پارت ده
نگاهش کردم که دیدم با چشمهای وق زده داره نگاهم میکنه، هه! باید عادت کنی مهندس!
ادامهی حرفم رو گرفتم.
- میخواین من شمارهی مامانم رو بدم و باهاش تماس بگیرین؟
هول شده گفت:
- نه نه! حالا که اینقدر اصرار دارید و میگید مادرتون ناراحت میشن، باشه من مشکلی ندارم اتفاقاً (لبخند کجی زد و مظلوم) خیلی هم گرسنمه!
حالا کی خواست شماره بده؟
- خب پس نوش جونتون!
براش زرشک پلو کشیدم و خواستم روی میزش بذارم که گفت:
- خودم میام.
و از پشت میزش بلند شد و روبهروم نشست، منتظر نگاهم کرد شاید فکر میکرد تنهایی قراره غذاش رو کوفت کنه؛ اما کور خونده!
مظلوم گفتم:
- میشه... میشه من هم با شما ناهارم رو بخورم؟ آخه تنهایی رو زیاد دوست ندارم!
- ن... نه مشکل که نه؛ ولی چرا خب نمیرید پیش باقی کارمندها؟ اونجا شاید بهتر بهتون خوشبگذره.
- آخه اونها همهاش درمورد کار حرف میزنن و منهم که سر از موضوعاتشون درنمیارم حوصلهام سر میره.
مثلاً دلخور شده نیم خیز شدم که بلند بشم و همزمان گفتم:
- اگه مزاحمم میرم بیرون!
فوری گفت:
- منظورم این نبود، بفرمایین لطفاً.
لبخند مرموزی توی دلم زدم؛ ولی همچنان نگران گفتم:
- آخه شاید واسهاتون بد بشه.
اخمی کرد و گفت:
- حرف بقیه واسهام مهم نیست، بهتره غذامون رو بخوریم تا سرد نشده.
لبخندم پدیدار شد، فرشته داری میبینی دیگه نه؟ اولین پله با موفقیت برداشته شد!
ناهارمون رو در سکوت خوردیم خیلی میخواستم سر حرف رو باهاش باز کنم؛ اما هرچی دنبال موضوع جالبی گشتم تو فکرم پیدا نشد. بعد ناهار گفت:
- از مادر تشکر کنید واقعاً دست پختشون حرف نداره!
خندیدم و گفتم:
- خواهش میکنم؛ اما چه دروغ گفته باشید چه نه باید تا وقتی من رانندهاتون هستم این دستپخت رو تحمل کنید و ناهار رو با ما باشید.
متعجب زده گفت:
- هان؟!
- مامان گفتن خوب نیست بذاریم شما معدهاتون به غذای رستوران عادت کنه، ما که داریم ناهار رو درست میکنیم یک پیمانه بیشتر به جایی برنمیخوره.
- نه نه! من دیگه نمیتونم بیشتر از این مدیون شما باشم. امروز هم خیلی مادرتون لطف کردن؛ ولی دیگه لازم نیست زحمت من رو بکشن، من با غذای رستوران مشکلی ندارم.
اخمی بین ابروهام نشوندم و گفتم:
- اصلاً! حرفش رو هم نزنید مامان اگه بذاره من همچین اجازهای نمیدم، اینقدر هم بیمعرفت نیستم که خودم غذای خونگی بخورم درحالی که رئیسم ناهارش رو از رستوران سفارش بده، اون هم که معلوم نیست روغنهاشون چندبار مصرف شده، مسموم نباشه و خدای نکرده واسه معدهلتون مضر باشه... .
همینطور یک کله داشتم حرف میزدم که با خنده گفت:
- باشه باشه! یک نفسی هم این وسط بکشین!
لبخندی زدم که اون هم جوابم رو با لبخندی داد و گفت:
- بازهم از مادر تشکر کنید بابت لطفشون، انشاءالله که بتونم جبران کنم.
- وظیفهست مهندس!
وقتی دید هنوز منتظر نگاهش میکنم متعجب گفت:
- حرف دیگهای هم هست؟
با لحنی لوس که خودم هم عوقام گرفت گفتم:
- پس من چی رئیس؟ ناسلامتی این همه راه رو تا خونهمون رفتم فقط از مامانم تشکر میکنین؟
اول هاج و واج نگاهم کرد بعد یک دفعه طوری زیر خنده زد که شونههام بالا پرید. خوب که خندهاش رو کرد، گفت:
- ببخشید! دست شما هم درد نکنه لطف کردین!
و دوباره خندهی کوتاهی کرد که مثلاً شاد گفتم:
- خواهش میکنم مهندس!
- حالا مهندس یا رئیس؟
فقط خندیدم و بعد از جمع کردن ظروف ازش خداحافظی کردم. چه زود خودمونی شد! خیال میکردم بیشتر زمان ببره تا بتونم نزدیکش بشم. آه فرشته این بشر چطور تونست بازیت بده؟ اخمو، به نگاه فضول منشی هم توجهی نکردم و سمت ماشینم رفتم.