... .
ادوارد که گویا نقشه‌ی اشلی را فهمیده بود، ادامه‌ی حرف اشلی را بیان کرد.
- اگه دو گروه بشیم، در صورت شکست، فقط یکی از گروه‌ها شکست می‌خوره!
لحن صدای شگفت‌زده‌اش نشان می‌داد از فکر و نقشه‌ی اشلی خوشش آمده است و از چنین نقشه‌ای خرسند است. فکر کنم در این میان فقط من بودم که چیزی از برنامه و حرف‌هایشان سر در نمی‌آورد. آن دو در کنار هم خیلی خوب عمل می‌کردند و گویا ذهن یک‌دیگر را می‌خواندند! یعنی این‌چنین صمیمیتی میانشان بود؟
قفل دستانم را باز کردم و کف هر دو دستم را روی میز نهادم. نگاهم را میان اشلی و ادوارد چرخاندم.
- پس یعنی الان راه حرکت از کدوم ور خواهد بود؟ من چیزی نفهمیدم!
اشلی نگاهش را به سمت من چرخاند.
- ما دو گروه می‌شیم و دوتا راه حرکت خواهیم داشت. گروه اول هدفش فقط فریب دادن کلارکسون و شکست دادنش خواهد بود. درحالی که گروه اول کلارکسون رو به همراه ارتش عظیمی از محافظان، به بیرون مرکین می‌کشونه و مار رو از عاشیانه‌اش دور می‌کنه، گروه دوم وارد مرکین می‌شه و به سمت قصر حرکت می‌کنه!
با جرقه‌ای که در ذهنم زده شد، لبخند شگفت‌زده و هیجان زده‌ای روی لبم نشست و گفتم:
- و بذار حدس بزنم، گروه دوم از جنگل لاوانتیون حرکت خواهد کرد؟
اشلی لبخند کوچکی کنج لبش نشاند و سری تکان داد.
- دقیقاً.
سپس نگاهش را به سوی ادوارد چرخاند و گفت:
- هدف گروه دوم مخفیانه و بدون اطلاع کلارکسون وارد مرکین شدنه. از اون‌جایی که فقط درخت‌های بلند اون جنگل می‌تونه ما رو پوشش بده، پس گروه دوم از این راه حرکت می‌کنه. قرار نیست مورد حمله‌ی کلارکسون یا محافظان قرار بگیره، چون کلارکسون اصلاً ورود گروه دوم رو نخواهد فهمید. اون سرش گرم جنگیدن با گروه اول خواهد بود.
ادوارد درحالی که دست به سینه ایستاده و راه‌های مختلف روی نقشه را با نگاهش بررسی می‌کرد، پرسید:
- و گروه اول از کجا وارد می‌شه؟
اشلی شانه‌ای بالا انداخت.
- فرقی نداره. شمال، جنوب یا شرق مرکین، همشون دشت و بیابان هستن! هدف گروه اول جلب توجه کلارکسون هستش، بنابراین از هر سه راه هم که بره، به راحتی می‌تونه جلب توجه کنه. خبرچین‌های کلارکسون متوجه گروه اول خواهند شد، حتی اگه نشن هم، خودمون می‌تونیم توجهشون رو جلب کنیم.
اشلی نگاهش را میان من و ادوارد چرخاند و پرسید:
- نظرتون چیه؟
ادوارد دستانش را روی لبه‌ی میز گذاشت و لبخندزنان نگاهی به اشلی انداخت. برق نگاهش و لبخند کوچک روی لبش، موافقتش با نقشه‌ی اشلی را نشان می‌داد و او با لحنی تحسین آمیز رو به اشلی گفت:
- نقشه‌ی فوق‌العاده‌ایه!
اشلی لبخندی خطاب به ادوارد زد و با نگاهش از او تشکر کرد.
- الان گروه اول و دوم کیا میشن؟
در پاسخ به این سؤال من، اشلی سرش را به سمت من چرخاند. نگاه جدی‌اش را در چشمانم دوخت و پاسخ سؤالم را داد:
- گروه اول منم! کلارکسون از همکاری من و ادوارد در طول این سال‌ها چیزی نمی‌دونه. اگه توی حمله فقط من رو ببینه، قرار نیست از نبود ادوارد مشکوک بشه. کلارکسون قراره فکر کنه حمله فقط تحت رهبری و توسط من صورت گرفته. من مسئول سرگرم کردن کلارکسون و شکست دادنش خواهم بود.
اشلی سرش را به سوی ادوارد چرخاند و با جدیت بیشتری ادامه داد:
- مهم به تاج و تخت رسیدن ادوارده. بنابراین گروه دوم ادوارد و محافظانش خواهند بود. ادوارد... تو سعی می‌کنی مخفیانه وارد مرکین بشی و بری به قصر. من کلارکسون رو برات میارم و بعد این‌که کلارکسون رو تو چنگمون بگیریم... .
اشلی اندکی به جلو خم شد و مشتش را آرام به میز کوبید. چشمانش را ریز کرد و اخمش پررنگ‌تر شد. با صدای امیدواری برای پیروزی، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- این بازی تموم می‌شه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #183
چند لحظه سکوت میانمان بر قرار شد. با حرف اشلی، به فکر فرو رفتم و گویا ادوارد نیز همین‌طور. داشتم به پایان این ماجرا می‌اندیشیدم. در مورد پایان یافتن همه چیز نگران و مضطرب بودم. نمی‌دانستم این بازی به نفع چه کسی تمام خواهد شد و از فهمیدنش اجتناب می‌کردم. احساس می‌کردم پایان بدی خواهیم داشت و من خود را به هر دری می‌زدم تا چشم بر این پایان بد ببندم.
زبانی روی لب‌هایم کشیدم.
شروع حمله، جنگیدن و نتایج جنگ؛ اندیشیدن به همه‌ی این‌ها، نگران و وحشت زده‌ام می‌کردند. نمی‌دانستم چه واکنش مناسب و درستی باید از خود نشان دهم و چه کاری بکنم، فقط می‌دانستم لازم بود شجاع و قوی بمانیم. می‌دانستم باید شجاع باشم و تلاش می‌کردم به نگرانی و اضطرابم غلبه کنم. امیدوار بودم در پایان این بازی، بتوانم لبخند بزنم و درحالی که همه چیز خوب و خوش اسا، این روزهای استرس زا را مرور کرده و بابت نجات یافتن از این مهلکه خدا را سپاس بگویم! خواسته‌ام فقط این بود که پیروز و سلامت این ماجرا را پشت سر بگذاریم.
خواسته‌ی زیادی بود؟!
دست از فکر کردن به این موضوع برداشتم و نگاهم را به سوی اشلی چرخاندم. صدای کنجکاوم توجهش را جلب کرد.
- اشلی، پس من چی؟ من باید چی کار کنم؟
اشلی نگاهم کرد و خیلی سریع، با قاطعیت تمام پاسخم را داد:
- تو اين‌جا توی قلعه می‌مونی.
جدیت درون صدایش و لحن دستوری‌ای که داشت، موجب شد چند لحظه، بی هیچ حرفی به او خیره شوم. از این‌جا نگه داشتن من مصمم بود و گویا نمی‌خواست تحت هیچ شرایطی به من اجازه‌ی مداخله در این ماجرا را بدهد. خیره به نگاهش مانده بودم. از نگاهش می‌خواندم که می‌گفت نباید حرف روی حرفش بگذارم؛ اما من قصد داشتم کمکشان کنم و نقشی در این ماجرا داشته باشم. اگر قرار بود در تمام طول جنگ، در قلعه بنشینم و دست روی دست بگذارم، پس فرق بودن و نبودنم چه می‌شد؟ می‌خواستم کاری بکنم و مفید واقع شوم، نه این‌که هیچ فایده‌ای برایشان نداشتم باشم.
من نمی‌توانستم اين‌جا بمانم و تا زمان اتمام جنگ، از شدت نگرانی و اضطراب خود را نیمه جان کنم. نمی‌توانستم مدام به فکر این باشم که حال اشلی و ادوارد چگونه است و در چه حالی هستند!
- اشلی! من می‌خوام همراهتون بیام. نمی‌تونم اين‌جا بمونم.
صدای کلافه و جدی اشلی نغمه‌ی گوشم شد.
- کلارا نمی‌تونم بذارم باهامون بیای.
نمی‌فهمیدم چه اصراری در قلعه ماندن من داشت. چرا نمی‌گذاشت با آنان بروم؟
- چرا؟
- چون خطرناکه.
وقتی این حرفش را که با نگرانی بیان کرد، شنیدم، تازه متوجه اوضاع شدم و فهمیدم چرا نمی‌خواست با آنان بروم! آری؛ واقعاً خطرناک بود و او می‌ترسید. نگرانم بود و می‌ترسید اتفاقی برایم بیفتد. نمی‌خواست همراهشان به میدان جنگ بروم، زیرا می‌ترسید نتواند مراقبم باشد و امنیت را برایم فراهم کند. او فقط نمی‌خواست من در خطر باشم؛ همین!
با این‌که قدردان این نگرانی‌اش بودم، اما نمی‌توانستم با حرفش موافقت کنم. نمی‌توانستم مطابق خواسته‌ی او این‌جا بمانم و زمانی که او و ادوارد قرار بود زندگیشان را به خطر بیندازند، من در امنیت کامل به سر ببرم! برایم یک جور بی‌انصافی به حساب می‌آمد که صرفاً به خاطر نگرانی اشلی این‌جا بمانم؛ آن هم زمانی که هزاران نفر به خاطر گناهان پدرم قرار بود تا پای جان بجنگند، زندگی‌شان را به خطر بیندازند و حتی در بدترین حالت بمیرند!
این جنگی بود که بر علیه پدر من شکل می‌گرفت، باید حتماً می‌رفتم و سعی می‌کردم کمک کنم.
- اشلی، می‌دونم خطرناکه. درک می‌کنم که نگرانمی و می‌خوای در امنیت باشم، به خاطر این نگرانیت ممنونم؛ اما تو هم درک کن که من ذاتاً با ترک کردن مرکین و اومدن به این‌جا، خطر کردم. من تصمیم گرفتم به شما کمک کنم و پای این تصمیمم هستم. اگه بخوام در هنگام جنگیدن شما توی قلعه بمونم که هیچ کمکی از دستم بر نمیاد.
اشلی چند لحظه با نگاه نگرانی که هر چه می‌گذشت فقط به نگرانی‌اش افزوده می‌شد، خیره نگاهم کرد. گویا داشت به حرف‌هایم فکر می‌کرد، یا شاید هم در کلنجاری با خود فرو رفته بود که چه پاسخی بدهد و چه تصمیمی بگیرد!
نگرانی و اضطرابی که درون نگاهش داشت، قلبم را می‌لرزاند. نمی خواستم این‌گونه نگرانم شود. نمی‌خواستم در حالی که موضوعات مهم‌تری وجود داشتند، او حواسش را به من بدهد. در عین حال، نمی‌خواستم صرفاً جهت برطرف کردن نگرانی او، این‌جا در قلعه بمانم! برایم مهم نبود چه خطراتی پیش رو داشتیم. من تمامی این خطرات را پذیرفته بودم و می‌توانستم با آنان روبه‌رو شوم. می‌توانستم از خودم محافظت کنم.
صدای کلافه‌ی اشلی توجهم را جلب کرد.
- کلارا درک می‌کنم که می‌خوای کمک کنی، اما تو هیچ تجربه جنگی نداری. شمشیر زنی بلد نیستی، تیراندازی بلد نیستی. نمی‌تونی با ما به جنگ بيای، اون‌جا نمی‌تونی کاری انجام بدی و اومدنت فقط باعث دردسر و خطر خواهد بود. اگه بیای، خودت رو به خطر میندازی و من... مطمئن نیستم بتونم ازت محافظت کنم یا نه.
ناراحتی و ترسی که هنگام زدن جمله‌ی آخر داشت، غم عجیبی را در دلم ایجاد کرد. از لحن صدایش می‌توانستم بفهمم این موضوع خیلی برایش مهم بود. می‌خواست به هر نحوی که شده از من محافظت کند. نمی‌خواست حتی خطری تهدیدم کند. از این که می‌دیدم این‌قدر برایش مهم بودم، به وجد می‌آمدم؛ اما وضعیت اکنون ما خیلی مهم بود و نمی‌توانستم حواسم را به چنین چیزی دهم.
مصمم‌تر از قبل ادامه دادم:
- اشلی، من می‌تونم از خودم محافظت کنم، بهم اعتماد کن.
سرم را پایین انداختم و درحالی که دستانم را روی میز مشت می‌کردم، با صدای آرام‌تر و ناامیدتری، ادامه دادم:
- درسته که شمشیر زنی و تیر اندازی و حتی جنگیدن بلد نیستم... .
سرم را بالا گرفتم و با حالت قوی‌تر و مصمم‌تری، درحالی که صدایم را نیز بالا می‌بردم، گفتم:
- ولی این به این معنی نیست که هیچ کاری از دستم برنمیاد. اشلی بذار باهاتون بیام.
متعجب بودم که آیا از لحن صدایم، نمی‌توانست بفهمد این موضوع چقدر برایم مهم بود؟ نمی‌توانست بفهمد چقدر دلم همراهی آنان را می‌خواست؟ متوجه اراده و مصمم بودنم نمی‌شد؟ یا متوجه همه‌شان می‌شد و نادیده می‌گرفت؟
اشلی نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت و درحالی که دستش را میان موهایش می‌چرخاند، اخمی کرد و گفت:
- آخه کلر، تو چی کار می‌تونی بکنی؟
و این سؤال خودم را نیز به فکر وا داشت. به راستی که چه کاری از دستم برمی‌آمد؟ هیچ مهارت جنگی‌ای نداشتم و اگر همراه آنان می‌رفتم، شاید طبق گفته‌ی اشلی فقط دردسر می‌شدم و دست و پایشان را می‌گرفتم. من چه کمکی می‌توانستم به آنان بکنم آخر؟
- من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #184
هیچ جمله‌ای برای این‌که حرفم را ادامه دهم، به ذهنم نمی‌رسید. در کلنجار این بودم که چگونه پاسخش را دهم، که صدای جدی ادوارد موجب شد نگاهم به سمت او بچرخد. ادوارد که تا کنون ساکت بود و شنونده‌ی مکالمه‌ی من و اشلی بود، اکنون به اشلی چشم دوخت و با لحن صدای جدی و قانع کننده‌ای گفت:
- می‌تونه پشتیبانی کنه.
اشلی یک تای ابرویش را بالا داد. از صدای متعجبش معلوم بود چیزی از حرف ادوارد نفهمیده. من نیز نفهمیده بودم.
- پشتیبانی؟!
- کلارا یه پرنده‌ی غول پیکر داره، مگه نه؟ می‌تونه با پرنده‌اش پشت سر من، از راه غرب بیاد. منتهی برای این‌که دیده نشه، باید حسابی پشت سر ما باشه، مثلاً وقتی ما از جنگل لاوانتیون خارج شدیم، کلارا تازه به جنگل برسه.
- و بیاد چی کار کنه؟
ادوارد نیم نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را سمت اشلی چرخاند. در پاسخ به سؤال اشلی که با کنجکاوی و لحنی طعنه آمیز پرسیده بود، گفت:
- مردم مرکین و محافظان قصر، کلارا رو هنوز به عنوان یه پرنسس قبول دارن. اگه من یهو برم اون‌جا و شروع کنم به امر و نهی، هیچ کس ازم پیروی نخواهد کرد. این موضوع شاید حتی ورود به قصر رو برام سخت کنه. اون‌ها نمی‌دونن من نوه‌ی گریگوری والسین هستم. اون مردم، کلارا رو به عنوان پرنسسشون می‌شناسن. این خودش می‌تونه کمک بزرگی به حساب بیاد. کلارا نه تنها می‌تونه من رو پشتیبانی کنه، بلکه از آسمون می‌تونه به همه چیز نظارت داشته باشه و دید وسیع‌تری نسبت به ما داشته باشه. می‌تونه خطر یا دشمن رو زودتر از ما ببینه. در ضمن، اگه نگرانش هم هستی، باید بگم نگران نباش. من ازش محافظت می‌کنم و حواسم بهش هست. ذاتاً چون قراره با ما از راه غرب بیاد، احتمالاً دور از خطر و جنگ خواهد بود.
- اگه یه‌دفعه سر از میدون جنگ دربیاره چی؟
نگرانی اشلی هر لحظه داشت بیشتر می‌شد. گویا قصد داشت تمامی جوانب رفتن من با آنان را بررسی کند و سپس تصمیم قطعی‌ای بگیرد. گویا قصد داشت از نبودن هیچ خطری اطمینان حاصل کند و در صورتی که امنیتم بر قرار بود، به من اجازه‌ی رفتن بدهد.
ادوارد با لحنی مطمئن و بی‌تردید، یک جمله به عنوان ختم کلام زد و چنان حرفش را قاطع و کوبنده بیان کرد که دیگر اشلی نتواند مخالفت کند.
- اون توی آسمون خواهد بود، اشلی. هیچ محافظی نمی‌تونه بره اونجا. در ضمن، اون که بچه نیست! باهاش مثل بچه برخورد نکن.
اشلی آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مشت آرامی به میز زد. از لحن صدایش به ناراضی بودنش پی می‌بردم و همچنان نگرانی را در صدایش یدک می‌کشید؛ اما همین که مجوز این‌که می‌توانستم همراه ادوارد بروم، داده شد، من بی‌خیال ناراضی بودن اشلی درخششی در نگاهم پدیدار گشت.
- بسیار خب، کلارا هم می‌تونه با ما بیاد.
لبخندی زدم و این‌طور شد که نقشه‌ی حمله‌ی ما به مرکین پایان یافت. حال فقط اجرای این نقشه مانده بود!
***
دستانم را جهت گرم شدن، به هم مالیدم و نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم. بخار بازدمم، با ظرافتی خیره کننده شروع به رقصیدن در هوا کرد. نگاهم را در اطراف چرخاندم و به محافظانی که در این هوای سرد، مشغول جمع آوری لوازم و انجام مقدمات برای حرکت بودند، نگاه کردم. آب و غذا فراهم می‌کردند و چادر و مشعل‌ها را از سویی به سوی دیگر جمع آوری می‌کردند. بارها را به اسب‌ها می‌بستند و مردی که فکر کنم عنوان فرمانده را داشت، مدام به دیگران امر و نهی می‌کرد و در مورد این‌که باید برای جنگ آماده و شجاع باشند، حرف‌هایی میزد. اوضاع را بررسی می‌کرد و مدام از سویی به سوی دیگر می‌رفت. در حیاط قلعه طوفانی به پا شده بود و همه در تکاپو بودند. گرچه حق داشتند! امروز آخرین روز بود و فردا سپیده دم قرار بود جزیره را ترک کنیم. قرار بود به مقصد مرکین، وارد سفری چند روزه شویم. امروز آخرین روز بود و از فردا جنگ آغاز می‌شد!
امروز باید تا می‌توانستیم استراحت کرده و تمامی مقدمات را آماده می‌کردیم. از فردا، دیگر راه برگشتی نبود.
هیچ تصوری از فردا نداشتم و حتی نمی‌توانستم حدس بزنم و آینده‌یمان را زین پس پیش‌بینی کنم. این موضوع مضطربم می‌کرد، اما سعی می‌کردم چشم بر این اضطراب ببندم.
زبانی روی لبانم کشیده و شنلم را بیشتر دور خودم پیچیدم. واقعاً سرد بود و نمی‌دانستم در این هوای سرد، چرا به قدم زنی در بیرون قلعه با ادوارد پرداختم! بی‌خیال این افکار شده، شروع کردم به صحبت کردن با او درباره‌ی موضوعاتی که در ذهنم علامت سؤال تشکیل داده بودند. می‌خواستم راجع به چند چیز با ادوارد حرف بزنم و بیشتر او را بشناسم. می‌خواستم بیشتر با ادوارد والسین آشنا شوم! کسی که اصلاً نمی‌شناختمش.
صدای کنجکاوم موجب شد ادوارد سرش را بچرخاند و نگاهم کند.
- پس یعنی الان، ما یه جورایی فامیل و خانواده حساب می‌شیم؟
ادوارد تک خنده‌ای محترم و صمیمی کرد.
- یه جورایی آره. کلارا، تو دخترعموی پدر من هستی دیگه! درواقع اگه پدرت فامیلی مادرش رو استفاده نمی‌کرد، تو کلارا میلر نه، کلارا والسین می‌شدی.
یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاه کنجکاوی به او انداختم. من دخترعموی پدرش بودم و ما نسبت فامیلی داشتیم. ولی آخر چطور ممکن بود؟
- ادوارد، تو بیست سال از من بزرگتری. چطور می‌شه که تو پسرِ پسرعموی من باشی؟
- جاویدان بودنمون رو فراموش نکن! پدر بزرگ من، یعنی گریگوری هفتاد سال با کلارکسون اختلاف سنی داشت. این هفتاد سال اختلاف سنی موجب شد پدر من و حتی خود من خیلی قبل‌تر از اين‌که پدرت ازدواج کنه یا تو به دنیای بیای، به دنیا بیایم.
چشم از او گرفتم و نگاهم را به قدم‌هایم دوختم. آری؛ این مورد را در نظر نگرفته بودم.
- در مورد فردا... می‌ترسی؟
ابروهایم را بالا دادم و با اندکی تعجب به او نگاه کردم. آخر این هم سؤال بود که می‌پرسید؟! مشخص بود فقط جهت ادامه‌ی بحث داشت این را می‌پرسید. لبخند کوچکی که از روی اضطراب و نگرانی نشأت می‌گرفت؛ روی لبم نشست. در آن لحظه، چقدر آرزو می‌کردم ای کاش این لبخند از روی خوشحالی بود، نه اضطراب!
- تو نمی‌ترسی؟
متوجه لحن و طرز نگاهم که شد، تک خنده‌ای کرد. تک خنده‌ی او نیز از روی ترس و نگرانی سرچشمه می‌گرفت.
- چرا، می‌ترسم.
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. چند لحظه سکوت میانمان به سخن گفتن پرداخت و من و ادوارد با رضایت به سخنانش گوش سپردیم. با رسیدن به در قلعه، ایستادم. ادوارد نیز به تبعیت از من ایستاد.
- من یه سر به اشلی بزنم.
- باشه.
همراه با حرفش سری تکان داد و من با لبخند کوچکی، از نزد او رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #185
وارد قلعه که شدم، آه آسوده‌ای کشیدم. محیط داخل خیلی گرم‌تر بود! گرمای دلنشینی که به تک تک یاخته‌های بدنم نفوذ می‌کرد و تار و پود وجودم را در خود حل می‌کرد، خیلی لذت‌بخش بود و لبخندی روی لبم می‌نشاند. درحالی که از شدت لذت‌بخش بودن این گرما، دستانم را به هم می‌مالیدم، راه اتاق را در پیش گرفتم، زیرا می‌دانستم اشلی آن‌جا است.
قدم‌هایم را تندتر کردم. محافظانی که از کنارم رد می‌شدند، به من سلام می‌دادند و من با لبخندی پاسخشان را می‌دادم. در جایِ جای قلعه مشعل می‌سوخت و فرش قرمزی در راهروها پهن شده بود. موقع گذر از سالن طبقه‌ی اول، چشمم به پرچم مرکین در انتهای سالن خورد. چند لحظه ایستادم و با لبخند مفتخری به پرچم خیره شدم. آن پرچم، آن سطلنت و حکومت، لیاقت یک پادشاه واقعی مانند ادوارد را داشت.
دوباره به سمت اتاق به راه افتادم.
با رسیدن به مقابل در اتاق، دست از افکاری که ذهنم را اِشغال کرده بودند، برداشتم و با چرخاندن دستگیره‌ی در، وارد اتاق شدم. نگاه گذرایی در اطراف چرخاندم. اشلی پشت میز نشسته و مشغول نوشتن چیزی بود.
با صدای در، سرش را از کاغذ بلند کرد و به سمت من چرخاند. وقتی مرا در چارچوب در دید، لبخندی زد و پر درون دستش را روی کاغذ گذاشت. به پشتی صندلی تکیه داد.
- کلارا.
صدای خرسند و سر حالش از دیدن من، لبخندم را عمیق‌تر کرد. معلوم بود از دیدن من خوشحال شده.
یک گام به جلو برداشتم و به سویش رفتم. کنار میز ایستادم و دستانم را لبه‌ی میز گذاشتم. نیم نگاهی به کاغذ مقابلش انداختم و سپس با کنجکاوی پرسیدم:
- چی کار می‌کنی؟
اشلی به جلو خم شد و آرنج دستانش را روی میز گذاشت. آهی کشید و درحالی که کاغذ مقابلش را در دست می‌گرفت، گفت:
- نامه می‌نویسم.
یک ابرویم را بالا دادم و با لحن شوخ طبع و حسودی گفتم:
- برای کدوم معشوقت؟
اشلی که چشمانش گرد شدند، ناگهان سرش را به سمتم چرخاند و متعجب نگاهم کرد. نگاهش رنگ بهت به خود گرفته بود. درحالی که سعی کرده بودم جلوی خنده‌ام را بگیرم، جدی و با اخم ریزی نگاهش می‌کردم.
چند لحظه بعد که دوهزاری اشلی افتاد، تک خنده‌ای کرد و نگاهش را از من گرفت. درحالی که می‌خندید، انگشتانش را دور پر حصار کرد و گفت:
- معشوقه که نه، اما برای مارک دارم می‌نویسم. چند لحظه پیش یه نامه از مارک رسید.
اشلی پس از گفتن این حرف، دست برد و پاکت نامه‌ای به سمتم گرفت. پاکت نامه را از دستش گرفتم و با کنجکاوی و اخم کوچکی که همان حاکی از کنجکاوی‌ام بود، مشغول باز کردن نامه شدم. نامه‌ی مارک را خواندم. اندکی از وضعیت دهکده‌ی ماور درما خبر داده بود و گفته بود هنوز در آن دهکده به سر می‌برد. گفته بود وضعیت دهکده روبه راه شده است. ابراز دلتنگی کرده بود و گفته بود دلش می‌خواست این‌جا نزد اشلی باشد. در آخر، از اشلی وضعیت را پرسیده بود و گفته بود آیا کمکی لازم دارد یا نه. پرسیده بود آیا نیاز است به این جزیره برگردد یا نه.
پس از خواندن نامه، آهی کشیدم و پاکت و کاغذ را روی میز نهادم. اشلی سخت مشغول نوشتن شده بود. تند تند می‌نوشت و کاغذ سفید و خالی را با جوهر سیاه و کلماتی، زینت می‌داد.
- در جواب چی بهش میگی؟
اشلی نوک پر را آغشته به جوهر سیاه رنگ کرد و در همان هنگام، بدون نگاه به من پاسخم را داد:
- از اين‌که واسم نامه فرستاده تشکر کردم و گفتم منم براش دلم تنگ شده و امیدوارم یه روز دوباره هم‌دیگه رو ببینیم. از برگشتن تو و مطلع شدنت از هویت واقعی ادوارد براش نوشتم. در عین حال، بهش گفتم امروز آخرین روزمون توی جزیره است و فردا به قصد حمله به مرکین، به راه می‌افتیم.
آهی کشیدم و دستانم را مشت کردم. از تداعی این‌که امروز آخرین روز بود و از فردا وارد راهی می‌شدیم که انتهایش نامشخص بود، رعشه‌ای به تنم افتاد. اضطراب به قلبم رجوع کرد و من ترسیدم از اتفاقات پیش رویمان که منتظر ما بودند! ترسیدم از فکر کردن به آینده‌ای نامعلوم و جنگی مبهم که می‌دانستم هیچ جوره امکان نداشت همه چیز در آن خوب پیش برود! بالأخره جنگ بود! جنگ هیچ‌وقت خوبی نداشت، حتی موقع پیروزی!
زبانی روی لبانم کشیدم و به اشلی نگاه کردم. امیدوار بودم لحن کنجکاوم، بر تردید و نگرانی درون صدایم سرپوش بگذارد.
- به نظرت می‌تونه برای جنگ به کمکمون بیاد؟
- نه نمی‌تونه. دارم همین رو براش می‌نویسم که نگران نباشه و سعی نکنه خودش رو برسونه. دهکده ماور درما خیلی از اين‌جا دوره. حتی اگه بخواد هم نمی‌تونه به موقع بیاد.
- راست میگی.
این را گفتم و سرم را پایین انداختم. دلگیر بودم و احساس می‌کردم ابرهای سیاهی دور قلبم درحال چرخش هستند. احساس می‌کردم آسمان قلبم هر آن آماده‌ی باریدن و اشک ریختن است. نمی‌دانستم این احساس خفگان و دلگیری از کجا نشأت می‌گرفت؛ شاید از نگرانی‌ای که برای فردا داشتم. این جنگ و اتفاقات پس از فردا، دغدغه‌ی ذهنم شده بودند و چنان با افکارم سر جنگ گرفته بودند، که آشوبی پایان ناپذیر در ذهنم تشکیل یافته بود! دلگیر بودم و می‌دانستم فقط من نبودم که این حس را داشتم. می‌دانستم همه‌مان در این قلعه، داشتیم این حس را تجربه می‌کردیم؛ اما برخی بروز نمی‌دادیم و برخی بالعکس. همه به فکر فردا بودیم و برخی آرزو می‌کردیم امروز هیچ‌وقت تمام نشود. آرزو می‌کرديم زمان متوقف شود و تا ابد بتوانیم در این روز زندگی کنیم. از رسیدن فردا هراس داشتیم؛ نگرانی، تمام وجودمان را زیر سلطه‌ گرفته بود. می‌ترسیدیم و دست به هر راهی برای انکار این ترس می‌زدیم.
برخی مانند ادوارد نیز، بیش از هر چه منتظر فردا بودیم و علی‌رغم ترس، وحشت، نگرانی و اضطرابی که در قلب حمل می‌کردیم، باز حاضر به عقب‌نشینی نبودیم و چشم انتظار فردا، خیره به راه مانده بودیم. گذر زمان را می‌شمردیم و می‌خواستیم هر چه سریع‌تر امروز تمام شود.
آهی کشیدم. من نمی‌دانستم جزو کدام یک از این دسته بودم. نمی‌دانستم اشلی کدام حالت را داشت. به او که همچنان مشغول نوشتن بود، نگاه کردم. شاید اشلی جزو دسته‌ی دوم بود و من جایی میان دو دسته گیر افتاده بودم.
آهی کشیدم و طوری که حتی اشلی هم نشنود، خیلی آرام و زیر لبی زمزمه کردم:
- آخرین روز... .

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #186
دانه‌های برف آرام آرام ابر را ترک کرده و سفر خود را به سوی زمین آغاز می‌کردند. بادهای سردی می‌وزید و صدای برخورد محکمش با پنجره‌ها، طنین انداز سالن کوچکی شده بود که در آن دور هم نشسته بودیم.
پنجره‌ها به خاطر برخورد باد، تکان می‌خوردند و صدا می‌دادند. همگی غرق در سکوت به صدای باد گوش سپرده بودیم. گویا برف و سرمای بیرون به داخل قلعه نفوذ کرده بود! از این رو مجبور شده بودیم شنل‌های ضخیم و بافتنی‌ای را دور خود بپیچیم. مشعل‌ها در اطراف می‌سوختند؛ اما حتی آنان نیز کمکی در از بین بردن سرما نکرده و فقط تاریکی را از بین می‌بردند.
نفس عمیقی که ادوارد کشید، توجهمان را جلب کرد. جام نوشیدنی‌اش را به سوی لبانش نزدیک کرد تا جرعه‌ای از آن را بنوشد و درحالی که به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین خیره شده بود، با لحن امیدواری گفت:
- امیدوارم امشب دیگه آخرین شبِ آخرین جنگمون باشه.
امشب آخرین شب بود و فردا سپیده دم، این جزیره را ترک کرده و راهی مرکین می‌شدیم. فردا اول وقت، سفری را آغاز می‌کردیم که نمی‌دانستیم پایانش چگونه خواهد بود. از همه مهم‌تر، هیچ‌کس نمی‌دانست در پایان این سفر، چه کسی زنده خواهد ماند و چه کسی خواهد مرد! نمی‌دانستیم پیروز خواهیم شد یا نه. نمی‌دانستیم آیا نقشه‌ی‌مان عملی خواهد شد یا نه.
تمامی این دغدغه‌های فکری، که مطمئن بودم ذهن همه‌ی افراد قصر را اِشغال کرده بودند، موجب ترس و نگرانی‌مان می‌شدند.
ما همگی به خاطر فرداهای نامعلومی که قرار بود از راه برسند، می‌ترسیدیم. نگران بودیم و سناریوهای مختلفی راجع به این جنگ، در ذهنمان می‌نوشتیم. برخی شکست را تصور می‌کردیم و برخی پیروزی را! برخی مردن را تصور می‌کردیم و برخی دیگر زنده ماندن را!
افکارمان مختلف بودند؛ اما احساساتمان مشابه!
همگی داشتیم حس ترس را در این شب تجربه می‌کردیم و علی‌رغم این حس، سعی می‌کردیم شجاعت خود را حفظ کنیم. سعی می‌کردیم ترسمان را نادیده گرفته و در اعماق قلبمان دفن کنیم. از فردا دیگر باید سرپا می‌ماندیم و ضعفی از خود نشان نمی‌دادیم؛ زیرا ضعیف بودن در میدان جنگ، به معنای مرگ حتمی است!
اشلی نوشیدنی‌اش را روی میز مقابلمان گذاشت و سپس به پشتی صندلی‌اش، تکیه داد. دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد و گفت:
- منم امیدوارم.
می‌توانستم اضطراب و نگرانی اندکی را که چاشنی صدایش شده بود، تشخیص دهم. علی‌رغم این اضطراب و نگرانی، او هنوز امید داشت و لبخند می‌زد.
آه آرامی کشیدم.
امشب واقعاً حس عجیبی داشت؛ حسی که نمی‌توانستم توصیف کنم. این حس عجیب، تار و پود وجودم را در بر گرفته و تک تک یاخته‌های بدنم را در خود حل می‌کرد.
حرفی که زدم هر دوی آنان را به فکر فرو برد.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز چنین جایی باشم
ادوارد سرش را به سمتم چرخاند و لبخند کوچکی کنج لبش نشاند. شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- هیچ کدوممون فکر نمی‌کردیم.
لحن صمیمی و گرمای صدایش، حتی گرم‌تر از مشعل‌های اطراف بود. شگفتی و اعتماد خاص درون صدایش، موجب برق نگاهم و لبخند روی لبم شد.
با صدای اشلی سرمان را به سوی او چرخاندیم.
- ولی زندگی کردن هم یعنی همین! که همیشه اتفاقات نامعلوم و به دور از انتظاری، منتظرت نشستن تا بهشون برسی.
ادوارد سری در جوابش تکان داد و با "آره‌"ای، حرفش را تأیید کرد.
جرعه‌ای از نوشیدنی‌ام را نوشیدم و همان‌طور که داشتم نگاهم را در اطراف می‌چرخاندم، ادوارد پرسید:
- به نظرتون آخر این ماجرا چطوری میشه؟
اشلی نفس عمیقی کشید و درحالی که سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌داد و چشمانش را می‌بست، با لحن خسته‌ای گفت:
- من یکی که نمی‌تونم حدس بزنم.
- من فقط امیدوارم اتفاقات بیش از حد بدی نیفتن.
در واکنش به حرفم، اشلی چشمانش را باز کرد و سرش را پایین آورد. یک تای ابرویش را بالا داد و با کنجکاوی مرا نگریست. نگاه ناامید و هراسانی درون چشمانش سو سو می‌زدند. زبانی روی لب‌هایش کشید و پس از اندکی مکث کردن پرسید:
- اتفاقات بیش از حد بد... منظورت اینه که شکست بخوریم؟
نگرانی و تردید درون صدایش از دیدم پنهان نماند و موجب شد به نگرانی خودم نیز افزوده شود.
با نگاه به او سرم را به طرفین تکان دادم و لبخند ناامید و کمرنگی زدم.
- نمی‌دونم! هر اتفاقی ممکنه بیفته!
با این حرفم، هر سه نگاهی بین هم رد و بدل کردیم. چند لحظه سکوت میانمان سخن گفت و پس از این‌که از دست شنیدن حرف‌های سکوت خسته شدیم، ادوارد هنگام بلند شدن، وسط حرف سکوت پرید.
- خب دیگه، بهتره بریم استراحت کنیم.
خم شد و جام نوشیدنی‌اش را روی میز گذاشت. هم به من و هم به اشلی نگاه کرد و همان‌طور که دستانش را در هم قفل می‌کرد، لبخندی زد.
- فردا روز بزرگی در پیش داریم و باید صبح زود بیدار بشیم. بهتره از الان بریم بخوابیم. منم باید یه سری به محافظان بزنم و بهشون بگم که برن استراحت کنن.
اشلی سری تکان داد.
- باشه.
در پس این حرف اشلی، ادوارد شب بخیری به ما گفت و از سالن خارج شد. حق با او بود، باید استراحت می‌کردیم تا برای فردا آماده باشیم! از فردا دیگر همه چیز تغییر می‌یافت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #187
روز بعد، طبق برنامه همه از سپیده دم در قلعه بیدار و آماده‌ی حرکت بودند.
بارها بسته شده، برای راه چادر و غذا فراهم شده و تمامی لوازم جنگی جمع آوری شده بودند. محافظان زره خود را به تن کرده و مقابل قلعه به حالت آماده باش در آمده بودند. همه آماده بودیم و اسب‌ها مقابل قلعه انتظار ما را می‌کشیدند.
به خاطر برفی که دیشب باریده بود، همه جا سفید دیده می‌شد. درخت‌ها لباس سفید و درخشانی به تن کرده بودند و و دنباله‌ی لباسشان آن‌قدر بلند بود که حتی روی زمین نیز کشیده می‌شد!
لباس‌ها و پیراهن خود را با شلوار سیاه ضخیم و چسبانی عوض کرده و بافتنی قهوه‌ای رنگی پوشیده بودم. شنل بافتنی سیاهی نیز در تنم بود که دنباله‌اش برف‌های روی زمین را جارو می‌زد. اگر شنلم را نادیده می‌گرفتیم، باقی لباس‌هایم مانند لباس سوارکاری بودند!
دور اسب‌ها جمع شده و آماده‌ی حرکت بودیم.
ادوارد و اشلی داشتند با یک‌دیگر صحبت می‌کردند و تمامی محافظان، روی اسب‌های خود افسار به دست نشسته بودند. اشلی داشت موضوعی را برای ادوارد تعریف می‌کرد و ادوارد با اخمی روی ابروانش، خیلی جدی به اشلی چشم دوخته و مدام با تکان دادن سرش، حرف های اشلی را تأیید می‌کرد. به نظر موضوعی مهمی پیش آمده بود.
بی‌تفاوت به موضوع، چشم از آنان گرفته و به آسمان نگاهی گذرا انداختم. رنگ نیمه روشن و نیمه تاریک آسمان، زیبایی خیره کننده‌ای داشت. مشخص نبود شب است یا روز! آسمان گویا میان شب و روز مانده بود و نمی‌دانست کدام را انتخاب کند! گویا یک مثلث عشقی بین‌شان تشکیل شده بود.
نفس عمیقی کشیدم.
هوای دلنشین صبح‌گاهی، هر چند که سرد بود؛ اما باز هم تازگی و طراوت خاصی داشت. اما افسوس که نگرانی و اضطراب جا خوش کرده در قلب‌هایمان، به ما اجازه‌ی لذت بردن از این طراوت و زیبایی سپیده دم را نمی‌داد. داشتیم به سوی جنگی بزرگ و عظیم، قدم برمی‌داشتیم و همگی خیلی مضطرب بودیم. قدری در افکار و احساساتمان غرق شده بودیم که فرصت اندکی ایستادن و لذت بردن از سفرمان را نداشتیم. همگی عجله داشتیم که هر چه سریع‌تر به مقصد برسیم.
نگاهم را دوباره به سوی اشلی و ادوارد چرخاندم. ادوارد برای آخرین بار سری تکان داد و سوار اسبش شد. پس از آن، اشلی سرش را به سمت من چرخاند. درحالی که خیره به من مانده بود و لبخند می‌زد، گام برداشت و به طرفم آمد.
با رسیدن او، من نیز لبخندی زدم و کنجکاوانه پرسیدم:
- اشلی، موضوعی پیش اومده؟
فکر کنم متوجه نگرانی درون صدا و نگاهم شد که دستش را روی بازویم گذاشت و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه عزیزم، موضوعی نیست، فقط داشتیم با ادوارد نقشه رو دوباره مرور می‌کردیم.
آه آسوده‌ای کشیدم و سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم. دروغ چرا، خیالم راحت شده بود که بحث مهم میانشان چیز بدی نبوده. خوشحال و آسوده بودم که مداخله‌ای در نقشه پیش نیامده و همه چیز مرتب بود.
اشلی دستش را از روی بازویم بردا‌شت و زبانی روی لبانش کشید. همچنان خیره نگاهم می‌کرد و نگرانی و ترسی که درون چشمانش وجود داشت، قدری زیاد بود که نمی‌شد متوجهش نشد. دستانش را مشت کرد و دیدم دارد با خود کلنجار می‌رود؛ اما سر چه؟ چه چیزی او را آزرده خاطر کرده است؟
با کنجکاوی و نگرانی نگاهش کردم.
اين‌گونه اذیت شدنش را دیدن، اذیتم می‌کرد. باید می‌فهمیدم چه در سرش می‌گذشت.
نگاهش را از من دزدید که سریع پرسیدم:
- اشلی، تو خوبی؟
نگاهش دوباره به سمتم چرخید و در چشمانم خیره شد. صدای اندوهگینش، توجهم را جلب کرد و موجب ناراحتی‌ام شد.
- من فقط نگران توئم.
این را که گفت، احساس کردم قلبم به لرزه افتاد. با ناراحتی نگاهش کردم، دلم می‌خواست این نگرانی‌اش را بر طرف کنم. می‌خواستم این‌قدر آزرده خاطر نباشد. یک قدم به جلو برداشتم و او را در آغوش گرفتم. دستانم را دور گردنش حقله کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. لبخندی زدم و دم گوشش زمزمه کردم:
- اشلی، مشکلی واسه‌ی من پیش نمیاد؛ نگران نباش.
امیدوار بودم از صدای مطمئن و عاری از نگرانی‌ام، او نیز به حرفم اعتماد کند و دست از نگرانی‌هایش بردارد. موضوعات مهم‌تری داشتیم و اتفاقات بزرگی قرار بود بیفتند. نمی‌خواستم در طول این ماجرا دغدغه‌ی ذهنی اشلی شوم و مجبورش کنم توجهش را به من بدهد.
اشلی نفس عمیقی کشید و همان لحظه، صدای بلند ادوارد موجب از هم جدا شدنمان ‌شد.
- همگی آماده بشید، راه می‌افتیم.
از اشلی جدا شدم و نگاه اجمالی‌ای به ادوارد انداختم. سپس لبخندی به روی اشلی زدم و گفتم:
- بریم؟
اشلی سری تکان داد و پس از ب×و×س×ه‌ای به پیشانی‌ام، مرا ترک کرد و به سوی اسبش که کنار ادوارد گذاشته بود، رفت. سوار اسبش شد و افسار اسب را به دست گرفت تا آماده‌ی حرکت شود.
من نیز به سمت گرتیس که با فاصله‌ی زیادی آن طرف‌تر ایستاده بود، رفتم و سوارش شدم. موهای گردنش را نوازش کردم و به سمت جلو خم شدم
- آماده‌ی پرواز شو پسر.
با این حرفم، گرتیس بال‌هایش را گشود.
سنگینی نگاهی را روی خود حس می‌کردم. پس از چشم چرخاندن در اطراف، با نگاه خیره‌ی اشلی مواجه شدم. لبخندی روی لب داشت و با نگاهی مملو از عشق نگاهم می‌کرد. من نیز لبخندی به رویش زدم و آن‌گاه که ادوارد دستور حرکت را داد، اسب‌ها شروع به دویدن کردند.
صدای رد پای اسب‌ها در محیط طنین انداخته بود و ما داشتیم به سوی دریا می‌رفتیم. قرار شده بود در ساحل، اسب‌ها را به دست محافظانی بسپرند و سوار کشتی‌ شوند، تا بتوانند دریا را پشت سر بگذارند.
مطمئن بودم چندین کشتی در ساحل لنگر انداخته و انتظار ما را می‌کشند. البته من قرار بود با گرتیس بروم و کلاً نیازی برای تعویض اسب و کشتی و چنین چیزهایی نداشتم!
به دنبال اسب‌ها، گرتیس نیز با صدای من شروع به بال زدن کرد و از زمین بلند شد. به سوی آسمان اوج گرفت و ما اولین قدم برای آغاز این جنگ را پیمودیم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #188
با اشلی نزد ادوارد که رفتیم، ادوارد سرش را به سمت ما چرخاند و یک تای ابرویش را بالا داد.
- همه آماده شدن‌؟
در پاسخ به سؤالش که با لحن کنجکاوی پرسیده بود، اشلی سری تکان داد و گفت:
- آره، همه آماده‌ان!
ادوارد با رضایت سری تکان داد و لبخند کوچکی کنار لبش نشاند.
- پس از اين‌جا به بعد به دو گروه تقسیم می‌شیم. اشلی، نیمی از محافظان رو بردار و به سمت جنوب مرکین حرکت کن.
جدیت درون صدایش نشان می‌داد چقدر روی موضوع متمرکز شده. از سویی دیگر، نگرانی و اضطراب درون صدایش دیده می‌شد و می‌دانستم این نگرانی بابت به دو گروه تقسیم شدن بود. می‌دانست به دو گروه تقسیم شدن نقشه‌ی خوب و بهترین کار ممکن است؛ اما باز هم نمی‌توانست نگرانی‌هایش را از بین ببرد. به دو گروه تقسیم شدن، یعنی این‌که باید از هم جدا می‌شدیم و ادامه‌ی راه را به تنهایی سپری می‌کردیم. این هم یعنی این‌که باید علاوه بر خودمان، نگران گروه دیگر نیز می‌ماندیم و این خیلی بد بود!
اگر اشلی می‌رفت، نمی‌توانستیم بفهمیم در چه حالی خواهد بود و چه خواهد کرد؛ همین ندانستن‌ها موجب می‌شد بیش از هر چه نگران باشیم. با این حال چاره‌ای نبود!
حداقل شخصاً دلم را به این‌که اشلی قدرت‌های فینیکس را داشت، خوش کرده بودم و سعی می‌کردم با متوسل شدن به این موضوع، به خود بفهمانم آسیبی به او نخواهد رسید.
اشلی سری تکان داد و در همان هنگام، ادوارد نقشه را که به کمرش بسته بود، برداشت و آن را باز کرد. هر سه نگاهمان را به سوی نقشه سوق دادیم و ادوارد شروع به دوباره توضیح دادن نقشه و مسیر حرکت کرد.
- راه شما به جنوب، از راه ما به غرب کوتاه‌تر خواهد بود. اگه شما زودتر از ماه راه بیفتید، زودتر می‌رسید و طبق نقشه پیش می‌ریم.
درحالی که نقشه را لوله می‌کرد، به اشلی چشم دوخت.
- پس بدون معطلی راه بیفت.
اشلی سری تکان و با گوشه‌ی چشم، نگاهی به من انداخت. ادوارد که گویا متوجه این نگاهش شده بود، پس از بستن نقشه به کمرش، گفت:
- شما دوتا رو یکم تنها می‌ذارم.
اشلی لبخندزنان "ممنون"ی گفت و ادوارد به سوی سنگ‌های آن طرف‌تر رفت تا رویشان بنشیند. چشم از مسیر حرکت ادوارد گرفتم و به اشلی که مقابلم ایستاده بود، نگاه کردم. اشلی دستانم را در دست گرفت.
- از این‌جا به بعد دیگه بدون هم ادامه می‌دیم.
غمی درون صدایش به چشم می‌خورد. از این‌که از اين‌جای راه به بعد، قرار نبود کنار هم باشیم، او را اندوهگین و مضطرب کرده بود.
من نیز به خاطر این‌که داشت از ما جدا می‌شد تا مسیر دیگری را در پیش بگیرد، ناراحت بودم. می‌دانستم اگر برود، فکرم پیش او خواهد ماند. دغدغه‌ی این‌که اشلی در چه حالی است، فکرم را اِشغال خواهد کرد.
اما همان‌طور که گفتم؛ چاره‌ای نبود. باید ادامه‌ی راه را بدون هم طی می‌کردیم. باید بدون هم این جنگ را پشت سر می‌گذاشتیم. کار من و ادوارد راحت‌تر بود، ما مجبور نبودیم به غیر از موقع نیاز بجنگیم، اما اشلی باید با پدرم روبه‌رو شده و او را شکست می‌داد. او به معنای واقعی کلمه داشت به سمت میدان جنگ حرکت می‌کرد! همین موضوع مرا می‌ترساند که نکند بلایی سرش بیاید. می‌ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد و نمی‌توانستم از دست این ترسم خلاص شوم.
نگران بودم و قلبم با تمام توانش خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. دستانم به سردی یخ بودند و می‌دانستم اشلی نیز متوجه شده بود.
صدای هراسانم را که شنید، سرش را بلند کرد و با نگاه اندوهینگی در چشمانم خیره شد.
- اشلی، مراقب خودت باش.
سرش را در تأیید حرفم تکان داد.
- کلر، تو هم همین‌طور.
تک خنده‌ی تلخی کردم.
- دلم واسه کلر گفتنت تنگ می‌شه!
لحن امیدواری چاشنی صدایش کرد و علی‌رغم نگرانی‌هایش، سعی کرد مطمئن و بدون تردید حرفش را بیان کند تا به او اعتماد کنم. سعی کرد امیدش را به رخم بکشد و مرا نیز وادار به امیدواری بکند.
- فقط یه مدت دیگه صبر کن پرنسسم. بعدش دوباره کلر صدا زدنم رو می‌شنوی.
زبانی روی لبانم کشیدم و به بهانه‌ی از بین بردن بغضم، آب دهانم را قورت دادم، اما موفق نشدم. بغضی که به گلویم چنگ زده بود، خیلی سمج‌تر بود. گویا قصد داشت ترکم نکند! گویا از خانه‌ی کنونی‌اش در گلویم خوشش آمده بود و تصمیم بر ماندن گرفته بود! می‌خواست بماند و با هدیه دادن اشک‌ها به چشمانم، آزارم دهد.
امیدوار بودم و می‌خواستم امیدوار باشم که پس از این جنگ، دوباره نزد اشلی خواهم بود و دیگر هیچ چیز مانع ما نخواهد شد؛ نه جنگی! نه جدایی‌ای! نه دعوایی و نه حافظه‌ی پاک شده‌ای! پس از این جنگ همه چیز خاتمه خواهد یافت و من می‌خواستم به آن پایان درخشان امیدوار باشم.
میخواستم، اما نمی‌توانستم؛ زیرا انجام دادنش به این آسانی نبود.
این افکار بد و سناریوهایی که در ذهنم تشکیل می‌یافتند، احتمالاتی که به صورتم کوبیده می‌شدند، امیدوار بودن را برایم سخت می‌کردند. نمی‌توانستم نگرانی‌ام را نادیده بگیرم و از دست این احساس دلگیر و دلشوره‌ای که داشتند به قلبم فشار می‌آوردند، رها شوم.
سرم را پایین انداختم. صدایم قدری آرام بود که شک داشتم به گوش اشلی رسیده باشد.
- مشتاقم بشنوم.
ناگهان اشلی دستش را دراز کرد و پشت سرم گذاشت. سرم را به جلو خم کرد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه داد. چشمانم را که بستم، تازه یک قطره اشک از چشمانم سرازير شد. اندوه و نگرانی عجیبی را درون قلبم احساس می‌کردم و چقدر سخت بود تحمل این بار سنگین احساسات! این همه احساسات دیگر برایم زیادی بودند! چه می‌شد اگر اندکی از این احساسات را از قلبم خارج می‌کردم؟! اصلاً می‌توانستم چنین کاری کنم؟
صدای آرام اشلی سمفونی گوشم شد.
- کلر!
آب دهانم را بار دیگر قورت دادم و چشمان بسته‌ام را فشردم. چند قطره اشک دیگری از چشمانم سرازیر شدند.
- اشلی، فقط مراقب خودت باش. من قولت رو فراموش نخواهم کرد و پس از اتمام جنگ، منتظرم بازم کلر صدام بزنی. نگران من نباش، مراقب خودم خواهم بود. هممون پس از جنگ، هم‌دیگه رو می‌بینیم!
من نگران، ناامید، دلگیر و هراسان بودم، اما این دلیل بر این نمی‌شد که سعی در شجاع بودن نکنم و اشلی را نیز درگیر این احساساتم بکنم. اشلی وظیفه‌ی مهم‌تری از من داشت و نباید خود را درگیر نگرانی و ترس می‌کرد. نباید به چیز دیگری جز مبارزه‌اش، می‌اندیشید. می‌خواستم به جای انتقال نگرانی به او، موجب امیدواری‌اش بشوم، حتی اگر خود احساس ناامیدی کنم.
سرم را عقب بردم و با خیره شدن در چشمان اشلی، با صدای قاطعی گفتم:
- بعد جنگ هم‌دیگه رو می‌بینیم، پس بهتره شکست نخوری، باشه؟
اشلی تک خنده‌ای کرد و سری تکان داد.
- باشه.
سپس نفس عمیقی کشید و نگاهش را در اطراف چرخاند.
- من دیگه برم.
‌- مراقب خودت باش.
- تو هم همین‌طور!
با لحن شرطی و جدی‌ای این را گفت و سپس لبخندی به رویم زد و به سوی محافظانی که سمت دیگری ایستاده و منتظر اشلی بودند، رفت.
اشلی سوار اسبش شد و همراه آن محافظان، دشتی را که درونش قرار داشتیم، ترک کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #189
صدای اسب‌ها در محیط طنین می‌انداختند، هر چند که رفته رفته دورتر می‌شدند.
مدتی را سر جای خود ماندم و به رفتن اشلی و سپاه عظیمی که همراهی‌اش می‌کردند، خیره شدم؛ اما پس از این‌که آنان از دیدرس نگاهم خارج شدند، نفس عمیقی کشیدم و به سوی ادوارد رفتم. کنار او روی سنگ نشستم و نگاهم را روی زمین دوختم.
نه روز از روزی که جزیره‌ی تابیتونوکا را ترک کرده بودیم، می‌گذشت و ما تا این‌جا به نصف راه رسیده بودیم. نصف راه را پیموده بودیم و نصف دیگر باقی مانده بود!
با اتمام این نصف دیگر، ما به مرکین می‌رسیدیم و جنگ به طور رسمی آغاز می‌شد! امیدوار بودم همه چیز خوب پیش رود و اتفاق غیر منتظره ای نیفتد. اگر می‌توانستیم وارد مرکین شده و به قصر رویم، دیگر نصف نقشه انجام می‌شد!
دستانم را دور خود پیچیدم.
ادوارد داشت از مشک آبش، آب می‌نوشید. پس از نوشیدن مقداری آب، درحالی که مشک را به کمرش می‌بست، نگاهم کرد.
- باید نهایت تلاشمون رو بکنیم.
لحن صدای مصمم و با اراده‌ای داشت و معلوم بود می‌خواست به هر قیمتی شده پیروز شود.
- آره.
سرم را به سمتش چرخاندم و ادامه دادم:
- به نظرت اشلی موفق می‌شه؟
- خب اون شانس بیشتری برای شکست دادن کلارکسون داره! آخه اون قدرت‌های فینیکس هم داره.
سری در تأیید حرفش تکان دادم.
صدای جدی ادوارد، باز توجهم را جلب کرد.
- به هر حال، فعلاً باید تمرکزمون رو روی کار خودمون بذاریم. بعد از یکم استراحت، اول ما به راه ادامه می‌دیم و بعد، تو هم با یکمی فاصله پشت سر ما میای.
ادوارد لبخند امیدواری روی لبش نشاند.
- ما موفق می‌شیم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
***
(کلارکسون)
صدای در عاملی بود برای این‌که سرم را از میان کتاب‌های بسیاری که مقابلم پخش و پلا شده بودند، بلند کنم و نگاهم را به در بدوزم. "بفرمایید" آرامی زیر لب گفتم که در باز شد و مرد میانسالی به همراه یک محافظ پا به داخل اتاق گذاشت.
لباس‌های رنگ و رو رفته و کهنه‌ای به تن داشت و با قدم‌های با عجله‌ای به سوی میزم می‌آمد. بر خلاف او، محافظ پشت سرش خونسردتر و آرام‌تر بود و عجله‌ای از خود نشان نمی‌داد!
آرنج دستانم را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی به آن دو که مقابل میزم می‌ایستادند، نگاه کردم. نمی‌دانستم این مرد چه کسی بود، ولی به محافظان گفته بودم جز در مواقع مهم کاری به کارم نداشته باشند و نزدم نیایند؛ در نتیجه حال که آنان آمده بودند، پس یعنی موضوع مهمی بود.
یک تای ابرویم را بالا دادم و با کنجکاوی به آن دو نگاه کردم.
- چی شده؟
محافظ تعظیمی کرد. سپس صاف ایستاده و شانه‌هایش را بالا داد.
- سرورم، این مرد یکی از خبرچین‌هامون در جنوب مرکین هستن. وقتی به قصر اومدن، گفتن اطلاعات مهمی در اختیار دارن.
- اوه! که این‌طور!
متعجب و شگفت‌زده نگاهم را به سوی مرد چرخاندم. موهای بلند قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش آبشاری تشکیل داده بودند و او چشمان همرنگش را روی من دوخته بود. گشادتر شدن مردمک چشمانش را حس می‌کردم و معلوم بود این نگرانی نگاهش و دستپاچگی‌اش، به خاطر اطلاعاتی بود که می‌خواست در اختیارم بگذارد. دستان لرزانش و مدام تر کردن لبانش، خبر از بد بودن آن اطلاعات می‌دادند
اگر همان‌قدر که تصور کرده بودم، بد بود... پس ترجیح می‌دادم در غفلت به سر ببرم! اما افسوس که در چنین موقعیتی به هر خبری نیاز داشتم؛ چه بد و خوب، چه بزرگ و کوچک!
در این موقعیتی که نزدیک به یک ماه از رفتن کلارا می‌گذشت و هنوز خبری از اشلی و حمله و جنگ نبود، من محتاج هر گونه خبری از خارج مرکین بودم تا از اتفاقات آگاه شوم و اشلی نتواند غافلگیرم کند.
پر درون دستم را که تا قبل آمدن این مرد و محافظ، از آن استفاده می‌کردم، روی میز نهادم و به پشتی صندلی تکیه دادم. از ظاهر خونسرد جلوه می‌دادم؛ اما فقط خود می‌دانستم که از درون نگران و مشتاق اخبار بودم و ترکیب این دو حس، اصلاً پدیده‌ی جالبی نبود.
آرنج دستم را روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و گفتم:
- بسبار خب، تو می‌تونی بری.
دستور که صادر شد، محافظ تعظیم دیگری کرد و به سوی در رفت، تا ما را تنها بگذارد. همین که محافظ رفت، به سمت مرد چشم چرخاندم و خیلی جدی‌تر و خشن‌تر از قبل ادامه دادم:
- خب، بگو ببینم، چی برام تو چنته داری؟!
مرد که هراسان به نظر می‌رسید، انگشتانش را در هم پیچید و سرش را پایین انداخت. صدای آرام و لرزان، اما در عین حال جدی‌اش نغمه‌ی گوشم شد.
- اعلیحضرت، من برای مدتی به سرزمین والانس رفته بودم! با مرکین فاصله‌ی زیادی داشتم؛ اما توی اون نواحی که بودم، دیدم شورشیان داشتن به این سمت می‌اومدن و به نظر مسیر راهشون، جنگل لاوانتیون بود.
با شنیدن این حرف، ناگهان و به طور ناخودآگاه از روی صندلی خود بلند شدم و در حالی که مشت دستانم را روی میز گذاشته بودم، به آن مرد نگاه کردم.
نمی‌دانستم حرف‌هایش حقیقت داشتند یا این‌که توهم شنیداری من بودند! حتی نمی‌دانستم آیا واقعاً درست شنیده بودم یا نه. گوش‌هایم انکارشان می‌کردند، قلبم مشتاق بیشتر دانستن در موردشان بود و دست آخر ذهنم، فقط می‌خواست به درک بهتری از ماجرا برسد و این حرف‌ها را هضم کند. شگفت‌زده و متعجب شده بودم و نمی‌توانستم حرف‌هایش را در ذهنم بگنجانم.
نفس حبس شده در سینه‌ام را آرام بیرون دادم و نگاهم را در چشمان مرد دوختم.
شاید موقع پرسیدن سؤالم، نگاهم در حدی جدی و ترسناک شده بود که مرد دستپاچه شد.
- یعنی چی که دارن از سمت غرب به اين‌جا میان؟ تو مطمئنی؟ چند نفرن؟ کم یا زیاد؟
مرد سری به طرفین تکان داد.
تمام حرف‌ها و جمله‌هایش، بیش از پیش موجب تعجب و غافلگیری‌ام می‌شدند.
- بله سرورم، مطمئنم. داشتن از سمت والانس می‌اومدن و با توجه به این‌که والانس در غرب مرکینه و بعد والانس جنگل لاوانتیون جلو راهشون هستش، این نتیجه‌گیری رو کردم که دارن به سمت مرکین میان. سرورم محافظانشون خیلی زیاد و در حد پونصد نفر بودن‌! مطمئنم دارن یه حمله رو برنامه‌ ریزی می‌کنن و به نظر نصف بیشتر کارهاشون انجام شده.
مشتم را روی میز کوبیدم و خیلی ناگهانی و خشمگین، فریاد زدم‌:
- دروغ که نمیگی؟
صدای فریادم در کل اتاق طنین انداخت و گویا قدری ترسناک بود که مرد از ترس به خود لرزید و یک قدم عقب‌تر رفت. دندان‌هایم را با خشم و غضب روی هم می‌ساییدم. دست خودم نبود! همین که شنیدم شورشیان در راه بودند و یک جنگ دیگر قرار بود شکل بگیرد، بیش از هر چه خشمگین و مضطربم کرد. شنیدن حرف‌هایش یک خشم آنی را درونم سر ریز کرد و گویا آتشفشانی که مدتی در خود نگه داشته بودم، با این حرف‌ها منفجر شد!
چشمانم را ریز کردم و در انتظار دریافت پاسخی به مرد چشم دوختم.
- سرورم چه دلیلی برای دروغ گفتن به شما دارم آخه؟ من هيچ‌وقت به شما دروغ نمیگم.
راست می‌گفت! دلیلی برای باور نکردن به این مرد که یکی از افراد و خبرچین‌های خودم بود، نداشتم. علاوه بر این، او نیز دلیلی برای دروغ نداشت. او اهل مرکین بود و می‌دانست خائنین و دروغگوها عاقبت خوبی نزد من ندارند.
ذهنم حول محور این موضوع می‌چرخید که یعنی واقعاً شورشیان داشتند برای حمله به مرکین می‌آمدند؟ یعنی ادوارد قصد آغاز یک جنگ دیگر را داشت؟ اگر آنان در والانس و در راه مرکین بودند، یعنی شاید در عرض یک، یک و نیم روز، جنگل لاوانتیون را طی کرده و به مرکین می‌رسیدند.
اگر شورشیان داشتند می‌آمدند، یعنی باید خود را آماده‌ی دفاع از سلطنت می‌کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #190
هر چند خیلی تعجب آور بود که من انتظار حمله و حرکتی از جانب اشلی را داشته باشم، اما ادوارد دست به کار بزند و بخواهد جنگی آغاز کند؛ اما باز هم نمی‌توانستم او را نادیده بگیرم و به او اجازه‌ی ورود به مرکین دهم.
ادوارد هیچ وقت نباید وارد مرکین می‌شد و به قصر می‌آمد! برایم مهم نبود اگر نوه‌ی گریگوری والسین بود؛ اکنون تاج و تخت در اختیار من بود و حاضر نبودم آن را به ادوارد یا اشلی ببازم.
باید بخشی از نیروها را آماده کرده و برای جنگیدن با ادوارد به سوی جنگل راه می‌افتادیم.
گویا باید ادوارد را بار دوم در آن جنگل شکست می‌دادم تا سر عقل بیاید.
صدای مرد، توجهم را جلب کرد و موجب شد سرم را بلند کرده و به او نگاه کنم.
- اعلیحضرت، موضوع حمله‌ی شورشیان خیلی جدی و وحشتناکه!
سری تکان دادم و درحالی که مشت‌هایم را روی میز می‌فشردم تا خشمم را خالی سازم، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام، غریدم:
- آره، خیلی.
- ولی یه موضوع دیگه هم هستش که باید باهاتون در میون بذارم.
یک تای ابرویم را بالا دادم. هنوز چیزهایی باقی مانده بودند که نمی‌دانستم؟ چشمانم رنگ بهت به خود گرفتند. چه چیزی مهم‌تر از این بود که ادوارد داشت به سمت مرکین می‌آمد و یک جنگ در پیش داشتیم؟ آن هم در چنین موقعیتی! چه چیزی مهم‌تر از این بود‌؟
مرد که چند قدم به جلو آمد و کاغذ لوله شده و بسته شده به کمرش را روی میزم قرار داد، تازه فهمیدم مباحث خیلی گسترده‌تری در میان بودند. در همان هنگام، مرد توضیح داد:
- سرورم، هفته‌ی پیش در اطراف مرکین، با یه پسری نوجوونی برخورد کردم. ازم پرسید آیا شما رو می‌شناسم یا نه، وقتی فهمید خبرچین قصر هستم، این نامه رو به دستم سپرد و ازم خواست شخصاً به خودتون تحویلش بدم.
ابروانم را به نشانه‌ی تعجب بالا دادم و چشمانم اندکی گرد شدند. یک نامه‌ی پنهانی و ضروری به خود من؟ ماجرا چه بود و چرا هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد؟ این نامه این وسط چه می‌گفت، زمانی که شورشیان داشتند می‌آمدند و من هنوز هیچ اقدامی نکرده بودم؟ اصلاً از طرف که بود؟
دست بردم و نامه را از روی میز برداشتم. درحالی که داشتم نخ دورش را باز می‌کردم، پرسیدم:
- نامه رو کی فرستاده و چی توی اون نوشته؟ تو نگاه کردی؟
سری به نشانه‌ی منفی به طرفین تکان داد.
- نه سرورم، من جز پسر نوجوونی که این نامه رو داد بهم، دیگه کسی رو ندیدم که بتونم بگم فرستنده‌ی نامه بود و این‌که با خودم گفتم بی‌ادبی و بی‌احترامی میشه اگه در نامتون فضولی کنم و سرک بکشم، لذا داخلش رو نخوندم.
حرفی نزدم و در سکوت، مشغول باز کردن کاغذ شدم، تا نوشته‌های درونش را بخوانم.
" درود بر پادشاه کلارکسون!
کلارکسون میلر، قاتل خانواده‌ی والسین و پادشاه نا به حق مرکین؛ تو رو برای جنگ و مبارزه‌ای به بیابان کُورا فرا می‌خونم. بیا تا انتقاممون رو از هم بگیریم و این بازی‌ای که دوازده سال پیش شروع شده رو تموم کنیم.
مگه عهد نبسته بودی که من رو بکشی؟ مگه همون شب فرارم از قصر نگفتی انتقام مشاورت رو می‌گیری؟
منم عهد بسته بودم پادشاهیت رو ازت بگیرم.
بیا تا ببینیم کی به عهدش وفاداره!
دو روز بعد، موقع سپیده دم توی بیابان کورا می‌بینمت! "

با اتمام نامه، درحالی که دندان‌هایم را روی هم می‌فشردم، نامه را درون دستم مچاله کردم. نگاه خشمگینم را که حدس می‌زدم به کاسه‌ی خون مانند بود، روی نقطه‌ی نامعلومی روی میز قفل کرده بودم. پرده‌ای از جنس خشم دیدم را گرفته بود.
این دست خط و گوینده‌ی این حرف‌ها را می‌شناختم. می‌دانستم این نامه از طرف چه کسی بود! فقط یک نفر بود که می‌توانست این نامه را فرستاده باشد و مرا یاد عهدی که دوازده سال پیش با خود بستم، بیندازد. فقط یک نفر بود که می‌خواستم از او انتقامم را بگیرم.
این نامه از سوی اشلی بود و او داشت دو روز بعد، در بیابان جنوبی مرکین مرا به مبارزه می‌طلبید. این همه مدت انتظار چنین لحظه‌ای را داشتم و برایش برنامه ریزی کرده بودم. این لحظه‌ای که مدت‌ها چشم به راهش بودم، بالاخره رسید! اشلی بالأخره دست به اقدام زد و تصمیم گرفت از لانه‌اش بیرون آمده و سکوتش را بشکند.
ابروانم در هم تنیده شدند و همچنان آن تکه کاغذ بی‌ارزش را در دستانم می‌فشردم.
اشلی داشت به سوی مرکین می‌آمد تا با من بجنگد! نباید در این جنگ پیش رو شکست می‌خوردم. او این‌دفعه نباید قسر در می‌رفت. تصمیم داشتم در این جنگ حتماً او را بکشم و کارش را تمام کنم.
با جرقه‌ای که ناگهان در ذهنم زده شد، دست از فکر کردن به اشلی برداشتم. سرم را بلند کردم و چشمانم از فرط تعجبی که درونم جوانه می‌زد، گرد شده بودند. در بهت فرو رفته بودم و فکری که به ذهنم خطور می‌کرد، برایم غیر قابل باور بود. نمی‌دانستم این احتمال و گمان را که یک بخش از وجودم به من می‌گفت واقعیت داشت، چگونه باور کنم. آخر مگر می‌شد؟! می‌شد این حدسم واقعی باشد؟
دلم می‌خواست آن را انکار کنم، ولی متأسفانه آن‌قدر قوی و واقعی بود که نمی‌توانستم. از انکار کردنش عاجز بودم و این واقعیت، مقابلم نشسته برایم داست تکان می‌داد.
نامه‌ی مچاله شده درون دستم را باز کردم و به صفحه‌ی کاغذ چشم دوختم. مرد، مقابل میزم ایستاده و با تعجب و شگفت به حرکات عجیب من خیره شده بود، اما اهمیتی نداشت؛ زمانی که بزرگ‌ترین حقیقت زندگی‌ام را فهمیده بودم.
از خط‌ها و چروک‌هایی که روی کاغذ افتاده بود، چشم پوشی کردم و چشمم روی کلمه‌ی بیابان کورا ثابت ماند. آن بیابان در جنوب مرکین قرار داشت.
تصادفی بود که همزمان اشلی از جنوب مرکین دست به حمله بزند و ادوارد از غرب؟ نمی‌توانست تصادفی باشد! امکان نداشت همزمان به سمت مرکین هجوم آوردن آنان، بازی عجیب سرنوشت باشد.
رو به جلو خم شدم و کف دستانم را روی میز گذاشتم. دندان‌هایم را چنان به هم می‌فشردم که نشکستنشان جای تعجب داشت! چشمانم را بستم و پلک‌هایم را روی هم فشار دادم.
سر در نمی‌آوردم.
چطور امکان داشت؟ این بیش از یک تصادف بود! قضیه چه بود؟
یعنی آن دو دستشان با هم در یک کاسه بود؟ با هم متحد بودند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین