ادوارد با چشمانی گرد شده از تعجب به کلارکسون نگاه کرد. از این پیشنهاد کلارکسون جا خورده بود و نمیدانست چه بگوید! از اینکه کلارکسون یک برگ برنده در دست داشت تا به واسطهی آن خودش را رها سازد، خشمگین بود؛ ولی آیا واقعاً میتوانست از طریق مالیا خودش را نجات دهد؟ اصلاً آنان میتوانستند معاملهی کلارکسون را بپذیرند؟
در دوراهی عجیبی مانده بود.
نمیتوانستند بگذارند مالیا قربانی این جنگ شود، ولی پس کلارکسون چه؟!
کلافه و عصبی نفس حبس شده در سینهاش را بیرون داد که همان لحظه صدای جدی کلارا او را از عالم افکارش بیرون کشید.
- یه لحظه بیاید.
نگاهش را به سوی کلارا که چرخاند، دید کلارا داشت به طرف دیگر حیاط میرفت تا اندکی از کلارکسون فاصله بگیرد. اشلی طناب درون دستش را به دست محافظ کنارش سپرد و همراه ادوارد به دنبال کلارا رفت. از این بازیهای کلارکسون خشمگین و عصبانی بود.
کلارکسون برای نجات خودش داشت از مالیا استفاده میکرد و اینکه آنان را در یک دوراهی قرار داده بود، اشلی را کلافه میکرد. نه میتوانستند کلارکسون را که برای شکست دادنش این همه کار انجام داده بودند، ول کنند و نه میتوانستند بر خطری که مالیا گرفتارش شده بود، چشم ببندند.
این همه پستی و ظالم بودن کلارکسون موجب نفرت اشلی میشد. آخر نفرتش نسبت به آن مرد تا کجا میخواست افزایش یابد؟ با هر کار و حرف کلارکسون، اشلی ذرهای بیش از پیش از او متنفر میشد و این همه پستی کلارکسون او را شگفتزده میکرد.
وقتی در چند قدمی کلارکسون، با کلارا و ادوارد دور هم جمع شدند، کلارا خیلی سریع و نگران گفت:
- نمیتونیم بذاریم بلایی سر مالیا بیاد.
نگاه هراسان و دستپاچهاش میان اشلی و ادوارد میچرخید و از حرکات دستش و حالت چهرهاش میشد به حال آشفتهاش و میزان اهمیتی که به مالیا میداد، پی برد. درحالی که به طور نامحسوسی به مالیا اشاره میکرد، جدیتر از قبل ادامه داد:
- مالیا کمک کرد من مرکین رو ترک کنم و بیام پیش شما، الان نمیتونم بذارم در قبال کارش بیشتر از این دچار دردسر بشه.
ادوارد نفسی عمیق کشید و همانطور که دستش را روی صورتش میکشید، پشیمان و با صدایی که رگههایی از عذاب وجدان درونش هویدا بود، گفت:
- از همون اولش هم من پاش رو به این ماجرا باز کردم و ازش خواستم هوات رو توی قصر داشته باشه!
اشلی که بیشتر شنونده بود تا به گوینده، درحالی که دستانش را مطابق حرفش تکان میداد، نگاهی میان ادوارد و کلارا چرخاند و وارد بحث شد. با صدای جدی و خونسردش سعی در به دست گرفتن اوضاع و کنترلش کرد، تا کلارا آرام بگیرد.
- مالیا رو نجات میدیم، مطمئن باشید.
- اشلی مجبوریم پدرم رو آزاد کنیم.
اشلی سریع سرش را به سمت کلارا چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد و متعجب پرسید:
- چی؟!
- محافظها زخمی و خسته هستن! توان یک جنگ دیگه رو ندارن. اگه سعی کنیم به زور مالیا رو نجات بدیم، جنگ دیگهای به پا میشه!
- خب ما هم میجنگیم.
کلارا در پاسخ به این حرف ادوارد، سری به طرفین تکان داد. لحن صدایش مطمئن و بیتردید بود و میخواست ادوارد و اشلی نیز به صحت حرفش پی ببرند.
- نمیتونیم. اینجا توی قصریم! پدرم اينجا هر گونه امکاناتی برای پیروزی در جنگ داره که هیچ، تعداد محافظانش اینجا خیلی بیشتر از میدون جنگه. محافظان کمی واسمون باقی مونده که نصفشون زخمیان و نصفشون داخل درحال مداوای زخمشون! نمیتونیم بجنگیم و پیروز بشیم.
اشلی ابروانش را با تعجب بالا داد و پرسید:
- پس یعنی داری میگی حرف کلارکسون رو قبول کنیم؟
- تقریباً آره، چون مجبوریم. نمیتونیم بذاریم مالیا به خاطر ما بمیره. بعد اینکه مالیا رو نجات دادیم، دوباره سعی میکنیم پدرم رو بگیریم. بالأخره هممون اينجا توی قصریم و کسی راه فراری نداره.
اشلی آهی کشید و سرش را پایین انداخت. در فکر پیشنهاد کلارا فرو رفته بود. میتوانست پیشنهاد خوبی باشند و اگر خوش شانس بودند، میتوانستند با عمل به حرف کلارا، با یک تیر دو نشان بزنند؛ اما آخر ریسکش خیلی بالا بود! یعنی واقعاً میتوانستند پس از نجات دادن مالیا دوباره کلارکسون را در چنگشان بگیرند؟
از سویی دیگر نیز، حق با کلارا بود. اینکه سعی کنند با کلارکسون سر نجات دادن مالیا، در قصرش بجنگند، مانند این بود که سعی کنی شیر را در قلمرویش شکست دهی! اشلی نفس حبس شده در سینهاش را با کلافگی بیرون داد. هر چند دوست نداشت کلارکسون را آزاد کند؛ اما در عین حال هم دوست نداشت موجب مرگ و دردسر بیش از این مالیا شود.
نگاهش را به سوی کلارا چرخاند و جدی و با لحنی شرطی گفت:
- اگه میخوایم کلارکسون رو آزاد کنیم، پس باید خیلی احتیاط کنیم.
کلارا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. از اینکه میتوانستند مالیا را نجات دهند، بسیار خوشحال شده بود و این خوشحالی در برق نگاهش نیز عیان بود؛ اما با این حال، شرایط بحرانی و آشفتهای را که درونشان قرار داشتند، از یاد نبرده بود و سر همین خیلی سریع لبخند از روی لبش ماسید و کلارا خیلی جدی سری در تأیید حرف اشلی تکان داد.
سرانجام، اشلی با نگاهی کنجکاو و در انتظار دریافت پاسخی، به ادوارد نگاه کرد و پرسید:
- تو موافقی؟
ادوارد نفسی عمیق کشید و سری تکان داد.
- آره.
- پس بیاین بریم.
با این حرف اشلی، هر سه به سمت کلارکسون برگشتند. کلارکسون نگاه منتظر و کنجکاوش را روی آن سه دوخت. نگران این بود که بفهمد چه تصمیمی گرفتهاند. آنگاه که اشلی بیش از همه به او نزدیک شد و مقابلش ایستاد، قلبش از شدت اضطراب خود را به هر سو میکوبید.
اشلی دستش را به سمت کلارکسون دراز کرد. از نگاهش، میشد به میزان نفرت و خشمی که داشت، پی برد. نگاه جدیاش به سوی طناب دور دست کلارکسون سُر خورد و با اشارهی دستش طناب را سوزاند. کلارکسون همانطور که با نگاهی بهتزده سوختن طناب را مینگریست، به حرف های اشلی گوش سپرد. یعنی آنان معاملهاش را پذیرفته بودند؟
- کلارکسون، طبق خواستهات آزادت میکنیم، اما تو هم باید به حرفت عمل کنی و مالیا رو ول کنی.
کلارکسون پوزخندی زد و پس از سوختن کامل طنابها، همانطور که مچ دستش را با دست دیگرش میمالید، نیم نگاهی به اشلی انداخت.
- یه مرد همیشه روی حرفش میمونه!
پس از این حرف، از روی زمین بلند شد. هنوز مچ دستش را میمالید تا دردی که رد طناب به جا گذاشته بود، کمتر شود. هر چند شانهی زخمی اش نیز از سویی دیگر درد گرفته بود. او سر تا پای اشلی را از نظر میگذارند و اشلی خشمگین به کلارکسون خیره شده بود.
پس از پوزخند تحقیرآمیزی، به سوی پلهها گام برداشت. در همان هنگام که آرام آرام دو سه پله را بالا میرفت، گفت:
- ولش کنید بره.
دو محافظی که بازوان مالیا را گرفته بودند، دستانش را ول کردند و مالیا دوان دوان از کنار کلارکسون رد شد و به سوی کلارا دوید. هق هق میکرد و به نفس نفس افتاده بود. سراسر وجودش میلرزید و از اینکه توانسته بود از دست آن محافظان نجات یابد، بسیار خوشحال و خدا را سپاسگزار بود. قلبش از شدت هیجانی که داشت، تند و نامنظم میتپید. هراسان و دستپاچه خود را به کلارا رساند و در آغوشش پناه برد. کلارا با بغض و اندوه، با دستش موهایش را نوازش کرد. از دیدن بازوهای کبود و زخمی مالیا، احساس کرد قلبش تکه تکه شد. آهی متأسف کشید. هیچ جوره نمیتوانست از دست عذاب وجدانش رها گردد و با این بلایی که سر مالیا آمده بود، کنار بیاید.
- ممنونم پرنسس.
صدای خوشحال مالیا بابت نجات یافتن و هق هقهایش و بغضی که در صدایش عیان بود، بیش از پیش کلارا را ناراحت کرد. کلارا زبانی روی لبانش کشید و با صدای آرام و متأسفی دم گوش مالیا گفت:
- مالیا، ببخشید که به خاطر من به چنین دردسری افتادی. متأسفم!
این را گفت و خیلی با عجله و دستپاچه، از مالیا فاصله گرفت. نباید وقت تلف میکرد و بیش از این به مالیا اجازهی بودن در این مهلکه را میداد. دستانش را آرام و نوازش گونه روی بازوهای او گذاشت و رو به اشلی گفت:
- از اينجا میبرمش.