. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
پارت ده

نگاهش کردم که دیدم با چشم‌های وق زده داره نگاهم می‌کنه، هه! باید عادت کنی مهندس!
ادامه‌‌ی حرفم رو گرفتم.
- می‌خواین من شماره‌‌ی مامانم رو بدم و باهاش تماس بگیرین؟
هول شده گفت:
- نه نه! حالا که این‌قدر اصرار دارید و می‌گید مادرتون ناراحت می‌‌‌شن، باشه من مشکلی ندارم اتفاقاً (لبخند کجی زد و مظلوم) خیلی هم گرسنمه!
حالا کی خواست شماره بده؟
- خب پس نوش جون‌‌تون!
براش زرشک پلو کشیدم و خواستم روی میزش بذارم که گفت:
- خودم میام.
و از پشت میزش بلند شد و روبه‌روم نشست، منتظر نگاهم کرد شاید فکر می‌کرد تنهایی قراره غذاش رو کوفت کنه؛ اما کور خونده!
مظلوم گفتم:
- می‌‌شه... می‌‌شه من هم با شما ناهارم رو بخورم؟ آخه تنهایی رو زیاد دوست ندارم!
- ن‌... نه مشکل که نه؛ ولی چرا خب نمی‌رید پیش باقی کارمند‌ها؟ اون‌جا شاید بهتر بهتون خوش‌بگذره.
- آخه اون‌ها همه‌‌اش درمورد کار حرف می‌زنن و من‌هم که سر از موضوعاتشون درنمیارم حوصله‌‌ام سر میره.
مثلاً دل‌خور شده نیم خیز شدم که بلند بشم و هم‌زمان گفتم:
- اگه مزاحمم میرم بیرون!
فوری گفت:
- منظورم این نبود، بفرمایین لطفاً.
لبخند مرموزی توی دلم زدم؛ ولی همچنان نگران گفتم:
- آخه شاید واسه‌‌‌‌اتون بد بشه.
اخمی کرد و گفت:
- حرف بقیه واسه‌‌ام مهم نیست، بهتره غذامون رو بخوریم تا سرد نشده.
لبخندم پدیدار شد، فرشته داری می‌بینی دیگه نه؟ اولین پله با موفقیت برداشته شد!
ناهارمون رو در سکوت خوردیم خیلی می‌خواستم سر حرف رو باهاش باز کنم؛ اما هرچی دنبال موضوع جالبی گشتم تو فکرم پیدا نشد. بعد ناهار گفت:
- از مادر تشکر کنید واقعاً دست پختشون حرف نداره!
خندیدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم؛ اما چه دروغ گفته باشید چه نه باید تا وقتی من راننده‌‌اتون هستم این دست‌پخت رو تحمل کنید و ناهار رو با ما باشید.
متعجب زده گفت:
- هان؟!
- مامان گفتن خوب نیست بذاریم شما معده‌‌اتون به غذای رستوران عادت کنه، ما که داریم ناهار رو درست می‌کنیم یک پیمانه بیش‌تر به جایی برنمی‌خوره.
- نه نه! من دیگه نمی‌تونم بیش‌تر از این مدیون شما باشم. امروز هم خیلی مادرتون لطف کردن؛ ولی دیگه لازم نیست زحمت من رو بکشن، من با غذای رستوران مشکلی ندارم.
اخمی بین ابروهام نشوندم و گفتم:
- اصلاً! حرفش رو هم نزنید مامان اگه بذاره من همچین اجازه‌ای نمیدم، این‌قدر هم بی‌معرفت نیستم که خودم غذای خونگی بخورم درحالی که رئیسم ناهارش رو از رستوران سفارش بده، اون هم که معلوم نیست روغن‌هاشون چندبار مصرف شده، مسموم نباشه و خدای نکرده واسه معده‌‌لتون مضر باشه... .
همین‌طور یک کله داشتم حرف می‌زدم که با خنده گفت:
- باشه باشه! یک نفسی هم این وسط بکشین!
لبخندی زدم که اون هم جوابم رو با لبخندی داد و گفت:
- بازهم از مادر تشکر کنید بابت لطفشون، انشاءالله که بتونم جبران کنم.
- وظیفه‌ست مهندس!
وقتی دید هنوز منتظر نگاهش می‌کنم متعجب گفت:
- حرف دیگه‌ای هم هست؟
با لحنی لوس که خودم‌ هم عوق‌‌ام گرفت گفتم:
- پس من چی رئیس؟ ناسلامتی این همه راه رو تا خونه‌‌مون رفتم فقط از مامانم تشکر می‌کنین؟
اول هاج و واج نگاهم کرد بعد یک دفعه طوری زیر خنده زد که شونه‌هام بالا پرید. خوب که خنده‌اش رو کرد، گفت:
- ببخشید! دست شما هم درد نکنه لطف کردین!
و دوباره خنده‌ی کوتاهی کرد که مثلاً شاد گفتم:
- خواهش می‌کنم مهندس!
- حالا مهندس یا رئیس؟
فقط خندیدم و بعد از جمع کردن ظروف ازش خداحافظی کردم. چه زود خودمونی شد! خیال می‌کردم بیش‌تر زمان ببره تا بتونم نزدیکش بشم. آه فرشته این بشر چطور تونست بازیت بده؟ اخمو، به نگاه فضول منشی هم توجهی نکردم و سمت ماشینم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
پارت یازده

داخل ماشین نشستم و یک موزیک ملایم هم گذاشتم تا حوصله‌ام سر نره و صداش رو کم کردم، شماره‌‌ی امیر حسام رو گرفتم که بعد چند بوق جواب داد.
- جانم آبجی؟
- سلام، خوبی؟
- شکر، تو چطوری؟ الان سرکاری؟
- اوهوم... زنگ زدم بگم خریدهای عروسیتون رو به کجا رسوندین؟
- هوف! دختر همه‌‌‌‌تون اینطورین؟ بابا پدر ما رو درآورد از بس که سخت پسنده!
خندیدم و گفتم:
- هرکی خربزه می‌خوره چی؟ بندری می‌زنه داداش!
اون‌هم نمکی خندید و گفت:
- خیلی اصرار داره تو رو ببینه.
- واقعاً؟!... اما من که این‌طور فکر نمی‌کنم.
- چرا؟
- خب ما خانوم‌ها معمولاً زیاد دوست نداریم همسرمون دوست‌دختر، حتی یک معمولیش رو هم داشته باشه... شما غیرت دارین، ما حسادت زنونه.
- اوه! بله بله؛ ولی جدی ریحانه این‌طوری نیست‌ها!
- باشه عزیز، من هم مشتاق دیدار!
- پس اگه وقت آزاد داشتی خبرم کن، نشه دیدار شب عروسی‌ها!
- چشم چشم، شما دعا کن ما بی‌کار بشیم، کی بدش بیاد؟
با دیدن امید که از شرکت داشت بیرون می‌‌‌زد فوری گفتم:
- خب دیگه من باید برم کاری نداری؟
- قربونت خداحافظ.
- فعلاً.
گوشی رو روی داشبورد گذاشتم که دقیقاً همون لحظه امید هم نشست.
- لطفاً برین شرکت(...) .
از آینه نگاهش کردم و پرسیدم:
- قراره جدیده؟
طوری خیره نگاهم کرد که قشنگ فهمیدم منظورش اینه که: به تو چه بچه فضول!
گلوم رو صاف کردم. هنوز زود بود واسه حرکت بعدی تا همین‌جاش هم کافی بود؛ ولی برخلاف لحن نگاهش گفت:
- بله همین‌طوره.
حرف دیگه‌ای نزدم و از اون‌جایی که تو این هفته کاریم زیاد رفت و آمد کرده بودم تقریباً بیش‌تر شرکت‌هایی که باهاشون قرارداد بسته بود رو می‌شناختم پس در سکوت ماشین رو روندم.
تا شب اتفاق خاص دیگه‌ای نیفتاد و من بعد این‌که امید رو به شرکت خودش رسوندم تا خود ساعت هشت و نیم مگس پروندم و چه‌قدر راننده شخصی بودن اون هم برای منِ زن کسل کننده بود!
روزا: سلام عزیزم! خسته نباشی.
- سلام، هی بد نیستم.
مرغ مزاحم: الان واسه‌‌‌ات یک شربتی میارم که... .
- نیازی نیست، می‌خوام بخوابم؛ ولی واسه شام بیدارم کنین، کمرم خشک شده!
روزا: ماساژ نمی‌خوای؟
سرم رو به علامت نفی بالا دادم و اخمو سمت اتاقم رفتم. حوصله‌‌ی تعویض لباس رو معمولاً بلافاصله بعد از سرکار اومدن نداشتم و واسه همین هم با همون وضعیت روی تخت دراز کشیدم، این‌قدر خسته بودم که زودی چشم‌هام بسته شد.
روزا: راز پاشو بابا اومده می‌خوایم شام بخوریم.
- اوف! ولم کن نمی‌خوام.
- عه خودت گفتی... .
دیگه صداش رو نشنیدم و دوباره در خواب غوطه‌ور شدم.
صبح با صدای آلارم گوشی‌ام از خواب بیدار شدم و با دیدن سر و وضعم که دیشب اصلاً عوض‌شون نکرده بودم آه از نهادم بلند شد. نچ‌نچی کردم و لخ‌لخ کنان سمت سرویس بهداشتی رفتم. بعد از کارهای شخصی، صبحانه‌‌‌ی مفصلی خوردم و با سفارش این‌که ناهار رو بیش‌تر درست کنن خونه رو ترک کردم.
اخمو و جدی با قدم‌های محکم سمت ماشین اومد و سوار شد، لبخند گشادی زدم؛ ولی لامصب زیر پرم زد و قبل این‌که حتی سلام احوال‌پرسی کنم دستور داد.
- زود برین شرکت.
وا! باز معلوم نیست کی خداخیرش بده گازش گرفته پاچه مارو می‌گیره؟ بهم برخورد و پس بدون هیچ حرفی فرمون رو چرخوندم. قبل از این‌که پیاده بشه گفت:
- تا بعداز ظهر من جلسه دارم، اگه حوصله‌تون سر رفت یا هر اتفاق دیگه‌ای افتاد مرخصید؛ ولی به هیچ عنوان، عرض کردم به هیچ عنوان به اتاقم نمیاید... ناهار امروز رو هم بیخیال بشید.
و رفت. مات و مبهوت به رفتنش نگاه کردم، نفس من از این همه فک زدن بند اومد اون‌وقت این!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
پارت دوازده

اخمی کردم و دست راستم رو سمت شیشه دراز کردم که بالفرض امید مخاطبمه.
- دِ من سم بریزم به اون غذای کوفتی که قراره درد کنی مردیکه ی×ا×ب×و! ببین من‌رو (با انگشت شصت به سینه اشاره کردم) من رازم، راز! دختر سرهنگ نعیمی... دمار از روزگارت درمیارم، فعلاً دور دورِ توعه.
چشم‌غره‌ای به جای خالی‌اش رفتم و دندون قروچه‌ای کردم، محکم زدم روی فرمون که تک بوقی خورد. نفس عمیق کشیدم و با چشم‌های بسته لب زدم.
- من آرومم آره من آرومم، فقط به خاطر فرشته... به خاطر فرشته!
بدعنق تا بعداز ظهر توی ماشین بودم و حتی واسه ناهار هم به خونه برنگشتم، کمرم خشک شده بود و زخم بستر گرفته بودم؛ ولی انگاری با خودم روی لج افتاده بودم که حتی ضبط رو هم واسه حوصله‌ام روشن نکردم.
بالاخره طرف‌های پنج بعدازظهری بود که کفنش کنم پیدایش شد، به این بشر خوبی نیومده الهی زخم معده بگیری!
سوار ماشین شد و گوشه چشم‌هاش رو همون‌طور که با انگشت شصت و وسط فشار می‌داد گفت:
- خونه.
درد! با غیض و حرص ماشین رو می‌روندم و اصلاً حواسم به سرعت ماشین نبود که متعجب صدام زد.
- خانم نعیمی؟!
فقط از تو آینه اخمو نگاهش کردم که یعنی: زرت رو بزن.
- یواش‌تر من عجله‌ای ندارم‌.
تو نداری؛ ولی عوضش من می‌خوام زودتر از شرت خلاص بشم. سرم رو بی‌حوصله تکون دادم و سرعتم رو کم کردم. هنوز سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم تا این‌که صدای خودش اومد.
- معذرت می‌خوام!
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- بابت رفتار صبحم... پوف راستش رقیبم باهام کل انداخته بود و می‌خواست... .
حرفش رو قطع کردم و جدی گفتم:
- خواهش می‌کنم! به من مربوط نیست... شما رئیسم‌ هستید و من هم فقط یک راننده.
- آه بله درست می‌گید شما، فقط می‌خواستم دلیل بدخلقیم رو بهتون گفته باشم، من معمولاً زود از کوره در نمیرم؛ ولی خب!
هه آره! فقط منتها نمی‌دونم چرا همیشه اشک فرشته لب مشکش بود و از تو می‌نالید؟
وقتی سکوتم رو دید لبخند محوی زد و دلجویانه گفت:
- واسه خاطر امروز، خوش‌حال میشم فردا ناهار مهمون من باشین.
مثلاً از ذوق توقع داشت فوری بزنم روی ترمز و بپرم ماچش کنم؟ اتفاقاً خیلی میل داشتم دوتا کشیده نر و ماده نصیبش کنم و هوار بکشم سرش: خ... ف... ه... ش... و! حیف حیف حیف که نمی‌‌‌‌شد و فقط به خاطره فرشته!
- من ازتون ناراحت نیستم مهندس؛ اما خب اهل تعارف هم نیستم.
لبخندی زوری زدم و گفتم:
- پس ناهار کدوم رستوران؟
تک‌خندی زد و گفت:
- کجا از محل کارم بهتر؟
سری تکون دادم و سعی کردم اخم‌هایی که عجیب می‌خواستن رفع دل‌تنگی کنن و هم‌دیگر رو به آغوش بکشن، کنترل کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
پارت سیزده

روزا***

مهسا رو از پشت بغل گرفتم و دل‌جویانه گفتم:
- خب ببخشید دیگه عزیزم! من که گفتم راز کارش عجله‌ای... .
پرید بین حرفم و گفت:
- لابد گوشیت هم دست راز بوده.
سرم رو انداختم پایین و زیرچشمی نگاهش کردم و دست‌هام رو قفل کرده جلوم گرفتم که مهسا گفت:
- گوش‌‌‌‌دراز خودتی.
خندیدم و از اون حالتم بیرون اومدم. نه مثل این‌که خام نمیشد و بیش‌تر از این‌ها دل‌خوره.
عاطفه که مثل من تپل بود و یک دستش رو به کمرش زده بود و با دست دیگه‌اش آب‌میوه می‌خورد گفت:
- اَه بس کنید دیگه بابا! مهسا تو روزا رو با شوهر نداشته‌‌ات قاطی کردی‌ها، ایش ناز می‌کنه.
مهسا چشم‌غره‌ای براش اومد و در نهایت تسلیم شده غر زد.
- فقط وای به حالت دوباره من رو تو خماری بذاری‌ها! نمی‌دونی تا الان چی‌کشیدم!
بوسی از هوا واسه‌‌‌اش فرستادم و مبینا که ریزه میزه‌تر بود و پوست تیره‌ای داشت سمت‌مون دویید و گفت:
- بچه‌ها زودباشین بیاین، استاد اومده!
- وای بیچاره شدیم!
سریع سمت کلاس‌ها پاتند کردیم.
کلاس‌های امروزمون سبک‌تر بود و خیلی زود تعطیل شدیم. با صدای مهسا که گفت:
- اون روز که نشد؛ ولی امروز رو هم قراره سهیل بیاد دنبالم.
مضطرب شدم. هنوز هم بابت حرف‌هایی که راجع بهم زد دل‌خور و خجول بودم، زودی گفتم:
- عام! نه نه... عام یعنی این که... .
مهسا تیز و شاکی داشت نگاهم می‌کرد، لبم رو غنچه کردم و پوست داخل لبم رو جوییدم (حالت تفکرمه) و موندم چه بهونه‌ای واسه‌اش بتراشم که جیلینگی یادم اومد.
- راز گفته از این به بعد اون میاد دنبالم، دیگه مزاحم شما... .
- چی؟ چی؟ چی؟ راز میاد دنبالت؟ روزا فکر می‌کنی من خرم؟ بابا دارم می‌بینم داری فرار می‌کنی؛ ولی از چی خدا داند!
- باور کن راز میاد سراغم.
- آهان (دست به کمر شد) تو که می‌گفتی کار داره و میره سرکار و وقت نداره، حالا چطور شده هر روز خانوم میاد دنبالت؟ (دل‌خور) اگه با من بهت خوش‌ نمی‌گذره بگو؛ ولی خواهشاً من رو احمق فرض نکن.
چادرش رو روی سرش تنظیم کرد و رفت که دنبالش دوییدم، مهسا خیلی برایم عزیز بود و اصلاً دلم راضی به دل‌خور شدن عزیز‌هام نبود.
دستش رو کشیدم.
- دختر... چه تند میری! صبر کن یک دقیقه.
پشت چشمی نازک کرد که با خنده لپش رو بوسیدم.
- چون می‌دونم طاقت دوریم رو نداری بیخیال راز میشم و بهت این افتخار همراهی رو میدم.
خدا من رو بابت دروغ‌هام ببخشه!
چشم غره‌ای اومد و گفت:
- خیلی پررویی! من به خاطر تو زیر منت سهیل میرم اون وقت تو... .
- ببخشید دیگه!
- پوف! از دست تو! باشه بریم که خیلی وقتِ منتظره.
- چی؟! مگه... مگه اومده؟
- آره خب، بهم پیامک داد، زود باش تا عصبی نشده.
- وای دختر چرا الان میگی؟!
متعجب نگاهم کرد که زودی خودم رو جمع کردم، الان بود سوتی رو پاس بدم‌ها! اخم کرده به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و فوتی کشید؛ ولی به محض صدای مهسا که سلام داد عصبی برگشت و تا خواست خراب بشه رو سرش من رو دید. معذب بودم از این‌که هیکلم رو رصد کنه واسه همین مانتو‌م رو کمی دست‌کاری کردم تا کم‌تر چاقی‌ام تو دیدش باشه. چشم غره‌ای برای مهسا اومد و روبه من مودب گفت:
- سلام روزا خانوم.
- س... سلام آقا سهیل.
- راستش مهسا نگفت که شما هم می‌خواید با ما بیاین، شوکه شدم.
مهسا: عه! سهیل.
بغضم گرفت؛ حتماً باید این رو می‌گفت؟
سهیل طوری که تازه فهمیده چی گفته زودی گفت:
- نه نه منظورم اینی که شما فکر می‌کنید نبود... .
گرفته گفتم:
- آقا سهیل من به مهسا گفتم هستن بیان دنبالم، خودش اصرار داشت وگرنه مزاحم‌تون نمی‌شدم!
چه قدر حس بدیه که واسه عشقت مزاحم باشی!
سهیل: لطفاً این حرف رو نزنین! مهسا پوستم رو می‌کنه، باور کنید من فقط از دیدن‌تون جا خوردم همین.
هه پس فقط به خاطر مهسا؟ آه!
مهسا: روزا جان بشین (چپ چپی نثار سهیل کرد) خیلی وقتِ سرپاییم.
سهیل: خوش‌حال می‌شیم با ما بیاین.
می‌دونستم فقط در حد یک تعارفه و به خاطر مهسا این حرف رو زده؛ ولی می‌دونستم اگه نرم، مهسا حسابی ناراحت میشه پس با حسی معذب صندلی عقب نشستم و مهسا صندلی جلو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
پارت چهارده

من رو خونه رسوندن و بعد از خداحافظی ازشون سمت خونه رفتم.
تصمیم گرفته بودم که تا وقتی که به وزن مناسبم نرسیدم با سهیل روبه‌رو نشم؛ ولی وجود مهسا مانع از این می‌‌‌‌شد پس باید یک کاری می‌کردم!
سر میز ناهارخوری بودیم و راز طبق همیشه ظرف غذاش رو به شرکت برد و من هنوز کنجکاو بودم بدونم که اون نفر کیه که راز این‌قدر واسه‌اش دل می‌سوزونه و هواش رو داره؟
- بابا؟
نگاهم کرد.
- میگم میشه واسه‌‌ام ماشین بگیرین؟
ستاره: پس بالاخره می‌خوای رانندگی کنی؟
- بله، دیگه وقتشه. خسته شدم از این‌که همه‌‌اش با تاکسی و فلان رفت و آمد کنم... بابا نظرتون چیه؟ ماشین می‌خرین؟
بابا: مشکلی ندارم، پس صبر کن راز بیاد اون بهتر می‌تونه تو انتخاب ماشین کمکت کنه.
لبخندی زدم.
- مرسی بابا جونم!
اون هم چشم‌هاش رو بست و لبخند کم‌رنگی زد که چال گونه‌اش نمایان شد، من و راز این چال گونه‌ها رو از بابا به ارث برده بودیم. البته که همیشه مبینا می‌گفت چون من تپل‌ترم چال گونه بیش‌تر بهم میاد تا راز.
سه، چهار روزی از موقعی که ماشین گرفته بودم می‌گذشت‌. به کمک راز یک پورشه انتخاب کردم و بماند از این‌که مهسا من رو با ماشینم دید به جای تبریک اول غر زد که چرا چنین کاری کردم وقتی تنها شانسم این بوده که می‌تونستم به خاطر ماشین نداشتن بیش‌تر با سهیل برخورد داشته باشم؛ ولی خب من برنامه‌ها داشتم و مهسا از اون‌ها بی‌خبر بود و وقتی ذوق زیادیم رو بابت ماشین دید دیگه بیخیال شد.
امشب خونواده‌ عمو رامین دعوت‌مون بودن و همین یک خونواده جمعیت زیادی رو به خودش اختصاص داده بود: عمو رامین و زن عمو خدیجه، پارسا و سامان که پارسا نامزد داشت و سامان زن و بچه و موقع دعوتی لشکری میومدن، سمیرا و سمانه که سمیرا به تازگی بچه دومش رو باردار بود و سمانه دانشگاه، ارشدی می‌خوند. خیلی از خونواده عمو رامین خوشم میومد و وقتی باهاشون بودیم اوقات خوبی رو سپری می‌کردیم.
سمت راز که داشت به کباب‌ها ناخنک میزد رفتم و تا من رو دید شروع کرد به باد زدن کباب‌ها، خندیدم و کنارش ایستادم، نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند کجی گفت:
- کبکت بع‌بع می‌کنه چرا؟
- وای راز! این جمع رو می‌بینی؟ کی باشه سهیل هم بهمون اضافه بشه!
- هه به همین خیال باش که بیادخاستگاریت! دختر تو کی می‌خوای بیخیالش بشی؟!
- وقتی که عشق رنگ سیاه رو به خودش گرفت.
- از قدیم که گفتن مشکی رنگ عشقه!
- نچ، من مخالفم! عشق حتی از رنگین‌کمون هم رنگین‌تره!
چپ چپی نثارم کرد.
- خبه خبه نمی‌خواد واسه من فلسفه بیای! عشق؟ هه مسخره‌ترین واژه‌‌ی سال!
- بالاخره توهم عاشق میشی، اون تو (به سینه‌اش اشاره کردم) قلبه، نه سنگ.
- ولی من با هر بار دیدن پسر جماعت سنگ به سنگ به بن بست دلم اضافه میشه.
- آره جون خودت، پس منم که دوتا دوتا دوست پسر دارم؟
- ماهان و امیر فرق دارن، اون‌ها برام حکم داداش رو دارن خودت هم می‌دونی‌.
- هرچی... من حرفم رو پس نمی‌گیرم هیچ‌‌‌وقت، عاشق شدن شما رو هم می‌بینیم خانوم!
فقط پوزخند صداداری زد و قیافه‌اش رو برام کج و کوله کرد که تیکه کباب نیم‌پز شده‌ای رو توی دهنم کردم و سرخوش خندیدم.
- پس امیدوارم زودتر بیاد خاستگاریت از شر ‌حرف‌‌هات راحت بشم.
- میاد نگران نباش، حتی اگه نیومد خودم میرم خاستگاریش.
پوکر نگاهم کرد.
- همین ‌هم مونده غرورت رو واسه پسر جماعت بشکنی.
- خانوم گل، عشق غرور حالیش نمیشه، اگه تو ابراز احساس رو می‌ذاری پای حقارت باشه اصلاً من حقیر!
با مسخرگی گفت:
- بیا تو این‌ها رو باد بزن تا عشقت زودتر بهت برسه.
- مسخره!
خندید و بادبزن رو دست من داد و خودش داخل خونه رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
پارت پانزده

داد زدم.
- پارسا... پارسا... هو پارسا!
پارسا که با آقایون حرف می‌‌زد، بالاخره صدام رو شنید و سرش رو تکون داد که از دود زغال‌ها به سرفه افتادم و با دستم دودهایی رو که سمتم میومدن رو پس می‌زدم، با دستم به کباب‌ها اشاره کردم که متوجه شد و سمتم اومد.
پارسا: یک کباب هم نمی‌تونی باد بزنی؟ نچ نچ نچ.
چپ چپ نگاهش کردم و با صدای گرفته‌ای که از بابت دودها بود گفتم:
- خفه‌ام کرد بابا! ناسلامتی این کار شما مردهاست.
- وا! کی گفته؟
- من.
تک خندی زد و همون‌طور که حواسش پی کباب‌ها بود گفت:
- دیگه حرفی ندارم.
لبخندی زدم.
- خب پس دیگه من میرم پیش بقیه، دست خودت رو ماچ می‌کنه.
- هی باشه! بفرما.
سرخوشانه سمت خانوم‌ها رفتم و کنارشون نشستم، تا نیمه‌های شب دعوتی برپا بود و بعد رفتن. خسته و م×س×ت خواب خودم رو به تختم رسوندم.
***
روزها به سرعت می‌گذشت و من غیر از همون باری که مهسا دل‌خور من رو سوار ماشین سهیل کرد، دیگه سهیل رو ندیدم در واقع خودم این رو خواسته بودم و مهسا متعجب بود از این همه بیخیالیم؛ ولی در واقع دلم پر میزد واسه یک بار دیدنش؛ اما خب بایستی خودم رو به هیکلی می‌رسوندم باب میل سهیل! صبح‌ها با کلی غرغر از خواب بیدار می‌شدم و تا کمی سرحال می‌شدم با نشاط ورزشم رو سر می‌گرفتم و این‌ روزها من چه قدر شادم! راز هم انگاری همچین بگی نگی سرخوش بود و باید بیش‌تر حواسم بهش باشه و حتماً ازش بپرسم دلیل این همه کوک بودنش این اواخر چیه؟ تقریباً پونزده روزی میشد که سهیل رو ندیده بودم و این دوری و غم دل‌تنگی کم‌اشتهام کرده بود و از طرف دیگه هم ورزش‌های سخت راز حسابی چربی‌هام رو آب کرده بود طوری که فکر کنم پنج کیلویی پایین اومده باشم. همیشه با فکر سهیل به خواب می‌رفتم و اوضاع خوب بود تا این‌که اون خبر نحس رو شنیدم!
مهسا مدام سعی داشت یک چیزی رو بهم بگه؛ ولی هربار تا دهنش باز میشد برای گفتن حرف فوری می‌بستش و منصرف میشد تا که عاصی شده بین ساعت‌های کلاسی، تو حیاط دانشگاه مهسا رو تنها گیر انداختم و گفتم:
- چی شده مهسا؟ حرفی هست که بخوای به من بزنی؟
مهسا با بغض و پریشونی نگاهم کرد که بیش‌تر دل‌واپس شدم‌.
- حرف بزن دیگه دختر!
یک‌دفعه زیر گریه زد و خودش رو انداخت توی بغلم.
- هرکاری کردم نشد زودتر بهت بگم، دلم نمیومد قلب نازنینت رو بشکنم خواهری! باورکن چندبار خواستم حتی تلفنی هم شده بهت بگم؛ ولی ترسیدم!
- ای بابا میگی حالا؟
فین فینی کرد و اشک‌هاش رو با سرانگشت‌هاش گرفت و گفت:
- دلم نمیاد نگاهت کنم (کارت عروسی رو از تو کیفش درآورد)؛ ولی مجبورم که این رو بهت بدم!
کارت رو که به دستم داد سریع با گریه متاسفمی گفت و پاتند کرد، هنوز هم دلیل این همه بی‌قراری‌هاش رو نفهمیدم؛ ولی به محض باز کردن کارت دهنم نیمه باز موند و قطره اشکی از چشمم چکید. یک بار دیگه اسم‌هارو مرور کردم. سهیل سردار و دوشیزه راحیل قاسمی. زانوهام توان نگه‌داری از وزنم رو نداشتن و زمین افتادم. نفس‌های کش‌دار می‌کشیدم؛ ولی مگه اکسیژنی بود واسه تنفس؟ انگاری همه جا رو غبار غم گرفته بود که نمی‌تونستم نفس بکشم. در آخر با صدا زیر گریه زدم که چندتا از بچه‌های دانشگاه متوجهم شدن و اون‌هایی که من رو می‌شناختن سمتم اومدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
پارت شانزده

دیگه صدای جیغم بالا رفته بود و افراد زیادی به تماشا دورم جمع شده بودن که عاطفه با اون هیکل گنده‌اش بچه‌هارو پس زد و اخمو و نگران سمتم اومد.
- روزا جان آبجی چی شدی تو؟!
فقط جیغ، جیغ و جیغ!
انگاری مهسا هم باخبر شده بود که با دو خودش رو سمتم رسوند و با گریه کنارم نشست.
- روزا جان قربونت برم آروم باش خواهش می‌کنم! بچه‌ها دارن نگاهت می‌کنن!
من هیچی حالیم نبود و اگه مهسا می‌دونست چه آتیشی توی دلم برپا شده هیچ وقت نمی‌گفت آروم باش و ملاحظه‌‌ی بچه‌ها رو کن.
عاطفه: به چی نگاه می‌کنین؟
اما بچه‌ها سرتق ایستاده بودن و بعضی‌هاشون هم جزوه به دست نظاره‌گر بودن، مبینا عینک بزرگش رو که نصف دماغش رو هم می‌گرفت رو تنظیم چشم‌هاش کرد و گفت:
- بهتره بلندش کنیم حالش خوب نیست.
تا بچه‌ها زیر بازوهام رو گرفتن عصبی و دیوانه‌وار دستم رو کشیدم و تلوخوران بلند شدم و لب زدم.
- می‌خوام برم.
و سمت پارکینگ دانشگاه حرکت کردم، عاطفه تا خواست بیاد سمتم صدای مهسا که گفت تنهاش بذاریم مانعش شد و اون خیلی خوب دلیل ناآرومی‌هام رو می‌‌دونست.
ستاره هرچی به در اتاقم می‌کوبید جوابش رو ندادم و گوشه‌‌ی تختم کز کرده فقط اشک می‌ریختم، هه! چه فکر بچه‌گونه‌ای کردم که خیال می‌کردم حرف روی پلاکش اسم منه! خرسی تو بغلم بود و گوشش رو گاز می‌گرفتم تا جیغم خفه باشه. چند دقیقه بعد ناگهان در اتاقم محکم و پی‌در‌پی کوبیده شد که ترسیدم و با صدای گرفته و تو دماغی شده‌ای گفتم:
- عه ولم کنید! خوبم... خوبم! فقط فراموشم کنید، یک همین امروز رو بیخیالم بشید خواهشاً!
راز: درد! کوفت! زهرمار! این در رو باز کن!
با شنیدن صدای راز انگاری دنیا رو بهم دادن که مشتاق سمت در رفتم و قفلش رو چرخوندم و کناری رفتم تا راز وارد بشه؛ اما به محض دیدنم جا خورد. می‌دونستم که الان هیچی از اون هلو باقی نمونده و بیش‌تر شبیه لولو شدم و حتماً که ریمل‌هام زیر چشمم پخش شده. با هق‌هق خودم رو تو بغلش پرت کردم که سراسیمه در رو بست و من رو سمت تخت هدایت کرد، آروم‌تر که شدم از بغلش بیرون اومدم و بینیم رو بالا کشیدم.
راز: چی شده آبجی؟
لبم لرزید و نفس عمیقی کشیدم و فقط گفتم:
- واسه‌‌ام دعا کن آبجی! (هق) دعا کن که دارم بیچاره میشم!
- کی جرئت کرده تو رو این‌قدر آشفته کنه؟ بگو تا برم پدرش رو دربیارم! داداش نداری عوضش من رو داری آبجی!
از این حس حمایت‌گرش لبخندی تلخ زدم و با بغض که صدایم رو خفیف و ریز کرده بود گفتم:
- ممنونم که هستی!
چشم‌هاش رو بست و سرم رو روی شونه‌اش تیکه داد، کمی که پیشم موند حس سنگینی کردم و لب زدم.
- می‌خوام بخوابم.
- باشه عزیزدلم، می‌خوای پیشت بمونم؟
هم‌زمان که دراز می‌کشیدم و پشت به اون روی پهلو می‌شدم گفتم:
- تنهام بذار.
روی شقیقه‌ام رو بوسید و اتاق رو ترک کرد که دوباره شونه‌هام از گریه لرزید و اشک‌هام جاری شد، اون‌قدر زار زدم تا بالاخره خوابم برد؛ ولی چه خوابی! مدام صحنه‌های عروسی خواب می‌دیدم که دومادش سهیل بود و عروس مشخص نبود، حتی یک بار هم دیدم سه، چهارتا عروس دورش گرد کردن و دارن واسه‌‌اش قر میدن.
سردرد داشتم و دماغم کیپ شده بود و با دهن نفس می‌کشیدم، غروب بود که بیدار شده بودم و خونه غرق در سکوت که معمولاً این زمان بابا کلانتری بود، راز سرکار و ستاره هم یا خونه بود و یا بیرون مشغول خرید. دلم گرفته بود حسابی؛ اما نای این‌که بشینم رو هم نداشتم، سرم رو چرخوندم سمت گوشی که روی عسلی بود، برش داشتم و مخاطبین رو آوردم. روی اسم سهیل که برنامه داشتم بعد ازدواج‌مون مردَم بذارم مکث کردم، آخ چه رویاها که باهاش نداشتم! وسوسه شدم باهاش تماس بگیرم حتی انگشتم روی صفحه لغزید؛ اما باحرص گوشی رو پرت کردم و من چقدر بی‌عرضه‌ام که حتی جرئت این‌که بهش زنگ بزنم رو هم ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
پارت هفده

بالاخره بعد از دو روز که با دل‌نگرانی‌ها و کنجکاوی‌های اهل خونه گذشت تصمیمم رو گرفتم، باید باهاش حرف می‌زدم وگرنه تا عمر داشتم شرمنده‌‌ی دلم می‌موندم و شاید از ابراز کردن حسم بهش فرجی میشد و درست بود که نامردیه؛ اما ممکن بود که من به عشقم برسم!

نزدیک‌های محل کارش باهاش قرار گذاشتم بماند که چقدر هم لحن صداش متعجب بود!
از استرس و دلهره با دست‌هام کشتی می‌گرفتم و اصلاً حواسم پی رستوران و مردم داخلش نبود، تا این‌که دستی جلو صورتم تکون خورد و هاج و واج به صاحب دست نگاه کردم.
سهیل با خنده گفت:
- دعوت می‌کنین، تحویل نمی‌گیرین؟
به احترامش دستپاچه بلند شدم و دستی به روی شالم کشیدم.
- سلام... ببخ... ببخشید من... من اصلاً حواسم نبود.
هم‌زمان که صندلی رو می‌کشید و می‌نشست گفت:
- بله همین‌طوره چون هرچی صداتون زدم متوجه نشدین.
سرم رو پایین انداختم و با دسته‌‌ی شالم ور رفتم که گفت:
- سفارش دادین؟
- نه... منتظر شما بودم.
- چه میزبان خوبی!
خجول لبخندی زدم و خیره به اون که داشت از تو منو با اخمی کم‌رنگ دنبال سفارش مدنظرش می‌گشت، شدم. آیا بعد این‌که حسم رو بهش گفتم بازهم این‌قدر مهربون هست؟ نزنه نابودم کنه! شاید مسخره‌ام کنه ‌ها! بهتره برم تا قبل این‌که ضایع بشم. نه روزا تو واسه دفاع از عشقت اومدی پس بشین! اگه گفت دوستم نداره چی؟ خب تو که نیومدی خودت رو قالب کنی که، اومدی شجاعانه از احساس پاکِت بگی همین. اصلاً بیخیال میرم، اون هم خوشبخت بشه با زیدش! روزا!
سرم رو از افکار درهم برهمم تکون خفیفی دادم و چشمم رو یک‌بار محکم باز و بسته کردم که دیدم سهیل متعجب زل زده به من و گفت:
- حالتون خوبه روزا خانوم!
خاک تو سرت! این‌قدر تابلو بازی درآوردی که متوجه شد.اخم کم‌رنگی کردم.
- نه خوبم!
- خب پس من (...) سفارش میدم، شما؟
گیج گفتم:
- فرقی نمی‌کنه.
سرش رو تکون داد و زیرچشمی بهم زل زد، شاید هنوز شک داشت که من واقعاً خوبم! هرچند که هیچ این‌طور نبود. به گارسون سفارشات رو داد و پنجه در هم قفل کرده روی میز گذاشت و گفت:
- خب روزا خانوم میشه بگید چی شده افتخار این قرار امروز رو به ما دادین؟
مشوش نگاهش کردم و با حالت تفکرم پوست داخل لبم رو جوییدم و به دست‌های سفید و بزرگش که توی هم قفل بودن خیره شدم. بگو روزا زود!
- عام! راستش آقا سهیل من... من... .
هوف پس چرا نمی‌تونم بگم؟ هزاربار حرف‌هایی که قرار بود بگم رو باخودم مرور کرده بودم حالا دیگه چه مرگم شده؟
- روزا خانوم!
بغضم گرفت، لعنتی این‌طوری صدام نکن! گارسون که اومد تونستم یک نفس راحتی بکشم و از زیر نگاه خیره و سوالیش کمی در برم، میز که چیده شد، دوباره به حرف اومد.
- من منتظرم.
هیچ کدوم‌مون لب به غذامون نمی‌زدیم، انگاری واسه دکوری روی میز بودن. بی‌اختیار قطره اشکی از چشمم چکید که هول شده به هق‌هق افتادم؛ ولی بی‌صدا! سهیل هول ‌شد و لیوان آبی سمتم گرفت که با دست‌های لرزونم لیوان رو ازش گرفتم و یک نفس بالا دادم. خنکی آب حالم رو جا آورد و نفسم رو با فوت بیرون دادم، چند دقیقه‌ای که بینمون سکوت بود، سهیل گفت:
- دارین کم‌کم نگرانم می‌کنین روزا خانوم! مشکلی پیش اومده؟
باز هم اون حس مزاحم ترس و اضطراب! چشم‌هام رو بستم و بی‌فکر تند گفتم:
- دوسِت دارم!
تازه به خودم اومدم و با دست زدم روی دهنم، چه بی‌مقدمه! فوری گفتم:
- عه... یعنی، یعنی که!
اخم کرده بود و سوالی نگاهم می‌کرد ترسیده دوباره مثل بچه‌ها بغض کردم و با صدای لرزون ادامه دادم، من که گند زدم ادامه‌اش رو هم میرم دیگه.
- آقا سهیل من... من خیلی فکر کردم و راستش وقتی مهسا خبر... خبر ازدواجتون رو برام آورد... نتو... نتونستم تحمل کنم و باید باهاتون حرف می‌زدم، آقا سهیل من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
پارت هجده

کف دستش رو بالا آورد وبا اخمی وحشتناک بین حرفم پرید که یکه خورده به چشم‌های خشمناکش نگاه کردم.
- شما پیش خودتون چی فکر کردین؟ این که الان با حرف‌هاتون زنی رو که قراره تا چند روز دیگه بره زیر سایه من رو ترک می‌کنم؟ نه واقعاً شما راجع به من این‌طوری فکر کردین؟
لب باز کردم حرفی بزنم که دوباره دستش رو بالا آوردو با ابروهایی بالا رفته تاکیدوار گفت:
- شما فقط رفیق خواهرزاده‌‌ام هستین و من به حرمت اون این قرار شما رو قبول کردم وگرنه هیچ دلیلی نداشت که من وقتم رو صرف شما کنم، این حسی هم که دارید ازش می‌گید قطعاً با گذر زمان کم‌رنگ میشه، پس فراموشش کنید.
با گریه گفتم:
- مگه دست خودمه؟
- من هنوز حرف‌هام تموم نشده! این آخرین دیدار شخصی‌مون هست، من تا چند روز دیگه قراره متاهل و متعهد بشم هیچ خوش ندارم حستون مزاحم زندگی من بشه! امیدوارم منظورم رو روشن گفته باشم.
خیره به پلاک گردنش روی حرف ر، موندم. چه ظالمانه بحث رو خاتمه داد و حس پاکم رو مزاحم خطاب کرد، صداش دوباره بلند شد.
- من این روز رو فراموش می‌کنم، لطفاً حد خودتون رو بدونید. خداحافظ!
حتی یک لحظه‌ام وقتی حرف می‌‌‌‌زد نگاهم رو از روی پلاکش برنداشتم، رویاهام، عشق و احساسم همه و همه امروز توی این ساعت زیر حرف‌های سنگینش لگدمال شدن.
وقتی به خودم اومدم که دیدم رفته و چند نفر با ترحم نگاهم می‌کنن، سریع با دستمال کاغذی روی میز اشک‌هام رو پاک کردم و واسه یک ذره غرورم هم که شده سعی کردم جلوی این جماعت فضول اشکی نریزم و تازه معنی غرور رو فهمیدم چیه که راز بارها و بارها خواست اون رو بهم یادآوری کنه؛ ولی عشق سهیل کور و کرم کرده بود.
به محض این که در سالن رو بستم به در تکیه داده روی زمین سر خوردم و با صدا زیر گریه زدم که ستاره هلک‌کنان سمتم اومد و با دیدنم زد روی رون پاش و سمتم اومد.
- چی شده روزا؟ اتفاقی افتاده؟
با سکسکه و چشم‌هایی که از اشک تار می‌دیدم گفتم:
- در... درد... می‌کنه! درد می‌کنه!
- چی؟ چی؟ کجات خوشکلم؟ چرا داری گریه می‌کنی آخه؟ آروم باش!
با انگشت اشاره دست راستم سمت سینه چپم اشاره کردم.
- اینجام... خیلی درد... دا... ره!
ترسید.
- خاک به سرم! تو که خوب بودی! پس چی شدی تو؟ پاشو، پاشو باید بریم بیمارستان (زیر بازوم رو گرفت و وادارم کرد بایستم) پاشو دیگه دختر!
از جام تلوخوران با سرگیجه بلند شدم و ستاره رو کنار زدم، همون‌طور که می‌رفتم سمت اتاقم گفتم:
- می‌خوام بخوابم!
و به تعجب و حیرت ستاره هم توجهی نکردم.

راز***

چند روزی بود که رابطه‌ام با امید بهتر شده بود؛ اما هم‌چنان با هم شما-شما داشتیم و فامیلی هم رو صدا می‌زدیم و این برای من خوب نبود، نزدیک‌های ماشین داشتم پرسه می‌زدم که گوشی‌ام زنگ خورد، برداشتمش و با دیدن اسم ماهان ابروهام بالا پرید.
- جان... .
- الو؟ الو؟
- وا! ماهان خوبی؟
- بیچاره شدم راز! بیچاره!
اخمی کردم و گفتم:
- میگی یا نه؟
- اوف راز... من... من یک دختر رو حامله کردم!
بلند با جیغ گفتم:
- چی؟!
که نگهبان شرکت چپ چپ نگاهم کرد.
- آروم‌تر بابا گوشم کر شد.
- به درک! پسر تو می‌فهمی چه غلطی کردی؟
- نرمال نبودم و کارهام دست خودم نبود!
- خب تو غلط می‌کنی وقتی جنبه نداری می‌‌خوری!
- اَه خیر سرم زنگ زدم بهت که مثل امیر سرزنشم نکنی! به جا این حرف‌ها بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟!
چشم‌هام رو عصبی بستم.
- می‌تونی بیای شرکت؟ من مرخصی ندارم.
- باشه، باشه میام.
- تا ده دقیقه دیگه ببینمت‌ها!
- باشه دیگه اَه!
و تماس رو بی‌خداحافظی قطع کرد، پسره احمق گند زده طلب‌کار هم هست عجب‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
پارت نوزده

به کاپوت ماشین تکیه زده بودم و دست به سینه با یکی از دست‌هام صفحه خاموش گوشیم رو به آرنجم می‌کوبیدم تا که صدای موتور اومد و سرم رو چرخوندم سمت خیابون که دیدم ماهانه! تکیه‌ام رو از کاپوت گرفتم و جبهه گرفته اخمو نزدیکش شدم و دستم رو روی دست‌گیره‌‌ی موتورسیکلتش گذاشتم که هم‌زمان که داشت کلاه ایمنیش رو از سرش بیرون می‌کرد، یکه خورد.
- خب؟
- پوف می‌ذاری پیاده بشم؟
- بیا تو ماشین.
و زودتر از ماهان سوار ماشین شدم و هم‌زمان با انگشت‌های کشیده‌ام روی فرمون ضرب گرفته بودم، سوار که شد به رگبار بستمش.
- تو خر گازت گرفته بود که یک همچین حماقتی کردی؟ یا عقلت رو از دست داده بودی؟ می‌فهمی اگه دختره بره از دستت شکایت کنه چی میشه؟ بدبختی پسر بدبخت!
- یواش، الو! می‌فهمم، از دیشب که بهم گفت خواب ندارم. (یک دستش رو داخل موهاش کرد و سرش رو تکیه داد به پشتی صندلی) من همه‌‌اش مراعات می‌کردم؛ اما نمی‌دونم چی‌ شد که دیشب زیادی خوردم.
- پس نوش جانت!
دل‌خور نگاهم کرد که عصبی رو ازش گرفتم، با صدای گرفته‌ای لب زدم.
- امیر چی گفت؟
- تا تونست آبادم کرد و کم مونده بود زیر مشت و لگدهاش برم که در رفتم.
- این یکی هم نوش جونت، گوشت بشه به تنت، پسره‌‌ی احمق!
سکوت کرد که سرم رو سمتش چرخوندم، گرفته بود و کلافه. دلم واسه‌‌ا‌ش سوخت! ماهان اصلاً اهل تعهد نبود و حالا مجبور بود که زیر بار ازدواج اجباری بره. دستم رو گذاشتم روی دستش که روی رون پاش بود، نگاهم کرد و لبخند تلخی زد و دوباره چشم‌هاش رو بست.
- آه نمی‌دونم چی بگم.
- بابا میگه گندی که خودت زدی باید پاش هم وایسی.
- حق میگه خب، تو یک توله‌ گذاشتی تو دامن دختره توقع نداری که بیخیال بشه.
- آه!
- درست میشه.
پوزخند تلخی زد.
- نگو درست میشه بگو عادت می‌کنی!
متاسف نگاهش کردم، حقیقت تلخه؛ ولی حقه!
- فردا شب قراره یک مراسم جمع و جور بگیریم تا گندش درنیومده (با چشم‌های پر نگاهم کرد و لبخند تلخی زد، با بغض) ازت می‌خوام تو هم به اون مهمونی بیای، بدبخت شدن داداشت رو ببینی!
اخمی کم‌رنگی کردم‌.
- تا اطلاع ثانویه زر زدن موقوف! پسر ازدواج همچین دیو بی‌سری هم نیست‌ که تو فکرش رو می‌کنی!
تنها سرش رو تکون داد و خداحافظی گرفته‌ای کرد و از ماشین پیاده شد، من هم برای استقبالش تا نزدیک موتور سمتش رفتم و بعد این‌که گازش رو گرفت و رفت، ناگهان با صدایی که بیخ گوشم بالا شد، شونه‌هام پرید و سریع چرخیدم.
- کی بود؟
- مهندس!
- گفتم کی بود که اصلاً متوجه حضور من که سه ساعت معطلم نشدی؟
دو نکته‌‌ی مثبت! اول کِی تو شدم امید جون؟! دوم، این الان غیرتی شده؟!
لب زیرینم رو گاز گرفتم تا لبخندم رسوا نشه و واسه این که حساسش نکنم گفتم:
- یک دوست.
یک ابروش رو بالا داد و لبه‌های کتش رو پس زد و دست داخل جیب شلوارش کرد و گفت:
- دوست؟
هرلحظه بیش‌تر از کنجکاوی‌هاش خوش‌حال می‌شدم.
- بله.
فکش منقبض شد؛ اما هم‌چنان خون‌سرد گفت:
- در چه حد؟
دیگه کنجکاوی نبود، فضولی محسوب میشد، میگن هرچه قدر واسه پسر جماعت گنگ باشی بیش‌تر سمتت جذب میشن!
- آقای مهندس من فکر می‌کنم این موضوع زیادی خصوصی باشه.
خودش رو جمع کرد و اخمو گفت:
- پس دلیلی هم نداره کارهای خصوصی‌تون رو با کار عمومی یکی کنید.
لب‌هام رو توی دهنم کردم و گفتم:
- چشم! حالا کجا تشریف می‌برید؟
خیره نگاهم کرد و بعد نفسش رو فوت مانند بیرون داد و هم‌زمان که سمت ماشین می‌رفت گفت:
- معمولاً کجا میرم این وقت؟ خونه دیگه!
چه بداخلاق شده بود! هه از این که تو خماری گذاشته بودمش حرص می‌خورد و الهی تا باشه از این حرص خوردن‌ها! با عکس‌العملی که نسبت به ماهان نشون داده بود حدس زدم راهم رو دارم درست میرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
270

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین