. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #171
کلارا با شنیدن این حرف و لحن و صدای مطمئن اشلی، چند لحظه به چشمان او خیره شد. به اشلی اعتماد داشت و می‌دانست اگر اشلی این را می‌گفت، یعنی نگرانی‌‌ای وجود نداشت. می‌دانست اشلی کار اشتباهی نمی‌کند و آن‌قدر قوی است که شورشیان نتوانند بلایی سرش بیاورند.
ادوارد مقابل اشلی و کلارا ایستاد.
از چهره‌ی کلارا نگرانی و از روی اخم روی ابروانش، خشم او را می‌دید. ادوارد به او حق می‌داد. کلارا از همان بدو تولد، او را به عنوان دشمن دیده بود. از همان کودکی در گوش او، دروغ‌هایی در مورد سلطنت و دشمن بودن شورشيان زمزمه کرده بودند. ادوارد این‌ها را درک می‌کرد و بابت این‌که چنین دختر زیبا و خوش قلب و با شرافتی، با این دروغ‌ها بزرگ شده بود، احساس اندوه می‌کرد. می‌خواست حداقل اکنون به کلارا صلاحیت خود را اثبات کند. دوازده سال پیش، توانست ذهنیت اشلی را نسبت به خود تغییر دهد و کاری کند اشلی طرف او را بگیرد، اکنون نیز باید گذشته را تکرار می‌کرد تا کلارا نیز به تیمش افزوده شود.
گرچه قصد نداشت او را تحت فشار قرار دهد. فهمیدن آن حقایق برای کلارا و درک کردن و کنار آمدن با آن‌ها، برایش سخت خواهد بود و مطمئناً او را بسیار شگفت‌زده خواهند کرد. ادوارد قصد داشت آرام آرام او را وادار به پذیرفتن حقایق بکند و در همان هنگام، نقشه‌ی حمله به مرکین را از سر بچیند. حال که کلارا اين‌جا بود، دیگر دلیلی برای دست نگه‌ داشتن، نداشتند و مانعی نبود تا سد راهشان شود. اکنون می‌توانستند نقشه‌هایشان را عملی سازند و نیروهایشان را برای جنگی عظیم و سرنوشت ساز، آماده سازند.
زبانی روی لب‌هایش کشید و دست نوازش افکار را از روی ذهنش پس زد. نگاهی میان اشلی و کلارا چرخاند و لبخندی گرم و صمیمی مهمان لبانش شد.
- خیلی خوشحالم که با هم می‌بینمتون.
اشلی در برابر این لحن خوشحال ادوارد که می‌دانست از صمیم قلب بود، لبخندی زد.
ادوارد سرش را به سمت کلارا چرخاند و سعی کرد هنگام حرف زدن با او محترم و در شأن یک پرنسس با او حرف بزند. سعی کرد علی‌رغم تمامی حقایقی که در مورد خود و پدرش دانسته بود، هنوز او را در جایگاه یک پرنسس بشمارد، چون بر خلاف پدرش لیاقتش را داشت!
- پرنسس کلارا، این‌جا بودنتون باعث افتخاره.
کلارا اندکی از شنیدن این حرف متعجب گشت. افتخار؟ برای آنان، برای شورشیان این‌جا بودن او چه افتخاری می‌توانست داشته باشد؟ چرا ادوارد، کسی که در میدان جنگ و در مواقع معمول به اندازه هر دشمن دیگری، علیه پدرش و با حکومت مرکین مبارزه کرده بود، حال داشت این‌گونه با او مهربان و محترم رفتار می‌کرد؟ ماجرا از چه قرار بود؟ چه علتی داشت که رهبر شورشیان مهربان‌تر شده بود؟
اما شاید ادوارد از همان ابتدا مهربان و آدم بدی نبوده و فقط بد جلوه داده شده! چقدر احتمال داشت او قربانی کارهای کثیف پدرش شده باشد؟ ولی آخر رهبر شورشیان چه نسبتی می‌توانست با پدرش داشته باشد که بخواهد قربانی کارهای پدرش باشد؟ ادوارد و پدرش فقط دشمنان دیرینه‌ای بودند، همین!
ادوارد جنگ با پدرش را از همان سن هفده سالگی آغاز کرده بود و اکنون شاید بیش از بیست سال می‌شد که دشمنی ادوارد و پدرش ادامه یافته بود؛ اما بیست سال برای یک شورشی که فقط هدف برکنار کردن پادشاه و سرنگون کردن حکومت را داشته باشد، اندکی مدت زیادی است! بیست سال تلاش برای گرفتن حکومت، مدت زیادی بود، مگر این‌که هدف دیگری جز نارضایتی از پادشاه داشته باشند!
قطعاً کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود و چیز دیگری وجود داشت.
آهی از درون کشید.
از اين‌که رهبر شورشیان، کسی که در کل عمرش او را با نام دشمن شناخته، اکنون مقابلش ایستاده و با او این‌چنین حرف می‌زد، برایش تعجب آور و نگران کننده بود. سردرگمش می‌کرد.
اشلی که متوجه این تعجب و سردرگمی کلارا شد و فهمید کلارا برای کنار آمدن با ماجرا اندکی به زمان نیاز دارد، تصمیم گرفت کنترل اوضاع را به دست بگیرد. تصمیم گرفت این زمان را به او بدهد و از نظر خودش نیز، هنوز زود بود برای سر اصل مطلب رفتن و کنار زدن پرده از حقایق! خودش نیز موافق بود که آرام آرام وارد ماجرا شوند.
نفس عمیقی کشید و به ادوارد نگاه کرد. ادوارد نیز متوجه معذب شدن و تعجب کلارا شده بود.
صدای جدی اشلی در گوشش پیچید.
- ادوارد، بهتره بذاریم کلارا یکم استراحت کنه؛ فردا همه با هم حرف می‌زنیم.
ادوارد سرش را به سمت اشلی چرخاند و سری به معنای تأیید حرفش تکان داد.
- بسیار خب، پس من امشب شما دوتا رو تنها می‌ذارم.
ادوارد با اشاره‌ به محافظانش، حرفش را ادامه داد و همچنان سعی کرد لبخند بر لب داشته باشد.
- به محافظ‌ها میگم یه اتاق دیگه رو براتون آماده کنن، اتاق خودت که حدس می‌زنم قابل موندن نیست.
اشلی دست دیگرش را میان موهایش چرخاند. حق با ادوارد بود؛ آن مکانی که در این دو ماه زندانش شده بود، حتی نمی‌توانست نام اتاق را یدک بکشد. بابت این موضوع اندکی شرمنده شد. سوزاندن تمامی وسایل اتاق و تبدیل کردنشان به خاکستر، شاید زیاده روی بود؛ اما حق داشت! نبود کلارا بلاهایی سرش می‌آورد که خارج از کنترل خودش بودند. بدون کلارا حتی می‌توانست ناخودآگاه دنیا را به آتش بکشد!
صدای ادوارد دوباره ملودی گوششان شد.
- و همین‌طور میگم شام رو به اتاقتون بیارن.
اشلی لبخندی زد و دستش را روی بازوی ادوارد گذاشت.
- خیلی ممنون.
کلارا با تعجب به دست اشلی که روی بازوی ادوارد بود، نگاه کرد. خیلی کنجکاو بود علت صمیمیت بین آن دو را بفهمد.
این‌بار اشلی سر صحبت با ادوارد را ادامه داد. فکری به ذهنش رسیده بود که به نظرش فکر خوبی بود و می‌توانستند عملی سازند. درست بود که تصمیم گرفتند به کلارا زمان بدهند؛ اما از سویی دیگر نیز باید عجله می‌کردند و دست به اقدام می‌زدند. حال که کلارا اين‌جا در کنارش بود، یعنی هیچ مانعی برای او و ادوارد وجود نداشت تا به مرکین حمله کنند. باید در حمله به مرکین دست می‌جنباندند، مخصوصاً اکنون که حتی کلارکسون نیز انتظار یک حمله را می‌کشید.
ادوارد با دقت به پیشنهاد اشلی گوش سپرد.
- ادوارد، فردا سر میز صبحونه نظرت چیه در موردش حرف بزنیم؟
ادوارد که می‌دانست منظور اشلی چیست، لحظه‌ای به این پیشنهاد او فکر کرد و سپس سری در تأیید حرفش تکان داد.
- پس، فردا سر میز صبحونه می‌بینمتون.
این را گفت و پس از تکان دادن سری به معنای تعظیم برای کلارا و لبخند زدن، از کنار آنان رفت. رفت و کلارا را با سوالی مبهم که راجع‌به چه می‌خواستند صحبت کنند، رها کرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #172
(کلارا)
ماه، آرام آرام پشت ابرها می‌رفت و خود را از دید مردم پنهان می‌کرد. گویا خجالتی بود و نمی‌خواست چشم‌ها روی او جمع شوند! گویا به خاطر خجالت کشیدنش، ترجیح داده بود پشت ابرها پنهان شود، تا که در اوج آسمان با غرور بدرخشد.
درحالی که از پنجره‌ی اتاق، به سیاهی آسمان شب می‌نگریستم، متوجه‌ی نگاه خیره.ی اشلی روی خودم شدم. زیر چشمی نگاهش کردم. آن چشمان سیاه‌تر از شب و زیباتر از یاقوتش را روی من دوخته و چنان مرا می‌نگریست که گویا هر چقدر نگاه کند، باز سیراب نمی‌شود و چشمه‌ی نگاهش، مملو از آب نمی‌شود. از نگاهش می‌دیدم که نگاه کردن به من، برایش زیباترین و لذت‌بخش‌ترین کار دنیا بود؛ از اين‌که می‌دیدم چنین حسی به من داشت، خیلی خوشحال می‌شدم.
دستم را از زیر چانه‌ام برداشتم و تک خنده‌ای کردم. صدای حاوی شیطنت و خوشحالم، توجهش را جلب کرد.
- به چی نگاه می‌کنی؟
اشلی لبخند جذاب و بامزه‌ای که قلبم را لرزاند، زد و سرش را پایین انداخت. موهای سیاه و نرمش که دلم عجیب نوازش کردنشان را می‌طلبید، روی پیشانی‌اش ریختند و او پس از اندکی بازی کردن با انگشتانش، دوباره سرش را بلند کرد و در چشمانم چشم دوخت. صدای مملو از عشق و خوشحال اشلی، نغمه‌ی گوشم شد.
- به این‌که چقدر زیبایی!
گرمای شدیدی را در ناحیه‌ی گونه‌هایم حس می‌کردم و نمی‌دانستم این گرما، در چنین شب سردی طبیعی بود؟ طبیعی بود این‌گونه بدنم داغ کند و قلبم به تپش بیفتد؟ چرا احساس می‌کردم گونه‌هایم سرخ شده بودند؟
لبخندم عمق گرفت. حتی یک لحظه نمی‌توانستم آن را از روی لبم پاک کنم و این درخشش و شور و شوق درون چشمانم، قابل پنهان کردن نبودند.
از نزد اشلی بودن، بسیار خوشحال بودم و آرامشی که وجودم را در خود غرق می‌کرد، خیلی عمیق بود و من چه شناگر ضعیفی بودم که این‌گونه در آرامش و عشق اشلی غرق می‌شدم! چه شناگر ضعیفی بودم که نمی‌توانستم شنا‌کنان خود را از این لذتی که نزد اشلی بودن به وجودم ارمغان آورده بود، نجات دهم! شاید هم نمی‌خواستم نجات پیدا کنم! شاید نزد اشلی بودن و غرق شدن در این حس زیبای عاشقانه، برایم از هر چیز دیگری بهتر و دلنشین‌تر بود. شاید زندگی کردن در آن چشمان گیرای اشلی را، به زندگی کردن در دنیای واقعی ترجیح می‌دادم و از این رو، تلاشی برای نجات خود نمی‌کردم.
من بودن با اشلی را به همه چیز ترجیح می‌دادم. دلم نمی‌خواست حال که پس از دو ماه کنار یک‌دیگر هستیم، باز اتفاقی بیفتد و ما را از هم جدا سازد. دلم نمی‌خواست بار دیگر از او دور بمانم و آرزو می‌کردم این لحظه ابدی شود. آرزو می‌کردم تا ابد بتوانم این‌گونه به چشمانش نگاه کنم و او همیشه کنارم باشد.
زبانی روی لب‌هایم کشیدم.
- دلم خیلی واست تنگ شده بود.
غم و اندوه اندکی لحن صدایم را همراهی می‌کرد. در آن دو ماه، تحمل آن دلتنگی شدیدی که روز به روز بیشتر می‌شد و دستانش را محکم دورم حلقه می‌کرد، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود با جای خالی اشلی کنار بیایم و بر آن دلتنگی غلبه کنم. اکنون اشلی در کنارم بود و بابت این بی‌نهایت خوشحال بودم؛ اما تداعی آن غم نبود اشلی، بغضی سنگین را در گلویم جای‌گذاری می‌کرد و موجب می‌شد ترس بر وجودم رخنه کند؛ موجب می‌شد از تمام شدن این لحظه و دوباره از دست دادن اشلی بترسم. حتی فکر کردن به یک جدایی دیگر، قلبم را به درد می‌آورد و چنان ناتوانم می‌کرد که دلم می‌خواست گوشه‌ای نشسته و فقط اشک بریزم. فکر کردن به دوباره تجربه کردن آن درد و آن دلتنگی، خنجری زهر آلود در قلبم فرو می‌کرد و مانند سوهان روی روحم کشیده می‌شد. چه درد داشت با قلبی زخمی و خونی، روحی را تحمل کنی که داشت درد می‌کشید.
اکنون اشلی مقابلم نشسته بود و من می‌توانستم با نگاه به چشمانش، تمامی دنیا را به فراموشی سپارم؛ اما امکان داشت این لحظه همیشگی باشد؟ امکان داشت دیگر از هم جدا نشویم و سرنوشت بازی بی‌رحمانه‌ی دیگری برایمان نچیند؟
اشلی چند لحظه به من خیره شد و سپس دستش را روی گونه‌ام گذاشت و با انگشت شستش اندکی گونه‌ام را نوازش کرد؛ نوازشی که حاضر بودم برای داشتنش از همه چیز بگذرم.
اشلی لبخندی زد. صدایش مطمئن بود و هیچ شک و تردیدی نداشت. بر خلاف من که از جدایی دوباره‌یمان می‌ترسیدم او قصد داشت هيچ‌وقت به سرنوشت اجازه‌ی جدا کردنمان را ندهد و بابت این تصمیمش هیچ تردیدی نداشت. از آن مطمئن بود و با لحن صادق و اعتمادش، می‌خواست مرا نیز مطمئن کند.
- کلارا، مطمئن باش دیگه هیچ‌وقت قرار نیست دلتنگم بشی، چون من همیشه کنارت خواهم بود.
لبخندی زدم.
این آرامش و عشق صدایش، این اطمینانش، موجب شعله‌ور شدن عشقم می‌شد و این میزان عشق قدری زیاد بود که می‌ترسیدم قلبم بیش از این توان تحمل آن را نداشته باشد.
من فقط می‌خواستم تا ابد نزد اشلی بمانم و مانند او، می‌خواستم تمام تلاشم را برای تحقق این امر بکنم.
صدای جدی اشلی و اخمی که روی ابروانش پدید آمد، لبخند را از روی لبم برداشت و موجب شد با دقت بیشتری به حرف‌هایش گوش کنم. موجب شد بفهمم می‌خواست راجع‌به موضوع مهمی حرف بزند و حتی لحن کنجکاو و جدی خودش نیز، اهمیت موضوع را بیان می‌کرد.
- کلارا، همه‌ی خاطراتت رو به یاد آوردی، مگه نه؟
کنجکاو و موشکافانه، در انتظار دریافت پاسخی خیره به من مانده بود. می‌خواست بحث را جدی‌تر بکنیم و با این اقدامش برای تغییر بحث موافق بودم. هر چند دلم می‌خواست مدت‌های زیادی جملات زیبا و عاشقانه‌اش را بشنوم؛ اما موضوعات زیادی بود که باید در موردش حرف می‌زدیم. نفس عمیقی کشیدم و سری به معنای تأیید حرفش تکان دادم.
- آره، همه‌ی گذشته رو به یاد دارم و با اطلاع از تمام کارهایی که پدرم با خانواده‌ی والسین کرد، تصمیم گرفتم قصر رو ترک کنم و پیشت بیام.
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. می‌دیدم سعی در زدن حرفی داشت؛ اما بابت به زبان آوردن یا نیاوردن آن حرف با خود کلنجار می‌رفت. گویا از گفتن سخنی که در ذهنش می‌چرخید، اجتناب می‌کرد. این تردید و کنجکاوی‌اش بابت دانستن پاسخ سؤال، به وضوح در لحن صدایش مشخص بود. وقتی حرفش را بالأخره بیان کرد، تازه فهمیدم به‌خاطر چه اجتناب می‌کرد.
- و مطمئنی که می‌خوای این‌جا باشی؟ کلارکسون بعد از همه چیز، بازم پدرته! پدری که بیست سال دوستش داشتی. این میزان دوست داشتن رو نمی‌شه یهویی از بین برد. مطمئنی از روی خشم و ناراحتی، قصر رو ترک نکردی؟
او اجتناب می‌کرد از دانستن پاسخ سؤالش؛ زیرا می‌ترسید من در انتخابم دچار شک و تردید شوم. با این حال بسیار کنجکاو پاسخم بود، به همین‌خاطر این سؤال را پرسيد. سرم را پایین انداختم و اندکی به حرفش فکر کردم. او راست می‌گفت! نمی‌توان شخصی را که بیست سال به عنوان پدر دوستش داشتی، یک شبه از ذهنت پاک کنی و از قلبت بیرون برانی. فراموش کردن سخت بود؛ خیلی سخت. او، هنوز پدرم بود و این موضوع کار را برایم سخت و دردناک می‌کرد. فکر کردن به این‌که مجبور بودم به‌خاطر کارهای کثیف و گناهان گذشته‌اش، از نزد او بروم، برایم واقعیتی تلخ بود که ترجیح می‌دادم انکارش کنم و بگویم دروغی بیش نیست؛ اما مدارک و شواهد زیادی وجود داشت که نشان می‌داد این واقعه حقیقت داشت. حقیقت مقابل چشمانم می‌درخشید و به من اجازه‌ی انکار گذشته‌ را نمی‌داد! به راستی که خیلی اهل خودنمایی کردن بود!
آری، کلارکسون میلر بعد از هر چیز هنوز پدر من بود؛ اما پدری که یک خانواده را به‌خاطر خودش به قتل رساند، به ناحق بر روی تخت پادشاهی نشست و جوری مردم را فریب داد و دروغ‌های خودش را در تاریخ گنجاند، که هیچ‌کس نتوانست به دروغ بودن قضیه شک کند. پدر من حافظه‌ی مرا پاک کرد و عهد به کشتن پسری بست که عاشقش بودم! او پدرم بود؛ اما این رابطه‌ی خونی من با او، لازمه‌ی ایجاد رابطه‌ی پدر و دختری میانمان نیست! این پیوند خونی دلیل بر این نیست که حتماً باید دوستش داشته باشم و طرف او را بگیرم.
من در انتخابم شک و تردیدی نداشتم و بر خلاف گمان اشلی، از روی خشم و ناراحتی قصر را ترک نکردم. قصر را ترک کردم چون می‌دانستم کار درست همین بود. من قصر را ترک کردم چون تصمیم گرفتم چشم بر گناهانی که از دید خیلی‌ها پنهان مانده، نبندم و خون ریخته شده‌ی گریگوری و خانواده‌اش را پایمال نکنم.
سرم را بلند کردم و دستم را روی بازوی اشلی گذاشتم. لبخندی مهمان لبم شد و با لحن مطمئن و بدون تردیدی حرفم را بیان کردم تا او نیز از شک و تردیدهایش رها شود و به من و تصمیمم برای این‌جا آمدن اعتماد کند.
- اشلی، تو درست میگی. کلارکسون پدر منه؛ ولی من نمی‌تونم صرفاً چون پدرمه، چشمم رو روی کارهای گذشته‌اش و اتفاقی که برای گریگوری افتاد ببندم. من در طول این بیست سال، پدرم رو دوست داشتم چون فکر می‌کردم اون مرد خوبیه. من اون رو به چشم یه پادشاهی قدرتمند می‌دیدم که برای کمک به بقیه از خودش می‌گذشت؛ من اون رو یه مرد عاشق خانواده و سرزمینش می‌دیدم؛ به همین خاطر دوستش داشتم. وگرنه هیچ‌کس یه قاتل رو دوست نداره!
سرم را پایین انداختم. صدایم کمی آرام‌تر و اندوهگین‌تر شد. بیشتر ناامیدی بود که در صدایم خودنمایی می‌کرد؛ ناامیدی‌ای که از انتظارات و تصورات شکسته از پدرم و قلب مجروحم سرچشمه می‌گرفت.
- کنار اومدن سخته، من هنوز هم به‌خاطر فهمیدن اون حقایق ناراحتم. سخته که از یه نفر ناامید بشی.
سرم را باز بالا گرفتم.
- ولی با این حال، من از تصمیمم پشیمون نیستم و این‌جا کنارت می‌مونم. هر چی هم بشه، من باهات می‌مونم و بهت کمک می‌کنم.
در پاسخ به حرفم که با قاطعیت و اطمینانی کامل بیان کرده بودم، لبخندی زد. چشمانش رنگ درخشش و افتخار خاصی به خود گرفتند. آن نگاه عاشقانه‌اش که روی من قفل شده بود، قلبم را به تپش می‌انداخت و موجب می‌شد خیره به نگاهش بمانم. لبخند زیبایش برایم دلنشین و آرامش دهنده بود و من از همه بیشتر، توجهم به کلمه‌ای که بر زبان آورد، جلب شد.
- کلارا میلر، خیلی دوست دارم.
زبانی روی لبانم کشیدم.
چه زیبا این کلمات را بر زبان می‌آورد و چه زیبا به آن رنگ و روح می‌بخشید. آهنگ و ملودی دلنشینی که با صدایش چاشنی آن کلمات می‌کرد، چنان خوشحالم می‌کردند که دلم می‌خواست هيچ‌گاه گفتن آن کلمات را متوقف نکند. شاید دوستت دارم، به آن اندازه که فکر می‌کردم زیبا نبود و فقط توسط اشلی این‌قدر زیبا می‌شد. شاید چون من نیز عاشق اشلی بودم، شنیدن این حرف برایم لذت‌بخش می‌شد.
لبخندی زدم و تمام احساساتم به اشلی و عشقم را، در صدایم ریختم.
- منم دوستت دارم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #173
دست اشلی را گرفتم و آب دهانم را قورت دادم. اشلی لبخند خاطر جمعی به رویم زد و سعی کرد با آن لبخندش اضطراب مرا کاهش دهد؛ اما نمی‌دانستم چقدر موفق بود. از شدت هیجان و اضطرابی که داشتم، قلبم با تمان توان خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. شنیدن صدای تپش‌های پی‌در‌پی قلبم، نگرانی مرا بیشتر می‌کرد. دلشوره‌ای که درونم جوانه زده بود و ذهنم که داشت بابت اتفاقات پیش روی مبهممان به من هشدار می‌داد، اضطرابم را افزایش می‌دادند.
سعی می‌کردم عادی رفتار کنم و احساسات درونی‌ام را نادیده بگیرم؛ اما این امر زمانی که قرار بود با رهبر شورشیان سر یک میز نشسته و صبحانه بخورم، اندکی سخت بود! اندکی سخت بود مردی که در طول عمرت با نام دشمن شناخته‌ای، یک شبه دوستت شود! گرچه او دوستم نبود. خود ادوارد ادعای دوست بودنش می‌شد و من نمی‌دانستم این ادعا تا چه حد درست بود؛ اما قرار بود بفهمیم. به گفته‌ی اشلی، ادوارد می‌خواست اکنون همه چیز را توضیح دهد. گویا می‌خواست علت دشمنی‌اش با پدرم و حمله‌هایش به مرکین در طول این سال‌ها را توضیح دهد و من بسیار مشتاق شنیدن حرف‌هایش بودم. از سویی هم بابت دانستن حقایق باقی مانده هراس داشتم.
امیدوار بودم مانند سری پیش چیزهای بدی نباشند!
نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشیدم و اشلی با هل دادن در بزرگ چوبی، در را گشود و ما به درون سالن بزرگ مستطیل شکلی پا گذاشتیم.
سالن بزرگی با دیوارهای سنگی که شمشیرها و نیزه‌هایی در سمت چپ آن آویزان بودند. از روی مدل شمشیرها می‌توانستم تشخیص دهم قدمت بالایی دارند! مشخص بود قدیمی و با ارزش هستند! در هر دو طرف سالن، مشعل‌هایی وجود داشتند که آتششان نور را فراهم می‌کرد؛ آخر این اتاق هیچ پنجره‌ای نداشت که باعث ورود نور شود.
دو ستون‌ سنگی طوسی شکل و کلفتی در دو طرف سالن، تکیه گاه محکمی برای سقف تشکیل داده بودند.
بیشتر توجهم جلب تخت پادشاهی انتهای سالن شد، که با عظمت و ابهت زیادی به ما چشمک می‌زد. رنگ سیاهش، قدرت خاصی را القا می‌کرد، حتی با این‌که خالی بود و پادشاهی نداشت که همینک رویش نشسته باشد! اژدهای قرمز رنگی روی پشتی صندلی حکاکی شده بود که اخم کوچکی را روی ابروانم می‌نشاند! ادوارد همه جای قلعه را مملو از نشان مرکین کرده بود و او چه کسی بود که این‌گونه نشان خانواده‌ی سلطنتی مرکین را تصاحب می‌کرد؟
دندان‌هایم را آرام روی هم ساییدم.
او پادشاه نبود و هیچ نسبتی با مرکین یا خانواده‌ی سلطنتی مرکین نداشت! پس چرا این‌گونه نشان اژدها را روی تخت پادشاهی‌اش زده بود؟ او چنین حقی نداشت!
آه آرامی در دل کشیدم.
یا حداقل من این‌گونه فکر می‌کردم. راستش، هیچ کدام از فکرهای من حقیقت نداشتند! همگی دروغ بودند؛ زیرا از دروغ‌های پدرم سر چشمه می‌گرفتند. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. غم خاصی در نگاهم پدیدار گشت. چرا تمام این سال‌ها دروغ‌های او را باور کردم؟
فشار خفیفی که از سوی اشلی به دستم وارد شد، نقش طنابی را ایفا کرد که مرا از چاه افکارم بیرون کشید.
به دنبال اشلی به سوی میز غذاخوری سمت راست سالن، که ادوارد در رأس آن نشسته و منتظر ما بود، رفتیم. میز دوازده نفره‌ی بزرگی که سرتا‌سرش مملو از غذاهای رنگین مخصوص صبحانه بود. میز چوبی؛ اما زیبایی که مشخص بود چوبش، چوب با ارزشی است!
صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایم با زمین، در محیط سالنی که سکوت بر آن حکم‌رانی می‌کرد، طنین انداخته بود. ادوارد سرش را چرخاند و با دیدن ما، لبخندی را روی لبانش پذیرا شد. دستانش را که زیر چانه‌اش در هم قفل کرده بود، روی دسته‌های صندلی گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد. نگاه محترم و شرافتمندی داشت، از چهره‌اش و طرز برخورد دیشبش با من، می‌شد نتیجه گرفت او دشمن نبود! حداقل با ما نه؛ با پدرم؛ اما با این حال نمی‌توانستم اعتماد کاملی به او داشته باشم و این افکار و ذهنیتم نسبت به او را به این سادگی تغییر دهم.
همراه اشلی به رأس دیگر میز رفتیم و اشلی ابتدا با کشیدن صندلی، مرا وادار به نشستن کرد. لبخندی زدم و روی صندلی نشستم. سپس اشلی خود نیز کنارم، در رأس دیگر میز نشست و به محض نشستن او، سر صحبت با ادوارد آغاز شد. صدای محترم و دلنشینش که نشاط خاصی را همراه داشت، سمفونی گوشم شد و موجب شد هر دو به او نگاه کنیم.
- صبحتون بخیر.
اشلی لبخند کوچکی زد و درحالی که دستمال سفید رنگ کنار بشقابش را روی زانوهایش پهن می‌کرد، گفت:
- صبح بخیر ادوارد.
دستمال سفید خود را برداشتم و به تقلید از اشلی درحالی که داشتم آن را روی زانوانم پهن می‌کردم، صدای ادوارد را شنیدم. مخاطبش من بودم؛ بدون نگاه به او، می‌توانستم سنگینی نگاهش را روی خود احساس کنم. صدای محترم و صمیمی‌اش، لحنی صادق و بی‌ریا داشت. می‌خواست این تردید و اضطراب مرا رفع کند و کاری کند به او اعتماد کنم.
- پرنسس، خواهش می‌کنم احساس راحتی بکنید.
یک تای ابرویم را بالا دادم و نفسم را در سینه حبس کردم. دستانم را از آرنج روی میز گذاشتم و لبخند زورکی‌ای روی لب نشاندم.
- گفتنش آسون‌تر از انجام دادنشه!
ادوارد چیزی نگفت. چند لحظه بعد، هر سه مشغول خوردن صبحانه شدیم. درحالی که سعی داشتم بر افکار نامنظم و احساسات پیچیده و این سؤالات بی‌پاسخم که در ذهنم آشوب به پا کرده بودند، مهر خاموشی بزنم؛ صبحانه می‌خوردم. جز صدای چنگال، قاشق و چاقوهایی که به بشقاب برخورد می‌کردند، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید.
شاید می‌خواستند پس از صبحانه بحث را باز کنند و در مورد موضوع مهمی که می‌خواستند، حرف بزنند. خیلی کنجکاو شنیدن حرف‌هایشان بودم. می‌خواستم از تمامی این قضایا سر در آورده و بدانم هم اکنون، دقیقاً چرا باید با رهبر شورشیان هم سفره شوم.
چنگال خود را روی بشقاب گذاشتم و به سوی جام طلایی کنار بشقابم دست دراز کردم. جام را برداشته و اندکی از آب میوه‌ی درونش را نوشیدم. خنک و لذت‌بخش بود.
جام را باز روی میز گذاشتم و زیر چشمی نگاهی به اشلی که سرش پایین بود و داشت صبحانه‌اش را می‌خورد، انداختم. همین کار را ادوارد نیز تکرار می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و دستانم را از آرنج روی میز گذاشته و در هم قفل کردم.
این همه سکوت بس بود دیگر!
صدای جدی و کنجکاوم توجه هر دویشان را جلب کرد.
- آقایون، نمی‌خواید بحث رو باز کنید؟ من منتظر شنیدن حرف‌هاتون هستم.
هر دو سرشان را به سمت من چرخاندند و نگاهم کردند. اخم کوچکی حاکی از تمرکز روی ابروان اشلی نمایان شد و نگاه جدی‌اش را روی من دوخت. اندکی نگرانی در نگاهش موج می‌زد؛ شاید نگران اتفاقات پیش رو و گفتن حقایق بود. شاید نگران واکنش من پس از فهمیدن آن حقایق بود. خودم نیز نگران بودم.
نمی‌دانستم موضوعی که قرار بود برایم شرح دهند، تا چه حد خوب یا بد می‌توانست باشد! نمی‌دانستم حقایقی که می‌گفتند، تا چه حد می‌توانست تأثیری روی من بگذارد و من چه واکنشی باید به آن نشان می‌دادم؟ اصلاً این حقایق چه بودند؟ ادوارد چه ارتباطی با آنان داشت؟ ندانستن پاسخ این سؤالات، نگران و سردرگمم می‌کردند.
با شنیدن صدای جدی ادوارد، چشم از اشلی گرفته و مسیر نگاهم را به سوی ادوارد که داشت با دستمال دور لبش را پاک می‌کرد، تغییر دادم. او نیز اخمی را چاشنی ابروانش کرده و سرش را پایین انداخته بود.
- اشلی، بهتره تو شروع کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #174
اشلی نفس عمیقی کشید. با حس دست گرمی روی دستانم، سرم را به سمت اشلی چرخاندم. نیم نگاهی به دستش که روی دستم بود، انداختم و سپس با دقت به او نگاه کردم.
- کلارا... .
سرش را پایین انداخت. شک و تردیدی در صدایش وجود داشت و از روی حرکاتش می‌توانستم بفهمم آغاز بحث برایش سخت است. شاید نمی‌دانست چگونه حرفش را بیان کند، شاید تردید داشت بابت گفتن همه چیز به من، شاید هم هر دو! صدای آرام و مضطربش در گوشم طنین انداخت.
- نمی‌دونم چطوری این رو بهت بگم.
نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. هر چه پیش می‌رفت، کنجکاوتر و نگران‌تر می‌شدم. یعنی این بحث چقدر مهم و بزرگ بود که آنان نمی‌دانستند چگونه بیان کنند؟ اشلی که گویا عزمش را جزم کرده بود، سرش را بالا آورد و نگاه مصممش را در چشمانم دوخت. صدایش اطمینان و بدون شک و تردید بود. تردد را کنار گذاشته و جدی‌تر شده بود.
- کلارا، همه چیز برمی‌گرده به نزدیک چهل و یک سال قبل، اون موقع که گریگوری و خانوادش هنوز زنده بودن. ماجرا دقیقاً چند ماه قبل از به قتل رسیدن خانواده‌ی والسین شروع می‌شه.
زبانی روی لب‌هایم کشیدم و یک تای ابرویم را بالا دادم. یعنی آن موقع حوادث دیگری نیز به غیر از مردن خانواده‌ی والسین و پادشاه شدن پدرم به ناحق اتفاق افتاده بود؟ چه اتفاقی ممکن بود آن موقع رخ داده باشد؟ اتفاقی که من به خاطر نیاوردم و میان خاطرات گذشته ندیدمش؛ زیرا آن موقع کسی این حقیقت را نمی‌دانست و من نیز نمی‌دانستم؛ اما اکنون قرار بود بفهمم.
- بعدش چه اتفاقی افتاد؟
در قبال این سؤالم، اشلی دستش را از روی دستانم برداشت و دستانش را روی میز در هم قفل کرد. نگاهش از من به سوی ادوارد سُر خورد و اندکی ناراحتی چاشنی نگاهش شد. ناراحتی‌ای که متعجبم می‌کرد. همراه او نگاهم را به سوی ادوارد که همچنان سرش پایین بود، چرخاندم. دستان مشت شده و اخم پررنگ روی ابروان ادوارد، حال نه چندان خوبش را توصیف می‌کردند. مشخص بود افکار ناخوشایندی ذهنش را تصرف کرده بودند و او داشت به چیزی که آزرده خاطرش می‌کرد، می‌اندیشید. از همین نگاه ناراحت اشلی و آن حال ادوارد، می‌توانستم به خوب نبودن ماجرا پی ببرم.
این موضوع اضطرابم را بیشتر کرد.
اشلی درحالی که ادوارد را می‌نگریست، سؤالی پرسید:
- پس از مرگ بتی والسین و استخدام شدن پدرت به عنوان مشاور، یادت میاد گریگوری والسین توی دفترچه خاطراتش چی نوشته بود؟
این را گفت و سرش را به سمت من چرخاند. مخاطب حرفش من بودم و او در انتظار دریافت پاسخی از جانب من، با کنجکاوی مرا می‌نگریست. سؤالش موجب شد به فکر فرو روم. آن زمانی را به خاطر آوردم که اشلی دفترچه خاطرات گریگوری را می‌خواند و من از طریق گذشته بینی خود، به نوشته‌هایش پی بردم. سعی کردم نوشته‌های گریگوری را به خاطر بیاورم. پس از مرگ دخترش بتی و پس از انتخاب پدرم به عنوان مشاور اصلی خود، چه اتفاقاتی افتادند؟ یادم نمی‌آمد چیز خاصی نوشته باشد که جلب توجه کند. هر چقدر سعی می‌کردم چیز مشکوک یا خاصی از نوشته‌های گریگوری به یاد آورم، به بن بست می‌خوردم.
سردرگم شده بودم.
نمی‌دانستم اشلی با پرسیدن این سؤال می‌خواست به کجا برسد! هدفش چه بود؟ چه چیز مهمی را داشتم از قلم می‌انداخت که او سعی داشت متوجهم کند؟
با ناامیدی نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و رو به اشلی گفتم:
- چیز خاصی ازش یادم نمیاد.
اشلی چند لحظه نگاهم کرد. گویا داشت در ذهنش حرف بعدی‌اش را جمله بندی می‌کرد، یا می‌اندیشید که اکنون چگونه بحث را ادامه دهد. شاید هم به هیچ کدام از این‌ها نمی‌اندیشید. اشلی از روی صندلی برخاست و درحالی که پشت میز ایستاده بود، انگشت اشاره‌اش را به سمتم دراز کرد. با اشاره به من، کمی صدایش را بالاتر برد و ادامه داد:
- توی اون نوشته‌ها یه چیز خاص بود؛ اما همه از قلم انداختنش و بهش توجهی نکردن. من خودم هم شب فرارم از قصر، متوجه این موضوع شدم و بعد از فرارم، بلافاصله پیگیر اون چیزی که گریگوری نوشته بود، شدم.
از روی صندلی بلند شدم و کف هر دو دستانم را روی میز گذاشتم. کمی به جلو خم شدم و با اخمی روی ابروانم به اشلی خیره شدم. چرا داشت این همه بحث را طول می‌داد؟ می‌خواست آرام آرام سر اصل مطلب برود که چی؟ که درک کردن و فهمیدنش برای من آسان‌تر باشد؟ علی‌رغم نگرانی و اضطرابم برای فهمیدن حقایق، بیش از هر چه کنجکاو دانستن ماجرا بودم. می‌خواستم از این سردرگمی خلاص شوم.
صدای کمی بلند و لحن مشتاق و کنجکاوم برای فهمیدن پاسخ سؤالم، اشلی را وادار کرد از مقدمه چینی دست بردارد.
- بهم بگو گریگوری چی نوشته بود؟
اشلی نفس عمیقی کشید و دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت. چشمانش را ریز کرد و سرش را پایین انداخت. شروع کرد به توضیح دادن همه‌ی ماجرا.
- گریگوری نوشته بود پسر بزرگش برایان والسین، تبدیل به رصاد معروفی توی مرکین شد؛ اما پسر کوچیکش برندن والسین، با دختری به اسم جوزی ازدواج کرد، اما جز والدینش، هیچ کس از ازدواجش خبر نداشتن؛ حتی برادرش.
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- خب؟
اشلی سرش را بالا آورد. هنوز به طور کامل قضیه را نفهمیده بودم و نمی‌دانستم اشلی می‌خواست از ذکر ازدواج برندن والسین، به کجا برسد.
صدای جدی‌اش مرا از عالم افکارم بیرون کشید.
- وقتی کل خانواده‌ی والسین به قتل رسید، گریگوری به مرگ همسر برندن، یعنی جوزی اشاره نکرده بود. همسر برندن به قتل نرسیده بود؛ چون اون حتی توی قصر زندگی نمی‌کرد! چون پدرت از وجودش خبر نداشت! برندن می‌خواست بعد از مراسم تاج گذاریش، جوزی رو به همه معرفی کنه و به قصر بیاره. اون شبی که خانواده‌ی والسین توسط پدرت کشته شدن، جوزی والسین هنوز زنده بود، و مهم‌تر از همه... .
اشلی سرش را بالا آورد و نگاهش را در چشمانم دوخت. حرفی که زد، چنان متعجبم کرد که موجب شد چشمانم گرد و نفس در سینه‌ام حبس شود.
- اون باردار بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #175
اشلی نفس عمیقی کشید. دستانش را از روی صندلی برداشت. چند قدم به جلو رفت و من داشتم با تعجب و چشمانی گرد شده، نگاهم را دنبال او می‌چرخاندم. حس می‌کردم به پایان ماجرا نزدیک شده بود و حتی حسی مبهم به من می‌گفت ادامه‌ی حرفش چه خواهد بود. فهمیدن این‌که همسر برندن باردار بوده، از سویی ماجرای بزرگی بود و از سویی دیگر موجب می‌شد اندکی حرف بعدی‌اش را بفهمم. می‌توانستم حدس بزنم به چه چیزی می‌خواست اشاره کند، هر چند نمی‌دانستم آن حدس چقدر درست بود. ذهنم توان باور آن حدس را نداشت. آخر حقیقت داشتن آن حدس من، خیلی به دور از انتظار بود! یعنی امکان داشت؟
حتی فکر کردن به تحقق آن احتمال نیز، درکش سخت بود!
هوفی در دل کشیدم.
اگر همسر برندن باردار بوده، پس به احتمال زیاد یعنی آن بچه به دنیا آمده است! جوزی و بچه‌اش زنده ماندند و این یعنی نسل خانواده‌ی والسین هنوز ادامه دارد؟ پایان نیافته؟ اما اگر واقعیت همین‌گونه باشد، یعنی جوزی اکنون کجاست؟ چه بلایی سر جوزی و بچه‌اش آمده؟
خیلی کلافه شده بودم از این سؤالات بی‌پاسخی که فقط داشت به تعدادشان افزوده می‌شد. هزاران سؤال داشتند درون ذهنم جولان می‌دادند و چنان افکارم را درگیر خود کردند بودند که نمی‌دانستم به کدام یک توجه کنم. این میزان سردرگمی، ذهنم را خسته می‌کرد. پس از اتمام این قضیه واقعاً به زمان نیاز داشتم تا همه چیز را درک و تجزیه و تحلیل کنم.
صدای اشلی، موجب شد نگاهم را روی او قفل کنم. حرفی که زد، بیش از پیش سردرگم و متعجبم کرد.
- جوزی یه پسر به دنیا آورد و اون پسر، همین الان بین ماست!
آن پسر میان ما بود؟ چطور امکان داشت؟ یعنی جوزی و پسرش زنده بودند؟ این یعنی حدس و گمان من درست بود و نسل خانواده‌ی والسین ادامه یافته بود. این‌که هنوز یک نفر از خاندان والسین زنده باشد، همه چیز را تغییر می‌داد و قصه را عوض می‌کرد!
دستانم به سردی یخ شده بودند و قلبم از شدت هیجان چنان می‌تپید که گویا با من سر جنگ گرفته است و مبارزه می‌کند! دستانم را روی میز مشت کردم و دندان‌هایم را به هم ساییدم. باورش سخت بود‌؛ خیلی سخت. چگونه می‌توانستم با این واقعیت که هنوز یک والسین زنده بود و طبق گفته‌ی اشلی، اکنون میان ما بود، کنار بیایم؟ یعنی آن پسر، این همه سال چگونه زندگی کرد؟ چگونه زندگی‌اش را سپری کرد، زمانی که قاتل خانواده‌اش داشت پادشاهی می‌کرد و حقش را از او گرفته بود؟
خشم و ناامیدی در قلبم طغیان کردند و چینی وسط ابروانم پدیدار گشت.
چگونه باید با آن پسری که زندگی‌اش نصیب من شده بود و پدرم حقش را خورده بود، روبه‌رو می‌شدم؟ چگونه؟ اصلاً آن پسر با شناختن من چه واکنشی ممکن بود نشان دهد؟ اگر می‌فهمید من دختر قاتل پدرش بودم، چگونه با من برخورد می‌کرد؟
خیلی ناراحت و در عین حال شگفت زده بودم. فکر کردن به آن پسر متعجب و اندیشیدن به زندگی‌اش که می‌توانست جوری دیگر باشد، ناراحتم می‌کرد.
در میان افکارم، ناگهان جرقه‌ای در ذهنم زده شد که موجب شد سرم را بالا بگیرم و به اشلی نگاه کنم. اشلی با جدیت و خونسردی مرا می‌نگریست و من بر خلاف او آشفته بودم.
حرفی که چند لحظه پیش زد، در ذهنم در یک چرخه‌ی بی‌پایان تکرار می‌شد و فکرم را درگیر می‌کرد.
او گفت پسر جوزی اکنون میان ما بود‌؛ ولی آخر چطور ممکن است؟
چشمانم دیگر کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. مطمئن بودم این میزان تعجب و شگفتم حتی از چهره‌ام نیز آشکار بود.
پسر جوزی زنده بود و میان ما بود؟
سرم را میان ادوارد و اشلی چرخاندم.
جز اشلی و ادوارد کسی دیگر این‌جا حضور نداشت! اشلی نمی‌توانست پسر خاندان والسین باشد؛ این یعنی... .
یعنی ممکن بود؟
نمی‌دانستم؛ هیچ چیز را نمی‌دانستم.
تنها یک فکر ذهنم را اِ‌شغال کرده بود، که ذهنم تحققش را ممکن می‌دانست و آن را قبول می‌کرد، اما قلبم این حدسم را انکار می‌کرد و حتی با این‌که می‌دانست امکانش وجود دارد؛ اما باز دوست داشت تلقین بکند که اشتباه می‌کنم.
دستانم را از روی میز برداشتم و کنارم آویزان کردم.
به اشلی خیره شده بودم و در ذهنم انفجاری از افکار رخ داده بود، که ترکش‌های باقی مانده‌اش بدجور باعث دردم می‌شدند.
می‌توانستم نگاه اشلی را بخوانم. گویا داشت با نگاهش به من می‌گفت حدسم درست است.
گوشه‌های پیراهنم را در مشت دستانم فشردم و به آرامی آب دهانم را قورت دادم. بر خلاف تلاش‌های من برای انکار این موضوع، نگاه اشلی و لبخند حق به جانبش گویای همه چیز بود. نگاه اشلی حقیقت را به صورتم می‌کوبید و نادیده گرفتن آن را برایم سخت می‌کرد. مدرک زنده‌ای از حرف‌های اشلی، میانمان نشسته بود و با این وجود، نادیده گرفتن حتی سخت‌تر می‌شد.
نفسم را در سینه حبس کردم و با شک و تردیدی که در صدایم عیان بود، با کنجکاوی و اضطرابی که داشتم، آرام و به حالتی زمزمه‌وار پرسیدم:
- اشلی، یعنی داری میگی که... .
اشلی لبخند عمیق‌تری زد و درحالی که دستش را به قصد اشاره کردن به او، سمت ادوارد می‌گرفت، گفت:
- کلارا، بذار بهت معرفی کنم. ادوارد والسین اول، پسر برندن و جوزی والسین، لایق حقیقی تاج و تخت و ولیعهد مرکین!
ناخودآگاه سرم را به سمت ادوارد چرخاندم و به او که به آرامی اما با عظمت و ابهت خاصی بلند شد و ایستاد، نگاه کردم. ادوارد نگاه قاطع و جدی‌اش را در چشمانم دوخته بود و من تنها واکنشی که می‌توانستم در برابرش نشان دهم، مانند بچه‌های کوچک، انگشت به دهان ماندن بود!
باورش سخت بود!
یعنی او از نسل گریگوری والسین بود؟ وارث حقیقی تاج و تخت؟ پسر برندن والسین؟ یک شاهزاده‌ی حقیقی؟!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #176
- بعد از این‌که یکم بزرگتر شدم، مامانم همه چیز رو برام تعریف کرد. ماجرای پدرم رو، به قتل رسیدنش و همه چیز رو در مورد مردی به اسم کلارکسون میلر بهم گفت. فهمیدن و کنار اومدن باهاش، حتی باور کردنش خیلی سخت بود. سخت بود کل زندگیت رو تنها بگذرونی و تنها شخص مهم زندگیت مامانت باشه و بعد توی پونزده سالگیت، بفهمی علت تنها بودنت کسیه که به جای پدرت داره پادشاهی می‌کنه! سخت بود باور کنم پدر بزرگم به دست مشاوری که بیشتر از همه بهش اعتماد داشت، به قتل رسید. ماجرا خیلی پیچیده بود و فهمیدن این چیزها کل زندگیم رو در هم ریخت. یه شبه فهمیدم همه‌ی چیزهایی که در مورد زندگیم می‌دونستم دروغی بیش نبود و حقیقت ماجرا، چیز خیلی وحشتناک‌تر و غم انگیزتری بود. یادمه کل اون شب رو نتونستم بخوابم و فکرم همش درگیر بود؛ درگیر این‌که اون مرد چی کار می‌کنه، چجور زندگی‌ای داره، درگیر این‌که با حقایقی که فهمیدم باید چی کار کنم. روز بعدش، تصمیم نهاییم رو گرفتم و مامانم هم با تصمیمم موافقت کرد. این‌طور شد که من و مامانم به سمت سرزمین مرکین به راه افتادیم. از اون موقع، دشمنی من با بابات شروع شد و من همون روز عهد بستم حقم رو پس بگیرم. عهد بستم انتقام خانوادم رو بگیرم و قاتلشون رو به سزای کارش برسونم. من همون بیست و چهار سال پیش تصمیم گرفتم کلارکسون میلر رو از حکومت بندازم و زندگی‌ای که ازم گرفت رو، پس بگیرم.
ادوارد پس از اتمام حرف‌هایش، نگاهش را از بشقاب مقابلش گرفت و به من که سر جای قبلی خود، پشت میز نشسته بودم، سوق داد. نگاهش احترام و شرافت خاصی داشت و در عین حال غمی را بابت تداعی آن روزها در نگاهش می‌دیدم، که نمی‌توانستم از آن چشم پوشی کنم. آن غم به من اجازه نمی‌داد ادوارد را یک دروغ‌گو پندارم.
- کلارا، من هیچ‌وقت قصد صدمه زدن به مرکین یا شما رو نداشتم، من فقط می‌خواستم حکومت پدر بزرگم رو پس بگیرم. می‌خواستم زندگی‌ای رو داشته باشم که پدرت ازم گرفت. هدف من فقط اجرای عدالت بود.
بی‌ریایی و صداقت درون صدایش و جدیتی که داشت، زمینه‌ی اعتماد به او را فراهم می‌کرد، با این حال نمی‌توانستم افکار اضافه‌ی درون ذهنم را دور بیندازم.
کنار آمدن و قبول کردن این ماجرا، پذیرفتن این‌که مردی که در طول عمرت با نام دشمن شناخته بودی، حال کسی باشد که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردی، اندکی سخت بود. سخت بود بپذیرم ادوارد در تمام این سال‌ها، در واقع هدفی غیر از دشمنی و آسیب‌ رسانی داشته!
دستم را به عادت قدیمی‌ام، زیر چانه‌ام گذاشته و به فکر فرو رفتم. نمی‌دانستم به کدام یک از افکارم توجه کنم. همه‌شان پی در پی در مرکز توجه قرار می‌گرفتند و من مجبور می‌شدم تک به تک همه‌شان را بررسی کنم.
ادوارد واقعاً نوه‌ی گریگوری و یک وارث برای تاج و تخت محسوب می‌شد. او یکی از همان‌هایی بود که قربانی گناهان پدرم شد. او ناخواسته و حتی از همان قبل تولد، قربانی خودخواهی و جاه‌طلبی پدرم ‌شد.
بابت این موضوع متأسف و ناراحت بودم؛ با این حال نمی‌دانستم چگونه با ادوارد برخورد کنم و با این موضوع کنارم بیایم. من تمام زندگی‌ام از او متنفر بودم و او را دشمن می‌پنداشتم. فکر می‌کردم ادوارد دشمن پدرم و مخالف حکومت بود؛ فکر می‌کردم قصد کشتن ما و تصرف سرزمین را دارد؛ اما همه‌ی این افکار و عقاید من دروغی بیش نبودند و حقیقت ماجرا؛ چیز بزرگ‌تری بود. هیچ چیز همان‌گونه که من فکر می‌کردم، نبود!
پوزخند آرامی زدم.
یادم باشد زین پس به دانسته‌هایم اعتماد نکنم، زیرا همه‌شان تک به تک دروغ از آب درمی‌آیند؛ ابتدا مشخص شد تصوراتم از پدرم دروغ و اشتباه بودند، سپس پادشاه گریگوری والسین، زندگی خودم، اکنون نیز ادوارد و شورشیان! که البته دیگر شورشی محسوب نمی‌شدند.
همان‌طور که دستم را از زیر چانه‌ام برداشته و روی میز می‌گذاشتم، هوف کلافه‌ای کشیدم و نگاهم را به سوی دستم که روی میز مشت کرده بودم، سوق دادم. سنگینی نگاه اشلی و ادوارد را روی خودم حس می‌کردم. هر دو در انتظار واکنش یا سخنی، با دقت و جدیت به من خیره شده بودند. می‌خواستند راجع به این چیزهایی که فهمیدم، اظهار نظر کنم. نمی‌دانستند هم اکنون توانایی یک واکنش نشان دادن را نداشتم. هنوز گیج و منگ بودم و واقعیت این‌که ادوارد پسر برندن والسین است، در ذهنم رژه می‌رفت. هنوز در تعجب و شگفت حرف‌هایی که از جانب اشلی و ادوارد شنیده بودم، به سر می‌بردم. اندکی زمان می‌خواستم تا این حرف‌هایشان را تجزیه و تحلیل کنم.
به جلو خم شدم و کلافه و سردرگم دستم را روی گیجگاهم گذاشته و با انگشتم اندکی مالیدم. سپس نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. نگاهم را میان اشلی و ادوارد چرخاندم و گفتم:
- بعدش چه اتفاقی افتاد؟ می‌خوام بدونم چیزهایی که راجع به شروع دشمنی ادوارد با پدرم می‌دونم، چقدر حقیقت دارن!
ادوارد نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. چند لحظه مکث کرد، گویا داشت در ذهنش به این می‌اندیشید که چگونه پاسخ سؤالم را بدهد و از کجا شروع کند. سپس، همان‌طور که نگاهش روی نقطه‌ی نامعلومی از میز قفل شده بود، گفت:
- یه سال طول کشید تا به مرکین برسیم. توی راه چندبار به سرزمین‌های مختلفی رفتیم و سعی کردیم نیرو جمع کنیم. بعد یه سال که به مرکین رسیدیم، من با فرستادن نامه‌ای نامشخص به پدرت، دشمنیم رو با اون آغاز کردم و هویتم رو توی اون نامه بهش گفتم؛ گفتم که پسر برندن والسین هستم. بعدش اولین جنگ ما، توی هفده سالگی من آغاز شد. توی اون جنگ مامانم هم حضور داشت؛ اما توی همون جنگ جونش رو از دست داد.
به این‌جای حرفش که رسید، دوباره نفس عمیقی کشید. دستانش روی میز مشت شدند و دیدم که اخمی پررنگی روی ابروانش می‌نشیند. غم از دست دادن مادر را می‌دانستم و درک می‌کردم اکنون چقدر ناراحت می‌توانست باشد. درک می‌کردم با چه اندوهی داشت سر و کله می‌زد. ناراحتی اندکی در قلبم هویدا گشت. سر و کله زدن با جای خالی مادر، خیلی سخت بود و هر سه نفر ما در این اتاق، این غم را تجربه کرده بودیم. من، اشلی، ادوارد! هر سه می‌دانستیم از دست دادن مادر چه حفره‌ی عمیقی در زندگی ایجاد می‌کرد.
صدای آغشته به غم ادوارد که رگه‌هایی از دلتنگی نیز در آن وجود داشت، توجهم را جلب کرد.
- بعد از دست دادن مامانم توی اون جنگ، یا بهتر بگم، بعد کشته شدن مامانم توسط کلارکسون میلر، عقب نشینی کردم. تا مدت‌های طولانی نتونستم غم نبودش رو تحمل کنم. مامان من، تنها فرد عزیز زندگیم بود و از دست دادنش از هر زمان دیگه‌ای تنهاترم کرده بود! شکست خورده بودم و نیرو از دست داده بودم. دیگه توانایی‌ای واسه‌ی خریدن سرباز و درست کردن یه سپاه نداشتم. تنها بودم و مادری که حمایتم کنه، کنارم نبود. سر همین نتونستم دوباره به مرکین حمله کنم و سه سال تمام توی خفا زندگی کردم. توی سکوت و سایه‌ها سعی در تشکیل یه سپاه و قوی‌تر شدن کردم. سه سالم رو صرف کنار اومدن با غم از دست دادن مامانم کردم. بعد از سه سال، دوباره به مرکین حمله کردم. کلارا، اون موقع تو تازه به دنیا اومده بودی.
جنگی را که میان پدرم و ادوارد در جنگل لاوانتیون شکل گرفت، به یاد داشتم. ما بین خاطرات گذشته شاهد آن جنگ بودم. جنگی که در نهایت دوباره منجر به عقب نشینی ادوارد شد، زیرا لرد آریسته با مایع میراکلس از راه رسیده و پرنده‌ی آنان را کشت!
پوزخند آرامی کنج لبم جای گرفت.
آن جنگ موجب مرگ مادرم شد. موجب شد برای حفظ سرزمینش، جان خود را فدا کند؛ سرزمینی که حتی برای ما نبود! سرزمینی که اگر پدرم به ناحق پادشاهش نمی‌شد، مادرم نمی‌مرد و اکنون زنده بود! مادر من برای سلطنتی جنگید که گمان می‌کرد حق شوهرش بود؛ اما اشتباه می‌کرد. کاش می‌توانستم به گذشته برگردم و جلوی مرگ مادرم را بگیرم. کاش می‌شد سرنوشت را از سر بنویسم و قسمت‌های غم انگیزش را پاک کنم. همه‌ی ما در این قصه کسانی را از دست داده، یا بهایی را پرداخته بودیم که همه‌شان سر اشتباهات پدرم بودند. همگی به خاطر خودخواهی و بی‌رحمی پدرم در این بازی گیر افتاده بودیم! وقتی به این فکر می‌کردم، وجودم آغشته به نفرت می‌شد و آتش خشم ذره ذره‌ی وجودم را در بر می‌گرفت.
کاش می‌شد به گذشته برگشت و مانع به قتل رسیدن خانواده‌ی والسین به دست پدرم شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #177
این کاش‌ها و آرزوهای بیهوده‌ای که می‌دانستم هيچ‌وقت تحقق نمی‌یافتند، مانند تیری تیز به قلبم برخورد می‌کردند و دردی سنگین را در قلبم به جا می‌گذاشتند. حسرتی که این آرزوها داشتند، چنان قلبم را به آتش می‌کشید که تماشای سوختن آن، از هر دردی برایم دردناک‌تر بود و نکته‌ی غم انگیزتر ماجرا، این بود که می‌دانستم این حسرت و درد را، نه تنها من، بلکه اشلی، ادوارد و خیلی‌های دیگر تجربه کرده‌اند.
آهی آرام کشیدم و چند لحظه به ادوارد خیره شدم. بی‌ریایی، اطمینان و جدیتی در نگاهش وجود داشت که توجهم را جلب می‌کرد. تداعی آن روزهای دردناک و غمگینش، حالش را اندکی آشفته و اخمی روی ابروانش نشانده بود. بیش از همه، شرافت و اصیل زادگی‌اش که در همه‌ی حرکات و رفتارها و طرز صحبت کردنش نمایان بود، چشمم را می‌گرفت.
دیگر مطمئن شده بودم که حرف‌هایش راست هستند. نه دلیلی برای دروغ گفتن داشت، نه من دلیلی برای باور نکردن به او داشتم. از همه مهم‌تر، دیگر آن‌قدر اعتماد به پدرم را از دست داده بودم، که می‌دانستم می‌توانست منجر به همه‌ی این ماجراها شود. می‌دانستم چه مرد بی‌رحم و گناهکاری بود. از سویی دیگر، اشلی نیز به ادوارد اعتماد داشت و این یعنی ادوارد از همان ابتدا شخصیت بد داستان نبود؛ ما تصوراتی اشتباه از او داشتیم. شاید حتی او بی‌گناه‌ترین این قصه محسوب می‌شد. ما همگی بی‌گناه و قربانی بودیم.
صدای جدی اشلی، موجب شد هم من و هم ادوارد نگاهمان را به سمت او بچرخانیم. او نیز سر جای قبلی خود، کنار من نشسته بود و در طول صحبت‌های ادوارد، درحالی که دستانش را زیر چانه‌اش در هم قفل کرده و به سمت میز خم شده بود، فقط شنونده بود، تا به گوینده.
حال که داشت صحبت می‌کرد، دستانش را روی میز گذاشته بود و نگاه جدی‌اش را در چشمانم دوخته بود.
- کلارا، همه‌ی حرف‌هایی که من گفتم و ادوارد گفت، حقیقت دارن. می‌دونم کنار اومدن باهاش یکم سخته، چون به هر حال یه حقیقت به دور از انتظار و خیلی شگفت آوری بود؛ اما یکم که زمان بگذره، می‌تونی به راحتی ادوارد رو به چشم یه دوست بپذیری.
نگاهش را به سمت ادوارد سوق داد. اطمینان و اعتماد درون صدایش، نشان می‌داد از گفته‌هایش مطمئن است و از من می‌خواهد به او اعتماد کنم. هر چند، من به او اعتماد داشتم؛ فقط برای تأیید حرف‌هایشان نیازمند اندکی زمان بودم.
- من بعد از فرارم از قصر، دنبال جوزی افتادم. پیدا کردنش خیلی سخت و تقریباً غیر ممکن بود؛ اما بعد از دو سال تلاش‌ها و جست‌وجوهای پی در پی، توی یه سرزمینی که با مارک برای دنبال جوزی گشتن رفته بودیم، یه نشونه‌ای پیدا کردیم. ته و توی اون نشونه رو که درآوردیم، به ادوارد رسیدیم. ادوارد ماجرای خودش رو و مرگ مادرش رو برامون تعریف کرد و ما هم ماجرای خودمون رو بهش گفتیم.
اشلی سرش را به سمت من چرخاند و با نگاه به من ادامه داد:
- می‌دونم باور کردن و پذیرفتنش سخته. اون اوایل برای ما هم سخت بود که ببینیم رهبر شورشیان در اصل یه شاهزاده از خاندان والسینه. سخت بود اون رو به چشم دشمن نبینیم. بعد از یه مدت، هم من و هم مارک تصمیم گرفتیم بهش اعتماد کنیم و ادوارد هیچ‌وقت اعتماد ما رو نسبت به خودش خراب نکرد. هیچ‌وقت ما رو از تصمیممون پشیمون نکرد.
لبخندی که انتهای جمله‌اش زد، توجهم را جلب کرد. او این‌گونه از ادوارد مطمئن بود و به او اعتماد داشت. می‌دانستم حرف‌هایشان صحت دارند و من نیز با حرف اشلی موافق بودم. در همین مدت کوتاه فهمیده بودم ادوارد دشمن نیست.
تکیه‌ام را از صندلی گرفتم و به سمت میز خم شدم. انگشتانم را در هم فرو بردم و نگاهم را روی نقطه‌ی نامعلومی روی میز دوختم. با لحن جدی و مطمئنی که هنوز از گیجی و سردرگمی خارج نشده بود، گفتم:
- من حرف‌هاتون رو قبول دارم، این موضوع رو که... ادوارد یه شاهزاده هستش، باور می‌کنم؛ یعنی دلیلی برای باور نکردن ندارم، زمانی که همه چیز مشخص و عیانه. می‌دونم می‌تونم بهش اعتماد کنم... .
نگاهم را از میز گرفتم و میان اشلی و ادوارد چرخاندم. لبخندی که نمی‌دانستم از چه حسی نشأت می‌گرفت و بی‌دلیل روی لبم نشانده بودم، زدم و با لحن خواهشمندی ادامه دادم:
- اما یکم زمان و تنها بودن نیاز دارم تا به این حرف‌هایی که زدید، فکر کنم. من توی این ده روز اخیر، متوجه گذشته‌ی پدرم و کارهایی که کرده بود شدم. تازه با اون موضوع کنار اومده و پذیرفته بودمش که موضوع جدیدی پیش اومد. همه چیز خیلی یهویی بود. وقتی در مورد گذشته با پدرم حرف زدم، بلافاصله مالیا اومد سراغم و بهم گفت بیام به این جزیره. من دو هفته توی راه بودم و توی اون دو هفته تنهایی، تونستم همه‌ی ماجرا رو بپذیرم و متوجه خیلی چیزهایی بشم که قبلاً نشده بودم. تونستم به خودم و این اتفاقات فکر کنم و با خودم که این همه مدت مردی رو دوست داشتم که قاتل بوده، که این همه مدت پرنسس ناحقی بودم، کنار بیام؛ اما وقتی اومدم به این جزیره، یهو با شورشی‌ها مواجه شدم و فهمیدم رهبر شورشیان، نوه‌ی گریگوری والسینه. یکم زمان لازم دارم تا یه تصمیم نهایی در مورد این موضوع بگیرم.
نگاهم را به ادوارد دوختم.
- امیدوارم بتونید درک کنید.
ادوارد چند لحظه به من خیره شد. جدی نگاهم می‌کرد و این واکنشش، مضطربم می‌کرد که نکند واکنش ناخوشایندی نشان دهد. هر چند یک حسی می‌گفت این کار را نخواهد کرد. کنجکاو و منتظر به ادوارد چشم دوخته بودم تا حرفی بزند. در نهایت، آن حسم درست از آب در آمد و ادوارد لبخند خونگرم و صمیمی‌ای روی لب نشاند. قاطعیت و شرافت نگاهش چشم گیر بود و لحن محترمش موجب شد لبخندی بزنم.
- البته که درک می‌کنم. مشکلی نیست، زمان در اختیار شماست.
- ممنونم.
این را گفتم و از روی صندلی بلند شدم. رو به اشلی لبخندی زدم و به سمت در رفتم، تا سالن را ترک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #178
***
(اشلی)
همراه ادوارد از سالن خارج شدیم و همان‌طور که داشتیم در راهرو قدم می‌زدیم، ادوارد دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرد و نگاهش را روی قدم‌هایش ثابت نگه داشت.
- انتظار داشتم واکنش بدتری به این موضوع نشون بده.
صدای جدی و لحن آسوده‌اش، نشان می‌داد از واکنش کلارا خرسند است. نگاهی اجمالی به او که لبخند کوچکی کنج لبش داشت و بابت ختم به خیر شدن ماجرا، خوشحال بود، انداختم. احساس خوشحالی‌ا‌ش را درک می‌کردم. همه چیز می‌توانست بدتر پیش برود و این‌طور نشد! این موضوع واقعاً جای خوشحالی و آسودگی داشت.
نگاهم را از او گرفتم و به مقابل دوختم.
با ادوارد، از پیچ راهرو به سمت راست پیچیدیم و در همان هنگام با لحن جدی‌ای پاسخش را دادم:
- منم همین‌طور.
مانند ادوارد، من نیز انتظار داشتم کلارا واکنش بدتری نشان دهد. چیز آسانی نبود که بفهمی دشمنت، در اصل دشمن نیست. برای کلارا، خیلی به دور از انتظار بود که بفهمد ادوارد پسر برندن و جوزی است. تمام دیشب اضطراب این لحظه را کشیدم و فکر می‌کردم کلارا حرف‌هایمان را باور نکند. دیشب، تمام سناریوهای ممکن را برای خود در نظر گرفتم و به راه مقابله با هر کدام اندیشیدم. از بین تمامی آن سناریوها، کلارا بهترین سناریو را انتخاب کرد و بهترین واکنش را نشان داد. به خاطر این‌که توانست از دید منطقی به موضوع نگاه کند و واکنش ناگهانی‌ای از روی احساساتش نشان ندهد، به خاطر این‌که توانست عاقلانه برخورد کند، اتفاقات بدی نیفتاد. از اين‌که کلارا حرف‌هایمان را باور کرد، بسیار خوشحال و راضی بودم.
صدای کنجکاو ادوارد، توجهم را جلب کرد.
- به نظرت چه تصمیمی می‌گیره؟
سرم را بلند کردم و لبخندی زدم. من به کلارا اعتماد داشتم و این اعتماد، به خاطر عشقی که نسبت به او در قلبم طغیان می‌کرد نبود، به خاطر خودش بود. رفتار و اخلاق خودش، کارها و تصمیم‌هایش؛ به من ثابت کرده بودند می‌توانستم به او اعتماد کنم. مطمئن بودم از پس این برخواهد آمد.
- مطمئنم بهترین تصمیم ممکن رو می‌گیره.
ادوارد نیم نگاهی به من انداخت و ترجیح داد در برابر این حرفم، سکوت کند.
***
در را زدم و با صدای بفرمایید کلارا، وارد اتاق شدم. در را پشت سرم بستم و به کلارا که پشت پنجره نشسته و بیرون را می‌نگریست، نگاه کردم. با ورود من، چشم از پنجره گرفت و نگاهش را به سمت من چرخاند. از چهره‌ی جدی و آوشفته‌اش فهمیدم تا چند لحظه قبل از ورود من، به فکر فرو رفته و داشت در ذهنش با افکارش مقابله می‌کرد. حسی به من می‌گفت داشت در مورد مکالمه‌ی صبحمان فکر می‌کرد و حتی اکنون که ظهر شده بود نیز، دست از فکر کردن به آنان برنداشته است.
با قدم‌هایی آرام به سمتش رفتم. کلارا دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و لبخندی زد، لبخندی مملو از عشق که نشان می‌داد بابت دیدن من خوشحال و سرحال شده است. شاید آمدنم، دلیلی شده بود که از جنگ با افکارش رهایی یابد.
کنار آمدن با این موضوع می‌دانستم چقدر سخت بود. خود تجربه کرده بودم و حال کنونی کلارا، مرا یاد آن موقع می‌انداخت که خود فهمیدم ادوارد در واقع کیست. به خاطر دارم با فهمیدنش واکنش خوبی نشان ندادم و دست به انکار گفته‌های ادوارد زدم؛ اما ادوارد با دلایل زیادی صحت حرفش را به من اثبات کرد و در نتیجه من به او اعتماد کردم. کلارا در قیاس با من، واکنش بهتری نشان داده بود و مطمئن بودم می‌توانست از پس این ماجرا بربیاید.
کنارش نشستم و لبخندی زدم.
- خوبی؟
کلارا نفس عمیقی کشید و سری تکان داد. سرش را بالا نیاورد و همان‌طور که با انگشتانش بازی می‌کرد، به آنان خیره شده بود. بر خلاف خوبم گفتنش، می‌دانستم ذهنش چقدر آشفته می‌توانست باشد. حدس می‌زدم مورد هجوم افکار زیادی قرار گرفته بود و قطعاً سر و کله زدن با آن افکار سخت بود! حدس می‌زدم احساساتش اکنون چقدر به هم ریخته می‌توانستند باشند. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و به او که با حالی پریشان در فکر فرو رفته بود، چشم دوختم. اخمی روی ابروانش دیده می‌شد. دستم را که روی دستش گذاشتم، اخم‌هایش ناپدید شدند و سرش را بالا آورد. به چشمانم خیره شده بود و می‌دانستم هم اکنون نیازمند یک نوری بود که او را از راه‌های تاریک بیرون بکشد. می‌دانستم هم اکنون به یک راهنمایی یا تابلو نیاز داشت که جهت راهش را به او نشان دهد. نشان دهد که باید به کدام افکارش توجه کرده و کدام تصمیم را بگیرد. او میان افکار زیادی گم شده بود!
لبخند دلگرمی زدم و سعی کردم با اعتماد و لحن محبت آمیز و صادق صدایم، حالش را اندکی خوب کرده و از آشفتگی ذهنی‌اش دورش سازم.
- کلارا، منم وقتی همه چیز رو راجع به ادوارد فهمیدم، خیلی آشفته و سردرگم شده بودم. نمی‌دونستم باید چی کار کنم و چطوری به ادوارد به چشم یه دوست و یه آدم خوب نگاه کنم. اوایل خیلی بهش مشکوک بودم، حتی خواستم دنبال مدارکی بگردم که بتونم اثبات کنم حرف‌هاش دروغن؛ اما کارها بالعکس شدن و همه‌ی نشونه‌هایی که پیدا می‌کردم، صحت حرفش رو نشون می‌دادن. اگه دنبال دلیل گشتن و اثبات کردن صحت حرف‌های ادوارد نبود، شاید هیچ‌وقت نمی‌تونستم بهش اعتماد کنم.
زبانی روی لب‌هایم کشیدم. کلارا با دقت داشت به حرف‌هایم گوش می‌کرد و در فکر فرو رفته بود. می‌خواستم با این حرف‌ها کمکش کنم، تا خود بتواند بفهمد کدام راه را باید انتخاب کند. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- اما وقتی تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم، ادوارد هر روزی که می‌گذشت، بهم نشون داد چقدر تصمیم درستی گرفتم. اون واقعاً آدم بدی نیست، هدفش از کارهاش در تمام این سال‌ها، پس گرفتن زندگی‌ای بودش که ازش گرفتن. اون قبل تولدش، کل خانوادش سلاخی شد و با این‌که وارث حقیقی تاج و تخت مرکین بود، هيچ‌وقت نتونست داشته باشتش، چون پدرت این حق رو ازش گرفت. ادوارد هیچ‌وقت دشمن نبود، از همون اولش دنبال عدالت بودش.
دستم را زیر چانه‌ی کلارا گذاشتم و سرش را بالا آوردم تا به چشمانم نگاه کند و نگاه مطمئن و اعتماد درون چشمانم را ببیند.
- کلارا، هر انتخابی که می‌کنی، مطمئن باش موقع انتخابش، درست و غلط رو در نظر گرفتی.
پس از اتمام حرف‌هایم، کلارا لبخند عمیقی زد. صدای قدردان و مملو از عشقش، نغمه‌ی گوشم شد و موجب ‌‌شد مانند او لبخند بزنم. صدای مطمئن و قاطعش، نشان می‌داد از حالت آشفتگی و سردرگمش، اندکی هم که شده بیرون آمده و حال و هوایش تغییر یافته. او شجاع و عادل بود، فقط به یک جرقه برای شعله‌ور شدن نیاز داشت، که این جرقه را توسط حرف‌هایم دریافت کرد.
- ممنونم اشلی.
این را گفت و به سمتم خم شد. دستانم را دور کمرش حلقه کردم و در آغوش گرفتمش. درحالی که موهایش را نوازش می‌کردم، لبخندی زدم و نگاهم را به آسمان آبی بیرون از پنجره دوختم. به خورشیدی که پشت ابرها پنهان شده؛ اما هنوز هم دست از درخشیدن برنداشته و سعی در ساطع نور داشت، نگاه کردم. آن‌قدر شجاع بود که حتی با ابرهایی که مقابلش می‌ایستادند و سعی در دزدیدن نورش داشتند، می‌جنگید و به درخشیدنش ادامه می‌داد. ما نیز همین‌طور بودیم. موانع زیادی سر راه داشتیم؛ اما باید همچنان به جنگیدن ادامه می‌دادیم، باید شجاع می‌ماندیم؛ چرا که بازی هنوز پایان نیافته بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #179
***
(کلارکسون)
- بهم بگو اشلی کجاست؟ کلارا کجا رفت؟
روی زمین افتاده و چنان به خود می‌لرزید که گویا لب دره‌ی مرگ ايستاده بود و میان مرگ و زندگی تقلا می‌کرد. دیدم که دستانش را مشت کرد. سرش را پایین انداخته بود و موهایش سدی میان چشمانم و چهره‌اش می‌ساختند. با این حال، از صدای هق هقش که در محیط سالن طنین انداخته بود، می‌توانستم به گریه کردنش پی ببرم. از لرزش دستان و لحن صدای هراسانش، می‌توانستم بفهمم چقدر ترسیده و مضطرب بود.
- من از هیچ چیز خبر ندارم سرورم.
می‌دانستم دروغ می‌گفت. تک تک حرف‌هایش در مورد بی‌گناه بودنش دروغ بودند. او داشت به پادشاهش خیانت می‌کرد، درحالی که می‌دانست من هیچ برخورد خوبی با خائنان ندارم.
دستانم را مشت کردم و درحالی که به او خیره شده بودم، فریادزنان گفتم:
- دروغ نگو! محافظ‌های قصر تو رو درحالی که داشتی با کلارا خداحافظی می‌کردی، دیدن. تو می‌دونی اون کجا رفت! از همه چیز خبر داری!
از خشم آغشته به صدایم، می‌شد به میزان عصبانیتم پی برد. وقتی فهمیدم مالیا بوده که هنگام رفتن کلارا با او خداحافظی کرده و آخرین نفری که کلارا را دیده، او بوده؛ خیلی عصبانی ‌شدم. زیر سقف قصر خودم، کارکنانم داشتند به من خیانت می‌کردند و من چگونه می‌توانستم بر چنین چیزی چشم ببندم؟ نمی‌توانستم این خیانت مالیا را نادیده بگیرم و وانمود کنم او هیچ اشتباهی مرتکب نشده.
من کل این پانزده، شانزده روزی را که کلارا رفته، با فکر این گذراندم که کجا می‌تواند رفته باشد. سعی کردم بفهمم کلارا کجا رفته و شب تا صبح درگیر این فکر بودم، آن هم درحالی که یکی از ندیمه‌های قصرم، از پاسخ سؤال من آگاه بوده؛ زیرا خودش به رفتن کلارا کمک کرده!
خشم سراسر وجودم را در خود می‌بلعید و من چشمانم جز خیانت مالیا، چیز دیگری نمی‌دیدند.
او بزرگترین اشتباه زندگی‌اش را مرتکب شده و حیف که من پادشاه بخشنده‌ای نبودم که بخواهم او را ببخشم! او باید تاوان گناهش را می‌داد؛ البته پس از این‌که اطلاعات لازمه را در اختیار من گذاشت.
صدای گریان مالیا که به تته پته افتاده بود، در گوشم پیچید.
- من... من نمی... نمی‌دونم که پر... پرنسس کجا ر... رفتن.
دندان‌هایم را با غضب روی هم ساییدم. تا کی می‌خواست به دروغش ادامه دهد؟ من می‌دانستم او دروغ می‌گفت. تمام دروغ‌هایش برایم برملا شده بودند. این‌که هنوز با چنین گستاخی‌ای دروغ می‌گفت، ابروانم را در هم می‌تنید و خشمم را افزایش می‌داد. باورم نمی‌شد با چنین شجاعتی می‌توانست مقابلم دروغ بگوید.
- داری دروغ میگی مالیا.
سرش را بالا آورد و چشمان خیس و طوفانی‌اش را در چشمانم دوخت. مردمک چشمانش گشاد شده بودند و گونه‌هایش مملو از رد اشک بودند. در چنین حال بدی بود و آن‌گاه هنوز حقیقت را نمی‌گفت؟ حتی به خاطر خودش و جانش هم که شده باشد، قصد نداشت دست از دروغ و وانمود کردن بردارد؟ این وفاداری‌اش به کلارا به خاطر چه بود؟
- سرورم، من حقیقت رو میگم.
- بسه مالیا!
این را گفتم و چشم از او برداشتم. رویم را برگرداندم و پشت به اویی که روی زمین زانو زده و می‌گریست، ایستادم. دو محافظ روبه‌روی ما ايستاده و ما را می‌نگریستند.
کلافه دستی به موهایم کشیدم و هوا را به سوی ریه‌هایم هدایت کردم. درحالی که با خشم و کلافگی به محافظان نگاه می‌کردم، گفتم:
- یه کتک حسابی بهش بزنین و بندازینش زندان.
این را گفتم و به سرعت باد، به سوی خروجی سالن رفتم. قبل از خروجم از سالن، صدای التماس و بغض دار مالیا را شنیدم که خواهشمندانه و با نگرانی می‌گفت:
- نه، ولم کنید! خواهش می‌کنم ولم کنید.
و این جمله‌اش آخرین حرفی شد که قبل از خروج از سالن به گوشم خورد. درحالی که دستانم را مشت کرده بودم، با قدم‌های محکم و بلندی راهرو را می‌پیمودم. صدای پایم در راهروی ساکت طنین می‌انداخت. خشمگین بودم و اخم پررنگ روی ابروانم، نشان از تمرکزم می‌دادند.
فکرم درگیر خیانت مالیا و کمک کردنش به کلارا بود. چطور می‌توانست چنین کاری بکند؟ اصلاً کلارا چگونه توانسته بود مالیا را راضی به کمک بکند؟ امکان نداشت کلارا چنین برنامه‌ای ریخته باشد. آخر مالیا به درخواست کلارا، چه کمکی می‌توانست به او بکند؟ چه کاری از دست مالیا بر می‌آمد؟
نه، این نمی‌توانست فقط زیر سر کلارا باشد. قطعاً پای اشلی نیز درمیان بود. مالیا فقط به کلارا نه، بلکه به اشلی نیز وفادار بود؛ ولی آخر مالیا اشلی را از کجا می‌شناخت؟ چه ارتباطی با اشلی داشت؟
یعنی ممکن بود از همان ابتدا شروع به کار کردن مالیا در قصر زیر سر اشلی بوده باشد؟ یعنی ممکن بود مالیا جاسوس بوده باشد؟
با رجوع این فکر به ذهنم، ناگهان ایستادم. نگاهم به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین قفل شده بود. از فکر تحقق بودن این فکرم، وحشت بر وجودم رخنه کرد. نفس در سینه‌ام حبس شد و خشمم افزایش یافت.
آن پسرک ع×و×ض×ی از همان ابتدا جاسوسی برای خود در قصر فراهم کرده بود؟!
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. می‌توانستم بیشتر شدن و اوج گرفتن میزان نفرتم از اشلی را حس کنم. نفرت من از آن پسر حد و اندازه نداشت. از همان روز اول ورودش به زندگی‌ام، تمام زندگی‌ام به خاطر او زیر و رو شد. این‌که امروز به چنین حالی افتاده‌ بودم، به گردن اشلی بود. آن پسر، مقصر تمام بدبختی‌هایم بود و من تا او را نکشته و از روی زمین محوش نکنم، آرام نخواهم گرفت. این نفرتم به او تنها با مرگ اشلی از بین خواهد رفت و تنها، آن‌گاه است که قلبم آرام و قرار خواهد یافت.
به راهم ادامه دادم و از پیچ راهرو به سمت راست پیچیدم.
اکنون نیز، مهم نبود اگر مالیا از همان ابتدا جاسوسی اشلی را می‌کرده و طرف کلارا بوده. حال دستش برایم رو شده و دیگر هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد. دیگر نمی‌توانست به اشلی کمک کند. اکنون، فقط زندانی من بود و می‌توانستم حتی دستور مرگش را صادر کنم. می‌توانستم به او نشان دهم عاقبت خائن‌ها و جاسوس‌ها در قصر من چه می‌شود.
اما این کار را نخواهم کرد.
زنده ماندن مالیا می‌توانست سودی برایم داشته باشد. می‌توانستم از او به نفع خود استفاده کنم. نقشه‌هایی داشتند در ذهنم شکل می‌گرفتند و می‌دانستم دقیقاً چه استفاده‌ای از مالیا بکنم. زنده ماندن او، بیشتر از مردنش ارزش داشت.
لبخند شیطانی‌ای روی لبم نشست و نگاهم درخشش خاصی پیدا کرد.
به زودی جنگ راه خواهد افتاد؛ شکی در این نیست.
باید هر چه سریع‌تر خود را برای این جنگ آماده کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #180
***
(کلارا)
پس از این‌که یک روز کامل را صرف فکر کردن به اتفاقات اخیر کردم، بالاخره توانستم تصمیم درستی راجع به گفته‌های اشلی و ادوارد بگیرم. پس از یک روز تنها ماندن با خود و افکارم، راه درست کنار آمدن با این حوادث و پذیرفتنشان را پیدا کردم.
حال که با افکار منظم‌تر و منسجم‌تری داشتم به این موضوع می‌اندیشیدم، می‌دیدم واقعاً دشمن نبودن ادوارد را پذیرفته بودم. حال می‌توانستم او را به عنوان یک شاهزاده بپذیرم و با این موضوع کنار بیایم.
تصمیم عجولانه نگرفتن و قضاوت نکردن اوضاع ادوارد بر اساس احساساتم، واقعاً به دردم خوردند و کمکم کردند تا بتوانم تصمیم عاقلانه و عادلانه‌ای بگیرم. گرچه هر کسی بود، این تصمیم را می‌گرفت؛ زیرا در این میان، موضوع مهم و قابل توجه حق و ناحق بودن طرفین بود. باید به اشتباهات پدرم و قربانی شدن ادوارد در این قضیه توجه می‌کردیم و بر اساس این‌که چه کسی واقعاً گناهکار بود و چه کسی نه، قضاوت می‌کردیم؛ نه بر اساس روابط و احساس و گذشته و اعمال!
به خاطر حملاتی که ادوارد به مرکین کرده بود، تعداد زیادی انسان جانشان را باخته بودند؛ اما مقصر همه‌ی آنان پدرم بود، نه ادوارد. خون آن بی‌گناهان به گردن پدرم بود که با وجود این‌که همه چیز را می‌دانست، سکوت کرد و اشتباهش را به گردن نگرفت. برای ماندن روی تاج و تختی که حقش نبود، چشم بر تمام آن بی‌گناهانی که جانشان را باختند، بست.
پدرم بود که با به قتل رساندن خانواده‌ی والسین، همه‌ی مردم را فریب داد و ادوارد را تبدیل به بچه‌ای بی‌خانواده و تنها کرد. پدرم داشت قوانین را مطابق میل خود می‌چید و هیچ کس هم این را نمی‌فهمید.
اما دیگر بس بود! بس بود این همه سال فریب و دروغ و گناه!
با در نظر گرفتن تمامی این موضوعات و با فکر کردن زیاد به درست و غلط ماجرا، تصمیمی گرفتم که خود بابت درست بودنش مطمئن بودم و به خود و تصمیمم ایمان داشتم.
اجرای این تصمیم، اندکی ناراحتم می‌کرد؛ چون بالاخره پای پدرم در میان بود؛ اما این موضوع که قرار بود علیه پدرم بایستم، ناراحتم نمی‌کرد. چیزی که موجب اندوه من می‌شد، این بود که به چنین روزی رسیده بودیم که از پدرم دلخور باشم و دیگر دوستش نداشته باشم. چیزی که مرا ناامید و اندوهگین می‌کرد، این بود که مقصر همه‌ی این‌ها پدرم بود.
آهی غمناک کشیدم.
واقعاً از فکر کردن به این موضوع که پدرم حتی به خاطر آن سلطنتی که هیچ حقی روی آن نداشت، مرا؛ یعنی دخترش را کنار گذاشت‌، قلبم تکه تکه می‌شد. با این‌که می‌توانستم خود را شجاع نگه داشته و دید عاقلانه و درستی به ماجرا داشته باشم، اما هنوز هم انکار کردن قلب شکسته و ناامیدم سخت بود. سخت بود که بتوانم خاطراتم با پدرم را در ذهنم داشته باشم و با تداعیشان ناراحت نشوم. سخت بود باور کنم پدرم واقعاً آدمی بود که حتی به خاطر خانواده‌اش، دست از غرور و جاه‌طلبی برنمی‌داشت. یعنی حتی به خاطر من نیز نمی‌توانست چشم از طمع و حرصش بگیرد؟
این موضوعات خیلی دردناک بودند.
واقعاً چرا به چنین روزهایی رسیدیم؟
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و با رد شدن محافظی از کنارم، از فکر خارج شدم. ایستادم و رو به آن محافظ گفتم:
- می‌دونی اشلی و شاهزاده ادوارد کجان؟
محافط با شنیدن صدایم، سرش را به سمت من چرخاند. صاف ایستاد و با صدای محترمی گفت:
- توی کتابخونه هستن، پرنسس.
لبخند کوچکی روی لبم نشست. نگاه متشکر و قدردانی به او دوختم و گفتم:
- خیلی ممنون.
لبخندی زد و تعظیم کوتاهی در برابرم کردم. سپس درحالی که داشت از کنارم رد می‌شد تا به ادامه‌ی راهش بپردازد، فکری به ذهنم رجوع کرد. چشمانم را ریز کردم و اخم کوچکی ابروانم را زینت داد.
اندکی به سمت آن محافظ که فقط یک قدم با من فاصله داشت، چرخیدم و گفتم:
- و لطفاً دیگه من رو پرنسس صدا نزن؛ کلارا خیلی بهتره.
محافظ چند لحظه ایستاد. نمی‌دانستم داشت به چه می‌اندیشید. به این‌که چه پاسخی به حرفم بدهد؟ دنبال جمله‌ی مناسبی برای گفتن بود؟ چند لحظه بعد، برگشت و سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد. لبخندی زدم و درحالی که رویم را از او برمی‌گرداندم، به راهم ادامه دادم تا به کتابخانه بروم.
قصد داشتم تصمیمی را که گرفته بودم، به آنان بیان کنم و در مورد موضوعات پس از این، با آنان حرف بزنم. نیاز بود در مورد زین پس صحبت کنیم و همگی تصمیماتی گرفته و برنامه را مشخص کنیم.
نه مضطرب بودم، نه دستپاچه و نه معذب. فقط اندکی نگران بودم، که این نگرانی هم از تصمیمم یا بیان کردن آن، یا حتی کنار آمدن با ادوارد نشأت نمی‌گرفت. من به خاطر اتفاقات نامعلومی که قرار بود زین پس رخ دهند، نگران بودم. نمی‌دانستم پس از این تصمیم من، چه چیزهایی تغییر خواهند کرد و همین ندانستن‌ها مرا کنجکاو و نگران می‌کردند.
نفس عمیقی کشیدم و به سوی پله‌های مقابلم رفتم. با همسفر شدن با پله‌ها و رسیدن به طبقه‌ی بالا، به سمت کتابخانه رفتم.
وقتی مقابل در کتابخانه رسیدم، ایستادم و مکثی کردم. زبانی روی لبانم کشیدم و دستم را دور دستگیره فشردم.
پس از در زدن و شنیدن صدای بفرمایید ادوارد، دستگیره را چرخاندم و وارد کتابخانه‌ی بزرگی شدم. مشعل‌های اطراف کتابخانه و نوری که از پنجره‌ها ساطع می‌شد، داخل کتابخانه را روشن می‌کردند. دورتا‌دور سالن بزرگ گِرد، مملو از کتاب بود و در این میان، یک میز بزرگ وسط سالن قرار داشت. رنگ طلایی قفسه‌های کتاب، زیبایی خاصی به این محیط داده بودند و سقف گنبد مانند کتابخانه که با طرح‌های عجیب و زیبایی زینت داده شده بود، چشم بیننده را روی سقف قفل می‌کرد.
با دیدن اشلی و ادوارد که پشت میز ایستاده بودند، لبخندی روی لبم نشست. خود اشلی نیز با دیدن من لبخندی زد و در چشمانش درخشش خاص و عاشقانه‌ای بابت دیدنم هویدا گشت. نگاهش روی من قفل بود و به گفته‌ی خودش، او هیچ‌وقت از نگاه کردن به من سیر نمی‌شد.
از دو سه پله‌ی مقابل در، پایین رفتم و به سوی آن دو به راه افتادم. ادوارد به سمتم چرخیده بود و با کنجکاوی‌ای درون نگاهش، مرا می‌نگریست. مطمئناً بابت اين‌جا آمدنم کنجکاو شده بود و می‌خواست بداند چه چیزی مرا این‌جا کشانده. شاید قرار بود بابت رفتاری که می‌خواستم داشته باشم، متعجب شود.
وقتی نزد آنان رسیدم، پس از نیم نگاهی به کاغذهای انباشته روی هم و کتاب‌های پخش و پلا روی میز، به سوی ادوارد چرخیدم. با انگشت شست و انگشت اشاره‌ام، از دو طرف پیراهنم گرفتم و اندکی آن را بلند کردم. خم شدم و تعظیم کنان گفتم:
- سرورم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین