کلارا با شنیدن این حرف و لحن و صدای مطمئن اشلی، چند لحظه به چشمان او خیره شد. به اشلی اعتماد داشت و میدانست اگر اشلی این را میگفت، یعنی نگرانیای وجود نداشت. میدانست اشلی کار اشتباهی نمیکند و آنقدر قوی است که شورشیان نتوانند بلایی سرش بیاورند.
ادوارد مقابل اشلی و کلارا ایستاد.
از چهرهی کلارا نگرانی و از روی اخم روی ابروانش، خشم او را میدید. ادوارد به او حق میداد. کلارا از همان بدو تولد، او را به عنوان دشمن دیده بود. از همان کودکی در گوش او، دروغهایی در مورد سلطنت و دشمن بودن شورشيان زمزمه کرده بودند. ادوارد اینها را درک میکرد و بابت اینکه چنین دختر زیبا و خوش قلب و با شرافتی، با این دروغها بزرگ شده بود، احساس اندوه میکرد. میخواست حداقل اکنون به کلارا صلاحیت خود را اثبات کند. دوازده سال پیش، توانست ذهنیت اشلی را نسبت به خود تغییر دهد و کاری کند اشلی طرف او را بگیرد، اکنون نیز باید گذشته را تکرار میکرد تا کلارا نیز به تیمش افزوده شود.
گرچه قصد نداشت او را تحت فشار قرار دهد. فهمیدن آن حقایق برای کلارا و درک کردن و کنار آمدن با آنها، برایش سخت خواهد بود و مطمئناً او را بسیار شگفتزده خواهند کرد. ادوارد قصد داشت آرام آرام او را وادار به پذیرفتن حقایق بکند و در همان هنگام، نقشهی حمله به مرکین را از سر بچیند. حال که کلارا اينجا بود، دیگر دلیلی برای دست نگه داشتن، نداشتند و مانعی نبود تا سد راهشان شود. اکنون میتوانستند نقشههایشان را عملی سازند و نیروهایشان را برای جنگی عظیم و سرنوشت ساز، آماده سازند.
زبانی روی لبهایش کشید و دست نوازش افکار را از روی ذهنش پس زد. نگاهی میان اشلی و کلارا چرخاند و لبخندی گرم و صمیمی مهمان لبانش شد.
- خیلی خوشحالم که با هم میبینمتون.
اشلی در برابر این لحن خوشحال ادوارد که میدانست از صمیم قلب بود، لبخندی زد.
ادوارد سرش را به سمت کلارا چرخاند و سعی کرد هنگام حرف زدن با او محترم و در شأن یک پرنسس با او حرف بزند. سعی کرد علیرغم تمامی حقایقی که در مورد خود و پدرش دانسته بود، هنوز او را در جایگاه یک پرنسس بشمارد، چون بر خلاف پدرش لیاقتش را داشت!
- پرنسس کلارا، اینجا بودنتون باعث افتخاره.
کلارا اندکی از شنیدن این حرف متعجب گشت. افتخار؟ برای آنان، برای شورشیان اینجا بودن او چه افتخاری میتوانست داشته باشد؟ چرا ادوارد، کسی که در میدان جنگ و در مواقع معمول به اندازه هر دشمن دیگری، علیه پدرش و با حکومت مرکین مبارزه کرده بود، حال داشت اینگونه با او مهربان و محترم رفتار میکرد؟ ماجرا از چه قرار بود؟ چه علتی داشت که رهبر شورشیان مهربانتر شده بود؟
اما شاید ادوارد از همان ابتدا مهربان و آدم بدی نبوده و فقط بد جلوه داده شده! چقدر احتمال داشت او قربانی کارهای کثیف پدرش شده باشد؟ ولی آخر رهبر شورشیان چه نسبتی میتوانست با پدرش داشته باشد که بخواهد قربانی کارهای پدرش باشد؟ ادوارد و پدرش فقط دشمنان دیرینهای بودند، همین!
ادوارد جنگ با پدرش را از همان سن هفده سالگی آغاز کرده بود و اکنون شاید بیش از بیست سال میشد که دشمنی ادوارد و پدرش ادامه یافته بود؛ اما بیست سال برای یک شورشی که فقط هدف برکنار کردن پادشاه و سرنگون کردن حکومت را داشته باشد، اندکی مدت زیادی است! بیست سال تلاش برای گرفتن حکومت، مدت زیادی بود، مگر اینکه هدف دیگری جز نارضایتی از پادشاه داشته باشند!
قطعاً کاسهای زیر نیم کاسه بود و چیز دیگری وجود داشت.
آهی از درون کشید.
از اينکه رهبر شورشیان، کسی که در کل عمرش او را با نام دشمن شناخته، اکنون مقابلش ایستاده و با او اینچنین حرف میزد، برایش تعجب آور و نگران کننده بود. سردرگمش میکرد.
اشلی که متوجه این تعجب و سردرگمی کلارا شد و فهمید کلارا برای کنار آمدن با ماجرا اندکی به زمان نیاز دارد، تصمیم گرفت کنترل اوضاع را به دست بگیرد. تصمیم گرفت این زمان را به او بدهد و از نظر خودش نیز، هنوز زود بود برای سر اصل مطلب رفتن و کنار زدن پرده از حقایق! خودش نیز موافق بود که آرام آرام وارد ماجرا شوند.
نفس عمیقی کشید و به ادوارد نگاه کرد. ادوارد نیز متوجه معذب شدن و تعجب کلارا شده بود.
صدای جدی اشلی در گوشش پیچید.
- ادوارد، بهتره بذاریم کلارا یکم استراحت کنه؛ فردا همه با هم حرف میزنیم.
ادوارد سرش را به سمت اشلی چرخاند و سری به معنای تأیید حرفش تکان داد.
- بسیار خب، پس من امشب شما دوتا رو تنها میذارم.
ادوارد با اشاره به محافظانش، حرفش را ادامه داد و همچنان سعی کرد لبخند بر لب داشته باشد.
- به محافظها میگم یه اتاق دیگه رو براتون آماده کنن، اتاق خودت که حدس میزنم قابل موندن نیست.
اشلی دست دیگرش را میان موهایش چرخاند. حق با ادوارد بود؛ آن مکانی که در این دو ماه زندانش شده بود، حتی نمیتوانست نام اتاق را یدک بکشد. بابت این موضوع اندکی شرمنده شد. سوزاندن تمامی وسایل اتاق و تبدیل کردنشان به خاکستر، شاید زیاده روی بود؛ اما حق داشت! نبود کلارا بلاهایی سرش میآورد که خارج از کنترل خودش بودند. بدون کلارا حتی میتوانست ناخودآگاه دنیا را به آتش بکشد!
صدای ادوارد دوباره ملودی گوششان شد.
- و همینطور میگم شام رو به اتاقتون بیارن.
اشلی لبخندی زد و دستش را روی بازوی ادوارد گذاشت.
- خیلی ممنون.
کلارا با تعجب به دست اشلی که روی بازوی ادوارد بود، نگاه کرد. خیلی کنجکاو بود علت صمیمیت بین آن دو را بفهمد.
اینبار اشلی سر صحبت با ادوارد را ادامه داد. فکری به ذهنش رسیده بود که به نظرش فکر خوبی بود و میتوانستند عملی سازند. درست بود که تصمیم گرفتند به کلارا زمان بدهند؛ اما از سویی دیگر نیز باید عجله میکردند و دست به اقدام میزدند. حال که کلارا اينجا در کنارش بود، یعنی هیچ مانعی برای او و ادوارد وجود نداشت تا به مرکین حمله کنند. باید در حمله به مرکین دست میجنباندند، مخصوصاً اکنون که حتی کلارکسون نیز انتظار یک حمله را میکشید.
ادوارد با دقت به پیشنهاد اشلی گوش سپرد.
- ادوارد، فردا سر میز صبحونه نظرت چیه در موردش حرف بزنیم؟
ادوارد که میدانست منظور اشلی چیست، لحظهای به این پیشنهاد او فکر کرد و سپس سری در تأیید حرفش تکان داد.
- پس، فردا سر میز صبحونه میبینمتون.
این را گفت و پس از تکان دادن سری به معنای تعظیم برای کلارا و لبخند زدن، از کنار آنان رفت. رفت و کلارا را با سوالی مبهم که راجعبه چه میخواستند صحبت کنند، رها کرد.
***