. . .

انتشاریافته رمان انقضای عشقمان | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: انقضای عشقمان
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، معمایی، طنز
خلاصه:
یک اکیپ جوون، چند بچه محل، که از کل وسعت دنیا، توی مشهد پا به هستی گذاشتن.
یک عشق!
یک ماجراجویی!
و کلی...
قراره واسه‌شون بباره، چی؟ این رو دیگه باید با رمان همراه باشید.


مقدمه

خواستم مهر احساس‌ام را به پاهانت زنم، نروی؛ ولی...
گفتم تنهایم مگذار عشق! گفتی تنهایی جوابت شد.
گفتم بی‌ تو چه کنم یارا؟ گفتی بی غمت باش، زندگی!
پوزخندی برفت بر لبانم... زندگی؟!
من بی‌عشق‌ات، مجنونم بدون لیلی‌اش، فرهادم بدون شیرین‌اش!
مگر بی‌عشق می‌شود زندگی کرد؟ زندگی ساخت؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
با غرغر‌های شیدا، پوفی کشیدم و خواب‌آلود چشم‌هام رو باز کردم.
- همه اهل محل جمع شدن، اون‌وقت خانوم گرفته کپه نازنین‌اش رو گذاشته!
پشت‌چشمی نازک کردم و با موهای افشون و پریشون‌ام، روی تختم نشستم. خمیازه‌ای صدادار کشیدم و گفتم:
- خیلی‌خب تو هم! بابا دیشب تا سه شب داشتم قسمت آخر فیلمم رو می‌دیدم.
چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- خاله نسترن گفت بیدارت کنم، بیچاره اون که تو می‌خوای بشی عروس‌اش!
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت کوچیکم بلند شدم. سمت روشویی که بیرون از اتاقم بود رفتم و شیدا هم صداش رو پس کله‌اش گذاشت و گفت:
- من میرم بیرون، بیای‌ها!
حرفی نزدم و داخل روشویی شدم. مسواک و کارهای اولیه رو که انجام دادم، سمت کمد لباس‌هام رفتم که کشویی بود و داخل کشوها لباس‌هام و روی کمد که آینه‌ای به دیوار چسبیده بود و لوازم آرایشی داشت، گذاشتم.
لباس‌خوابم رو تعویض کردم و یک آرایش ملیح که اصلاً معلوم نمیشد آرایشی کرده باشم، روی صورتم نشوندم و با شالی که روی سرم انداختم، به حیاط رفتم.
بذارید از اول خودم و خونواده‌ نازنینم رو معرفی کنم تا علامت سوال نشین.
من لیدا رحیمی! پونزده سالم هست و تک فرزند بابا حامد و مامان نسرینم هستم. توی خونه بابابزرگ نعمانم که تنها ریشه خونوادمون هست، زندگی می‌کنیم. آخه بابا هم مثل من تک فرزند بوده و با از دست دادن پدر و مادرش با اصرارهای بابابزرگ به این‌جا اومدیم و هرچند که بابابزرگ ابهت و جذبه‌ای که داشت کسی جرئت نمی‌کرد روی حرف‌اش حرفی بزنه.
مادربزرگ مادریم هم وقتی مامان بچه بوده، فوت کرد و ما تنها همین بابابزرگ نعمان رو داریم که خدا سایه‌اش رو کم نکنه.
خونه قدیمی؛ ولی با صفا و بزرگی داریم و فضای سبز توی حیاط، نمای خاص و دل‌پذیری بهمون القا می‌کنه.
کلاً بابابزرگ بچه‌هاش رو دم پر خودش نگه داشته و حتی خاله نسترن و دایی نعیم هم توی همین محل زندگی می‌کنن و درکل بیش‌تر این محل رو خاندان یوسفی دربر گرفته.
خاله نسترن یک پسر داره که اسم‌اش لیام هست و البته که اسم بنده رو به فرمایش آقاجون، لیدا گذاشتن تا به اسم شازده پسر بخوره و ما از همون وقتی که یک بند ناف بودیم، به اسم هم دراومده بودیم و لیام تنها دوسال از من بزرگ‌تر هست و بنده کلی عاشق و دل‌باخته‌اش هستم!
شیدا هم بچه همین محل و ما پایین شهر مشهد زندگی می‌کنیم.
بابا بزرگ، دو مغازه داشت که یکی‌اش رو عمو حسین‌علی(پدر لیام) اداره می‌کنه و یکی دیگه‌اش رو دایی نعیم که تازه ازدواج کرده.
بابا؛ اما توی قهوه‌خونه‌ای که سر محل هست، مشغول به کارِ و صاحب قهوه خونه‌ست.
وضع مالی‌مون نه خوبه و نه بد؛ ولی خیلی کم میشه به بالای شهر بریم.
خب این هم از معرفی و بریم سر اصل ماجرا...
روی بهارخواب مثل شاهزاده‌ها به زن‌های همسایه که چادرهاشون رو دور کمرشون سفت بسته بودن نگاه کردم. چهار، پنج نفری سبزی پاک می‌کردن و دو نفر مشغول پاک کردن حبوبات بودن. لیام، فداش بشم! با رفیق‌اش فرود که اون هم بچه همین محل بود، دیگ‌های بزرگ رو داخل حیاط می‌آوردن. آخه قرار بود آش نذری بپزیم و واسه همین هم همسایه‌ها دور هم جمع شدن تا یک آش جیگر پز درست کنن.
سمت شیدا که داشت به لیام و فرود می‌گفت کجا دیگ‌ها رو بذارن، رفتم و سلام، صبح‌بخیری خرج‌شون کردم که جواب گرفتم.
شیدا: لیدا بپر که زودی دیگ‌ها رو بشوریم‌.
- آره، خاک گرفتن.
لیام کمرش رو صاف کرد و گفت:
- با ما که کاری ندارین؟
بی‌این‌که نگاهش کنم، سمت دیگی رفتم و گفتم:
- نه جانم! فعلاً با شماها کاری نداریم.
شیدا به مسخرگی گفت:
- واسه بی‌گاری صداتون می‌زنیم.
لیام و فرود بیرون رفتن که ما خانوم‌ها موندیم و من و شیدا، راحت آستین‌های لباس‌مون رو بالا زدیم و...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
تا بوی خوش‌نواز آش رشته به هوا بره، چند ساعتی زمان برد.
چون معمولاً ما کوچیک‌ترها کار خاصی انجام نداده بودیم، بردن ظرف غذاها که واسه من، شیدا، لیام و فرود کسل‌کننده‌ترین کار محسوب میشد، به عهده ما بود.
لیام و فرود، ته محل رفتن و من و شیدا اون طرف دیگه به راه افتادیم. سینی گرد بزرگی دست شیدا بود و روشون چند کاسه آش.
زنگ درها رو به صدا درمی‌آوردم و صاحب‌خونه تا می‌فهمید نذری آوردیم، کله‌ پا دم در هجوم می‌آورد.
یک سینی رو تموم کردیم و سمت خونه می‌رفتیم که دیدیم لیام و فرود، دوباره یک سینی پر کردن و دارن از در خارج میشن.
شیدا متعجب گفت:
- این‌ها کی رفتن و تموم کردن؟!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- من چه می‌دونم؟ گربه‌های تیز پا هستن دیگه!
به دنبال حرفم زیر خنده زدیم که توجه لیام و فرود که فاصله زیادی باهامون نداشتن، جلب شد.
لیام: هرهر! وسط کوچه جای خندیدنِ؟
- به توچه!
شیدا: شما برو آشت رو ببر.
لیام چشم‌غره‌ای رفت و رو به فرود که معمولاً بچه ساکتی بود، علامت داد که حرکت کردن. از این غیرت بازی‌هاش دلم غنج می‌رفت!
شیدا وقتی نگاه خیره من رو نسبت به لیام دید، لامصب همون سینی بزرگ رو روی سرم کوبید که تا چند دقیقه‌ای صدای زنگ توی گوش‌ام بود و لا به‌ لاش صدای شیدا اومد.
- خاک تو سرت! خوبه هنوز هیچی نشده و یک ماه دیگه نامزدی‌تون هست، اون وقت تو... نچ‌نچ‌نچ، شوهر ذلیل!
دستم رو روی سرم کشیدم و نالیدم.
- دست که نیست، سم! واسه همین همیشه در حال کوبوندنی.
با کف دست‌اش روی کتفم زد که دستم بی‌حس شد و جیغ زدم.
- اون گرز رستم رو نکوب بهم!
شیدا قدش از من که لاغر اندام و قدکشیده‌ای داشتم، کوتاه‌تر و همین‌طور زیادی تپل بود و هروقت که شروع به کتک زدنم می‌کرد، جیغ و دادم هوا بود.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ایش!
و سمت در مشکی خونه‌مون رفت و من هم با چشم‌غره اومدن از پشت‌سرش، وارد حیاط شدم.
وای! حیاط خیس و کثیف شده بود و چند تا از همسایه‌ها مونده بودن و با مامان و خاله آش می‌خوردن که مامان‌های شیدا و فرود هم عضوشون بودن.
سمت خانم‌ها رفتیم و روی قالیچه‌ای که زیر سایه پهن کرده بودن، نشستیم و کاسه آشی برای خودمون برداشتیم.
خانوم‌ها مشغول غیبت و حرف زدن بودن و من و شیدا هم شروع به پرحرفی کردیم.
- چند روز دیگه ماه رمضون، موندم چه جوری توی این هوای گرم، درس و امتحان‌ها رو پاس کنم؟
شیدا ناله‌ای کرد.
- آخ راست میگی‌ها! نچ حالا چی‌کار کنیم؟ من که از گشنگی می‌میرم؛ ولی در هرحال دلم واسه ماه رمضون و روزه گرفتن تنگ شده!
لبخندی محو زدم.
- اوهوم، حال و هوای خوب و صمیمی داره! مخصوصاً که هرشب اهل محل جمع میشن و دورهمی می‌گیریم.
- آره.
همون‌لحظه دوباره لیام و فرود اومدن و خیلی پررو پررو کنارمون نشستن که شیدا دستش رو توی هوا تکونی داد و گفت:
- هوی! این‌جا خانوم‌ها حضور دارن، کورین؟
لیام: این همه بردیم و آوردیم نامحرم نبودیم، تا می‌خوایم بخوریم شدیم نامحرم؟
بعد رو به فرود کرد و گفت:
- دروغ میگم؟
فرود: الآن هیچی حالی‌ام نیست. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کاسه‌ها رو خالی نکنم، شیدا! همون کاسه رو بده.
و به چندکاسه آشی که روی قالیچه بود، اشاره کرد. شیدا کاسه رو بهش داد و من هم برای لیام کاسه آشی دادم.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
مراسم آش‌خوری که تموم شد، همسایه‌ها یکی یکی رفتن و البته که واسه خودشون یک‌ قابلمه کوچیک همراه آورده بودن تا آش به خونه‌شون ببرن. مادر شیدا و مادر فرود، موندن تا به ما توی جمع کردن حیاطی که واویلا بود! کمک کنن.
مامان‌ها، دیگ‌های کوچیک و هرچی ظرف کثیف بود رو به گوشه حیاط فرستادن و خاله نسرین گفت:
- هی شما دو تا! (به لیام و فرود که داشتن زیر زیرکی از حیاط بیرون می‌رفتن، اشاره کرد) خوردن و جستن نیست‌ها، بدویین بیاین ظرف‌ها مال شماست. خاله جان لیدا! تو و شیدا هم حیاط رو بشورین.
- چشم‌خاله جون.
شیدا: الآن.
خاله سرش رو به (باشه) تکون داد و لیام غر زد.
- ای بابا، مامان!
خاله چشم‌غره‌ای رفت و با علامت چشم بهش فهموند که بشینِ ظرف‌ها رو بشوره.
من و شیدا زیر زیرکی می‌خندیدیم که خاله هم لبخند شیرینی زد و با باقی خانم‌ها، داخل خونه رفت.
لیام هم‌چنان که آستین‌های دستش رو بالا میزد، غر زد.
- موندم چرا پسر شدم؟!
- هوی! مگه بشور و بساب کار دخترهاست؟
شیدا: هه! این‌قدر می‌لونبونن(خوردن) و می‌خُسبن(خوابیدن) که زورشون میاد دو کف بزنن به اون ظرف‌ها.
لیام چشم‌غره رفت و گفت:
- ذاتاً تا چشم کار می‌کنه، معلومه کی زیادی می‌خوره و می‌کپه.
و به هیکل شیدا اشاره زد که شیدا حرصی شده، جیغ خفه‌ای کشید و لنگ کفش دمپایی قرمزش رو درآورد و سمت لیام پرت کرد؛ ولی لیام سریعاً نشست که لنگ کفش به فرود که مثل بت ایستاده بود، خورد و دادش در اومد.
- بابا چرا من رو می‌زنی؟!
شیدا: تقصیر این شد(به لیام اشاره کرد) حالا کفش‌ام رو بده.
لیام از پای ظرف‌ها بلند شد و رو به فرود مرموز، گفت:
- ندی‌ها! این وحشی رو باید ادب کرد.
بعد نیش‌خندی زد و لنگ کفش شیدا رو توی کوچه با پاش شوت کرد و سمت شیدا چرخیده، ابروهاش رو چندبار بالا پرتاب کرد.
محکم زیر خنده زدم که شیدا چپ‌ چپ نگاه‌ام کرد و غرولندکنان، سمت در رفت تا کفش‌اش رو بیاره.
لیام: لیدا واقعاً تو با چه منطقی باهاش پیمان دوستی بستی؟
شیدا داخل حیاط شد و گفت:
- با همون منطقی که تو، رفیق فرود شدی.
و زبون‌اش رو برای لیام دراز کرد.
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
- بسه دیگه، زود باشین بجنبین تا مامان‌ها پخ‌ پخ‌مون نکردن.
با حرفم مشغول به کار شدیم و شیر آب که به دیوار وصل بود و نزدیک در حیاط بود و برای همین لیام و فرود، همراه ظرف شستن‌شون توی دید جماعت بودن. آخه معمولاً در حیاط همیشه نیمه‌باز بود و لیام و فرود با هر کسی که رد میشد، تا می‌تونستن سرشون رو پایین می‌انداختن، تا اون نفر رد بشه.
شیدا حیاط رو جارو می‌کرد و من به دنبال شیلنگ بزرگ، توی زیرزمینی رفتم که زیر بهارخواب بود.
شیلنگ رو برداشتم و شیدا تقریباً حیاط رو جارو کشیده بود. سر شیلنگ رو به شیر آبی که کنار حوض بود، وصل کردم و شیر آب رو تا ته باز کردم، حالا نوبت آب‌ پاشی و شستن بود.
لیام و فرود، چون ظرف‌ها کم بود، زود کارشون تموم شد و داشتن ظرف‌ها رو جابه‌جا می‌کردن. نزدیک‌های در خروجی بودم و فرود آخرین دست ظرف‌ها رو به خونه برده بود و لیام پای شیر داشت ریزه خرده و پسمونده‌های غذا رو که زیر شیر آب جمع شده بود، با دست‌کش جمع می‌کرد و قیافه‌اش از چندشی توی هم رفته بود.
نگاهی خاص به شیدا که روی تخته نشسته بود کردم و تا نگاه‌ام رو دید، زودی تعبیرش کرد و لبخندی زد. سمت لیام برگشتم و انگشت شصتم رو روی دهانه شیلنگ گذاشتم که آب پرفشارتر بشه و فوری روی لیام گرفتم که دادش به هوا رفت و گفت:
- لیدا می‌کشمت!
من و شیدا زیر خنده زدیم و لیام سمتم خیز برداشت که دوباره شیلنگ رو سمت‌اش گرفتم و اون فقط سعی داشت، مانع آب‌ها بشه و هرطرف که می‌رفت، من هم همون‌طرف شیلنگ رو به سمت‌اش می‌گرفتم و یک‌ جور زندانی‌ام بود. در آخر مجبور شد پشت‌اش رو بهم بکنه و من بعد این‌که حسابی خیس و لیچ‌اش کردم، بی خیال‌اش شدم.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
سمتم چرخید و با حرص نگاه‌ام کرد که لبخند گل و گشادی تحویل‌اش دادم. همون‌ لحظه فرود به حیاط اومد و با دیدن لیام، متعجب گفت:
- پریدی توی حوض؟!
لیام عصبی روش رو ازم من گرفت و گفت:
- کارمون تموم شده، بیا بریم لباس‌هام رو عوض کنم(چپ‌ چپ نگاه‌ام کرد) تا بعدش بریم دنبال بچه‌ها، امین این‌ها فوتبال داشتن.
فرود سرش رو تکونی داد و لیام لیچوک از حیاط بیرون رفت و فرود بعد خداحافظی از ما، به دنبال‌اش رفت.
شیدا: آخ دلم یخ شد!
تک‌خندی زدم.
- ولی بیچاره گناه داشت‌ها! دلم براش سوخت!
پشت‌ چشمی نازک کرد و گفت:
- لنگ لیام رو جمع کن، بیا خونه.
چون لیام قدش به باباش رفته و قدبلند بود، همیشه شیدا اون رو مسخره می‌کرد و من با زدن این حرف‌اش، با خنده گفتم:
- اهم! اهم!
شیدا خندید و دست‌اش رو توی هوا واسه‌ام تکون داد.
اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و ماه‌رمضون با شمارش معکوس داشت، نزدیک‌ و نزدیک‌تر میشد.
توی اوقات رمضون، افطاری همیشه خونه آقاجون مهمونی بود و سفره بزرگ افطاری، وسط حیاط پهن میشد و افطاری می‌کردیم. جمعه به جمعه نذری می‌دادیم و شب‌ها به مسجد می‌رفتیم.
خیلی روزهای خوبی بود و حتی تشنگی و گرسنگی‌اش هم لذت بخش بود.
امتحانات‌مون دو روز مونده به عید تموم شد و من به خوبی تونستم امسال رو هم رد کنم. بعد ماه رمضون، آخرین شب‌اش که دوشنبه بود، آقاجون دوباره گفت نذری درست کنیم و بالاخره ماه مبارک رمضون هم تموم شد.
روز عید و روزهای بعدش، فقط رفت و آمد و برو و بیا بود. خونه آقاجون شلوغ میشد و تو زمان‌های خلوت و تنهایی‌مون فقط می‌شستیم، می‌سابیدیم و بعد تمام این شیرینی‌ها و خستگی‌های به همراه‌اش، وقت به خریدهای عقد من و لیام رسید!
از خوش‌حالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم و لیام هم هیجان‌ زده بود. برخلاف تازه عروس‌ها، اصلاً استرس نداشتم. چون از کوچیکی با لیام بزرگ شده بودم و خجالت و شرم برای من، واقعاً بی‌معنی بود، وقتی هر دومون می‌دونستیم برای هم هستیم.
خریدهای چند دست لباس و غیره انجام شد و فقط حلقه‌ها مونده بود که قرار شد، فردا با مامان و خاله و به اصرار من شیدا، به طلا فروشی بریم.
به حلقه ظریف و طلایی رنگ توی انگشتم، نگاه کردم و رو به شیدا گفتم:
- چطوره؟
با ذوق گفت:
- خیلی خوشگله! فقط ببین ست‌اش رو هم دارن.
- معلومه که داره، پس این رو انتخاب کنم دیگه آره؟
- من که موافقم.
سمت مامان و خاله چرخیدم که داشتن باهم حرف می‌زدن و راجع‌ به حلقه‌ها نظر می‌دادن.
- مامان!
مامان چادرش رو تنظیم کرد و سمت من چرخید، حلقه رو از انگشتم بیرون آوردم و گفتم:
- این رو انتخاب کردم.
مامان و خاله نگاهی به‌ هم انداختن و مامان، حلقه رو از دستم گرفت و دقیق نگاهی بهش انداخت.
خاله: مطمئنی خاله جان! همین رو می‌خوای؟
- بله خاله جون!
خاله مهربون و با لبخندی گفت:
- خوبه! پس مبارک باشه!
لبخندی محجوب زدم و سرم و زیر انداختم، کمی حس شرم بهم دست داد که شیدا زیرزیرکی خندید.
لیام چون می‌گفت سرش از انتخاب حلقه و فلان درنمیاد، همه چی رو به ما سپرد و ما بعد خرید حلقه‌ها، تاکسی گرفتیم و سمت خونه رفتیم.
لباس‌ عقدی‌ام رو که نباتی رنگ بود رو جلوی خودم گرفتم و رو به‌ روی آینه ایستادم. از ذوق دماغم سوخت و چشم‌هام پر اشک شد، شیدا که باهام داخل اتاق بود، با دیدن لباس بغض کرده بغلم کرد و گفت:
- فدات بشم من! واسه من هم دعا کن!
زیر خنده زدم و گفتم:
- خب فرود هست دیگه.
چپ‌ چپ نگاه‌ام کرد و گفت:
- اون؟! دکتری، مهندسی! نه این جوجه فکلی که اگه دستم بهش بخوره، پودر میشه.
دوباره خندیدم و گفتم:
- وای شیدا! فقط واسه‌ات دعا می‌کنم عاشق بشی! یک حس شیرین و قشنگی هست!
و لباس نباتی‌ام رو توی بغلم فشردم که شیدا زودی گفت:
- عه! چروک میشه نکن.
زودی به خودم اومدم و به لباس دستی کشیدم. آروم لباس رو آویزون کردم و خیره به لباس، گفتم:
- خیلی خوشحالم شیدا! فردا که آزمایش بدیم، دیگه کارها تموم میشه و می‌مونه کارت‌های دعوت و تمام.
پرشی آروم کردم و این‌بار من توی بغل شیدا پریدم که شیدا تک‌ خندی زد و با تمسخر گفت:
- خوبه همیشه ور دلتِ! اگه مثل بقیه عاشق‌ها دوری می‌کشیدی چی؟
هم‌چنان توی بغل‌اش گفتم:
- می‌مردم! من طاقت اون‌ها رو ندارم.
بعد مکثی دوباره شیدا رو فشاری دادم و با ذوق گفتم:
- خیلی‌خوشحالم!
شیدا هم خواهرانه بغلم کرد و هیچ‌کس از فرداها خبری نداشت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
با صدای مامان که از توی سالن می‌اومد، لای یک چشم‌ام رو باز کردم و چشم‌ام که به ساعت گردم که روی عسلی بود، افتاد، سریع سرجام نشستم و مامان، شاکی در اتاق‌ام رو باز کرد.
- دختر چه قدر می‌‌خوابی؟ پاشو برو با لیام و خاله‌‌ات برین آزمایشگاه تا شلوغ نشده، من امروز نمی‌رسم باهاتون بیام.
- باشه باشه، الآن آماده میشم.
چشم‌غره‌ای برام رفت و من خیلی زود، دست و صورتم رو شستم و بعد لباس‌پوشیدن و... از خونه بیرون زدم که خاله از توی اتاق آقاجون بیرون اومد و همون‌ طور که چادر مشکی طرح‌ دارش رو روی سرش مرتب می‌کرد، گفت:
- صبح‌ به خیر عزیزم! آماده‌ای؟
- سلام، صبح‌ شما هم به خیر خاله جون! بله حاضرم.
لیام دم در بود و وقتی از در بیرون شدیم، با هم سلام احوال‌پرسی کردیم و سمت آزمایشگاه کوچیکی که دو، سه کوچه با خونه آقاجون فاصله داشت، راه افتادیم.
نه ترسی از آمپول داشتم و نه هیچ اضطراب و دل‌شوره‌ای، من خیلی وقت بود منتظر این روزها بودم و حال فقط و فقط شور و شوق داشتم، همین!
عوض‌اش لیام خیلی از آمپول ترس داشت و تا خون رو می‌دید، عق میزد.
من با خاله وارد اتاقی شدیم و از من خیلی زود خون گرفتن و من آستین‌ام رو پایین دادم و از تخت پایین اومدم، کمی اول‌اش سر گیجه داشتم و چشم‌هام سیاهی می‌رفت.
خاله: لیدا جان! مشکلی نداری؟
- نه خاله من خوبم! شما برین پیش لیام، فکر کنم اون حال‌اش خوب نباشه.
خاله تک‌خندی زد و گفت:
- حتماً تا حالا پس افتاده.
لبخندی زدم و بعد این‌که خاله از اتاق خارج شد، اخم‌هام از شدت سرگیجه‌ام توی هم رفت و با تکیه به دیوار، اتاق رو ترک کردم.
خاله به لیام کمک می‌کرد تا حرکت کنه و لیام با رنگی پریده! کشون کشون، راه می‌اومد.
نگران سمت‌شون رفتم و گفتم:
- لیام! خوبی؟
سرش رو به نفی به بالا پرتاب کرد که گفتم:
- خاله من میرم آب‌میوه‌ای چیزی بیارم.
خاله: نه تو پیش لیام، روی صندلی‌ها بشینین. من میرم یک آب‌انار می‌گیرم میام، تو هم خون دادی عزیزم.
با سر حرف‌اش رو تایید کردم و خاله به لیام کمک کرد تا روی صندلی بشینه و من هم روی صندلی کناری‌اش نشستم. چشم‌هاش رو بسته بود و به دیوار تکیه زده بود، هنوز آستین لباس‌اش بالا زده و با دست دیگه‌اش پنبه‌ای رو جای سوراخ آمپول نگه داشته بود.
- ول کن اون پنبه رو، خون‌اش خشک شد.
قیافه لیام توی هم رفت و گفت:
- اسم‌اش رو نیار! چند بار توی اتاق خواستم بالا بیارم که آخر سرم داد کشیدن و اون مایع قرمز رو از من گرفتن.
- هوف! بالاخره تموم شد، دیگه لازم نیست نگران آزمایش دادن باشی.
لیام نگاهم کرد و با ذوق بچه‌گونه‌ای گفت:
- میگم یعنی قراره مثل همه، زن و شوهر بشیم؟
خندیدم و با ذوق جواب دادم.
- آره!
لبخندش ماسید و گفت:
- یک کم حیا داشته باش دختر! نیش‌اش تا میدون میر بازه.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- چرا باید خجالت بکشم؟ خوبه من رو می‌شناسی!
لبخند کجی زد و سرش رو با تاسفی تکون داد و گفت:
- خدا روزگار من رو با تو به خیر بگذرونه!
- ایش! خیلی دلت‌هم بخواد، به خاطره تو کسی جرئت نمی‌کرد نزدیک‌ام بشه، وگرنه خاستگار داشتم فت و فراوون!
لیام با اخم گفت:
- خیلی غلط می‌کنن نزدیک‌ات بشن!
- خیلی خوب بابا، جوگیر نشو!
خاله با دو لیوان بزرگ آب‌ انار، سمت‌مون اومد که مشتاق لیوان رو از دست‌اش گرفتم و با تشکری، نی رو داخل دهنم بردم. ترشی آب‌ انار سرحالم کرد و سر، سمت لیام چرخوندم و گفتم:
- خوشمزه‌ست نه؟!
لیام با چهره تو هم رفته از ترشی آب‌ انار، سرش رو به تایید تکون داد و نیم‌ جرعه، نیم‌ جرعه آب‌ انارش رو می‌خورد.
بعد این‌که حال‌مون بهتر شد، همراه خاله از آزمایشگاه خارج شدیم و جواب‌ها برای چند روز دیگه آماده میشد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
چند روزی گذشت و قرار بود امروز، عمو حسین‌ علی جواب‌های آزمایش‌مون رو از آزمایشگاه بگیره. این‌قدر اضطراب گرفته بودم که به شیدا پناه آوردم و سر صبحی به خونه‌شون رفتم. بیچاره شیدا خواب‌آلود پای حرف‌هام نشسته بود و با‌ دهان نیمه باز نشسته، هی چرت میزد؛ ولی با جیغ‌ جیغ کردن‌های من دوباره چشم باز می‌کرد و اجباراً گوش به حرف‌هام می‌سپرد.
ساعت حدودهای یازده بود که از خونه شیدا این‌ها خواستم برم.
- تو هم بیا دیگه.
- نه عزیزم! نمیشه، کار دارم. خب تو چرا این‌قدر استرس داری؟ بی‌خیال‌تر از تو که پیدا نمیشد، قوم و خویشین و مشکلی هم محض حرف پیدا نمیشه. نترس بابا! لیام اول و آخرش بیخ خودتِ!
- نمی‌دونم چرا از دیشب دل‌شوره دارم؛ ولی خب باشه من میرم.
- خبرم کنی‌ها.
- باشه باشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
با دو به سمت خونه دوییدم؛ اما ای کاش که هیچ‌وقت نمی‌رسیدم! جیغ زدم.
- عمو داری چی‌کار می‌کنی؟!
خاله و مامان گوشه حیاط گریه می‌کردن و بابا، عصبی پشت‌اش رو به ما کرده و بود و آقاجون خیره خیره به لیامی که زیر لگدهای عمو حسین‌ علی، غرق خون شده بود، نگاه می‌کرد و لیام...
بیچاره از دماغ و دهن‌اش خون بیرون می‌ریخت و داد میزد و از جیغ من، عمو حسین‌ علی مکثی کرد و بابا به سمتم چرخید. ناگهان اخم‌هاش توی هم رفت و چنان بهم تشر زد که چهار دست و پا به طرف اتاقم دوییدم.
- گمشو برو اتاقت!
هیچ‌کس جرئت نداشت نه حرفی بزنه و نه چیزی بگه، من هم که از ترس مثل چی! به سوراخ موشم پناه آوردم.
یعنی چی شده بود که عمو این‌طوری کتک‌اش میزد؟ نگران‌اش بودم و از لب پنجره که به حیاط دید داشت، نظاره‌گرشون بودم.
وقتی دیدم آقاجون صداش رو بالا برد و گفت:
- من دیگه نوه‌ای به اسم لیام ندارم!
و عمو از گوش لیام گرفته و لگدی بهش زد که لیام تلوخوران تو کوچه افتاد، نتونستم بیش‌تر از این موندن رو تحمل کنم و با گریه به حیاط دوییدم.
- عمو! عمو!
بابا خشمناک سمتم چرخید.
- مگه نگفتم اتاقت باش؟
- بابا! بابایی! مگه لیام چی‌کار کرده؟ هان؟ چرا... چرا کتک‌اش می‌زنین؟
صدای گریه و ناله‌های لیام، بد قلبم رو مچاله می‌کرد و به کل سوال خودم و بابام رو فراموش کردم.
لیام: بابا باور کن من کاری نکردم(سرفه) به جون... به جون مامان من... کا(سرفه) کاری نکردم!
عمو: خفه‌شو! حالا واسه من راه کج میری؟
لیام توی کوچه زار و التماس می‌کرد و عمو دم‌ در مثل میر غضب ایستاده بود. چند همسایه که مادر شیدا و مادر فرود هم بودن، تجمع یافتن و خاله با گریه گفت:
- حسین‌ علی! بذار بچه‌ام بیاد تو، بعداً درموردش حرف می‌زنیم.
مادر فرود: عه! آقا حسین‌علی! این‌جا چه خبره؟ خوبیت نداره این قدر یک بچه رو زد!
عمو فریاد زد.
- این بچه‌ست؟ این؟! این اگه بچه بود که... لا اله الله!
مامان: حالا شاید جواب اشتباه شده!
بابا با اخم گفت:
- خانوم چی‌چی داری هی طرف‌دار یک همچین پسری می‌کنی؟ مگه ندیدی؟ آزمایش خودش بود. آخه یک پسربچه چرا باید کلامیدیا(بیماری نظیر ایدز که ج×ن×س×ی است و از راه تقابل ج×ن×س×ی، باکتری‌ها جذب میشن) داشته باشه؟ یک همچین پسری رو باید زنده زنده کشت!
اصلاً منظورشون رو نمی‌فهمیدم، یعنی چی که کلامیدیا؟ اصلاً اون چی‌ چی هست؟
آقاجون، با نفرت و غیض که لا به‌ لای حرف‌هاش غم هم مشهود بود، گفت:
- هیچ کس دیگه حق نداره این مایه ننگ رو به خونه‌اش پناه بده، میره پیش همون کسی که... لااله‌الله! لااله‌الله! بندازش بیرون حسین‌ علی!
خاله با گریه، التماس کرد.
- بابا بچه‌ام آخه کجا بره؟ جایی نداره! کجا بره آخه؟
آقاجون: نسرین! یا من یا بچه ناخلفت! اگه ببینم رفتی پیش‌اش، دیگه به فرزندی قبولت ندارم!
عمو: غیر از اون، من اجازه نمیدم نعمان‌خان!
لیام: بابا!
عمو: زهرمار! برو گمشو تا نکشتمت!
لیام با پشت‌دست، خون جاری شده از دماغ‌اش رو پاک کرد و دل‌ شکسته به من نگاه کرد. همه زن‌های همسایه به طرز عجیبی کناره‌گیری می‌کردن و هیچ نزدیک لیام نمی‌شدن. فرود با غم به لیام نگاه کرد که مادرش ساعد دست‌اش رو گرفت و با نفرت، به لیام نگاه کرد. فرود هم با اکراه همراه مادرش رفت و کم‌کم باقی همسایه‌ها هم پخش و پلا شدن؛ ولی پچ‌پچ‌‌هاشون هنوزه به گوش می‌رسید.
باگریه به لیام که بهم زل زده بود، نگاه می‌کردم، چرا آخه این اتفاق افتاده؟ وجه بدترش این بود که نمی‌تونستم براش کاری بکنم!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
خاله: آخه بچه‌ام مریضِ! باید درمان بشه حسین‌ علی!
عمو: راه درمان‌اش رو هم، مایه ننگ! بره از همون کسی که این درد رو واسه‌مون سوغاتی آورده بگیره.
عمو در رو محکم بست که لیام از پشت در شروع به داد و بی‌ داد کرد که بیش‌تر و بیش‌تر قلبم مچاله میشد.
آقاجون، همه رو به داخل خونه فراخوند و من با چشم‌غره بابا (گریه‌کنان) سمت اتاقم دوییدم و روی تخت شروع کردم به جیغ کشیدن و ضجه زدن.
نیم‌ساعتی که گذشت دیدم نه! خوب نمیشم و نیاز به یک هم‌ درد دارم، وگرنه می‌ترکیدم!
- الو؟ الو شیدا!
هق‌هقی کردم که شیدا با نگرانی و ترس گفت:
- سر و صدای چی بود لیدا؟ چی شده؟
- شیدا لیام رو... لیام رو از خونه انداختن بیرون!
- چرا؟! چرا آخه؟ اصلاً صبر کن، خودم میام اون‌جا.
گوشی رو بی‌خداحافظی قطع کرد و من دوباره گریه کردن رو از سر گرفتم.
خیلی زود، شیدا به خونه اومد و زودی هم خودش رو به اتاقم رسوند. نفس‌زنان و با صورتی گر گرفته نگاه‌ام کرد که با گریه خودم رو توی بغل‌اش انداختم.
- لیامم رفت! زدنش!
- آروم باش عزیزم! آروم‌باش. بیا بهم تعریف کن ببینم چی شده؟
روی تخت نشستیم و من اشک‌هام رو با سکسکه پاک کردم.
- اومدم خونه دیدم... دیدم دارن لیام بیچاره رو کتک می‌زنن! بعد بابا گفت که لیام، کلامی‌ چی‌ چی؟ یک چی بود! اَه یادم نمیاد. گفت اون رو داره و خیلی هم عصبی بود. آقاجون گفت دیگه به عنوان نوه‌اش قبول‌اش نداره و خاله می‌گفت بچه‌ام مریضِ! باید درمان بشه.
با غصه و چشم‌هایی پر شده، نگاه‌اش کردم.
- شیدا! من بدون لیام طاقت نمیارم!
شیدا با تاسف و ناراحتی، نگاهم کرد. کمی بعد اخم‌هاش توی هم رفت و گفت:
- لیدا! سعی کن به‌ یاد بیاری بابات چی گفت؟ اسم اون بیماری کوفتی رو بگو تا تو گوگل بزنیم، ببینیم چه بلایی سرمون نازل شده؟
اشک‌هام رو با پشت جفت دست‌هام پاک کردم و گفتم:
- راست میگی‌ها! باید بدونم چی بوده که این‌قدر عمو و بقیه رو عصبی کرده بود.
- خب؟
پوست لبم رو جوییدم و به مغزم فشار آوردم، کلمبیا؟ نچ! نه بابا اون نبود، کلامیا؟ نه این‌هم نبود! پوف بس چی بود؟ آهان یادم اومد!
- کلامیدیا! کلامیدیا!
- مطمئنی؟
- آره آره، همین بود، بزن.
- خیلی‌خب، پس یک دقیقه وایسا رمز گوشی‌ام رو باز کنم.
با دست‌های تپل‌اش و ناخن‌های لاک‌زده‌اش، رمز گوشی رو باز کرد و توی گوگل، اسم این کوفتی رو جست‌‌و‌جو کرد.
وقتی بالا اومد و خوندیم، خون به مغزم نرسید و هوایی برای نفس کشیدن نبود. سرم انگار گرما پخش می‌کرد که از درد و فشار، جیغ کشیدم و شیدا که از بهت دراومده بود، خودش رو جلب من کرد و سعی داشت آرومم کنه.
طولی نکشید که مامان و خاله خودشون رو به اتاقم رسوندن. تا اون‌ها رو دیدم، با گریه جیغ کشیدم‌.
- دروغه! دروغه! دروغه! لیام من این کار رو نمی‌کنه!
خاله با گریه به دیوار تکیه زده، سمت زمین سر خورد و مامان روی تخت کنارم نشست و سعی داشت، آرومم کنه؛ اما من فقط گریه می‌کردم که شونه‌هام می‌لرزید و شیدا بغض کرده نگاه‌مون می‌کرد.
حتی باورش هم برام سخت بود که لیام چنین کاری کرده باشه!
مامان: آروم باش عزیز مادر! آروم باش گل من!
خاله: آبجی چی‌کار کنم؟ بچه‌ام! بچه‌ بیچاره‌ام!
شیدا: ممکنه از راه دیگه هم بهش مبتلا شده باشه.
خاله با زاری گفت: مگه گوش میدن؟ میگن کسی توی این محل چنین مریضی نداشته که کسی بهش مبتلا شده باشه، لیام‌ هم که غیر این محل و قوم‌خویش‌ها کسی رو نمی‌شناسه، از توی اقوام هم چنین کسی رو نداریم!
شیدا: ولی ممکنه احتمال‌اش باشه.
خاله: خدا کنه دخترم! خداکنه!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
باصدای تو دماغی شده‌ام و چشم‌های پف کرده‌ام، گفتم:
- حالا کجا رفت؟
خاله روی پاهاش کوبید که مامان گفت:
- معلوم نیست.
دوباره گریه و گریه، عجب مکافاتی سرمون اومده بود!
تا شب خاله و مامان هرچی التماس کردن سراغ لیام برن، مردها گوش ندادن و من ماتم‌زده، داخل اتاقم، خودم رو زندونی کرده بودم. در آخر خاله از هوش رفت که با کلی هول‌ و ولا و آب قند، به هوش‌اش آوردن. برای شب خونه آقاجون موندن و مامان هم‌ راز خاله شد. همون‌ طور که شیدا، خواهرانه شب رو کنارم سپری کرد. هرچند تا دو شب بیش‌تر نتوست تحمل کنه و روی زمین، پایین تختم که تشک و ملافه بود، به خواب رفت و من تا خود صبح چشم روی هم نذاشته بودم.
دو روزی میشد از لیام خبری نبود و حتی آقایون هم نگرانی از چهره‌شون مشخص بود؛ ولی به خاطره غرورشون هم که شده، حرفی نمی‌زدن و خاله بی‌توجه به همه، صبح و شب به دنبال لیام می‌گشت و با عمو و آقاجون هم قهر بود.
شیدا صبح می‌اومد و نزدیک‌های غروب که زیادی دل‌گیر میشد، اجباراً به خونه برمی‌گشت و من با دلی پر از غصه می‌موندم!
تا شد که فرود، بالاخره به خونه آقاجون اومد و من و شیدا که توی حیاط روی تخته چوبی نشسته بودیم، از دیدن‌اش متعجب شدیم. آخه اون وقت‌هایی معمولاً می‌اومد این‌جا که لیام هم باشه.
آه لیام! لیامم کجایی؟!
شیدا اخم کرده گفت:
- فرمایش؟
فرود نگاهی به پنجره سالن انداخت، تا کسی از داخل خونه نظاره‌گرمون نباشه و مضطرب گفت:
- از لیام حرف دارم.
من و شیدا، متعجب نگاهی به هم انداختیم و شیدا دوباره اخمو و شاکی گفت:
- چه حرفی؟ اصلاً با چه رویی؟
بی خیال سوال شیدا، نگران گفتم:
- چی فرود؟ بگو!
لب‌هاش رو با زبون خیس کرد و گفت:
- می‌خواد تو رو ببینه.
از روی تخته پایین پریدم و روبه‌روی فرود ایستادم، این‌بار من نگاهی به پنجره‌های سالن انداختم و با مطمئن شدن از امنیت‌مون گفتم:
- کجاست؟!
شیدا: دیوونه شدی لیدا! نکنه می‌خوای بری؟
کمی دودل شدم که فرود گفت:
- حالش خوب نیست لیدا!
اخم‌هام توی هم رفت و حتماً حال خرابی‌اش بابت اون بیماری کوفتی بود.
- چی‌کارم داره؟
فرود: نمی‌دونم؛ ولی میخواد باهات حرف بزنه.
با کمی مکث گفتم:
- باشه؛ اما الآن نمی‌تونم بیام. چند ساعت دیگه به یک بهونه‌ای با شیدا از خونه می‌زنم بیرون، فقط بگو کجاست؟
فرود: توی پارک(...).
شیدا: واقعاً؟! نسترن جون بیچاره! که کل شهر رو گشت، جناب توی همین پارک دم گوشی‌مون چتر کردن.
- هیس! بابا یواش متوجه میشن!
شیدا: انگار دزد رو می‌خوان دستگیر کنن.
فرود: بی‌گناهی‌اش از جرم یک اعدامی هم سنگین‌تره.
شیدا: خوبه تو هم! هی سنگ رفیقت رو به سینه بزن.
فرود هیچی نگفت و من گفتم:
- خب حرف دیگه‌ای هم هست؟
فرود: نه.
شیدا: پس یاالله.
فرود غمگین نگاه‌مون کرد و در آخر نگاه‌اش رو از روی شیدا گرفته به بیرون رفت.
روی تخته چوبی ولو شدم و گفتم:
- دلم خیلی تنگ‌اش هست، شیدا!
شیدا: یک وقت رفتی پیش‌اش، خودت رو رسوا نکنی‌ها! سرسنگین باش باهاش و اصلاً نشون ندی بی‌قرارش بودی، تا یک وقت فکر نکنه ما طرف‌اش هستیم.
- شیدا چی داری میگی؟
- دارم میگم ممکنه حق با آقاجونت این‌ها باشه، باید هر احتمالی رو حدس زد.
اخم‌هام توی هم رفت.
- اصلاً هم این‌طور نیست، لیام اهل این کارها نیست و عشق‌اش به من مانع از این بی‌آبرویی‌ها میشه. حتماً از یک راه دیگه‌ای این بیماری رو گرفته، اصلاً از کجا معلوم آزمایش‌اش درست بوده باشه؟
- من که نمیگم گناه‌ کار هست که، میگم خودت نباش، یکم خودت رو بگیر، حله؟
غم‌ زده گفتم:
- می‌خوام بغلش کنم و (حرصی ادامه دادم)بعدش اون موهاش رو از کله‌اش بکنم و از گوش‌هاش آویزون‌اش کنم!
- آه انشاءالله که حل میشه!
- انشاءالله!
 
  • لایک
  • خنده
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
به بهونه این‌که حال و هوام بهتر بشه، با شیدا از خونه بیرون زدیم. البته این‌قدر اهالی خونه به‌ هم ریخته بودن که زیاد هم واسه‌شون مهم نبود.
فرود راهنمامون بود و پشت‌ سرش حرکت می‌کردیم. بچه‌های کوچیکی توی پارک کودک بازی می‌کردن و سروصداهاشون، روی اعصابم بود.
بالاخره فرود گفت:
- همین‌جا باشین تا بیاد.
شیدا: مگه کجا رفته؟
فرود: بهش تک زدم، پیم داده دست‌شوییِ.
پاشنه کفش‌ام رو تیک‌ دار، روی زمین می‌کوبیدم و منتظر لیام بودم.
- سلام.
باصدای خوش‌نواز؛ ولی خسته‌اش به سمت‌اش چرخیدیم و من قیافه به‌ هم ریخته و چشم‌های پف کرده که معلوم بود از گریه به این ریخت دراومده، دیدم.
بابغض اسم‌اش رو صدا زدم که اون هم گرفته گفت:
- لیدا! تو که باور نداری من... .
حرف‌اش رو ادامه نداد و من با گریه گفتم:
- لیام می‌فهمی بیماری‌ات اصلاً چی هست؟ چه‌جوری بهش مبتلا میشی؟ لیام!
چشم‌های لیام هم پر و خالی شد و سمتم اومد، گفت:
- به جون خودت که برام عزیزی قسم لیدا! من، من اون‌کار رو، آه! حتی شرمم میاد بهش فکر کنم. باور کن من کاری نکردم لیدا! لااقل تو باورم داشته باش!
شیدا: آقاجون این‌ها خیلی از دستت شاکی‌ هستن، نسترن جون هم سراغت رو می‌گیره.
لیام داد زد.
- برام مهم نیستن، هیچ کدوم! (ملتمس)فقط... فقط تو لیدا باورم داشته باش، خواهش می‌کنم!
التماس‌اش، لحن صداش همه و همه سستم کرده بود؛ اما یک چیزی اون ته‌ مه‌های قلبم، هشدار می‌داد و احتمالی یک درصدی نشونم می‌داد.
- ثابت کن بهم.
خشک‌اش زد و ناباور لب زد.
- چی؟
سرد و جدی گفتم:
- بهم ثابت کن که تو اون کاره نیستی!(باگریه)بهم ثابت کن تمام اون ریش سفیدهای خونه و محل، اشتباه می‌کنن. اون وقت، اون وقت خودم آقاجون و همه رو راضی می‌کنم تا برت گردونن و درمان بشی.
لیام با غمی که دلم رو به آتیش کشوند، گفت:
- بهم اعتماد نداری لیدا؟! منم لیام! لیدا چی داری میگی؟ آخه لامصب چه طوری ثابت کنم؟ نه جایی واسه موندن دارم، نه مرگی واسه مردن! تنها دل خوشی‌ام این بود تو باورم داری!
حرف‌اش زیادی سنگین بود و باعث شد از حرفی که زده بودم، پشیمون بشم؛ اما وقتی حتی یک صدم درصد هم شک داشته باشی، مثل سوزنی می‌مونه که توی بسترت گم شده باشه.
رو به شیدا کردم و من تحمل غم نگاه لیام رو نداشتم.
- بهترِ بریم تا دیر نشده.
شیدا که از قبل هی جلز و ولز داشت خودم رو سنگین بگیرم، این‌جا با دیدن حال نزار لیام، وا رفته بود و غم‌ زده اسمم رو صدا زد و اون، غمی رو که مثل زالو خونم رو می‌خورد رو درک نمی‌کرد. واسه همین با جیغ گفتم:
- میای یا نه؟!
شیدا یکه‌ای خورد و لیام متحیر گفت:
- می‌خوای بری لیدا؟!
از دست خودم حرصی بودم که نمی‌تونستم کاری برای لیام بکنم و متاسفانه این عصبانیت رو روی لیام خالی کردم، داد زدم.
- توقع نداری که بالاسرت شب رو صبح کنم؟ تا حالا هم که اومدم این‌جا، کلی بهونه و دروغ تراشیدم... بیا بریم شیدا!
لیام باره دیگه صدام زد و من بی‌توجه پشت به اون کردم که همون‌ لحظه قطره اشکی از چشمم چکید و سریع از بچه‌ها فاصله گرفتم که شیدا، هلک‌کنان دنبالم دویید.
همین که از خیابون رد شدیم و دیگه در دیدرس اون‌ها قرار نداشتیم، دو خم شدم و با صدا شروع کردم به گریه کردن که شیدا شونه‌هام رو گرفت و دل‌خور، گفت:
- بابا من گفتم سنگین باش؛ ولی نه در حد صخره سنگ باشی که! دلم براش کباب شد! چطوری دلت اومد باهاش اون‌طوری حرف بزنی؟ بی‌چاره بهت پناه آورد!
جیغ زدم که توجه چند نفر جلب ما شد.
- بس کن! بس کن! خودم کم می‌کشم؟ به جون‌اش که برام دنیاست! نتونستم، تاب نیاوردم غم نگاه‌اش رو ببینم و دم نزنم! مجبور بودم می‌فهمی؟ مجبور!
شیدا با نگرانی نگاه‌ام کرد و سعی در آروم کردنم داشت. زیر گوشم زمزمه‌وار گفت:
- آروم باش عزیزم! آروم باش. اصلاً من غلط کردم! تو ببخش. درکت نکردم، ببخشید عزیزم! حالا آروم باش.
من رو از خودش جدا کرد و مهربون گفت:
- آقاجونت هرچی هم سخت باشه لیام نوه‌اش هست و برش می‌گردونه، آقا حسین‌ علی هم هر چه قدر تو گوش لیام زده باشه، باز هم یک پدر! درضمن خاله نسترن و مادرت هم هر طور شده پیداش می‌کنن. تو نگران نباش قربونت بشم! باشه؟
سکسکه‌ای کردم و گفتم:
- را... ست می... میگی؟
- آره معلومه، این روزهام می‌گذره!
- خدا کنه چون من دیگه کم آوردم!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین