اشلی همانطور که آرام آرام نفس میکشید، نگاهش را در اطراف چرخاند. باید راهی پیدا میکرد تا از این وضعیت نجات یابد. او نمیتوانست تسلیم شود! کل نقشه و موفقیتشان به او بستگی داشت و نمیتوانست شکست بخورد. باید حتماً راهی برای خلاصی از این وضعیت پیدا میکرد. هیچ قصد نداشت که به کلارکسون اجازهی پیروزی دهد.
با فکری که به سرش زد، نگاهش روی کلارکسون ثابت ماند. برای عملی کردن فکرش، باید خیلی دقت میکرد. در یک آن، پایش را بالا برد و لگد محکمی به شکم کلارکسون زد. کلارکسون با ضربهی محکم اشلی روی شکمش، نتوانست مقاومت کند و چهرهاش در هم فرو رفت. به عقب هل داده شد و شمشیرش از روی گردن اشلی برداشته شد.
کلارکسون در اثر لگد محکمی که به شکمش، یعنی نرمترین ماهیچهی بدنش خورده بود، ناخودآگاه چند قدم به عقب رفت و شمشیر از دستش روی زمین افتاد. هر دو دستش را روی شکمش گذاشت و همانطور که که به جلو خم شده بود، دو قدم عقب رفت.
دندانهایش را با خشم روی هم میسایید و صورت سرخ شده و رگهای متورم شدهی دستش، نشان دهندهی خشمش بودند.
همان لحظهی کوتاه فرصتی برای اشلی بود که از روی زمین بلند شود. در آنِ واحد، همانطور که داشت برمیخاست، دست دراز کرد و شمشیر کلارکسون را به دست گرفت. همراه شمشیر از روی زمین بلند شد. کلارکسون هنوز توجهش جلب درد شکمش بود و اشلی باید از همین فرصت کوتاه استفاده میکرد.
کلارکسون سرش را بالا گرفت و با چشمان ریز شدهاش به اشلی نگاه کرد. آن لعنتی شمشیرش را گرفته بود! نباید به او اجازهی پیروزی میداد. خواست یک قدم به جلو بردارد که صدای بلند اشلی در گوشهایش طنین انداخت.
- من هیچوقت تسلیم کسی نمیشم، کلارکسون!
خشمی که در وجود اشلی ریشه دوانده بود و مصمم بودن اشلی برای پیروزی، آن شجاعتش برای ادامهی مبارزه، در صدایش آشکار بود! اشلی این را گفت و همان لحظه شمشیر را بالا برد و در شانهی کلارکسون فرو برد. کلارکسون دست دراز کرد تا شمشیر را بگیرد؛ اما خیلی دیر کرد! انگشتانش تنها زمانی دور شمشیر پیچیدند که دیگر کار از کار گذشته و نوک تیز شمشیر در شانهاش جا خوش کرده بود. نتوانست خود را از دست اشلی نجات دهد و همه چیز چنان ناگهانی پیش رفت که کلارکسون را در بهت فرو برد.
کلارکسون با چشمانی وحشت زده و گرد شده، به شمشیری که گوشتش را شکافته بود، خیره شد.
اشلی دستهی شمشیر را از میان دستانش رها کرد و چند قدم عقب رفت. کلارکسون درحالی که از روی درد، چهرهاش در هم فرو رفته بود و دستانش میلرزید، با آه و نالهی خفیفی دستش را دور دستهی شمشیر برد تا شمشیر را بیرون بکشد. بیرون کشیدن شمشیر حتی بیشتر از فرو بردنش درد داشت و درد زخم را افزایش میداد! با بیرون کشیدن شمشیر احساس میکرد گوشتش نیز همراه شمشیر کشیده میشود.
در یک آن، با نالهی خفیفی شمشیر را بیرون کشید.
دستانش میلرزیدند و سست شده بودند. نتوانست شمشیر را میان انگشتانش نگه دارد و شمشیر از دستش روی زمین افتاد. کلارکسون همانطور که مدام نفس میکشید و در میان نفسهایش آه و ناله میکرد، به زخمش چشم دوخت. خونی که از محل زخم جاری میشد، حتی از روی لباس پاره شدهاش نیز قابل تشخیص بود. خون سرازیر میشد و زخمش میسوخت. در شانهاش احساس کرختی میکرد و دردی که داشت رفته رفته در بدنش میپیچید، برایش غیرقابل تحمل بود! درد داشت به تک تک یاختههای شانهاش نفوذ میکرد و بدنش را تحت سلطه میگرفت.
با کشیدن نفس عمیق، سعی داشت دردش را تحمل کند؛ اما عملی سخت و انجامش سختتر بود. دیدن گوشت شکافتهاش و خونی که اطرافش را در بر گرفته بود، خشمگینش میکرد. قلبش از سویی تند تند میتپید و مانند پرندهای در قفس خود را به هر سو میکوبید و از سویی دیگر ع×ر×ق از پیشانیاش جاری میشد.
دستش را مشت کرد و به اشلی چشم دوخت.
چطور توانسته بود به این پسر اجازهی زخمی کردن او را بدهد؟ نباید بگذارد این زخمش مانع او شود، در غیر این صورت میبازد!
دستش را روی زخمش گذاشت و فشرد. تماس خون با پوست دستش را حس میکرد و با فشردن، سعی داشت از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. نمیدانست چقدر موفق بود! ذهنش حول و هوش اشلی میچرخید؛ اشلیای که در فاصلهی چند قدمی او ایستاده و با لبخند خونسردی روی لبش به او نگاه میکرد.
برای اشلی، زخمی شدن کلارکسون یک برگ برنده بود و برای کلارکسون بالعکس!
میخواست به سویش خیز بردارد و با او مبارزه کند، اما زانوانش داشتند سست میشدند و حس میکرد نمیتواند دست چپش را به علت زخم شانهاش بلند کند. حس میکرد زیر دستان درد، مانند عروسک چوبیای کنترل میشود و دردش به او اجازهی حرکت نمیدهد.
دستانش میلرزیدند و نواحی نزدیک شانهی چپش کرخت شده بود. نفس نفس زنان روی زمین به زانو در آمد و سرش را پایین انداخت.
نه! او نمیتوانست مقابل اشلی به زانو دربیاید؛ ولی آخر دردش امانش را بریده بود و نمیتوانست از خونریزی جلوگیری کند. سرش را اندکی بالا برد. به خاطر ع×ر×ق روی پیشانیاش، موهای سیاه بلند و به هم ریختهاش، به پیشانیاش چسبیده بودند. چشمانش را ریز کرد و نگاه پر نفرتش را در نگاه اشلی دوخت.
- من به تو نمیبازم.
اشلی حتی از صدای کلارکسون نیز میتوانست به دردی که تحمل میکرد، پی ببرد. خشم آغشته به صدای کلارکسون و غرور جریحه دار شدهاش، نشان میداد زخمی شدن توسط اشلی را قبول نمیکرد. نشان میداد نمیتوانست شکست را بپذیرد.
اشلی پوزخندی زد و دو قدم جلو آمد. مقابل کلارکسون ایستاد و از بالا به او چشم دوخت.
- در حالی نیستی که بخوای بِبَری کلارکسون.
خم شد و زانویش را روی زمین گذاشت تا هم قد کلارکسون شود. با نگاه جدیاش در چشمان کلارکسون خیره شد. افتخارش بابت پیروزی در صدایش نمایان بود و خونسردی و تمسخر صدایش کلارکسون را بیش از پیش خشمگین کرد.
- فکر کنم بالأخره وقت کیش و مات شدنت رسیده باشه، پادشاه کلارکسون.
- تو هنوز مهرههای دیگه رو از بازی حذف نکردی؛ هنوز پیروز نشدی.
کلارکسون نمیتوانست شکست را قبول کند و به دنبال هر راهی بود تا مانع پیروزی اشلی شود. لبخند اشلی عمق گرفت و دستش را بالا برد.
- اوه! پس من بقیهی مهرهها رو هم حذف میکنم.