. . .

انتشاریافته رمان انقضای عشقمان | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: انقضای عشقمان
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، معمایی، طنز
خلاصه:
یک اکیپ جوون، چند بچه محل، که از کل وسعت دنیا، توی مشهد پا به هستی گذاشتن.
یک عشق!
یک ماجراجویی!
و کلی...
قراره واسه‌شون بباره، چی؟ این رو دیگه باید با رمان همراه باشید.


مقدمه

خواستم مهر احساس‌ام را به پاهانت زنم، نروی؛ ولی...
گفتم تنهایم مگذار عشق! گفتی تنهایی جوابت شد.
گفتم بی‌ تو چه کنم یارا؟ گفتی بی غمت باش، زندگی!
پوزخندی برفت بر لبانم... زندگی؟!
من بی‌عشق‌ات، مجنونم بدون لیلی‌اش، فرهادم بدون شیرین‌اش!
مگر بی‌عشق می‌شود زندگی کرد؟ زندگی ساخت؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #31
پاهام سست شدن و خواستم بیوفتم که شیدا زیر بازوهام رو گرفت و متحمل وزنم شد.
سر آرام بالا اومد که ما درست همون‌ لحظه به عقب چرخیدیم و زیر لب به سختی گفتم:
- من رو ببر بیرون، ببر بیرون!
حال شیدا هم چندان خوب نبود؛ ولی وضع من بدتر از اون بود.
ساعت حدودهای یازده شده بود و دیگه وقت خوابگاه رفتن، نبود.
روی میدونی که فضای سبز داشت، قدم می‌زدیم و من هنوز ماتم‌ زده بودم و شیدا علاوه بر این‌که شوکه بود، حواسش پی من بود که اتفاقی واسه‌ام نیوفته.
- چطور ممکنه؟ یعنی همه‌اش نقشه بود؟(به شیدا نگاه کردم و گریه‌کنان) بازیم داد؟ شیدا! آره؟ آریا هم من رو نخواست؟ می‌... می‌خوان من و(زمزمه‌وار و مبهوت)... من و لیام رو بکشن؟!
شیدا باگریه گفت:
- بی‌خود کردن؟ مگه هر کی به هر کیه؟ شکایت می‌کنیم ازشون!
روی زانوهام افتادم. شلوغی شهر و سر و صدای ماشین و موتورها، باعث شد که صدای جیغم زیاد جلب توجه نکنه.
- لیام رو گول زدن؟ می‌خواستن من رو هم بازی بدن؛ ولی چرا شیدا! هان؟ چرا؟
شیدا کنارم روی زانوهاش نشست‌.
- باید به خونواده‌ات بگی، باید پلیس رو بخبر کنیم.
با حالت زاری گفتم:
- می‌خوان بکشن‌مون! می‌خوان بکشن‌مون!
هنوز هم حرف‌هایی که شنیده بودم، هضم‌شون برام سخت بود.
- آروم باش لیدا! این اتفاق نمی‌افته، ما به پلیس خبر می‌دیم.
جیغ زدم.
- باکدوم مدرک، هان؟ کدوم مدرک؟ اگه دست از پا خطا کنیم، لیام رو می‌کشن! نشنیدی؟
شیدا هم انگار تازه توی باغ افتاد و نا امید و زار، روی زمین نشست و (ای‌ وای)ای زیر لب گفت.
مدام صدای آرام، توی سرم اکو میشد و لیام! لیام!
نیم‌ساعت، یک‌ ساعت روی چمن‌های سرد دراز کشیده بودیم و به فکر رفته بودیم. باید چی‌کار می‌کردیم؟ فکرم رو شیدا به زبون آورد و خیره به آسمون لب زد.
- چی‌کار کنیم؟
هیچ نگفتم، جوابی نداشتم که بدم.
- باید به نسترن جون این‌ها بگیم.
نشستم و گفتم:
- نه!
شیدا هم نشست و گفت:
- چرا؟
- اگه به مامانم این‌ها خبر بدیم، زود واکنش نشون میدن و حتماً که به پلیس گزارش میدن.
- خب این‌که خیلی خوبه دیوونه!
دستم رو بالا آوردم.
- نه شیدا نه! این خوب نیست! اگه خاله و عموم به پلیس گزارش بدن، ممکنه اون‌ها از این‌که ما به نقشه‌شون پی بردیم، مطلع بشن و جون لیام به خطر بیوفته.
شیدا مکث کرد و با زاری نالید.
- پس چه غلطی کنیم؟
دو دل بودم؛ ولی گفتم:
- ما رو بازی دادن، پس ما هم ادامه می‌دیم.
- چی‌ چی؟
- میگم که خودمون باید درستش کنیم و وقتی یک مدرک پیدا کردیم، اون‌وقت با پلیس در تماس می‌شیم.
شیدا وحشت‌زده جیغ زد.
- چی؟ دیوونه شدی لیدا؟! خب معلومه شدی دیگه، وگرنه این حرف رو نمی‌زدی!
- ما باید انجامش بدیم شیدا!
همون‌طور جیغ زنان گفت:
- آخه با کدوم منطق؟
من هم صدام رو بالا بردم.
- چاره دیگه‌ای هم هست؟ مجبوریم شیدا! می‌فهمی؟ مجبور!
نالید‌.
- آخه دو دختر چی ازشون برمیاد؟ بین یک گله گرگ‌زاده! ما دو دختر مثال بره‌ایم، لیدا لطفاً درک کن.
با این‌که خودم هم می‌ترسیدم و استرس داشتم؛ ولی این وسط میونه مرگ و زندگی بود، بحث لیام بود! پسرخاله بی‌معرفتی که چند سال حتی صداش رو نشنیدم.
- ما تنها نیستیم شیدا، خودم هم این‌قدر حالیم میشه که تنهایی این راه رو نریم، می‌دونم که نیاز به یک مرد داریم.
شیدا حرصی و کلافه گفت:
- دوست‌ پسر تو رو با خودمون همراه کنیم، یا دوست‌ پسر من رو؟ شیدا کدوم مردی حاضره کمک‌مون کنه؟ راسته خودش رو بندازه توی چاه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- ببین شیدا، گاهی وقت‌ها مجبوری واسه امنیت از گرگ‌زاده‌ها به خودشون پناه ببری. من الآن بازیچه دست آریا هستم، یعنی این‌که اون هنوز نمی‌دونه من از نقشه‌اش باخبرم و این یک برگ برنده‌ست، واسه ما!
- حوصله تحلیل ندارم لیدا، واضح حرفت رو بزن.
- پوف! خیلی‌خوب، من طوری عمل می‌کنم که آریا شک نکنه. یعنی در واقع طبق نقشه‌اش عمل می‌کنم؛ اما در اصل، این من هستم که دارم بازیش میدم، خب؟(شیدا سری تکون داد) ما از طریق آریا وارد جمع خونوادگی‌شون می‌شیم، از ته توه زندگی‌شون سر درمیاریم و دنبال یک مدرک می‌گردیم تا اصلاً بفهمیم این ملوک کیه و چه دشمنی با ما داره؟ فقط، فقط... .
- فقط چی؟
کلافه آهی کشیدم.
- باید لیام رو هم از این نقشه باخبر کنیم.
- خب اون که معلومه، باید انجامش بدیم.
- مشکل این که ارتباط گرفتن با لیام، آسون نیست. ما به یک نفری نیاز داریم که هم کمک دست‌مون باشه و هم رابط ما با لیام باشه.
- کی مثلاً؟
معنادار نگاهش کردم که تک‌خند حرصی زد.
- حرفش رو هم نزن، اون؟ آخه اون؟ بابا فرود نمی‌تونه شلوارش رو بالا بکشه، بعد بشه... چیش! پناهگاه‌مون؟
- به نظرت کیس مطمئن دیگه‌ای هم هست؟
کلافه و حرصی گفت:
- از کجا معلوم با لیام در ارتباطِ که پل رابط بشه؟
- خب ازش می‌پرسیم دیگه.
نالید.
- لیدا من می‌ترسم!
- آه! شیدا می‌تونی خودت رو کنار بکشی؛ ولی من باید باشم.
یک پس‌کلگی به من زد.
- ببند بابا، نگفتم که این زر رو بزنی!
چشم‌هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم، باید سریع به مشهد برمی‌گشتیم و با فرود حرف می‌زدیم. فقط خداکنه با لیام در ارتباط بوده‌ باشه! مثلاً رفیق فابش بود، هرچند لیامی که خونواده‌اش رو فراموش کرده بود، بعید نبود که بی‌خیال رفیقش هم بشه؛ اما احتمال بود و ما تا با فرود حرف نمی‌زدیم، نمی‌تونستیم راه‌ حلی برای مشکل‌مون پیدا کنیم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #32
خیلی زود از دانشگاه، چند روزی رو مرخصی گرفتیم و بعد کسب اجازه از اون‌ها، به سمت مشهد راه افتادیم.
خونواده‌ها از دیدن‌مون این‌قدر بی‌خبر، شوکه شده بودن و من و شیدا به خاطره حال خرابی‌مون، به کل یادمون رفت که به خونواده‌ها خبر بدیم و به سختی وانمود کردیم که حال‌مون خوبه و فقط برای دیدن‌شون این‌جا اومدیم.
باید سریعاً دست به کار می‌شدیم و به شیراز برمی‌گشتیم.
فرود تکونی خورد که صندلیش باصدای گوش‌ خراشی روی زمین کشیده شد و گفت:
- چی؟! م... مطمئنین؟!
شیدا: پوف! آره فرود، چندبار بهت بگیم؟ الآن‌هم(چشم‌هاش رو درحدقه چرخوند) به کمکت نیاز داریم.
- فرود تو از لیام خبری داری؟ لطفاً اگه می‌دونی کجاست و باهاش در ارتباطی، بهمون بگو، جونش در خطره فرود!
فرود متفکر نگاه‌مون کرد که شیدا حرصی دندون روی هم سابید و با کفش پاشنه‌ بلندش روی کفش فرود کوبید که فرود هم با اخم و آخ، پاش رو جمع کرد.
شیدا: به جای فکر کردن و زل زدن بهمون، اون فکت رو تکون بده.
نگاهم رو از شیدا گرفتم و به فرود چشم دوختم که زیر نگاه‌های خیره‌مون، پوفی کشید و گفت:
- باشه، شمارش رو بهتون میدم.
با ذوق گفتم:
- ایول! می‌دونستم ازش خبر داری.
شیدا با تاسف گفت:
- خاک برسر لیام که یک زنگ به مادر بیچاره‌اش نزد، نچ‌ نچ‌ نچ!
نگاه من هم رنگ تاسف گرفت و فعلاً وقت این کارها نبود. پس رو به فرود گفتم:
- شماره‌اش به کار من نمیاد، آدرسش رو می‌خوام.
فرود: این‌جا که نیست، باید توی پاسارگاد، ملاقاتش کنین.
شیدا: اوهوم و تو قراره باما بیای.
فرود متعجب گفت:
- چرا باید بیام؟ خب بهش بگین و تمام دیگه!
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- لازمه دوباره سیر تا پیاز ماجرا رو برات تعریف کنم؟
شیدا: مثل این‌که باید لالایی شبونه‌اش کنی لیدا!
وچپ‌ چپ به فرود نگاه کرد که فرود هم آهی کشید و نالید.
- خیلی‌خوب بابا میام!
- باید یک بهونه پیدا کنیم که تو رو هم با خودمون به شیراز ببریم.
فرود بی‌حوصله جوابم رو داد.
- نیازی نیست. دنبال کار می‌گشتم، میگم که توی پاسارگاد یک کاری واسه‌ام جفت‌ و جور شده.
شیدا: پس حله دیگه؟
آهی کشیدم و ابروهام رو بالا فرستادم، به پشتی صندلی تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.
از کافی‌شاپ بیرون زدیم و قرار شد، فرود با خونواده‌اش صحبت کنه و من و شیدا هم دیگه رسم وداع رو به‌ جا بیاریم.
برای این‌که بهمون شک نکنن، من و شیدا زودتر به شیراز برگشتیم و فرود هم قرار بود دو روز بعد حرکت ما، راه بیوفته.
اصلاً مغزمون کشش درس رو نداشت و بی‌خیال دانشگاه شدیم، فوقش این ترم رو می‌افتادیم دیگه.
در شهر پاسارگاد سه نفری داخل مسافر خونه‌ای، اتاق اجاره کردیم، هرکس جدا گونه اتاق تک‌ نفری واسه خودش انتخاب کرد.
تمام این هماهنگی‌ها، یک هفته از وقت‌مون رو گرفت و من باید از یک راه دیگه‌ای با آریا تماس برقرار می‌کردم، یک راهی جدا از درس و دانشگاه که بشه بیش‌‌تر باهاش در ارتباط بود.
آریا توی این چند روزه بارها به من زنگ زد؛ ولی من جوابش رو ندادم. چون این‌قدر روی خودم کار نکرده بودم که بتونم در برابرش خودم رو کنترل کنم و ادای عاشق‌ها رو دربیارم، حالا بعداً واسه‌اش یک بهونه‌ای می‌تراشیدم، الآن باید لیام رو می‌دیدیم.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #33
فرود به لیام زنگ زد که می‌خواد ببینتش و از اون‌جایی هم که خیلی عادی باهم حرف می‌زدن، متوجه شدم این فرود مارموز! خیلی وقت که با لیام در ارتباطه.
به فرود گفتیم که از ما هیچی نگه و فقط یک قرار آزاد بذاره که لیام هم در جواب خواسته فرود گفت که همسرش یا همون آرام، بعد از ظهری خونه‌اش نیست و می‌تونن مجردی داخل خونه‌اش باشن و این برامون خیلی خوب میشد و شانس بزرگی محسوب میشد.
از این‌که قرار بود لیام رو ببینم، فقط حس اضطراب داشتم همین. نه عشقی بود و نه دل‌تنگی‌ای و اگه پای جونش درمیون نبود، اصلاً باهاش در تماس نمی‌شدم.
فرود زنگ واحد رو زد که در باز شد، ضربان قلبم بالا رفته بود و من شیدا کنار دیوار و در دیدرس زاویه لیام نبودیم.
لیام تا فرود رو دید، سر خوش گفت:
- به! سلام، خوش‌ اومدی! بیا تو.
فرود به ما نگاه کرد که لیام، متعجب مسیر نگاه فرود رو دنبال کرد و تا نگاهش به من افتاد، یکه‌ای خورد و قدمی به عقب تلو خورد. خشک، سرد و عادی نگاهش کردم، انگار که یک غریبه رو دیده باشم.
لیام اخم‌هاش یک‌ باره توی هم رفت و رو به فرود گفت:
- فرود داشتیم؟
فرود تا خواست از خودش دفاع کنه، شیدا سنگین گفت:
- تقصیر اون نیست، ما خودمون اصرار داشتیم.
لیام اصلاً نگاه‌مون هم نمی‌کرد؛ اما من، بی‌احساس بهش زل زده بودم و حرکاتش رو زیر نظر داشتم.
اخمو و سر به زیر غرید.
- که چی بشه؟ من حرفی ندارم، یاالله.
سربالا آورد و خشمگین به فرود گفت:
- خیال نمی‌کردم من رو بفروشی، رفاقت‌مون رو با این حماقتت به گند کشیدی!
خواست داخل بره و در رو ببنده که سرد گفتم:
- حرف‌هامون رو می‌زنیم و بعد می‌ریم، قرار هم نیست کسی از این ملاقات‌مون با خبر بشه.
لیام نگاهم کرد، عمیق!
هیچ حرفی نزد و به من زل زده بود که فرود گفت:
- داداش! باور کن حرف‌های مهمی داریم.
لیام بالاخره نگاهش رو از من گرفت و آهی کشید، دوباره اخمی کرد و بی‌حرف کنار رفت که فرود رو به ما گفت:
- برین داخل بچه‌ها.
اول شیدا با پشت‌ چشم نازک کردنی، داخل رفت که لیام بدون نگاه کردن بهش گفت:
- کفش‌هات رو در بیار.
شیدا هم همین کار رو کرد و نفر بعدی من بودم. همین که خواستم داخل برم و فاصله‌ام با لیام کم شد، ایستادم و بهش نگاه کردم، خیلی بزرگ شده بود و قیافه مردونه‌‌ای به دست آورده بود. موهای سیاه و لختش رو که روی فرق سرش بزرگ‌تر بود، رو به عقب شونه زده بود؛ اما چند تاری، کنار شقیقه و پیشونیش ریخته بود. براق و ژل خورده! دماغ قلمی‌اش کمی بزرگ‌تر شده بود، لب‌های نازک و چشم‌هایی بادومی و سیاه که کمی تنگ و کشیده بودن. اگه ته ریش داشت، خود عمو حسین‌ علی میشد. لیام تا سنگینی نگاهم رو روی خودش دید، متعجب سر بالا آورد و چشم تو چشم باهام شد.
هیچی توی دلم نلرزید و هم‌چنان خیره بهش بودم، واقعاً من روزی عاشقش بودم؟ با چه منطقی چند ماه از زندگیم رو به خاطرش با آه و ناله حروم کردم؟ وقتی این، با این سر و وضع شیک و خونه زیر پاش که معلوم بود زیاد مایه خورده، خوش می‌گذرونده؟ انگار بوی پول خیلی به مزاقش خوش اومده که سرحال و قبراغ نشونش میده، انگار نه انگار که از خونواده‌اش دور بوده.
فرود: لیدا!
از صدای فرود به خودم اومدم، ناگهان پوزخندی روی لب‌هام نشست و نگاهم رو از لیام گرفتم و سمت شیدا که وسط سالن ایستاده بود، رفتم.
بی‌ تعارف روی مبل تکی نشستم و پا روی‌ پا انداختم و پشت‌ سرم، بقیه هم نشستن.
لیام: خب می‌شنوم.
شیدا و فرود به من نگاه کردن و وقتی دیدن فقط به لیام زل زدم، بی‌خیالم شدن. لیام هم به سنگینی نگاهم توجهی نکرد و انگار یک جورهایی داشت از زیر نگاه‌هام فرار می‌کرد.
شیدا: آه! راجع به زنتِ لیام خان!
این جمله‌اش رو با لحنی متمسخر گفت که لیام اخم‌هاش هم‌دیگه رو بغل کردن و متعجب گفت:
- چی؟ شماها از زن من چی می‌خواین بگین؟ اصلاً مگه باهاش در ارتباطین؟
شیدا پوزخندی زد.
- آسته آسته، هم‌محل قدیمی.
لیام: پوف! شیدا هیچ حوصله کنایه و غر زدن‌هات رو ندارم، بعد این همه سال هنوز عوض نشدی؟
شیدا غرید.
- چند سال؟ خوبه می‌دونی چه‌ قدر گذشته و خبری از خونواده‌ات نمی‌گیری؟!
لیام: به تو مربوط نیست من چه کار می‌کنم و چی نمی‌کنم، فقط دلیل اومدن‌تون رو بگین و یاالله.
فرود: اَه بس کنید دیگه، ما واسه زدن این‌ها نیومده بودیم شیدا.
شیدا به حرف فرود توجهی نکرد.
- هه! خب آره، کارهای یک آدم سرخود به هیچ کسی مربوط نمیشه!
فرود: شیدا!
شیدا: کوفت و شیدا! تو خبر داشتی و هیچی نگفتی؟ هه! واسه من صدات رو بالا نبر که تو هم، یکی هستی مثل این!
و به لیام اشاره زد.
اگه به این‌ها می‌بود که تا اومدن آرام، بحث می‌کردن. پس خیلی عادی به لیام گفتم:
- از خونواده‌اش خبر داری؟
لیام سمتم نچرخید؛ ولی سر پایین گوش‌هاش رو تیز کرد وحرفی نزد که گفتم:
- موضوعی که می‌خوایم بهت بگیم، ریشه در خونوادگی‌شون هست و تنها به زنت مربوط نمیشه.
بالاخره نگاهم کرد.
لیام: نزدیک ده سال باهاشونم، معلومه با خونواده‌اش آشنام.
- پس ملوک رو می‌شناسی؟
لیام: خب... خب آره، مادربزرگشه، حالا که چی؟ چرا این سوال‌ها رو می‌پرسین؟
و دوباره نگاهش رو از من گرفت، شاید واسه‌اش سخت بود، تماس چشمی باهام برقرار کنه؛ ولی من از اول تا آخرش فقط عادی به لیام زل زده بودم و یک‌ جورهایی هم حس می‌کردم که دارم کلافه‌اش می‌کنم؛ اما هیچ واکنش تندی نشون نمی‌داد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #34
وقتی دیدم من رو مخاطبش قرار نمیده، دوباره سکوت کردم که شیدا نگاهش رو از من گرفت و بی‌حوصله رو به فرود گفت:
- شما که این‌قدر عاشق و دل‌باخته‌اش هستی، بفرما.
فرود آهی کشید و نگاه دل‌خورش رو از شیدای بی‌اعصاب، گرفت و رو به لیام گفت:
- ببین لیام! حرفی که قراره بهت بزنم شاید... شاید... خ... خب چیزه.
بالای گوشش رو خاروند و درمونده به شیدا نگاه کرد؛ اما وقتی دید شیدا عصبیه، نگاهش رو سمت من منحرف کرد.
- گولت زدن.
بامکثی سمتم چرخید و گیج و سوالی نگاهم کرد که عادی گفتم:
- نه عشق و عاشقی وجود داره و نه هیچ مهر و علاقه‌ای، گولت زدن تا به هدف‌شون برسن. آرام، زنت، کسی که باعث شد به خونواده‌ات پشت کنی، بازیت داده. درست مثل برادرش که می‌خواست من رو هم بازی بده.
گنگ نگاهم کرد و انگار هنوز متوجه لپ کلام نشده بود که شیدا گفت:
- هوی جناب! فهمیدی لیدا چی گفت؟
لیام تکونی خورد و یک‌ دفعه اخم‌هاش توی هم رفت و از جا پرید. با داد گفت:
- این چرندیات رو تحویل من ندین، هری بابا! من حرف‌های شما رو باور نمی‌کنم. (تیز نگاهم کرد) می‌خوای با دروغ‌هات، زندگیم رو خراب کنی، آره؟ کور خوندی دخترخاله، من! زن و زندگیم رو ول نمی‌کنم، بچسبم به اراجیف‌های تو.
به میمیک صورتم هیچ تغییری ندادم، عادی و بی‌خیال نگاهش کردم که حرصی شده، با اشاره دستش سمت در داد زد.
- یاالله!
شیدا از جا بلند شد و غرید.
- احمق نباش لیام! بذار حرف‌هامون رو بزنیم.
لیام: برو بابا! همین‌هایی هم که گفتین، فهمیدم می‌خواین به کجا برسین؛ ولی گفتم که کور خوندین.
فرود نزدیک لیام رفت.
- لیام خر بازی نکن پسر! ما هنوز حرف‌های اصلی رو نگفتیم.
لیام: فرود! تویکی ساکت شو که باور کن بی‌خیال تمام سال‌های رفاقت‌مون میشم و... .
ادامه نداد و چشم بست، نفس عمیقی کشید و آروم‌تر گفت:
- خوش که نیومدین، حالا هم بیرون.
شیدا: لیام!
لیام داد زد.
- بیرون!
که شیدا یکه‌ای خورد و من دیگه سکوت رو جایز ندونستم، با آرامشی که عجیب به دست آورده بودم، از جا بلند شدم که نگاه‌های فرود و شیدا سمت من چرخید؛ ولی لیام سرش پایین بود؛ اما می‌دونستم که حواسش پی منِ.
باقدم‌های آروم نزدیکش شدم، درست در یک‌ قدمیش ایستادم و به اون که هم‌چنان سر به‌ زیر بود نگاه کردم.
- بهت ثابت می‌کنم.
یک‌ باره سرش رو بالا آورد و عصبی نگاهم کرد که دوباره گفتم:
- برای حرف‌هام مدرک میارم؛ اما بعد این‌که بهت اثبات شد، باید باهامون هم‌کاری کنی.(بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم) هرچند واسه‌ام مهم نیست باما باشی یا نه. من فقط نمی‌خوام که خاله و عمو داغ‌دار بشن و اون‌ها به هدف‌شون برسن.
شیدا: چه‌طوری می‌خوای ثابت کنی لیدا؟ ما که مدرکی نداریم.
من و لیام فقط به هم‌دیگه زل زده بودیم و من خیره به لیام گفتم:
- اونش دیگه، خودم رو به‌ راه می‌کنم.
لیام بعد چندی پلک‌هاش رو محکم روی هم بست و نفسش رو بافشار بیرون داد، چشم باز کرد و جدی گفت:
- چند روز؟
- نمی‌دونم؛ ولی منتظر باش.
- هه! منتظر این‌که بخوای زندگیم رو خراب کنی؟
- من هیچ دلیلی نمی‌بینم که بخوام برات دروغی بگم پسرخاله. منتهی برای این‌که وجدانم اذیت نشه، می‌خوام مدرکی رو برات فراهم کنم تا پی ببری چی دروغه و چی حقیقت؟
فقط خیره نگاهم کرد که آروم‌تر گفتم:
- من می‌خوام نجاتت بدم، نه این‌که آواره‌ات کنم.
عقب چرخیدم و هم‌زمان که سمت کیف دستیم که روی مبل بود می‌رفتم، گفتم:
- آریا چند روزه از من بی‌خبره، وقتی که باهاش دوباره وارد رابطه بشم، حتماً با خواهرش تماس می‌گیره و گزارشات رو میده(کیف دستیم رو برداشتم و سمت بقیه چرخیدم) اون وقت از مکالمه‌شون میشه پی برد که چی در کمین‌مون بوده و ما برای دسترسی به این مکالمه، شنود نیاز داریم.
همه با حیرت و تعجب نگاهم می‌کردن که شیدا گفت:
- ایول دختر!
حتی نگاهم رو از لیام برنداشتم، نمی‌دونم چرا این‌قدر بهش زل می‌زدم؟ وقتی عشقی هم نبود!
سمت خروجی رفتم و بین راه ایستادم، کمرم رو چرخوندم و رو به لیام گفتم:
- تا وقتی که واسه‌ات ثابت نکردم، لطفاً سوتی نده.
لیام عصبی و دست مشت کرده فقط به میز شیشه‌ای که سبدی از گل‌های مصنوعی روش بود، خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت.
باعلامت چشم به شیدا اشاره کردم که دنبالم بیاد و بدون حرف دیگه‌ای، از اون‌جا خارج شدیم و داخل آسانسور شدیم.
شیدا: هه! فرود رفیق‌ ذلیل رو باش، موند پیش عشقش!
هیچی نگفتم و فقط به بدنه آسانسور که بازتاب عکسم روش افتاده بود، نگاه می‌کردم.
چشم‌های بادومی و قهوه‌ای رنگم که از مامان به ارث برده بودم، سرد و بی روح بودن. لب‌های قلوه‌ای و بدون رژم، حالتی آویزون داشتن و با این‌که هیچ حسی نسبت به لیام نداشتم؛ اما غمی عمیق! ته دلم حس میشد.
از اون آپارتمان که بیرون زدیم، سریع یک تاکسی گرفتیم و آدرس مسافرخونه رو به راننده دادیم.
باید خیلی زود اون وسیله شنود رو پیدا و وارد عملیات سری‌مون می‌شدیم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #35
مضطرب به شیدا نگاه کردم که همون‌ لحظه صدای آریا از پشت گوشی بلند شد.
- لیدا تویی؟!
وقتی صدای متعجبش رو شنیدم، اخم‌هام از انزجار هم رو درآغوش کشیدن، پسره(...)!
- سلام آریا.
وقتی صدام رو شنید، یک‌ باره دادی کشید که فوری گوشی رو از گوشم فاصله دادم و حتی از بلندی صداش، شیدا هم متوجه شد.
- کوفت و سلام! دختره ورپریده! معلوم هست کجایی؟ چند روزه بی‌خبرم گذاشتی احمق!
یعنی شیطونه می‌گفت...
دست مشت شده‌ام رو جلوی صورتم آوردم و فک منقبض کردم که شیدا من رو با حرکات دستش، به آرامش دعوت کرد. نفسی کشیدم و به تن صدام غم و ناراحتی دادم.
- ببخشید آریا؛ ولی واسه من مشکل پیش اومده بود، نشد باهات تماس بگیرم!
هنوز عصبی بود، هه! معلومه کلی از برنامه، عقب انداخته بودم‌شون.
- چه مشکلی هان؟ یعنی نشد یک پیام هم به من بدی؟
الکی صدای هق‌ هق درآوردم و گفتم:
- عمه بزرگم حالش بد بود، فعلاً مجبور شدم چند روزی پیشش باشم. درکم کن لطفاً! من خیلی به عمه‌ام وابسته‌ام، الآن هم اصلاً معلوم نیست حالش چطور بشه؟
و ریز صدای گریه کردن درآوردم که آریا، آروم‌ شده گفت:
- من فدات بشم آخه! (وظیفه‌ست) چرا بهم نگفتی بیام کنارت؟ (ببند بابا) دختر تو که نمی‌دونی این چند روزه چی به من گذشته؟(مرگ تو؟) از بی‌خبریت می‌خواستم دق کنم!(دروغگو خائن)
فین‌ فینی کردم و به شیدا نگاه کردم که انگشت شصتش رو نشونم داد و من لبخندی زدم و دوباره توی نقشم فرو رفتم.
- خدا نکنه!(فین) آریا!
- جان آریا! (عق)
- می‌خوام، می‌خوام ببینمت.
- چشم خانوم خل! تو که من رو نصفه عمر کردی!
تک‌خندی زدم.
- کی میای دنبالم؟
متعجب گفت:
- شیرازی؟!
- اوهوم!
- خب، خب ساعت(...) خوبه؟
- آره، فقط کجا؟
- آدرس رو چی‌کار داری؟ بگو کجایی بیام دنبالت.
- اوم، باشه.
- آخ لیدا نمی‌دونی الآن که دارم صدات رو می‌شنوم، چه‌ قدر آروم شدم!
پوزخندی بی‌صدا زدم و از این‌که من رو خر فرض می‌کرد، حرصی شده، زودی بی‌توجه به دروغی که گفت، خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت پرت کردم. شیدا بشکنی زد و با هیجان گفت:
- ایول! خوب دورش زدی!
پوزخندی زدم و با غرور گفتم:
- مونده تا من رو بشناسی.
وسیله شنود رو گرفته بودیم و حالا منتظر آریا توی پیاده‌رویی ایستاده بودیم.
مضطرب گفتم:
- ببین شیدا! مس‌مس نکنی‌ها! تا من آریا رو به حرف میارم، تو هم زودی شنود رو توی گوشیش جاساز می‌کنی. خب؟
- باشه باشه، اَه! این‌قدر استرس به من نده!
با صدای بوق ماشینی، سر بالا آوردیم که جناب رو دیدیم.
آریا از ماشین پیاده شد و با هر دوی ما سلام احوال‌ پرسی کرد. در رو واسه هر دومون باز کرد و عجب آریا دختر باز قهاری بود! دیگه نمی‌گفتم جنتلمن، چون به ذاتش پی برده بودم.
واسه آریا گفتم که چون دست تنها بودم، شیدا هم باهام به خونه عمه جونم اومده و حالا به خاطره این‌که حال و هواش عوض بشه، اون هم باهامون بیاد و آریا هیچ مخالفتی نکرد و اتفاقاً خیلی هم از این درخواستم استقبال کرد. من که می‌دونستم هیچ راضی نیست؛ ولی آریا، آریا بود!
از اون‌جایی که عادت آریا بود گوشیش رو زمان‌هایی که داخل ماشین بود، روی داشپرت بذاره، پس طبق نقشه‌ام گفتم:
- شیدا جان! ببین این اطراف جاهای با صفا زیاد داره، من می‌خوام با آریا کمی قدم بزنم. اگه دلت خواست، می‌تونی از ماشین پیاده بشی، اگر هم نه که... .
شیدا وسط حرفم پرید.
- نگران نباش لیدا جان! من این‌جا راحتم، فقط خواستم کمی دوری بزنیم که آقا آریا زحمتش رو کشیدن، شما دوتا برید قدم‌ بزنید.
آریا: آخه نمیشه که.
شیدا لبخندی ملیح زد.
- تعارف نداریم.
آریا نگاهش رو از آینه گرفت و سری تکون داد، رو به شیدا گفتم:
- پس نمیای دیگه؟
شیدا: نه.
- باشه، هر طور راحتی. آریا جان! بریم؟
آریا: خب حالا که شیدا خانوم دلشون می‌خواد تنها باشن و شما هم(چشمکی زد) هوای پیاده‌ روی کردی، چرا که نه؟ بنده هم مشتاق!
لبخندی زدم و هم‌زمان که آریا از ماشین پیاده میشد، چشمکی مخفیانه به شیدا زدم که اون هم با لبخندی محو؛ ولی پر معنی جوابم رو داد.
ازماشین پیاده شدیم و آریا نگاهی به داخل ماشین انداخت و با صدای من که گفتم:
- آریا! بریم داخل پارک قدم بزنیم؟
سر سمت من چرخوند و با لبخندی موافقتش رو اعلام کرد و ما رفتیم، تا به حساب پیاده‌ روی دو نفری و بسی عاشقانه داشته باشیم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #36
ده دقیقه‌ای با هم‌ دیگه حرف زدیم و قدم زدیم و در آخر به خواسته آریا، سمت ماشین رفتیم. خدا کنه شیدا کار رو تموم کرده باشه!
سوار که شدیم، وقتی شیدا رو غرق‌خواب دیدم، متوجه شدم که وظیفه‌اش رو درست انجام داده. چون قرار گذاشته بودیم که اگه شیدا کارش رو با موفقیت به سرانجام رسوند، خودش رو به خواب بزنه تا یک وقتی احیاناً آریا کوچک‌ترین شکی نکنه و حال...
طبق گفته لیام که گفت بود، آرام بعد از ظهری‌ها سرکارش هست، ما اکیپی دوباره خونه‌اش جمع شده بودیم و حالا طبق وسایلی که فراهم کرده بودیم، هدفون رو به لیام دادیم تا بهتر شاهد باشه و شیدا و فرود مضطرب به لیام نگاه می‌کردن؛ ولی من با ظاهری عادی و درونی آشفته!
اول ابروهاش همراه چشم‌هاش به بالا رفت و حالت تحیر به خودش گرفت، بعد دهنش باز شد و درآخر خشک شده به من زل زد.
پس بالاخره متوجه شد، من که نمی‌فهمیدم خواهر و برادر چی میگن؛ ولی حتماً همون حرف‌هایی رو زده بودن که من رو هم روزی درست به حال لیام درآورده بودن.
لیام ماتش زده بود که فرود نگران شده، هدفون رو از گوشش درآورد و لیام رو تکون داد، همون‌ لحظه لیام خیره به من، قطره اشکی از چشمش چکید و فرود اسمش رو صدا زد که مات و مبهوت سمت فرود سر چرخوند.
فرود: خوبی؟
لیام حرفی نزد و با همون حال قبلیش، دوباره به من نگاه کرد، انگار واقعاً حالش بد بود. رو به شیدا گفتم:
- یک لیوان آب بیار.
شیدا: الآن.
فرود دستش رو روی شونه لیام گذاشت و متاسف گفت:
- لیام داداش! به خودت بیا!
لیام مبهوت لب زد.
- می‌خوان بکشن‌مون!
شیدا اومد و لیوان آب رو سمت لیام گرفت، لیام گنگ به لیوان توی دست شیدا نگاه کرد و سپس به خود شیدا.
شیدا: چیه؟ این‌طوری نگاه می‌کنی؟ ببین این لیوان آبِ، من هم شیدا هستم، خب؟
لیام هیچی نگفت و با دهان باز نگاهش کرد که شیدا، عصبی تمام آب‌های لیوان رو روی صورت لیام خالی کرد.
لیام هینی کشید و انگار از شوکی که بهش وارد شده بود، تازه به خودش اومد و باز تعجب اون رو گرفت؛ ولی رفته رفته تعجبش، جای خشم گرفت و...
من و شیدا گوشه‌ای کز کرده بودیم، تا وسایل و صندلی‌ها یا هر چیزی که دست لیام می‌‌رسید، به ما برخورد نکنه و فرود بی‌چاره! سعی داشت لیام رو آروم نگه داره و جلوی دیوونه بازیش رو بگیره.
لیام با غرشی میز رو برعکس کرد و با داد، دور خودش چرخید. چشمش به دکوری افتاد و هم‌چنان که فرود مثل کنه‌ای بهش چسبیده شده بود تا اون رو نگه‌داره، سمت دکوری رفت و از بالا سمت زمین پرتش کرد که کنار ریز شیشه‌های دیگه، تیکه تیکه شد.
لیام با داد گفت:
- می‌کشمش! زنده‌شون نمی‌ذارم!
فرود: باشه داداش! آروم باش، آروم باش.
لیام: ولم کن فرود! باید برم. (باداد)باید اون آرام بی‌پدر رو ببینم.
فرود هم داد زد.
- نمیشه می‌فهمی؟ اگه میشد که تا الآن خودمون دخلش رو آورده بودیم!
لیام سرخ شده از حرص، این‌قدر داد زده بود که صداش خش‌‌دار شد.
- همه چیم رو ول کردم افتادم دنبالش،(باگریه‌ای حرص‌آلود) به خاطرش خونواده‌ام رو ترک کردم! دل‌تنگی‌های چندساله رو به جون خریدم تا کنارش باشم، بعد حالا چی می‌شنوم؟
از پناهگاهم بیرون اومدم و نزدیک لیام شدم.
- الآن زدن این حرف‌ها هیچ درمونی نیست لیام! نه جبران حماقت تو میشه و نه میشه جلوی کار اون‌ها رو گرفت.
هم‌چنان داد زنان گفت:
- پس چه غلطی بکنم؟ ساکت وایسم تا بیان بکشنم؟ به ریشم بخندن؟ به خریتم؟!
مکث کردم، آره خریت کرده بود! آهی کشیدم و آروم گفتم:
- باید به فکر نقشه و راه‌ حلی باشیم.
لیام پوزخندی زد.
- از دل خوشت حرف می‌زنی؟
شیدا هم نزدیک شد.
- حق با لیداست، تا چند ساعت دیگه زنت میاد و باید تا اون موقع یک هم‌فکری بکنیم.
لیام غرید.
- اون دیگه زن من نیست!
عادی گفتم:
- می‌خوای هم‌چنان کری‌ بخونی؟
لیام نفس‌زنان غرشی خفه کرد و دست‌هاش رو مشت کرد، انگار داشت حرصش رو خالی می‌کرد.
بالاخره آروم شد و روی مبل نشست، خونه انگار ویرونه شده بود.
شیدا: با این وضعیت، چه جوابی می‌خوای به آرام بدی؟
لیام خشن نگاهش کرد و غرید.
- قرار نیست ببینمش، چون اگه حتی صداش رو بشنوم، قول نمیدم بلایی سرش نیارم!
شیدا پوفی کرد و به تاج مبل تکیه زد
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #37
لیام: خب؟ هی بهم گفتین ساکت باش، ساکت باش، حرفی هم دارین الآن؟
حرصی جوابش رو دادم.
- گند زدی، طلب‌کار هم هستی؟! ببین، اگه بهت گفتم بشین و ببند، واسه این نبوده که فراموش کردیم تو چه غلطی کردی و حالا این‌جور واسه ما فاز طلب بر می‌داری.
لیام پوزخندی زد و من پشت‌چشمی نازک کردم که شیدا دوباره پوفی کشید و گفت:
- من که هیچی تو کتم نیست.
لیام: من یک دقیقه هم نمی‌تونم این‌جا باشم.
از جا بلند شد که من هم بلافاصله ایستادم و با اخم گفتم:
- شما بی‌خود می‌کنی، نخوای این‌جا باشی. هیچ فکر کردی اگه خونه رو با این وضعیت ترک کنی بری، ممکنه آرام بهت شک کنه؟
- به من مربوط نیست، من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم، یک وقت دیدی زدم شقه‌اش کردم‌ها!
پوزخندی زدم.
- اون که معلومه، کلاً از روی احساس تصمیم می‌گیری. وگرنه اگه از منطقت استفاده می‌کردی، الآن نه تو این‌جا بودی و نه من.
لیام: می‌خوای پای گذشته رو بکشی وسط؟
- نه! چون هیچ علاقه‌ای به یادآوری‌شون ندارم!
هر دو حرصی روی از هم گرفتیم که شیدا گفت:
- بهتره به جای کل‌کل کردن، دستی به این خونه بکشیم تا اون عفریته نیومده.
لیام: من دست نمی‌زنم.
دست به سینه شدم.
- اتفاقاً تو یکی که مجبوری مرتب کنی. (با اخم)چون این وضعیت، نتیجه دیوونه بازی توعه.
لیام تا خواست جوابم رو بده، با غیض غریدم.
- وقتی میگم باید، یعنی باید! تو فعلاً نباید آتویی دست آرام و خونواده‌اش بدی و حتی باید بیش‌تر(مکث و سپس پوزخند) ادای عشاق‌ها رو در بیاری.
لیام جوری دندون‌ روی هم سابید و فک منقبض کرد که گفتم الآنِ بی‌دندون بشه.
لیام عصبی پوفی کشید و غرید.
- آخر حالی‌اش می‌کنم!
دو ساعت دیگه زمان برگشت آرام بود و ما خونه رو چهار نفری عرض یک ساعت، مرتب کردیم و در نتیجه، خسته روی کاناپه لم دادیم.
فرود محتاطانه گفت:
- لیام! ما که رفتیم، نزنه به سرت‌ها!
لیام: ...
شیدا: هو! کر شدی به حمدالله؟
لیام چشم‌غره‌ای به شیدا رفت و آروم؛ ولی حرصی گفت:
- سعیم رو می‌کنم.
- سعی نه، باید روی خودت کنترل داشته باشی لیام، وگرنه آخرش این ماییم که توی خطر میوفتیم، هرچند الآن خطر بیخ گوش‌مون چنبره زده!
لیام عصبی چشم روی هم فشرد و فرود گفت:
- دیگه بهتره ما بریم.
اولین نفر هم خودش بلند شد و من بعد تعللی که نگاهم روی لیام پژمرده و کلافه بود، از جا بلند شدم و بالاخره از اون‌جا خارج شدیم.
هنوز هیچ نقشه‌ای نداشتیم که چه‌ طوری مدرکی پیدا کنیم و جلوی کارهای اون خونواده عفریته‌ نژاد رو بگیریم؟
چون این چند مدت کم خوابی زیاد داشتم، تصمیم گرفتم، زودتر از هر وقت دیگه‌ای بخوابم، واسه همین ساعت حدودهای هفت بود که به تخت‌ خوابم پناه بردم.
باصدای آلارم گوشی‌ام، از خواب بیدار شدم. اتاق تاریک بود و خواب‌آلود، با دست دنبال گوشی‌ام گشتم که اون رو زیر پتوم پیدا کردم.
ساعت ده شب بود و آریا به من زنگ زده بود، باصدای خواب‌آلودی گفتم:
- بله؟
- لیدا! خواب بودی؟
- هوم؟ اوهوم.
تک‌ خندی زد.
- دختر! الآن چه وقت خواب آخه؟
حوصله نداشتم و بدخوابم کرده بود.
- آریا بگو چی‌کارم داری؟ خوابم میاد.
- امشب خواب تعطیل خانوم‌ خل! می‌خوام ببینمت.
- پوف آریا! الآن آخه؟ بی‌خیال، فردا هم رو می‌بینیم.
صداش گرفته شد.
- قراره چند روزی من رو نبینی‌ها، می‌خوام ببینمت لیدا.
متعجب روی تخت نشستم و حالا از شوک خبری که شنیده بودم، خواب از سرم پریده بود و این روی لحنم هم تاثیر گذاشته بود.
- چرا؟! کجا مگه می‌خوای بری؟
آهی کشید.
- یک ماموریت کاری واسه‌ام پیش اومده، قراره چند روزی از شیراز برم.
وای این‌طوری که خیلی بد میشد! شاید هم نه، میشد از نبودش استفاده کرد و بیش‌تر با بچه‌ها وقت بگذرونم؛ ولی به خاطره این‌که شکی نکنه یا میونه‌مون شکر آب نشه، گفتم:
- باشه، آدرس میدم بیا دنبالم.
صدای خوش‌حالش اومد.
- چشم عزیزم!
نخواستم مزاحم شیدا و فرود بشم و واسه همین بی‌سر و صدا از مسافرخونه بیرون زدم و آدرسی در فاصله دوری از مسافرخونه، به آریا ارسال کردم.
چندی بعد ماشینش رو دیدم که کنار خیابون پارک کرد و لبخندی ساختگی زدم و سوار شدم.
- سلام.
- علیک خانوم خوش‌ خواب!
تک‌ خندی زدم.
- خسته بودم باور کن.
سری با لبخند تکون داد و هم‌زمان که دنده رو عوض می‌کرد، گفت:
- چرا آدرس خونه خود عمه‌ات رو ندادی؟ الکی این همه راه رو هم نمی‌اومدی.
- نشد آدرس رو بدم، آخه کوچه‌شون زیادی تنگ و باریک، این رخشت جا نمیشه.
آریا دوباره تک‌ خندی زد و گفت:
- می‌خوام امشب یک شب دو نفری تدارک بچینم، تا هیچ‌ وقت از ذهنت پاک نشه و ذخیره‌ای هم واسه من بشه تا روزی که دوباره ببینمت.
یعنی اگه نمی‌دونستم چه‌ طور آدمی هست‌ها، واقعاً خام می‌شدم و هنوز کلی هم خر کیف می‌شدم. آه از زبون چرب این پسر!
به کافی‌شاپ نرفتیم، عوضش گوشه‌ای ماشین رو پارک کرد و گفت:
- به یاد اولین گردش‌مون(چشمکی زد)آب هویج.
لبخندی دندون‌نما زدم و آریا رفت تا آب هویچ رو بگیره و خیلی زود هم برگشت.
در‌های طرف خودمون رو نیمه‌ باز گذاشته بودیم و از نسیم ملایم و تاریکی شب، لذت می‌بردیم.
من هم‌چنان که آب هویچم رو می‌خوردم، خیره به عابران و ماشین‌ها گفتم:
- چه شب خوبی! من عاشق شب‌گردی‌هام!
ناگهان سرم گیج رفت و لحظه‌ای چشم‌هام تار، تار اطراف رو دید. به آریا نگاه کردم که صورتش رو کدر و نا واضح می‌دیدم؛ ولی نقش‌ لبخندی روی لب‌هاش به خوبی در نمای دیدم بود.
چند بار محکم پلک زدم؛ ولی فایده‌ای نداشت و به سرگیجه‌ام حس خواب‌آلودگی، تضعیف شد.
لب زدم.
- چرا... چرا... ای... این‌طوری میشم؟
دوباره نگاهی به آریا انداختم و دیگه حتی لبخند صورتش رو هم ندیدم و...
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #38
چشم که باز کردم، با تاریکی برخوردم. به خاطره زمین خشک و ناجور خوابیدنم، کمر و گردنم درد گرفته بود. (آخ)ی ریز گفتم که صدای نگران لیام، متعجبم کرد.
- لیدا! به‌ هوش اومدی؟
نشستم و سرم رو سمت صدا چرخوندم و لیام رو دست بسته، در تاریکی و فاصله نه چندان دوری از خودم دیدم.
- لیام!
- لیدا بی‌چاره شدیم!
ترسیده و حیرون به اطراف نگاه کردم، دیگه چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و ما داخل اتاقی زندانی بودیم.
- لیام چه اتفاقی افتاده؟ ما این‌جا چی کار می‌کنیم؟
لیام نالید.
- نمی‌دونم! نمی‌دونم! از وقتی که رفتین و اون آرام بی‌پدر اومد، یک کوفتی به خوردم داد و تا چشم باز کردم، دیدم داخل این اتاقم.
- ای‌ وای نه! نه!
لب زد.
- بی‌چاره شدیم!
باصدای باز شدن در، حواس‌مون پی در رفت و با باز شدنش، حاله‌ای از نور به داخل اتاق تابیده شد.
آریا و از پسش آرام داخل شدن. چراغ اتاق رو روشن کردن و من با دیدن آریا و آرام، عصبی و خشمناک نگاه‌شون می‌کردم که یک‌ دفعه داد لیام، بالا رفت و هم‌زمان سعی داشت بلند بشه.
- بی‌پدر شارلاتان! من رو دور می‌زنی؟ آشغال!
آریا با یک هول، لیام رو پخش زمین کرد و عصبی غرید.
- حرف دهنت رو بفهم داماد عزیز! و الا خودم قبل این‌که ملوک فرمان بده، خلاصت می‌کنم!
آرام: ولش کن آریا، مژدگونی رو بهشون بده.
با حرف آرام، لبخندی روی لب‌های آریا نشست و پاش رو که روی صورت لیام بود و فشار می‌داد، از روی صورت لیام برداشت و به من نگاه کرد که حرصی! فک منقبض کردم.
آریا: مژدگونی؟ جون! (چشمکی به من زد) خبرهای خوب، خوب دارم عزیزم!
غریدم.
- پست‌ فطرت!
بلند خندید و گفت:
- الآن رفیق‌های جون‌ جونی‌تون هم خدمت می‌رسن.
لیام داد زد.
- بی‌شرف! به اون‌ها چی کار داری؟
- آریا باور کن اگه بخوای بلایی سر شیدا و فرود بیاری، خودم با همین دست‌هام چشم‌هات رو از کاسه درمیارم، تا دیگه این‌قدر چشمک نزنی واسه‌ام!
دوباره خندید و گفت:
- عشقم دیر شده!
و دوباره چشمک حواله‌ام کرد که با انزجار روی ازش گرفتم و آرام، خرامان خرامان سمت‌مون قدم برداشت و با صدای نازکش گفت:
- شیدا و فرود قراره به همین‌جا بیان، چون(نیم‌نگاهی به آریا انداخت و سپس با لبخندی بدجنس) شما بهشون پیام دادید به کمک‌شون نیاز دارین.
من و لیام متعجب به‌هم نگاه کردیم، ما کی همچین کاری کردیم؟ ناگهان با فکری که به سرم زد، چشم‌هام رو عصبی روی هم محکم بستم. نامردها! از طریق سیم‌کارت‌های من و لیام، به شیدا و فرود پیام داده بودن و حالا اون دونفر میان که...
وای نه! الهی نیان، کاش شک کنن، وای نه! نیان!
لیام رو به آرام داد زد.
- لعنتی من می‌خواستمت!
ناگهان دلم مچاله شد، نه از عشق، فقط به خاطره این‌که روزی این خواستن‌ها برای من بود و حالا...
آرام پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- تو جای بچه‌ام محسوب می‌شدی(خشن) اگه پای ارث و میراث کلون ملوک نبود، عمراً اگه من و آریا وارد این بازی می‌شدیم و من چندسال رو با یک پسربچه خنگ بگذرونم که باچند ناز و عشوه، زودی رام شد و به خاطره یک دختر غریبه، به خونواده‌اش پشت کرد.
لیام عصبی داد زد.
- خدا بکشتت دختره(...)!
آرام پوزخندی زد و با اشاره سر به آریا فهموند که از اتاق خارج بشن و هر دو، زودی اتاق رو ترک کردن.
لیام با همون دست‌های بسته، سمت در هجوم برد و با لگد به در کوفت تا باز بشه؛ ولی بی‌فایده بود؛ اما من هم به کمکش شتافتم.
جیغ زدم.
- باز کنین این در رو، شماها نمی‌تونین با ما یک همچین کاری بکنین! آشغال‌ها! در رو باز کنین!
به در می‌کوبیدم و لیام یک‌ دفعه عصبی داد زد.
- بابا دستم رو باز کن!
خشکم زد، واقعاً چرا من همچین کاری انجام ندادم؟ سری تکون دادم و لیام پشت به من کرد تا گره طناب رو باز کنم.
- اوف گره کور زدن!
- یعنی یک گره هم نمی‌تونی باز کنی؟
ضربه‌ای به کتفش زدم.
- می‌تونی خودت باز کن.
پوفی کلافه کشید و من دوباره سعیم رو کردم و بالاخره گره شل و درآخر باز شد.
حالا دو نفری به جون در افتادیم، لیام عقب رفت و رو به من گفت:
- برو کنار لیدا.
نگران گفتم:
- طوریت نشه!
جدی گفت:
- در خرد نشه من طوریم نمیشه.
ابرویی بالا انداختم و کنار رفتم که لیام با غرشی سمت در حمله کرد و تنه‌اش رو به در کوبید که یک‌ باره دادش هوا رفت.
- آخ!
- ای مرض! گفتم که نمی‌تونی، اَه اَه اَه! فقط جوگیر میشه و بس.
نزدیکش شدم و کمکش کردم بایسته و غر زدم.
- پاشو وایسا بابا!
دو خم شده ایستاد و با کمک من به دیوار تکیه زد و بازوش رو سفت گرفته بود، عصبی به ستون اتاق تکیه زده بودم و نفسم رو با فوت بیرون دادم.
چند دقیقه‌ای سکوت بین‌مون بود که لیام نفس‌ زنان گفت:
- ببخش!
نگاهش کردم که سرش رو به دیوار تکیه زده بود و چشم بسته حرف میزد.
- ببخش که ترکت کردم! (بغض‌آلود)می‌دونم دیره واسه این‌ حرف‌ها... .
بین حرفش پریدم.
- پس اگه می‌دونی دیره، ببند! هه! لابد فکر کردی آخر خطیم، می‌خوای حلالیت بطلبی؟
لیام اشکین نگاهم کرد.
- رحم ندارن!
- چیزی نمیشه.
- فرود و شیدا که بیان، خلاصیم.
- لیام!
پوزخندی تلخ زد و من، حرصی پوفی کشیدم. چند دقیقه‌ای گذشت و دیدم هم‌چنان لیام بازوش رو گرفته.
- بهتر نشد؟
به نفی و اخمو سر تکون داد که حدس زدم، مشکل جدی پیش اومده باشه. پسره کله‌ شق جوگیر! زد خودش رو ناکار کردها! ضربه خیلی محکم بود و حتماً که بازوی لیام ضربه وخیمی رو متحمل شده بود.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #39
چند دقیقه‌ای که گذشت، در باشتاب باز شد و ناگهان شیدا و بعد فرود رو به داخل پرت کردن و زودی اون افرادی که نتونستم ببینم‌شون، در رو بستن که شیدا و فرود به جون در افتادن و شروع به سر و صدا کردن که نگران گفتم:
- شیدا!
شیدا، از صدام مکث کرد و متعجب سمتم چرخید و تا چشمش به من افتاد، گریون گفت:
- لیدا!
به سرعت سمت من اومد و محکم بغلم کرد، فرود هم نگران و آشفته به ماها نگاه می‌کرد و متحیر لب زد.
- چه اتفاقی افتاده؟!
از بغل شیدا بیرون اومدم و گفتم:
- رو دست زدن بهمون، دیر جنبیدیم بچه‌ها!
شیدا هینی کشید و آروم به دهنش کوبید و سپس که از بهت دراومد، سر سمت لیام که هم‌چنان نشسته بود، چرخوند.
- لیدا چی میگه لیام! یع... یعنی چی که دورمون زدن؟
فرود به پیشونی‌اش کوبید و لب زد.
- پسر بدبخت شدیم!
لیام: باید همون دم که اومد خونه، می‌کشتمش!
شیدا روی زمین افتاد و باگریه گفت:
- حالا... حالا چی میشه؟ چه بلایی سرمون میاد؟ اصلاً چه طور... چه طور فهمیدن؟!
- حتماً آریا متوجه اون شنود شده، اَه لعنتی!
فرود: آروم باش شیدا! اون‌ها جرئت ندارن کاری با ما بکنن.
شیدا چشم بست و هق زد.
- چرا، می‌کشن‌مون! وگرنه چرا این‌جاییم؟ چرا آوردن‌مون این‌جا؟
سپس زیرلب زمزمه کرد.
- من هنوز ازدواج هم نکردم، من هنوز کلی آرزوها دارم. وای مامانم! باباجونم! شاهین، داداش کوچیکم! ای‌خدا!
و ریز صدای گریه‌اش اومد که فرود نگاه نگرانش رو از شیدا گرفت و مضطرب نفسش رو فوت کرد.
بی‌حال توی فکر بودیم و شاید هم خودمون رو به زمان سپرده بودیم، تا ببینیم تقدیر چی واسه‌مون رقم زده؟
سرم روی زانوهام بود و از بی‌چارگی و ترس، کم مونده بود جیغ بزنم که برای بار چندم، در باز شد؛ اما این‌بار افراد افتخاری! حضور پیدا کردن.
متعجب و گنگ نگاهی به بچه‌ها انداختم که اون‌ها هم به من و هم‌دیگه نگاه کردن، مسیر دیدم رو روی پیرزنی که روی ویلچر نشسته بود، منحرف کردم و دو طرف پیرزن، آریا و آرام! مغرورانه نگاه‌مون می‌کردن.
پیرزن، اخمو به ما زل زده بود و با این‌که روی ویلچر نشسته بود؛ اما عصایی هم به دست داشت.
لیام خشمگین از جا بلند شد و غرید.
- عزیزه ملوک!
پیرزن یا همون ملوک نام، پوزخندی زد و با صدای لرزونی گفت:
- نوزده سال! منتظر این روز بودم. نوزده سال! انتظار کشیدم تا شما دو تحفه رو به چنگ بگیرم.
بعد مکثی گفت:
- حتماً باید نعمان این حال زار نوه‌هاش رو ببینه.
و دوباره پوزخندی خفه زد که گفتم:
- تو کی هستی؟ با پدربزرگ من چه دشمنی داری که حالا می‌خوای، انتقامت رو از ما بگیری؟
ملوک خیره نگاهم کرد و غرید.
- زندگی‌ام رو به نابودی کشوند. قسم خورده بودم، تلافی‌اش رو سرش دربیارم و حالا وقت تاوان پس دادن.
- مگه بابا بزرگم باهات چی‌کار کرده؟
صداش رو بالا برد و عصاش رو به زمین کوبوند.
- سیزده سالم بود که عاشق شدم! عاشق پسری که به خواهرم چشم داشت، اون... اون عشق پاک من رو ندید و به خاستگاری خواهرم اومد؛ ولی مهلوان رو بهش ندادن و اون هم بی‌خیال شد. (بلندتر) دوباره رفتم پیشش، التماسش کردم؛ ولی نه به خاطره عشقم، به خاطره این‌که می‌خواستن من رو به مردی بدن که بیست سال از من بزرگ‌تر بود، بیست سال عمر کمی نیست! قسم خوردم تاوان زندگی‌ای که به تباهی کشیده شده بود رو ازش بگیرم. نشد سر بچه‌هاش تلافی کنم، پس منتظر موندم تا نوه‌هاش به دنیا بیان و کارم رو عملی کنم، این دل داغ دیده رو آروم کنم!
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #40
شیدا با جیغ گفت:
- تو یک پیرزن دیوونه‌ای! لازمِ که بستریت کنن!
پیرزن از این حرص خوردن‌هامون قهقهه‌ای زد و با اشاره دستش به آریا فهموند که می‌خواد گورش رو گم کنه.
آریا دسته ویلچر رو گرفت و با فشاری، ویلچر رو به حرکت درآورد و پس از اون‌ها آرام بوسی روی کف دستش خوابوند و سپس سمت ما فوتش کرد که لیام از خشم داد زد و باعث شد آرام با لذت و سرخوشی، نگاهش رو از ما برداره. ریز تک‌ خندی زد و از اتاق بیرون رفت.
یعنی قرار بود، بابابزرگ نعمان رو هم این‌جا بیاره؟
تا فردا صبح، هر چی جیغ و داد کردیم، فایده‌ای نداشت و تا این‌ که شد...
اتاق روشن شده بود و متوجه روشنایی هوا شدیم. شیدا از بس گریه کرده بود، چشم‌هاش سرخ و پف کرده بود و فین‌ فین می‌کرد. من به جای اشک و گریه، بیش‌تر ترس داشتم که چه بلایی قراره سرمون بیاد؟ و همین باعث میشد خودخوری کنم تا این‌که احساسم رو بروز بدم.
با صدای چرخش کلید، همگی سرهامون رو بالا آوردیم و به در چشم دوختیم. دو، سه نفر با اسلحه‌هایی وارد اتاق شدن و یکی‌شون غرید که از اتاق خارج بشیم.
از ترس اسلحه‌ها، سنگ‌کوب کرده بودیم؛ اما عصبی و خشن نگاه‌شون می‌کردیم و لیام غرید.
- کجا قراره مارو ببرید؟
مردی گفت:
- زر نزن، راه بیوفت.
و به کتف لیام ضربه‌ای زد که لیام به جلو تلو خورد و خشن سمتش چرخید؛ اما تا سر اسلحه رو طرف خودش دید، تنها چشم‌غره‌ای رفت و بعد خروج لیام، ما هم از اتاق بیرون شدیم.
انگار که وارد یک قصر شده باشی، زیبا و باشکوه؛ ولی اهالی‌اش از حیوون هم پست‌تر بودن و هیچ لیاقت موندن توی یک همچین جایی رو نداشتن.
وقتی ملوک رو روی ویلچرش به همراه نوه‌های احمق‌تر از خودش دیدیم، مکث کردیم؛ اما با دیدن آقاجون جاخوردیم.
باهیجان گفتم:
- آقاجون!
آقاجون هم نگاهش روی ما چرخید و در نهایت روی لیام ثابت موند. بعد کمی تعلل نگاهش رو از شرمندگی رخ لیام، گرفت و رو به ملوک غرید.
- فقط به خاطره یک اتفاق؟ اون هم اتفاقی که به من مربوط نبود، ملوک!
ملوک از روی ویلچرش لرزون بلند شد و با صدای لرزونش، داد زد.
- چه‌ طور؟ چه‌ طور قرار بود آروم باشم، وقتی که دیدی بهت التماس کردم نذاری اون اتفاق بیوفته، من رو به کسی دادن که جای پدرم رو داشت!
آقاجون: ملوک!
ملوک با داد، رو به چند مردی که ما رو آورده بودن گفت:
- ببرین‌شون! (روبه آقاجون) وقتی دلت سوخت مثل من! وقتی عمرت تباه شد، مثل جوونی‌های من! اون‌ وقت درکم می‌کنی نعمان!
یکی از اون مردها بازوم رو گرفت که جیغ زنان به تقلا افتادم.
- بهم دست نزن وحشی! ولم کن، نره‌ غول بی‌خاصیت!
اما اون وحشیانه دستم رو کشید و بلافاصله صدای جیغ شیدا و داد و هوار لیام و فرود بالا رفت.
آقاجون داد زد.
- هنوز هم مثل قدیم کله‌ شق و بچه‌ای ملوک! ولشون کن، تو مشکلت با منِ، نه اون‌ها!
روبه مردهایی که ما رو می‌کشیدن، داد زد.
- ولشون کنین! دست چپ به نوه‌هام بزنین، با من طرفین.
ملوک تک‌ خند بلندی زد.
- هه نعمان! تو خودت پات وسط معرکه گیر افتاده، چی پیش خودت فکر کردی؟
آقاجون: بی‌چاره‌ات می‌کنم، ملوک!
همون‌ لحظه صدای تیر و تیراندازی شد که آرام و آریا نگاهی به‌ هم انداختن و آریا، خشمگین قدمی جلو اومد و غرید.
- پلیس خبر کردی؟
آقاجون: هه! خیال کردی واسه توعه جوجه خروس! سر خم می‌کنم؟
ملوک: بد کردی نعمان! (داد زد) خلاص‌شون کنین!
صدای شلیک و تیراندازی زیاد شد و مردها، مارو به زور و کشون، کشون سمت اتاق قبلی بردن و به داخل پرت‌مون کردن که روی زمین افتادیم.
از جا بلند شدیم و لیام و فرود چرخیدن تا سمت‌شون حمله‌ور بشن که با دیدن اسلحه‌ها سمت‌ ما، خشک‌زده ایستادن، یکی از اون‌ها گفت:
- تا دیر نشده حرف خانوم رو اجرا کنین.
یکی‌شون اسلحه‌اش رو سمت شیدا گرفت که شیدا، ماتم‌ زده حرف‌هایی رو زیرلب زمزمه می‌کرد که شک داشتم، خودش هم فهمیده باشه چی میگه؟
ماشه رو کشید که شیدا با جیغ دست‌هاش رو سپر صورتش کرد؛ ولی تیر به جای اصابت با شیدا، به فرود برخورد کرد. چون فرود دقیقاً سر صحنه، خودش رو جلوی شیدا پرت کرد و تیر به سمت پهلوش اصابت کرد.
لیام داد زد.
- فرود!
اما فرود بی‌هوش شده بود و من، ماتم‌ زده به فرود نگاه می‌کردم و شیدا روی زمین نشست و باگریه گفت:
- فرود! فرود چرا این کار رو کردی؟ فرود!
سمت مردها جیغ زد.
- حیوون‌های آشغال!
مرد: ببند دهنت رو! الآن نوبت تو یکیه.
من و شیدا جیغ کشیدیم و چشم بستیم که صدای شلیک بلند شد، از خودم هیچ دردی احساس نکردم و زودی، اولین نفر سمت لیام سر چرخوندم که دیدم اون هم کز کرده، حالش خوبه و فقط شیدا موند.
با بغض و هول‌ و ولا سمت شیدا چرخیدم که نفسم آزاد شد، اون هم خدا رو شکر خوب بود. پس صدای شلیک واسه چی بود؟!
سرم رو بالا آوردم که با برکه‌ای خون، مواجه شدم. تمام مردها، غرق خون بودن و پشت‌ سرشون چند مرد با لباس نظامی نگاه‌مون می‌کردن. لبخندی از ترس و هیجان زدم و قطره اشکی از چشمم چکید، زیرلب زمزمه کردم.
- اوف! شکر!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین