پارت سی
***
باصدای بلندی شوکه گفتم:
- چی؟ شمال؟!
ماهان: هوی آرومتر بابا! انگار چی گفتم.
- خفهشو ماهان که اگه الان دم دستم میبودی زندهات نمیذاشتم! عه عه عه، تو چطور تونستی بیخبر بری شمال؟ هیچ فکر کردی چی به سر اون دختره بیچاره اومد؟ حالا من چی بهش بگم؟ بگم آقا دور دور تشریف داشتن؟! اوف ماهان اوف!
- فکر میکنی واسه دل خوشم اومدم اینجا؟ نه عزیز من، نه قربونت برم، اومدم تا کمی خلوت کنم. بابا جای من نیستی بفهمی که چقدر سخته زیر بار زور بری.
- ماهان برگرد، یا حداقل زنگ بزن به اون بیچاره که تولهی تو، تو دامنشه و از نگرانی مثل سیر و سرکه میجوشید.
- نه برمیگردم و نه زنگ میزنم، قراره گوشیم رو خاموش کنم پس خودت بهش بگو، میخوام باخودم یک چند روزی رو خلوت کنم.
- ببین.
با دیدن امید که از خونه بیرون زد حرفم رو قطع کردم و حرصی زیرلب غریدم:
- فعلاً گمشو که رئیسم اومده، بعداً حالیت میکنم.
تکخندی زد که حرصیتر شدم.
- قراره یک مدتی رو کاملاً گم با... .
با اومدن امید تماس رو روی فک زدنهای ماهان قطع کردم و نفس عمیقی برای آروم شدنم کشیدم.
- سلام.
بیحوصله جواب دادم.
- سلام.
متعجب گفت:
- خوبین شما خانم راز؟!
سرم رو کلافه تکون دادم و با اخمی کمرنگ جواب دادم.
- بله بله، شرکت دیگه؟ قرار نیست جای دیگهای برین که؟
سرش رو به نفی تکون داد و وقتی کلافگی من رو دید اون هم اخمی بین ابروهاش نشوند و گفت:
- بله شرکت.
پدال گاز رو فشردم و فکرم بد درگیر ماهان و حماقتش بود، باید با امیر درموردش حرف میزدم.
از ماشین که پیاده شد زودی گفتم:
- آقا امید؟
سوالی نگاهم کرد.
- میشه یک ساعتی برم جایی؟
متعجب نگاهم کرد که مثلاً شرمنده گفتم:
- ببخشید میدونم راننده خوبی نیستم و چوبخطهام هم پر شده؛ ولی باور کنید اگه کارم واجب نباشه نمیرم.
- اگه باعث میشه حالتون بهتر بشه بله میتونید برید.
لبخندی زدم و قدردان نگاهش کردم.
- واقعاً ممنونم ازتون!
- خواهش میکنم! درضمن من تا به حال رانندهای به خوبی شما ندیدم خانم راز!
لبخندی زدم و حیف که وقت خوشحالی بابت تعریفش نبود! چون فعلاً اسم ماهان حسابی این روزها تو دفترچهی افکارم پررنگ شده بود، بوقی زدم و سمت محل کار امیر روندم و بین راه بهش زنگ زدم.
- راز!
- سلام امیر میدونم مزاحم کارت شدم؛ ولی واجبه و حتماً باید ببینمت.
- باشه منتظرتم.
- بیام محل کارت دیگه؟
- آره، چون وقت زیادی ندارم، پس زودی خودت رو برسون.
- باشه پس فعلاً.
- میبینمت.
- میبینمت.
گوشی رو روی داشبورد پرت کردم و فوتی کشیدم. به سرعتم افزودم و من هرچه سریعتر بایستی خودم رو به امیر میرسوندم، ماهان بچهگونه داشت زندگیش رو خراب میکرد که البته امیدوار بودم این سفر چندروزه که به قول خودش به خاطر خلوت کردنش بود، اون رو سر عقل بیاره.
فرم کار تنش بود و سوالی نگاهم میکرد، دستهام رو روی میز گذاشتم و نگران گفتم:
- ماهان!
اخمی کرد.
- حرفش رو هم نزن.
- نچ، امیر خواهش میکنم لج نکن، الان که باید بیشتر از هروقت دیگهای کنارش باشیم میخوای میدون رو خالی کنی؟
- پسره نفهم زده دختر مردم رو حامله کرده دیگه از من چه کمکی ساختهست؟
- ماهان بههم ریخته امیر! به کمکمون نیاز داره.
- خبرش، الان کجاست؟
- آه! شمال.
- چی؟!
- هیس، آرومتر بابا.
امیر نگاهی به جمعیتی که از دادش چپچپ و سوالی نگاهش میکردن انداخت و سرش رو با شرمندگی تکون داد و سپس رو به من گفت:
- اونجا رفته کفن من رو بدوزه یا خودش رو؟
- عه امیر!
- سگم کرده راز میفهمی؟ میدونستم دختربازه؛ ولی میگفتم اون قدر مرد هست که چنین حماقتی نکنه، ناموس مردم رو بدنام کرده.