. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #31
پارت سی

***
باصدای بلندی شوکه گفتم:
- چی؟ شمال؟!
ماهان: هوی آروم‌تر بابا! انگار چی گفتم.
- خفه‌شو ماهان که اگه الان دم دستم می‌بودی زنده‌ات نمی‌ذاشتم! عه عه عه، تو چطور تونستی بی‌خبر بری شمال؟ هیچ فکر کردی چی به سر اون دختره بیچاره اومد؟ حالا من چی بهش بگم؟ بگم آقا دور دور تشریف داشتن؟! اوف ماهان اوف!
- فکر می‌کنی واسه دل خوشم اومدم این‌جا؟ نه عزیز من، نه قربونت برم، اومدم تا کمی خلوت کنم. بابا جای من نیستی بفهمی که چقدر سخته زیر بار زور بری.
- ماهان برگرد، یا حداقل زنگ بزن به اون بیچاره که توله‌‌ی تو، تو دامنشه و از نگرانی مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
- نه برمی‌گردم و نه زنگ می‌زنم، قراره گوشیم رو خاموش کنم پس خودت بهش بگو، می‌خوام باخودم یک چند روزی رو خلوت کنم.
- ببین.
با دیدن امید که از خونه بیرون زد حرفم رو قطع کردم و حرصی زیرلب غریدم:
- فعلاً گمشو که رئیسم اومده، بعداً حالیت می‌کنم.
تک‌خندی زد که حرصی‌تر شدم.
- قراره یک مدتی رو کاملاً گم با... .
با اومدن امید تماس رو روی فک زدن‌های ماهان قطع کردم و نفس عمیقی برای آروم شدنم کشیدم.
- سلام.
بی‌حوصله جواب دادم.
- سلام.
متعجب گفت:
- خوبین شما خانم راز؟!
سرم رو کلافه تکون دادم و با اخمی کم‌رنگ جواب دادم.
- بله بله، شرکت دیگه؟ قرار نیست جای دیگه‌ای برین که؟
سرش رو به نفی تکون داد و وقتی کلافگی من رو دید اون هم اخمی بین ابروهاش نشوند و گفت:
- بله شرکت.
پدال گاز رو فشردم و فکرم بد درگیر ماهان و حماقتش بود، باید با امیر درموردش حرف می‌زدم.
از ماشین که پیاده شد زودی گفتم:
- آقا امید؟
سوالی نگاهم کرد.
- میشه یک ساعتی برم جایی؟
متعجب نگاهم کرد که مثلاً شرمنده گفتم:
- ببخشید می‌دونم راننده خوبی نیستم و چوب‌خط‌هام هم پر شده؛ ولی باور کنید اگه کارم واجب نباشه نمیرم.
- اگه باعث میشه حال‌تون بهتر بشه بله می‌تونید برید.
لبخندی زدم و قدردان نگاهش کردم.
- واقعاً ممنونم ازتون!
- خواهش می‌کنم! درضمن من تا به حال راننده‌ای به خوبی شما ندیدم خانم راز!
لبخندی زدم و حیف که وقت خوش‌حالی بابت تعریفش نبود! چون فعلاً اسم ماهان حسابی این روزها تو دفترچه‌‌ی افکارم پررنگ شده بود، بوقی زدم و سمت محل کار امیر روندم و بین راه بهش زنگ زدم.
- راز!
- سلام امیر می‌دونم مزاحم کارت شدم؛ ولی واجبه و حتماً باید ببینمت.
- باشه منتظرتم.
- بیام محل کارت دیگه؟
- آره، چون وقت زیادی ندارم، پس زودی خودت رو برسون.
- باشه پس فعلاً.
- می‌بینمت.
- می‌بینمت.
گوشی رو روی داشبورد پرت کردم و فوتی کشیدم. به سرعتم افزودم و من هرچه سریع‌تر بایستی خودم رو به امیر می‌رسوندم، ماهان بچه‌گونه داشت زندگیش رو خراب می‌کرد که البته امیدوار بودم این سفر چندروزه که به قول خودش به خاطر خلوت کردنش بود، اون رو سر عقل بیاره.
فرم کار تنش بود و سوالی نگاهم می‌کرد، دست‌هام رو روی میز گذاشتم و نگران گفتم:
- ماهان!
اخمی کرد.
- حرفش رو هم نزن.
- نچ، امیر خواهش می‌کنم لج نکن، الان که باید بیش‌تر از هروقت دیگه‌ای کنارش باشیم می‌خوای میدون رو خالی کنی؟
- پسره نفهم زده دختر مردم رو حامله کرده دیگه از من چه کمکی ساخته‌ست؟
- ماهان به‌هم ریخته امیر! به کمک‌مون نیاز داره.
- خبرش، الان کجاست؟
- آه! شمال.
- چی؟!
- هیس، آروم‌تر بابا.
امیر نگاهی به جمعیتی که از دادش چپ‌چپ و سوالی نگاهش می‌کردن انداخت و سرش رو با شرمندگی تکون داد و سپس رو به من گفت:
- اون‌جا رفته کفن من رو بدوزه یا خودش رو؟
- عه امیر!
- سگم کرده راز می‌فهمی؟ می‌دونستم دختربازه؛ ولی می‌گفتم اون قدر مرد هست که چنین حماقتی نکنه، ناموس مردم رو بدنام کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #32
پارت سی و یک

- میگه گیج بوده حالیش نمی‌شده داره چی‌کار می‌کنه.
روی میز خم شد و آروم پچ زد.
- خب غلط می‌‌کنه وقتی می‌بینه جنبه نداره... .
عصبی و کلافه از بگو مگو کردن باهاش نالیدم.
- امیر!
بالاخره ساکت شد و چپ‌چپ نگاهم کرد، بیچاره ماهان حق داشت بگه امیر رو بیخیال، خیلی توپش پره!
- میگی چی‌کار کنم؟
- برو دنبالش.
چشم‌غره اومد.
- این یک قلم رو بیخیال.
- امیر، ماهان تنهاست و کم مونده بچه افسرده بشه، پس کو اون همه ادعای برادری که می‌کردی؟
- خوبه که میگی بچه، پس بی‌جا می‌کنه.
دوباره حرصی بین حرفش و پریدم‌.
- باز شروع نکن‌ها، میری یا من برم دنبالش؟
عصبی نفسش رو بیرون داد و گفت:
- میرم؛ اما بعدش یک دل سیر کتکش می‌زنم!
لبخندی زدم.
- باشه اصلاً بکشش؛ ولی تنهاش نذار! اون به داداشی مثل تو نیاز داره!
- پوف باشه، مرخصی می‌گیرم، فردا راه میفتم.
- فدایی داری داداش جونم!
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- بذار صورت کبودش رو ببینی بعد قربون صدقه‌ام برو!
لبخندی گشاد زدم و جواب دادم.
- اون که نوش جانش از طرف من هم بخوابون تو گوشش.
بالاخره لبخند آقا رو دیدیم و من بعد این‌که خیالم بابت ماهان راحت شد، ازش خداحافظی کردم و سمت شرکت رفتم.
داشتیم ناهار می‌خوردیم که امید گفت:
- اگه فوضولی نیست میشه بپرسم چی شده بود که صبحی اون‌طوری به‌هم ریخته بودین؟
نگاهش کردم، این شما، شما گفتن‌هاش هیچ به دلم نمی‌نشست و واسه همین بی‌توجه به سوالش جدی گفتم:
- من چندسال می‌خورم؟
سوالی نگاهم کرد که کلافه پوفی کشیدم و نالیدم:
- آقا امید الان که به عنوان دو دوست داریم ناهارمون رو می‌خوریم چه دلیلی داره این‌قدر رسمی حرف می‌زنین؟
اول گیج و منگ نگاهم کرد، بعد که به خودش اومد، لبخندی زد و مرموز یک ابروش رو بالا داد و گفت:
- جناب‌عالی چرا رسمی حرف می‌زنی باهام؟
بالاخره دوباره، تو، شدم!
- خب آخه شما بزرگ‌تر از منید و رئیسم هستین.
بین حرفم پرید.
- این دلیل خوبی نیست.
خندیدم.
- باشه (کمی مکث) امید.
خیره و بالبخندی نگاهم کرد که مثلاً خجالت‌زده شدم و سرم و زیر انداختم.
امید باز هم از دست‌پخت اون مرغ مزاحم تعریف کرد و دوباره برای آشنایی با خونواده‌‌ام تمایل نشون داد که کورخونده اگه من بذارم پاش به خونه باز بشه، این بازی فقط قراره بین ما صورت بگیره نه این‌که خونواده‌ها هم باخبر بشن، چون مطمئناً بعدها واسه‌ام مشکل میشه. پس مثل سری قبل اون رو پیچوندم و از اتاقش خارج شدم.
***
امیر امروز به شمال می‌رفت و من دیشب به هانیه گفتم که ماهان کجاست و بماند که کلی گریه و زاری پشت گوشی کرد و تشکر بابت این‌که از حال ماهان خبرش کردم؛ ولی خوب می‌دونستم چه غمی داره از این که دختر غریبه‌ای مثل من که تنها رفیق شوهرش هست بیش‌تر به شوهرش نزدیکه تا خودش.
امیر وقتی که به شمال رسید من رو باخبر کرد که از پریشونی دربیام و قرار شد سر چند روز دیگه به شهر برگردن.
به صدای ضعیف ماهان که پج میزد و قطعاً واسه این بود که امیر متوجهش نشه قهقهه زدم که حرصی گفت:
- کوفت! ورپریده خوبه گفتم می‌خوام چندروز تنها سر کنم، بعد تو این میرغضب رو دنبالم فرستادی؟
بین خنده‌هام بی‌توجه به سوالش گفتم:
- حالا کجا هست؟
- پوف! گرفته خوابیده. آقا تا اومد همچین زد زیرگوشم که هنوز صدای زنگش تو گوشمه!
- حقته! تا تو باشی بی‌خبر گورت رو گم نکنی.
- ای خدا!
- خب دیگه قطع می‌کنم، خوابم میاد. تو هم خوش بگذره بهت با امیر جونت!
و دوباره زیر خنده زدم که صدای نفس‌های کش‌دارش که حرصی بود به گوش رسید. خلاصه از هم‌دیگه خداحافظی کردیم و من بلافاصله از خستگی که داشتم به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #33
پارت سی و دو

بیدار شدم که هم‌زمان آخم دراومد. وضعیتم ناجور بود و کمرم درد می‌کرد، با آخ و اوخ بلند شدم و سریعاً تا قبل از این‌که دیر بشه به حموم رفتم و یک دوش کوتاه مدت گرفتم. وقت نشد ورزش کنم و تنها تونستم صبحانه‌ای بخورم و باسرعت سمت خونه‌‌ی امید حرکت کنم، آخه دیشب به خاطر خستگی زیاد نشد ساعت گوشی رو تنظیم کنم و حالا سراسیمه سمت خونه‌‌اش دارم میرم.
چندبار پشت‌سر هم بوق زدم و زیرلب دعادعا می‌کردم از دستم حرصی نباشه، چهل دقیقه‌ای تاخیر داشتم. خبری ازش نشد که دوباره بوق زدم و منتظر موندم، حرف‌ها که نه بهونه‌هایی که قرار بود براش بگم رو تو ذهنم مرور کردم که دیدم در خونه‌‌‌اش باز شد و امید با لباس‌های راحتی درحالی که موهاش آشفته و پریشون بود، چشم‌هاش پف داشت و سوالی و متعجب من رو نگاه می‌کرد. زکی! آقا رو خودش هم خوابش برده و من رو که تا این‌جا یک کله اومدم که مبادا توبیخ بشم و حالا... .
حیرت‌زده از ماشین خارج شدم و گفتم:
- صبح بخیر! مگه نباید بری شرکت؟ چرا حاضر نیستی؟ (پوزخندی زدم) البته که خودم هم دیر بیدار شدم.
کلافه گفت:
- راز می‌دونی امروز چندشنبه ‌‌ست؟
عادی گفتم:
- اوم فکر کنم جمعه، چطو... .
ناگهان با فهمیدن این که امروز جمعه‌ست جمله‌ام ناتموم موند و بابهت نگاهش کردم. هم‌زمان که من از حرص حواس‌پرتیم با کف دست به پیشونیم کوبیدم، خنده بلند امید هم بلند شد. از دست خودم حسابی شاکی بودم که چرا پیش همچین آدمی سوتی دادم!
- وای، وای که دختر (خندید) عجب انرژی سرصبحی بهمون دادی‌ها!
اخمو جواب دادم.
- همچین سرصبح‌ هم نیست!
سعی کرد با زور هم که شده جلوی خنده‌‌اش رو بگیره، واسه همین لب‌هاش رو توی دهنش کرد و با قیافه‌ای سرخ شده که معلومه می‌خواد از خنده بترکه نگاهم کرد. پوفی کشیدم و حالم حسابی گرفته شده بود، انگاری متوجه شد که با صاف کردن گلوش به حالت عادیش برگشت و گفت:
- حالا که این همه راه رو اومدی بفرما تو.
چشم‌هام گرد شد که باز نیشش رو باز کرد.
- مگه دوست نیستیم؟
با بهت و گیجی گفتم:
- چرا؛ اما!
اخم کم‌رنگی کرد.
- اگه اعتماد نداری اون بحثش یک چیزه دیگه‌ست.
فهمیدم که دل‌خور شده و برای این‌که میونه‌مون خراب نشه زودی گفتم:
- این چه حرفیه؟ من بیش‌تر از هرکسی بهت اعتماد دارم! لااقل توی این مدت بهم ثابت شده‌ای!
لبخندی شاد از این تعریف دروغینم زد و گفت:
- پس بفرما تو دیگه!
عمراً! من بیش‌تر از هرکسی از خودت فراری‌ام مردک(...)! بعد بیام باهات زیر یک سقف؟ هه فکرش هم حتی احمقانه‌ست!
- خیلی دلم می‌خواست بیام؛ اما نمیشه آخه امشب مهمون داریم و (با مکث) مامانم دست تنهاست، بهتره حالا که روز تعطیلی هست برم کمک حالش باشم.
پنچر شده پشت‌سرش رو خاروند.
- باشه، پس مهمونی خوش بگذره!
- ممنون، فعلاً.
- مواظب خودت باش.
سرم رو تکون دادم و از اون‌جایی که هنوز از دست حواس‌پرتیم حرصی و عصبانی بودم پس بدون هیچ حرف اضافه دیگه‌ای سمت خونه روندم، امروز که خیر سرم تعطیلی بود، هم واسه خودم زهرش کردم و هم برای اون. البته که حرفم رو پس می‌گیرم بیش‌تر حال من گرفته شد تا امید، اون هم با اون خنده‌‌ی چندشناکش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #34
پارت سی و سه

***
هانیه با دیدن ماهان از در فاصله گرفت و خودش رو با گریه توی بغل ماهان انداخت و گفت.
- نامرد چرا بی‌خبر رفتی؟ چرا هرچی گوشیت رو زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟!
هم‌چنان داشت ماهان رو توی بغلش می‌چلوند و ماهان عصبی و بااخم دست‌هاش کنار بدنش بود، چشم‌غره‌ای برای ماهان رفتم که پوفی کشید و ناچاراً دست‌هاش رو با‌ اکراه دور کمر هانیه حلقه کرد و زمزمه‌وار گفت:
- خوبم شلوغش نکن!
هانیه صورتش رو از روی سینه ماهان برداشت و بابغض و دل‌گیری گفت:
- چرا رفتی شمال؟
ماهان با چشم و ابرو به من و امیر اشاره زد که هانیه فهمید الان وقت سوال و جواب نیست، پس با مشتش اشک چشمش رو گرفت و گفت:
- ازتون ممنونم که... .
حرفش رو بریدم.
- خواهش می‌کنم عزیزم! (برای ماهان چشم‌غره اومدم) ماهان که بچه نیست نگرانشی!
ماهان به چشم‌غره‌ام پوزخندی زد و صورتش رو چرخوند، حرفم کاملاً عکس فکرم بود. ماهان خیلی بچه‌ست!
امیر: خب دیگه ما می‌ریم، خداحافظ.
- فعلاً بچه‌ها.
هانیه جواب خداحافظی‌مون رو داد و ماهان بی‌حوصله و کلافه فقط سرتکون داد و من به همراه امیر سمت ماشینش رفتیم.

روزا***

یک ماهی می‌‌‌شد که خنده‌هام از ته دل نبود، یک ماهی می‌‌‌شد که روزا، روزای دیروز نبود! یک ماهی می‌‌‌شد که عزادار بودم، عزادار دل شکسته‌ام! حرف‌هام رو فقط گل‌های لب پنجره‌‌ی اتاقم می‌شنیدن و حتی پس از چند روز دیدم که پژمرده شدن و اون‌ها هم توان تحمل غمم رو نداشتن! پس به ناچار درد و دل‌هام رو تلنبار کردم و حتی به راز که هم‌رازم بود هم حرفی نمی‌زدم، ظاهراً خودم رو بی‌تفاوت نشون می‌دادم؛ ولی بالشتم شاهده که شب‌ها چطور جیغ‌هام رو داخلش خفه می‌کنم و اشک می‌ریزم!
این نیز بگذرد ای دل زبان نفهم!
رابطه‌ام با مهسا هم‌چنان پابرجا بود و قرار بر این نبود که به خاطر داییش رفاقت‌مون به هم بخوره، صبح‌ها این‌بار برای دل خودم ورزش می‌کردم نه برای این‌که هیکلم باب میل سهیل و امثالش باشه، من برای خودم بودم و بس.
عاطفه: مبین از خاستگارت چه خبر؟ پریدی به حق این زمین!
مبینا: به کوری تو هم که شده نه، عوض من خاستگاره پرید.
مهسا: حالا به جای این که نگران مبینا باشی، من رو بگیر که دارم از قفس می‌پرم.
عاطفه: جان؟!
مهسا نمکی خندید که با اخمی که از گیجی کشفی که کرده بودم بود، گفتم:
- صبر کن ببینم، نکنه؟!
ادامه حرفم رو نزدم که با خنده و شرم سرش رو تکون داد و عاطفه با جیغ مهسا رو بغل کرد.
عاطفه: مبارکه عزیزم! حالا کی هست؟
مهسا: تازه دیشب اومدن خاستگاری.
مبینا: این‌قدر هول بودی که دم اولی بله رو دادی؟
خندید.
- نه بابا؛ ولی خب من که می‌دونم جوابم چیه!
عاطفه: طرف کیه؟
- غریبه‌ست، مامانش با مامان تو کلاس یوگایی که میره آشنا شده و همین‌جوری اوضاع گذشته تا مادرش من رو برای پسرش خاستگاری کرد.
مبینا: آهان! پس کاملاً سنتی.
مهسا: اوهوم، پسره رو که دیشب دیدم فهمیدم اهل زندگیه و به دلم نشست، هرچند باید بیش‌تر باهم آشنا بشیم؛ اما خب تقریباً جوابم مثبته!
با بغضی که از شادی بود بغلش کردم و زیرگوشش لب زدم.
- خوشبخت بشی عشق آبجی!
اون هم من رو تو آغوشش گرفت و گفت:
- ممنونم عزیزدلم! آه انشاءالله تو هم دوباره عاشق... .
بین حرفش پریدم و زودی از بغلش خارج شدم، هیچ دلم نمی‌خواست بحث سهیل پیش بیاد.
به زنجیر بستم دلی را که وحشی بود!
بعد از اتمام کلاس‌ها از بچه‌ها خداحافظی کردم و از اون‌‌جایی که مهسا ماشینی نداشت این‌بار اون با من همراه می‌‌‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #35
پارت سی و چهار

خیلی سریع مقدمات نامزدی مهسا انجام شد و برای سه‌شنبه که دو روز دیگه بود مراسم داشتن و من هم در هیاهوی انتخاب لباس از بازار و پاساژها.
بالاخره بعد کلی گشتن و زمین کوبیدن تونستم یک لباس مجلسی مشکی؛ ولی شیک و زیبا انتخاب کنم و چون مراسم‌شون مختلط بود پس لباس رو تا جایی که می‌‌‌شد سعی کردم پوشیده باشه، برای آرایشگاه هم وقت گرفتم و فردا ساعت چهار عصر باید به اون‌جا می‌رفتم. خیلی خوش‌حال بودم که مهسا داره سر و سامون می‌گیره و براش آرزوی خوشبختی داشتم!
صبح خیلی زود بیدار شدم و چون چند ‌مدتی سر ساعت تنظیم شده بیدار می‌شدم دیگه سحرخیزی واسه‌ام عادت شده بود. اول از همه که ورزشم رو کردم، سریع دوش مفصلی گرفتم و در سکوت مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم، مهسا همگی‌مون رو برای مراسمش دعوت کرده بود؛ اما از اون‌جایی که بابا ماموریت بود و ستاره هم نخواست بدون بابا بیاد، پس موند راز که این روزها عجیب مرموز و سرخوش شده بود و با بهونه‌‌ی این‌که کار داره و فلان این دعوتی رو رد کرد و همگی‌شون هم بهم سپردن که حتماً بابت حضور نداشتن‌شون از مهسا و خونواده‌اش عذرخواهی کنم. چون قراری نبود که کسی باهام بیاد، پس در سکوت تمام کارهام رو کردم و به دانشگاه رفتم.
از دانشگاه که برگشتم، باز ع×ر×ق کرده بودم و اجباراً یک دوش سرپایی گرفتم و چون کلاس‌های امروزم تا بعدازظهر زمان برد، نتونستم با خونواده ناهار بخورم و برای همین باز هم در تنهایی که این اواخر عجیب باهام عجین شده بود ناهارم رو خوردم، مهسا چون امشب نامزدی‌اش بود به کلاس‌ها نرسید که بیاد و جزوه‌ها رو به من سپرده بود.
توی خونه ستاره تنها بود و بعد از این‌که لباس مجلسیم رو برداشتم از ستاره خداحافظی کردم و سمت ماشینم راه کج کردم.
صدای آهنگ از توی کوچه هم به گوش می‌رسید، وضع مالی مهسا نسبت به ما بهتر بود و به خاطر خون ویلایی‌‌اب که داشتن، لازم ندونستن تالار کرایه کنن و مجلس رو توی ویلاشون گرفتن.
با مانتویی که روی لباس مجلسیم تنم کرده بودم، خیلی خانومانه و باوقار سمت در ورودی رفتم که چند مرد برای خوش‌آمدگویی دم در ایستاده بودن و بین‌شون من کسی رو دیدم که برای لحظه‌ای قدم‌هام رو سست کرد. اون هم با تعجب و نگاهی که تعبیرش کار من نبود نگاهم می‌کرد، با مرور حرف‌های سنگینش توی ذهنم سریع به خودم اومدم و عجب یادآوری تلخی! سینه‌ سپر کردم و نه! من دیگه روزای دیروز نیستم که با دیدنت دست و پام بلرزه، لااقل الان دیگه حفظ ظاهر کردن رو بلدم سهیل سردار! کسی که می‌گفتی در حدت نیستم! چهره‌‌ب بی‌تفاوتی به خودم گرفتم و خشک و رسمی باهاش سلام و احوال‌پرسی کوتاهی کردم و بی‌توجه به نگاه حیرت‌زده و چشم‌های گردش پوزخندم رو خوردم و داخل رفتم و این درحالی بود که قلبم می‌خواست از حلقم بیرون بزنه و خودش رو کف دستم رسوا کنه تا سهیل با دیدن سیاهی‌‌اب که اون رو در بر گرفته بود متوجه بشه با این دل عاشق من چی‌کار کرده!
خیلی سروصدا بود و همهمه مردم بین صدای بلند دیجی و آهنگ گم بود. عروس و داماد هنوز نیومده بودن و من همچین دیر هم نکرده بودم، با پدر و مادر مهسا خیلی گرم و خانومانه احوال‌پرسی کردم که دیدم سهیل داره سمت ما میاد، دستپاچه شدم و من هنوز عاشق بودم! به بهونه تعویض لباس ترک‌شون کردم تا قبل از این‌که دوباره با سهیل روبه‌رو بشم و وارد اتاق مهسا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #36
پارت سی و پنج

مانتو و شالم رو روی تخت مهسا گذاشتم و دستی دوباره به آرایش ملیح صورتم زدم، بعد از این که از سر و وضعم راضی شدم شال رو آزادانه روی موهای مدل زده‌ام که بیش‌تر جلوی موهام کار شده بود انداختم و از اتاق خارج شدم، چون کسی رو به جز خونواده‌‌ی مهسا نمی‌شناختم با اصرار مادرش کنارشون پشت میز نشستم.
سمیه خانوم (مادر مهسا) با لبخندی شیرین گفت:
- دختر عروس کردن خیلی سخته! حس می‌کنی پاره‌‌ی تنت رو دارن ازت جدا می‌کنن!
تک‌خندی زدم.
- هنوز که نامزدی‌شونه!
آهی کشید و نالید.
- مهسا تک فرزندمه و موندم چطوری بعد عروسیش طاقت بیارم!
- عه سمیه جون! مهسا که نمیره شهر غریب، همین ور دست‌تونه.
چشم‌هاش رو با لبخندی محو باز و بسته کرد که صدای سهیل باز این قلب رو دیوانه کرد.
- از دیدنتون خوش‌حال شدم روزا خانوم!
متعجب لبم کمی کش رفت، یادمه آخرین دیدارمون یک چیز دیگه‌ای می‌گفت، یک حرف تلخ، یک واژه‌‌ی مزاحم!
بی‌تفاوت بدون حتی کوچک‌ترین لبخندی رو بهش نگاه کردم، سرد و بی‌روح طوری که حس می‌کردم دارم به افق و دوردست‌ها نگاه می‌کنم که سهیل یکه‌‌ی بزرگی خورد طوری که یک‌ قدمی به عقب تلو خورد.
- مهسا و خونواده‌اش برام محترمن، به احترام‌شون هم که شده سعی کردم بیام.
چندبار پلک زد و بعد که انگاری به خودش اومده باشه، اخمی کرد و با اشاره‌‌ی دست بهم فهموند که بشینم و من که به احترامش بلند شده بودم روی صندلی نشستم و نگاهم رو از اون که کلافه و اخمو بود به جمع منحرف کردم. هرچه قدر هم که ظاهرم سخت شده بود؛ ولی ذاتاً خیلی کنجکاو بودم که بدونم همسرش کیه که سهیل اون قدر جدی سنگش رو به سینه میزد؟ هرچی زیرزیرکی سهیل رو پاییدم، زنی رو ندیدم که خیلی صمیمی سمتش بره و پس این زن تازه به دوران رسیده‌ای که حسابی حسادتم رو آتیش کرده بود کجاست؟ نکنه به مراسم خواهر شوهرش نیومده؟
با سروصداهایی که به یک‌باره زیاد شد فهمیدم که عروس و داماد اومدن و با لبخندی نگاهشون کردم، چون اطراف‌شون رو زیادی شلوغ کرده بودن، ایستادم تا دورشون خلوت بشه و بعد برای عرض تبریک پیش‌شون برم.
با مردی که کنار مهسا بود و قیافه‌اش جاخورده به نظر می‌رسید سلامی مودبانه کردم که خیلی آقامنشانه جوابم رو داد و سپس مهسا رو توی بغلم نرم فشردم.
- خوشبخت بشی عزیزدل!
- ممنونم روزا جون.
نگاهش رو دورتادور چرخوند و متعجب گفت:
- روزا چرا پس من خونواده‌‌ات رو نمی‌بینم؟
- راستش کلی ابراز شرمندگی کردن و متاسفانه هرکدوم‌شون کاری داشتن که نشد بیان.
- عه! خیلی دوست داشتم ببینم‌شون! حیف شد؛ ولی دشمن‌شون شرمنده، اشکالی نداره.
تهدیدوار گفت:
- ولی به اون راز ورپریده بگی که مهسا همه این‌ها رو یادداشت کرده.
خندیدم و گفتم:
- پس خدا به آبجی کوچیکه‌‌ام رحم کنه!
اون هم خندید.
- راستی چند دقیقه بین‌تون فاصله بود؟
- دو دقیقه.
- اما همین دو دقیقه مثل بیست‌ سال عمل می‌کنه، همه‌‌اش فکر می‌کنم راز جای مادرته.
دوباره خندیدم و برای این که بقیه هم منتظر بودن واسه تبریک گفتن به عروس دوماد مهسا رو تنها گذاشتم و دوباره سمت میز رفتم.
مراسم خیلی خوب برگزار شد و من قبل این که دیروقت بشه از مهسا و خونواده‌اش خداحافظی کردم، سمت ماشینم می‌رفتم که صدای سهیل دوباره خش انداخت به احساساتی که سخت داشتم خاموش‌شون می‌کردم.
- بله؟
نفس‌زنان از دوییدنی که کرده بود گفت:
- عجب سرعت عملی دارین شما!
سرد گفتم:
- کاری دارید؟ باید زود برم خونه.
صاف ایستاد و عمیق نگاهم کرد.
- مشکلی پیش اومده روزا خانوم؟
هه یعنی به همین زودی حرف‌هایی که توی سرم می‌کوبید رو یادش رفته؟
- آقا سهیل اگه کاری ندارید، من عجله دارم.
بعد کمی مکث گفت:
- چرا این‌قدر زود آخه؟
- واجبه بگم؟
لبخند دستپاچه‌ای زد که ظاهر کلافه‌ای به خودم گرفتم و همراه اخمی کم‌رنگ هم‌زمان که در ماشین رو باز می‌کردم خداحافظی سردی ازش کردم و بی‌توجه به اون که روزی تمام توجهم برای اون بود سمت خونه روندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #37
پارت سی وشش

خیابون و ماشین‌ها رو به خاطر اشک‌هام تار می‌دیدم؛ ولی هم‌چنان به رانندگی کردنم ادامه می‌دادم، تا وقتی به خونه برسم برق‌ها همه خاموش بودن و من با خیال راحتی که کسی به خاطر سرخی چشم‌هام توبیخم نمی‌کنه وارد اتاقم شدم. باز هم تنهایی و تاریکی شب، با دلی پرغم و درد!
مهسا بعد از گذشت دو، سه روزی بالاخره به دانشگاه اومد و سیل تبریکات بچه‌ها روون شد.
سرکلاس منتظر اومدن استاد بودیم که مهسا که کنارم بود گفت:
- تا وقت هست می‌خوام یک چیزی رو بهت بگم.
- چی؟
- اوم راستش باید بگم که سهیل طلاق گرفته.
خیره نگاهش کردم، خب که چی؟ نکنه توقع داشت با اون حرف‌هایی که زد و خرد شدم با شنیدن این خبر بازهم خودم رو خوار می‌کنم؟ هرچند که ته دلم بلوایی بود و من بی‌رحمانه سعی در خفه کردنش داشتم.
بی‌تفاوت روی ازش گرفتم و گفتم:
- متاسفم!
- وا! همین؟ دارم میگم... .
عصبی و با اخم بین حرفش پریدم.
- مهسا! هیچ می‌فهمی چه خیال باطلیه اگه فکر کردی من با شنیدن این خبرت دوباره خر می‌‌شم و سمت سهیل کشیده می‌‌‌شم؟ نه جانم! روزا دیگه گوشش رو پیچونده که دیگه دل نده، چون همه دلبرها بی‌رحمن! سهیل واسه‌ام تموم شده خیلی وقته.
دروغ بود و این رو فقط من و خدای خودم قرار بود بدونیم، مثل یک راز!
مهسا حیرت‌زده خواست چیزی بگه که استاد اومد و من هم تمام حواسم رو البته به ظاهر روی استاد متمرکز کردم.
بین تدریس استاد بودیم که مهسا عصبی کنار گوشم پچ زد.
- ولی اون می‌خواد ببینتت.
شونه‌ام رو بالا دادم‌.
- ولی من کار دارم.
- این رو به خودش بگو نه من، چند روزه رفته روی مخم تا آخر راضیم کرد، فکر کنم حرفش خیلی مهمه.
- کار دارم.
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- کوفت و کار دارم! چه کاری؟
- ساکت، استاد متوجه می‌‌‌شه.
خیره نگاهم کرد و وقتی خون‌سردی من رو دید پوف کلافه‌ای کشید و اون هم مشغول جزوه نوشتن شد.
خیلی کنجکاو بودم بدونم که چه کاری باهام داره، اون که می‌خواست آخرین دیدارمون باشه. عجب زندگی ضرب‌دستش محکمه! قصد تمسخر ندارم؛ ولی چه زود زندگی که ازش دم می‌‌‌‌زد فروپاشی کرد، هنوز به چندماه نرسیده طناب زندگیش پاره شد!
مهسا گاهی اوقات نامزدش سراغش می‌‌اومد و یا با من همراه می‌‌‌شد، درکل به خاطر این‌که مهسا متاهل شده بود کمی بین‌مون فاصله رخ داده بود و من خوب می‌دونستم این فاصله‌های غیرعمدی فقط به خاطر اینه که مهسا بیش‌تر وقتش رو باید صرف نامزدش می‌کرد و من خوشحال از این که زوج خوشبختی نصیب هم شدن!
تا آخرهای شب فکر سهیل از سرم خارج نشد و در آخر برای این که از فکرش بیرون بیام گوشی رو برداشتم و توی تاریکی اتاق وب‌گردی کردم تا این که کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
صدای مهسا عصبی‌ترم میکرد‌.
- بابا فقط یک بار بیا باهاش حرف بزن، دیوونه‌ام کرد از بس گفت می‌‌‌خواد ببینتت.
خشمگین چرخیدم سمتش که یکه خورد و ایستاد.
- چه حرفی مگه مونده که باید بگه؟ مگه بین من و اون چیزی بوده؟
- ای بابا چرا این‌طوری می‌کنی؟
- مهسا تو از خیلی چیزها بی‌خبری؛ ولی اونی که داری به خاطرش الان مغز من رو تیلیت می‌کنی‌ها خوب می‌دونه.
- خب به من بگو تا بفهمم چه رفتاری باهاش بکنم.
- اگه لازم بود تا الان بهت می‌گفتم، درضمن دلیلی نداره به خاطره منِ غریبه رابطه‌ات رو با داییت بهم بزنی.
- چه غریبه‌ای آخه عزیزم؟ تو مثل خواهر نداشته‌‌‌ام واسه‌ام عزیزی!
- نظر لطفته؛ اما من هنوز سر حرفم هستم و هیچ تمایلی برای حرف زدن باهاش ندارم، اگه دیدی زیاد اصرار می‌کنه بگو روزا گفت تاریخ (...) رو به یاد بیار، اون وقت دیگه مطمئنم بیخیال می‌‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #38
پارت سی و هفت

- من که اصلاً متوجه نمیشم چی میگی؟
جوابش رو ندادم و همون‌طور که سمت در خروجی می‌رفتم دستم رو به علامت خداحافظی تکون دادم، حوصله ادامه کلاس‌هارو که امروز هم قرار بود تا بعدازظهر طول بکشه رو نداشتم و واسه سردردی هم که سراغم اومده بود، بهتر دیدم خونه برم و کمی به خودم استراحت بدم. نه به زمانی که له‌له می‌زدم واسه یک قرار دیدنش، نه به الان که من فراریم و اون به دنبالمه پوف! واقعاً عجب قانون درهمیه که میگه هرچقدر دور باشی بیش‌تر جذبت میشن و اگه دم‌دستی باشی فقط حکم صندلی استراحت رو براشون داری که تا هروقت بهت نیاز داشتن سراغت میان وگرنه هم‌پاها کسان دیگه‌ای هستن!
وارد خونه شدم که درکمال حیرت دیدم بابا خونه‌ست!
- سلام!
تا صدایم رو شنیدن به بحث‌شون خیلی حرفه‌ای پایان دادن و؛ اما ستاره رنگش پریده بود و برای همین‌هم دوباره گفتم:
- طوری شده؟ ستاره جون خوبی؟
ستاره به بابا نگاه کردکه بابا چشم‌هاش رو روی هم به معنی آروم باش گذاشت، کنجکاو بودم بدونم چی شده که تا من خونه اومدم به بحث‌شون خاتمه دادن؟
اما ستاره بابهونه ناهار حاضر کردن بی‌هیچ حرفی سمت آشپزخونه رفت و بابا نگران به رفتنش نگاه کرد.
- چرا الان اومدی خونه؟ مگه امروز تا عصر کلاس نداری؟
- چرا؛ ولی سرم درد می‌کرد گفتم بیام خونه کمی استراحت کنم شاید خوب شدم، شما چرا این وقت روز خونه‌این؟
بابا خیره همون‌طور نگاهم کرد که فهمیدم در اصل به من زل نزده بلکه توی فکره!
شونه‌ای بالا انداختم و خودم رو روی تخت پرت کردم، از توی اتاق داد زدم.
- من رو واسه ناهار بیدار نکنین.
جوابی نیومد که من هم بیخیال شدم و به خواب رفتم، اهل قرص خوردن زیادی هم نبودم که با هر درد جزئی زودی به قرص و داروی شیمیایی پناه ببرم.
تو خواب و بیداری بودم که صدای آلارم گوشیم بلند شد، نچی کردم و بی‌حوصله از این که خوابم پریده گوشی رو بی‌این‌که نگاه کنم کیه دم گوشم گذاشتم.
- بله؟
- درد و بله، زهرمار و بله! احمق، روانی، حیوون چرا بهم نگفتی هان؟ این قدر غریبه بودم!
مهسا یک بند داشت ما رو به رگبار می‌بست که گفتم:
- بابا یک دقیقه هم نفس بگیر، چی شده حالا؟
- عه عه عه میگی چی شده؟ تازه میگه چی شده؟ تو تا من رو خفه نکنی از حرص‌ها بیخیالم نمیشی.
عصبی گفتم:
- میگی یا قطع کنم!
- امروز سهیل رو یک گوشه گیر آوردم و ته و توعه این قضیه رو درآوردم، آقا با کلی شرمندگی همه چیز رو تعریف کرد، بعد من موندم واسه تو غریبه بودم که بهم حرفی نزدی؟ اگه می‌دونستم همچین حرف‌هایی بهت زده‌ها عمراً اگه پیام‌رسونش می‌شدم، چنان ادبش می‌کردم که.
باقی حرف‌هاش رو نفهمیدم، چون همشون غرغر بود و واسه همین گوشی رو از گوشم فاصله دادم، همون اول که اسم سهیل رو شنیدم از دوحالت خارج نبود، یا مهسا فهمیده که چی بین من و خان‌داییش گذشته؟ یا هم دوباره می‌خواست به قول خودش پیام‌رسونش باشه. با جیغی که کشید به خودم اومدم.
- الو؟ قطع کردی؟
- الو الو، نه بابا هستم، خب چی می‌گفتی؟
باحرص گفت:
- فردا که می‌بینمت، اون وقت، اون وقت حالیت می‌کنم!
باآرامش گفتم:
- بهتره زیاد حرص نخوری این موضوع بین من و سهیل دخلی به تو نداره.
- یک‌دفعه بگو ته پیازی؟ سرپیازی؟ گمشو از این میدون دیگه!
با خنده گفتم:
- ای تو همین مایع‌ها.
جیغ خفه‌ای کشید.
- روزا حیف، حیف.
باقی حرفش رو خورد و با غیض خداحافظی کرد که نفسم رو با فوت بیرون دادم، هیچ اصرارها و کارهای سهیل رو نمی‌فهمیدم!
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #39
پارت سی و هشت

از اتاقم بیرون شدم که بابرق‌های خاموش سالن مواجه شدم، کسی توی سالن نبود و متعجب شدم! نکنه ستاره بیرون رفته؛ ولی معمولاً این وقت روز که خونه بود. سمت اتاق مشترک بابا و ستاره رفتم و از پله‌ها پایین اومدم که دیدم ستاره خوابیده؛ ولی چیزی که من رو حیرت‌زده می‌کرد بالشت خیسش بود، نکنه گریه کرده؟ چرا؟ پتو رو تا روی سینه‌اش بالا دادم و هیچ کس این روزها بی‌مشکل نبود. در سکوت از پله‌ها بالا رفتم و خودم برای شام یک غذایی رو دست و پا کردم.
ستاره وقتی بیدار شد چشم‌هاش کاسه خون بود و پف داشت که گفتم:
- وا! ستاره جون خوبی؟
- مسکن هست؟
- فکر کنم باشه، سرت درد می‌کنه؟
سرش رو به تایید تکون داد و من سریعاً برایش قرص مسکن دادم. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کنجکاویم رو بابت حالش بروز ندم، هرلحظه چندسوال حمله می‌کرد پشت لب‌های بستم و من به سختی قورت‌شون می‌دادم، ستاره مسکن رو که خورد با اخمی که از سردردش داشت بی‌حوصله گفت:
- روزا جان من شام رو نمی‌تونم درست کنم.
حرفش رو قیچی کردم.
- خودم شام یک چیزی درست کردم، تو با خیال راحت استراحتت رو بکن ستاره جون.
قدردان و بالبخندی که مصنوعی بودنش هوار میزد نگاهم کرد. بعد رفتنش فوتی کشیدم، یعنی چی شده؟ میونش با بابا هم که به‌هم نخورده بود چون خودم دیدم ظهری خیلی درآرامش داشتن باهم حرف می‌زدن، البته که بابا داشت بیش‌تر ستاره رو آروم می‌کرد، پس هرچی بود مشکل واسه ستاره درست شده بود؛ اما چی؟ این رو دیگه نمی‌دونم.
برای شام هم ستاره بالا نیومد و بابا گفت بهتره تنهایش بذاریم و خودش هم به زور چندلقمه خورد و سریعاً سمت اتاقش رفت که راز با پوزخند همون‌طور که داشت نوشابه‌اش رو می‌خورد گفت:
- گویا لَیلی همچو آهوی زخم خورده درد می‌کشد که مجنون آرامیش ندارد!
لحنش پر بود از تمسخر و من با حرص گفتم:
- راز بس کن!
شونه‌ای بالا انداخت.
- اصلاً به من چه؟
شامش رو که خورد توی جمع کردن میز کمی کمک کرد و بعد سمت اتاق خودش رفت و من هم‌چنان به چهارچوب آشپزخونه خیره بودم، چی شده؟ چی شده؟ چرا بابا و ستاره این قدر مشکوک می‌زنن؟! راز هم که انگاری اصلاً برایش مهم نیست چی توی این خونه می‌گذره؟ همش کار و کار و کار، باید باهاش حرف بزنم.
بعد شستن ظرف‌ها سمت اتاق راز رفتم و بدون کسب اجازه در رو باز کردم، راز بی‌این‌که توجهش رو از گوشی کنار بذاره، همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش هم زیرسرش بود گفت:
- خر مش‌‌غلام‌رضا یاد گرفت در بزنه تو نه.
- باید باهم حرف بزنیم.
- الان؟
- پس کی؟ خانوم رو که فقط شب‌ها میشه گیر آورد.
بالاخره نگاهم کرد و نقش لبخندی روی لب‌هاش نشست که بااخمی مشکوکانه سمتش رفتم.
- اصلاً تو چرا این روزها شیرین می‌زنی؟
- یعنی چی؟
- میگم چرا این‌قدر بیخیالی؟ اصلاً واسه‌ات مهم نیست چی داره توی خونه پیش میاد؟ خبرمبرهایی که این قدر شادی؟
- حسودیت میشه؟ چشم‌هات رو ببند تا خنده‌هام رو نبینی، درضمن هرکس تو کار خودش گیره دیگه به من چه چی داره به سر این خونه میاد.
- خاک تو سرت! ناسلامتی خونواده‌ایم‌ها!
- درسته البته منهای ستاره، از ظاهر قضایا هم معلومه که مشکل از ستاره است نه بابا و من هم دلیلی نمی‌بینم اوقاتم رو واسه خاطره اون مرغ مزاحم تلخ کنم، اگه تو هم تا الان این موضوع رو نفهمیدی باید عرض کنم خدمتت اون تو(به سرم اشاره زد) گچ تشریف داره نه مخ.
اخمی کردم.
- خجالت بکش، لااقل حرمت بزرگیش رو نگه‌دار!
زیرلب زمزمه کرد.
- ولمون کن بابا!
- هه موندم با کدوم عقل اومد این‌جا از تو کمک بگیرم؟
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #40
پارت سی و نه

با لبخندی مرموز گفت:
- من که میگم گچِ تو هی انکار کن.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و نه! موندنم این‌جا فقط خودم رو اذیت می‌کنه از این راز هم بخاری درنمیاد، امیدوارم خودشون زودتر بهم بگن تا از فوضولی نترکیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم، قبل این‌که به دانشگاه برم سمت اتاق راز رفتم که واسه خودش بیخیال غم دنیا موزیک شادی گذاشته و همون‌طور که داره رژلب می‌زنه کمی هم قر به کمرش میده، دست به سینه به چهارچوب در تکیه زدم.
- حالا یار کی هست؟
سرخوش خندید که دامن به شکم زد، گفت:
- شاهزاده محمدقلی!
پوزخندی زدم.
- مسخره!
باشوق سمتم چرخید و به تیپش اشاره زدوگفت: چطورم؟
- شیرین می‌زنی!
دوباره سرخوشانه خندید و نگاه به خودش از توی آینه انداخت و گفت:
- آخه زندگی قراره روی خوبش رو نشونم بده.
لبخند تلخی زدم.
- همیشه به خنده باشی عزیزم!
بوسی از هوا واسه‌ام فرستاد و چشمکی زد.
- میگم تو که این‌قدر رنگ‌های شاد بهت میاد چرا همش سیاه به تن داشتی؟ اول‌ها فکر می‌کردم به خاطره عزاداری دوستته؛ ولی بعدش دیدم نه بابا این رنگ باهات عجین شده.
لبخندش به پوزخندی تبدیل شد، دوباره نگاهش سرد شد و خبری از خنده‌های چندی پیشش نبود، وقتی جوابی بهم نداد من هم بیخیال شدم و شاید نباید اون حرف رو بهش می‌زدم، راز خیلی به رفیق‌هاش وابسته بود و یادآوری تلخ مرگ رفیقش کار درستی نبود.
کوله‌پشتیم رو با ضرب روی صندلی انداختم که مهسا از جا پرید، بالبخند گفتم:
- توفکر بودی؟
- آره فکر قتل تو!
تک‌خندی زدم.
- هنوزهم عصبانی؟
- کلافه‌ام کلافه! باخودم میگم حتماً اون‌قدری نزدیکش نیستم که روزا من رو هم‌راز خودش ندونسته!
بغض داشت و برای همین گفتم:
- فدای تو عشق آبجی! آخه عزیزم می‌گفتم چه فایده‌ای داشت؟ هان؟
- لااقل می‌تونستم کمک حالت باشم، دردت کم‌ترمیشد.
- می‌دونی گفتن یک سری چیزها فقط باعث عذاب بیش‌تر میشه تا آرامش، نگفتم چون داشتم فراموشش می‌کردم.
پوزخندی زد.
- ولی انگاری بعضی‌ها تازه به یاد آوردن.
اخمی کردم و گفتم:
- خواهشاً درموردش حرفی نزن.
- باشه نمیگم؛ اما می‌شناسمش اگه سیریش بشه بد می‌چسبه حالا هم دنبال تو افتاده و تا باهات حرف نزنه بیخیال نمیشه.
بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداختم.
- این‌قدر بیاد تا بالاخره خسته بشه.
بیخیال بحث نشد.
- وقتی طلاق گرفت گفت دوست نداره تو در این مورد چیزی بفهمی و خب راستش خیلی تعجب کردم که چرا یک همچین حرفی زده؟ هرچند من قرار نبود حرفی بابتش به تو بزنم چون زندگی شما دوتا دیگه از هم جدا شده بود؛ ولی این تاکیدی که روی تو داشت من رو شوکه می‌کرد، تا این که شد شب عقدیم تو اومدی و از اون‌جایی که من نگرانت بودم سهیل رو ببینی چه واکنشی نشون میدی؟ همش زیرنظرت داشتم؛ ولی در این بین نگاه‌های خیره سهیل رو هم روی تو رو می‌دیدم. چندباری واسه‌اش چشم‌غره هم اومدم کم مونده بود قورتت بده دیگه؛ اما اصلاً به ایما و اشاره‌هام نیمچه توجهی هم نشون نداد. فردای شب جشن اومد اتاقم و گفت می‌خواد تورو ببینه و بعدش باقی ماجرا.
توی فکر رفتم و بغضم گرفت، ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست، هه لابد خیال می‌کرده اگه من بفهمم طلاق گرفته آویزونش میشم، آه روزا ببین چطور خودت رو ضعیف جلوه دادی که سهیل با همون برخوردهای کمی هم که باهات داشته این رو فهمیده؛ ولی دیگه نه من عوض شده بودم و این‌بار به جای استفاده از قلب برای ساختن خودم سنگ رو جایگزینش کردم.
سخت باش مثل صخره، تا هر موجی از زندگی فرسودت نکنه!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
383
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین