. . .

انتشاریافته رمان انقضای عشقمان | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: انقضای عشقمان
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، معمایی، طنز
خلاصه:
یک اکیپ جوون، چند بچه محل، که از کل وسعت دنیا، توی مشهد پا به هستی گذاشتن.
یک عشق!
یک ماجراجویی!
و کلی...
قراره واسه‌شون بباره، چی؟ این رو دیگه باید با رمان همراه باشید.


مقدمه

خواستم مهر احساس‌ام را به پاهانت زنم، نروی؛ ولی...
گفتم تنهایم مگذار عشق! گفتی تنهایی جوابت شد.
گفتم بی‌ تو چه کنم یارا؟ گفتی بی غمت باش، زندگی!
پوزخندی برفت بر لبانم... زندگی؟!
من بی‌عشق‌ات، مجنونم بدون لیلی‌اش، فرهادم بدون شیرین‌اش!
مگر بی‌عشق می‌شود زندگی کرد؟ زندگی ساخت؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
- پشت‌ سر دیگران حرف زدن گناهه‌ها، خانوم رحیمی بزرگوار!
آب دهنم رو قورت دادم و حتی به عقب هم برنگشتم، تا که حس کردم کنارم روی پنجه پا نشست و سینی دستش بود که روش دو لیوان آب پرتقال بود.
سینی رو روی چمن‌ها گذاشت و سر سمت من چرخوند که خجول لب پایینم رو به دندون گرفته بودم و شرمنده نگاهش می‌کردم.
- راستش توی کلاس متوجه شدم، از مزاحی که کردم خوش‌تون نیومده، واسه همین‌ هم برای عذرخواهی گفتم یک نوشیدنی چیزی، از بوفه بگیرم و خدمت شما خانوم‌های جوان برسم و مثل این‌که بحث داغی هم داشتین!
از خجالت آب شدم و سر به زیر انداختم که سرش رو با لبخندی سمت شیدا که اون هم دست کمی از من نداشت، چرخوند و گفت:
- شما گفتید، لیدا خانوم دیروز درمورد من حرف می‌زدن؟(دوباره سمت من که حالا کم مونده بود سکته رو رد کنم، چرخید) گفتم که بالاخره می‌فهمم! از حضور غیاب متوجه شدم(چشمکی زد) خب حالا چی می‌گفتین؟ با این‌که غیبت اصلاً خوب نیست‌ها؛ ولی من می‌بخشم‌تون، هرچند(دوباره برام چشمکی زد) خیلی کنجکاوم بدونم چی چی از من گفتین؟
نیش‌خندی زد و بلند شد و با همون لبخند گشادش، دوباره به حرف اومد.
- با اجازه!
از پیش‌مون رفت که نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم.
شیدا متحیر و مبهوت گفت:
- روح‌الدین خدابیامرز نمرده‌ها! ورژن جدیدشِ، همچین یک‌ دفعگی ظاهر شد که اصلاً جا خوردم!
- وای شیدا بدبخت شدم!
- خیلی گوش‌هاش تیزِ!
لبم رو گزیدم.
- همه رو شنید، وای!
- بهتره اصلاً نشون ندی که چه سوتی دادی‌ها، واسه همچین آدم‌هایی باید رو گرفت، این بشر خیلی پر رو بود!
ع×ر×ق روی پیشونی‌ام رو که از شرم ریخته بود رو با پشت آستین مانتوم پاک کردم و از اون‌جایی که کلاس بعدی داشت شروع میشد، به همراه شیدا سمت کلاس‌ها رفتیم؛ اما متاسفانه با دیدن دوباره آریا که روی صندلی‌های ردیف وسطی نشسته بود، جا خوردم و شیدا که اصلاً حواس‌اش نبود. زودی رفت تا جا بگیره، مثل دختر بچه‌های دبستانی!
من و آریا به‌ هم زل زده بودیم، آریا با لبخندی مرموز و من عادی.
البته تنها کاری بود که می‌تونستم انجام بدم و فقط تونستم هیجانم رو اخفا کنم. ظاهراً بی‌خیال بهش، چشم‌ ازش گرفتم و کنار شیدا نشستم؛ ولی سنگینی نگاه آریا رو روی خودم حس می‌کردم.
چرا این‌قدر خودمونی بود؟ طوری باهام رفتار می‌کرد که انگار نه‌ انگار تازه دیروز باهم آشنا شدیم. یا زیادی پر رو بود یا خیلی اجتماعی، در هرصورت که از این رفتارهای صمیمانه‌اش حس عجیبی داشتم. هم اکراه و هم خواستن، بینابین‌شون و من گیج بودم و توانایی تعادل برقرار کردن بین‌شون رو نداشتم.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
زیرگوش شیدا پچ زدم.
- یارو این‌جاست.
- هوم؟
- میگم آریا این‌جاست(نیم نگاهی به آریا که با یک پسر صحبت می‌کرد، انداختم) معلوم نیست چند واحدش هماهنگ با ماست؟
- اوه اوه! پس حالا حالاها باید تحمل‌اش کنیم، من که اصلاً ازش خوشم نمیاد، ایش!
- من هم همین‌ طور، زیادی پر رو و بی‌پرواست!
با اومدن استاد، مکالمه‌مون تموم شد و گوش به حرف‌های استاد که زنی میان‌سال بود، سپردیم. خیلی حرف میزد و مدام به ساعتم نگاه می‌کردم ببینم کی وقت کلاس تمامِ؟
پوفی خسته کشیدم و نیم‌ ساعت دیگه هنوز باید به فک زدن‌های استاد گوش می‌کردیم. سرم رو روی میز گذاشتم و چشم‌هام رو بستم، ناگهان باصدای استاد سیخ سر جام نشستم.
- خانم رحیمی!
- ب... بله استاد؟
اخم‌هاش توی هم بود، اوه اوه! بیچاره شدم که!
با صدای بلندی گفت:
- حواس‌تون کجاست؟ تو کلاسین؟
گیج گفتم:
- بله استاد.
صدای ریز خندیدن بچه‌ها اومد که با چشم‌غره شیدا، به خودم اومدم و از خجالت لبم رو گزیدم؛ ولی با صدای آریا که مزه پرونی کرد، به کل از آسمون، تلپی، روی زمین پرتم کردن. یعنی تا اون حد حرفش واسه‌ام سخت و سوز داشت.
آریا که به صندلی‌اش تکیه و دو دستش رو پشت سرش بالش کرده بود و پا روی‌ پا انداخته بود، گفت:
- هنوز توی خواب تشریف دارن انگار!
استاد که از این حرفش جری‌تر شده بود، با اخم گفت:
- اگه کلاسم براتون خسته کننده‌ست، بفرمایید.
و به درکلاس اشاره کرد که تندی گفتم:
- نه استاد! من همچین جسارتی نکردم. فقط کمی سرم درد می‌کرد، واسه همین خواستم چند دقیقه چشم‌هام رو ببندم‌.
- در هر صورت تکرار نشه.
ریز گفتم:
- چشم.
همین که استاد سمت تخته برگشت، شاکی سمت آریا چرخیدم که متوجه شدم به من زل زده و وقتی نگاه حرصی من رو روی خودش دید، یکی از دست‌هاش رو از پشت‌ سر برداشت و به علامت سکوت، انگشت اشاره‌اش رو جلوی دماغش گرفت و لباش رو کمی غنچه کرد، سپس لبخندی زد و دوباره دست پشت‌ سر کرد. انگار خونه ننه‌شه! مثلاً حواس‌اش رو به کلام و درس داد و من هم نفسی پر فشار بازدم کردم و درست سر جام نشستم.
همین که استاد از در کلاس بیرون شد، با قدم‌های بلندی سمت آریا که داشت جزوه‌هاش رو مرتب می‌کرد، رفتم و وقتی بهش رسیدم، با کف دو دست‌هام محکم روی میزش کوبیدم که نه تنها خودش، بلکه چند نفری هم که اون نزدیکی‌ها بودن از صدای بلند یکه خوردن.
آریا با لبخندی، سوالی و منتظر نگاهم کرد که غریدم.
- این کارهات چه معنی میده؟ هان؟
- کدوم کارها؟
چند پسر و دختر که انگار سوژه جدید پیدا کردن، دورمون جمع شدن که عصبانیت‌ام رو روی سر اون‌ها خالی کردم. باجیغ گفتم:
- هری بابا!
دخترها تکونی خوردن و بعد با پشت‌ چشم نازک کردن از کلاس خرامان خرامان بیرون شدن و پسرها هم که گویا زیر پرشون زده باشم، اخمو کلاس رو ترک کردن. بی‌کارهای علاف!
سمت آریا که با چشم‌هایی گرد نگاهم می‌کرد، چرخیدم و وقتی ماتم‌اش رو دیدم، سرم رو به تعبیر (هان؟) تکون دادم که به خودش اومد و گفت:
- زنگ خطر! یادم باشه اصلاً تا اون حد نکشونم‌ات که فعال بشی.
باچشم‌های گرد شده که هم‌کف‌های هندونه می‌شدن، نگاهش کردم. عجب!
دوباره آروم‌تر به میزش کوبیدم و گفتم:
- ببین، زیادی داری پررو بازی در میاری! حدت رو بدون جناب! (صاف ایستادم) اصلاً تو چرا گیر دادی به من؟ هوم؟
لبخندی زد و از جا بلند شد و نیم‌ نگاهی به شیدا که مسکوت نگاه‌مون می‌کرد، انداخت.
آریا: راستش تقصیر من نیست، شما یک جاذبه خاصی دارید که من رو جذب‌تون کرده و البته من هم با هرکسی خو نمی‌گیرم‌ها؛ ولی اگه خو گرفتم دیگه باید تحملم کنه چون(مرموز و با لحنی شیطون ادامه داد) من کسایی رو که دوست دارم رو خیلی اذیت می‌کنم و شما هم، همون روز اول مهرتون به دلم افتاد!
شوکه شدم، لابد منظورش همون دوست داشتن عادی بود دیگه، وگرنه که هر کسی این‌قدر از علاقه‌اش واضح حرف نمیزد.
خودم رو جمع کردم و گلوم رو صاف کردم. شیدا با دهانی نیمه باز، نگاه‌مون می‌کرد.
- جناب من مهرتون رو نمی‌خوام. لطفاً پاتون رو از گلیم‌تون درازتر نکنید، وگرنه گزارش میدم که زیادی مزاحم می‌شید.
خواستم سمت میزم برم تا وسایلم رو جمع کنم که حرفش مانع از کارم شد، لحنش ندامت و شرمندگی رو جار میزد.
- لیدا خانوم! من واقعاً معذرت می‌خوام اگه اذیت‌تون کردم، راستش فکر نمی‌کردم تا این حد آزارتون بده.
سرد گفتم:
- من اصلاً از این شوخی‌های بی‌مزه که باعث ناراحتی بقیه بشه، خوشم نمیاد.
- بله متوجه شدم. من رو... می‌بخشید؟
جاخوردم، متعجب نگاهش کردم که تندی گفت:
- واسه عذرخواهی، ناهار مهمون من.
اخم‌هام توی هم رفت و گفتم:
- همون کلامی هم قبوله، شما نزدیکم نیا، نیازی به این‌قدر عذرخواهی نیست.
- این یکی رو قبول ندارم. گفتم مهرتون به دلم افتاده، پس از من نخواین کسایی رو که برام عزیزن رو نادیده بگیرم.
- هی! لطفاً کمی حیا داشته باش، یعنی چی که دم به دم از دوست‌ داشتن میگی؟
نگاهش رنگ حیرت گرفت و گفت:
- مگه حرف بدی زدم؟ دوستی که خوبه!
خودم رو جمع کردم و کم مونده بود سوتی بدم، معلومِ این پسر زیادی ساده است!
شیدا: بچه‌ها بس کنید، همه بیرون رفتن. فقط ما موندیم، لیدا بیا بریم.
و خودش سمت میزش رفت تا وسایلش رو جمع کنه، چشم‌غره‌ای برای آریا که باز با لبخند گشادش من رو نگاه می‌کرد، رفتم و مغرور سمت وسایلم پا تند کردم.
زودی وسایل‌مون رو جمع کردیم و در تمام مدت، آریا نظاره‌گرمون بود و این قلب من تپ‌ تپ‌، تتپ‌ تتپ‌، تاپ‌ تیپ میزد. اولین نفر خودم از کلاس بیرون شدم. یک جورهایی فقط در رفتم، میگ میگ!
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
سمت کلاس بعدی رفتیم و توی راه، شیدا، گفت:
- بابا این دیگه خود سنگ‌ پاست!
عبوس گفتم:
- ببینم زیادی داره میره، جدی جدی باهاش برخورد می‌کنم.
- دیگه جدی‌تر از این؟
- پوف! نمی‌دونم، عجب غلطی کردم جزوه‌ام رو بهش دادم‌ها! ای دهن این سلمان!
داخل کلاس شدیم و تا نشستیم، آریا هم داخل کلاس شد.
شیدا متعجب و حرصی گفت:
- نه مثل این‌که این ترم رو تا آخر بیخ ریش‌مون!
- وای مامان!
چندی بعد کلاس شلوغ شد و بچه‌ها تک‌تک وارد می‌شدن تا بالاخره خود استاد وارد شد.
دیگه تا آخر کلاس‌های باقی‌مونده‌مون که تا بعدازظهر زمان می‌برد، آریا مزاحم‌مون نشد و انگار جیغ و اخمم کار خودش رو کرده بود؛ ولی...
سمت خروجی می‌رفتیم که صدای آریا بلند شد.
- خانم‌ها! خانم‌ها!
پوفی کشیدم و اخمو سمتش چرخیدم؛ اما شیدا با لبخندی کاملاً حرصی نگاهش کرد.
آریا: چه سرعتی دارین!
شیدا باهمون لبخند دندون‌نماش گفت:
- امرتون؟
آریا انگار پی برد که چه‌قدر از حضورش عاصی هستیم؛ ولی کوتاه نیومد و گفت:
- اگه ماشینی ندارید، من در خدمتم.
بهش توپیدم.
- عه! نه‌بابا! بعد اون‌وقت فکر نمی‌کنی اگه ریاست و بچه‌ها ماها رو که هیچ نسبتی با هم نداریم رو داخل یک ماشین در رفت و آمد ببینن، چی پیش میاد؟
آریا: نکنه شما به حرف مردمید؟
- نه؛ اما بین‌شون که زندگی می‌کنیم.
آریا: بی‌خیال خانم‌ها! بفرمایید دیگه، به عنوان یک دوست که میشه؟ نا سلامتی هم‌کلاسی هستیم‌ها.
شیدا: آقای مقدم! شما نگران ما نباشید، امروز من و لیدا کلی کار داریم و هیچ، وقت نداریم باشما کل‌کل کنیم، می‌فهمین که چی میگم، نه؟
آریا: ای بابا! من فقط می‌خوام شما رو برسونم، همین.
- دل‌سوزی؟ برو این همه دانشجو بی‌وسیله‌ان، راننده اون‌ها شو.
آریا: نچ! گفتم من فقط دربست، درخدمت عزیزامم.
- ای خدا! چه غلطی کردم من که جزوه‌ام رو بهش دادم‌ها! عجب بی‌جنبه‌ای تو!
لبخندی زد.
- هیچ این‌طور نیست لیدا خانوم! من خیلی هم ممنونم که جزوه(لب‌هاش رو توی دهنش جمع کرد تا خنده‌اش رو بخوره؛ ولی بامرموزی ادامه داد) زیباتون رو به من دادید؛ درضمن قول میدم که از بودن با من بدتون نیاد.
- هه! من تا همین‌جاش هم به غلط خوردن افتادم، اون‌وقت میگی که... پوف! بی‌خیال!
آریا تا خواست جوابم رو بده شیدا گفت:
- خب دیگه اتوبوس الآن می‌رسه، ماهم باید بریم، فعلاً بای!
آریا مات و مبهوت نگاه‌مون کرد که از فرصت استفاده کردیم و فوری از خروجی بیرون زدیم.
نصفه‌های شب بود؛ اما من بیدار بودم و به اتفا‌ق‌های دیروز فکر می‌کردم. آریا و رفتارهای عجیبش! انگار سال‌هاست من رو می‌شناسه.
ظاهراً که بچه پاکی به نظر می‌رسه که این‌قدر ساده لوحانه ابراز احساسات می‌کرد، هرچند ممکن بود زیادی هم پر دل و جرئت باشه که حرف دلش رو بزنه.
میون تمام حرص خوردن‌هام، ناگهان نقش لبخندی روی لب‌هام حک شد. خیلی تخس و با حال بود! اگه ترس از ریاست نبودها، بهتر باهاش رفتار می‌کردم. راست می‌گفت، از بودن باهاش زیاد هم بدم نمی‌اومد، فقط منتهی خبرچین‌ و خودشیرین‌، توی دانشگاه ریخته‌ست.
به پهلو چرخیدم و کم‌کم دیگه باید می‌خوابیدم، فردا آخرین روز کلاس هفتگی‌مون بود و باز می‌رفت تا شنبه که دانشگاه بریم.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #24
خواستم از کلاس بیرون برم که سلمان، صدام زد.
- خانم رحیمی!
پوف! کلاً بی‌خیال جواب مثبت بهش شده بودم، نمی‌دونم چرا یک‌ باره با دیدن آریا، مهر نوجوون‌ زده سلمان، توی وجودم پژمرده شد و از ریشه سوخت؟
به عقب چرخیدم که چند دختر و پسر فضول که بین‌شون آریا و شیدا هم بودن، ایستادن که استاد گفت:
- شماها می‌تونید برید، من با خانم رحیمی، کار داشتم.
این‌قدر با تاکید گفت که بقیه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن.
- بله استاد!
- خانم رحیمی! به حرف‌هام فکر کردین؟
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، ول کن نیست‌ها!
- استادمین درست و احترام‌تون هم واجب؛ اما جناب ساسانی! بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم، این رو سری قبل هم بهتون عرض کردم.
- چرا؟ خب یک فرصت آشنایی بدید، شاید نظرتون عوض شد.
- خیر استاد.
غمگین نگاهم کرد.
- پای کس دیگه‌ای درمیونِ؟
نگاهش کردم، همون‌لحظه آریا به ذهنم اومد؛ ولی گفتم:
- چرا چنین سوالی پرسیدید؟
- آخه از خودم مشکلی ندیدم، منتهی نمی‌دونم چرا شما این‌قدر ساز منفی می‌زنید؟
عجب خودپسند بودها!
- خیر استاد، شاید شما نتونستین دل من رو تصاحب کنید، عاشق کردن، کار هر کسی نیست.
لبخندی کج زد و غم، هنوز توی نگاهش آشکار بود؛ اما ناگهان خیلی جدی شده گفت:
- تصاحب‌گر قهاریم، منتظرم باشید لیدا خانوم!
جاخوردم، نه بابا! چرا این روزها هرچی مرد گستاخِ به پست من می‌خوره؟ هه! پس تازه داری شکوفا میشی استاد جون!
- من منظورم این نبود، با اجازه استاد.
سمت در رفتم که از پشت‌ سر گفت:
- ولی من خیلی واضح منظورم رو بیان کردم، بیخیال‌تون نمیشم لیدا خانوم!
اخم‌هام توی هم رفت و در رو باز کردم که سینه به سینه آریا شدم، از دیدنش شوکه شدم و اون فال‌گوش ایستاده بود؟ اگه نه که چرا اخم‌هاش توی هم گره خورده؟ قیافه‌اش سرخ و حرصیِ؟
سلمان هم به من رسیده بود و با دیدن آریا، متعجب شد که آریا خیلی خشک گفت:
- جزوه‌ام رو فراموش کرده بودم.
استاد سری تکون داد و نیم‌ نگاهی به من انداخت و از کلاس بیرون زد؛ ولی تا بیرون رفت، آریا محکم در رو بست و دستش هم‌چنان روی در ثابت موند. اخم‌هاش بیش‌تر توی هم رفت و عصبی نگاهم کرد که از بهت در اومدم و کمی اخم‌کرده، گفتم:
- چیه؟
وقتی جوابم رو داد، تازه متوجه شدم جزوه‌ این‌ها، همه‌اش بهونه‌است و در واقع می‌خواسته موضوع رو بفهمه که در ظواهر قضیه معلوم بود، متوجه شده چی بین من و سلمان گذشته؟
- می‌خوای چه جوابی بهش بدی؟
ابروهام بالا پریدن و تمام رخ سمتش چرخیدم و دست به سینه شده، گفتم:
- جانم؟
دستش رو از روی در برداشت و قدمی کوچیک سمتم اومد که یکه خورده، سر تا پا قد بلندش رو نظر کردم.
- تو که نمی‌خوای به این مردک، جواب مثبت بدی؟
نمی‌دونم حالم رو چی توصیف کنم؟ خوشحالی و ذوق زیرپوستی یا حرص، که توی کارهام دخالت می‌کنه؟
درهر صورت اخمو و شاکی، دست به کمر شدم و گفتم:
- اولاً کارهای من گمون نکنم حتی یک تارش بهت وصل باشه، پس خودت رو این‌قدر دست بالا و اختیار دارم نگیر. هه! هنوز موندم توی کارهات آریا مقدم! دوماً... .
بین حرفم پرید و گفت:
- بذار من بگم لیدا! تو با اون مردیکه که حکم برادر بزرگت رو داره، هیچ وارد رابطه نمیشی. حتی در حد آشنایی، چون من میگم!
- تو کی کی، باشی بابا؟
- بعداً متوجه میشی لیدا! سعی نکن پا روی خط قرمزهام بذاری چون اون‌وقت... .
شاکی گفتم:
- اون‌وقت چی؟
لبخند مرموز و کجی زد، سرش رو سمتم خم کرد.
- اون‌وقت با روی دیگه من آشنا میشی!
این رو گفت و صاف ایستاد و بعد در کلاس رو باز کرده، چشمکی حواله‌ام کرد و از کلاس خارج شد.
دستی روی سرم کشیدم، نه مثل این‌که شاخ در نیاوردم.
حرصی شدم. یعنی این‌قدر خودم رو ضعیف نشون دادم که یک پسر تازه به دوران رسیده، واسه‌ام حکم بده و آقا بالا سر بشه؟ هه! مثل این‌که اون باید با روی جدیدم آشنا بشه.
با قدم‌های محکم از کلاس خارج شدم و باید همین امروز حالیش می‌کردم با کی طرفِ!
به حیاط رفتم و با چشم، به دنبال شیدا گشتم که اون رو روی نیمکتی مشغول مطالعه دیدم.
سمتش قدم برداشتم و دلم وور وور میشد تا زودتر قضیه رو بهش بگم.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #25
کنارش روی نیمکت نشستم که از ضرب نشستنم، یکه خورد و متعجب نگاهم کرد و وقتی قیافه عبوس من رو دید، گفت:
- چی شده؟ ساسانی چی گفت؟
- اون رو ولش بابا(سمتش چرخیدم) این پسره رو بگو که واسه‌ام تعیین تکلیف می‌کنه. (حرصی) آقا! من تازه چند روزه باهاش آشنا شدم، میگه سگم نکن؟! عه‌ عه‌ عه‌ عه! شیطونه میگه با هم پشت‌ دست حالیش کنم‌ها!
- چی؟ مگه‌... مگه چی گفته؟
سیر تا پیاز قضیه رو بهش گفتم که چشم‌هاش لحظه به لحظه بیش‌تر گرد میشد و در نهایت مشتش رو جلو دهنش گرفت و گفت:
- عجب تخسیِ‌ها!
- تخس نه، سیریش! سیریش!
- باید بهش بفهمونی که کی هستی! بچه پر رو کم مونده سوارمون بشه‌!
- پوف! همین امروز حالیش می‌کنم لیدا کیه!
وقت کلاس شد و سمت ورودی رفتیم.
کلاس با فکرها، حرص‌خوردن‌ها و لب‌جوویدن‌هام گذشت و وقتی استاد از در خارج شد، سمت شیدا چرخیدم و گفتم:
- من میرم باهاش حرف بزنم، تو برو خوابگاه باشه؟
- باشه فقط زیادی طولش ندی.
- اوهوم، تمومش کنم میام.
- باشه خداحافظ.
سری تکون دادم و زودتر سمت آریا رفتم که می‌خواست از کلاس خارج بشه.
- آقای مقدم!
متعجب سمتم چرخید که صدام رو بین هیاهوی کلاس بالاتر بردم.
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
از این رسمی حرف زدنم متحیر شد؛ ولی نیش‌خندی زد و گفت:
- مشتاق! کی؟
- الآن.
- باشه.
نگاهی به شیدا کردم و سپس همراه آریا از دانشگاه خارج شدیم. تعارفم کرد که سوار ماشینش بشم که من هم بدون تعارف، قبول کردم و اون خیلی جنتلمنانه در ماشین رو واسه‌ام باز کرد و من هم هیچ نشون ندادم چه قدر از این کارش ذوق کردم؟ شاید آریا، واسه‌ام جذاب و محشر می‌بود؛ ولی دلیل بر این نبود که خودم رو دستگیره قرار بدم که هر کی از راه رسید، دستش رو به من بزنه.
به کافی‌شاپی که همین حوالی بود، رفتیم و حال، رو به‌ روی هم پشت میز، نشستیم.
آریا با لبخندی گفت:
- در خدمتم!
خشک و سرد گفتم:
- ببینید آقای مقدم! (ابروهاش به طرز مسخره‌ای بالا رفت) من از خودم اختیار و زندگی دارم و هیچ خوشم نمیاد، هرکی از راه رسید، واسه‌ام سایه بشه.
اخم‌هاش توی هم رفت.
- متوجه نشدم.
- کاملاً واضحه، آقا! شما به چه حقی توی کارهای من دخالت می‌کنی؟ هان؟ یتیمم که بابا نداشته باشم، واسه‌ام غیرتی بشی؟ من رو چی فرض کردی؟ تنها و ضعیف؟ که حالا بیای و براش قدعلم کنی؟ نه آقا! من لیدام! لیدا رحیمی و به هیچ بنی بشری هم اجازه نمیدم، واسه‌ام سایه بشه.
به نفس نفس افتاده بودم، گارسون سفارش‌هایی که تنها دو قهوه بودن رو واسه‌مون آورد که مکثی بین‌مون شد.
بعد رفتن گارسون، آریا، اخمو کمی خودش رو از روی میز سمت من خم کرد و گفت:
- لیدا! من اصلاً نیتم این نبود، باور کن من نمی‌خواستم واسه‌ات سایه بشم، عه، یعنی چرا می‌خوام؛ اما تو منظورم رو درست متوجه نشدی.
پوزخندی زدم و به صندلی تکیه زدم و یک دستم روی میز بود و گفتم:
- اوهوم، پس روشن کن واسه‌ام.
لب بالایی‌اش رو به دندون گرفت و متفکر نگاهم کرد که کلافه گفتم:
- چی شد؟ حرفی نداری نه؟ پس بذار من حرف‌های آخر رو بزنم و برم. من برای خودم، خونواده‌ای دارم که اگه لازم شد، اون‌ها واسه‌ام نگرانی و غیرت خرج کنن، نه این‌که هرکی از راه رسید. ما فقط چند روز شده باهم، یک آشنایی اون هم خیلی اتفاقی داشتیم و دلیل نمیشه این‌قدر به من بچسبی، از آدم‌های سیریش بی‌زارم!
کوله پشتی‌ام رو از روی صندلی کناری چنگ زدم و تا خواستم بلند بشم، حرفش خشک زده‌ام کرد.
- دوسِت دارم!
جاخوردم؛ ولی یک‌ باره دندون قروچه‌ای کردم و روی میز خم شدم و گفتم:
- بهت گفتم حد خودت رو بدون آریا!
- نه، واقعاً من بهت علاقمند شدم لیدا! لطفاً... لطفاً بشین.
خیره نگاهش کردم، اون چ... چی گفت؟!
روی صندلی نشستم و منتظر و کمی مشکوک نگاهش کردم که آهی کشید و بعد مکثی سر بالا آورد و چشم تو چشم با من گفت:
- نفهمیدم چطوری؛ اما مهرت بدجور جا نشین قلبم شده لیدا!
مظلوم نگاهم کرد که آب دهنم رو قورت دادم، زودی به خودم اومدم و با پوزخند گفتم:
- عرض چند روز؟
- باور کن، حاضرم قسم بخورم که می‌خوامت. باورم کن لطفاً!
با ناراحتی گفتم:
- تو توی همین چند روز فقط مسخره‌ام کردی!
- ببخشید؛ اما چی‌کار کنم؟ طبیعتم این‌طوریِ، تو نمی‌دونی با خواهرم چه قدر کل‌کل می‌کنم! آخه(لبخندی خجول زد) هرکی واسه‌ام عزیز باشه با اذیت کردن‌هام توجهش رو جلب می‌کنم.
- اصلاً روش خوبی برای ابراز این احساست نیست‌ها.
- آه می‌دونم، قول میدم رفتارم رو بهتر کنم. فقط بهم فرصت بده و جواب اون مردیکه رو هم... .
با اخمی که کرد، به حرفش خاتمه داد و من با زرنگی گفتم:
- اولاً هنوز چیزی مشخص نیست و تو هنوز جات رو سفت نکردی(دروغ گفتم؛ واقعاً نظرم رو جلب خودش کرده بود) باید ببینم چه قدر مردی که بی‌خیال استادی بشم که چند ترم باهام بوده.
- ثابت می‌کنم؛ ولی بی‌خیال اون شو، خواهش می‌کنم!
لبخندم رو قورت دادم و از جا بلند شدم.
- من هنوز جواب قطعی رو ندادم که باز داری واسه‌ام تعیین تکلیف می‌کنی جناب!
زودی گفت:
- غلط کردم!
لب‌هام رو توی دهنم بردم و سپس گفتم:
- باید فکر کنم.
اون هم از جا پاشد و گفت:
- تا آخرین پایان منتظر می‌مونم، اگه قرار باشه جوابت مثبت باشه.
یک ابروم بالا پرید، یعنی حتماً باید جوابم بهش مثبت باشه که چنین حرفی زد؟
- و اگه خواستم در نظر نگیرمت؟
لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت:
- هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌اوفته؛ ولی اگه خدای‌ نکرده گوش ساسانی کر، بخوای ردم کنی، خودم وارد میشم و تو لیدا! هرطور شده مالِ منی!
از حرف‌هاش قند توی دلم آب شد؛ اما اخمی کردم و اگه بهش رو بدم پر روتر میشد.
- خوشم نمیاد با دید کالا نگاهم کنن، من یک آدمم و به صاحب اختیار نیازی ندارم، چون خودم مختار خودمم.
- ای بابا! من که هرچی میگم بهت برمی‌خوره!
- خب درست صحبت کن، این مشکل خودتِ نه من.
- باشه باشه پوزش! هرچی شما بگی خانم رحیمی بزرگوار!
دیگه نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و لبخندی زدم که باشادی گفت:
- همینِ دختر! بخند!
باز اخم کردم و گفتم:
- پر رو نشو، زودی من رو به خوابگاه برسون که کلی از وقتم رو گرفتی.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #26
کشیده گفت:
- چشم!
سوار ماشین شدیم و آریا مثل سری قبل، در رو واسه‌ام باز کرد که این‌بار لبخندی محو زدم و تشکری آروم کردم و اون هم جوابم رو با چشمکی داد. خیلی سرخوش و خوش‌حال بود، طوری که به من هم انرژی مثبت داد.
دلم وور وور میشد تا زودتر به خوابگاه برسم و اگه شیدا این‌ها رو بشنوه!
وقتی من رو دم خوابگاه پیاده کرد. قبل پیاده شدن، گفتم:
- ممنون که رسوندیم، خدانگه‌دار.
سمت در چرخیدم تا دست‌گیره رو بکشم و پیاده بشم که اسمم رو صدا زد، سوالی سمتش نگاهی انداختم، لبخند مهربونی زد.
- هیچی، خداحافظ!
لبخند کجی زدم و از ماشین پیاده شدم.
- شیدا! شیدا! (باجیغ) هو!
یکه‌ای خورد و مبهوت گفت:
- جون من راست میگی؟! آریا... آ... آریا از تو خا... خاستگاری کرد؟
بالبخند، سرتکون دادم که یک دفعه با حرص مشتی به بازوی نحیفم کوبید که جیغم هوا رفت. خوب شد لااقل نگار و سحر نیستن وگرنه ما رو با این سروصداها می‌خوردن.
- باز رم کرد!
- کپک بزنی الهی! واسه‌ات چهار تا چهار تا می‌بارن. اون‌وقت برای من، یک موش کور هم پیدا نمیشه!
با خنده گفتم:
- هی! من چند بار گفتم این فرود رو بچسب تا دیر نشده؟ کو گوش شنوا!
- بابا من غلط کردم خوب شد؟ اصلاً شیطون میگه برم خاستگاریش و زودتر از تو به خونه بخت برم‌ها!
هردو بعد این حرفش زیر خنده زدیم که شیدا، این‌بار جدی گفت:
- حالا چه جوابی می‌خوای بهش بدی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- ظاهرش که جلبم کرده، باید ببینم اخلاقش چطوره؟ باهم می‌سازیم یانه؟
- بعدش دو دوری دو دور؟
با خنده سرم رو به عقب حرکت دادم که یعنی آره و شیدا دوباره گفت:
- ساسانی چی؟ اون رو چی‌کار می‌کنی؟
- بی‌خیالش بابا! کی به اون فکر می‌کنه آخه؟
شیدا تک خندی زد.
- بی‌چاره اون هم بختش رو مثل من، گره کور زدن.
من هم تک خندی زدم و از اون‌جایی که خیلی خسته بودم، تصمیم گرفتم کمی بخوابم و در دنیایی که حالا آریا با پاگذاشتن در اون، دنیام رو کمی از سیاهی کنار زده بود، گم بشم.
اما همین که دراز کشیدم، دیدم که خوابم نمی‌گیره و پس به ناچار بی‌حوصله، بلند شدم و مشغول بخون، بخون، شدم.
دو روز گذشت و هر دو روزش با نگاه‌های منتظر و بی‌قرار آریا گذشت؛ اما اصلاً سمتم نیومد و من چه قدر متشکرش بودم!
بالاخره تصمیمم رو عملی کردم و...
- آریا!
آریا که روی چمن‌ها لم داده بود، با صدام سر بالا کرد و وقتی من رو دید، سریع از جا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
- جانم؟
انگار خیلی مشتاق شنیدن جوابم بود. کمی از بیان حرفی که می‌خواستم بزنم، شرم داشتم؛ ولی سر پایین انداختم و خجول گفتم:
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
- مشتاق! بیا بشین.
متعجب گفتم:
- این‌جا؟!
- آخ! چه قدر من خنگم!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- توی همون کافی‌شاپ قبلی، هم دیگر رو بعد کلاس‌ها ببینیم.
- یعنی جدا از هم؟ خب می‌رسونمت دیگه.
- نه من این‌طوری راحت‌ترم.
سرش رو تکونی داد و گفت:
- باشه هر طور راحتی(لبخندی زد) پس می‌بینمت.
سری تکون دادم و با لبخندی محو، از زیر نگاه خندونش عبور کردم.
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #27
کلاس‌ها که تموم شد، از شیدا خداحافظی کردم و یک تاکسی گرفتم تا من رو کمی توی شهر بگردونه. نمی‌خواستم با آریا برم، چون لازم داشتم که حرف‌هام رو توی ذهنم مرتب کنم. حدوداً ده دقیقه‌ای که بی‌خودی دور میدون‌ها چرخیدیم، راننده، حوصله‌اش سر رفت و نگاهی در آینه به من انداخت و غر زد.
- خانوم! مقصدتون کجاست؟ تا کی باید برونم؟
از فکر خارج شدم و دیگه وقتش بود به کافی‌شاپ برم، حتماً که آریا منتظرمِ.
آدرس رو به راننده، دادم و اون هم فرمون رو چرخوند.
نگاه چرخوندم که آریا رو پشت میزی سرپایین و متفکر دیدم، بیچاره رو کلی علاف کردم!
- سلام!
با صدام سرش رو تندی بالا آورد و سریع هم ایستاد.
- سلام، دیگه داشتم شک می‌کردم که می‌خوای بیای.
لبخندی محو زدم و تا خواستم صندلی رو عقب بکشم، آریا فوری دست به کار شد و صندلی رو واسه‌ام کنار داد، لبخندم وسعت یافت و خانومانه نشستم.
چندی گذشت و من با انگشت‌های دستم که روی میز بود، بازی می‌کردم و آریا هم سرش پایین بود، هردو هم‌زمان آهی کشیدیم که نگاه‌هامون روی هم افتاد.
- جون به لب شدم‌ها!
لب‌هام رو توی دهنم بردم و آب دهنم رو قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آریا!
- جانم؟
- باید بهم ثابت کنی. این‌که هنوز مردونگی زنده‌است، عشق وجود داره، هرچند... هرچند که من اصلاً نمی‌خوام عاشق بشم. (بهش عمیق نگاه کردم و گرفته گفتم)دوست داشتن بهتره! آروم‌تر و بی‌دردسرتر؛ ولی عشق سر تا سر مکافات و بلا داره! می‌فهمی که چی میگم؟
لبخندی محو زد و آروم گفت:
- من هم بانظرت موافقم! بهت ثابت می‌کنم حس دوست‌داشتن، چه قدر بهتر از هر چی عشق و عاشقیِ!
بابغض گفتم:
- عشق شکست داره!
- اما دوست‌داشتن، مهر و وفا!
- عشق نامردی داره!
- دوست‌داشتن، باهم بودن داره!
- عشق... .
قطره اشکی از چشمم چکید و باز خاطرات تلخ یادآوری شدن، باید فراموش‌شون کنم، فراموش!
نگران گفت:
- لیدا!
آهی کشیدم، قرار نبود تا مطمئن نشدن از احساس آریا، از گذشته‌ام حرفی بزنم و برای همین گفتم:
- دو ماه چه طوره؟
- چی دو ماه؟
- این‌که خودت و احساست رو برام اثبات کنی.
متفکر نگاهم کرد و درآخر لبخندی کج نشونم داد.
- زودتر از اون به ثمر می‌رسیم؛ ولی باشه، قبول!
لبخندی کج زدم و آریا، گفت:
- خب پس امروز روز اول‌مونِ، هوم؟
تک‌خندی زدم که یک جور خاص نگاهم کرد. من هم غرق نگاهش شدم و چندی، فقط خیره به‌هم بودیم که آریا با تک خندی گفت:
- چشم‌هات خیلی خاصن!
سرم رو تکون خفیفی دادم تا به خودم بیام و درجواب حرفش، تنها فقط لبخندی محو زدم.
- خوشحال میشم اگه ناهار رو، مهمون من باشی!
مرموز گفتم:
- اهل تعارف نیستم.
سرخوش خندید و این شد که اولین قرار آشنایی‌مون، با صرف ناهار، گذشت.
توی خوابگاه، اتفاقاتی که رقم خورده بود رو برای شیدا گفتم و اون هم ابراز خوشحالی کرد.
چون دیگه فردا کلاسی نداشتیم؛ آریا، من رو دعوت کرد تا فقط دور شهر بچرخیم و بیش‌تر به‌هم دیگه نزدیک بشیم. البته که شیدا رو هم دعوت کرد؛ اما شیدا گفت که نمی‌خواد مزاحم خلوت‌مون بشه و بهتر بود تنهایی به این شهرگردی بریم و من باید خیلی زود به مامان این‌ها خبر بدم که توی این چند روزه چه اتفاقاتی افتاده، چون اصلاً باب میل من نبود که از خونواده‌ام مخفی‌کاری کنم، شاید زیادی مامانی بودم.
با تک بوقی که از ماشین سفید رنگش خورد، متوجه شدم که آریاست. پس از در خروجی خوابگاه فاصله گرفتم و سمت ماشین قدم برداشتم.
پیاده شد و باهم سلام و احوال‌پرسی کردیم و طبق همیشه در رو واسه‌ام باز کرد، یعنی عادتش بود یا خودشیرینی می‌کرد؟
لبخندزنان سوار شدم و اون هم ماشین رو دور زد و زودی نشست.
از کوچه خوابگاه بیرون شدیم و هوای شهر از شانس‌مون خیلی خوب بود و آریا شیشه‌ها رو پایین داده بود، یک دستم رو بیرون بردم تا از سیلی باد، استقبال کنم و نقش لبخندی روی لب‌هام حک شده بود.
آریا موزیک ملایمی گذاشت و رانندگی می‌کرد، حدوداً بعد نیم‌ساعتی که گذشت و هیچ حرفی بین‌مون حتی رهگذر نشد، ماشین رو گوشه‌ای از خیابون پارک کرد که سمتش چرخیدم و سوالی نگاهش کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #28
هم‌زمان که کمربندش رو باز می‌کرد با خوش‌رویی گفت:
- برم یک آب هویچی بگیرم، فکر کنم زبون‌هامون خشک شده که نمی‌تونیم حرفی بزنیم.
من هم به طعنه‌اش خنده‌ای کردم و آریا از ماشین پیاده شد و رفت.
به اون سر خیابون دویید و من با چشم دنبالش می‌کردم. ناگهان گوشی‌اش که روی داشپرت بود، حواسم رو جمع خودش کرد. دست دراز کردم و گوشی رو برداشتم، اسم آرام نامی روی صفحه گوشی چشمک میزد. متعجب شدم که کی می‌تونه باشه؟ شاید خواهرش بود.
شونه‌ای بالا انداختم و فعلاً کارهای آریا ربطی به من نداشت، لازم باشه خودش به من میگه که این شخص کی هست؟
گوشی چندبار دیگه هم زنگ خورد که مدام وسوسه می‌شدم جواب بدم؛ ولی باز با یادآوری حریم خصوصی آریا منصرف می‌شدم، فعلاً نه!
آریا تندی سمت ماشین اومد و در رو باز کرد، با لبخند لیوان بزرگی سمتم گرفت که با خوش‌رویی تشکری کردم و آب‌ هویچ رو ازش گرفتم.
در طرف خودش رو نیم‌باز نگه داشته بود و آب‌ هویجش رو می‌نوشید.
- اوم خوش‌مزه‌ است!
لبخندی زد و گفت:
- کجا بریم؟
- عام نمی‌دونم، مثلاً تو من رو دعوت کردی‌ها.
تک‌خندی زد و گفت:
- من که فقط خواستم با تو باشم، همین.
گونه‌هام رنگ گرفت و سرم رو زیر انداختم و چه‌ قدر حرف‌هاش من رو هوایی می‌کرد!
- لیدا!
- هوم؟
- لیدا!
- هوم؟
تندی گفت:
- لیدا!
- ای بابا! بله؟
خیره به هم بودیم که با قیافه‌ای آویزون گفت:
- لیدا!
تک‌خندی زدم.
- چیه؟
- اوف! جان، جانم، این‌ها توی لغت‌نامه ذهنت نیست؟
متعجب بهش نگاه کردم و یک‌ باره زیر خنده زدم و منقطع، بین خنده‌هام گفتم:
- خی... لی پر رو... پر رویی!
حق به جانب گفت:
- مگه دروغ میگم؟ این‌قدر رفتارت سرده که نمی‌دونم چه جوری این رابطه رو پیش ببرم؟
خنده‌ام رو خوردم.
- چی فکر کردی؟ این که من روز اولی قربون صدقه‌ات هم برم؟ نه جناب!
- نخیر من که نمیگم این رفتار رو داشته باشی، (مرموز) هرچند اگه انجام هم بدی من اصلاً مخالف نیستم‌ها.
با کیف دستیم به بازوش کوبیدم و پر رویی ریز نثارش کردم که بلند خندید و سپس ملتمس گفت:
- جون من یک کمی هم تو راه بیا!
عمیق نگاهش کردم و گرفته گفتم:
- آه! یک چیزهایی توی زندگیم پیش اومده که تو ازش بی‌خبری، شاید اگه اعتمادم رو به دست آوردی، بهت گفتم. لطفاً از من نخواه که به این زودی باهات خو بگیرم که اصلاً شدنی نیست آریا!
قیافه اون هم گرفته شد و با لبخندی تلخ گفت:
- همه یک گذشته تلخ دارن؛ اما هرچی باشه من پشتتم لیدا، باشه؟
لبخندی زدم و ریز گفتم:
- ممنون!
اون هم به تایید چشم‌هاش رو بست.
اون روز چند ساعتی باهم وقت گذروندیم و درآخر آریا من رو به خوابگاه رسوند.
مانتوم رو داشتم بیرون می‌آوردم که شیدا زودی گفت:
- چه خبر؟ چه طوری بود؟
- تا الآن که فهمیدم زیادی عجول!
تک‌خندی زد.
- کدوم پسر عجول نیست؟
لبخندی زدم و روی تخت نشستم و نگار گفت:
- رفتنی شدی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم که سحر گفت:
- حالا کی هست؟
شیدا جواب داد.
- از بچه‌های دانشگاه‌ست.
سحر: لیدا جان! حواست رو جمع کن. اعتماد به هرکسی کار درستی نیست، ازش مطمئن شو، بعد جواب قطعی رو بده.
نگار: آره، بحث یک زندگی و همراهیِ.
سرم رو تکونی دادم و متفکر گفتم:
- ممنون بچه‌ها! خودم هم همین فکر رو دارم.
شیدا کف دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
- فک زدن فعلاً بسه، می‌خوام بخوابم.
و روی تختش دراز کشید و پشت به ما کرد. آهی کشیدم و یک حس‌هایی داشتم. ترس، خواستن، دل‌ زدگی و تضاد بود و تضاد.
این‌قدر بیرون هله‌ هوله خورده بودم که اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم و از اون‌جایی هم که خسته بودم، تصمیم گرفتم قبل مطالعه، کمی چرت بزنم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #29
با جیغ رو به آریا که با خنده می‌دویید، گفتم:
- آریا! خیلی خری! ببین لباس‌هام رو به گند کشیدی!
با فاصله دوری از من ایستاد و خندون گفت:
- بد کردم خواستم سرحال بیارمت؟
حرصی گفتم:
- آخه با آب‌ میوه؟! (نالیدم) وای صورتم چسبون شده!
آریا چشمکی زد و چون روش فشار بود، سمت دست‌ شویی رفت. پوف! از دست این پسر! مثلاً اومده بودیم شهربازی و من چون از ارتفاع می‌ترسیدم، با اصرار آریا سوار یک وسیله هوایی شدیم و وقتی بازی تموم شد، حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم و حالم خوش نبود که آریا رفت تا برام آب‌ میوه‌ای بگیره تا فشارم سرجاش بیاد؛ اما تا چند جرعه خوردم و چشم‌هام دیگه سیاهی نرفت، آقا دیوونه بازی‌اش گل کرد و باقی‌ مونده شربت رو روی صورتم ریخت که شال و مانتوم به گند کشیده شد، اَه اَه!
سه، چهار روزی میشد که با آریا بودم و لحظه به لحظه بیش‌تر توی دلم جا باز می‌کرد. منتهی مونده بود که به خونواده‌ام راجع بهش بگم و قصد داشتم، امشب این موضوع رو به مادرم بگم. دیگه باید این آشنایی رو رسمی‌اش می‌کردم.
با دستمال کاغذی که از توی کیفم درآورده بودم، داشتم صورتم رو با اکراه پاک می‌کردم. هر چند هنوزه صورتم چسبون و حس شکرکی داشتم، پس به خاطره همین خواستم بلند بشم تا صورتم رو قبل این‌که آریا بیاد بشورم.
بلند شدم که صدای زنگ گوشی مانع حرکتم شد، سر چرخوندم که گوشی آریا رو روی نیمکت چوبی دیدم و باز این بشر گوشی‌اش رو جا گذاشته بود.
گوشی رو برای %%%% کنجکاوی‌ام برداشتم و با دیدن اسم آرام، شاخک‌هام تکون خوردن. دوباره این دختر؟
پوفی کشیدم و حالا که می‌خواستم راجع به آریا به مامان این‌ها بگم، پس بهتر بود بیش‌تر ازش بدونم.
هر چند توی این مدت خودش بهم یک چیزهایی گفته بود، این‌که پدر و مادرش فوت کردن و با خواهرش زندگی می‌کنه؛ اما اسمش رو نگفت و تا همین حد واسه‌ام تعریف کرد که بفهمم با کی در ارتباط و تماسم؟
امشب باید ازش می‌پرسیدم. صدای گوشی قطع شد که نفسم رو رها کردم؛ اما با صدای پیامکش، دوباره گوشی رو از روی نیمکت برداشتم و پیامی از همون آرام نام، ارسال شده بود.
سمت راهی که آریا رفته بود، نگاهی انداختم و وقتی اون رو ندیدم، روی پیامک زدم و از اون‌جایی هم که صفحه رمز داشت، فقط پیامک تا حدودی گسترده شد؛ اما می‌تونستم تماماً پیامی که ارسال شده بود رو بخونم؛ ولی...
هرلحظه از خوندن پیام بیش‌تر متعجب و گیج می‌شدم.
- آریا چرا جواب گوشیم رو نمیدی؟ باید ببینمت، ملوک دیگه خیلی عاصی شده. کار رو تموم کن دیگه پسر! ساعت(...) توی رستوران(...) میبینمت، دیر نکنی که من هم کلافه‌ام.
چه کاری؟ ملوک کیه؟ این آرام نام چرا باید آریا رو ببینه؟
یک حسی عجیب داشتم؛ ولی تا از دور آریا رو دیدم سریعاً گوشی رو خاموش و سرجاش گذاشتم. خیلی کنجکاو بودم که بدونم راجع به چی می‌گفت؟ اصلاً خودش کی بود؟
اما هیچ راهی جز این‌که تعقیبش کنم، نداشتم. پس...
همین امشب قرار رو گذاشته بود و من هم خودم رو بی‌خبر و به ظاهر مشغول کیفم کردم که صداش اومد.
- آخیش! بریم؟
متفکر نگاهش کردم که سری با خنده تکون داد.
- چیه؟
چشم‌هام رو محکم بستم و سرم رو خفیف تکونی دادم.
- هی... هیچی، هیچی، آره بریم.
از روی نیمکت بلند شدم که آریا هم گوشی‌اش رو برداشت و روشنش کرد. انگار داشت پیام رو می‌خوند که اخم‌هاش توی هم رفت و من که زیر چشمی داشتم نگاهش می‌کردم، تا نگاه زیر زیرکی‌اش رو دیدم، فوری مسیر دیدم رو تغییر دادم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #30
عصبی پوفی کشید و سر تکون داد. سوار ماشین شدیم و من دیگه به حرکات جنتلمنانه‌اش عادت کرده بودم. توی راه به شیدا پیام دادم که با یک تاکسی ته کوچه منتظر باشه و من باید می‌فهمیدم، آریا با کی قرار داره؟
وقتی جلوی خوابگاه نگه داشت، از هم خداحافظی کردیم؛ ولی آریا مثل سری‌های قبل از من خداحافطی نکرد و عبوس و کلافه به نظر می‌رسید که بیش‌تر به کنجکاوی‌ام دامن زد.
همین که ماشین آریا از کوچه خارج شد، به عقب چرخیدم که درست جلوی پام، تاکسی زرد رنگی ترمز کرد، بدون درنگ توی ماشین پریدم و تندی گفتم:
- آقا! سریع حرکت کن، سریع!
مرد که از هیجانم به دست و پا افتاده بود، زودی پا روی پدال گاز فشرد و سریع از کوچه بیرون زد که ماشین آریا رو با فاصله‌ای دیدم.
- آقا! همون ماشین سفید رنگ جلویی‌ات رو تعقیب کن.
راننده: ببخشید؟
- آقا خواهش می‌کنم!
راننده اخمی کرد.
- خانم من شانس این کارها رو ندارم.
حرصی گفتم:
- دو برابر کرایه بدم، چی؟
جا خورد؛ ولی گفت:
- مشکلی نیست.
مردک پول‌ پرست! شیدا متعجب رو به من گفت:
- چی شده لیدا؟ چرا این‌قدر پریشونی؟ آریا رو چرا می‌خوای تعقیب کنی؟
کلافه گفتم:
- هیس! بعداً بهت میگم، فعلاً ساکت!
شیدا هم که دید فقط چشم شدم و دارم ماشین آریا رو دید می‌زنم، سکوت کرد و هیچ نگفت. ته دلم یک جوری بود، دل‌ شوره و آشفتگی روم سایه زده بود.
بعد چند دقیقه‌ای که گذشت و آریا جلوی رستورانی توقف کرد، من کرایه رو دوبله شده به راننده دادم که راننده تشکری کرد؛ ولی به خاطره عجله‌ای که داشتم، جوابش رو ندادم و همراه شیدا از ماشین پیاده شدیم.
آریا داخل رستوران شد و من و شیدا به دوطرف خیابون نگاهی انداختیم و سریع عرض خیابون رو گذر کردیم.
محتاطانه وارد رستوران شدیم. شلوغ و سرد بود و کمی هم سر و صدا فضا رو اشغال کرده بود.
شیدا به آرنجم زد و گفت:
- دیدمش، اون نیست؟
مسیر نگاه شیدا رو دنبال کردم که به آریا رسیدم، سرم رو تکونی دادم و نزدیکش پشت میزی نشستیم و شیدا بی‌صبرانه گفت:
- نمیگی؟
- شیدا لطفاً ساکت، بعداً بهت میگم دیگه.
پوفی کشید و با صدای زنی که داشت با آریا حرف میزد، سربلند کردیم و به زن مقابل آریا چشم دوختیم؛ اما...
خشکم زد از دیدنش، این... ای... این‌که... این‌که!
شیدا متعجب گفت:
- این دیگه کیه؟
نفسم بالا نمی‌اومد و با دهانی باز، به زنی که مطمئن بودم همون آرام نام هست، زل زده بودم، ای... این... این!
نتونستم جوابش رو بدم و درعوض از چشم چپم، قطره اشکی ریخت و هم‌چنان نگاهم خیره آرام بود که شیدا متعجب بازوم رو گرفت و ریز تکونم داد.
- لیدا! لیدا!
لب زدم.
- امکان نداره!
شیدا که زمزمه‌ام رو نشنیده بود، گفت:
- ای بابا، لیدا! چرا داری گریه می‌کنی؟
ناگهان انگار چیزی رو کشف کرده باشه، هینی کشید و با چشم‌هایی گرد شده گفت:
- نکنه آریا غیر تو با یکی دیگه‌ام هست؟ الآن این دختره، دوست‌ دختر جناب نیست؟
حرصم گرفت، آتیش گرفتم، می‌خواست این رو هم از من بگیره؟ نه نمی‌ذارم، نمی‌ذارم!
باغیض و خشم گفتم:
- خودشِ، همونی که... .
ادامه حرفم با هجوم یک‌ باره اشک‌هام، نیمه موند که شیدا کلافه گفت:
- چی میگی تو لیدا؟
نفس عمیقی کشیدم و عصبی سمت آریا رفتم، نمی‌ذاشتم آریا رو هم از من بگیره.
شیدا هلک‌کنان دنبالم دویید و من با قدم‌های بلند و عصبی سمت‌شون‌ می‌رفتم؛ ولی با شنیدن مکالمه‌شون، در چندقدمی اون‌ها مکث کردم.
حواس‌شون پی من نبود و آریا پشت به من و اون، درست رو به‌ روم بود که اگه سر بالا می‌کرد، می‌تونست من رو ببینه.
آرام: خب، خوب رفتی آفرین!
آریا: هه داداش تو بودن، این خوبی‌ها رو هم داره دیگه.
آرام نیش‌خندی زد و گفت:
- باید خیلی زود به خاستگاری‌اش بری، ملوک خیلی بی‌طاقت شده. البته حق هم داره، نوزده سال منتظر این روز بوده، باید ما تمومش کنیم.
- شک نکن، همین فردا، پس فردا، ازش خاستگاری می‌کنم. هه! خیلی زود وا داد.
آرام پوزخندی پر تمسخر زد.
- رگ و ریشه‌شون همین دیگه، لیام این‌طور نبود؟ اون هم با چند ناز و عشوه خام شد و رفت.
- آه! کنجکاوم بدونم، آخر این بازی چی میشه؟
آرام لبخندی کریح زد.
- معلومه، ملوک این همه سال بیهوده صبر نکرده.
بعد مکثی، خشن و مرموز گفت:
- عاقبت همه‌شون دردِ! درد از دست دادن عزیز! مرگ لیدا و لیام!
آریا تک‌خندی زد و به پشتی صندلی تکیه زد.
- بی‌صبرانه منتظر اون روزم!
و آرام، لبخندی بدجنس! نقش صورتی شد که شباهت زیادی با آریا داشت.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین