. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
پارت بیست

بعد از رسوندن امید به خونه‌‌ی مستقلیش سمت خونه روندم و سرخوش زیرلب آواز می‌خوندم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد سالن شدم و بلند گفتم:
- سلام!
ستاره: سلام راز جان.
سعی کردم با شنیدن صدای منحوس ستاره این خوشی تازه به دلم اومده رو از بین نبرم پس هم‌چنان سرخوش گفتم:
- روزا نیومده؟
- آه چی بگم؟ از وقتی اومده داخل اتاقشه.
- حالش چطوره؟
سرش رو به تاسف تکون داد که لبخندم ماسید و با پرخاش گفتم:
- پس چرا بهم زنگ نزدی؟!
سمت اتاق روزا رفتم و درش رو باز کردم، به لب‌هام فاصله دادم تا حرفی بزنم که با دیدن روزا که ع×ر×ق کرده بود و با مانتو شلوار بیرونی روی تخت خوابیده بود خشکم زد، سینه‌اش تند بالا و پایین می‌رفت. سریع سمتش خیز برداشتم و با دیدن صورت سرخ و دونه‌های ع×ر×ق روی پیشونیش، حدس زدم تب کرده باشه؛ ولی چرا؟ اون که سرما نخورده بود! دستم رو که روی پیشونیش گذاشتم دیدم داره توی تب دست و پا می‌زنه پس رو به ستاره که کنارم بود فوری گفتم:
- تب داره! من میرم ماشین رو از تو پارکینگ بیارم بیرون، تو هم به روزا کمک کن.
- باشه.
با دو رفتم سمت پارکینگ و سریع ماشین رو درآوردم که همون لحظه دیدم ستاره زیر بغل روزا رو که بی‌جون داشت تلوخوران حرکت می‌کرد و پاهاش رو روی زمین می‌کشید، گرفته و کمکش می‌کنه. در ماشین رو باز کردم و سمت‌شون رفتم، به کمک ستاره روزا رو روی صندلی عقب خوابوندیم و من سریعاً پشت فرمون نشستم که ستاره گفت:
- من هم بیام؟
- لازم نیست، بابا میاد ما رو نبینه نگران میشه، من حواسم بهش هست.
سرش رو به تایید حرفم تکون داد، ظاهراً آشفته به نظر می‌رسید؛ اما همه‌‌ی زن باباها خوب بلدن چطور نقش بازی کنن.
با سرعت هرچه تمام‌تر سمت بیمارستان نزدیک خونه روندم، آینه رو روی روزا تنظیم کردم، روزا زیرلب هذیون می‌گفت و انگاری داشت کابوسی رو می‌دید، چه بلایی سر خواهرم اومده که این جوری تب کرده و داره هذیون میگه؟ به خاطر امید لعنتی از خواهرم، پاره‌‌ی تنم فاصله گرفتم؛ اما باید یک چند روزی رو بیخیال فکر انتقام می‌شدم و تمام وقت در اختیار روزا قرار می‌گرفتم. شاید می‌تونستم این‌طوری جبرانی کرده باشم.
روزا رو به یک اتاقی بردن و دکتری به همراه چند پرستار بالا سرش مشغول شدن که بالاخره دکتر از اتاق بیرون شد و نگران گفتم:
- یک‌دفعه این طوری شد! حالش خوب بود ها!
دکتر که مردی با موهای سفیدی بود لبخند کم‌رنگی زدو بین حرفم پرید، گفت:
- همراهم بیاین تا عرض کنم خدمت‌تون.
ساکت شدم و به دنبالش حرکت کردم، داخل اتاقش که شدیم، پشت میزش نشست و اشاره زد من هم بشینم و وقتی نگاه منتظر من رو دید گفت:
- همون‌طور که خودتون گفتید، دلیل تب ناگهانی خواهرتون بیهوده نبوده و ایشون به دلیل شوک عصبی‌‌ای که بهشون وارد شده بدن‌شون این واکنش رو از خودش نشون داده.
- آخه چرا؟ چه شوک عصبی؟
- این رو من هم نمی‌دونم، باید از خواهرتون بپرسید.
- خوبه که نه؟
لبخندی زد.
- بله انشاءالله تا دو الی سه ساعت دیگه به‌‌هوش میان.
سرم رو تکون دادم و با تشکری اتاقش رو ترک کردم، سمت اتاق روزا رفتم که زیر سِرُم بود، یعنی چی شده که روزا رو به این حال درآورده؟ روزا از چی ناراحته؟
کنار تختش روی صندلی نشستم و دست داغش رو توی دستم نرم فشردم و به خاطر خستگی هم که داشتم پلک‌هام آروم روی هم افتادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
پارت بیست و یک

سرم رو بلند کردم که آخم در اومد، گردنم خشک شده بود و دست بردم ماساژش بدم که از دیدن بیداری روزا که به پنجره خیره بود جاخوردم، انگاری متوجه بیداریم شد که سرش رو سمتم چرخوند. نگاهش خیلی بی‌روح و خسته بود؛ ولی چرا؟
- بیدار شدی؟
مات و مبهوت فقط سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و زیرلب اسمش رو زمزمه کردم که پوزخندی زد و لب زد.
- تا تو بری کارهای ترخیصم رو انجام بدی من هم بیرون میام.
- روزا تو حالت خوبه؟
سرش رو تکون داد و خواست از تخت پایین بیاد که سرش گیج رفت و دوباره روی تخت افتاد.
- می‌خوای تا بیش‌تر صبر کنیم، هان؟
- نوچ، می‌خوام برم خونه، بوی این‌جا حالم رو خراب می‌کنه.
- باشه پس صبر کن کارها رو انجام بدم خودم میام کمکت، خب؟
- برو.
دودل تنهاش گذاشتم و رفتم تا کارهای ترخیصش رو انجام بدم. باید هرطور شده بفهمم چی باعث به‌هم ریختن روزا شده؟ گوشیم زنگ خورد که برداشتمش و با دیدن اسم مارموز که امید بود آخی زیرلب گفتم و تازه فهمیدم که مرخصی نگرفتم.
- الو سلام.
- سلام! خانوم نعیمی؟
- وای آقای مهندس شرمنده‌! راستش واسه‌ام مشکل پیش اومده نتونستم بیام.
- چه مشکلی؟ می‌خواین من هم بیام؟
- نه نه! خیلی لطف دارید شما! من خودم از عهده‌اش برمیام منتها ازتون یک درخواستی داشتم.
- بفرمایین.
- اگه... اگه میشه من تا یک هفته‌ای سرکار نیام!
- یک هفته؟!
- لطفاً! کارم ضروریه و خیلی شخصیه.
- خب، خب، آه باشه قبول؛ اما بعدش باید جبران کنید.
- خیلی ممنونم! چشم حتماً.
- باز هم اگه نیازی به کمک داشتین من هستم.
تو فقط شرت رو کم کن کمک پیش کش آقا!
- بازهم مرسی بابت لطف‌تون، اگه اجازه بدید من قطع کنم.
- آهان بله، خداحافظ.
- خدانگه‌دار.
پوفی کشیدم و گوشی‌ رو داخل جیب مانتوم پرت کردم و سمت اتاق روزا رفتم که دیدم با تکیه به دیوار داره راه میره، حرصی شده سمتش رفتم و زیر بازوش رو گرفتم و هم‌چنان غر زدم.
- کله‌شق! خوبه گفتم صبر کن بیام دنبالت.
- حوصله ندارم راز!
دوباره فوتی کشیدم و روزا رو سمت ماشین بردم. همین که به خونه رسیدیم، سیل سوال و توبیخ بابا روان شد.
بابا: حالت خوبه روزا؟
- بابا حالش خوبه، اگه بذارید فعلاً تنها باشه، نیاز به استراحت داره.
بابا: یعنی چی؟ این دختر چند روزه تو خودشه، لااقل بگه چرا همچین شده نگران نباشیم خب!
صدای خروسک شده‌‌ی روزا بلند شد.
- بابا جون من خوبم! باور کنید، همین که راز گفت، کمی که استراحت کنم حالم خوب میشه.
بابا: پوف! یک شب تو بیمارستان بستری شدی و میگی خوبی؟ اگه دیشب دیروقت نمیومدم خونه حتماً به بیمارستان میومدم تا از دکترت بپرسم چته؟ تو که نمیگی!
ستاره: آرمین جان دخترها خسته‌ان بذار واسه یک وقت دیگه.
به دستش که روی بازوی بابا بود نگاه کردم و دندون روی هم سابیدم، هنوز بعد از گذشت چندسال نتونستم وجودش رو توی این خونه به خودم هلاجی کنم. با حرف ستاره بابا کلافه رفت توی حیاط و من روزا رو به اتاقش هدایت کردم، هنوز سست بود و ضعف داشت که روبه ستاره گفتم یک لیوان شربتی واسه روزا بیاره. روزا روی تختش نشست و من به کمکش رفتم تا لباس‌هاش رو عوض کنه. لب به شربتی که ستاره آورده بود نزد و با بی‌حوصلگی گفت که می‌خواد تنها باشه و خیلی خسته‌ است. ما هم به ناچار تنهاش گذاشتیم، هنوز لباس‌های دیروزی تنم بود و بوی ع×ر×ق می‌دادم، پس همین که لباس‌های خونگیم رو از توی کمد انتخاب کردم سمت حموم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
پارت بیست و دو

تمام یک هفته مرخصی که گرفته بودم رو بالای سر روزا موندم و حتی به مهمونی‌‌ای که ماهان گفته بود نتونستم برم و دلیلش رو هم گفتم، با حال آشفته‌ای هم که داشت برای روزا دعای شفاعت کرد. شب‌ها توی اتاقش می‌خوابیدم تا اگه نیازی به کمک داشت من باشم. توی خواب مدام هذیون می‌گفت و حتی گاهی وقت‌ها اسم سهیل رو به زبون می‌آورد که حدس زدم ممکنه اتفاقی بین روزا و سهیل افتاده که روزا به این حال و روز افتاده، روزها گوشه‌‌ی تختش کز می‌کرد و به یک گوشه خیره می‌‌‌شد. بعضی وقت‌ها یا پوزخند می‌‌‌زد و با خودش حرفی رو زمزمه می‌کرد یا دوباره می‌‌‌زد زیر گریه و من رو هم دیگه کم کم داشت کلافه می‌کرد تا این‌که بالاخره با اصرارهای من شروع به حرف زدن کرد.
- اَه روزا بس کن دیگه! مدام اشک، مدام گریه و زاری خسته نشدی؟ دِ بگو چه مرگت شده؟
- ولم کن راز!
کنارش روی تخت نشسته بودم، کمی سمتش خزیدم و گفتم:
- ببین به جون مامان اگه نگی چی شده، دیگه نه من نه تو ها! (جیغ زدم) بگو دیگه لامصب!
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و با گریه که شده بود همدم این روزهاش گفت:
- چی بگم؟ از دل شکسته‌‌ام؟ یا این که حق با تو بود و سهیل رو از دست دادم؟ دِ چی بگم هان؟ از کدوم دردم بگم؟ این که کارت عروسیش رو برام داده؟ بابا خسته‌ام، درد دارم! بذارین به حال خودم بمیرم!
خشک زده بهش نگاه می‌کردم که یک‌دفعه دیدم داره خودزنی می‌کنه سریع دست‌هاش رو گرفتم و اون با موهایی که افشون روی صورتش ریخته بود، چشم بسته ضجه میزد. بغضم گرفت و دوباره یک حس نفرت نسبت به پسرها توی دلم اضافه شد و شیطون وجودم اسم امید رو ارور می‌داد که خیلی خوب طعمه‌ای بود واسه تمام این اشک‌ها، هرچند که من فقط برای فرشته نزدیکش شده بودم؛ ولی با حال روزا درسته که دستم به سهیل نمی‌رسید؛ اما هم‌جنسش توی چنگم بود و به راحتی می‌تونستم بازیش بدم. اشک پسرها مصادف با خنده‌های من می‌‌شد!
روزا رو توی بغلم گرفتم و نوازشش کردم تا آروم بشه و توی دلم زمزمه کردم: تقاص تک تک این مروارید اشک‌های تو رو پس میدن، مطمئن باش. سر روزا روی شونه‌ام سنگین شد که فهمیدم خوابش برده، به آهستگی روی تخت خوابوندمش و موهایی که چند روزه شسته نشده بود رو از روی صورت خیس اشک و سرخش کنار زدم. با انگشت شصتم اشک‌هاش رو پاک کردم و با حال تاسفی از اتاق خارج شدم. دیگه مرخصیم رو به پایان بود و روزایی که تازه درد عمیقش رو فهمیده بودم نگرانم می‌کرد، می‌ترسیدم روزا هم مثل فرشته که به خاطر شکست عشقی که خورده بود خودکشی کنه و این عجیب من رو می‌ترسوند.
فردای اون روز که آخرین روز مرخصیم بود داشتم ورزش صبحگاهیم رو انجام می‌دادم که در کمال تعجب روزا رو دیدم که سرحال سمتم اومد و هم‌زمان که داشت حرکات کششی می‌رفت رو به من لبخند زد.
- صبح بخیر آبجی!
گیج و مات لب زدم.
- صبح... صبح بخیر! روزا تو حالت خوبه؟
- مشخص نیست؟
- آخه... آخه دیروز که... .
بین حرفم پرید.
- دیروز رو ولش، راستش دیروز که اون حرف‌ها رو بهت زدم خیلی حالم خوب شد، شاید نیاز داشتم که خودم رو خالی کنم. یک هفته عزاداری کردم براش بس بود، اون الان خوش‌خوشانش هست پس من چرا بی‌خودی زار بزنم؟
لبخندی کج زدم.
- ایولا! می‌بینم عاقل شدی!
بیخیال حرفم سمت استخر اشاره کرد و با شیطنت گفت:
- هستی یک مسابقه تا استخر بریم؟
ته نگاهش، صداش بغض و غم داشت؛ اما به خاطر این که من هم بتونم کمکش کنم تا راحت‌تر این شکست رو بپذیره پس یک ابروم رو بالا دادم و مغرور گفتم:
- باشه خودت خواستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #24
پارت بیست و سه

شب به اصرار روزا حاضر شدم که باهم بیرون بریم، بابا و ستاره که می‌دیدن حالش دوباره روبه‌راه شده خیلی ابراز خوش‌حالی کردن؛ ولی منی که بیش‌تر از هرکسی نزدیکش بودم می‌دونستم تمام این‌ها فقط تظاهره و امیدوار بودم بتونه دردش رو تحمل کنه.
هوا کمی سرد شده بود؛ اما حس لذت بخشی رو به آدم القا می‌کرد.
- ووی چه سرده!
لبخند محوی زد و گفت:
- اتفاقاً خیلی هم هوا خوبه! تو زیادی سرمایی هستی.
- میگم هستی بریم یک نسکافه‌ای چیزی بزنیم؟
- نه فقط می‌خوام توی تاریکی شب کنار مردم قدم بزنم همین.
- باشه هرطور میلته.
سرم پایین بود و شونه به شونه روزا حرکت می‌کردم که ناگهان صدای متعجب‌زده‌ای به گوشم خورد.
- خانم نعیمی؟!
سرم رو بالا آوردم که چشم‌های وق زده‌‌ی امید رو دیدم، اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
- آقای مهندس؟!
روزا گیج گفت:
- معرفی نمی‌کنی؟
به خودم اومدم و لبخند دستپاچه‌ای زدم.
- بله، آقای مهندس خواهرم روزا. روزا جان رئیسم، جناب رضایی.
روزا سرش رو به احترام و معارفتی که صورت گرفته بود کمی خم کرد و با لبخندی خانومانه گفت:
- سلام خوشبختم آقای رضایی!
امید: سلام من هم هم‌چنین؛ خواهرتون نگفته بودن یک خواهر دوقلو دارن!
پوزخندی محو زدم و گفتم:
- لازم بود که بگم رئیس؟
فهمید چه سوتی‌‌ای داده سعی کرد با لبخندی چندش موضوع رو جمع کنه.
- عه خیر، همین‌طوری گفتم. آخه باعث تعجبم شد زیادی شبیه هم‌دیگه‌ هستین!
- خب دوقلو هستیم دیگه.
از این که باز هم ضایعش کردم حرصی شد؛ ولی چیزی نگفت. روزا با همون لبخند محجوبش رو به ما گفت:
- من میرم کمی قدم بزنم، راز کارت که تموم شد بیا، آقای رضایی از دیدنتون خوش‌حال شدم با اجازه.
امید سرش رو به احترام کمی خم کرد و روزا از کنارمون گذشت که امید گفت:
- می‌بینم که خیلی کارتون واجبه! قدم زدن و وقت گذروندن با خونواده.
کنایه‌اش رو گرفتم و گفتم:
- اولاً رئیس الان از زمان کاری من هم گذشته، دوماً من فردا میام دیگه و قرار شد یک هفته مرخصیم رو هم جبران کنم غیر از اینِ؟
- ماشاءالله از زبون کم نمیارین! تیز و تند!
پوزخندم رو قورت دادم که دوباره صداش اومد.
- حالا که می‌‌گید وقت کاریتون تموم شده پس لزومی هم نداره من رو رئیس یا آقای مهندس خطاب کنید.
گوش‌هام تیز شد و مثلاً متعجب گفتم:
- پس چی صداتون کنم؟!
- معلومه اسمم رو، امید.
خیره و عمیق به چشم‌هاش نگاه کردم، آفرین! خوب داری راه میای امید جون!
- آخه نمیشه که... .
- وا! چرا نشه؟ زمان‌هایی که تنهاییم لزومی نداره من رو با صفت کاریم خطاب کنید.
مرموز گفتم:
- بله حق با شماست، ما که معمولاً بیش‌تر وقت‌ها تنهاییم؛ ولی خب اگه می‌خواین جدا از محیط کار اسم‌ شریفتون رو بگم مشکلی نیست.
کنایه‌ام رو گرفت که با خنده و لحنی مثل من مرموز گفت:
- می‌تونید هروقت خواستید اسم کوچیکم رو صدا کنید.
لبخندی کج زدم.
- خب رئی... عه یعنی آقا امید من دیگه برم روزا منتظره.
لبخندی به حساب جنتلمن زد و گفت:
- پس، فردا می‌بینمتون، خانم راز.
با چشم‌هایی گرد نگاهش کردم که لبخندش عمیق‌تر شد و خداحافظی کرد، این‌قدر حیرت‌زده شده بودم که نتونستم جوابش رو بدم. کم کم لبخندی شیطانی روی لب‌هام نقش بست و زمزمه کردم.
- دومین قدم هم با موفقیت طی شد!
نفس عمیق کشیدم و با شادمانی سمت روزا که روی نیمکت پارک نشسته بود رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #25
پارت بیست و چهار

به خونه که برگشتیم هرکس سمت اتاق خودش رفت. روی تخت طاق‌باز دراز کشیده بودم و با یادآوری امیر که گفت همسرش خیلی تمایل داره من رو ببینه یکی کوبیدم به سرم و کلاً این روزها روزا حواسم رو پرت خودش کرده بود. زودی به امیر پیامک دادم که: فرداشب ساعت ده آزادم می‌تونی بانو رو بیاری؟
و بعد به ماهان زنگ زدم تا حالش رو بپرسم، عجیب این روزها همه چی به‌هم ریخته بود! بعد چند بوق صدای گرفته‌اش بلند شد.
- الو؟
- ماهان؟!
- چی می‌خوای راز؟ بگو حوصله ندارم!
متاسف گفتم:
- مجلس چطور بود؟
پوزخندی زد.
- اگه منظورت مجلس عزای من بود که آره همه چی حل شد و دختره رو بستن به ریش‌مون.
- عه ماهان! خودت کردی.
حرفم رو با داد برید.
- آره خودم کردم و خاک تو سرم! خوب شد؟ زنگ زدی که این‌ها رو بگی؟
ناگهان با صدای بوق خوردن گوشی فهمیدم تماس رو قطع کرده، آهی کشیدم و گوشی رو روی عسلی گذاشتم که صدای پیامکی اومد.
برداشتمش که دیدم پیام اومده.
امیر: چه عجب! باشه حتماً بهش میگم، فردا خبرت می‌کنم.
- منتظرم.
دوباره گذاشتمش روی عسلی و پلک‌هام سنگین شدن خواستم بخوابم که دوباره صدای آلارم گوشی بالا رفت و حرصی برداشتمش؛ ولی با دیدن اسم ماهان متعجب و نگران شدم.
- چیه؟
صدای ماهان حالا شرمنده بود.
- خواهری ببخشید!
لبخندی محو زدم، الان فکر می‌کرد که از دستش ناراحتم؟ شاید اگه غیر از الان بود، بهم برمی‌خورد؛ ولی الان اون هم توی چنین شرایطی که داشت نه.
- فراموشش کن، درکت می‌کنم.
با بغضی مردونه لب زد.
- نوکریم!
- ماهان؟ داداش جونم! شاید بهتره همه چیز رو بسپریش به زمان، چه معلوم که دختره دلت رو نبره؟
- هه اون که اصلاً؛ ولی به قول تو باید سپرد به زمان شاید بشه اجباراً با این موضوع کنار اومد.
سکوتی بین‌مون شد که گفتم:
- غصه نخور، الان هم برو بخواب که فقط خواب می‌تونه آرومت کنه.
- تِه! خواب؟ چند روزه بی‌خوابی زده به سرم، چی میگی تو؟
نگران گفتم:
- پس چرا به من چیزی نگفتی؟!
- تو سرت گیر روزا بود، دلیلی هم نداشت بهت بگم، گندی که خودم زدم، خودم هم باید تاوان پس بدم.
- خب لااقل به امیر می‌گفتی، تنهایی افسرده‌‌ات می‌‌‌کنه!
- امیر که هیچی نگو، آقا اصلاً باهام حرف هم نمی‌زنه.
نفسم رو با حرص دادم بیرون، امان از این امیر با اخلاق بابابزرگونه‌اش!
کمی با ماهان حرف زدم تا آرومش کنم؛ اما بهتر نمی‌‌‌شد و در آخر خداحافظی کردیم و من با کلی فکر و فکر بعد از یکی دو ساعت خوابم برد.
روی بوق فشار دادم که آقا بعد از پنج دقیقه‌‌ی دیگه از خونه بیرون زد، کلی از برنامه‌هایی که براش چیده بودم عقب مونده بودم و حالا جهشی باید حرکت می‌کردم.
در کمال تعجبم روی صندلی جلو نشست و جواب تعجبم رو با زدن حرف داد.
- سلام، چه خوب که اومدین! راستش با راننده‌‌ی جدید اصلاً حال نمی‌کردم.
آب دهنم رو قورت دادم، اینی که گفت یعنی چی؟ تعبیرش چیه؟ می‌خواد غیرمستقیم بگه با من حال می‌کنه؟ آیا این‌ رفتارهای اخیرش چراغ سبز نیستن؟! لبخند کجی زدم و گفتم:
- سلام!
عمیق نگاهم کرد و گفت:
- تو این مدتی که نبودین تازه قدرتون رو دونستم!
- آدم‌ها تا چیزی رو از دست ندن که قدرش رو نمی‌دونن.
کنایه‌‌‌ی من رو به تعبیر خودشیفتگیم گرفت و با خنده گفت:
- اوه! بله بله، کاملاً حق با شماست.
پوزخندی زدم و سمت شرکت روندم. دیگه بینمون حرفی زده نشد تا این که به شرکت رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #26
پارت بیست و پنج

از ماشین که پیاده شد، دور زد و سمت شیشه طرف من سر خم کرد و گفت:
- منتظر دست‌پخت مادر هستیم!
چشمکی زدوبا لبخندی رفت، اگه می‌دونستم دوریم این طوری اون هم با این سرعت رامش می‌کنه زودتر غیب می‌شدم، خنده که سهله قهقهه‌ای از سرخوشی زدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم، اشک گوشه‌‌‌ی چشمم رو پاک کردم، داری به ته دره دعوت میشی امیدجون! حسی از درونم عذاب می‌کشید که می‌دونستم وجدانمه؛ ولی من با پا گذاشتن توی این بازی به تمام اعتقادات انسانی و احساسی پشت کرده بودم و هیچ چیزی واسه‌ام مهم‌تر از آخر این مسیر نیست! براش برنامه‌ها دارم!
نزدیک‌های ظهر بود که اهل خونه یک ناهاری رو دست و پا کردن و من از همون ناهار برای امید بردم.
منشی با دیدن من و ظرف توی دستم پوزخندی زد و با امید تماس گرفت که اجازه صادر شد و منشی با پشت چشم نازک کردنش ادا اومد که یعنی می‌تونم برم، من هم پوزخندی حواله‌اش کردم و سمت در اتاق ریاست رفتم. تقه‌ای به در زدم که صدای جدیش بلند شد.
- بفرمایین.
دستگیره‌‌ی در رو کشیدم و داخل شدم، امید با دیدن ظرف غذای توی دستم چشم‌هاش برقی زد و با لبخندی گفت:
- درست سر موقع!
با خودم گفتم: خب مگه مرض داری از خونواده جدا میشی که حالا واسه یک غذای خونگی این‌طوری له‌له بزنی؟
ولی خب هرچی بود واسه من یکی که عالی میشد! آخه با همین بهونه ناهار می‌تونستم بیش‌تر نزدیکش باشم!
امید دور دهنش رو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت:
- خیلی مشتاقم مادر رو از نزدیک ببینم! باید حتماً این لطف‌هاشون رو جبران کنم، دست‌پخت‌شون برخلاف گفته‌تون حسابی نمک‌گیر بود.
ناگهان حسی ترس به دلم چنگ زد، نمی‌دونم چرا؛ ولی حس کردم که امید می‌خواد با بهونه یا بی‌بهونه به خونواده‌ام نزدیک بشه و قرار نبود پای امید به خون‌مون باز بشه؛ اما برای این که حساسش نکنم گفتم:
- حتماً! اتفاقاً مامان هم خیلی تمایل دارن شما رو ببینن (با مرموزی) آخه تو خونه خیلی از شما حرف می‌زنم.
لبخند کجی زد و با شیطنت گفت:
- حالا چی چی پشت‌ سرم غیبت می‌کنین؟
خنده‌‌‌ی کوتاهی کردم که بیش‌تر قصد دل‌بری داشتم و به اون که مسخ شده با لبخندی کم‌رنگ زل زده بود بهم گفتم:
- باور کنید غیبت نیست، همه‌‌‌اش از حسن کاری‌تون حرف می‌زنم، آخه ماشاءالله با این سن کم‌تون زیادی موفقید و پیشرفت دارین!
همون‌طور خیره بود که کم‌کم معذب شدم و گلوم رو صاف کرده گفتم:
- پس من دیگه با اجازه‌تون برم.
از جام بلند شدم و ظرف به دست سمت در رفتم که گفت:
- خانم راز؟
آب دهنم رو قورت دادم، آروم باش راز چرا دستپاچه میشی وقتی صدات می‌زنه؟
چرخیدم سمتش و با لبخندی مصنوعی نگاهش کردم که چشم‌هاش رو نرم روی هم بست و بعد از کمی مکث بازشون کرد و لب زد.
- هیچی بفرمایید.
اگه یک درصد هم شک داشتم این بشر ذره عقلی داشته باشه؛ اما الان دیگه شکم به یقین تبدیل شد که واقعاً خله!
لبخندم رو تکرار کردم و سمت در رفتم. در رو که بستم نفسم رو فوت مانند بیرون دادم و حتی نیم‌نگاهی هم به منشی که مثلاً مشغول برگ‌های زیر دستش بود ننداختم.
دوباره مشغول کار شدم و از روزا کناره گرفتم؛ ولی می‌دیدم که مثل همیشه نیست و خواهر من ذره ذره داره آب میره، خنده‌هاش، شیطنت‌هاش همه زوری و ظاهری هست. خونه دیگه مثل قبل از سر و صداهاش پر نیست و بیش‌تر وقتش رو داخل اتاقش صرف می‌کنه و خودش رو سرگرم درس و جزوه‌هاش داره؛ نگرانش بودم و کاری از دستم ساخته نبود روزا باید خودش از پس این مشکل روحیش برمی‌‌‌اومد. با همسر آینده‌‌ی امیرهم آشنا شدم، یک زن خوش قیافه و خوش‌اخلاقی بود و آداب معاشرت حالیش می‌‌‌شد، قیافه‌اش به خاطره هیکل نسبتاً بزرگی که داشت از سنش بالاتر نشون می‌داد؛ اما درکل خوب تحفه‌ای بود و براشون ابراز تبریک و خوشبختی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #27
پارت بیست و شش

بعد این که امید رو به خونه‌اش رسوندم به ماهان زنگ زدم که قراری باهم بذاریم؛ ولی هرچی زنگ زدم جوابی نداد و نگران سمت خونه‌ای که جدیداً به خاطره ازدواجش خریده بود رفتم. از ماشین پیاده شدم و سمت آپارتمانی که ماهان تو طبقه هفتمش بود رفتم، زنگ رو به صدا درآوردم که صدای ظریف زنی به گوش رسید.
- بفرمایین.
- منزل آقای محتشم؟
متعجب گفت:
- بله بفرمایین!
ماهان اسمش رو بهم گفته بود، هانیه. برای همین گفتم:
- هانیه جون میشه در رو باز کنی؟
- شما؟
لبخندی کم‌رنگ زدم، صداش مضطرب بود
- باز کن می‌فهمی.
بالاخره صدای تیک باز شدن در اومد و من داخل شدم.
از آسانسور که بیرون اومدم، مقابلم جلوی در واحدی که برای ماهان بود دختری ریزجثه که به خاطره لاغریش گردی شکمش نمایان بود، دیدم. چهره دختره زیادی بچه‌گونه؛ اما دلنشین بود! سمتش با لبخندی رفتم و به اون که کنجکاو نگاهم می‌کرد دست دراز کردم و گفتم:
- من رازم.
مطمئن بودم که ماهان حتماً درموردم برایش گفته آخه از من واسه تمام دوست‌دخترهاش گفته بود و بماند که از این‌که حرص و حسادت‌شون رو درمی‌آورد چه لذتی می‌برد.
هانیه اخم کم‌رنگی کرد و با صدای سردی گفت:
- بله؟
حتی دستش رو توی دستم نذاشت و من با تک‌خندی دستم رو کنار بدنم گذاشتم و گفتم:
- تعارفم نمی‌کنی بیام تو؟
دودل نگاهم کردو بالاخره با بی‌میلی کنار رفت، خونه تر و تمیز و بوی خوبی از اون به مشام می‌رسید، معلومه اهل زندگیه!
- ماهان نیست؟
اخمش عمیق‌تر شدو می‌دونستم حسادت زنانه‌اش با فهمیدن این‌که من کی هستم گل کرده.
- برای چی می‌پرسی؟
لبخندزنان گفتم:
- گوشیش رو جواب نمیده نگرانش شدم.
دستی که روی کمرش زده بود، سست آویزون شد و با قیافه‌‌ی آویزونی لب زد.
- توهم نمی‌دونی؟
اخمی کردم.
- از چی؟
بغض کرد و روی مبلی نشست و دستش رو روی دسته مبل و سرش رو به همون دستش تکیه داد، نگران کنارش روی مبلی نشستم و گفتم:
- طوری شده؟
قطره اشکی از چشمش چکید و با لبی لرزون بغض کرده گفت:
- خیال می‌کردم تو که رفیقشی ازش خبر داری، آخه ماهان من رو آدم‌ هم حساب نداره! (هق) انگار این بچه رو من تنهایی ساختمش، هرشب دیر وقت میومد خونه؛ ولی امروز از صبح که رفته بیرون تا الان خبری ازش ندارم! هرچی هم به گوشیش زنگ می‌زنم جوابم رو نمیده!
و دوباره به هق‌هق کردن افتاد. عجب پسره نفهمی هست! دستم رو روی پای هانیه بابت هم‌دردی گذاشتم و گوشیم رو برداشتم، نگاهی به ساعتش کردم حدوداً یازده شب بود و واسه این‌که خونواده نگرانم نشن به روزا زنگ زدم و گفتم ممکنه دیر برسم خونه و قبل این که فوضولی کنه، تماس رو قطع کردم.
- هانیه جان آروم باش عزیزم! اصلاً این قدر زنگ می‌زنیم تا جواب بده هوم؟
سرش رو بالا آورد و چندی خیره نگاهم کرد، ناگهان خودش رو با هق‌هق بلندی توی بغلم پرت کرد و گفت:
- من رو ببخش راز جان! من... من فکر می‌کردم ماهان به خاطر تو این‌قدر با من لجه!
- هیش دختر آروم باش! (پشت کمرش رو نوازش کردم) بین من و ماهان فقط رفاقته همین‌.
- می‌دونم، می‌دونم یعنی الان مطمئن شدم.
از بغلم بیرون اومد و فینی کرد و اشک‌هاش رو پاک کرد.
- ماهان اگه ببینه من بهش زنگ می‌زنم جوابم رو نمیده، می‌‌‌شه تو باهاش تماس بگیری؟
لحن صداش پر از التماس بود که دلم واسه‌اش جزغاله شد، دندون قروچه‌ای کردم. ماهان درسته که اهل ازدواج نبود و به زور زیربار این وصلت و تعهد رفته؛ اما باید پای گندش می‌موند. حالا اون به کنار چطور دلش میاد یک زن حامله رو هرشب تا دیروقت تنها بذاره؟! حتماً باید باهاش حرف می‌زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #28
پارت بیست و هفت

تا دوازده هرچی زنگ زدم گوشیش رو جوابی نداد و در آخر از دسترس خارج کرد، هانیه هم‌چنان گریه می‌کرد و این نه برای خودش و نه برای بچه‌اش خوب نبود! پس گفتم:
- هانیه جان حاضرشو ببرمت خونه‌‌‌ی پدرت، ماهان معلوم نیست کی از خر شیطون پایین بره و برگرده خونه.
فینی کرد و با تکون دادن سرش سمت اتاق‌خوابش رفت. چندی بعد حاضر و آماده با سا×کـ×ـی سمتم اومد، س×ا×ک رو با اصرار از دستش گرفتم و با هم از خونه بیرون زدیم. آدرس رو که بهم داد راه افتادم و حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد جلوی یک ویلا ترمز کردم. از من تشکر کرد و با قول این‌که اگه خبری از ماهان به دست آوردم حتماً باخبرش کنم سمت ویلا رفت. از سر و وضعش معلوم بود که بچه مایه‌داره؛ اما از این که شکایتی نکرده و تو یک آپارتمانی با متجاوزگرش زندگی می‌کنه حدس زدم احساسی درمیون باشه؛ ولی یک‌طرفه!
کوچه رو پیچیدم و سمت خیابون روندم که با این که دیروقت بود؛ ولی بودن کسانی که تو کوچه خیابون‌ها پرسه بزنن. نزدیک‌های خونه بودم که ماشین صدایی داد و بعد از این‌که تکونی خورد خاموش شد، با متوجه شدن این‌که بنزین ماشین تموم شده، حرصی با کف دست‌هام روی فرمون کوبیدم. هوا تاریک بود و خلوت! از ماشین پیاده شدم شاید فرجی می‌‌‌شد کسی رو پیدا می‌کردم؛ اما با گذشت ده دقیقه که کسی نیومد آهی کشیدم و سمت ماشین رفتم، پیاده رفتن اون هم تا خونه، خریت بود و پس اجباراً مجبور بودم یا داخل ماشین منتظر بمونم که باز هم حماقت بود یا به بابا زنگ بزنم. دست‌گیره در ماشین رو که کشیدم هنوز در باز نشده بود که کسی به شونه‌ام زد، یکه خورده چرخیدم عقب که ناگهان طرف اسپری فلفل به چشم‌هام زد و از سوزش جیغ خفه‌ای کشیدم. من که درگیر سوزش چشم‌های بسته شده‌‌ام بودم، طرف از فرصت استفاده کرد و دستم رو کشید و من که نمی‌تونستم جایی رو ببینم تقلاهای ضعیفی کردم؛ اما بی‌فایده بود و خودم رو یک‌لحظه داخل ماشین دیگه‌ای حس کردم. بیخیال درد و سوزش شدم و به سختی و با پلک‌های تندی که می‌زدم تا بتونم چشم‌هام رو باز نگه دارم درحالی که از سوزش اشک‌ می‌ریختم جیغ‌جیغ کنان گفتم:
- من رو کجا می‌برین آشقال‌های حیوون! کرین؟ با شماهام ولم کنین! اصلاً کی هستین؟ هان؟ ولم کنید! کمک، کمک!
هرچه قدر کولی بازی درآوردم جوابی نداشت و درآخر ماشین بالاخره توقف کرد، کسی که طرف شاگرد نشسته بود سمتم اومد و دستم رو کشید که تلوخوران از ماشین پیاده شدم. وحشیانه من رو داخل باغی کشوندن که با دیدن چند مرد کت و شلواری و هیکلی خود به خود دهنم بسته شد.
یکی از مردهایی که همراهم داخل ماشین بود با صدای زمخت و لاتیش گفت:
- به رئیس بگو دختره رو آوردیم.
ترسیده رو بهش کردم.
- رئیس دیگه کدوم خری هست؟ من رو اشتباه گرفتین آقا!
اما هیچ کدوم‌شون حرفی نزدن انگاری بت تشریف دارن، حرصی مشت‌هام رو به‌هم فشردم که صدای بشاشی از پشت‌ سر متعجبم کرد!
- راز نعیمی!
سمت صدا چرخیدم و با دیدن مردی جوون و لاغراندام جاخوردم.
- تو کی هستی؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟
- هیش، یواش یواش دختر جون.
- بهت میگم کدوم خری هستی؟ با من چی‌کار داری؟
اخمی کرد و با سر به یکی از اون هرکول‌ها اشاره کرد که تعبیرش شد، من رو ببرن. ترسیده از این‌که دو نفر سمتم دارن میان تند تند گفتم:
- نزدیکم بیاین جیغ می‌زنم! اصلاً می‌دونین من کی هستم؟ بدبخت‌ها بابام سرهنگه بفهمه من رو دزدیدین، بیچاره‌تون می‌کنه!
بی‌توجه به کری خوندن‌هام هردو بازوم رو چنگ زدن و به من که با تقلا و اصرار پا روی زمین می‌کشیدم تا همراهشون نرم توجهی نکردن و در آخر خودم رو توی اتاق نگهبانی اسیر شده دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #29
پارت بیست و هشت

سمت در بسته شده خیز برداشتم و با مشت و لگدهام به جون در افتادم‌.
- این در رو بازکنین! من رو به کدوم خراب شده‌ای آوردین؟ چی از جونم می‌خواین آخه؟!
وقتی دیدم کسی جوابم رو نمیده حرصی محکم لگدی به در زدم که پای خودم به درد اومد و با قیافه‌‌‌ی مچاله شده‌ای پام رو سمت شکمم جمع کردم و با دست‌هام سرانگشت‌هام رو که داخل کفش بود رو فشردم، درآخر لنگ‌زنان سمت صندلی چرخ‌داره کهنه‌ای رفتم و روش نشستم. به اطراف نگاهی انداختم و جز چند خرت و پرت به درد نخوری چیز خاصی پیدا نکردم، همه‌‌اش یک تلویزیون کوچیک قدیمی که روی میز فلزی بزرگی بود و تخت‌خواب یک نفره‌ و صندلی، دو پنجره داشت که روی یکی از پنجره‌ها شیشه‌هاش رو با روزنامه پوشونده بودن، فوتی کردم و ضربان قلبم بالا رفته بود تا این‌که در باز شد و قامت دو هرکول و سپس پشت‌سرشون اون مردک مارموز که انگاری رئیس‌شون بود نمایان شد.
از جا بلند شدم و حرصی با فک منقبض شده‌ای نگاهش کردم که پوزخندی زد.
- می‌بینم آروم شدی! خوبه، چون که من نه می‌خوام اذیتت کنم و نه حوصله‌‌ی این جنگولک بازی‌ها رو دارم.
- تِه! من رو دزدیدین بعد میگی کاریم نداری؟
- اهل معامله هستی؟
- چه معامله‌ای بابا؟ ولم کن می‌خوام برم.
- ببین دخترجون من همیشه این‌قدر آروم‌ نیستم‌ها! کاری نکن این‌قدر این‌جا نگهت دارم تا تسلیم بشی، به نفعته خوب به حرف‌هام گوش کنی (مرموز) دختر بافهمی هستی!
به خاطر تهدیدهاش ترسیدم و از اون‌جایی هم که کاری از دستم برنمیومد پس به ناچار گفتم:
- فقط زود، که اصلاً حوصله ندارم!
- حالا شد!
روی تخت نشست و هرکول‌ها مثل ستون جلوی در رو گرفته بودن و من هم با نگاه پرغیض و حرصی که واسه‌شون رفتم روی صندلی نشستم.
- من علی قنبری هستم و تو یک شرکت در حیطه‌‌‌ی ساختمان‌سازی و نقشه‌کشی فعالیت می‌کنم، به زبون دیگه میشه گفت یک جور‌هایی هم‌رشته‌‌ی رئیس جونت امید هستم.
- خب به من چه!
تک‌خنده‌ای کرد.
- عجول نباش دختر! خب معمولاً دو شرکت یا باهم شریک میشن و یا رقیب، متاسفانه باید بگم امید هیچ‌وقت شراکت با من رو قبول نکرد و واسه همین رقیب‌های تنگاتنگ هم‌دیگه‌ایم.
- این که چیزه تازه‌ای نیست، اون با هرکسی شریک نمیشه.
لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و بعد از همون پایین با مسخرگی نگاهم کرد.
- امید پسر سرسختی هست؛ ولی من هم کم کسی نیستم. چند مدته که تو رو زیر نظر دارم.
جبهه گرفته نگاهش کردم که کف دستش رو به معنای آروم باش بالا آورد.
- متوجه شدم راننده‌‌‌ی شخصی‌اش هستی و خب این می‌تونه کمک خوبی باشه واسه‌‌ی من.
- بی‌مقدمه باش خواهشاً.
- باشه (تیز نگاه کرد) ازت می‌خوام کارهای امید رو مو به ‌مو برام گزارش بدی، این‌که با چه شرکت‌هایی قرارداد می‌بنده؟ چند روزه و از این دست اطلاعات.
- اون وقت حضرت‌عالی چطور به این نتیجه رسیدن که من باهاتون هم‌کاری می‌کنم؟
- تو تمام سال‌های کاریم متوجه یک چیز شدم، این که پول می‌تونه قاضی دادگاه رو هم بخره.
- مسخره‌‌ست!
- تو این‌طور فکر کن؛ اما من به این موضوع اعتقاد دارم.
خیره در سکوت به‌هم نگاه کردیم که جدی گفت:
- با صد تومن چطوری؟ پنجاه اول کار و پنجاه بعد پایان کارت.
پوزخندی زدم.
- مگه قبول کردم؟
- صد و ده.
اخمو از جا پریدم و غریدم.
- من رو چی فرض کردی؟
- صد و بیست و پنج، دیگه منصفانه‌ست.
خنده هیستریکی تحویلش دادم و دوباره عصبی غریدم.
- حالیته میگم من اهلش نیستم؟
- چرا؟
- یعنی چی که چرا؟ معلومه من... .
ناگهان حرفم با اروری که حس شیطانیم زد نیمه موند، امید! تمام صحنه‌های گریه و زاری فرشته بابت این‌که امید احساسش رو به بازی گرفته بود و در آخر با قوطی قرص خالی روی عسلی که برعکس شده بود و چند دونه قرص روی زمین ریخته شده بود، چشم‌های بسته و باز هم صورت خیس اشکش که معلوم می‌‌‌شد دقیقه‌های آخر هم با گریه از دنیا خداحافظی کرده، ضجه‌های مادرش و سنگ قبری که اسم فرشته روش حک شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #30
پارت بیست و نه

علی از سکوت یک‌باره‌ام پوزخندی زد و مرموز کمی سرش رو خم کرد تا رخ به رخ من بشه و گفت:
- چی شد؟
نگاهش کردم تیز و برنده که جا خورد.
- قبول؛ ولی نه به خاطر پول بلکه به خاطره هدفی که دارم.
- بوی شیرین توطئه میاد!
پوزخند صداداری زدم که جدی شد و گفت:
- پس از این به بعد شریکیم، هوم؟
- نه! فقط دو هم‌سفریم که قراره مدتی رو باهم باشن.
- هی همونش هم واسه ما غنیمته! خب خانم راز عزیز بچه‌ها شماره‌ام رو توی گوشیت ذخیره کردن.
سریع دستم رو روی جیب‌های مانتوم گذاشتم که هیچ برجستگی از گوشی رو حس نکردم، لامصب‌ها کی وقت کردن گوشیم رو بقاپن؟!
- دم به دقیقه زنگ نزنی که هیچ خوشم نمیاد، خودم به وقتش گزارشات رو می‌رسونم.
- اگه کلکی توی کار باشه؟!
حرفش رو قطع کردم.
- می‌تونی اعتماد نکنی میل خودته.
وقتی آرامشم و بی‌تفاوتیم رو دید لبخند راحتی زد.
- نه آدم مطمئنی هستی، علی کارش رو به خوب‌هاش می‌سپره.
دوباره با پوزخندی جوابش دادم و تلخ گفتم.
- حالا به این سگ‌های زیر دستت بگو من رو به همون‌جایی که بودم ببرن.
- باشه باشه عصبی نشو که خیلی ترسناک میشی‌ها!
و تک خندی به لحن مثلاً شوخش زد؛ اما من حتی لبخندی هم نزدم.
من رو به ماشینم رسوندن و حتی به قول علی ماشین رو پر بنزین کردن که وقت رو هدر ندادم و سریع سمت خونه روندم. تا برسم سه‌‌ی شب شد و این یعنی واویلا!
چشم‌هام از داد بابا بی‌اختیار بسته شد.
- خیره سر شدی حالا واسه من؟
روزا: بابا حالا که می‌بینی برگشته.
حرفش قطع شد چون بابا دوباره با دادش گفت:
- بله که برگشته؛ ولی کی؟ کی؟ خانوم سه شب تشریف میارن؟ من شما رو این‌طوری بار آوردم که تا دیروقت تو کوچه‌ها پرسه بزنین؟! (آروم‌تر) گوشیت رو چرا جواب نمی‌دادی هان؟ (داد زد) دِ حرف بزن دیگه!
روزا زیرلب اسمم رو با وحشت صدا زد که متاسف گفتم:
- حق دارین بابا عصبانی باشین! دیر شد چون مجبور شدم برم پیش زن ماهان، آخه تنها بود.
نتونستم بگم چرا؟ پس به ناچار دروغ روی دروغ کاشتم.
- ماهان کارداشت و زنش هم چون حامله بود نمی‌‌‌شد تنها بذارمش واسه همین اون رو رسوندم خونه باباش و اومدم خونه که بین راه ماشین بنزین تموم کرد و تا یک نفر رو گیر بیارم کمکم کنه دیر شد، گوشیم هم که شارژ تموم کرده بود.
بابا فقط نفس عمیق می‌کشید، آروم‌تر شده بود و گفت:
- فقط یک بار دیگه فقط یک بار دیگه ببینم بی‌خبر گذاشتی‌مون ها... .
حرفش رو قطع کردم و روی گونه‌‌ی ریشوش رو بوسیدم و گفتم:
- من غلط بکنم دوباره نگران‌تون کنم! ببخشید دیگه!
بابا چپ‌چپ نگاهم کرد، نفسش رو فوت کردو گفت:
- اعصابم بد خرابه راز! برو اتاقت.
زمزمه کردم.
- چشم، شب بخیر!
حق داشتن که این رفتار رو باهام کنن، حتی اگه من جای بابا بودم علاوه بر داد و هواری که راه می‌‌‌‌نداختم یک چَک هم حواله‌ می‌کردم.
روزا به دنبالم توی اتاق اومد و همین که در رو بست شاکی پچ زد.
- دختره‌‌ی بی‌فکر می‌دونی چی بهمون گذشت؟
بی‌حوصله دستی به صورتم کشیدم و روی عرض تخت دراز کشیدم، طوری که پاهام روی زمین بود.
- پوف! روزا خواهشاً تو دیگه شروع نکن.
- آه باشه چون خسته‌ای فعلاً بیخیال میشم.
سرم رو بالا آوردم.
- من رو بیخیال، تو خوبی؟
فهمید منظورم چیه که بی‌تفاوت گفت:
- فراموشش کردم.
همون‌طور خیره نگاهش کردم که گفت:
- خب دیگه من میرم شب ‌بخیر.
حس کردم داره از من فرار می‌کنه، شاید چون سوالی رو ازش پرسیده بودم که خودش هم جوابی براش نداشت، شاید هم داشت و نمی‌خواست قبول کنه.
آهی کشیدم و با ‌همون وضعم روی تخت خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
271

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین