. . .

متروکه رمان ترانه زندگی| فاطمه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:ترانه زندگی
نویسنده: فاطمه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @ZAZA-V
خلاصه:
به آسمان می‌نگرم، به ستاره‌ها. ستاره‌ها؟ آه شک دارم که آن‌ها ستاره باشند. آیا باید پناه گیرم؟ پناه از ضربه بعدی فلک! فلکی که گویا جز من ضربه‌گیر دیگری نیافته بود.
می‌نگرم به دفتر باز شده زندگیم، به اینکی که پسوند گذشته آینده‌اش را هلاک کرده. آری، من به جلو نمی‌روم، هرگز! بلکه فرداهای من زنجیرهای گذشته‌ایست که نمی‌دانم از کجا روییده.
یک گیاه خارداری که با اشک‌هایم سیراب گشته و فروغ چشمانم را ربوده.
من نقشی در این فردای سیاه نداشتم، فردایی که طی شده بود! در این گذر معکوس‌وار ثانیه‌ها هیچ بودم؛ اما آن‌ها... آن‌هایی که آمدند و زدند، آنانی که من را وارد این بازی شوم کردند، این هیچ را نیست کردند، دگر حتی هیچ هم نبودم.
به راستی زندگی چه بود؟ چرا تنها ترانه‌اش طنین انداز گوش‌های خسته‌ام میشد؟ چرا نمیشد آن را لمس کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #3
مقدمه:
در این نقطه تاریک منی قرار است بمیرد. روحی ترک کند قالب ترک خورده‌ای را که تا به امروز حملش کرده.
باکی نیست، می‌روم. این جسم که دگر ارزشی ندارد. آنانی زخم کوبیدند بر من که جامه سیاهی را بریدند، دوختند و در نهایت قالب این تن کردند.
آوای مرگ و فلاکت در گوش‌هایم می‌پیچد و این منم که همیشه در مقابل روزگار بازنده‌ام؛ اما... اعتراض دارم. چرا همیشه من هستم که می‌بازم؟ روزگار! یک بار تو نیز بباز، باخت را مهر کن بر پیشانیت و این ترک خورده را رها کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #4
صدای مرد جوانی مدام در گوش‌هایم پخش میشد.
- خانم، خانم حالتون خوبه؟
به سختی سعی کردم بر سرگیجه‌ای که باعث شده بود خود را به گرانش زمین بسپرم، غلبه کنم.
میان چشمان خسته‌ام را باز کردم. برای بار اول دیدم خوب نبود و خیابان را که ماشین و موتورهایی از روی فرش سختش می‌گذشتند، تار دیدم. پلک دوباره‌ای زدم تا بلکه بهتر متوجه موقعیتم شوم. موتوری در نزدیکیم پارک شده بود.
- خانم!
صاحب صدا را دنبال کردم. ظهر بود و مرد جوان مقابلم جلوی نور خورشید را گرفته بود. او را در سایه‌ای می‌دیدم. اخم کم رنگی کردم و زمزمه‌وار لب زدم.
- چیزی نیست.
- اما فکر نکنم این طور باشه. به نظر میاد حالتون خوب نیست، رنگتون کبود شده.
از پافشاریش خوشم نیامد. خودم می‌دانستم ضعف کرده‌ام، نیازی نبود او برایم یادآوری کند. سعی کردم بلند شوم. شانس آورده بودم لب جاده سرم گیج رفته و الا تا به الآن تصادف کرده بودم.
دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم؛ اما نا توانی بر پاهایم حکم می‌راند. پوشه لوله‌ شده‌ای مقابلم قرار گرفت، با حیرت به پسر جوان چشم دوختم. چون خم شده بود، بهتر می‌توانستم صورتش را ببینم. چشمان آبیش زیر ابروهای مشکیش می‌درخشید. در جواب نگاهم سری به تایید تکان داد که پوشه را گرفتم و ایستادم؛ اما هنوز هم نشانه ضعف در چهره‌ام هویدا بود.
- ممنون.
- خواهش می‌کنم.
توجه‌ زیادی نشانش ندادم و به آهستگی خودم را به ماشین پراید رساندم. کیف دستیم را روی کاپوتش رها کرده بودم.
در آینه بغلش شالم را مرتب کردم و سپس با برداشتن کیفم گام‌هایم را تا رسیدن به خانه شمردم.
هنگامی که به کوچه رسیدم، چشمانم از دیدن ازدحام جلوی در خانه‌ گرد شد. نمی‌دانستم از حیرت چه واکنشی نشان دهم، اندکی هم خوف بر روی آرامشم لانه کرده بود.
سلانه سلانه گام‌هایم را برمی‌داشتم. کوچه طویلی بود و همسایه‌های فضولی به آن ازدحام چشم دوخته بودند. از گوشی‌هایی که به دست جوانان بود، گمانم به بیراهه رفت. چرا داشتند فیلم برداری می‌کردند؟ سوژه پیدا کرده بودند؟ آن هم جلوی در خانه ما؟ اصلاً نمی‌توانستم تمرکز کنم و دلیل حضور آن چند مرد را بفهمم.
از میانشان مردی که شکم برآمده‌اش از زیر کتش بیرون زده بود و پشمالوتر از بقیه به نظر می‌رسید، اخم درهم کشید و رو به من؛ اما خطاب به همراهانش گفت:
- همینه، می‌شناسمش. دختر همون فیاضی کلاهبرداره.
از فریادش توجه بقیه جلبم شد. وقتی نگاه‌ها را روی خودم حس کردم، شرم گرفتم؛ اما درجه حیرتم بابت نسبتی که به پدرم داده بود، بیشتر بود. کلاهبردار؟ پدر من؟!
کاش میشد بیخیال آبروی پدرم شوم و هر چه از دهانم بیرون می‌آمد بر سر و صورتشان تف کنم؛ ولی در واقع نمی‌دانستم چه کنم و چه بگویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #5
آب دهانم را قورت دادم و با کشیدن نفس عمیقی، سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.
چند قدمی به جلو رفتم. آرام همراه با اخم گفتم:
- ببخشید، میشه بدونم این سر و صداها واسه چیه؟
مرد دیگری که کم سن‌تر معلوم میشد، پوزخند صدادار و تمسخرآمیزی زد.
- یعنی شما نمی‌دونی؟ پدرت هیچی بهت نگفته؟ عجب!
اخم‌هایم بیشتر درهم گره خورد و دسته کیفم را که روی شانه‌ام بود، چنگ زدم. با جدیت گفتم:
- چی شده؟
همان مرد خپل و هیکلی قدمی نزدیکم آمد و غرید.
- پدرت چک بی محل کشیده!
جا خوردم. چه؟! پدر من؟ امکان نداشت! اصلاً او برای چه باید چنین کند؟ نه، آن‌ها ع*و*ض*ی آمده بودند.
- شما چی دارین می‌گین؟ اشتباهی اومدین آقا.
مرد با جدیت نگاهش گفت:
- ما تا حقمون رو نگیریم، از این‌جا جم نمی‌خوریم بچه. این رو به پدرت هم بگو.
- چه پدری؟ خودش قایم شده دخترش رو کشیده جلو.
مردی که من را مورد تمسخرش قرار داده بود، این را گفت و پوزخند دوباره‌اش دندان‌هایش را نشان داد.
عصبی شدم و دیگر نتوانستم خشمم را کنترل کنم. بی توجه به جفت چشمانی که از هر طرف رویم زوم شده بود، صدایم را بالا بردم.
- لطفاً حرف دهنت رو بفهم آقا... از این‌جا برید و الا پلیس خبر می‌کنم.
مرد در جوابم گفت:
- نیاز به زحمت نیست، پلیس تو راهه.
یخ زدم. تا به حال ماشین پلیس حتی در کوچه‌مان هم گذر نکرده بود، حالا ما می‌شدیم اولین سوژه؟
مرد خپلو که به نظر می‌رسید سر دسته تمام طلبکارهاست، با تن صدای آرام؛ اما جدیی گفت:
- برو و به پدرت بگو بیاد، حرف حساب ما با تو نیست.
دوباره سرگیجه آمده بود تا زمین‌گیرم کند. زانوهایم سست شده بود و بغض خارهای تیزش را در گلویم می‌فشرد.
کوتاه آمدم. وقتی دانستم قرار است پلیس به این‌جا بیاید، تسلیم شدم و تهدید پوچم تبخیر شد. خود را باختم و درماندگی از چهره‌ام آویزان بود. نمی‌دانستم حرف‌هایشان را باید باور کنم یا نه؛ ولی حداقل این را می‌دانستم که پلیس نباید به این‌جا می‌آمد. تصور پدرم با دست‌های دست بند زده من را به عزا می‌کشاند.
- لطفاً اجازه بدین با پدرم حرف بزنم.
لـعـ*ـنت به این پوزخندهای تمسخرآمیز، لـعـ*ـنت به همه‌شان!
چشمانم را باری بسته و باز کردم و این‌بار کمی به صدایم استواری دادم.
- خودم قرضتون رو میدم، فقط لطفاً یک امروز رو بهمون فرصت بدین.
نمی‌توانستم سر بلند کنم چرا که هر لحظه ممکن بود سرم گیج برود، سعی داشتم آرامشم را حفظ کنم.
- تو؟!
صدای دیگری بود؛ ولی از همان نامردها بود که همچو کرکس آمده بودند تا لاشه‌ باقی‌مانده از آرامش امروزم را بدرند.
جوابی ندادم که رئیسشان با جدیت لـ*ـب زد.
- مگه می‌دونی چه‌قدره؟ می‌دونی پدرت چه‌قدر بهمون بدهکاره؟
با عجز و بغض چشمانم را بستم و زمزمه کردم.
- می‌دمش، میدم. از این‌جا برید.
گویا حال آشفته‌ام کمی احساساتش را جوشانده بود که کوتاه آمد؛ اما تن صدایش بالا رفت و با لحن اخطارآمیزی گفت:
- فقط امروز! به پدرت بگو یا امروز حسابش رو صاف می‌کنه یا با پلیس میایم در خونه‌اش.
سپس به سمت ماشین ولوویش گام برداشت.
زیر چشمی کفش‌هایی را که از جلوی در کنار می‌رفتند، نگاه کردم. سه ماشین نزدیک خانه غرش آرامی کردند و از کوچه خارج شدند.
نفسم همراه با باقی‌مانده انرژیم از دهانم خارج شد. با سستی به طرف در رفتم. توان نداشتم که با کلید در را باز کنم. سرگیجه‌ام شدت یافته بود و نمی‌خواستم در کوچه بیشتر از این مورد تمسخر و ترحم قرار گیرم.
کلید زنگ را فشردم. مدتی گذشت. دستانم می‌لرزید و قطرات عـ*ـرق روی ستون فقراتم سر می‌خورد.
دوباره زنگ در را به صدا درآوردم، صدای خواب آلود زهرا در گوش‌هایم پخش شد. ظاهراً از خواب بیدارش کرده بودم.
- کیه؟
آیفون تصویری بود؛ اما می‌دانستم زهرا در حال خاراندن چشمش است که من را ندیده. با حالی خراب لـ*ـب زدم.
- باز کن... منم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #6
با باز شدن در وارد شدم. از حیاط بزرگ که به خاطر درختان بلند قامتش بیشتر در سایه قرار داشت، گذشتم. پله‌های عریض را پشت سر گذاشتم و در چوبی سالن را باز کردم.
کسی بدرقه‌ام نیامد. ترس و ضعف بیشتر حال خرابم را شدت می‌داد. بیشترین نگرانیم مادرم بود. ناراحتی قلبی داشت و اگر در خانه بود، مطمئناً زمین‌گیر میشد و من این را نمی‌خواستم.
کیفم را روی مبل گذاشتم که زهرا مقابلم قرار گرفت.
- سلام.
عوض جوابش لب زدم.
- مامان هست؟
سرش را به معنای نفی تکان داد و گفت:
- نه، آبجی حالت خوبه؟
خوب؟ اصلاً خوب چه بود؟ کسی برایم معنیش کند.
با آسودگی از غیاب مامان به سمت زانوهایم خم شدم و چشمانم را بستم. مدام حرف‌های آن مردها در سرم پخش میشد. نمی‌توانستم باورشان کنم. پدر من نامرد نبود، آن‌ها مردانگی نداشتند که قصد بر بی آبرو کردنمان داشتند. تنها یک راه بود که بفهمم!
با خطور فکری از روی مبل بلند شدم و زهرا سرگشته را تنها گذاشتم. باید با پدرم حرف می‌زدم؛ ولی نه با حضور زهرا، او کوچک‌تر از آنی بود که دنیای کودکانه‌اش سیاه_ سفید شود.
به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقی که به سلیقه خودم دیوارهایش را صورتی کرده بودند، شدم.
گوشیم را از داخل کیفم بیرون آوردم و با دستان لرزانم شماره پدرم را گرفتم. پس از چندی تماس وصل شد.
- جانم بابا؟
صدایش خسته بود. با شنیدنش ناخودآگاه بغضم گرفت.
- بابایی!
حیرت به لحنش اضافه شد.
- فاطمه! دخترم چی شده؟ بابا خوبی؟
- کجایی؟
با بی قراری جواب داد.
- سر کارم دخترم، بگو چی شده؟
- چند نفر جلوی خونه بودن. اون‌ها کین بابا؟
سکوت شد، به قدری که شک کردم پشت خط باشد.
- هستی بابا؟
در عوض جوابم با لحنی جا خورده و شکسته لب زد.
- چی گفتن؟
- می‌گفتن ازت طلبکارن، می‌گفتن کلاهبرداری کردی. دروغه، مگه نه؟ بگو بابا، بگو توی دردسر نیوفتادیم. بابا من خیلی ترسیدم، نزدیک بود پلیس بیاد.
وحشت زده پرسید.
- پلیس اومد؟!
سرم را به معنای نفی تکان دادم و هم زمان پاک کردن اشک‌هایم گفتم:
- نه، رفتن؛ ولی تهدید کردن. گفتن تا فردا اگه بی حساب نشن... .
بغض اجازه پیشروی به من نداد و نالیدم.
- بابایی!
صدای نفس‌های عمیقش نشان می‌داد دارد بغضش را می‌خواباند. او برخلاف من نمی‌خواست ضعیف باشد. هنوز پدر بود و یک کوه استواری، هنوز زود بود این کوه درهم شکند.
- مامان اگه بفهمه سکته می‌کنه.
سریع جلوی دهانم را گرفتم تا صدای هق‌هقم به بیرون از اتاق نرود. اتاق زهرا بغل دست بود و زهرا به قدری فضول بود که برای جویای حالم فال گوش بایستد.
- فعلاً به مادرت چیزی نگو، من خودم میام خونه.
عصبی به نظر می‌رسید. سرگیجه خمارم کرده بود. نیروی گرانش طلبم می‌کرد و بدون این‌که تماس را قطع کنم، خود را به آن نیروی قوی سپردم.
عطر تندی باعث اخم محوم شد. بوی الکل تمام فضا را پر کرده بود و صداهای مبهمی گوش‌هایم را نوازش می‌کرد.
کم کم متوجه موقعیتم شدم و پلک‌هایم لرزید؛ اما میانشان باز نشد.
صدای آشنایی از فاصله کمی، هشیارم کرد.
- چی داری میگی سعید؟ من نمی‌فهمم. چه‌طور ممکنه؟ آخه یک شبِ؟!
- یک شبِ؟ یک شبِ پروین؟! نزدیک به یک ماهه روی اون پروژه لعنتی داشتم کار می‌کردم، داراییم حرومش شد.
- پس چرا به من نگفتی؟
صدای بابا شکسته شد.
- چی می‌گفتم؟ واسه چی باید دخالتت می‌دادم؟
قطره اشکی سماجت کرد تا گونه‌ام را خیس کند. هیچ مقابله‌ای نشان ندادم و اجازه دادم ناراحتیم رسوا شود؛ ولی صدای وحشت زده بابا باعث شد چشمانم را بی اختیار باز کنم.
- خانوم، پروین! خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #7
یانشان سکوت حاکم شده بود؛ کلافه نگاهی به اتاق سراسر سفید دوختم، چشمانم را به سِرُمی که در حال اتمام بود گرداندم و به جمله‌ی آخر پدرم فکر کردم.
«کلی برای پروژه خرج کردم، ولی آخرش هیچی به هیچی»
با داد پدرم که با ترس و نگرانی مادر را صدا می زد، افکار مزاحمم را کنار زدم و به مادرم که با صورتی سفید همانند گچ در آغـ*وش پدر از هوش رفته بود خیره شدم، پدرم با نگرانی او را تکان می‌داد وبا ناله می‌گفت:
- پروین جان! پروین خانم؟! خانم جان بلند شو! بلندشو داری نگرانم می کنی؛ پروین؟!
با صدای پدر دو پرستار به اتاق آمدند، با دیدن مادر در آن وضعیت یکی از پرستاران با عجله از اتاق خارج و دیگری با کمک پدر، مادر را در تخت کناری من گذاشتند.
پس از ده دقیقه مردی قد بلند و چشم و ابرو مشکی که لباس سورمه‌ای با روپوشی سفید بر رویش، با سرعت وارد اتاق شد.
دکتر پس از گرفتن فشار مادر، گفت:
- فشارشون خیلی پایینه؛ ایشون سابقه‌ی بیماری خاصی دارن؟!
پدر با سری افتاده، گفت:
- بله، ناراحتی قلبی دارن و یک بار... .
بغض مردانه‌اش مانع از ادامه‌ی سخنانش شد.
گفتم:
- یک بار هم سکته کردن، الان هم به‌خاطر یه خبر هیجان زده شدند.
دکتر سری تکان داد و به پرستارها کارهای لازم را گوش‌زد کرد و به معاینه بقیه‌ی بیماران پرداخت.
نمی‌دانم چند دقیقه بود در افکار خود غرق بودم که صدای در از فکر بیرونم آورد؛ پدر بود که درمانده و خسته وارد اتاق شد، با قدم‌هایی آرام و خسته روی صندلی مشکی رنگ اتاق نشست و نفسی عمیق کشید و سرش را به دیوار اتاق تکیه داد.

بعد دو ساعت سِرُم مادرم تمام شد؛ اما دکتر تشخیص داده بود که مادر باید یک روز تحت نظر باشد، هرچه اصرار کردم پدر اجازه ماندن نداد و با تاکسی زرد رنگی به خانه برگشتم. در را با کلید باز کردم.
زهرا با لباسی سبز رنگ آستین بلند و شلواری هم رنگش بر روی تاب نشسته بود و موهای زیبایش پریشان به دورش ریخته بود، به سمتش رفتم و آغوشم را برایش باز کردم.
به سمتم دوید و محکم خودش را در آغوشم انداخت. دستانم را نوازشگرانه به روی موهایش کشیدم و گفتم:
- خوشگل آجی چطوره؟!
با صدای غمگین گفت:
‌- آجی مامانم چش شد؟!
‌- چیزی نشده عزیز دلم، یه کوچولو حالش بد شد بابایی بردش دکتر شما نگران نباش. وروجک آجی بگه چی می‌خوره؟!
با چشمان آبی رنگش به چشمانم خیره شد و گفت:
‌- سیب زمینی سرخ کرده.
‌- باشه برات درست می‌کنم.
‌- نمی‌خوام، تو همش می‌سوزونی.
‌- ای شیطون من کی غذا رو سوزوندم؟!
و سپس شروع کردم به قل‌قلک دادنش و این صدای آخرین خنده‌های ما در این خانه بود...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #8
سیب زمینی‌ها را سرخ کردم و سس کچاپ را کنارش گذاشتم. به صورت معصوم خواهرکم نگاه کردم؛
به چشمان زیبای دریاییش که ناراحتی و بغض را فریاد می‌زد. آغوشم را برایش باز کردم و گفتم:
- خوشگل آجی چطوره؟ بیام واست سیندرلا بذارم ببینی و سیب زمینی‌هات رو بخوری؟
سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
- نمی‌خوام آبجی، حوصله ندارم. می‌خوام بخوابم. سیب زمینی‌ها رو خودت بخور.
حوصله بحث با او را نداشتم؛ آخر بحث با او فایده نداشت؛ تنها حاصلش دعوا می‌شد، که نه من کشش آن را داشتم و نه او، پس بغلش کردم و به سمت اتاقش حرکت کردم. چراغ‌ها را خاموش و دیوار کوب را روشن کردم. روی تخت خواباندمش، کنار تختش نشستم و مشغول بازی با موهای زیبای طلایی و لَختش شدم.
- گشنت نیست خوشگل خانم؟ تو که خوب بودی چی‌شد یه‌دفعه؟
اما صدایی از جانبش بیرون نیامد. به صورت غرق در خوابش نگاه کردم؛ پتویی که طرح پرنسس‌های دیزنی بود، رویش کشیدم و بعد با بوسیدن پیشانی‌اش از تختش فاصله گرفتم. به همه جای اتاق خیره شدم؛ اتاقی که تمام وسایلش طرح پرنسس‌های دیزنی را داشت؛ تخت، پتو، میز و... که به طرز زیبایی کنار هم چیده شده و نشان از دنیای کودکانه‌ای می‌داد که حال گویا عمرش همین‌قدر بود. قطره اشکم را پاک کردم و با خاموش کردن دیوار کوب، کنار تخت کوچک زهرا نشستم و خیره به صورت معصومش کم‌کم چشمانم سنگین شد و خوابم برد.
با یاالله گفتن پدرم از خواب بلند شدم، ک*مر خشک شده‌ام را صاف کردم و با سر کردن روسری که کنار در افتاده بود، از اتاق بیرون رفتم.
‌‌- یا الله، فاطمه؟ فاطمه بابا کجایی؟
‌- جانم بابا چی شده؟
با دیدن چهره پدرم آهی در دل کشیدم؛ انگار در یک شب پیر شده بود، گویا موهایش سفیدتر از قبل شده؛ اما با تمام این‌ها از همیشه جذاب‌تر می‌نمود.
لبخندی زد و گفت:
- بابا، یه آقایی اومده خونه رو ببینه.
با بهت به پدرم خیره شدم، تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- بابا یعنی چی؟ می‌خوای خونه رو بفروشی؟ مگه میشه؟ خودمون کجا بریم آخه؟ آواره می‌شیم که... ‌.
بغض، جلوی ادامه حرفم را گرفت. پدرم به سمتم آمد، مرا در آغـ*وش کشید و گفت:
- قول میدم همه چی رو از نو واست بسازم دخترم. بهتر از این خونه رو می‌خریم، گریه نکن!
پوزخندی زدم؛ هم خودم و هم پدرم می‌دانستیم که دیگر خبری از خانه بزرگ نیست؛ اما نمی‌خواستم بیشتر از این غرور پدرم خورد شود؛ پس لبخندی زدم و از آغوشش بیرون آمدم.
- من میرم چایی دم کنم. شما هم به اون آقا بگید بیاد تو.
بعد به آشپزخانه پناه بردم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا هق‌هق گریه‌هایم بیشتر از این رسوایم نکند. کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم. صدای یاالله دوباره پدرم و آن مرد غریبه بلند شد. جلوی در فال‌گوش ایستادم که صدای مرد بنگاه‌دار را شنیدم.
- ببین آخه، سعید، خونه خوبیه اما خوب کلنگی هست؛ فکر نکنم زیاد پول دستت بگیره، آخه میگی عجله هم داری.
چه می‌دانست این مرد که این خانه با ارزش‌ترین دارایی ماست! تمام خاطراتمان، تمام روزهای خوبمان در این خانه رقم خورده است؟ حالا این‌گونه خانه‌ی ما را بی‌ارزش جلوه می‌داد. دوست داشتم آن‌قدر محتاج پول نبودیم، تا بروم در رویش بایستم و بگویم: «اگر خوب نیست؛ نمی‌فروشیم!» اما مثل همیشه برعکس تصوراتم شد. پدرم گفت:
- باشه آقای امیری، هرجور شده فقط این خونه را بفروشید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #9
با صدای قل‌قل جوش آمدن آب، فال‌گوش ایستادن را کنار گذاشتم. کمی چای خشک از ظرف مشکی داخل قوری استیل نقره‌ای ریخته و با ریختن آب جوش داخلش آن را روی کتری گذاشتم. شکلات‌های تلخ را در ظرف مخصوص شیشه‌ایش قرار دادم و با ریختن دو تا چایی، همراه با ظرف شکلات‌ها به سمت پدرم و آن مرد که روی مبل‌های سلطنتی طلایی و سفید نشسته بودند و گویا سر قیمت خانه با پدر بحث می‌کردند رفتم.
- ببین آقا سعید شرکتتون رو به قیمت... ‌.
پدرم با دیدن من بلند شد و باعث توقف حرف‌های آن مرد بنگاه‌دار شد.
- ممنون دخترم، سینی رو بده من.
سینی را در دستان دراز شده‌اش قرار دادم؛ اما آنجا ایستادم، ایستادم تا ببینم چگونه چوب حراج به اموالمان خورده می‌شود. آن مرد گفت و من در دل خون گریه می‌کردم؛ اما ظاهرم هیچ نشان نمی‌داد.
با صدای زهرا که مرا صدا می‌زد آن‌ها را ترک کرده و به اتاق زهرا پا گذاشتم.
- جون دلم؟ خوب خوابیدی خانم کوچولو؟ صبحت بخیر عروسک.
چشمان نیمه بازش را به چشمانم دوخت و سرش را تکان داد.
- صبح بخیر آبجی. آره خوب خوابیدم. مامانی هنوز نیومده؟
لبخندی زدم، موهای بلند طلایی‌اش را بهم ریختم و گفتم:
- نه خورشید خانم. تا تو صبحونت رو بخوری، مامان هم میاد.
جیغی کشید، دستم را از موهایش جدا کرد و با چشمایی که اشک در آن حلقه زده بود گفت:
- مامانی چرا نیومده؟ تو من رو اذیت می‌کنی.
چشم‌هایم را درشت کردم، با تعجب ساختگی به خود اشاره کردم و گفتم:
- من؟ من اذیتت کردم؟
دست به سیـ*نه شد، تخس در صورتم زل زد و گفت:
- آره، تو اذیتم می‌کنی؛ موهام رو بهم می‌ریزی.
با خنده محکم بغلش کردم و به آشپزخانه بردم تا صبحانه‌اش را بدهم.
***
دو ساعتی از رفتن مرد بنگاه‌دار و پدرم می‌گذشتو حال اتاق مشترک پدر و مادرم را برای ورود مادرم مرتب می‌کردم. با بلند شدن صدای آیفون، بالشت‌ها را روی تخت سلطنتی مرتب کردم. به سرعت پله‌های مارپیچ را پایین رفتم که همزمان با من زهرا هم با شوق از اتاقش خارج شد، پله‌ها را دو تا یکی در حالی که از خوشحالی جیغ می‌کشید و می‌گفت:
- بالاخره مامانیم اومد.
بی‌توجه به اخطارهای من پایین رفت و آیفون را زد. در قهوه‌ای را باز کرد، پله‌های مرمر سفید را برای رسیدن به ورودی خانه و آغـ*وش باز شده‌ی مادرم پایین رفت. از بالای نرده‌های سفید که از سقف شیروانی مشکی خانه گلدان‌های رز و مریم و بنفشه آویزان شده بود و تا بالای نرده‌ها ادامه داشت؛ آن‌ها را تماشا کردم. برای بار چندم اشک‌هایم را پاک کردم. به سمت مادرم که با لبخند به من اشاره می‌کرد پرکشیدم و در آغوشش خزیدم.
- مامان، خیلی ترسیدم، خیلی؛ ترسیدم خدایی نکرده... .
بغض به گلویم فشار آورد و مانع ادامه صحبت‌هایم شد.
مادرم سرم را بوسید و گفت:
‌- نترس، من هیچ‌وقت تنهاتون نمی‌ذارم.
‌- او! مادر و دختر چه فیلم هندی راه انداختین، برید تو بابا.
از ب*غل مادرم جدا شدم. با خنده به سمت پدرم برگشتم، تعظیم نمایشی کردم و گفتم:
- چشم سرورم!
و بعد همگی به داخل خانه رفتیم. سوپی بار گذاشتم و با سینی آب پرتقال به سمت اتاق پدر و مادرم پله‌ها را بالا رفتم. در زدم و با گفتن: «بیا تو» پدرم، پا در اتاق گذاشتم. سینی آب پرتقال را روی میز آرایش سفید و طلایی مستطیل شکل کنار تخت دو نفره طلایی سلطنتی گذاشتم و دست دراز شده مادرم را گرفتم و کنار پدرم روی تخت نشستم.
- خب دخترم، مثل اینکه متوجه شدی پدرت امروز همه چی رو برای فروش گذاشته؟
متعجب چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- مگه... مگه فقط خونه و شرکت نیست؟ اصلاً چه نیازی بود همش فروخته بشه؟ مگه چقدر بدهیه که این‌طور همه چی رو باید بفروشیم؟
و بعد با بغض ادامه دادم:
- یعنی، خونه ویلایی که قرار بود مال من باشه هم فروختید؟
پدرم محکم بغلم کرد و گفت:
- دختر بابا، از اون بهتر رو برات می‌سازم! گریه نکن فدات شم.
اشک‌هایم را پاک کردم، از آغـ*وش پدرم بیرون آمدم و گفتم:
- بابا، من بچه نیستم... ‌.
و بدون اینکه ادامه دهم، دستم را جلوی دهانم قرار دادم و به اتاقی که به خواست من تمامش صورتی روشن بود، پناه آوردم. چند ساعت را نمی‌دانم، ولی با صدای پدرم که مرا صدا می‌کرد از اتاق خارج شدم. با صدای گرفته داد زدم:
- بله بابا جون؟
پدرم کمی مکث کرد و گفت:
- بیا بریم خونه جدید رو می‌‌خوایم ببینیم.
آمدم مخالفت کنم و بگویم که نمی‌آیم، اما نتوانستم؛ نتوانستم دلش را بشکنم.
- باشه، الان میام.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #10
به سمت کمد لباس‌هایم رفتم و در کمد را باز کردم. آنقدر بی‌حوصله بودم که مثل روزهای قبل، خبری از آن‌ همه وسواس به خرج دادن سر انتخاب لباس نبود. مانتو سیاهم را که با گل‌های سفید تزیین شده بود از بین لباس‌ها بیرون کشیدم و با برداشتن شال سفید و شلور کتان سیاهم کارم را تمام کردم. به تصویر دخترک درون آیینه خیره شدم، از دیدن چهره خودم خوف کردم؛ چقدر بی روح، چقدر سرد. انگار که دیگر در این چشمان سیاه، هیچ اثری از شوق زندگی و آرزوهای کودکانه نبود. با شنیدن صدای پدرم که اسمم را صدا می‌زد، نگاه از آیینه قدی صورتی اتاقم گرفتم و با چنگ زدن کیف سیاه مخمل ساده‌ام از روی تخت تک‌نفره‌ صورتی‌ام از اتاق بیرون زدم. از پله‌های مارپیچ خانه پایین رفتم، در قهوه‌ای سالن را باز کردم و از آن خارج شدم. حتی دلم برای این پله‌ها هم تنگ می‌شد. نگاهی به دور و اطراف خانه کردم و آه کشیدم؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دل کندن از این خانه آنقدر برایم سخت باشد. بعد از بستن در خانه، به سمت ماشین بی‌ام‌ و مشکی پدرم رفتم؛ ماشینی که به اصرار من خریدند، چقدر عاشقش بودم؛ اما به ناچار باید آن را هم می‌فروختیم.
تمام راه سکوت بود و سکوت، هیچ کدام حرفی نمی‌زدیم؛ گویی هرکدام در خیال جداگانه‌ای سیر می‌کردیم.
- بالاخره رسیدیم.
با صدای پدرم با تعجب سرم را بلند کردم، شیشه دودی ماشین را پایین کشیدم و با تعجب به اطرافم خیره شدم، قرار بود اینجا زندگی کنیم؟ محله‌ای داغون که حتی یک خانه درست حسابی هم نداشت؟
از ماشین پیدا شدم و با ناراحتی به اطراف نگاه کردم؛ مردمی که از کوچه می‌‌گذشتند، آنقدر با تعجب به ماشین پدرم خیره می‌شدند که انگار اولین بار است چنین ماشینی می‌بینند.
- اینم خونه جدیدمون.
با صدای پدرم، چشم از آدم‌هایی که ما را می‌نگریستند کشیدم و به پدرم دوختم که دست در جیب شلوار طوسی‌اش کرد، کلید قدیمی که دسته‌اش زنگ زده بود را بیرون کشید و در کوچک زنگ زده‌ی زرد رنگ را با کلید باز کرد. پا به حیاط کوچک خانه گذاشت، با دستانش به نمای آجری و نقلی خانه اشاره کرد و با گذر از پله‌های آجری، وارد راهروی کوچک شد. پشت بند مادرم وارد حیاط شدم.
- فاطمه بابا بیا، اینجا دوتا خواب داره؛ یکیش رو واسه تو نگه داشتم، میدم اینجا رو هم صورتی کنن؛ همون جوری که دوست داشتی.
سرم را تکان دادم و مشغول کنکاش حیاط شدم؛ حیاط کوچکی که با چند درخت بید و کاج تزیین شده بود. با اکراه به همه جا نگاه می‌کردم و در دل می‌گفتم: «چه شد، به تقاص کدام گناه سرنوشت ما این شد؟»
- فاطمه بابا، خوشت نیومده عزیزم؟
نگاهی به پدرم کردم، انقدر سنگ‌دل نبودم که دلش را بشکنم، به همین خاطر لبخندی زدم و گفتم:
- خوبه بابا، خوشم اومد‌ه.
پدرم سرش را تکان داد. کلید دیگری از جیبش بیرون کشید و مشغول باز کردن در سفید رنگ پذیرایی شد. نگاهی به چهره مادرم انداختم، او هم دست کمی از من نداشت. با صدای جیغ زهرا نگاهم به سمت او کشیده شد.
- مامان سوسک، مامان می‌ترسم. بابا بیا سوسک رو بگیر.
و پا به فرار گذاشت و دوباره جیغی کشید.
- بابا، ببین دنبالم میاد، می‌خواد من رو بخوره!
با دیدن زهرا که از دست سوسک فرار می‌کرد، همه به خنده افتادیم. نگاهی به چهره خندان پدر و مادرم کردم و با خود گفتم: «چه چیزی با ارزش‌تر از این خنده‌هاست؟». انگار تنها اتفاق خوب امروز، همین جیغ‌های زهرا بود.



 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین