. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #201
اشلی همان‌طور که آرام آرام نفس می‌کشید، نگاهش را در اطراف چرخاند. باید راهی پیدا می‌کرد تا از این وضعیت نجات یابد. او نمی‌توانست تسلیم شود! کل نقشه و موفقیتشان به او بستگی داشت و نمی‌توانست شکست بخورد. باید حتماً راهی برای خلاصی از این وضعیت پیدا می‌کرد. هیچ قصد نداشت که به کلارکسون اجازه‌ی پیروزی دهد.
با فکری که به سرش زد، نگاهش روی کلارکسون ثابت ماند. برای عملی کردن فکرش، باید خیلی دقت می‌کرد. در یک آن، پایش را بالا برد و لگد محکمی به شکم کلارکسون زد. کلارکسون با ضربه‌ی محکم اشلی روی شکمش، نتوانست مقاومت کند و چهره‌اش در هم فرو رفت. به عقب هل داده شد و شمشیرش از روی گردن اشلی برداشته شد.
کلارکسون در اثر لگد محکمی که به شکمش، یعنی نرم‌ترین ماهیچه‌ی بدنش خورده بود، ناخودآگاه چند قدم به عقب رفت و شمشیر از دستش روی زمین افتاد. هر دو دستش را روی شکمش گذاشت و همان‌طور که که به جلو خم شده بود، دو قدم عقب رفت.
دندان‌هایش را با خشم روی هم می‌سایید و صورت سرخ شده و رگ‌های متورم شده‌ی دستش، نشان دهنده‌ی خشمش بودند.
همان لحظه‌ی کوتاه فرصتی برای اشلی بود که از روی زمین بلند شود. در آنِ واحد، همان‌طور که داشت برمی‌خاست، دست دراز کرد و شمشیر کلارکسون را به دست گرفت. همراه شمشیر از روی زمین بلند شد. کلارکسون هنوز توجهش جلب درد شکمش بود و اشلی باید از همین فرصت کوتاه استفاده می‌کرد.
کلارکسون سرش را بالا گرفت و با چشمان ریز شده‌اش به اشلی نگاه کرد. آن لعنتی شمشیرش را گرفته بود! نباید به او اجازه‌ی پیروزی می‌داد. خواست یک قدم به جلو بردارد که صدای بلند اشلی در گوش‌هایش طنین انداخت.
- من هیچ‌وقت تسلیم کسی نمی‌شم، کلارکسون!
خشمی که در وجود اشلی ریشه دوانده بود و مصمم بودن اشلی برای پیروزی، آن شجاعتش برای ادامه‌ی مبارزه، در صدایش آشکار بود! اشلی این را گفت و همان لحظه شمشیر را بالا برد و در شانه‌ی کلارکسون فرو برد. کلارکسون دست دراز کرد تا شمشیر را بگیرد؛ اما خیلی دیر کرد! انگشتانش تنها زمانی دور شمشیر پیچیدند که دیگر کار از کار گذشته و نوک تیز شمشیر در شانه‌اش جا خوش کرده بود. نتوانست خود را از دست اشلی نجات دهد و همه چیز چنان ناگهانی پیش رفت که کلارکسون را در بهت فرو برد.
کلارکسون با چشمانی وحشت زده و گرد شده، به شمشیری که گوشتش را شکافته بود، خیره شد.
اشلی دسته‌ی شمشیر را از میان دستانش رها کرد و چند قدم عقب رفت. کلارکسون درحالی که از روی درد، چهره‌اش در هم فرو رفته بود و دستانش می‌لرزید، با آه و ناله‌ی خفیفی دستش را دور دسته‌ی شمشیر برد تا شمشیر را بیرون بکشد. بیرون کشیدن شمشیر حتی بیشتر از فرو بردنش درد داشت و درد زخم را افزایش می‌داد! با بیرون کشیدن شمشیر احساس می‌کرد گوشتش نیز همراه شمشیر کشیده می‌شود.
در یک آن، با ناله‌ی خفیفی شمشیر را بیرون کشید.
دستانش می‌لرزیدند و سست شده بودند. نتوانست شمشیر را میان انگشتانش نگه دارد و شمشیر از دستش روی زمین افتاد. کلارکسون همان‌طور که مدام نفس می‌کشید و در میان نفس‌هایش آه و ناله می‌کرد، به زخمش چشم دوخت. خونی که از محل زخم جاری می‌شد، حتی از روی لباس پاره شده‌اش نیز قابل تشخیص بود. خون سرازیر می‌شد و زخمش می‌سوخت. در شانه‌اش احساس کرختی می‌کرد و دردی که داشت رفته رفته در بدنش می‌پیچید، برایش غیرقابل تحمل بود! درد داشت به تک تک یاخته‌های شانه‌اش نفوذ می‌کرد و بدنش را تحت سلطه می‌گرفت.
با کشیدن نفس عمیق، سعی داشت دردش را تحمل کند؛ اما عملی سخت و انجامش سخت‌تر بود. دیدن گوشت شکافته‌اش و خونی که اطرافش را در بر گرفته بود، خشمگینش می‌کرد. قلبش از سویی تند تند می‌تپید و مانند پرنده‌ای در قفس خود را به هر سو می‌کوبید و از سویی دیگر ع×ر×ق از پیشانی‌اش جاری می‌شد.
دستش را مشت کرد و به اشلی چشم دوخت.
چطور توانسته بود به این پسر اجازه‌ی زخمی کردن او را بدهد؟ نباید بگذارد این زخمش مانع او شود، در غیر این صورت می‌بازد!
دستش را روی زخمش گذاشت و فشرد. تماس خون با پوست دستش را حس می‌کرد و با فشردن، سعی داشت از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. نمی‌دانست چقدر موفق بود! ذهنش حول و هوش اشلی می‌چرخید؛ اشلی‌ای که در فاصله‌ی چند قدمی او ایستاده و با لبخند خونسردی روی لبش به او نگاه می‌کرد.
برای اشلی، زخمی شدن کلارکسون یک برگ برنده بود و برای کلارکسون بالعکس!
می‌خواست به سویش خیز بردارد و با او مبارزه کند، اما زانوانش داشتند سست می‌شدند و حس می‌کرد نمی‌تواند دست چپش را به علت زخم شانه‌اش بلند کند. حس می‌کرد زیر دستان درد، مانند عروسک چوبی‌ای کنترل می‌شود و دردش به او اجازه‌ی حرکت نمی‌دهد.
دستانش می‌لرزیدند و نواحی نزدیک شانه‌ی چپش کرخت شده بود. نفس نفس زنان روی زمین به زانو در آمد و سرش را پایین انداخت.
نه! او نمی‌توانست مقابل اشلی به زانو دربیاید؛ ولی آخر دردش امانش را بریده بود و نمی‌توانست از خون‌ریزی جلوگیری کند. سرش را اندکی بالا برد. به خاطر ع×ر×ق روی پیشانی‌اش، موهای سیاه بلند و به هم ریخته‌اش، به پیشانی‌اش چسبیده بودند. چشمانش را ریز کرد و نگاه پر نفرتش را در نگاه اشلی دوخت.
- من به تو نمی‌بازم.
اشلی حتی از صدای کلارکسون نیز می‌توانست به دردی که تحمل می‌کرد، پی ببرد. خشم آغشته به صدای کلارکسون و غرور جریحه دار شده‌اش، نشان می‌داد زخمی شدن توسط اشلی را قبول نمی‌کرد. نشان می‌داد نمی‌توانست شکست را بپذیرد.
اشلی پوزخندی زد و دو قدم جلو آمد. مقابل کلارکسون ایستاد و از بالا به او چشم دوخت.
- در حالی نیستی که بخوای بِبَری کلارکسون.
خم شد و زانویش را روی زمین گذاشت تا هم قد کلارکسون شود. با نگاه جدی‌اش در چشمان کلارکسون خیره شد. افتخارش بابت پیروزی در صدایش نمایان بود و خونسردی و تمسخر صدایش کلارکسون را بیش از پیش خشمگین کرد.
- فکر کنم بالأخره وقت کیش و مات شدنت رسیده باشه، پادشاه کلارکسون.
- تو هنوز مهره‌های دیگه رو از بازی حذف نکردی؛ هنوز پیروز نشدی.
کلارکسون نمی‌توانست شکست را قبول کند و به دنبال هر راهی بود تا مانع پیروزی اشلی شود. لبخند اشلی عمق گرفت و دستش را بالا برد.
- اوه! پس من بقیه‌ی مهره‌ها رو هم حذف می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #202
همان لحظه دستش را شعله‌ور کرد. کلارکسون با بهت به شعله‌های درون دست اشلی چشم دوخت. نمی‌توانست در برابر این شعله‌هایش بایستد! می‌ترسید و مضطرب بود. یعنی این‌جا نقطه‌ی پایانشان بود؟ اين‌جا بود که شکست می‌خوردند؟! این فکر در ذهنش آشوب به پا کرده بود و از فکر تحققش، رعب و وحشت به جانش می‌افتاد.
یعنی واقعاً هیچ راهی نبود که بتواند این مبارزه را به نفع خود بکند؟ هیچ راهی نبود که بتواند بر اشلی غلبه کند؟!
صدای فریاد اشلی توجهش را از آنِ خود کرد. اشلی از روی زمین بلند شده و دست شعله‌ورش را به سوی کلارکسون گرفته بود تا نتواند فرار کند و نمی‌توانست هم فرار کند! اگر می‌توانست هم اشلی خیلی سریع او را می‌سوزاند. کلارکسون سرش را بلند کرد و چشمان نگران و گرد شده‌اش را به اشلی دوخت. صورتش خیس ع×ر×ق بود و از چهره‌اش حال خرابش دیده می‌شد.
- این مبارزه رو تموم کنید!
اشلی نگاهش را به میدان جنگ دوخته و داشت دستور اتمام مبارزه را می‌داد! اخم پررنگی روی ابروان کلارکسون نشست. او نمی‌توانست به محافظانش دستور عقب‌نشینی دهد. چنین حقی نداشت.
اشلی با دقت به محافظان سالم و مجروحی که هنوز درگیر جنگ بودند، خیره شد. هیچ کدامشان صدایش را نشنيده بودند و این طبیعی بود! سر و صدا واقعاً زیاد بود.
دست دیگرش را بلند کرد و در همان هنگام که یک دایره‌ی شعله‌ور دور تمامی محافظان پدید می‌آورد، دوباره فریادزنان گفت:
- مبارزه رو تموم کنید.
شعله‌های سیاه و آبی رنگ ناگهان اوج گرفتند و موجب ترس محافظان شدند. شعله‌ها توجه همه‌یشان را جلب کردند و همه دست از جنگیدن کشیدند. شمشیرهایشان را پایین آوردند و سر جای خود ایستادند. در یک لحظه، سر و صدا پایان یافت. تمامی محافظان با بهت و تعجب به اطرافشان نگاه می‌کردند. ماجرا از چه قرار بود؟! جنگ اتمام یافته بود؟
این سؤال‌ها در ذهن همه‌یشان می‌چرخیدند و هیچ کس پاسخشان را نمی‌دانست. همگی به اشلی خیره شدند تا سر از ماجرا دربیاورند. محافظان اشلی با دیدن کلارکسون که روی زمین افتاده بود، لبخند کوچک امیدواری روی لبشان نقش بست؛ نگاهشان درخشش خاصی پیدا کرد و آنان خوشحال و امیدوار به اشلی نگاه کردند تا بدانند واقعاً پیروز جنگ شده بودند یا نه؟ چشم به انتظار لب‌های اشلی مانده بودند تا بفهمند جنگ تمام شده بود یا نه؟
در این میدان، محافظان کلارکسون بودند که ترس برشان داشته بود. یعنی شکست خورده و به دست دشمن افتاده بودند؟ همگی نگران و مضطرب بودند که حال چه اتفاقاتی خواهد افتاد. پادشاهشان واقعاً شکست خورده بود؟ این برایشان به دور از انتظار بود.
صدای رسای اشلی پاسخ تمامی سؤال‌هایشان شد.
- پادشاهتون شکست خورد! یه حرکت دیگه بکنید تا هم شما رو بسوزونم و هم پادشاهتون رو.
محافظان کلارکسون با ترس نگاهی میان هم رد و بدل کردند. عده‌ای هم به شعله‌های دورشان چشم دوختند. چقدر احتمال داشت که اشلی حرفش را عملی سازد و آنان را به خاکستر تبدیل کند؟
- به نفع خودتونه تسلیم بشید. نمی‌خوام افرد بیشتری از این رو از دست بدیم. اگه می‌خواید زنده بمونید، تسلیم شید. اگه به جنگیدن ادامه بدید، می‌میرید.
همین که حرفش را تمام کرد، دستش را مشت کرد و شعله‌ها شدت گرفتند. محافظان یک قدم عقب رفتند تا از شعله‌ها فاصله بگیرند. نمی‌دانستند چه کنند. شعله‌های اشلی آنان را می‌ترساند، اما نمی‌دانستند چقدر کار معقولانه‌ای است که جلوی روی پادشاهشان تسلیم شوند. نمی‌دانستند به جنگیدن ادامه دهند یا نه.
صدای فریاد کلارکسون رشته‌ی افکارشان را از هم گسست.
‌- چی کار دارید می‌کنید؟ به جنگیدن ادامه بدید! شما نباید تسلیم دشمن بشید و به پادشاهتون خیانت کنید.
چشم‌ها به سوی کلارکسون چرخید. کلارکسون درحالی که هنوز از شدت درد، بی‌حال بود و از سویی گیر اشلی افتاده بود، نگاهش را میان محافظانش چرخاند. اگر آنان موفق به شکست دادن محافظان اشلی می‌شدند، آن‌گاه شاید شانس پیروزیشان افزایش می‌یافت. سعی کرد با لحن دستوری و امیدوارش برای پیروزی، محافظان را به جنگیدن وادار کند. نمی‌توانست به همین راحتی شکست بخورد و به آنان اجازه‌ی تسلیم شدن دهد.
- منتظر چی هستید؟ همشون رو بکشید! شما می‌خواید تسلیم شید؟! من به شما این اجازه رو نمیدم. شما اين‌جا هستید که برای من بجنگید.
این حرف‌ها گویا چراغ راهنمایی شدند که محافظان را به سوی راهی که باید می‌رفتند، هدایت کردند. آنان نمی‌توانستند در برابر کلارکسون تسلیم دشمن شوند و درحالی که او دستور جنگیدن می‌داد، از دستورش سرپیچی کنند. با این‌که با وجود تهدیدهای اشلی از جنگیدن می‌ترسیدند و خیلی‌هایشان تصمیم گرفته بودند تسلیم شوند؛ اما با این حال دستور پادشاهشان مقدم بود و چاره‌ای جز جنگیدن نداشتند. بنابراین شمشیرها بار دیگر بالا رفتند و محافظان کلارکسون اقدام به جنگیدن کردند. شمشیرهایشان را به سوی حریف خود گرفتند و آماده‌ی کشتنشان شدند.
اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون داده و سرش را با تأسف تکان داد.
‌- چه دردسری!
اين را گفت و با تکان دادن دستش، شعله‌هایش تمامی محافظان کلارکسون را در بر گرفتند. برای بار آخر فریادهای محافظان در محیط پیچید. محافظان شمشیرهایشان را روی زمین انداختند و درحالی که از روی درد فریاد می‌زدند، به دنبال راهی برای خلاصی از آن شعله‌ها گشتند. رعب و وحشت به جانشان رخنه کرده و همگی با چشمانی وحشت زده که کم مانده بود از حدقه در بیاید، به شعله‌هایی که روی بدنشان می‌رقصیدند، خیره شده بودند. درد تمامی بدنشان را در بر گرفته بود و گوشتشان که زیر آن گرما و آن آتش داشت تبدیل به جزغاله می‌شد، برایشان از هر چیز دیگری وحشتناک‌تر بود.
محافظان اشلی برای برقراری فاصله چند قدم عقب رفتند. همه‌یشان مضطرب و بهت زده به محافظان کلارکسون نگاه می‌کردند.
کم کم آتش تمامی بدنشان را در بر گرفت و آن حس سوزش و آن حس درد، بیشتر و بیشتر شد.
پس از چند لحظه، تمامی فریادها خاتمه یافت و پس از این‌که اجساد سوخته‌ی محافظان روی زمین افتاد، بیابان در سکوت عجیب و ناگهانی‌ای فرو رفت. سکوت سخن می‌گفت و هیچ کس راضی به قطع کردن حرفش نبود. همه‌ی محافظان اشلی به اطراف نگاه می‌کردند.
چه آشوبی شده بود! اجساد بدون سر، اجساد سوخته! خونی که همه جا را رنگ آمیزی کرده بود! همه‌ی این‌ها به خاطر پیروزی در این بازی شروع شدند و حال دیگر همه چیز تمام شده بود! اشلی پیروز شده بود و درحالی که محافظانش، با خوشحالی داشتند به یک‌دیگر نگاه می‌کردند، کلارکسون با چشمانی خشمگین و هراسان، به اجساد محافظانش نگاه می‌کرد. نگرانی و اضطرابی که داشت، در نگاهش عیان بود. باورش نمی‌شد تنها مانده باشد و شکست خورده باشد! باورش نمی‌شد تمامی زحمات و نقشه‌هایش برای پیروزی، مقابل چشمانش خاکستر شده باشند.
محافظان اشلی درحالی که آه آسوده‌ای می‌کشیدند، همگی شمشیرهایشان را در غلاف گذاشتند و لبخند هر چند کم‌رنگی روی لبشان نشست؛ لبخندی که نشاط و غم زیادی پشتش نهفته بود. همگی بابت این‌که پیروز شدند، خوشحال اما بابت این‌که تعدادی از هم‌رزمانشان را از دست داده بودند، ناراحت بودند و غم و نشاط با یک‌دیگر چه ترکیب عجیبی می‌ساختند!
اشلی آهی کشید و پس از چشم چرخاندن در اطراف، نگاهش روی کلارکسون ثابت ماند.
چشمانش را ریز کرد و با صدای آرام و جدی‌ای گفت:
- همه‌ی این‌ها تقصیر خودته، می‌دونی که؟
و کلارکسون، فقط با خشم و ناامیدی سرش را پایین انداخت. هنوز هم شکستش را قبول نمی‌کرد و به دنبال راه فراری بود!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #203
معلوم نبود اشک‌های آسمان، اشک غم بودند یا اشک شوق! پشت اشک‌هایش هزاران حرف نهفته و هزاران دلیل ناپیدا وجود داشت. گریه‌ی آسمان، پدیده‌ای دردناک بود، اما هیچ کس به دردناکی‌اش توجه نمی‌کرد. همه بر درد نهفته پشت گریه‌ی آسمان چشم می‌بستند.
در میان آن باران، کلارا درحالی که تمام بدنش خیس شده بود، همراه گرتیس در آغوش آسمان داشت بالای جنگل لاوانتیون پرواز می‌کرد. به دلیل بادهایی که می‌وزید و این بارانی که با شدت می‌بارید، سردش بود و شنلش به بدنش چسبیده بود. موهایش روی پیشانی و گردن خیسش ریخته بودند و از شدت صدای باران، حتی صدای خودش را هم نمی‌توانست بشنود!
قطرات باران با شدت زیادی می‌باریدند و از سر و صورتش چکه می‌کردند؛ به طوری که گاه زیر این حجم از آب، احساس خفه شدن می‌کرد و مجبور می‌شد تند تند نفس بکشد.
نگاهش را از مقابل گرفت و به سوی زمین سوق داد.
بالا و حتی اطراف جنگل لاوانتیون داشت پرواز می‌کرد و به دنبال ادوارد می‌گشت، اما به دلیل باران و درخت‌های سر به فلک کشیده، به خاطر آسمان ابری و نبود نور کافی، پیدا کردنش برایش سخت بود.
نمی‌دانست او در پیدا کردنش ناتوان بود، یا که ادوارد و بقیه اصلاً در جنگل لاوانتیون نبودند؟! ولی آخر اگر در جنگل نباشند، پس کجا هستند؟ چرا نمی‌توانست آنان را بیابد؟
نگرانی و اضطرابی که از ابتدای جنگ در خود سرکوب کرده بود، سر باز کرد و وجودش را تحت سلطه گرفت. همین‌طور داشت در آسمان از این سو به آن سو پرواز کرده و با نگاهش همه جا را بررسی می‌کرد.
تصمیم گرفت گرتیس را کمی به سوی پایین‌تر هدایت کند. شاید اگر در ارتفاع کمتری پرواز می‌کردند، می‌توانستند ادوارد را پیدا کنند. گرتیس از ارتفاعش کاست و اکنون، تقریباً داشت بالای درختان پرواز می‌کرد؛ درختانی که مورد هجوم و حمله‌ی قطرات باران قرار گرفته بودند.
کلارا باز به بررسی اطراف پرداخت. اخم پررنگی روی ابروانش دیده می‌شد که نشان از تمرکزش می‌داد. دستانش را مشت کرده بود و گرتیس با سرعت داشت جنگل را می‌پیمود. باید حتماً ادوارد را پیدا کند و نزد آنان برود.
همان لحظه با دیدن اسب‌هایی که گوشه‌ای از جنگل ایستاده بودند و هیچ سواری نداشتند، چشمانش گرد شدند. آن اسب‌ها آن‌جا چه می‌کردند؟! یعنی ممکن بود ادوارد و محافظان نیز در آن اطراف باشند؟
دستش را روی موهای گردن گرتیس گذاشت و با صدای بلند و دست‌پاچه ای گفت:
- گرتیس بریم پایین.
باید وارد جنگل می‌شد و در همان نواحی دنبال ادوارد می‌گشت. شاید بالأخره نشانه‌ی لازم را دریافت کرده بود و می‌توانست پیدایش کند! گرتیس به دستور از صاحبش از سرعتش کاست و بال‌هایش را در جهتی تکان داد تا به سطح زمین نزدیک‌تر شوند.
کلارا همین که پایش را روی زمین نهاد، گرتیس را که کوچک‌تر شده بود، روی شانه‌اش گذاشت و کلاه شنلش را هر چند که خیس بود، روی سرش انداخت. اندکی شنلش را دور خودش پیچید و دوان دوان شروع کرد به دویدن. همه‌ی جای جنگل گِلی شده بود و دویدن در آن گل خیس کار خیلی آسانی نبود!
کلارا نگاهی به آن دو اسبی که داشت از کنارشان رد می‌شدند، انداخت. آن دو همین‌جا بودند و این یعنی امکان داشت باقی اسب‌ها و محافظان نیز در همین حوالی باشند؟ نفس نفس می‌زد و دستانش را که به سردی یخ بودند، مشت کرده بود. نگاهش میان درختان و مکان‌های مختلف جنگل می‌چرخید. تمامی حواس و تمرکزش را روی پیدا کردن ادوارد گذاشته بود که ناگهان آنان را لابه‌لای درختان جلوتر دید.
ناگهان ایستاد و با ناباوری به منظره‌ی مقابلش چشم دوخت. اجساد روی زمین‌؛ خون پاشیده شده روی تنه‌ی درختان! همه‌ی این‌ها داشتند با آب باران شسته و تمیز می‌شدند. شاید از همان ابتدا هدف باران همین بود که کثیف کاری‌های جنگ را تمیز کند! شاید نقش دیگری جز یک خدمتکار نداشت!
اما افسوس که نمی‌توانست رد اجساد و سرهای قطع شده و محافظان مجروح را نیز از بین ببرد. افسوس که آنان روی زمین ولو شده و به کلارا چشمک می‌زدند. به کلارا می‌فهماندند که تا لحظاتی پیش این‌جا میدان جنگ بود!
چشمان کلارا رنگ بهت به خود گرفته بودند و او چشمان گرد شده از تعجبش را میان محافظان مرده و زنده می‌چرخاند. تعداد اندکی از محافظان باقی مانده بودند. چگونه می‌توانست چنین چیزی را باور کند؟ یعنی واقعاً در اين‌جا جنگ به پا شده بود؟ ولی مگر ادوارد قصد نداشت مخفیانه وارد مرکین شود؟ پس چرا به جای مرکین وارد میدان جنگ شده بود؟ آن‌جا چه خبر بود؟ این شمشیرهای خونی روی زمین، تیرهای شکسته و در درخت فرو رفته، این محافظان مجروح دیگر چه می‌گفتند؟
سؤال‌های بسیاری در ذهنش چون گردبادی می‌چرخیدند. خیلی سردرگم و متعجب شده بود و مات و مبهوت داشت اطراف را می‌نگریست. همین که نگاهش صیاد ادواردی شد که گوشه‌ای روی زمین نشسته بود، به سویش دوید و صدایش زد.
- ادوارد.
صدایی که نامش را صدا زد، موجب شد ادوارد سرش را بچرخاند و کلارا را ببیند. کلارا کنارش روی زمین زانو زد و با نگرانی سر تا پای ادوارد و سپس دیگر محافظان را از نظر گذراند. حالتی دستپاچه و شوریده داشت و مردمک گشاد و لرزان چشمانش، مدام اطراف را می‌کاویدند. اخمی روی ابروانش نشسته بود و دستانش را مطابق حرفش تکان می‌داد. صدای سردرگم و نگرانش بیانگر احساسات درونی‌اش بودند.
- ادوارد این‌جا چه خبر شده؟! چرا همه مردن‌؟ تو خودت خوبی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #204
ادوارد ناامید و اندوهگین سر‌ش را سمت محافظان چرخاند. صدایش آرام و ناراحت بود و حرفی که زد موجب تعجب و ناراحتی کلارا شد.
- نقشمون لو رفته بود! محافظ‌های پدرت بهمون حمله کردن. کلارکسون از همون اولش می‌دونست ما به دو گروه تقسیم شدیم!
پذیرفتن این حرف‌ها برایش سخت بود. حسابی غافلگیر شده بود و گویا ذهنش هنوز توان هضم ماجرا را نداشت. با تته پته گفت:
- ولی آخه اد... ادوارد پد... پدرم چطوری فهمید؟
ادوارد سنگ کوچک درون دستش را محکم روی زمین کوبید. اخمش پررنگ‌تر شد و خشم و عصبانیت وجودش چیزی بود که منجر به فریاد زدنش شد:
- نمی‌دونم!
کلارا هراسان از فریاد و خشم ناگهانی ادوارد، اندکی عقب رفت. غم درون صدای ادوارد بر وجود او نیز رخنه می‌کرد و کلارا نمی‌توانست جلوی این اندوهش را بگیرد. آخر چطور ممکن بود؟ پدرش چگونه سر از نقشه‌ی آنان درآورد؟
آرزو می‌کرد کاش می‌توانست پاسخ این سؤالاتش را بیابد. نگاهی در اطراف چرخاند. میان اجساد، می‌توانست محافظان پدرش را با زره مخصوص مرکین ببیند! پس پدرش واقعاً یک قدم از آنان جلو زده بود! پوزخند تلخی روی لبش جا خوش کرد؛ اما با فکری که به ذهنش رسید، درخششی در چشمانش هویدا گشت و سریع نگاهش را به سوی ادوارد چرخاند.
شاید می‌توانست ادوارد را از این حالت خشم و ناامیدی‌اش خارج کند و نور امید را به سوی قلبش بتاباند. لبخند امیدواری زد.
‌- ادوارد، درسته که نصف بیشتر محافظان رو از دست دادیم، ولی مهم اینه که پیروز شدیم و شما تونستید همه‌ی محافظ‌های پدرم رو بکشید. هنوز هم می‌تونیم وارد مرکین بشیم.
‌- کلارا، تعداد خیلی کمی نیرو واسمون مونده و خیلی‌ها زخمی‌ان! پدرت قطعا در طول راه قصر بازم محافظانی رو در کمین قرار داده تا بهمون حمله کنن. اگه یه حمله‌ی دیگه داشته باشیم، قطعاً شکست می‌خوریم.
صدای بلند و مصمم کلارا ادوارد را شگفت زده کرد.
- پس ما هم نقشه رو عوض می‌کنیم.
نمی‌توانست به ادوارد اجازه‌ی عقب‌نشینی دهد و بگذارد ناامیدی قلبش را احاطه کند. آنان باید هر طور شده به قصر می‌رفتند! نباید پا پس می‌کشیدند.
ادوارد یک تای ابرویش را بالا داد و متعجب به کلارا نگ کرد.
‌‌- منظورت چیه؟
صدای گیج و سردرگمش نشان می‌داد حرف کلارا را نفهمیده، بنابراین کلارا شروع کرد به توضیح دادن:
- ببین، تو راست میگی! اگه درگیر یه حمله دیگه بشید، شکست می‌خورید؛ اما اگه درگیر هیچ حمله‌ای نشید چی؟ نقشه رو برعکس می‌کنیم؛ شما پشت سر من میاید و من جلوتر از شما حرکت می‌کنم. می‌تونم تا قصر راه رو براتون باز کنم و به محافظ‌ها اجازه‌ی حمله به شما رو ندم.
‌‌‌- فکر می‌کنی ازت پیروی می‌کنن؟
کلارا دستش را مشت و چشمانش را ریز کرد. نگاه جدی و قاطعش را در چشمان ادوارد دوخت و یک تای ابرویش را بالا داد. با لحن مطمئن و تهدیدواری گفت:
- مجبورن پیروی کنن!
ادوارد چند لحظه به او و سپس به زمین خیره شد. داشت به حرف‌های کلارا می‌اندیشید و می‌خواست ببیند باید با نقشه‌اش موافقت کند یا نه؟ نقشه‌ی کلارا می‌توانست جواب‌گو باشد و از این‌جا به بعد، برای به مرکین وارد شدن باید از کلارا پیروی می‌کردند.
کلارا همان‌طور در انتظار دریافت پاسخی خیره به ادوارد مانده بود که ادوارد بالأخره سرش را بالا آورد. لبخندی زد و نگاه خرسند و جدی‌اش را در چشمان کلارا دوخت. به نظر می‌رسید بالأخره از دست خشم و ناامیدی‌اش رهایی یافته و سرِ بازی برگشته بود!
- باشه، پس تو زودتر از ما راه بیفت، منم محافظ‌ها رو جمع می‌کنم و پشت سرت میایم.
کلارا لبخندزنان سری تکان داد و امیدوارتر از قبل گفت:
- بریم که پیروز شیم.
او نیز لبخندی زد و سری برای تأیید حرفش تکان داد. این‌طور شد که نقشه‌ی جدیدی چیده شد و کلارا برای عملی کردن این نقشه، از کنار ادوارد بلند شد و پس از سوار گرتیس شدن، آنان را ترک کرد.
گرتیس بار دیگر به سوی آسمان اوج گرفت و به سمت خروجی جنگل لاوانتیون حرکت کرد. او به جلو می‌رفت؛ اما نگاه کلارا در عقب مانده بود. کلارا به زمین خیره شده بود و امیدوار بود بتواند ادوارد و بقیه را بدون دردسر به قصر برساند. حال، مسئولیت تدوام نقشه بر عهده‌ی او بود و امیدوار بود بتواند از پس این برآید.
گرتیس از بالای جنگل پرواز می‌کرد و کلارا بار دیگر مورد هجوم قطرات شدید باران قرار گرفته بود. سرش را چرخاند و نگاهش را به جلو دوخت. همان‌طور که دستانش را روی گردن گرتیس می‌گذاشت، اندکی به جلو خم شد و آهی کشید. باید هر چه سریع‌تر به قصر می‌رسیدند و به این جنگ خاتمه می‌دادند!
اما قبل از آن، کلارا موظف بود خود را به مرز مرکین برساند و راه را برای ادوارد باز کند.
پس از رفتن کلارا، ادوارد از روی زمین بلند شد. نگاهش را در اطراف چرخاند و محافظانی را که مشغول استراحت و مداوای زخمشان بودند، از نظر گذراند. حق با کلارا بود! هنوز می‌توانستند به قصر بروند و پیروز شوند. نمی‌توانستند اين‌جا دست از جنگیدن بردارند، آن هم زمانی که اشلی در سوی دیگر سعی داشت کلارکسون را شکست دهد. اشلی با امید این‌که هنگام به مرکین آمدن، ادوارد را در قصر ببیند، داشت با کلارکسون می‌جنگید. کلارا به امید این‌که پیروز شوند، تا به این‌جا آمده و باقی نقشه را به عهده گرفته بود. نمی‌توانست تلاش همه را با شکست مواجه کند. گذشته از این، نباید به این زودی از چیزی که تمام عمرش انتظارش را می‌کشید، دست بردارد.
خم شد و شمشیرش را از روی زمین برداشت. همان‌طور که شمشیر را درون غلافش می‌گذاشت، با صدای رسایی گفت:
- همگی به من گوش کنید. می‌دونم این جنگ، همتون رو خسته کرده و خیلی‌ها زخمی شدید. ما افراد خیلی زیادی رو از دست دادیم و نیرومون به کم‌تر از نصف رسیده، اما نمی‌تونیم پا پس بکشیم. نمی‌تونیم شکست بخوریم! راه زیادی نمونده، پس ازتون می‌خوام یکم دیگه من رو همراهی کنید.
سعی داشت با لحن مطمئن و امیدوارش، شجاعت و اراده‌ی نهفته درون محافظان را بیدار کند. می‌خواست آنان را وادار به ادامه دادن بکند و به آنان تداعی کند که برای باختن و شکست خوردن وارد این بازی نشده بودند! هدفشان پیروزی بود و باید تمام تلاششان را برای کسب این پیروزی می‌کردند. دوباره با صدای رسایی ادامه داد:
‌- کلارا راه رو برامون باز می‌کنه، در نتیجه لازم نیست بار دوم درگیر یه جنگ و حمله بشیم. اگه بتونیم خودمون رو به قصر برسونیم، همه چیز تموم می‌شه. ما باید تا اون‌جا بریم؛ نمی‌تونیم وسط راه دست از جنگیدن برداریم. باهام میاید؟
بلافاصله پس از اتمام حرف‌های ادوارد، تمامی محافظان یک صدا "آره"ای گفتند و حرف‌های او را تأیید کردند. همه‌ی محافظان چه مجروح و چه سالم، شمشیرهایشان را بالا بردند و همه‌یشان تصمیم بر ادامه‌ دادن راه گرفتند. امید و شجاعت خاموش شده درونشان، باز روشن شد و همه‌یشان تصمیم گرفتند دوباره پر قوت به میدان بازی برگردند.
ادوارد این موافقت و روحیه‌ی زنده شده‌ی محافظان را که دید، لبخند امیدوار و خوشحالی زد و گفت:
- پس بیاید ‌بریم!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #205
کلارا از گرتیس پایین آمد و به سوی محافظان زیادی که لب مرز ایستاده بودند و به نظر منتظر ادوارد بودند تا دوباره حمله کنند، رفت. نگاه جدی و مشکوکش را میان محافظان می‌چرخاند و سعی می‌کرد سناریویی برای این وضعیت بنویسد. معمولاً سه چهار محافظ در مرز می‌ایستند؛ نه نزدیک صد محافظ!
اکنون نیز حضور این همه محافظ در مرز، خبر از این می‌داد که پدرش حتی احتمال پیروزی ادوارد در جنگل را در نظر گرفته بود. او جهت محافظه کاری بیشتر این همه محافظ را در مرز قرار داده بود، تا مانع دومی سر راه ادوارد بگذارد و به او اجازه‌ی ورود به مرکین ندهد. پدرش با تمام تلاشش سعی می‌کرد سرزمینی را که حق او نبود، برای خودش نگه دارد و به پادشاه حقیقی این حکومت، اجازه‌ی ورود به سرزمینش را ندهد! این ظالمانه و بی‌انصافی بود؛ ولی پدرش که چیزی از ظلم و انصاف حالی‌اش نمی‌شد!
با خطور این فکر به ذهنش، پوزخند آرامی زد.
به هر حال، آنان این‌جا بودند تا هر طور شده وارد مرکین شوند و هیچ چیز نباید مانعشان می‌شد. رساندن ادوارد به قصر بر عهده‌ی کلارا بود و باید تمامی موانع را از سر راه بردارد. مقابل محافظان ایستاد.
محافظان، همه‌یشان پس از یک تعظیم برای کلارا، صاف ایستادند و به او نگاه کردند. محافظی که از همه جلوتر ایستاده بود، خطاب به کلارا گفت‌:
- پرنسس کلارا، این‌جا چی کار می‌کنید؟
تعجب و سردرگم شدنش از دیدن کلارا، در لحن صدایش نمایان بود. نه تنها او، بلکه همه‌ی محافظان از دیدن کلارا خیلی تعجب کرده بودند.
کلارا خیلی وقت بود که مرکین را ترک کرده بود و حال، در این آشفتگی و میان این جنگ، انتظار نداشتند او را ببینند. پادشاه به آنان دستور داده بود اين‌جا بایستند و مانع ورود شورشيان و رهبر شورشیان به سرزمین شوند. آنان می‌دانستند هم در غرب و هم در جنوب مرکین، جنگ صورت گرفته بود و دشمن از هر دو مسیر سعی در حمله به مرکین داشت. دستور گرفته بودند شورشیان را این‌جا شکست دهند؛ اما نمی‌دانستند با کلارا چه کنند!
هیچ نمی‌دانستند کلارا برای چه به آن‌جا آمده بود. متعجب و سردرگم شده بودند، تا که کلارا به حرف آمد. کلارا درحالی که سرش را بالا گرفته و در نگاه محافظان خیره شده بود، خیلی قاطع و جدی گفت:
- این منم که باید بپرسم همه‌ی شما برای چی اين‌جا جمع شدید؟!
محافظان در برابر این لحن جدی و اندکی خشمگین کلارا که آنان را وادار می‌کرد حتماً به سؤالش پاسخ دهند، دست‌پاچه شدند و محافظی که کلارا مورد خطاب قرار داده بود، پس از تر کردن لبانش گفت:
‌- پرنسس، ما وسط جنگ هستیم! به دستور پدرتون برای محافظت از مرکین این‌جاییم.
کلارا پوزخند آرامی زد. پس درست حدس زده بود! این محافظان برای جلوگیری از ورود ادوارد این‌جا بودند. باید به نحوی آنان را از میدان خارج می‌کرد؛ باید این راه را برای ورود ادوارد باز می‌کرد. دستانش را مشت کرد و با لحن دستوری ای گفت:
- اگه پدرم به شما دستور اين‌جا اومدنتون رو داده، پس منم به شما دستور می‌دم همین الان این مکان رو ترک کنید! همتون! حتی یه محافظ هم نمی‌خوام لب مرز بمونه.
چشمان همه با شنیدن این حرف گرد شدند و نگاهشان رنگ بهت به خود گرفت. این حرف کلارا برایشان جای تعجب داشت و ذهنشان را درگیر سؤالات زیادی می‌کرد. آخر پرنسس به چه دلیلی به آنان دستور ترک این مکان را می‌داد؟
- پرنسس، ما نمی‌تونیم از اين‌جا بریم. شما اطلاع ندارید، اما ما الان وسط یه جنگیم و باید... .
کلارا دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و حرف محافظ را قطع کرد. محافظ جا خورد و به تبعیت از کلارا، دیگر حرفی نزد. همه‌ی محافظان بیش از پیش بابت این رفتار کلارا در بهت برو می‌رفتند. کلارا نگاه جدی‌اش را به محافظ دوخت.
- من از همه چیز اطلاع دارم! جنگ پدرم توی جنوب؟ حمله‌ی شورشیان از غرب؟ می‌بینید که من همه چیز رو می‌دونم! فکر می‌کنید این همه مدت کجا بودم؟ برای انجام کاری از طرف پدرم مرکین رو ترک کرده بودم و حالا اگه اجازه بدید، قصد دارم به کمک پدرم برم و این جنگ رو تموم کنم.
پس از اتمام حرفش، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و نگاه مشکوکی میان محافظان چرخاند. تردید داشت و نگران بود. دروغ گفته بود و امیدوار بود محافظان متوجه دروغش نشوند. امیدوار بود توانسته باشد آنان را فریب دهد. اگر آنان متوجه دروغ کلارا می‌شدند، شاید دیگر از او و حرف‌هایش پیروی نمی‌کردند. گرچه تا به این‌جا هنوز حرف کلارا را گوش نکرده و داشتند بر سرپیچی کردن از دستور کلارا پافشاری می‌کردند، اما کلارا مصمم بود آنان را از سر راه کنار بکشد. تردید و شک را کنار گذاشت و دوباره دستور داد:
- نگران حمله‌ی شورشیان نباشید! موقع اومدن به مرکین دیدم عقب‌نشینی کردن و داشتن از جنگل لاوانتیون خارج می‌شدند. الان کاری که باید بکنید اینه که برگردید به مرکین و از این‌جا برید.
یکی از محافظان یک قدم جلو آمد. دودلی‌اش بابت ماندن یا رفتن و سردرگم شدنش، در صدایش مشخص بود. همانند او، تمامی محافظان نیز بلاتکلیف مانده بودند و نمی‌دانستند چه کنند.
- ولی پرنسس، پدرتون دستور دادن تا پایان جنگ اين‌جا باشیم.
کلارا که دیگر صبرش لبریز شده بود، یک تای ابرویش را بالا داد و به آن محافظ چشم دوخت. کلافه شده بود و خشم درون صدای بلندش، موجب ترسیدن محافظ شد.
- و مطمئنم پدرم خیلی خوشش میاد اگه بفهمه شما از دستورات دخترش سرپیچی کردید!
محافظ حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. کلارا چشم از او گرفت و خطاب به همه‌یشان گفت:
- بی هیچ حرفی اين‌جا رو ترک کنید، همین الان!
محافظان سری به اطاعت از او تکان دادند و سوار اسب‌هایشان شده و راه ورود به مرکین را در پیش گرفتند. آنان مجبور به اطاعت از کلارا بودند و اگر کلارا می‌گفت باید از آن‌جا بروند، یعنی باید می‌رفتند! نمی‌دانستند زیر پا گذاشتن دستور پادشاه چقدر ممکن بود بد باشد؛ ولی خب از طرفی هم سرپیچی کردن از دستور پرنسس نیز ممکن بود بد باشد. آنان هیچ اطلاعی از اين‌که پادشاه در چه حال بود و جنگ چطور پیش رفته بود، نداشتند؛ اما اگر کلارا این اطلاعات را داشت و به آنان می‌گفت این‌جا را ترک کنند، پس احتمالاً باید به حرف او گوش می‌دادند.
کلارا همان‌طور که به مسیر رفتن محافظان چشم دوخته بود، لبخندی زد. گرتیس که نزد کلارا آمد، توجهش را جلب کرد و موجب شد کلارا سرش را به سمت گرتیس بچرخاند. دستش را روی گردن گرتیس گذاشت و همان‌طور که موهای گردنش را نوازش می‌کرد، دوباره به محافظان چشم دوخت. رفته رفته داشتند از دیدرس خارج می‌شدند و می‌رفتند.
کلارا موفق شده بود و این موفقیت، وجودش را به وجد می‌آورد. قلبش با خوشحالی و هیجان به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و درست بود که جنگ هنوز اتمام نیافته بود، اما همین که توانسته بودند به مرز مرکین برسند، خودش خیلی خوب بود! حال، فقط باید اين‌جا ایستاده و منتظر ادوارد می‌ماند.
به عقب چرخید و به راهی که پشت سر گذاشته بود، خیره شد. ادوارد و بقیه نیز قرار بود از همین راه بیایند. چشم به راه آنان مانده بود و دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر برسند. باید عجله می‌کردند و به قصر می‌رفتند.
نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود ادوارد بتواند بدون اتفاق بدی خود را به این‌جا برساند. امیدوار بود باقی راه را نیز با موفقیت طی کنند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #206
پس از این‌که ادوارد و محافظانش به مرز رسیدند و کلارا را آن‌جا ملاقات کردند، با خوشحالی این‌که بدون درگیری می‌توانستند به مرکین روند، به همراه یک‌دیگر به راه ادامه دادند. هم کلارا و هم ادوارد و هم بقیه خیلی خوشحال بودند از این‌که داشتند وارد مرکین می‌شدند و وظیفه‌ی خودشان از نقشه را اعمال می‌کردند. حال تنها چیزی که مانده بود، این بود که اشلی کلارکسون را شکست دهد. آن‌گاه می‌توانستند به این بازی و به این جنگ خاتمه دهند.
ادوارد از فکر این‌که پیروز شوند، به وجد می‌آمد! تا اين‌جا؛ حتی با وجود تمامی موانع و حمله‌ی غافلگیرانه‌ای که داشتند، همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود و ادوارد امیدوار بود زین پس نیز همین گونه شود. آنان داشتند به قصد رسیدن به قصر، به سوی مرکین می‌رفتند و این اولین بار پس از بیست سال بود که ادوارد داشت وارد سرزمین مادری‌اش می‌شد! اولین بار بود که پا در سرزمینی می‌گذاشت که در آن به دنیا آمده؛ اما بزرگ نشده بود! ادوارد در این سرزمین بزرگ نشده بود و همه‌ی این‌ها تقصیر کلارکسون بودند. او با این سرزمینی که خانواده‌اش در آن به دنیا آمدند، بر آن حکومت کردند و سپس در آن در گذشتند، غریبه بود!
این افکاری که به ذهنش راه پیدا کرده بودند، موجب خشم و اندوهش شدند. ابروانش در هم تنیدند و دستش را مشت کرد. با نگاهی اندوهگین داشت به مناظر اطرافش می‌نگریست.
آنان وارد مرکین شده بودند و ادوارد با بیگانگی داشت به خانه‌ها، درختان و محله‌های اطرافش نگاه می‌کرد. چرا احساس تعلق نمی‌کرد؟
پوزخند آرامی زد.
شاید چون به خاطر کلارکسون، حتی یک بار هم پا به این سرزمین نگذاشته بود! قلبش به درد می‌آمد و با تداعی تمامی اتفاقاتی که در زندگی‌اش افتاده بودند، دلش چون آسمانی ابری می‌گرفت و هوس بارش می‌کرد.
او اندوهگین بود بابت این‌که نه خودش توانسته بود بر سرزمینش حکومت کند و نه پدرش! این حق از هر دوی آنان ربوده شده بود، اما ادوارد قصد داشت حقش را پس بگیرد. قصد داشت با شکست دادن کلارکسون، زندگی‌اش را از او پس بگیرد.
کلارا همراه گرتیس و محافظان و ادوارد، همراه اسب‌های باقی مانده داشتند از کوچه‌های مرکین عبور کرده و به سوی قصر می‌رفتند. صبح زود بود و مردم اندکی در کوچه‌ها بودند، که یا داشتند شروع به کار می‌کردند، یا به جایی می‌رفتند. همه‌یشان با دیدن محافظان که از وسط سرزمین عبور می‌کردند، راه را برایشان باز می‌کردند. همه با دیدن محافظان مجروحی که حتی زره مرکین را بر تن نداشتند، متعجب می‌گشتند و در گوش يک‌ديگر پچ پچ می‌کردند. اظهار نظر می‌کردند و سعی داشتند از ماجرا سر در بیاورند، اما نمی‌توانستند.
ادوارد متوجه این تعجب بقیه و پچ پچ کردنشان می‌شد. دلش می‌خواست بداند اصلاً این مردم او را به عنوان پادشاه قبول کرده و حرفش را باور خواهند کرد؟ این‌که بخواهد پادشاه شود و پا جای پای کلارکسون گذاشته و بر سر تخت پادشاهی بنشیند، کاری دشوار و زمان‌بر خواهد بود. این‌که بتواند اعتماد مردم و دیگر پادشاهان را جلب کند، مدت زیادی طول خواهد کشید!
و آنان بالأخره به قصر رسیدند. محافظانِ مقابل دروازه‌ی قصر، به دستور کلارا مجبور به گشودن دروازه شدند. راه ورود برای اسب‌های ادوارد و بقیه باز شد و ادوارد پا به درون حیاط قصر گذاشت. با نگاهی که احساسات زیادی را درون خود گنجانده بود، به اطراف نگاه کرد. حیاط قصر، دیوارهای اطرف قصر، خود قصر و برج‌هایش را نگریست.
قلبش با تمام توان می‌تپید. احساسات پیچیده‌ای درون قلبش جولان می‌دادند که ادوارد از درکشان عاجز بود. نمی‌دانست بابت اين‌جا در این قصر بودن خوشحال باشد، یا بابت دیدن خانه‌ای که کلارکسون از او و خانواده‌اش گرفته بود، خشمگین؟ پس از سال‌های طولانی بالأخره توانسته بود پا در این قصر بگذارد و به انتظارش خاتمه ببخشد. آنان در آستانه‌ی پیروزی بودند و ادوارد هنوز نمی‌توانست باور کند که داشتند موفق می‌شدند! آن‌قدر رویای این پیروزی و این لحظه را دیده بود که اکنون نیز نمی‌توانست تشخیص دهد در رویا به سر می‌برد یا در واقعیت! با فکر این‌که شاید همه‌ی این‌ها یک رویا باشند، نگران و مضطرب می‌شد.
از سویی دیگر، علاوه بر تمامی این خوشحالی‌ها، احساس خشم و اندوه نیز قلبش را محاصره کرده بود. او در این قصری بود که خانواده‌اش در آن به قتل رسیدند! پا نهادن در قصری که هم زادگاه و هم محل مرگ پدرش بود، موجب می‌شد زانوانش سست شوند و در به داخل قصر رفتن مردد باشد.
اسبش وسط حیاط ايستاد و او از روی اسب پایین آمد. همان‌طور که همه جای حیاط را از نظر می‌گذارند، آرام آرام دور خود چرخی زد.
بالأخره این لحظه‌ی موعود که سال‌ها انتظارش را کشید، رسیده بود! بالأخره تلاش‌هایش نتیجه داده بودند و هیچ چیز بهتر از این نبود. آن‌قدر خوشحال بود که می‌ترسید قلبش نتواند این حجم از خوشحالی را تحمل کند. درخشش درون نگاهش و لبخند عمیق روی لبانش، نشان از خوشحالی‌اش می‌دادند.
کلارا با قدم‌هایی آرام و لبخندی روی لبش، نزد ادوارد آمد و نگاه خوشحالی به او انداخت. خوشحالی ادوارد را می‌توانست از چهره‌اش بخواند و خود کلارا نیز بابت این‌که ادوارد به چیزی که حقش بود، رسیده، احساس خوشحالی و رضایت می‌کرد.
و طعم پیروزی‌ای که هم اکنون هر دو داشتند می‌چشیدند، چه شیرین بود! چه شیرین بود این همه نگرانی و اضطراب و ترسشان، بابت این‌که نتوانند، یا شکست بخورند، بر طرف شود. درست بود که هنوز جنگ تمام نشده و هنوز ادامه داشت، اما آنان حتی از اين‌که تا به این‌جا همه چیز خوب پیش رفت، خرسند بودند.
ادوارد متوجه آمدن کلارا که شد، سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. کلارا با صدای خوشحال و بلندی لب به سخن گشود:
- بالأخره رسیدیم.
لبخند ادوارد عمق گرفت و او با افتخار سری تکان داد.
- آره، رسیدیم.
کلارا به داخل قصر اشاره کرد.
- بیا بریم داخل، این‌جا بارون می‌باره و هوا سرده! می‌تونیم داخل قصر منتظر اشلی بمونیم و محافظ‌ها هم میرن به زخم‌هاشون رسیدگی کنن.
ادوارد با تردید به کلارا نگاه کرد. نمی‌دانست این پیشنهاد کلارا چقدر درست بود. یعنی آنان با هزاران بدبختی به این‌جا آمده بودند و حال، نمی‌دانست می‌تواند به داخل قصر برود یا نه. آری؛ او شاهزاده‌ی حقیقی این تاج و تخت بود؛ اما اکنون که هنوز در جنگ بودند و هنوز هیچ کس او را نمی‌شناخت، نمی‌دانست چقدر شانس به داخل رفتن داشت. با تردید و دودلی گفت:
- فکر کنم باید همین‌جا منتظر بمونیم.
- دست مریزاد ادوارد! اين‌جا خونه‌ی توئه. در ضمن، هیچ کدوم از محافظان و ندیمه‌های اين‌جا نمی‌دونن تو کی هستی... یا حداقل کی بودی. بیا بریم، مشکلی پیش نمیاد.
ادوارد نفس عمیقی کشید. این‌که به جای ایستادن زیر این باران، به داخل بروند، کار معقولانه‌تری بود. کلارا منتظر به او چشم دوخته بود و او نمی‌دانست چه پاسخی به کلارا بدهد. اصلاً باید پیشنهادش را قبول کند یا نه؟ ولی آخر چه دلیلی برای قبول نکردن داشت جز بهانه‌های مسخره‌اش؟
آهی کشید و با سر حرف کلارا را تأیید کرد. بنابراین او و کلارا، همراه دیگر محافظان به سوی در قصر به راه افتادند. همان‌طور که آنان می‌رفتند، تمامی محافظان در حیاط با تعجب به کلارا و همراهانش نگاه می‌کردند. نمی‌دانستند ماجرا از چه قرار بود و همه‌ی این اتفاقاتی که داشتند می‌افتادند، آنان را سردرگم می‌کردند. با این حال، قصد داشتند گوشه‌ای فقط نظاره‌گر باشند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #207
در سویی دیگر، اشلی درحالی که دستان کلارکسون را بسته بود، سرِ دیگر طناب را در دست گرفته و او را روی زمین می‌کشاند. کلارکسون با شانه‌ای زخمی، دستانی بسته و سر و صورتی آشفته به دنبال اسب اشلی راه افتاده بود. تند تند قدم برمی‌داشت تا فاصله‌اش با اسب اشلی را کم کند. آن لعنتی سرِ دیگر طناب را در دست گرفته بود و اگر کلارکسون آرام آرام راه می‌رفت، آن‌گاه روی زمین می‌افتاد و دنبال اسب کشیده می‌شد. پاهایش از این‌که تمامی این مسیر را راه رفته بود، درد می‌کردند و خسته شده بود. بارانی که می‌بارید، تمامی لباس‌هایش را خیس کرده بود. بادهایی که به صورتش سیلی می‌زدند، سرما را به جانش می‌انداختند.
محافظان باقی مانده‌ی اشلی، اطراف او به دنبال اشلی می‌رفتند. دستان کلارکسون بسته بود و دورش پر از محافظ بود. هیچ راه فراری نداشت! در تمام مسیر بیابان کورا تا مرکین را برای راه فراری جست و جو کرده، اما هیچ راهی نیافته بود. با این‌که حتی یک لحظه هم دست از به دنبال راه فرار گشتن برنداشته بود؛ اما با این حال هیچ راهی نیافته و تا این‌جا دنبال اشلی آمده بود.
هنوز هم نمی‌توانست شکست را بپذیرد. نمی‌توانست بپذیرد که به دست این پسر شکست خورده باشد. این وضعیتی که داشت، غرورش را جریحه‌دار کرده و خشمگینش می‌کرد. آن‌قدر خشمگین بود که دیگر حتی نمی‌توانست این میزان خشک را درک کند. یعنی او واقعاً شکست خورده بود؟ هیچ راهی برای خلاصی از دست اشلی نداشت؟ هیچ راهی برای رسیدن به پیروزی نداشت؟
دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و اخم پررنگی ابروانش را زینت می‌داد. در ذهنجش جنجالی به پا شده بود و قلبش داشت با احساسات پیچیده و خشمی که حمل می‌کرد، سر و کله می‌زد.
می‌توانست غم اندکی را که بابت شکست در قلبش جا خوش کرده بود، حس کند.
تنها امیدش به این بود که محافظان در جنگل لاوانتیون، موفق به شکست دادن ادوارد شده باشند.
اشلی با رضایت و خوشحالی از این‌که کلارکسون را اسیر گرفته و او را شکست داده بود، داشت به سوی قصر حرکت می‌کرد. به دلیل باران، هیچ کس در اطراف دیده نمی‌شد و گویا همه در خانه‌هایشان بودند. باران همه‌ی سر و صورتش را خیس کرده بود و اشلی می‌خواست سريع‌تر به قصر برسند تا از دست باران خلاص شود.
راه زیادی به قصر نمانده بود. خودش بابت این پیروزی‌اش خوشحال، اما از سویی دیگر نیز بابت ادوارد و کلارا نگران بود. یعنی آنان چه کردند؟ به قصر رسیدند؟ جنگل را پشت سر گذاشتند؟
دلش می‌خواست سريع‌تر به قصر رود و آن دو را ببیند. می‌خواست به نقطه‌ی پایان این قصه نزدیک‌تر شود.
بالأخره، اشلی و بقیه به قصر رسیدند. دو محافظ مقابل دروازه، با دیدن حال خراب پادشاهشان که در دست دشمن اسیر شده بود، نيزه‌هایشان را مقابل در گرفتند و مانع رد شدن اشلی شدند. راه را برایشان سد کردند و به آنان اجازه‌ی ورود ندادند. اشلی برای این‌که بدون درگیری بتواند وارد قصر شود، کلارکسون را وادار کرد به محافظان دستور باز شدن دروازه را دهد.
با این‌که برای کلارکسون خیلی سخت بود دروازه‌های قصرش را به روی اشلی باز کند؛ اما هم اکنون چاره‌ی دیگری نداشت. با خشمی که سعی می‌کرد در صدایش مشخص نباشد، دستور باز شدن دروازه را به محافظان داد. و با همان دستور، غرورش بیش از پیش جریحه‌دار شد.
محافظان دروازه را باز کردند، هر چند بابت این‌که چنین دستوری از پادشاهشان می‌شنیدند یا که اصلاً او را در این وضعیت می‌دیدند، نگران و متعجب بودند، اما چاره‌ی دیگری جز پیروی از دستورات کلارکسون نداشتند.
اشلی و محافظان دیگر از دروازه رد شدند و آن‌گاه که اشلی اسبش را مقابل در قصر نگه داشت، همه به تبعیت از او دنبالش ایستادند. اشلی با صدای رسایی گفت:
‌- ادوارد! ادوارد! تو این‌جایی؟
در پاسخ حرفش سکوت حرف زد و اشلی با کنجکاوی به در قصر و به اطراف نگاه می‌کرد. پس ادوارد کجا بود؟ یعنی هنوز به قصر نیامده بودند؟ مشکلی برایش پیش آمد؟
کلارکسون با پوزخند تمسخرآمیزی به اشلی نگاه کرد. پس درست حدس زده بود و ادوارد و اشلی با هم کار می‌کردند. آنان با هم متحد شده بودند و این نقشه درست همان‌طور بود که کلارکسون حدس زده بود! خشمش بر افروخت و متعجب بود که آن دو چطور توانستند بر علیه کلارکسون متحد شوند!
علی‌رغم این تعجب و خشم، خرسند و خوشحال بود که از قبل همکاری میان آنان را فهمیده و علیه ادوارد دست به اقدام زده بود. اشلی عمراً می‌توانست ادوارد را این‌جا ببیند. مطمئناً ادوارد در همان جنگل شکست خورده و باز عقب‌نشینی کرده بود!
در میان این افکار کلارکسون و نگرانی اشلی، ناگهان دو در بزرگ و چوبی قصر باز شدند و ابتدا ادوارد و پشت سرش کلارا از قصر خارج شدند و روی سکوی مقابل در ایستادند.
کلارکسون از صحیح و سالم دیدن ادوارد، در بهت فرو رفت. مانند بچه‌ای انگشت به دهان مانده و ادوارد را می‌نگریست. نمی‌توانست چشم از او بردارد. آخر نمی‌فهمید! چطور امکان داشت ادوارد این‌جا باشد؟ یعنی تمامی محافظان درون جنگل و سپس لب مرز را پشت سر گذاشته بود؟ چطور توانسته بود آنان را شکست دهد؟
با خشم دستانش را مشت کرد و دندان‌هایش را روی هم فشرد.
تنها امیدش به شکست خوردن ادوارد بود و حال این امیدش نیز خاموش شده بود! یعنی واقعاً شکست خورد؟ ادوارد و اشلی پیروز شدند؟ او در برابر دوتا از بزرگ‌ترین دشمنانش شکست خورد؟ او کلارکسون میلر بود، هرگز نمی‌توانست شکست خوردن را قبول کند.
افکار زیادی داشتند به سوی ذهنش هجوم می‌آوردند و او زیر بارشان داشت خفه می‌شد. احساس می‌کرد خشم و غضبی که مانند گردباد دورش می‌پیچیدند، روحش را نیز می‌بلعیدند.
نمی‌فهمید ادوارد چگونه موفق به آمدن به این‌جا شده بود!
همان لحظه چشمش به کلارا خورد. کلارایی که کنار ادوارد ایستاده بود! یعنی کلارا راه ورود به قصر را برای ادوارد باز کرده بود؟
پوزخند آرامی زد.
یعنی به جایی رسیده بود که دخترش نزد دشمنش می‌ایستاد و نظاره‌گر اسارت پدرش می‌شد؟
داشت از دست این همه فکر و احساسات و این اتفاقاتی که دورش می‌افتادند، به جنون می‌رسید.
او لیاقت همه‌ی این‌ها را نداشت. نمی‌فهمید کجای راه را اشتباه آمده بود که به چنین جایی رسیده بود! کاش می‌توانست همه چیز را به عقب برگرداند و در همان نخستین جنگش با ادوارد، او را بکشد و هيچ‌وقت پیشنهاد ویلیام بابت آوردن اشلی به قصر را قبول نکند.
اگر می‌توانست این دو را انجام دهد، آن‌گاه شاید هيچ‌وقت به چنین روزی نمی‌رسید. هیچ‌وقت شکستش در برابر اشلی و ادوارد را نمی‌دید. هيچ‌وقت متحد شدن دخترش با ادوارد را نمی‌دید. کنجکاو بود بداند یعنی کلارا همه چیز را راجع به ادوارد می‌دانست؟ می‌دانست او کیست؟
البته دیگر دانستن یا ندانستن کلارا فرقی نداشت. هم اکنون چیزی که برای کلارکسون مهم بود، دانسته‌های کلارا نه، بلکه چگونگی خلاصی‌اش از این وضعیت بود.
اشلی با دیدن ادوارد و کلارایی که سالم و سلامت مقابل در قصر ایستاده بودند، لبخند کوچکی روی لبش نشست. از این‌که می‌دید هم آنان در نقشه موفق شده بودند و هم خودش، خیلی خوشحال بود. یعنی واقعاً امکان داشت پیروز شوند و جنگ تمام شود؟ واقعاً امکان داشت اين‌جا نقطه‌ی پایان بازی باشد؟ با فکر این‌که این قصه را با یک پایان خوش تمام کنند، به وجد می‌آمد و خوشحالی سراسر وجودش را در بر می‌گرفت.
اما او خبر نداشت که پایان خوش فقط برای قصه‌های کودکان بود!
اشلی سریع لبخند را از لبش برداشت و نگاه و چهره‌ی جدی‌ای به خود گرفت. برای ابراز خوشحالی و خیال‌بافی هنوز وقت بود، اکنون باید از شر کلارکسون خلاص می‌شدند!
طناب درون مشتش را خیلی محکم به جلو کشید که موجب شد کلارکسون تعادلش را از دست دهد و همراه طناب کشیده شود. زمین زیر پایشان خیس و گِلی بود و کلارکسون با ناگهان کشیده شدنش به جلو، پایش سُر خورد و روی زمین افتاد. او مقابل پله‌ها، زیر پای ادوارد روی زمین خیس و مملو از گِل افتاد! درحالی که شانه‌اش زخمی و دستانش بسته بودند و قطرات آرام باران روی سر و صورتش می‌باریدند.
دیگر چیزی از این تحقیرآمیزتر بود؟
دیگر بیش از این غرورش چگونه می‌توانست بشکند؟ بیش از این دیگر چقدر می‌خواست خورد شود؟
این اتفاق، حالش را آشفته تر کرد. او داشت بدترین و تحقیر آمیزترین اتفاق زندگی‌اش را می‌چشید. تا به حال به این اندازه غرورش نشکسته و خشمگین نشده بود؛ اما تمامی این اتفاقات او را اندوهگین و ضعیف نه، بلکه خشمگین‌تر و قوی‌تر می‌کردند. همین که راهی برای باز کردن دستانش و رهایی از این وضعیت پیدا کند، آن‌گاه چون آتشفشانی منفجر شده و خشمش را بر سر اشلی و ادوارد خالی خواهد کرد. او فقط لحظه شماری می‌کرد برای زمانی که بتواند یک فرصت کوچک گیر بیاورد.
صدای بلند و مملو از نفرت اشلی، در گوش ادوارد پیچید و موجب شد نگاهش از سوی کلارکسون به سمت اشلی بچرخد.
- ادوارد، اینم از قاتل خانوادت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #208
افتادن کلارکسون روی زمین و این حرفی که اشلی زد، همه را متعجب کرد. محافظانی که آن اطراف جمع شده بودند، داشتند با چشمانی گرد شده و متعجب اتفاقات جلو رویشان را می‌نگریستند. همه شمشیر به دست گرفته و آماده‌ی نجات دادن پادشاهشان بودند؛ اما نمی‌دانستند چه زمانی دست به عمل بزنند. شاید بهتر بود فعلاً گوشه‌ای نظاره‌گر باشند و با دستور کلارکسون وارد میدان شوند.
ادوارد سه چهار پله‌ی مقابل سکو را طی کرد و به جلو آمد. مقابل کلارکسون ایستاد و چند لحظه خیره به او نگاه کرد. کلارکسون به راحتی متوجه خشم و نفرت آغشته به نگاهش می‌شد. کینه‌ای که به خاطر تمامی این سال‌ها و بابت تمامی کارهای کلارکسون از او به دل داشت، از چهره‌اش هویدا بود. ادوارد دستش را مشت کرد و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، به کلارکسون نگاه می‌کرد.
نمی‌دانست چه بگوید. افکار و احساساتش به هم ریخته بودند.
خشم داشت بر قلبش تسلط می‌یافت و از سویی، سایه‌ی غمی که روی قلبش سنگینی می‌کرد، او را از انجام‌ کاری وا می‌داشت. ادوارد با دیدن کلارکسون، یاد خانواده‌ی به قتل رسیده‌اش می‌افتاد و همین موجب می‌شد اندوهگین شود. مدام در ذهنش تکرار می‌کرد که خانواده‌اش مستحق مرگ نبودند! مدام با خودش تکرار می‌کرد که کلارکسون لایق پادشاهی نبود.
درحالی که لبخند تلخی روی لب داشت، آب دهانش را به سختی قورت داد.
متأسفانه دیگر کار از کار گذشته بود و به جای اندیشیدن به گذشته، باید توجهش را به حال می‌داد. باید توجهش را به کلارکسونی می‌داد که مقابلش روی زمین افتاده بود. کلارکسون سرش را بالا گرفته بود و با خشم و بی‌زاری ادوارد را نگاه می‌کرد.
ادوارد این بی‌زاری کلارکسون را نمی‌فهمید و این خشم او برایش مسخره می‌آمد. کلارکسون در این میدان گناهکار بود و باید کوتاه آمده و اشتباهاتش را به گردن می‌گرفت، او باید تسلیم می‌شد؛ اما به جای این، با خشم و نفرت مسخره‌ای ادوارد را می‌نگریست. دیدن این غرور بی‌جای کلارکسون، ادوارد را بیش از پیش عصبانی می‌کرد. یعنی این مرد بابت اعمالش هیچ حس پشیمانی نداشت؟
صدای تمسخرآمیز و جدی ادوارد سکوت سنگین نشسته بر جو را شکست.
- تو یه زمانی به من حتی اجازه‌ی نزدیک شدن به مرکین رو نمی‌دادی کلارکسون، اما حالا ببین من کجام؟ توی قصر، توی قصری که متعلق به خودمه!
ادوارد دستش که در جمله‌ی آخرش بابت اشاره کردن به خودش بلند کرده بود، پایین آورد و کنارش مشت کرد. چشمانش را ریز کرد و با صدای آرام و متأسفی گفت:
- همه‌ی این‌ها تقصیر خودته؛ تقصیر خودته که هم خانوادت رو از دست دادی، هم دخترت رو... .
به این‌جای حرفش که رسید، کلارکسون نگاه خشمگین و کینه‌ای‌اش را از ادوارد گرفت و نیم نگاهی به کلارا انداخت. کلارا مقابل در ایستاده و او نیز پدرش را می‌نگریست. نگاه عاری از حسش برای کلارکسون عجیب بود. چرا بی‌حس بود؟ یعنی هیچ خشم و اندوهی بابت این وضعیت نداشت؟
ادوارد در نهایت به قصر اشاره کرد و حرکت دستش موجب جلب توجه کلارکسون شد.
- حتی پادشاهیت رو هم از دست دادی. گرچه این پادشاهی، این سلطنت از همون اولش هم حق تو نبود.
کلارکسون نگاه غضبناکی به ادوارد انداخت؛ ادواردی که با چهره‌ای حق به جانب و بی‌باک او را می‌نگریست.
کلارکسون روی زمین اندکی جا‌به‌جا شد و درحالی که به خاطر خستگی بیش از حد و درد شانه‌اش، حالتی آشفته داشت، بریده بریده گفت:
- من پادشاهیم رو... از... از دست ندادم ادوارد. تو هنوز پادشاه نیستی و... و فکر می‌کنی می... می‌تونی به این راحتی پادشاه بشی؟
کلارکسون سرش را پایین انداخت و درحالی که نفس نفس می‌زد، خنده‌ی آرامی کرد. ادوارد با اخمی روی ابروانش و نگاه کنجکاوش، سرش را خم کرده و به کلارکسون خیره شده بود. نمی‌فهمید کلارکسون با زدن این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد؟ چه می‌خواست بگوید؟ می‌خواست ادوارد را آزار دهد؟
خنده‌های آرام کلارکسون در انتها تبدیل به سرفه شدند و او درحالی که پشت سر هم سرفه‌ می‌کرد، لبخندزنان گفت:
- مردم این سرزمین من رو به عنوان پادشاه قبول دارن، نه تو رو. وقتی من گریگوری رو کشتم و جاش رو گرفتم، یک و نیم سال طول کشید تا بتونم اعتماد مردم رو جلب کنم. یک و نیم سال طول کشید تا این مردم و پادشاهان دیگه من رو پادشاه قبول کنن. اونم درحالی بود که من مثلا جانشین پادشاه قبلی بودم!
کلارکسون پوزخندی زد و با تمسخر بیشتری ادامه داد. گویا سعی داشت با این لحن تند و تمسخرآمیز صدایش، روحیه‌ی ادوارد را تضعیف کند.
- بالفرض تو من رو کشتی؛ فکر می‌کنی می‌تونی اعتماد مردم رو جلب کنی؟ متحدین من هيچ‌وقت تو رو به عنوان پادشاه قبول نمی‌کنن. پس فکر نکن من پادشاهیم رو از دست دادم.
ادوارد با شنیدن این حرف‌ها، مشت دستش را فشرد و سعی کرد اقتدارش را حفظ کند. سعی کرد خشم و احساسی به روی صورتش نیاورد تا کلارکسون فکر نکند تحت تأثیر حرف‌های او قرار گرفته. او می‌دانست پس از کلارکسون، پادشاه شدن و تاج را بر سر گذاشتن کار آسانی نخواهد بود! با این حال هیچ قصد نداشت کوتاه بیاید و می‌خواست هر چقدر هم سخت باشد، تلاشش را برای رسیدن به هدفش بکند و مهم نبود اگر یک و نیم سال طول می‌کشید، یا پنج سال، یا ده سال!
تا لب وا کرد حرفی بگوید و پاسخ کلارکسون را دهد، صدای جدی و قاطع کلارا توجهشان را جلب کرد.
- اوه! نگران نباش پدر، ادوارد حتماً به پادشاهی می‌رسه!
هر سه سرشان را به سوی کلارا چرخاندند و به او نگاه کردند. کلارکسون چشمان شگفت‌زده‌اش را در چشمان کلارا دوخت. نمی‌دانست حرفی که با گوش‌هایش شنیده بود، حقیقت داشت یا نه. یعنی واقعاً دخترش داشت از ادوارد دفاع می‌کرد؟ پوزخند آرامی روی لبش نشست. نمی‌توانست باور کند! از همان ابتدا از دیدن کلارا نزد ادوارد شوکه شده بود. دیدن کلارا او را خشمگین و ناامید کرده بود!
کلارا دستانش را مشت کرد و زبانی روی لب‌هایش کشید. از دیدن پدرش در این وضعیت اندوهگین شده بود! چیز ی که بیش از هر چیز او را ناراحت و متأسف می‌کرد، این بود که خود پدرش مقصر تمامی این‌ها بود. پدرش به خاطر اشتباهاتش به چنین جایی رسیده بود و چیزی که خشم کلارا را برمی‌افروخت، این بود که کلارکسون حتی با وجود این وضعیت رقت انگیزی که داشت، راضی به کوتاه آمدن نبود. او حتی اکنون هم که شکست خورده بود، باز اشتباهاتش را به گردن نمی‌گرفت. گرچه به کارهایی که پدرش انجام داده بود، حتی نمی‌شد اشتباه گفت! از اشتباه گذشته بودند.
کلارا پله‌های مقابلش را پایین آمد و با قدم‌هایی محکم و آرام به سوی پدرش رفت. شدت بارش باران کمتر شده بود، اما با این حال هوا ابری بود. با این حال سراپای کلارا هنوز خیس بود و لباس‌هایش به بدنش چسبیده بودند.
پا بر روی زمین گِلی گذاشت و مقابل پدرش ایستاد. روی زمین زانو زد تا هم قد کلارکسون شود. با نگاه متأسف و ناامیدش اجزای چهره‌ی کلارکسون را می‌کاوید.
لبخند تلخی روی لبش نشاند.
در شگفت و تعجب این فرو رفته بود که چرا به چنین روزی رسیدند؟ چرا کلارا مجبور بود مقابل پدرش بایستد و بابت داشتن چنین پدری متأسف باشد؟
چرا دفتر سرنوشتشان اين‌گونه ورق خورد؟
آرزو می‌کرد ای کاش می‌توانست همه چیز را عوض کند، اما حیف کاری از دست او برنمی‌آمد!
صدای جدی و مطمئن کلارا در گوش کلارکسون طنین انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #209
- خیلی دلم می‌خواد هنوز مثل اون موقعی می‌بودیم که من بدو بدو می‌اومدم بغلت و تو بهم می‌گفتی چقدر دوستم داری!
کلارا نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت.
- اما دیگه زمان گذشته و دیگه نمی‌تونیم مثل قبل باشیم. همه چیز عوض شده! با وجود تمامی این اتفاقاتی که اطرافمون دارن می‌افتن، دیگه هيچ‌وقت نمی‌تونیم مثل قبل بشیم. من دیگه نمی‌تونم تو رو مثل قبل دوست داشته باشم.
کلارا سرش را بالا آورد. لبخند تلخش هنوز روی لبش بود و نگاه غمگینش درخشش عجیبی داشتند. قاطعیت و شجاعت درون صدایش، تحسین برانگیز بود و کلارکسون شگفت زده شد که دختر کوچکش چه زمانی این‌قدر شجاع شده بود؟! این اراده‌ی درون صدای کلارا که ناامیدی همراهی‌اش می‌کرد، از کجا نشأت می‌گرفت؟
- پدر، تو میگی ادوارد هیچ‌وقت نمی‌تونه پادشاه بشه. اون همین الانش هم یه پادشاهه، فقط باید کاری کنیم مردم هم این رو ببینن.
پس از این حرف، کلارا بلند شد و به عقب چرخید. پشت به کلارکسون ایستاد و خواست پایش را روی اولین پله بگذارد که صدای جدی و خشمگین کلارکسون توجهش را جلب کرد.
- می‌خوای کنار کسی که موجب مرگ مامانت شد، وایستی؟
با شنیدن این حرف نفس در سینه‌ی کلارا حبس شد و چشمانش رنگ بهت به خود گرفتند. دستش را مشت کرد و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، سرش را پایین انداخت. قلبش داشت با تمام توان خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید. این حرفی که پدرش زد، رعشه‌ای به تنش انداخته و قلبش را بی‌قرار کرده بود.
مرگ مادرش؟! چرا داشت به چنین چیزی اشاره می‌کرد؟ اگر کلارا مادرش را از دست داده بود، او نیز همسرش را از دست داده بود! چرا داشت با بی‌رحمی این را بر زبان می‌آورد و ادوارد را مقصر مرگ مادرش می‌دانست؟
قلبش توان تحمل این را نداشت. نمی‌دانست چگونه با چنین چیزی سر و کله بزند. نمی‌دانست چگونه با این رفتار مضحک و بی‌رحمانه‌ی پدرش کنار بیاید.
تداعی مرگ مادرش، برایش دردی وصف ناپذیر به جا گذاشته بود. دستانش را مشت کرده بود و گویا زبانش نیز بند آمده بود! فقط به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده و سعی در تحمل احساسات و افکار آشفته‌اش داشت. سعی داشت لرزش زانوانش را نادیده بگیرد.
او بابت این شرایط نه، بابت مرگ مادرش در آن جنگ نه، بلکه بابت پدری ناراحت شده بود که می‌توانست حتی در این شرایط نیز به فکر خود باشد و چنین چیزی را بر زبان آورد. او از اين‌که پدری که در طول زندگی‌اش عاشقانه دوستش داشت، حال این‌قدر پست و خوار شده بود، احساس اندوه می‌کرد. قلبش بابت تمامی این افکار به درد می‌آمد و احساس می‌کرد چون پرنده‌ای زخمی در گوشه‌ای از قفس افتاده بود.
دستی که روی شانه‌اش نشست، او را از افکارش بیرون آورد. کلارا سرش را چرخاند و به دست ادوارد روی شانه‌اش نگاه کرد. ادوارد لبخند امیدواری به روی کلارا زد و گویا همان لبخند گرمی که اعتماد و شرافت را از خود ساطع می‌کرد، موجب از بهت درآمدن کلارا شد. کلارا زبانی روی لبانش کشید و نگاهش را از ادوارد گرفت. به سوی پدرش چرخید و با خیره شدن در چشمانش، خشمگین و جدی‌تر از قبل گفت:
- مامان من به خاطر دفاع از سرزمینش مرد! این موضوع هیچ ربطی به ادوارد نداره. مامان من مرد، چون فکر می‌کرد داره از حکومت شوهرش دفاع می‌کنه.
پوزخندی لبان کلارا را آرایش کرد و به خاطر تأسفی که چاشنی لحن صدایش شد، چشمان کلارکسون گرد شدند و او با شگفتی به دخترش نگاه کرد.
- اما اشتباه فکر می‌کرد.
پس از این حرف کلارا، اشلی که تا آن موقع فقط نظاره‌گر ماجرا بود، از روی اسبش پایین آمد و با کشیدن طناب درون دستش، موجب کشیده شدن دستان کلارکسون شد. درحالی که داشت به سمت ادوارد می‌رفت، با صدای رسایی گفت:
- بسیار خب، ادوارد می‌خوای بکشیش یا چی؟
ادوارد نیم نگاهی به کلارکسون انداخت. کلارکسون نگران و هراسان به لبان ادوارد خیره شد تا ببیند چه خواهد گفت. قلبش چنان می‌تپید که گویا قصد ترک سینه‌اش را داشت و کلارکسون در انتظار تصمیم ادوارد به او خیره شده بود. نمی‌دانست این ترس و نگرانی ناگهانی که با شنیدن کلمه‌ی مرگ به جانش افتاد، چه بود! چرا باید غرورش را زیر پا می‌گذاشت و نگران کشته شدن توسط ادوارد می‌ماند؟
شاید چون زندگی از هر چیزی باارزش‌تر بود و هر کسی حاضر بود نگران زندگی‌اش باشد.
ادوارد دوباره به اشلی نگاه کرد. از تصمیمی که گرفته بود، اطمینان داشت و بدون تردید بیانش کرد.
- میندازیمش زندان.
- من جای شما بودم این کار رو نمی‌کردم!
همه‌ی نگاه‌ها به سوی کلارکسون چرخید. متعجب و سردرگم، با نگاهی کنجکاو به اویی که سرش را پایین انداخته بود، نگاه می‌کردند. کلارکسون که موهایش مقابل صورتش ریخته و سدی میان چهره‌اش و چشمان دیگران تشکیل داده بودند، وقتی پس از چند لحظه سرش را بالا آورد، با لبخند مرموز و حق به جانبش موجب مشکوک شدن اشلی شد.
اشلی نگاه تیز و سردرگمی به کلارکسون انداخت. در ذهنش سؤالات زیادی بابت این حرف کلارکسون تشکیل شده بود. آخر چرا چنین حرفی می‌زد؟! منظورش چه بود؟
کلارکسون که نقشه‌ای در ذهن داشت، با زیرکی نگاهش را میان آن سه نفر چرخاند و منتظر واکنشی از جانبشان ماند. اشلی سریع به سمت کلارکسون چرخید و طعنه‌آمیز گفت:
- و دقیقاً چرا؟
صدای فریاد کلارکسون و دستوری که صادر کرد، علل تعجب هر سه‌یشان بود.
- محافظان، بیاریدش.
نگاهی میان کلارا، اشلی و ادوارد رد و بدل شد و سرانجام، دوباره با کنجکاوی خیره به لبخند مرموز کلارکسون ماندند. این لبخند نشان از این می‌داد که کلارکسون نقشه‌ای در سر داشت و می‌خواست دست به اقدامی بزند. این اقدام مبهمش، کلارا و دیگران را نگران می‌کرد. نمی‌دانستند چه در سر کلارکسون می‌گذشت و فقط امیدوار بودند بتوانند بر آن غلبه کنند.
به دنبال دستور کلارکسون، دو محافظ دوان دوان به سوی قصر رفتند و وارد قصر شدند. نگاه اشلی و بقیه مسیر حرکت آن محافظان را دنبال می‌کرد و هر سه مضطرب بودند که چه چیزی انتظارشان را می‌کشید!
و آن لحظه که دو محافظ مذکور از قصر خارج شدند، لبخند حق به جانب و مغروری روی لب کلارکسون نشست، اما اشلی و ادوارد در بهت فرو رفتند و کلارا... او هراسان و وحشت‌زده به منظره‌ی مقابلش خیره شد. نمی‌دانست بابت دیدن چنین چیزی، باید چه واکنشی نشان می‌داد.
از فرط تعجب چشمانش کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند و آن‌گاه که او را در آن وضعیت دید، احساس کرد قلبش دو تکه شد!
بازوان نحیف و کبود مالیا بین انگشتان قوی و محکم دو محافظ اسیر شده بود.
صورت زخمی و لباس‌های خونی‌اش، عیان می‌کردند اوقات بسیار سختی را پشت سر گذاشته! زجه زنان تقلا می‌کرد تا از دست آن دو محافظ نجات یابد. اشک از چشمانش جاری می‌شد و روی گونه‌های می‌غلتید. صدای دردناک و هراسان مالیا و صدای ناله‌هایش، خنجری زهرآگین می‌شدند و در قلب کلارا فرو می‌رفتند.
- ولم کنید، خواهش می‌کنم. من رو کجا می‌برید؟
و آن‌گاه که روی سکوی مقابل در ایستادند و مالیا سرش را به جلو چرخاند، نگاهش در چشمان بهت‌زده و غمگین کلارا قفل شد. دست از زجه زدن برداشت و گویا نفس در سینه‌اش حبس شده بود، چرا که دیگر ناله هم نمی‌کرد. لبخند تلخی روی لبش نشست و التماس گونه گفت:
- پرنسس کلارا!
گویا از دیدن کلارا خوشحال شده بود و امید گرفته بود که شاید بتواند به واسطه‌ی کلارا از این جهنم دره نجات یابد.
کلارا که از دیدن مالیا در آن وضعیت متعجب و سردرگم شده بود، درحالی که مقدار زیادی اندوه و خشم به سوی قلبش هجوم می‌آوردند، سریع و ناگهانی به سوی پدرش چرخید و گفت:
- پدر، همه‌ی این‌ها یعنی چی؟ با مالیا چی کار کردی؟
کلارکسون نگاهش از کلارا به سوی مالیا چرخید و درحالی که حق به جانب و با تمسخر نگاهش می‌کرد، نیشخندی زد و خیلی تخس گفت:
- اون فقط به چیزی که لایقش بود رسید، همین!
سرش را به سمت کلارا چرخاند و در نگاه عصبی و اندوهگین کلارا خیره شد. از حالت چهره‌ی بهت زده‌ی کلارا می‌توانست بفهمد در حال حاضر چقدر نگران و سردرگم بود. شاید بابت دیدن چنین چیزی جا خورده بود! کلارکسون با لحن مغرور و بی‌رحمانه‌ای ادامه داد:
- خودت می‌دونی که من خائن‌ها رو نمی‌بخشم.
کلارا درحالی که قلبش شتاب‌زده خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید، دستانش را مشت کرد و سرش را به سوی مالیا چرخاند. مالیا آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت و نگاه خواهشمند و امیدوارش برای رهایی را در نگاه کلارا دوخته بود. دستانش را مشت کرد و اخمی ابروانش را زینت داد.
دیدن این حال مالیا خشمگین و ناراحتش می‌کرد؛ مخصوصاً تداعی این‌که مالیا به خاطر کمک کردن به او دچار چنین بدبختی‌ای شده و در دردسر افتاده بود، وجودش را به آتش می‌کشید. حس عذاب وجدان داشت و اگر به خاطر او بلایی سر مالیا می‌آمد، چگونه می‌خواست با این عذاب وجدان کنار بیاید؟ چگونه می‌خواست خودش را ببخشد؟
بغض دردناکی به گلویش چنگ زد و کلارا هر چقدر هم سعی می‌کرد بر آن بغض غلبه کند، شکست می‌خورد.
مالیا با کمک به کلارا در هنگام ترک قصر، بزرگ‌ترین خوبی را در حق او کرده بود و کلارا نمی‌توانست اکنون او را به حال خود رها کند.
خشم و اندوهش و مصمم بودنش برای نجات دادن مالیا، در صدای بلند و بغض دار به چشم می‌خورد.
- باید نجاتش بدیم.
- تنها یه راه داره که بتونید نجاتش بدید.
هر سه چشم به دهان کلارکسون دوختند.
- چه راهی؟!
در پاسخ به این سؤال کلارا که با نگرانی و کنجکاوی پرسیده بود، کلارکسون لبخند خونسردی زد.
- انتخاب‌ با خودتونه، یا اين‌جا وایمیستید و تماشاگر مرگ اون ندیمه می‌شید، یا در قبال اون من رو آزاد می‌کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین