. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #211
ادوارد با چشمانی گرد شده از تعجب به کلارکسون نگاه کرد. از این پیشنهاد کلارکسون جا خورده بود و نمی‌دانست چه بگوید! از این‌که کلارکسون یک برگ برنده در دست داشت تا به واسطه‌ی آن خودش را رها سازد، خشمگین بود؛ ولی آیا واقعاً می‌توانست از طریق مالیا خودش را نجات دهد؟ اصلاً آنان می‌توانستند معامله‌ی کلارکسون را بپذیرند؟
در دوراهی عجیبی مانده بود.
نمی‌توانستند بگذارند مالیا قربانی این جنگ شود، ولی پس کلارکسون چه؟!
کلافه و عصبی نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد که همان لحظه صدای جدی کلارا او را از عالم افکارش بیرون کشید.
‌- یه لحظه بیاید.
نگاهش را به سوی کلارا که چرخاند، دید کلارا داشت به طرف دیگر حیاط می‌رفت تا اندکی از کلارکسون فاصله بگیرد. اشلی طناب درون دستش را به دست محافظ کنارش سپرد و همراه ادوارد به دنبال کلارا رفت. از این بازی‌های کلارکسون خشمگین و عصبانی بود.
کلارکسون برای نجات خودش داشت از مالیا استفاده می‌کرد و این‌که آنان را در یک دوراهی قرار داده بود، اشلی را کلافه می‌کرد. نه می‌توانستند کلارکسون را که برای شکست دادنش این همه کار انجام داده بودند، ول کنند و نه می‌توانستند بر خطری که مالیا گرفتارش شده بود، چشم ببندند.
این همه پستی و ظالم بودن کلارکسون موجب نفرت اشلی می‌شد. آخر نفرتش نسبت به آن مرد تا کجا می‌خواست افزایش یابد؟ با هر کار و حرف کلارکسون، اشلی ذره‌ای بیش از پیش از او متنفر می‌شد و این همه پستی کلارکسون او را شگفت‌زده می‌کرد.
وقتی در چند قدمی کلارکسون، با کلارا و ادوارد دور هم جمع شدند، کلارا خیلی سریع و نگران گفت:
- نمی‌تونیم بذاریم بلایی سر مالیا بیاد.
نگاه هراسان و دستپاچه‌اش میان اشلی و ادوارد می‌چرخید و از حرکات دستش و حالت چهره‌اش می‌شد به حال آشفته‌اش و میزان اهمیتی که به مالیا می‌داد، پی برد. درحالی که به طور نامحسوسی به مالیا اشاره می‌کرد، جدی‌تر از قبل ادامه داد:
- مالیا کمک کرد من مرکین رو ترک کنم و بیام پیش شما، الان نمی‌تونم بذارم در قبال کارش بیشتر از این دچار دردسر بشه.
ادوارد نفسی عمیق کشید و همان‌طور که دستش را روی صورتش می‌کشید، پشیمان و با صدایی که رگه‌هایی از عذاب وجدان درونش هویدا بود، گفت:
- از همون اولش هم من پاش رو به این ماجرا باز کردم و ازش خواستم هوات رو توی قصر داشته باشه!
اشلی که بیشتر شنونده بود تا به گوینده، درحالی که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌داد، نگاهی میان ادوارد و کلارا چرخاند و وارد بحث شد. با صدای جدی و خونسردش سعی در به دست گرفتن اوضاع و کنترلش کرد، تا کلارا آرام بگیرد.
- مالیا رو نجات می‌دیم، مطمئن باشید.
- اشلی مجبوریم پدرم رو آزاد کنیم.
اشلی سریع سرش را به سمت کلارا چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد و متعجب پرسید:
- چی؟!
- محافظ‌ها زخمی و خسته هستن! توان یک جنگ دیگه رو ندارن. اگه سعی کنیم به زور مالیا رو نجات بدیم، جنگ دیگه‌ای به پا می‌شه!
- خب ما هم می‌جنگیم.
کلارا در پاسخ به این حرف ادوارد، سری به طرفین تکان داد. لحن صدایش مطمئن و بی‌تردید بود و می‌خواست ادوارد و اشلی نیز به صحت حرفش پی ببرند.
- نمی‌تونیم. این‌جا توی قصریم! پدرم اين‌جا هر گونه امکاناتی برای پیروزی در جنگ داره که هیچ، تعداد محافظانش این‌جا خیلی بیشتر از میدون جنگه. محافظان کمی واسمون باقی مونده که نصفشون زخمی‌ان و نصفشون داخل درحال مداوای زخمشون! نمی‌تونیم بجنگیم و پیروز بشیم.
اشلی ابروانش را با تعجب بالا داد و پرسید:
- پس یعنی داری میگی حرف کلارکسون رو قبول کنیم؟
- تقریباً آره، چون مجبوریم. نمی‌تونیم بذاریم مالیا به خاطر ما بمیره. بعد این‌که مالیا رو نجات دادیم، دوباره سعی می‌کنیم پدرم رو بگیریم. بالأخره هممون اين‌جا توی قصریم و کسی راه فراری نداره.
اشلی آهی کشید و سرش را پایین انداخت. در فکر پیشنهاد کلارا فرو رفته بود. می‌توانست پیشنهاد خوبی باشند و اگر خوش شانس بودند، می‌توانستند با عمل به حرف کلارا، با یک تیر دو نشان بزنند؛ اما آخر ریسکش خیلی بالا بود! یعنی واقعاً می‌توانستند پس از نجات دادن مالیا دوباره کلارکسون را در چنگشان بگیرند؟
از سویی دیگر نیز، حق با کلارا بود. این‌که سعی کنند با کلارکسون سر نجات دادن مالیا، در قصرش بجنگند، مانند این بود که سعی کنی شیر را در قلمرویش شکست دهی! اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون داد. هر چند دوست نداشت کلارکسون را آزاد کند؛ اما در عین حال هم دوست نداشت موجب مرگ و دردسر بیش از این مالیا شود.
نگاهش را به سوی کلارا چرخاند و جدی و با لحنی شرطی گفت:
- اگه می‌خوایم کلارکسون رو آزاد کنیم، پس باید خیلی احتیاط کنیم.
کلارا لبخند کم‌رنگی روی لبش نشاند. از این‌که می‌توانستند مالیا را نجات دهند، بسیار خوشحال شده بود و این خوشحالی در برق نگاهش نیز عیان بود؛ اما با این حال، شرایط بحرانی و آشفته‌ای را که درونشان قرار داشتند، از یاد نبرده بود و سر همین خیلی سریع لبخند از روی لبش ماسید و کلارا خیلی جدی سری در تأیید حرف اشلی تکان داد.
سرانجام، اشلی با نگاهی کنجکاو و در انتظار دریافت پاسخی، به ادوارد نگاه کرد و پرسید:
- تو موافقی؟
ادوارد نفسی عمیق کشید و سری تکان داد.
‌- آره.
- پس بیاین بریم.
با این حرف اشلی، هر سه به سمت کلارکسون برگشتند. کلارکسون نگاه منتظر و کنجکاوش را روی آن سه دوخت. نگران این بود که بفهمد چه تصمیمی گرفته‌اند. آن‌گاه که اشلی بیش از همه به او نزدیک شد و مقابلش ایستاد، قلبش از شدت اضطراب خود را به هر سو می‌کوبید.
اشلی دستش را به سمت کلارکسون دراز کرد. از نگاهش، می‌شد به میزان نفرت و خشمی که داشت، پی برد. نگاه جدی‌اش به سوی طناب‌ دور دست کلارکسون سُر خورد و با اشاره‌ی دستش طناب‌ را سوزاند. کلارکسون همان‌طور که با نگاهی بهت‌زده سوختن طناب را می‌نگریست، به حرف های اشلی گوش سپرد. یعنی آنان معامله‌اش را پذیرفته بودند؟
- کلارکسون، طبق خواسته‌ات آزادت می‌کنیم، اما تو هم باید به حرفت عمل کنی و مالیا رو ول کنی.
کلارکسون پوزخندی زد و پس از سوختن کامل طناب‌ها، همان‌طور که مچ دستش را با دست دیگرش می‌مالید، نیم نگاهی به اشلی انداخت.
- یه مرد همیشه روی حرفش می‌مونه!
پس از این حرف، از روی زمین بلند شد. هنوز مچ دستش را می‌مالید تا دردی که رد طناب به جا گذاشته بود، کم‌تر شود. هر چند شانه‌ی زخمی اش نیز از سویی دیگر درد گرفته بود. او سر تا پای اشلی را از نظر می‌گذارند و اشلی خشمگین به کلارکسون خیره شده بود.
پس از پوزخند تحقیرآمیزی، به سوی پله‌ها گام برداشت. در همان هنگام که آرام آرام دو سه پله را بالا می‌رفت، گفت:
‌- ولش کنید بره.
دو محافظی که بازوان مالیا را گرفته بودند، دستانش را ول کردند و مالیا دوان دوان از کنار کلارکسون رد شد و به سوی کلارا دوید. هق هق می‌کرد و به نفس نفس افتاده بود. سراسر وجودش می‌لرزید و از این‌که توانسته بود از دست آن محافظان نجات یابد، بسیار خوشحال و خدا را سپاس‌گزار بود. قلبش از شدت هیجانی که داشت، تند و نامنظم می‌تپید. هراسان و دست‌پاچه خود را به کلارا رساند و در آغوشش پناه برد. کلارا با بغض و اندوه، با دستش موهایش را نوازش کرد. از دیدن بازوهای کبود و زخمی مالیا، احساس کرد قلبش تکه تکه شد. آهی متأسف کشید. هیچ جوره نمی‌توانست از دست عذاب وجدانش رها گردد و با این بلایی که سر مالیا آمده بود، کنار بیاید.
- ممنونم پرنسس.
صدای خوشحال مالیا بابت نجات یافتن و هق هق‌هایش و بغضی که در صدایش عیان بود، بیش از پیش کلارا را ناراحت کرد. کلارا زبانی روی لبانش کشید و با صدای آرام و متأسفی دم گوش مالیا گفت:
- مالیا، ببخشید که به خاطر من به چنین دردسری افتادی. متأسفم!
این را گفت و خیلی با عجله و دست‌پاچه، از مالیا فاصله گرفت. نباید وقت تلف می‌کرد و بیش از این به مالیا اجازه‌ی بودن در این مهلکه را می‌داد. دستانش را آرام و نوازش گونه روی بازوهای او گذاشت و رو به اشلی گفت:
- از اين‌جا می‌برمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #212
اشلی آرام سری تکان داد و کلارا مچ دست مالیا را گرفت و او را به سوی گرتیس برد. مالیا به تبعیت از حرف کلارا، روی گرتیس نشست. کلارا با چشمانی بغض‌دار و ناراحت، به او نگاه کرد و با لبخند تلخی گفت:
- دیگه هیچ‌وقت به این قصر برنگرد.
سپس درحالی که موهای سر گرتیس را نوازش می‌کرد، رو به او گفت:
- گرتیس، از اين‌جا ببرش.
گرتیس بال‌هایش را از هم گشود. کلارا از پرنده‌اش فاصله گرفت و در همان هنگام که گرتیس پاهایش را به قصد پرواز از روی زمین بلند کرد، صدای مالیا در گوش کلارا طنین انداخت.
‌- ممنونم پرنسس.
و سپس، گرتیس همراه مالیا به سوی آسمان پرواز کرد و آن میدان خطرناکی را که قرار بود اتفاقات شومی را به چشم ببیند، ترک کرد. گرتیس و مالیا خود را از مهلکه دور کردند و کاش بقیه نیز می‌توانستند این کار را بکنند. کلارا چند لحظه به رفتن گرتیس خیره شد و زمانی که دیگر آن دو از دیدرس خارج شدند، با قورت دادن آب دهانش سعی کرد بغضش را از بین ببرد و بی اهمیت به این‌که چقدر موفق بوده یا نه، به سوی اشلی و ادوارد برگشت. کنار اشلی ایستاد و به پدرش که روی سکوی مقابل در ایستاده بود، نگاه کرد.
نگرانی و اضطراب بر قلبش سایه انداخته بودند و آرزو می‌کرد با مشت کردن دستانش، بتواند از لرزششان جلوگیری کند. حال که مالیا را نجات داده بودند، باید چه کاری می‌کردند؟ پدرش نجات یافته بود و میان دو محافظ ایستاده بود.
اکنون باید چگونه او را می‌گرفتند؟
این سؤال‌های بی‌پاسخی که ذهن کلارا را اِشغال کرده بودند، موجب نگرانی‌اش می‌شدند. خسته و کلافه از این سؤال‌ها، سعی کرد پاسخشان را بیابد؛ لذا با صدای آرام و کنجکاوی از اشلی پرسید:
‌- الان چی کار کنیم؟
اشلی که متوجه نگرانی درون صدای کلارا شده بود، اخمی کرد و با خشم دندان‌هایش را روی هم سایید. کاش پاسخ سؤال کلارا را می‌دانست و می‌توانست جوابش را دهد، اما حتی او نیز نمی‌دانست اکنون باید چه کنند. نگران و خشمگین بود و با نفرت به کلارکسون خیره شده بود.
کلارکسون که گویا سؤال کلارا را شنیده بود، تک خنده‌ای کرد که توجه کلارا را جلب کرد. نگاه‌ها روی کلارکسون خیره ماند و درحالی که نگاهش را روی اشلی قفل کرده بود، با صدای خرسند و مقتدری گفت:
‌- اوه! الان من بهتون نشون میدم که چی کار کنید.
هر سه متعجب و سردرگم به کلارکسون نگاه کردند. این لحنش نشان می‌داد کلارکسون قصد انجام کاری داشت و به همین خاطر احساس پیروزی می‌کرد. لبخند مغرور و مرموزش اشلی را نگران می‌کرد. یاید جلوی هر گونه اقدامی را می‌گرفت؛ اما آخر کلارکسون چه در سر داشت؟ منظورش از حرفش چه بود؟
ناگهان لبخند از روی لب کلارکسون ماسید و او جدی‌تر شد. دستانش مشت و چشمانش را ریز کرد. نگاه جدی و مملو از نفرتش را میان ادوارد و اشلی چرخاند و با صدای بلند و خشمگینی که میزان خشم و غضبش حد و اندازه نداشت، فریاد زد:
‌- محافظان! بکشینشون!
چشمان کلارا از فرط تعجب گرد و نفس در سینه‌اش حبس شد. دستانش سست شدند و درحالی که وحشت‌زده و نگران به پدرش می‌نگریست، آرام لب زد:
- چی؟
در پس حرف کلارا، بدون این‌که کوچک‌ترین فرصتی برای یک حرکت داشته باشند، بدون این‌که بتوانند دستور صادر شده‌ را درک کنند، ناگهان محاصره شدند و همه‌ی محافظان نوک تیز شمشیرهایشان را به سوی آن سه گرفتند.
محاصره‌ شده بودند و داشتند با تعجب نگاهشان را در اطراف می‌چرخاندند. ادوارد درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، چشمان گرد شده‌اش را میان محافظان می‌چرخاند و در عجب این بود که چرا دچار چنین وضعیتی شدند. باید می‌دانستند کلارکسون به محض رهایی از دست اشلی، برای شکست دادن آنان تلاش خواهد کرد.
پی در پی و تند تند نفس می‌کشید و نگران بود. نیروهای نصف زخمی آنان در برابر محافظان صحیح و سالم کلارکسون! چقدر شانس پیروزی داشتند؟
سرانجام نگاهش به سمت کلارکسون چرخید.
آن مرد منفور بالای پله‌ها ایستاده و درحالی که دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود، با نگاه پیروزمندانه‌ای آنان را می‌نگریست. غرور و تمسخر درون نگاهش باعث انزجار ادوارد می‌شد. با نفرت چشم از او گرفت و خیلی آرام خطاب به اشلی گفت:
- باید بجنگیم.
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #213
اشلی این را گفت و سپس دستانش را به سوی کلارا دراز کرد. محکم کلارا را هل داد که کلارا متعجب از این کار ناگهانی اشلی، چند قدم عقب رفت و به خاطر از دست دادن تعادلش، روی زمین افتاد. از محافظانی که اشلی و ادوارد را محاصره کرده بودند، دور و به عبارتی از میدان مهلکه خارج شد.
کلارا آرنج دستانش و کمرش محکم به زمین خورد و به خاطر این دردی که در نواحی مربوطه پیچیده بود، چهره‌اش در هم فرو رفت. ناله‌ی خفیفی از دهانش خارج ‌شد و مطمئن بود آرنج دستانش به خاطر ضربه سرخ شده بودند. با این‌که شدت باران خیلی کمتر شده بود، اما زمین هنوز خیس و گِلی بود و کلارا با افتادن، سرتاسر لباس‌هایش گِلی شد.
سرش را چرخاند و به اشلی نگاه کرد. متعجب بود که چرا او چنین کاری انجام داد! دلیل کارش را نفهمیده بود و مات و مبهوت به اشلی چشم دوخته بود.
اشلی پس از این‌که مطمئن شد به خاطر این کارش، کلارا هنگام شروع مبارزه وسط درگیری گیر نخواهد افتاد، چشم از او گرفت و به محافظان اطرافش نگاه کرد. حال می‌توانست بدون نگرانی برای کلارا مبارزه کند. اخمی روی ابروانش نشست و خطاب به ادوارد زیر لب زمزمه کرد:
- بریم.
ادوارد شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و اشلی دستانش را شعله‌ور کرد. به تبعیت از آن دو، باقی محافظان اشلی نیز شمشیرهایشان را بیرون کشیدند. اشلی و ادوارد به سوی محافظان کلارکسون دویدند و محافظان کلارکسون، با بالا بردن شمشیرهایشان آماده‌ی جنگیدن شدند.
کلارکسون لبخند مفتخری زد و چند قدم عقب رفت. حال، تنها کاری که باید می‌کرد، این بود که یک جا بایستد و از پیروزی‌ای که داشت به سمتش می‌آمد، استقبال کند!
بار دیگر و شاید برای بار آخر، محافظان هر دو سو در هم آمیختند. شمشیرها به هم کوبیده شدند و محافظان کلارکسون، در برابر محافظان زخمی و خسته‌ی اشلی و ادوارد شانس بیشتری برای پیروزی داشتند!
ابتدای مبارزه بود، اما اشلی و ادوارد از همان ابتدا شاید سه چهار محافظ از دست دادند! اجساد خونی محافظان پس از یک ضربه‌ی شمشیر، روی زمین می‌افتادند. خیلی‌هایشان توان دوباره بلند شدن نداشتند و درحالی که دست در دست فرشته‌ی مرگ می‌گذاشتند، دنیا را وداع می‌گفتند. حیاط قصری که سال‌های زیادی شاهد زندگی خانواده‌ها و خاطره‌هایشان بود، اکنون به میدان مبارزه‌ تبدیل شده و چهره‌ای زشت و خشونت‌آميز به خود گرفته بود.
محافظان به هر سوی حیاط می‌دویدند و سعی در کشتن حریفشان داشتند. سر و صدای ایجاد شده تا گوش آسمان نیز می‌رسید و چنان کل قصر را زیر سلطه گرفته بود که به صدای ایجاد شده ندیمه‌های داخل قصر می‌شتافتند و از پنجره‌ها و بالکن‌های برج‌ها، به تماشای جنگ می‌ایستادند. همه‌یشان نگران و وحشت‌زده بودند و حتی برخی تماشای آن درگیری و خشونت را دوام نیاورده، با اندوه و حالی شوریده به داخل برمی‌گشتند. برخی بابت دیدن کلارا، آن هم پس از یک ماه، متعجب می‌شدند و با نگرانی در گوش هم اظهار نظر می‌کردند.
محافظان بیشتری از داخل قصر خارج می‌شدند و وقتی میدان مبارزه را می‌دیدند و دستور کلارکسون؛ مبنا بر جنگیدن را می‌شنیدند، هراسان و با عجله به سوی میدان جنگ می‌دویدند. درحالی که از تعداد محافظان اشلی و ادوارد کاسته می‌شد، به تعداد محافظان کلارکسون افزوده می‌شد و این نگران کننده بود!
ادوارد شمشیرش را به سوی محافظ روبه‌رویش گرفت و در یک آن با حرکت مورب گونه‌ی شمشیر، سینه‌ی حریفش را برید. ناگهان دردی طاقت‌فرسا در بدن محافظ پیچید و روی زمین افتاد.
ادوارد چشم از او گرفت و هراسان و دست‌پاچه نگاهش را در اطراف چرخاند تا وضعیت را بررسی کند. تند تند نفس می‌کشید و سینه‌اش مدام جلو و عقب می‌شد. بازوانش به خاطر حرکات شمشیری که انجام می‌داد، از فرط خستگی درد گرفته بودند. صدای تپش قلبش را در گوش‌هایش می‌شنید و دهانش به خاطر جنب و جوش زیاد مزه‌ی سرب می‌داد.
همه‌ی محافظان در تکاپو و در حال جنگیدن بودند. همه‌یشان در اطراف مشغول مبارزه و دفع حملات دشمن، یا که ضربه زدن به دشمن بودند. بدون این‌که تعداد را بشمارد، می‌توانست ببیند که محافظان کلارکسون به محافظان خودش برتری دارند.
نگران و مضطرب چند قدم عقب رفت. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، شکست می‌خوردند. ادوارد پس از سال‌ها موفق به ورود به قصر شد. چیزی به پیروزی‌اش نمانده بود و نمی‌خواست در آستانه‌ی پیروزی شکست بخورند.
ناگهان از پشت به شخصی خورد و از اسارت افکارش رها گردید. سرش را اندکی به عقب چرخاند و زیرچشمی نگاهی کوتاه انداخت که با اشلی مواجه شد.
آن دو، وسط میدان مبارزه پشت به هم ایستاده بودند. نگرانی درون صدای اشلی قابل انکار نبود.
- وضعیتمون خیلی بده!
پی در پی نفس‌های تند و نامنظم می‌کشید. شعله‌ی دستانش را خاموش کرد و سرش را پایین انداخت. موهای خیسش جلوی چشمانش ریختند و اشلی درحالی که سینه‌اش به خاطر نفس‌های تند تندش جلو و عقب می‌رفت، خسته و با بدنی سست به ادوارد تکیه داد. زبانی روی لبانش کشید تا لب‌های خشکش را تر کند. همه‌یشان خیلی خسته و بی‌حال بودند و از پی در پی کشته شدن محافظانش، می‌توانست به این موضوع پی ببرد.
صدای جدی و مضطرب ادوارد نغمه‌ی گوش اشلی شد.
- باید یه کاری کنیم. نمی‌تونیم بذاریم برگ برنده دست کلارکسون بمونه!
- همشون رو بسوزونم؟
ادوارد نگاهی به اطرافش انداخت. نمی‌دانست پیشنهاد اشلی را قبول کند یا نه. اگر اشلی همه‌ی محافظان کلارکسون را می‌کشت، آن‌گاه پیروز جنگ می‌شدند. ادوارد دستش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد، گفت:
- هنوز نه، اما اگه نتونیم شکستشون بدیم اون موقع میگم یه آتیشی راه بندازی.
اشلی پوزخندی کنج لبش نشاند و با یک بار باز و بسته کردن چشمانش، موجب تغییر رنگ چشمانش از سیاه به آبی شد. باز چشمانش سفیدی و سیاهی خود را از دست دادند و اشلی درحالی که روی محافظانی که به سویش می‌آمدند، متمرکز شده بود، گفت:
- حله.
سپس آن دو از هم دور شدند و هر کدام در سمتی از حیاط به مبارزه پرداختند. ادوارد با شمشیر و اشلی با مشت و شعله‌هایش با حریف مبارزه می‌کردند و هر کدام نگران این بودند که چگونه در برابر محافظان کلارکسون پیروز شوند.
کلارا مات و مبهوت به مبارزه‌ای که ناگهان شروع شده و شدت گرفته بود، نگاه می‌کرد. کشته شدن محافظان خودشان و شرایط سختی را که اشلی و ادوارد در آن قرار گرفته بودند، می‌دید. اگر اوضاع به این روال ادامه می‌یافت، آنان با شکست بدی مواجه می‌شدند. نباید این اتفاق می‌افتاد! نباید در پایان نقشه و در آستانه‌ی پیروزی شکست می‌خوردند.
از شدت ترسی که بر وجودش تسلط یافته بود، قلبش تند و نامنظم می‌تپید. دستانش می‌لرزیدند و نمی‌دانست چه کند. دلش می‌خواست به کمک اشلی و ادوارد برود، اما او نمی‌توانست کاری انجام دهد! کاری از دستش ساخته نبود.
دستان لرزانش را مشت کرد و درحالی که بغض بر گلویش چنگ زده بود و از شدت خشم دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، از روی زمین بلند ‌شد.
نمی‌توانست به میدان جنگ برود و بجنگد، ولی در عین حال هم نمی‌توانست گوشه‌ای بنشیند و دست روی دست بگذارد. دوان دوان به سوی پله‌های مقابل درِ قصر رفت و وقتی با طی کردن آن پله‌ها، مقابل پدرش ایستاد، بی هیچ درنگی گفت:
- پدر! ازت می‌خوام این جنگ رو همین الان تموم کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #214
صدای فریاد بلند و خشمگینش و لحن خواهشمندانه‌ای که داشت، سبب لبخندی روی لبان کلارکسون شد. کلارکسون بالأخره از تماشای مبارزه دل کَند و سرش را به سوی کلارا چرخاند. نگاه قاطع و مصمم کلارا، شجاعتی چشم‌گیر را فریاد می‌زد و حالت چهره‌ی خشمگین و متأسفش موجب می‌شد کلارکسون بفهمد این جنگ برایش خوشایند نبود.
دستش را روی شانه‌ی کلارا گذاشت و درحالی که لبخند خونسردی جهت آرام سازی کلارا می‌زد، گفت:
- اوه! دختر عزیزم! ببین کلارا... .
همان‌طور که دستش را روی شانه‌ی کلارا گذاشته بود، او را به داخل قصر هدایت کرد و کلارا همان‌طور که نگاه متحیر و اندوهگینش میان کلارکسون و اشلی و ادوارد در میدان جنگ می‌چرخید، هم قدم با پدرش از در ورودی عبور کردند و به سالن اول رفتند.
کلارکسون ادامه داد:
- توی زندگی نمی‌تونیم خیلی چیزها رو کنترل کنیم.
کلارا ناگهان دو قدم عقب رفت و دست پدرش را از روی شانه‌اش پس زد. کلارکسون چشمان گرد شده از تعجبش را میان دست پس زده شده‌اش و کلارا چرخاند. کلارا درحالی که دستانش را مشت می‌کرد، تمسخرآمیز گفت:
- ولی این جنگ رو می‌تونی کنترل کنی. می‌تونی به جای چسبیدن به تاج و تختی که حتی مال تو نیست، تسلیم بشی و بذاری پادشاه حقیقی روی اون تخت پادشاهی بشینه.
این حرف کلارا برابر شد با فریاد خشمگین و حرصی کلارکسون! چنان در صورتش فریاد می‌کشید که کلارا هراسان دوباره یک قدم عقب‌تر رفت.
- اون تاج و تخت مال منه! اون پادشاهی مال منه!
دستش را به سمت در دراز کرد و با انگشت اشاره‌اش به ادوارد که در حیاط مشغول مبارزه بود، اشاره کرد.
- نه مال اون ع×و×ض×ی.
صدای بلندش خشم و نفرتش از ادوارد را فریاد می‌زد و پس از اتمام حرفش، درحالی که نفس نفس می‌زد، با نگاهی آرام‌تر به کلارا نگاه کرد. دیگر آن نگاه خشمگینش برای کلارا قابل رؤیت نبود. کلارا چند لحظه پیش، وجهه‌ای از پدرش را دید که فکر نمی‌کرد ببیند! چند لحظه پیش، حالتی داشت گویا زندگی‌اش به سلطنتش وابسته است و با فکر از دست دادنش، ترس برش داشته بود! متعجب و سردرگم دستش را مقابل دهانش گرفته و پدری را که نفس نفس می‌زد و چهره‌اش سرخ شده بود، می‌نگریست.
صدای آرام کلارکسون سکوت متشنج میانشان را شکست.
- باهام بیا کارت دارم.
کلارکسون این را گفت و بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب کلارا، به سوی پله‌های طبقه‌ی اول رفت. در دلش غوغا به پا شده بود و ذهنش چنان از دست افکار شلوغش خسته شده بود که دلش یک خاموشی ابدی می‌خواست؛ اما نه! برای آن خاموشی هنوز زود بود!
کلارا که هنوز در سردرگمی و بهت فرو رفته بود و نمی‌دانست در برابر این رفتارهای پدرش چه واکنشی نشان دهد، خیلی آرام و بی هیچ حرفی به دنبال کلارکسون به سمت پله‌ها رفت. حتی او نیز قلب‌ و ذهنش از آن جنگ و جدال‌ها و آشفتگی خسته بودند!
آن از پله‌ها بالا رفتند و هر چه جلوتر و بالاتر می‌رفتند، از سر و صداهای جنگ دورتر می‌شدند. رفته رفته صداها کاهش می‌یافت و سکوت دور و برشان را در بر می‌گرفت. کلارا همان‌طور که دنبال پدرش راه افتاده بود، با اندوه به اطراف نگاه می‌کرد.
این قصر خانه‌اش بود! پس چرا مجبور به ترک این خانه شد؟ چرا اکنون بر سر خانه‌اش می‌جنگیدند؟ او در این قصر به دنیا آمد و بزرگ شد. خاطراتش را در این‌جا ساخت؛ خاطراتی که حق ادوارد بودند!
او گوشه به گوشه‌ی این قصر را دوست داشت و حال حیاط خانه‌اش، مورد علاقه‌ترین مکان برایش، تبدیل به حمام خون شده بود. به راستی که چرا؟ چرا همه‌ی این چیزها را از دست داد؟
بدتر از همه؛ چرا دیگر به این‌جا احساس تعلق نمی‌کرد؟
وقتی به تمام اتفاقاتی که در طول زندگی‌شان رخ داده بود، فکر می‌کرد، قلبش درد می‌گرفت و احساس می‌کرد در مشت کسی فشرده می‌شد. این حس دلگیری، روحش را می‌بلعید! کاش می‌توانست سرنوشت را از سر بنویسد!
کلارکسون اندکی سرش را چرخاند و نیم نگاهی به کلارا انداخت. با تأسف داشت به اطراف قصر نگاه می‌کرد. پوزخند آرامی زد. تأسفش برای چه بود زمانی که با پای خودش اين‌جا را ترک کرد؟
آن دو مقابل در اتاق رسیدند و کلارکسون پس از باز کردن در، وارد اتاق خواب خودش شد. کلارا به دنبال او به داخل اتاق رفت و با نگاهی که هر لحظه متعجب‌تر می‌شد، نگاهی در اطراف چرخاند و سرانجام نگاهش روی پدرش ثابت ماند.
نمی‌فهمید چرا پدرش او را به این‌جا آورده بود. در میان سؤال‌های بی‌پاسخ ذهنش اسیر شده بود که صدای کلارکسون پاسخ سؤالاتش را داد. کلارکسون درحالی که دستانش را بالا برده و به اتاق اشاره می‌کرد، پوزخندزنان با صدای بلندی گفت:
- این اتاق رو می‌بینی؟ می‌دونی این اتاق قبلاً مال کی بود؟
کلارکسون دستانش را پایین انداخت و نگاه خشمگین و مملو از نفرتش را در اتاق چرخاند. صدایش آرام‌تر از قبل شد و با لحنی که نفرت و حسرت در آن به وضوح دیده می‌شد، گفت:
- این اتاق قبلاً مال پادشاه گریگوری والسین و همسرش ملکه آچلیا بود. می‌دونی بعد پادشاه شدنم، چرا این‌جا رو به عنوان اتاق خوابم انتخاب کردم، نه اتاق دیگه‌ای رو؟
کلارکسون حرف می‌زد و کلارا فقط شنونده بود. هر چه جلوتر پیش می‌رفت، کلارا بیشتر کنجکاو حرف‌های پدرش می‌شد. لحن صدای پدرش را نمی‌توانست درک کند! ترکیبی از نفرت و حسرت داشت! جدیت و قاطعیت داشت! مهم‌تر از همه آن اراده‌ای که نشان می‌داد پادشاهی را واقعاً می‌خواست؛ اما کلارا بيشتر نگران این بود که خواسته‌اش داشت تبدیل به عقده می‌شد!
کلارکسون همان‌طور که دستانش را مطابق حرفش در هوا تکان می‌داد، ادامه‌ی حرف قبلش را با صدای بلندی زد.
- چون خواستم هر صبح که از خواب بیدار شدم، با دیدن این اتاق یاد گریگوری بیفتم و هر روز بیشتر از روز قبل، برای پادشاهیم تلاش کنم. خواستم این اتاق بهم یادآوری کنه که باید تلاش کنم تا این سلطنت رو از دست ندم.
دستانش را مشت کرد و کنارش انداخت. صدایش آرام‌تر شده بود! دیگر خشمی درون صدایش به چشم نمی‌خورد و گویا بی‌حس شده بود.
- من این سلطنت رو آسون به دست نیاورم که بخوام آسون از دستش بدم و به اشلی و ادوارد ببازمش، می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #215
کلارا آرام آرام به سوی قلبش دست برد و بر روی آن دست نهاد. درحالی که به منزله‌ی فشردن قلبش، پیراهن خیسش را می‌فشرد، متأسف و ناامید به پدرش نگاه کرد.
خشم و اندوه زیادی نسبت به پدرش در قلبش جمع شده بود و نمی‌توانست به همین زودی بر آن احساسات آشفته چشمم ببندد، نه وقتی که عدالت هنوز اجرا نشده بود.
کلارکسون، مضطرب و منتظر خیره در چشمان کلارا مانده بود و از شدت نگرانی مشت دستانش را می‌فشرد.
کلارا نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و چون کلارکسون آرام و بی‌حس گفت:
- تو این سلطنت رو به دست نیاوردی، تو دزدیدیش.
کلارکسون فریاد زد:
- از کی؟ از برادر ناتنیم؟ اوه! خیلی ببخشید! نمی‌دونستم گرفتن حقم از برادرم دزدی محسوب می‌شه.
کلارا بابت تمسخری که در انتهای حرفش روی لبش نشانده بود، اخمی کرد و سعی کرد بحث را ادامه دهد. سعی کرد به کلارکسون بفهماند چه گناهی مرتکب شده.
- با کشتن گریگوری حقت رو گرفتی پدر؟
کلارکسون حرفی نزد و به یک بار با خشم باز و بسته کردن چشمانش اکتفا کرد. سرش را پایین انداخت و کلارا که سکوت پدرش را دید، خواست بیشتر او را تحت فشار قرار دهد و شاید حرف‌هایی را که هیچ کس به او نزده بود، برایش بازگو کند. بنابراین یک قدم جلو رفت و نگاه جدی و نافذش را به پدرش دوخت.
- چیزی که تو گرفتی، حق نبود. همه‌ی اون کارها رو به خاطر حرص و طمعت کردی! تو خانواده‌ی والسین رو کشتی و خواستی پادشاه بشی؛ چون فکر می‌کردی در حقت بی‌انصافی شده بود. چون داشتن زندگی‌ای که بردار ناتنیت داشت برات تبدیل به عقده شده بود!
کلارکسون با شنیدن این حرف، ناگهان چشمانش گرد شدند و خون در رگ‌هایش جمع شد. سرش را بالا برد و نگاه تند و غضبناکی به کلارا انداخت. در یک آن بازوی کلارا را چنگ زد. چنان محکم بازویش را گرفته و انگشتانش را در گوشتش فرو برده بود، که کلارا از آن شدت درد چهره‌اش در هم فرو رفت.
نگاهی به دست پدرش روی بازویش انداخت و ناله‌ای کرد.
- دردم میاد.
کلارکسون بی‌توجه به حرف کلارا و بی‌اهمیت به دردی که به بازویش وارد می‌کرد، فریاد زد. صدای بلندش که رگه‌هایی از غم و اندوه نیز درش دیده می‌شد، در اتاق طنین می‌انداخت. صدایی که خشم و کینه را همراه داشت، باعث رجوع آوردن حس بدی به قلب کلارا شد.
- من حریص و طمعکارم؟! تو بگو کلارا، کجای این عدالته که برادرم پادشاه باشه و من فقط یه پسر نامشروعی که به چشم یه بار اضافه نگاهش می‌کردن؟
کلارکسون بازوی کلارا را ول کرد و چند قدم از او فاصله گرفت. کلارا دست دیگرش را روی بازویش که درد می‌کرد، گذاشت و نگاهش را همزمان با پدرش که از این سو به آن سو می‌رفت، چرخاند. کلارکسون درحالی که مدام نفس‌های عمیق می‌کشید تا خشمش را کنترل کند، دستانش را روی پهلوهایش گذاشته بود. صدای آرام و عاری از حسش ملودی گوش کلارا شد.
- من فقط پسر بچه‌ای بودم که پدرش رو از دور می‌دید؛ اما جرعت نداشت بهش بابا بگه. من فقط پسری بودم که به هیچ‌وجه با برادرش برابر نبود.
کلارا پوزخندی زد و خیلی مطمئن و قاطع، به طور کوبنده‌ای حرفش را زد که به غرور کلارکسون بر خورد.
- تو فقط پسر کوچولویی بودی که حسودی برادر بزرگ‌ترش رو می‌کرد!
کلارکسون ناگهان به سوی کلارا چرخید و نگاهش را که به کاسه‌ی خون مانند بود، در نگاه حق به جانب و شجاع دخترش دوخت. از این حرف‌های کلارا به شگفت آمده بود! دخترش چه زمانی این‌قدر بزرگ شد که بتواند چنین حرف‌هایی به پدرش بزند؟ این موضوع موجب تعجب و ناامیدی کلارکسون می‌شد. این دختری که مقابلش می‌دید، دختری نبود که یک زمانی خودش را برای پدرش لوس می‌کرد و خواستار محبتش می‌شد. این دختری که نگاه متأسف و جدی‌اش را در چشمانش دوخته بود، نمی‌توانست کلارای خودش باشد.
آهی در دل کشید.
کاش می‌شد به گذشته برگردد و زمان را در آن وقتی که فقط خودش و دخترش بودند، متوقف کند.
صدای پای کلارا که محکم و استوار قدم برمی‌داشت و به سویش می‌آمد، کلارکسون را از فکر بیرون آورد. کلارا مقابلش ایستاد و برای این‌که بتواند در چشمانش پدرش نگاه کند، اندکی سرش را بالا برد.
- پدر، تو همه‌ی کارهایی که انجام دادی رو می‌ذاری به حساب گذشته‌ای که داشتی! ادعا می‌کنی همه‌ی این چیزها حقت بودن؛ اما اتفاقاتی که در گذشته برای ما افتادن، هیچ‌وقت دلیل بر کارهایی که تو زمان حال انجام می‌دیم، نیستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #216
کلارا برای یک لحظه سرش را پایین انداخت و زبانی روی لب‌هایش کشید. سپس درحالی که نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی قفل شده بود، لبخند تلخی زد و با صدای آرامی ادامه داد:
- گذشته‌ی خودت رو تعريف می‌کنی، اما اشلی... اون حتی فرصت یک بار دیدن پدرش رو نداشت! در بدترین سن ممکن مامانش رو از دست داد. ادوارد... اون یه شبه کل خانوادش به قتل رسیدن. هیچ کدوم دست به قتل یه خانواده نزدن. چیزی که تو میگی حقمه و این‌طوری گناهت رو توجیه می‌کنی... .
کلارا سرش را بلند کرد و با نگاه جدی و قاطعی به کلارکسون خیره شد.
- در اصل به خاطر حرص و جاه‌طلبیته. به خاطر غرور و حماقتیه که توی اون گیر کردی و حاضر نیستی ازش بیرون بیای! خودت رو به حماقت زدی و چشمت رو رو به چیزهایی که درست و حقه، بستی! پدر، تو هیچی از حق بودن نمی‌دونی!
کلارکسون با خشم به کلارا نگاه کرد. دندان‌هایش را محکم روی هم می‌سایید و چنان دست مشت شده‌اش را می‌فشرد که دستش درد گرفته بود. دیگر نمی‌توانست این حرف های کلارا را تحمل کند. احساس می‌کرد مانند آتشفشانی روبه منفجر شدن بود! این میزان خشمی که به سوی قلبش هجوم می‌آورد، برایش زیادی بود. می‌دانست این احساس خواری و کوچکی‌ای که در قلبش بیگانه بود، ثمر حرف‌های کلارا بود. او این‌گونه غرورش را زیر سؤال برده و منجر به آشوبی در وجودش شده بود! کلارا وجودش را به آتش زده بود و کلارکسون تحمل این را نداشت. تحمل این احساسات را نداشت.
احساس می‌کرد پرده‌ای از خشم مقابل چشمانش کشیده شده و دیدش را گرفته بود. حرف‌های کلارا در ذهنش تکرار می‌شدند و احساس می‌کرد کلارا دم گوشش همچنان داشت آن حرف‌ها را می‌زد! این درحالی بود که لبان کلارا بسته بودند و چیزی نمی‌گفت! پس چرا کلارکسون داشت صدای او را در گوشش می‌شنید؟
چرا این‌چنین خشمگین شده بود و بدنش داغ کرده بود؟ چرا دیگر هیچ چیز جز خشم و غرور زیر پا گذاشته شده‌اش را حس نمی‌کرد؟ کلارا بدترین حرف‌هایی را به او زده بود که هیچ کس جرعت زدنشان را نداشت. تحمل شنیدن این حرف‌ها را از کسانی مثل ادوارد یا اشلی داشت؛ اما از دخترش نه!
قلبش به تپش افتاده بود و دیوانه‌وار خودش را به هر سو می‌کوبید. می‌توانست بگذارد کلارا این‌که این‌گونه او را زیر سؤال ببرد؟
صدای کلارا توجهش را از آنِ خود کرد.
- این‌طور که معلومه تو قصد تموم کردن این خون و خونریزی رو نداری. پس خودمون باید این جنگ رو تموم کنیم و سلطنتی رو که روی انگشتت به بازی گرفتی، ازت بگیریم تا پادشاه حقیقی روی تاج و تخت بشینه.
کلارا این را گفت و پس از چند لحظه با تأسف خیره شدن در چشمان پدرش، برگشت و خواست به سوی در برود. کلارکسون هر چقدر سعی می‌کرد با حرف‌های کلارا کنار بیاید و خشم وجودش را سرکوب کند، نمی‌توانست! نمی‌توانست از عهده‌ی این احساساتی که مانند گردبادی دورش می‌چرخیدند، برآید. قلبش چنان می‌تپید که گویا قصد ترک سینه‌اش را داشت و لرزش دستانش، نشان از آشفتگی‌اش می‌دادند.
نمی‌دانست چرا نمی‌توانست خود را کنترل کند و چشم بر حرف‌های کلارا ببندد. دخترش او را احمق و مغرور صدا زده بود؟ حریص و جاه‌طلب؟! پوزخند آرامی زد.
کلارا واقعاً دیگر او را مانند قبل دوست نداشت. کلارایی که کلارکسون می‌شناخت و دخترش بود، خیلی وقت بود که رفته بود! کلارایی که کلارکسون می‌شناخت، هیچ‌وقت به پدرش چنین حرف‌هایی نمی‌زد. این دختری که کلارکسون مقابل چشمانش می‌دید، نمی‌توانست دختر او باشد. باور نمی‌کرد و نمی‌توانست باور کند. نمی‌توانست این موضوع را قبول کند. غرورش اجازه نمی‌داد؛ ولی مگر کلارا لحظاتی پیش غرور او را زیر سؤال نبرد؟
تداعی این مسئله، خشمش را برافروخت.
دختر او دیگر رفته بود و در زندگی کلارکسون هیچ جایی برای این کلارای جدید وجود نداشت!
کلارکسون آرام آرام به سوی میزی که پشت سرش وجود داشت، دست برد و خنجر سیاه رنگ و تیزی را که روی میز جا خوش کرده بود، به دست گرفت. آرام و بی‌صدا انگشتانش را دور دسته‌ی خنجر پیچید و آن را از روی میز برداشت. خنجر را پشت سرش پنهان کرد و با صدای آرامی لب به سخن گشود.
- کلارا.
دستانش می‌لرزیدند و نگاه خشمگینش فقط جنونی را می‌دید که به سرش زده بود. قلبش فقط خشمی را حس می‌کرد که به جانش رخنه کرده بود. ذهنش حول محور کاری می‌چرخید که قصد انجامش را داشت و برایش هیچ چیز اهمیت نداشت! عاری از هر حس محبت و عشق و دلسوزی و رحم بود!
کلارا با صدای پدرش به سمت او برگشت. کنجکاو بود بداند کلارکسون چه حرفی برای گفتن به او داشت. احساسات پیچیده‌ای درون قلبش طغیان کرده بودند و حالش آشفته بود؛ اما با اتفاقی که افتاد، حتی آشفته‌تر هم شد!
کلارا به طرف کلارکسون چرخید، اما برگشتنش برابر شد با خنجری که درون قلبش فرو رفت! برگشتنش برابر شد با خنجری که سینه‌اش را شکافت و دردی که خیلی سریع در قلبش پیچید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #217
چشمانش گرد شده و رنگ بهت به خود گرفته بودند. دستانش سست شده و کنارش آویزان بودند. هر گونه حس نگرانی، خشم، تأسف و هر چه که تا لحظاتی پیش احساس می‌کرد، از بین رفته و تعجب جایگزینشان شد.
ذهنش توان درک موقعیت را نداشت.
این درد دیگر چه بود؟ این شیء ای که وسط سینه‌اش بود، دیگر چه بود؟ چرا دستان پدرش دور دسته‌ی آن خنجر پیچیده بودند؟
نفس در سینه‌اش حبس شد و دردی که در نواحی اطراف خنجر ایجاد شده بود، داشت رفته رفته بیشتر می‌شد. جاری شدن مایع گرمی را روی پوستش حس می‌کرد.
سرش را پایین انداخت و به زخمش چشم دوخت. دیدن خونی که اطراف زخمش پیچیده و لباس‌هایش را کثیف می‌کردند، قلبش را تکه تکه می‌کرد؛ اما مگر قلبی برایش مانده بود که تکه تکه شود؟ این خنجری که بی‌رحمانه قلبش را شکافته بود، دیگر قلبی برایش باقی نمی‌گذاشت! چشمش به خون اطراف زخمش خیره مانده بود. خونی که با گذر هر لحظه بیشتر می‌شد و وحشت را به جانش می‌انداخت. چشمانش گرد شده و مردمک چشمانش حالتی لرزان داشتند. ترس و وحشتی که داشت، در نگاهش خودنمایی می‌کرد.
او می‌ترسید! می‌ترسید از این خنجری که قلبش را شکافته بود. می‌ترسید از این خونی که بند نمی‌آمد. دستانش می‌لرزیدند و احساس کرختی‌ای که سراسر وجودش را در بر گرفته بود، حالش را آشفته می‌کرد. درد، وجودش را زیر سلطه گرفته و به تک تک یاخته‌های بدنش نفوذ کرده بود. سستی‌ای که در بدنش احساس می‌کرد، امانش را بریده و حتی به سختی می‌توانست نفس بکشد. به سختی می‌توانست لب به سخن بگشاید.
دستان کلارکسون با بهت از کاری که کرده بود، از دور دسته‌ی خنجر به پایین سُر خوردند و همزمان با این، چشمان کلارا به سوی پدرش چرخیدند. با بهت به کلارکسون خیره شده بود و در ذهنش سعی داشت بفهمد چرا پدرش با او چنین کاری کرد؟ مگر او دخترش نبود؟ پس از هر چیز کلارا هنوز دخترش بود! چطور توانست چنین کاری با او بکند؟ هیچ حس غم و پشیمانی‌ای نداشت؟ موقع فرو بردن خنجر در قلب دخترش، هیچ قلبش نلرزید؟ دچار تردید شد؟ بابت این‌که دخترش را از دست دهد، احساس ترسی کرد؟
این سؤالاتی که در در ذهن کلارا طوفانی به پا کرده بودند، آزارش می‌دادند. دلش می‌خواست پاسخ تک تکشان را بفهمد. می‌خواست ذهنش را از دست این سؤالات خلاص کند.
بغض به گلویش چنگ زده و چشمانش طوفانی شده بودند. پرده‌ی اشک لجوجی که در چشمانش جمع شده و قصد ریزش هم نداشت، دیدش را تار می‌کرد. بر خلاف بقیه‌ی مواقع، هیچ تلاشی برای از بین بردن بغضش نکرده و بلکه با آغوش باز آن را پذیرفته بود.
دلش می‌خواست اشک بریزد و فریاد بزند.
می‌خواست ببیند چرا پدرش با او چنین کاری کرده بود. هنوز هم نمی‌توانست این موقعیت را درک کند. پدرش این خنجر را به او زده بود؟ نه! ممکن نبود!
یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد و روی گونه‌هایش غلتید. اندوه و ناراحتی‌ای که به سمت قلبش هجوم می‌آوردند، برایش زیادی بودند. نمی‌توانست با ناامیدی‌ای که تار و پود وجودش را در خود غرق کرده بود، سر و کله بزند. او بابت این‌که دچار چنین وضعیتی شده بود، احساس ناامیدی می‌کرد. از پدری که به دخترش خنجر زده بود، ناامید بود! از این‌که چنین بلایی سرش آمده بود، اندوهگین بود. نمی‌دانست چه احساساتی داشته باشد و گویا میان احساساتش گم شده بود.
قطره‌ی اشک دومی از چشمش سرازیر شد. این حس شکستگی‌ای که داشت، از کجا نشأت می‌گرفت؟ از قلبش؟
کلارکسون درحالی که سینه‌اش به خاطر نفس‌های نامنظم و آرامی که می‌کشید، جلو و عقب می‌شد، یک قدم عقب رفت و پریشان و آشفته به میز پشت سرش تکیه داد. دستش را لبه‌ی میز گذاشت و نگاهش را در چشمان کلارا دوخت. احساس می‌کرد خشمش کاهش یافته بود. قلبش آرام و قرار گرفته بود و دیگر آن حالت خشمگین و جنون چند لحظه پیشش را نداشت. آرامش خاصی قلبش را زیر سلطه گرفته بود و همین! این تنها حسی بود که داشت!
به راستی که چرا این‌قدر بی‌حس شده بود؟! چرا قلبش بابت این حال دخترش ذره‌ای نلرزیده بود؟!
نگاه بی‌حسش را که حالتی خسته داشتند، در چشمان کلارا دوخت. نمی‌دانست چه بگوید، اما شاید بازگو کردن دلیل کارش می‌توانست حرف خوبی باشد. شاید می‌توانست دلیل خوبی باشد تا سردرگمی درون نگاه کلارا از بین رود.
- من دختر خودم رو دوست داشتم، نه دختر جدیدی رو که طرف دشمنم رو بگیره. نمی‌تونستم بذارم چنین کسی توی زندگیم بمونه!
کلارا به سختی لب به سخن گشود، اما فقط صدای گرفته و ضعیفی از دهانش خارج شد و حتی نتوانست جمله‌اش را کامل کند!
- ت... تو چطو... ری... .
ادامه‌ی حرفش به به سرفه‌ای آرام ختم شد و کلارا که دیگر نمی‌توانست سخن بگوید، با حس سستی زانوانش و ناتوانی بدنش برای سر پا ماندن، سرش گیج رفت و سیاهی‌ای که به چشمش می‌زد، موجب روی زمین افتادنش شد. کلارکسون سریع دستانش را دراز کرد و قبل این‌که کلارا روی زمین بیفتد، او را گرفت. کلارا در آغوش پدرش افتاد؛ پدری که باعث و بانی این حالش بود! با دستان ضعیف و بی‌توانش به بازوهای کلارکسون چنگ زد و نگاه نیمه بازش را در چشمان کلارکسون دوخت. او از پدرش زخم خورده بود و مطمئن نبود هیچ‌گاه بتواند این درد را از یاد ببرد.
منحنی لبانش به لبخند تلخی ختم شدند و همان‌طور که دستانش از روی بازوان پدرش سُر می‌خوردند، با نگرانی و وحشت به تاریکی ای که مقابل چشمانش پدید می‌آمد، نگریست. آن تاریکی دیگر چه بود؟ چرا رفته رفته داشت به کلارا نزدیک‌تر می‌شد؟!
داشت می‌مرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #218
اما نه! او نمی‌توانست بمیرد! نمی‌توانست در چنین موقعیتی این دنیا را ترک کند! وسط چنین جنگی نمی‌توانست برود؛ نمی‌توانست اشلی را تنها بگذارد. نه پس از این همه جدایی! نه زمانی که تازه او را یافته بود. چطور عاشقی بود اگر معشوقش را برای همیشه تنها می‌گذاشت و می‌رفت؟ چطور عاشقی بود اگر اشلی را ترک می‌کرد؟
نمی‌خواست بمیرد؛ می‌خواست از این اتاق خارج شود و نزد اشلی برود. می‌خواست این جنگ خاتمه یابد؛ اما بدنش آن‌قدر ناتوان و سست بود که نمی‌توانست حتی دستانش را تکان دهد. هیچ کنترل و اختیاری روی بدنش نداشت.
تاریکی داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و گویا کلارا با نیروی عجیبی به سوی آن تاریکی کشیده می‌شد. تاریکی داشت وجودش را در بر می‌گرفت، آن هم زمانی که خود کلارا دلش روشنایی را طلب می‌کرد. مرگ داشت دستانش را به سویش دراز می‌کرد، آن هم زمانی که کلارا برای زنده ماندن دست و پا می‌زد.
او نمی‌خواست اشلی را ترک کند، اما... .
اما نمی‌دانست صحنه‌ای که مقابل چشمانش می‌دید، حقیقت داشت یا نه! نمی‌دانست آن زنی که با پیراهن سفید و موهای بازش لبخند می‌زد، واقعی بود یا توهمی که مقابل چشمانش شکل گرفته بود تا مرگ را برایش آسان کند؛ اما به نظر که توهم نمی‌آمد!
چقدر دلش می‌خواست آن زن واقعی باشد.
درحالی که یک قطره اشک از چشمانش جاری می‌شد، لبخند دردناکی چهره‌اش را زینت داد. تاریکی تمام دنیایش را در بر گرفت و همان‌طور که پلک‌هایش آرام آرام به هم نزدیک می‌شدند، زمزمه کرد:
- مامان!
چشمانش بسته شدند و آخرین کلمه‌ای که قبل مرگش بر زبان آورد، موجب شد چشمان کلارکسون از فرط بهت گرد شوند. با بهت به کلارا که میان بازوانش جان داده بود، خیره شد.
خوب می‌دانست منظورش از کلمه‌ی مادر، چه کسی بود! خوب می‌دانست مخاطب حرفش چه کسی بود و همان لحظه دلش پر زد برای سوفیایی که سال‌ها پیش ترکش کرد. دلش پر زد برای آن زمان‌هایی که یک خانواده‌ی خوشحال سه نفره بودند. آه! سوفیا خیلی زود او را ترک کرد!
درحالی که آب دهانش را قورت می‌داد، با آن حسرت و اندوهی که روی قلبش نشسته بود و به او تداعی می‌کرد چقدر دلش برای بیست سال پیش تنگ شده بود، جسد بی‌جان کلارا را بلند کرد و در آغوش گرفت.
لبخند کمرنگی به روی چهره‌ی دخترش که دیگر لبخند نمی‌زد و حتی چشمانش هم دیگر باز نبودند، زد و به سوی در اتاق رفت.
در حیاط قصر، جنگ همچنان ادامه داشت و هیچ کس از اتفاقاتی که پشت دیوار قصر می‌افتادند، خبر دار نبود! هیچ کس چیزی نمی‌دانست و مطمئناً اگر می‌دانستند، دست از جنگیدن برمی‌داشتند!
اشلی پس از سوزاندن تمامی محافظان کلارکسون، با تکان دادن دستانش، آتش را خاموش کرد. نفس نفس می‌زد و سینه‌اش مدام جلو و عقب می‌شد. بالأخره تمام شده بود! بالأخره پیروز میدان شده بودند! هر چند که تمامی محافظانشان کشته شده بود.
ادوارد درحالی که شمشیرش را در غلافش می‌گذاشت، نفس نفس زنان و بریده بریده گفت:
- ت... تموم.... شد.
خستگی و آسودگی‌اش در صدایش عیان بود و نشان می‌داد در عین خستگی، چقدر بابت اتمام جنگ خوشحال بود.
اشلی خم شد و دستانش را روی زانوانش گذاشت. نفس عمیقی کشید و سری در تأیید حرف ادوارد تکان داد. به قیمت جان کل محافظانش پیروز شدند و بابت این خیلی ناراحت و متأسف بود، اما از سویی دیگر آسودگی و نشاط پیروزی، قلبش را نوازش می‌کرد. اکنون تنها کاری که باید می‌کردند؛ مبارزه با کلارکسون و اسیر کردنش بود! هنوز می‌توانستند پیروز شوند. هنوز امیدی داشتند.
ادوارد با آسودگی نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. خیلی خوشحال بود از اين‌که محافظان کلارکسون را شکست داده بودند. حالا فقط شکست دادن کلارکسون باقی مانده بود. فقط کلارکسون بود که مانع روی تاج و تخت نشستنش می‌شد و اگر کلارکسون را شکست می‌دادند، دیگر مانعی نمی‌ماند! از فکر این موضوع به وجد آمد و خوشحالی عجیبی بر قلبش سایه افکند؛ اما همین که سرش را به سوی در قصر چرخاند، چشمانش از فرط تعجب گرد شدند و آن خوشحالی از بین رفت. هراسان و دست‌پاچه به اطراف نگریست و وقتی فقط جسد محافظان چشم انداز نگاهش شدند، متعجب و سردرگم پرسید:
- کلارکسون و کلارا کجان؟!
نگرانی اندکی درون صدایش وجود داشت. نگران بود که نکند کلارکسون فرار کرده باشد! اگر نتوانند پیدایش کنند چه؟ اصلاً کلارا کجاست؟ ممکن بود بلایی سرش آمده باشد؟ قلبش تند تند می‌تپید و دست‌پاچه شده بود.
اشلی با این سؤال ادوارد، اخمی حاکی از سردرگمی روی ابروانش نشست. منظورش را نفهمیده بود. صاف ایستاد و همین که رد نگاهش را دنبال کرد و به جای خالی کلارا و کلارکسون رسید، او نیز متعجب و نگران شد. در ذهنش آشوب به پا شد و با نگرانی گفت:
- باید پیداشون کنیم.
اما همان لحظه، قامت کلارکسون در چارچوب در نمایان شد و توجه هر دویشان را جلب کرد. هر دو سرشان را چرخاندند و به کلارکسون چشم دوختند. کلارکسون درحالی که سرش را پایین انداخته بود و جسد کلارا همچنان در آغوشش بود، از در بزرگ قصر عبور کرد و به سوی پله‌ها رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #219
با قدم‌هایی آرام پله‌ها را پشت سر می‌گذاشت.
بارانی که چند لحظه‌ای آرام گرفته بود، حال دوباره داشت با شدت بیشتری می‌بارید! گویا آسمان داشت به خاطر کلارا اشک می‌ریخت و افسوس که هیچ کس علت پشت اشک‌هایش را نمی‌دانست. باران می‌بارید و خون روی زمین را پاک می‌کرد، اما پاک کردن خون چه فایده زمانی که خیلی‌ها مرده و از دست رفته بودند!
قطرات باران روی صورت کلارا می‌ریختند و آرام از گونه‌هایش سُر می‌خوردند. در این میان، ادوارد و اشلی متحیر و سردرگم به کلارایی که توسط پدرش آرام آرام روی زمین گذاشته می‌شد، می‌نگریستند. کلارکسون خم شد و جسد کلارا را مقابل پله‌ها گذاشت. جسدش را روی زمین رها کرد و سپس چند قدم از آن فاصله گرفت.
ادوارد چشمان گرد شده‌اش را به کلارا دوخته بود. نمی‌دانست تصویری که مقابل چشمانش می‌دید، حقیقت داشت یا نه. یعنی واقعاً کلارا بود که روی زمین افتاده و خنجری وسط سینه‌اش جا خوش کرده بود؟! امکان نداشت کلارا باشد مگر نه؟ عقلاً و قلباً دلش می‌خواست این واقعه را انکار کند. مات و مبهوت به بدن کلارا که زخم خورده مورد هجوم قطرات شدید باران قرار گرفته بود، نگاه می‌کرد و آن حس شکستگی‌ای که داشت دیگر چه بود؟ قلبش؟ قلبش شکسته بود؟
آری؛ احساس درد شدیدی در قلبش پیچیده بود و سر جایش خشکش زده بود! نمی‌دانست چه بگوید؛ چه واکنشی نشان دهد. دستانش سست شده بودند و با نگاهی غم انگیز به کلارا خیره شده بود.
اشلی همین که کلارکسون، جسد کلارا را روی زمین گذاشت و عقب کشید، چشمانش از فرط تعجب گرد شدند و نفس در سینه‌اش حبس شد. با حالتی متعجب و سردرگم به بدن کلارا و چشمان بسته‌اش می‌نگریست. برای جلوگیری از لرز‌ش دستانش که به سردی یخ می‌زدند، آنان را مشت کرد. زبانی روی لبانش کشید و نگاه ناباور و بهت زده‌اش را به ادوارد انداخت.
ادوارد که متوجه نگاه اشلی شد، سرش را چرخاند و به چشمانش نگاه کرد. نگاه متعجب و سردرگم اشلی، آن نگاه سؤالی‌اش و روزنه‌ی امیدی که در نگاهش سو سو می‌زد، از دید ادوارد پنهان نماند. ادوارد آن شمع امید کوچک را که در میان طوفانی سعی در روشن ماندن داشت، می‌شناخت! اشلی امیدوار بود که ادوارد پاسخی به او بدهد و بگوید تمامی این‌ها شوخی و توهم هستند. اشلی می‌خواست ادوارد به او بگوید اشتباهی در کار است و این‌ها حقیقت ندارند.
ادوارد سنگینی سایه‌ی اندوهی را که روی قلبش‌ کشیده شده بود، احساس می‌کرد. بدنش داغ کرده بود و نمی‌دانست در قبال این نگاه ناباور و امیدوار اشلی چه بگوید. نمی‌توانست چیزی بگوید و در نتیجه شرمنده و متأسف سرش را پایین انداخت. سرش را پایین انداخت و هزاران بار بابت این کارش، خود را ملامت کرد. هزاران بار از خود متنفر شد که چرا امید اشلی را خاموش کرد و نتوانست به او بگوید آری؛ همه‌ی این‌ها دروغ هستند!
اشلی چشمانش گردتر شدند و با ناباوری به ادوارد خیره شد. سؤالات بی‌پاسخ زیادی درون ذهنش آشوب به راه انداخته بودند. چرا ادوارد سرش را پایین انداخت؟ چرا چیزی نگفت؟
سرش را به سوی بدن کلارا چرخاند. چرا کلارا روی زمین بود؟ چرا بلند نمی‌شد؟ نگاهش به سوی خنجر چرخید. آن خنجر روی قلبش چه می‌کرد؟
چرا چشمان کلارا بسته بودند؟
آب دهانش را به سختی قورت داد، اما نفهمید چیزی که قورت داد واقعاً آب دهانش بود یا بغض جمع شده در گلویش!
آرام آرام به سوی کلارا قدم برداشت. زانوانش سست شده بودند و به سختی می‌توانست خود را سر پا نگه دارد. تلو تلو خوران به جلو قدم برمی‌داشت تا نزد کلارا برود. می‌خواست پرنسسش را صدا بزند و او را از خوابش بیدار کند. می‌خواست کلارا چشمانش را باز کند و باز به روی او لبخند بزند.
می‌خواست خود را قانع کند که این ترس و هراسش، فقط احساسات زودگذری بودند که نباید به آنان اهمیت می‌داد.
نزد کلارا روی زمین زانو زد و دستش را زیر گردنش انداخت. سر کلارا را بلند کرد و سرش را به شانه‌اش تکیه داد. چشمانش با وحشت خون روی زخمش را می‌نگریستند و نمی‌توانست از آن خون چشم بردارد.
این خون چه معنایی داشت؟ چرا بدنش خونی بود؟ دستان لرزانش را به سوی خنجر برد و انگشتانش را دور دسته‌ی خنجر پیچید. قلبش وحشیانه چون حیوانی که گویا قصد دریدن سینه‌اش را داشت، می‌تپید و دندان‌هایش با لرز به هم می‌خوردند. انگشتان بی‌حس و ناتوانش را محکم دور دسته‌ی خنجر فشرد و با یک حرکت، خنجر را از قلب کلارا بیرون کشید. پس از گذاشتن خنجر روی زمین، لبخند تلخی روی لبانش نشاند. صدای لرزان و هراسانش، قلب هر شنونده‌ای را می‌لرزاند.
- کلارا؟ کلارا؟ پرنسسم؟
سکوتی که از جانب کلارا دریافت کرد، وحشتش را به مراتب افزایش داد. می‌ترسید و این ترس داشت تار و پود وجودش را در بر می‌گرفت. از شدت ترس، دلش می‌خواست چشم بر تمامی این‌ها ببندد و همه‌یشان را انکار کند. نمی‌خواست قبول کند و گویا خودش را به غفلت زدن، برایش گزینه‌ی بهتری بود.
صدای اندوهگینش سکوت محیط را شکست.
- کلارا؟ چرا بیدار نمی‌شی؟ چشم‌هات رو باز کن! بیین... ببین نمی‌تونی زیر بارون بخوابی. سرما می‌خوری و من بلد نیستم چطوری ازت مراقبت کنم.
حرفش را با یک تک خنده‌ی تلخی به پایان رساند و باز خیره به چشمان کلارا ماند. نمی‌دانست چه حسی به او می‌گفت کلارا چشمانش را باز خواهد کرد. شدیداً دلش می‌خواست این حس را باور کند. برایش مهم نبود چقدر باید منتظر باز شدن چشمان کلارا بماند! اگر قرار بود چند شب و روز همین جا بماند تا کلارا چشمانش را باز کند، این کار را می‌کرد.
او نمی‌خواست این افکاری که ذهنش را اِ‌شغال کرده بودند و این وحشت و ترسش حقیقت باشد. نمی‌خواست این اتفاق واقعاً افتاده باشد. تکان آرامی به شانه‌ی کلارا وارد کرد و با تته پته گفت:
- کلا... را، چ... چشم‌هات رو باز... کن....ک... لارا چرا به حر... حرفم گوش ن... نمی‌دی؟
چند لحظه‌ی دیگر به چهره‌ی کلارا خیره شد. گذر هر لحظه به ترسش می‌افزود و دیگر به جایی رسیده بود که سراسر وجودش از ترس می‌لرزید. قلبش توانی برای به دوش کشیدن این غم را نداشت. هنوز خیلی زود بود تا بخواهد با بزرگترین ترسش روبه‌رو شود. خیلی زود بود برای این‌که بخواهد با چنین دردی آشنا شود.
چشمان اندوهگین و ناامیدش را از چشمان کلارا که برخلاف تقلاهای اشلی باز نشدند که نشدند، گرفت و سرش را پایین انداخت. مانند همیشه موهای بلند سیاهش که زمانی کلارا عاشقشان بود، به پیشانی خیسش چسبیدند.
همه جا چند لحظه غرق در سکوت شد و به نظر اشلی آرام شده بود!
ادوارد با نگرانی یک قدم به جلو برداشت. خواست نزد اشلی برود و با او هم‌دردی کند. خواست رفیقی باشد که ممکن بود نیاز داشته باشد؛ اما نمی‌دانست نزدش برود و چه بگوید. اشلی عزیزترین شخص زندگی‌اش را از دست داده بود و برای تسکین چنین دردی، چه می‌توانست بگوید؟! شاید هیچ چیز!
با تأسف و غمی که درون قلبش نشسته بود، به اشلی نگاه کرد. این حالت آرام اشلی بیشتر او را می‌ترساند.
ناگهان صدای فریاد بغض‌دار اشلی و صدای لرزانش، سکوت بی‌رحمی را که هزاران حرف نگفته درونش نهفته بود، از بین برد.
- دِ لعنتی نمیر! من رو تنها نذار!
همان‌طور که چشمانش را بسته و دستانش را دور شانه‌ی کلارا حلقه کرده بود، فریاد زد. می‌خواست فریاد بزند و این احساساتش را بیرون بریزد. بغضش مانع حرف زدنش می‌شد؛ اما می‌خواست تا جایی که دیگر نایی نداشت، فریاد بزند. نمی‌توانست در سکوت با این درد دست و پنجه نرم کند.
- حق نداری بری، قول دادی. قول دادی بعد از جنگ هم‌ديگه رو ببینیم. گفتی منتظرم می‌مونی، گفتی مراقب خودت هستی. چرا زدی زیر همه‌ی حرف‌هات؟ ها؟
تن صدایش در انتهای حرفش بالاتر رفت و دیگر بغضی نداشت که بخواهد مقاومت کند. بغضش شکسته بود و اشک‌هایش تند و پی در پی مانند مرواریدی از صدف چشمانش ریخته می‌شدند. با چشمانی خیس از اشک به کلارا نگاه کرد و درحالی که لبخند بسیار تلخی لبانش را زینت می‌داد، آرام و با اندوه گفت:
- من عاشقت بودم! حق نداشتی ولم کنی!
گریه‌اش اوج گرفت.
اشک ریخت؛ بابت قلبی که شکسته و تکه تکه شده بود، بابت روحی که احساس پوچی و بی‌ارزشی می‌کرد و بابت خودش که تنها مانده بود! قلبش درد می‌کرد و چقدر درد شدیدی بود! چقدر غم انگیز بود که مهم‌ترین شخص زندگی‌اش را از دست بدهد.
صدای هق هقش در محیط پیچیده بود و در میان گریه‌هایش، مدام نفس نفس می‌زد و گویا احساس خفگی می‌کرد. بدون کلارا، داشت خفه می‌شد و نمی‌توانست جلوی این حال شوریده‌اش را بگیرد. احساس می‌کرد قلبش در مشت کسی فشرده می‌شد و بدنش چنان سست شده بود که توان تکان خوردن نداشت.
فقط می‌خواست کنار کلارا بنشیند و این‌گونه بدن بی‌جانش را میان دستانش نگه دارد و گمان کند با این کارش می‌تواند مانع رفتن کلارا شود؛ دریغ از این‌که کلارا خیلی وقت بود که رفته بود! کلارا دیگر آن‌جا نبود!
درحالی که مدام زجه می‌زد، به صورت بی‌جان کلارا چشم دوخت. قطرات باران روی صورتش چکه می‌کردند و پلک‌های بسته‌اش خیس بودند. بدون کلارا دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست خوب باشد. نمی‌توانست زنده بماند! نمی‌توانست نفس بکشد! دیگر دلیلی برای لبخند زدن نداشت و تمامی دنیایش سیاه شده بود.
هیچ چیز را نمی‌دید.
پرده‌ی اشکی که روی چشمانش کشیده شده بود، دیدش را تار می‌کرد. دلش می‌خواست بینایی‌اش را از دست دهد و به دنیایی که کلارا در آن حضور نداشت، نگاه نکند. نمی‌خواست به این دنیای سیاه و سفید بنگرد و نبود کلارا را در تک تک لحظاتش احساس کند. نمی‌خواست دلتنگی‌اش بی‌رحمانه به صورتش کوبیده شود و به او تداعی کند کلارا دیگر پیشش نبود!
اشک می‌ریخت و با هر قطره‌ای که از چشمانش جاری می‌شد، احساس می‌کرد ذره‌ای از قلب و روحش از دست می‌رفت. اشک می‌ریخت و با هر اشک، بیشتر در آن حس اندوه و خفگی فرو می‌رفت. هق بلندی کشید و میان هق هق‌هایش، با صدای هراسان و لرزانی گفت:
- کلارا! بسته دیگه! چشم‌هات رو باز کن. من رو از چشم‌هات محروم نذار! کلارا بعد از دوازده سال، بعد از دو ماه... دوباره دیگه چرا خدا؟
لبخند تلخی زد و سرش را بالا گرفت. قطرات باران روی صورتش می‌چکیدند و تمام بدنش خیس شده بود. درحالی که به آسمان ابری و گرفته چشم دوخته بود، پوزخندی زد و آرام لب زد.
- اصلاً اون بالایی؟ اصلاً هستی؟ (منظورش خداست)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #220
چیزی درون وجودش آتش گرفته بود و اشلی توانایی دست و پا زدن میان شعله‌هایی که وجودش را در بر گرفته بودند، نداشت. آن شعله‌ها سوزاننده‌تر از چیزی بودند که اشلی می‌توانست تحمل کند. قلبش می‌لرزید و چرا این حس درد از بین نمی‌رفت؟ این حس دردش چقدر زیاد بود و تا چه زمانی می‌خواست هست و نیستش را نابود کند؟
دیگر نایی برای تحمل نداشت.
چشمانش را آرام بست.
دیگر چیزی نبود که بخواهد به خاطرش تحمل کند! دیگر چیزی نداشت که بخواهد به خاطرش لبخند بزند. کلارا تنها دلیل لبخند زدن و سر پا ایستادنش بود؛ اما دیگر کلارا هم نبود.
او نیز رفته بود؛ درست مانند تمامی کسانی که اشلی را تنها گذاشتند. چرا همه می‌مردند؟ چرا هیچ کس کنارش نمی‌ماند؟ چند دفعه‌ی دیگر باید با غم مرگ عزیزانش روبه‌رو شود؟
عاجزانه روی زمین نشسته و اشک می‌ریخت. بدنش زیر آن باران سرد، به سردی یخ بود و قلبش می‌سوخت. از درون داشت می‌سوخت و خاکستر می‌شد. شانه‌هایش به خاطر هق هقش می‌لرزیدند.
چشمانش را باز کرد و همان‌طور که سرش را آرام آرام پایین می‌انداخت، چشمش به کلارکسون خورد که روبه‌رویشان ایستاده و به آنان نگاه می‌کرد. با دیدن کلارکسون، احساس کرد بدنش جانی دوباره برای سر پا ایستادن گرفت. خون در رگ‌هایش جمع شد و گویا قلبش آرام و قرار یافت.
چشمانش که به سرخی خون در آمده بودند، روی کلارکسون ثابت مانده بود و خشمی که دور قلبش می‌پیچید، غیرقابل انکار بود.
دستانش را آرام آرام از روی شانه‌های کلارا برداشت و سرش را روی زمین گذاشت. تند و پی در پی نفس می‌کشید و سینه‌اش جلو و عقب می‌شد. اندوهی که در قلبش تحمل می‌کرد، برایش زیادی بودند و می‌خواست این غم را تبدیل به خشم کند.
ناگهان به سرعت باد از جا کنده شد و به سوی کلارکسون هجوم برد. زانوانش سست بودند و نایی برای حرکت نداشت، اما خشمی که در وجودش ریشه دوانده بود، او را وادار به حرکت می‌کرد. خود را به کلارکسون رساند و بلافاصله مشت محکمی در صورت او کوبید.
صورت کلارکسون به سمت چپ و به پایین خم شد. رد مشتی که اشلی زده بود، درد می‌کرد. ناخودآگاه دستش را روی جای مشتی که سرخ شده بود، گذاشت و اخمی مهمان ابروانش شد. دندان‌هایش را با غضب روی هم می‌فشرد و چشمانش مانند کاسه‌ی خون قرمز بودند. تفاوت این‌جا بود که چشمان او از خشم، اما چشمان اشلی از گریه و اشک سرخ شده بود!
صدای فریاد خشمگین اشلی که بغضی دردناک ته مایه‌اش بود، در گوشش پیچید و قلبش را لرزاند.
- همه‌ی این‌ها تقصیر توئه! به خاطر ت... به خاطر تو اون... مرد.
اشلی نفس نفس می‌زد و دستانش را مشت کرده بود. خشمش غیرقابل کنترل بود؛ درست مانند همه‌ی احساسات کنونی‌اش. هیچ اختیاری روی قلب شکسته‌ و زخم خورده‌اش نداشت. نمی‌توانست دردی را که مرگ کلارا به جا گذاشته بود، تحمل کند. تار و پود وجودش داشت به نیستی کشیده می‌شد و احساس می‌کرد در تاریکی مطلقی فرو رفته بود. تاریکی پوچی که زندگی را برایش بی‌معنا می‌کرد و غم و اندوه را به دورش می‌پیچید. غمی که وجودش را می‌سوزاند و حس دلتنگی‌ای که با او سر جنگ گرفته بود. چقدر حیف آن‌قدر قوی نبود که بتواند با آن دلتنگی و غم مبارزه کند و شکستش دهد. نمی‌توانست جلوی لرزش دستانش و بی‌تابی قلب و اشک‌هایش را بگیرد.
کلارکسون سرش را بالا آورد و همان لحظه که در چشمان اشلی خیره شد، اشلی احساس کرد دوباره خشمش جان گرفته. چهره‌اش که از شدت خشم سرخ شده بود، رگ‌های متورم شده‌ی دستانش و سینه‌ای که مدام جلو و عقب می‌شد، میزان خشمش و بالا بودن فشار خونش را نشان می‌دادند. صدای فریادش در همه جای حیاط طنین می‌انداخت.
- دخترت مرد کلارکسون! راحت شدی؟ حالا می‌خوای چی کار کنی؟ هنوز دست از غرورت برنداشتی؟ هنوز می‌خوای سلطنتت رو حفظ کنی؟
صدای تمسخرآمیز و لحن تحقیرآمیزش اخم کلارکسون را پررنگ‌تر کرد.
اشلی خنده‌ی بغض‌ داری کرد و چشمان تشنه به خونش را در نگاه کلارکسون دوخت. نگاهش عاری از حس بود؛ نه غمی، نه خشمی! بی هیچ حسی به اشلی خیره شده بود و همین موضوع اشلی را به جنون می‌رساند. حتی به خاطر مرگ دخترش هم اندوهگین نبود؟ حتی در چنین وضعیتی حاضر به نشان دادن احساساتش نبود؟ یا واقعاً هیچ چیز حس نمی‌کرد؟
سکوت کلارکسون، اشلی را دیوانه می‌کرد. چطور می‌توانست سکوت کند؛ زمانی که خودش دلش می‌خواست فریاد بزند و این غم را بیرون بریزد؟
در میان خنده‌های تلخ و اشک‌هایی که از چشمانش جاری می‌شدند، گفت:
- دِ حرف بزن! چرا سکوت کردی؟ چرا چیزی نمیگی؟ با توئم!
کلارکسون ناگهان فریادی زد و حرفی که گفت، موجب تعجب اشلی شد.
- می‌خوای چی بگم؟ ها؟
اشلی همان‌طور که با چشمان بهت زده‌اش اجزای صورت کلارکسون را می‌کاوید، پوزخندی زد. هیچ حرفی بابت زدن نداشت؟ قلبش درد گرفته بود و دیگر نایی برای تپیدن نداشت. چرا او نمی‌توانست مانند کلارکسون آرام باشد؟
چرا قلبش آرام نمی‌گرفت؟ چطور می‌توانست در عین بی‌جان بودنش این‌گونه تند تند بتپد؟ نمی‌خواست دیگر صدای تپش‌های قلبش را بشنود. این تپش‌های قلبش زمانی که قلب کلارا ایستاده بود و نمی‌تپید، برایش حکم عذابی تمام نشدنی داشتند. نفس نفس می‌زد و با نگاهی بهت زده به کلارکسون نگاه می‌کرد.
این‌بار موقع حرف زدنش، صدایش آرام و دردناک بود.
- متأسف نیستی که نتونستی پدر خوبی براش باشی؟ متأسف نیستی که درحالی که ازت متنفر بود، مرد؟!
اشلی دستانش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت و فریادزنان گفت:
- البته فرقی نداره. تأسف تو اون رو زنده نمی‌کنه!
همان لحظه چشمانش از فکری که به ذهنش رسید، گرد شدند و سرش را بالا گرفت. فکری که به ذهنش خطور کرده بود، نفس را در سینه‌اش حبس می‌کرد و تپش قلبش را بیش از این افزایش می‌داد. تفاوت اين‌جا بود که اين‌بار قلبش از روی خشم و درد نه، بلکه از روی شگفت و هیجان می‌تپید. فکری که در ذهنش می‌چرخید که او را به وجد می‌آورد. آرام آرام چرخید و به جسد کلارا خیره شد.
امکان داشت؟ می‌توانست فکرش را عملی سازد؟
با شک و تردید زبانی روی لب‌هایش کشید. دستانش می‌لرزیدند و می‌ترسید به آن فکر متوسل شود. می‌ترسید آن نور امید روشن شده درون قلبش را باور کند. از نزدیک شدن به آن امید، هراس داشت.
اما نمی‌توانست چشم بر این فکرش ببندد و احتمال موفقیت آن را نادیده بگیرد. دندان‌هایش را با درد و بغض روی هم سایید.
باید تمام تلاشش را می‌کرد.
آرام آرام به سوی کلارا گام برداشت و کنارش روی زمین زانو زد. بغضش با دیدن چشمانش بسته‌اش تشدید می‌گرفت و دیگر هیچ رمقی در وجودش نمانده بود؛ اما باید سعی خود را می‌کرد. نفس عمیقی کشید و در ذهنش خطاب به فینیکس سخن گفت:
_ فینیکس، قدرتت شفابخشیت رو بهم بده.
- اشلی، نگو که می‌خوای... .
اشلی اجازه‌ی تدوام حرفش را به او نداد و در ذهنش حرف فینیکس را قطع کرد.
- بهت می‌گم قدرتت رو بهم بده.
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین