. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #71
پارت هفتاد

وقتی به خونه رسیدم، کسی نبود و واسه این‌که نمی‌خواستم تنها باشم به راز زنگ زدم.
صدای خسته‌ش اومد.
- الو؟
- بیمارستانی؟
- آره!
- ناهار خوردی؟
- نچ.
- درد و نچ! واسه‌ت بیارم؟
- نچ.
- پوف! تا چند دقیقه دیگه اون‌جام.
وقتی حرفی نزد گوشی رو قطع کردم و دوباره از خونه بیرون شدم.
کنار راز که روی صندلی‌های انتظار نشسته بود نشستم، لبخندی تلخ به روم زد و گفت:
- چرا اومدی؟
- نتونستم تنهایی، خونه رو تحمل کنم.
- ستاره نبود؟
- نه.
کمی مکث و آه که بین‌مون گذشت، گفتم:
- تغییری نکرده؟
سرش رو به نفی به بالا پرتاب کرد که دوباره آهی از سینه هردومون خارج شد.
- با سهیل چی‌کار کردی؟
لب پایینم لرزید و باصدای لرزونی گفتم:
- فکر کنم که دیگه تموم شد.
- ردش کردی؟
نگاهم نمی‌کرد و فقط خیره به دیوار روبه‌رو بود‌.
سرم رو به تایید تکون دادم و قیافه‌ام از بار ‌سنگین غم، آویزون شده بود.
- این کار رو نکن روزا!
- آه دیر شده دیگه!
پوزخندی زد.
- تا وقتی که نفس می‌کشه و هوشیاره، وقت هست.
- نمی‌تونم!
بالاخره سرش رو سمتم چرخوند و با چشم‌هایی اشکی گفت:
- مثل من نشو روزا! حالا به حرفت رسیدم که می‌گفتی عشق غرور نمی‌شناسه! کسی نبود که التماسش نکرده باشم واسه حداقل یک دعا!
متعجب گفتم:
- تو... تو!
لبخند تلخ کجی زد که قطره اشکی روی صورت بدون آرایشش چکید.
- آره! بالاخره بلا به سرم نازل شد، عاشق شدم!
هق زد که ماتم‌زده گفتم:
- ولی تو که هیچ حسی...
بین حرفم پرید و سمت زانوهاش خم شد و خیره به زمین گفت:
- اولش چه با دلیل و چه بی‌دلیل از مرگش ترسیدم، بعدش عذاب‌وجدان گرفتم که چرا بی‌رحمانه چنین حکمی صادر کردم؟ که بیش‌تر خودم بسوزم؟ طوری عذاب می‌کشیدم که باهربار دیدنش حس می‌کردم خودم دارم درد می‌کشم! دلم... دل... دلم واسه‌ش تنگ شده روزا! خیلی!
دوباره هق زد و شونه‌هاش لرزید و من هاج و واج نگاهش می‌کردم، اشک‌هاش رو پاک کردو صاف نشست، چشم تو چشم بامن گفت:
- اگه این عشق نیست پس چیه؟
به یک‌باره بغلش کردم که صورتش رو توی شونم گم کرد و باغم گفتم:
- بمیرم برات آبجی که اقبالت این‌قدر نحس بود!
از من فاصله گرفت و بالبخندی تلخ و نگاهی ملتمس گفت:
- سرنوشت آدم دست خودشه! من خودم این زندگی رو واسه خودم درست کردم و حالا دارم تاوانش رو میدم؛ اما تو نباید به سرنوشت من دچار بشی روزا! هه! همش شعار می‌دادم احساس در من کشته شده؛ ولی! من لحظه به لحظه با احساس پیش می‌رفتم، حس نفرت و کینه، اگه منطقی با مرگ فرشته کنار می‌اومدم هیچ یک از این اتفاقات نمی‌افتاد!
انتقام قبل این‌که طرفت رو بسوزونه تورو به خاکستر تبدیل می‌کنه و تنها شخص مقابل از وجود خاکسترهای تو سیاه میشه، پس قبل هر چیزی این تویی که می‌سوزی!
با حرف‌های راز انگاری به خودم اومدم که سریع راز رو تنها گذاشتم و فکر می‌کردم الان هست که واسه همیشه سهیل رو از دست بدم!
به گوشیش زنگ زدم؛ اما جواب نداد و ناچاراً با مهسا تماس گرفتم که بالحن متعجب و فوضولش گفت معمولاً تو این وقت محل کارش باشه و من قبل این‌که حرف دیگه‌ای بزنه تماس رو قطع کردم.
پا روی پدال گاز فشردم و الان که دارم به ندای درونیم گوش میدم چه‌قدر حس سبکی و آرامش داشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #72
پارت هفتاد و یک

یک سالن کوچیک و خلوت با چند اتاق محل کارشون حساب میشد، چون گروه کوچیکی بودن فعلاً به این مکان بسنده کردن.
سمت اتاقی که می‌دونستم سهیل داخلش آهنگ‌سازی می‌کنه رفتم، آخه چندباری با مهسا به این‌جا اومده بودم.
تقه‌ای به در زدم که پسر جوونی در رو باز کرد و با دیدنم متعجب شد.
- سلا‌م، میشه بیام تو؟
اخمی کرد واز ظاهر ناآشناش حدس زدم تازه‌وارد بوده باشه که من رو نشناخته وگرنه بچه‌های گروه با اومدنم مشکلی نداشتن، شاید چون رفیق مهسا بودم!
- شما؟
صدای مرتضی که اون هم آهنگ‌ساز بود اومد.
- فرشاد چی شده؟
پسر جوون که حالا فهمیدم اسمش فرشاده بااخم چرخید پشت‌سرش و غر زد.
- چرا هیچ‌کدوم‌تون توی سالن نیستین که هرکسی به خودش اجازه بده بیاد تو؟
عصبی شدم و صدام رو بالا دادم.
- آقا مرتضی من هستم.
مرتضی سریع توی چهارچوب در قرار گرفت و متعجب نگاهم کرد، خب خیلی وقت بود که به این‌جا نیومده بودم.
فرشاد رو که مبهوت نگاه‌مون می‌کرد رو کنار زد و گفت:
- روزا خانوم! از این طرف‌ها!
لبخندی زوری زدم و بی‌قرار گفتم:
- می‌خوام سهی، عه یعنی آقا سهیل رو ببینم.
متعجب کمی مکث کردو درآخر با لبخندی محو گفت:
- بله، خب چرا نیومدید داخل؟ شما که اختیار دارید!
باکنایه نیم نگاهی به فرشاد کردم و گفتم:
- اگه بعضی‌ها می‌ذاشتن می‌اومدم.
فرشاد که از نگاه مستقیمم روی خودش فهمید با اون بودم اخمی کرد و با همین یک تماس پی بردم پسر لجباز و یک‌دنده‌ای هست!
مرتضی تک‌خندی زد و گفت:
- نشناخته، وگرنه کسی جرئت نداره به آشناهای سهیل چپ نگاه کنه، شما ببخشید!
فرشاد که انگاری به غرورش برخورده بود اخمو پوفی کشید و از چهارچوب در بی‌این‌که تنه‌ش به من بخوره از کنارم رد شد و داخل اتاق دیگه‌ای رفت که آب‌دار خونه بود.
با نگاه بی‌قرار و منتظرم کنار رفت و من بالاخره وارد شدم، هرچی چشم چرخوندم سهیل رو توی اتاقک ندیدم و فقط مرتضی داخل اتاق بود. از نگاه سوالیم تک‌خندی زد و گفت:
- از وقتی اومده یک کله توی اتاقک صدا، داره شعر می‌خونه، افسرده‌م کرد از بس غمگین خوند!
متعجب به شیشه جلویی که عایق صدا بود و اتاقکی کوچیک اون طرفش قرار داشت نگاهی انداختم.
سهیل هدفون به گوشش زده بود و با قطرات اشکی که دلم رو می‌سوزوند لب‌هاش رو تکون می‌داد، محوش شده بودم و خیره به سهیل گفتم:
- می‌تونم صداش رو بشنوم؟
بعد کمی مکث که در سکوت گذشت، سوالی نگاهش کردم که به خودش اومد و گفت:
- بله بله، بفرمایین.
هدفونی به من‌ داد که به گوش‌هام زدم و همون‌لحظه صدای سوزناک و زیباش رو شنیدم، این‌قدر غمگین بیت‌هارو می‌خوند که بی‌اختیار اشک‌هام سرازیر شد و نگاه سنگین مرتضی هم مانع آزادی احساسم نشد.
میکروفون رو به دهنم نزدیک کردم و باصدایی لرزون گفتم:
- خیلی صدات رو دوست دارم!
ناگهان خوندنش متوقف شد و با درنگ چشم‌هاش رو که درطول خوندن بسته بود رو باز کرد، با دیدنم سریع شوکه شده هدفون رو از روی گوش‌هاش برداشت و شاید حس خفگی می‌کرد از کیپ بودن گوش‌هاش و خیال می‌کرد بدون اون‌ها بهتر حضورم رو درک می‌کنه؛ اما تنها از طریق همون هدفون میشد باهم در تماس بود.
سهیل بادو از اتاقک خارج شد که من هم هدفون رو از گوشم بیرون آوردم و اشک‌هام رو پاک کردم.
الان مرتضی دقیقاً حکم مترسک رو واسه‌مون داشت، هردومون غرق هم بودیم و به کل مرتضی رو فراموش کرده بودیم.
سمتش نزدیک شدم و بالبخندی محو گفتم:
- من مردی که سر حرفش نباشه نمی‌خوام‌ها! (اخمی مصنوعی کردم) مگه نگفتی تا من رو مال خودت نکنی بی‌‌خیالم نمیشی؟ پس چی شد؟ (بابغض) جا زدی؟!
انگاری هنوز حضورم رو باور نداشت؛ ولی گرفته گفت:
- گفتی که من رو نمی‌خوای!
نزدیک‌تر شدم، طوری که با گرمای نفسش لحاف تن یخ زده‌ام شد.
- زن ناز داره!
باخنده اشکی ریخت و یک‌باره انگاری کنترلش رو از دست داد که من رو توی بغلش گرفت و سفت چلوند، زیرگوشم لب زد.
- من خریدار تک‌تک نازهات!
صدای متعجب مرتضی تازه مارو به خودمون آورد که سریعاً از هم فاصله گرفتیم و من با گونه‌هایی گل افتاده سر پایین کردم و سهیل هم اشک‌هاش رو پاک کرد.
- داداش فکر کنم یک شیرینی بدهکاری.
این حرفش باعث شد من بیش‌تر از شرم سرخ بشم‌؛ اما سهیل قهقهه زد،‌ به تلافی تمام غصه‌هایی که جفت‌مون خوردیم، عوض هردومون خندید.
بخند مرد من! که خنده‌ات آرام‌جان است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #73
پارت هفتاد و دو

راز***

عصبی رو به دکتر گفتم:
- مگه من نگفتم اگه تغییری کرد باهام تماس بگیرید؟!
امروز که اومده بودم بیمارستان و امید رو جای همیشگی ندیدم شوکه شده از پرستارها سراغش رو گرفتم که باخبری که دادن جاخورده و هیجان‌زده شدم.
امید بالاخره بهوش اومده بود و متاسفانه کسی این رو به من اطلاع نداده بود، خیر سرم شماره‌ام رو هم در دسترس‌شون گذاشته بودم.
دکتر که مردی مسن بود گفت:
- آروم باشید خانوم! ما فقط موظف بودیم به خانواده بیمار اطلاع بدیم.
حرصی دستی روی صورتم کشیدم. الان فقط امید و حالش واسه‌ام مهم بود!
آروم‌تر گفتم:
- حالش چطوره؟
در جوابم گفت:
- چه نسبتی با بیمار دارید؟
کلافه و بغض‌دار گفتم:
- شما به نسبتم چی‌کار دارید؟ حتماً اون‌قدری واسه‌ام ارزش داشته که نزدیک به دوماه از زندگیم رو صرفش کردم! بعد شما از من نسبت فامیلی می‌خواید؟
- متاسفم؛ اما من حق ندارم به هرکسی شرایط بیمار رو بگم.
روی مبل وا رفتم و ملتمس گفتم:
- آقای دکتر خواهش میکنم! شب و روز ندارم، لطفاً به من بگید که خوبه! من درحال حاضر بی‌خطر ترینم واسه امید!
دکتر که انگاری تحت تاثیر اشک‌ها و لحن ملتمسم قرار گرفته بود و تاحدی حدس میزد من چرا این‌قدر جلز و ولز می‌کنم؟ آهی کشید و گفت:
- بسیار خب، بیمار بهوش اومده؛ ولی ما متاسفانه با دومشکل جدی روبه‌رو شدیم.
دست‌هام رو که پوشش صورت گریونم بودن رو کنار زدم و سوالی به دکتر نگاه کردم که ادامه داد.
- بیمار به خاطره ضربه‌ای که به مغزش اصابت کرده، باعث شده حافظه‌ش رو از دست بده و همین‌طور گلوله‌ای که توی سرش بود، فشاری به عصب‌های بخشی از مغز وارد کرده که نتیجه‌اش موجب شده نخاع درست فعالیت نکنه و پیام‌رسانیش رو ناقص انجام بده و درحال حاضر بیمار نیمی از بدنش لمسه؛ ولی خوشبختانه باید بگم که این مشکل موقتی هست و به مرور عصب‌های نخاع و مغزش که تحت فشار بودن بامرور زمان دوباره فعال میشن و بیمار حس‌هاش رو به دست میاره.
ماتم‌زده لب زدم.
- حافظه‌ش رو از دست داده؟! دیگه من رو نمی‌شناسه؟! نمی... نمی‌تونه حرکت کنه؟!
دوباره به خاطره فشارهای زیادی که بهم وارد شده بود از هوش رفتم.
با باز کردن چشم‌هام، روزا رو دیدم که کنارم نشسته و کتاب مطالعه می‌کرد.
- رو... زا!
صدای ضعیفم رو که شنید متوجه‌ام شد و گفت:
- بالاخره بهوش اومدی دختر؟!
با این‌که هنوز گیج و منگ بودم؛ ولی با تمام گیجیم فقط به فکر امید بودم.
- امید! حا... لش خوبه؟
شاکی شده حرصی توپید.
- یک‌روزه کامل بهوش نبودی و حالا به جای این که دردت رو بگی چسبیدی به پسر مردم؟!
نگاهش کردم، اون که به عشقش رسیده بود و واسه عجله سهیل جشنی کوچیک گرفته بودن تا صیغه‌ای چند ماهه بین‌شون خونده بشه تا بعد، نامزدی و عروسی رو باشکوه برگزار کنن. اون که حالا غصه‌ای نداشت و این من بودم که بدبیاری پشت بدبیاری واسه‌م می‌ریخت.
نگاه خیره‌ام انگاری از لحن تندش پشیمونش کرد که این‌بار ملایم‌تر گفت:
- عزیزم آروم باش! همه چی حل میشه، حالا که بهوش اومده دیگه چه ناراحتی داری؟‌
به سختی نشستم و تلخ گفتم:
- من رو نمی‌شناسه، نصف بدنش فلجه، اگر هم حافظه‌ش رو به دست بیاره مطمئناً تف هم روم نمی‌ندازه(بلندتر) میگی چه ناراحتی دارم؟ غصه از این بیش‌تر؟!
شوک‌زده به حرف‌هام گوش می‌کرد و درآخر گفت:
- نه! وای آخه... آخه چطور ممکنه؟!
- حالا شده، حالا شده و من بدبختم!(باگریه) حالا شده و من بیچاره‌ام!
لب تخت نشسته بودم و دست‌هام لبه تخت رو می‌فشردن و سر پایین زار می‌زدم، خدایا بسه! دیگه بریدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #74
پارت هفتاد و سه

اشک‌هام رو مثل بچه‌ها باپشت آستینم پاک کردم و گفتم:
- می‌خوام ببینمش.
- نمیشه.
لجوجانه و پرغیض گفتم:
- می‌خوام ببینمش!
توپید.
- لج نکن راز نمیشه می‌فهمی؟ الان خونواده‌اش دورش جمع شدن و حضور تو اصلاً درست نیست، هرچند که با این رفت و آمدهایی هم که داشتی علاوه بر خونواده‌اش تمام بیمارستان بهت شک کردن.
داد زدم.
- به جهنم!
لب روی هم فشرد و حرصی نگاهم کرد که نالیدم.
- چطوری دووم بیارم آخه؟! اگه یک روز نبینمش دق می‌کنم روزا! درکم می‌کنی؟
لبخندی تلخ زد.
- بیش‌تر از هرکسی؛ ولی میبینی که نمیشه، باید برگردیم خونه تا بابا شک نکرده، گفتم دیشب خونه رفیقم عاطفه‌ایم، چون معلوم نبود تا کی بیهوش می‌بودی؟ لااقل بابا اون رو نمی‌شناخت، اون تا همین‌جاش هم شک کرده بهمون نذار بدتر بشه.
باگریه نالیدم.
- می‌خوام بمونم!
ولی اصرارم بی‌فایده بود و فقط بیانش کردم تا کمی دلم آروم بشه، همراه روزا سمت خونه برگشتیم و بااصرارهای روزا که می‌گفت کمی از رژلب و کرمش که توی کیف‌دستیش بود داخل ماشین رنگ و لعابی به خودم بدم تا هنوز که نرسیدیم از شکل زامبیاییم دربیام.
علی‌رغم میلم رژلبی کشیدم و کرمی هم به صورتم زدم، همین که امید بهوش اومده بود خودش یک پوئن مثبت و هم‌دردی واسه‌م محسوب میشد.
به خونه که رسیدیم، خودم رو مثل همیشه حبس اتاقم کردم و بااصرارهای روزا این‌بار دیگه کوتاه نیومدم و واسه ناهار به جمع‌شون ملحق نشدم.
دیگه روزا هم کلافه رهام کرد و رفت، روی تخت نشسته بودم و به تک‌تک خاطراتم با امید فکر کردم، گاهی وقت‌ها لبخندی با یادآوریشون روی لبم می‌نشست، گاهی وقت‌ها هم غم و بغض!
این‌قدر توی فکر بودم که بعدازظهری شد و باسروصدای روزا متوجه شدم که داره به کلاس‌های عصریش می‌رسه.
تقه‌ای به در خورد که گرفته گفتم:
- بله؟
درباز شد و بابا داخل اومد، بی‌رمق نگاهش کردم که در سکوت سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.
- راز؟
- جانم بابا.
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
بغضم رو با داخل کردن لب‌هام توی دهنم، قورت دادم.
- حرفی ندارم.
- ذره ذره داری جلوم پرپر میشی و حرفی نمی‌زنی، از کی این‌قدر واسه دخترم غریبه شدم که نمی‌خواد با باباش صحبت کنه؟
دل‌گیر بود؛ اما همش از حس حمایت پدرانه‌ش نشات می‌گرفت.
لبخندی تلخ زدم.
- این حرف رو نزنید بابا! من اگه حرفی نمی‌زنم چون می‌خوام به تنهایی با مشکلم روبه‌رو بشم، شاید اگر دیگه نتونستم یک راز بمونه برایم، بهتون گفتم.
عمیق نگاهم کرد و درآخر سرم رو گرفت و پیشونیم رو بوسید که لبخندی محو روی لبم لونه کرد.
نزدیک‌های غروب همین که بابا بیرون رفت، به بیمارستان رفتم. من هرطور شده باید امید رو می‌دیدم، وگرنه امشب نه خوابی واسه‌م بود و نه جرعه آرامشی!
مثل جاسوس‌ها به راهروی خلوت بیمارستان نگاه کردم، اتاق امید، اتاق شماره دویست و دو بود و الان وقت ملاقات هم نبود؛ ولی چون من به خاطره حضور خانواده‌اش نمی‌تونستم اون ساعات ملاقاتش برم، پس تصمیم گرفتم مخفیانه وارد اتاقش بشم.
در اتاق رو آهسته باز کردم که دیدم خداروشکر کسی داخل اتاقش نیست و انگاری همراه بیمار که فکر کنم برادر بزرگش بود، کاری واسه‌اش پیش اومده که امید رو تنها گذاشته.
نگاهی به سقف کردم و لب زدم.
- ممنونتم خدا!
آهسته داخل رفتم. وضع جسمانی امید خیلی بهتر شده بود و الان هم چشم‌هاش بسته بودکه فکر کردم خواب باشه؛ ولی برای من دیدنش کافی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #75
پارت هفتاد و چهار

با قدم‌هایی کوچیک و سست نزدیکش شدم، بالاخره امیدم، امید زندگیم بهوش اومده بود!
کنارش روی صندلی کنار تخت نشستم و عمیق و تشنه جزء به جزء صورتش رو از نظر می‌‌گذروندم، کمی لاغرتر شده بود.
دستم بی‌اختیار سمت موهاش رفت که به‌هم ریخته شده بود، دستی روشون کشیدم و لب زدم.
- سلام عزیزم!
حس کردم پلکش لرزید، بی‌توجه گفتم:
- نمی‌دونم چطوری خوشحالیم رو ابراز کنم؟ داد بزنم؟ فریاد بکشم؟ صدقه و خیرات بدم؟ فقط بدون خیلی اذیت شدم وقتی تو رو روی تخت می‌دیدم!
ناگهان اخم‌هاش کمی توی هم رفت و به آرومی لای چشم‌هاش رو باز کرد که شوکه دستم رو از روی موهاش پس زدم و لب زدم.
- امید!
چون هنوز نیمه‌راست بدنش لمس بود، نمی‌تونست بلند بشه و دراز کشیده با نگاهی کنجکاو گفت:
- کی هستی؟
دلم گرفت! لبخند تلخی زدم و بالاخره صداش رو شنیدم، خیلی خواستم بگم که عاشقت و روزی عشقت؛ ولی به زبونم نیومد و من قاصر از بیانش گفتم:
- دوست!
متعجب شد و گفت:
- پس چرا قبلاً سراغی از من نگرفتی؟
- آه! من تمام مدت از پشت شیشه باهات حرف می‌زدم و امروز تازه تونستم خودم رو بهت برسونم.
عمیق نگاهم کرد و کلافه گفت:
- برام آشنایی!
لبم کش اومد و اون دوباره کلافه گفت:
- یک جور حس خاصی نسبت بهت دارم، انگاری رفاقت‌مون زیادی عمر داشته.
اشک‌های مزاحمی که دوباره سرازیر شده بودن رو پاک کردم و بالبخندی گفتم:
- آره، دو رفیق خوب!
- باهات حس راحتی می‌کنم(تک‌خندی زد) جوری که با مامانم راحت نیستم، شاید بشه به کمک تو حافظه‌ام رو به دست بیارم.
دلم یک جوری شد و اگه اون بفهمه من واقعاً کی هستم و چه کاری باهاش کردم!
شاید اولین نفری بودم که خودخواهانه درخواست داشت که امید هیچ‌وقت حافظه‌ش رو به دست نیاره، من حتی به نگاه غریبه امید هم راضی بودم، شاید میشد شروع جدیدی باهاش داشته باشم، شروعی پر از عشق!
اما اگه حافظه‌ش رو به دست بیاره، دیگه... دیگه این نگاه، آروم نخواهد بود و طوفان نفرت بهم پاس می‌کنه و من اصلاً تاب اون نگاهش رو نداشتم، دیگه تحمل جدایی امید برام سخت‌ترین کار ممکن شده بود.
کمی باهم حرف زدیم و تماماً پنج دقیقه هم طول نکشید چون هرآن نزدیک بود برادرش سر برسه یا پرستاری متوجه من بشه برای همین هم گفتم:
- خب دیگه من میرم.
- چرا؟! خیلی زوده!
تک‌خندی زدم.
- آخه الان وقت ملاقات نیست و داداشت هم ممکنه با دیدنم شک کنه.
اخمی کرد.
- چی؟ چرا؟ مگه خانواده‌ام نمی‌شناسنت؟
مجبور بودم بازهم دروغ بگم.
- آه! نه، ما... ما دوستی‌مون فقط در محدوده خودمون بود و کسی از رفاقت‌مون باخبر نبود.
متعجب شد.
- چرا؟
لبخندی زدم.
- آخه این‌طوری راحت‌تر بودیم، خب دیگه خدانگه‌دار!
پنچر شده نگاهم کرد و گفت:
- دوباره هم بیا.
چشمکی زدم و گفتم:
- کاری می‌کنم که هروقت من رو دیدی خودت رو به خواب بزنی.
خندید و من خوشحال از این‌که بالاخره کمی همه چیز آروم شد، یا شاید هم آرامشی قبل از طوفان!
خیلی سریع از بیمارستان همون‌طور که مخفی اومده بودم، پنهانی هم خارج شدم.
سه روز، چهار روز گذشت و من در تمام این مدت نزدیک‌های شب مخفیانه خودم رو به اتاقش می‌رسوندم و از اون‌جایی که به امید گفته بودم، داداشش رو توی اون موقعیت دَک می‌کرد و ملاقات هیجانی ما صورت می‌گرفت.
همه چی به روال عادیش برگشته بود؛ ولی امید هم‌چنان بستری و نیمه لمس بود تا این‌که... .‌
شب که مثل همیشه خواستم به دیدنش برم، با باز کردن در، به جای امید، پسربچه‌ای که پاش رو گچ گرفته بودن و سرش و ساعد دست راستش باندپیچی شده بود رو دیدم، انگاری تصادف کرده بود و الان هم به خوابش مشغول بود.
با فکر این‌که نکنه مرخصش کردن ترسیده با دو خودم رو به اتاق دکترش رسوندم، امید هنوز حالش واسه مرخص شدن نرمال نبود.
بدون در زدن، دستگیره رو با ضرب کشیدم و وارد اتاق شدم که با دیدن پدر و مادر و همین‌طور برادر امید حرفم رو که گفته بودم.
- دکتر امید کجا...
ناتموم موند و اون‌ها و دکتر هم از دیدن ناگهانیم شوکه نگاهم می‌کردن تا که دکتر زودتر به خودش اومد و گفت:
- منتظرتون بودیم خانوم.
لحنش یک جور خاص بود، نه میشد از صداش خشم رو و نه رضایت رو تشخیص داد!
مات و مبهوت به دست دکتر که سمت مبل دراز شده بود و منظورش تعارف کردن من به نشستن بود نگاه کردم و بانیم‌نگاهی به خانواده امید، آب دهنم رو قورت دادم و خیره به دکتر روی مبل نشستم، یعنی چی شده؟ منتظر من بودن؟!
مادر امید هق‌هقی کرد که دکتر نگاهش رو از روی اون زن برداشت و روبه‌من گفت:
- خانوم راز؟
سرم رو به تایید تکون دادم و اون اسم من رو از کجا می‌دونست؟
دکتر دست‌هاش رو قلاب کرده روی میز گذاشت و جدی گفت:
- از توی دوربین‌های مخفی متوجه ملاقات غیرقانونی شما با بیمار شدیم(شرمنده سربه‌زیر کردم) با این‌که‌ کارتون اشتباه بود؛ ولی... .
حرفش رو قطع کرد و دوباره نیم‌نگاهی به خونواده امید انداخت و ادامه داد.
- ولی انگاری حضور شما کمک خیلی بزرگی برای بهبود آقای رضایی کرد که امروز عصر با فریاد زدن‌هایی که اسم شخصی رو که حالا فهمیدیم اون شخص شمایید رو صدا میزد و ما پی بردیم که ایشون حافظه‌شون رو به دست آوردن و گویا این یادآوری و بازگشت حافظه شوکی رو بهشون وارد کرده که به یک‌باره تمام عصب‌هاشون فعال شدن و نیمه راست بدن‌شون از حالت لمس خودش خارج شده بود.
دستم رو روی سینه‌م گذاشتم و وحشت‌زده به سبدگل روی میز دکتر خیره شدم، وای! امید حافظه‌ش رو به دست آورده بود و این یعنی!
دکتر هنوز داشت حرف میزد که من سراسیمه بلند شدم و در بین هیاهوی سرم شنیدم که گفت:
- و الان هم از بیمارستان فرار کردن.
با بلند شدنم حرفش رو قطع کرد و متعجب گفت:
- خانوم راز!
حرفی نزدم و با چشم‌هایی ماتم‌زده از اتاق خارج شدم، تلوخوران راه می‌رفتم که صدای قدم‌هایی رو شنیدم.
مادر امید ‌خیلی زود روبه‌روم قرار گرفت و باگریه من رو توی بغلش گرفت و گفت:
- دخترم نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم؟ تو پسرم رو به من برگردوندی!
برادر امید: خانوم راز، من امیرم، برادر امید. برادرم معلوم نیست کجا رفته و ممکنه سراغ شما بیاد، ازتون می‌خوام که شماره من رو داشته باشید تا اگه خبری احیاناً از برادرم شد خوشحال میشم من رو باخبر کنید.
گیج و منگ سرم رو تکون دادم و بعد این‌که امیر شماره‌ش ر‌و به من داد، زیر نگاه‌های غمگین و متعجب‌شون از نظرشون ناپدید شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #76
پارت هفتاد و پنج

انگاری برگشتن حافظه امید، به هردومون شوک وارد کرده بود که باز هم چشمه اشکم خشک شده بود و فقط بغض بود و بغض، طوری که روزا و ستاره با دیدن قیافه ماتم زده‌ام بعد چند روز سرحالی جا خوردن.
روزا بابت این‌که ممکن بود باز هم مثل سری قبل راه تنفسم بگیره بیش‌تر وقتش کنارم بود و من فقط فکر امید بودم و امید! الان کجاست؟ کجا رفته که حتی خونواده‌اش هم سراغش رو از من می‌گرفتن؟ کجا رفته؟ آه امیدم کجایی؟
ناگهان با یادآوری روستای پدریش از روی تختم پریدم که روزا که گوشه تخت لم داده بود و یک دستش جمع سینه و با دست دیگه‌اش کتابی رو مطالعه می‌کرد، ترسید و شاکی نگاهم کرد.
- باید برم! باید برم!
روزا متعجب و سوالی از روی تخت پایین اومد و من رو که وسط اتاق دور خودم می‌چرخیدم رو متوقف کرد و گفت:
- کجا این وقت شب؟
ملتمس دست‌هاش رو گرفتم و نالیدم.
- خواهش می‌کنم روزا! باید برم، بابا با تو دیگه، باشه؟
- پوف فکرش هم نکن(چشم‌غره) نمی‌ذارم بری.
- باید برم می‌فهمی! قضیه امیدِ روزا!
انگاری متوجه شد که چه‌قدر این موضوع واسه‌م مهمه که دوباره چشم‌غره‌ای برام اومد و درآخر موافقتش رو اعلام کرد که من هم با بوسیدن گونه‌ش تشکر کردم.
بعد سفارش‌های روزا و ستاره زودی ماشین روزا رو به راه انداختم و قرار شد اون‌ها بابا رو بپیچونن و من به هر قیمتی که شده بود باید امید رو می‌دیدم‌.
اون‌قدر سرعت داشتم که زودتر از صرف عادیش به روستا رسیدم و از نظرم روستا فعلاً جذابیت قبل رو نداشت، چون دلم بی‌تاب یک نفر دیگه بود و فقط با لبخند اون پاییز دلم، شکوفه میزد!
از نیمه‌های شب هم گذشته بود که بالاخره به روستا رسیدم و یک‌راست سمت خونه عمه رفتم، امید خودش گفت هروقت دلش از مردم و آدم‌هاش بگیره به این‌جا پناه میاره و حال،‌ حال اون از کسی که عشقش بود ضربه‌ای خورده بود که حتی خودم هم قبول داشتم التیام دادنش به این آسونی‌ها نبود!
در رو هل دادم و به خاطره تاریکی هوا و وحشتی که از تکون خوردن‌های شاخ‌و برگ‌های درخت‌ها که در وزش باد صورت می‌گرفت سمت بهارخواب پاتند کردم و سریعاً پله‌ها رو بالا رفتم و گفتم:
- یاالله، صاحب‌خونه؟
صدای ضعیف عمه شیرین اومد.
- بیا تو دختر.
صداش متعجب بود؛ اما وقتی داخل رفتم با دیدنم تازه من رو شناخت و اظهار خوشحالی کرد، سلام و احوال‌پرسی کردیم‌. من امید رو داخل خونه ندیدم و بی‌قرار گفتم:
- عمه جون امید... امید نیست؟ این‌جا نیومده؟
عمیق و متفکر نگاهم کرد که ته دلم خالی شد، اگه امید به این‌جا نیومده باشه چی؟ اگه بلایی سر خودش آورده باشه!
- از وقتی اومده آروم و قرار نداره این پسر، مادر مشکلی بین‌تون پیش اومده؟ یا ‌با خانواده‌ش بحثش شده؟ هیچی که به من نگفت و حتی اصرار کرد به داداشم‌‌ هم خبری ندم.
آب دهنم رو قورت دادم و هیجانی گفتم:
- خب... حا... حالا کجاست؟ بیرونه؟
بلافاصله صدای امید اومد که گفت:
- عمه حاج‌فضل‌الله انگاری خواب بود، نشد واسه صبحی شیر بگی.
با داخل شدنش و دیدن من حرفش ناتموم موند، یک‌باره اخم‌هاش توی هم رفت و غرید.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ترسیدم! برای اولین بار ازش ترسیدم! پسربچه مثبتی که فکر می‌کردم شلوارش رو نمی‌تونه بالا بکشه حالا!
از جام بلند شدم و گفتم:
- باید باهات حرف بزنم.
پوزخندی زدو گفت:
- اصلاً دلم نمی‌خواد حتی صدات رو بشنوم(پوزخند و باتمسخر) رفیق!
عمه با اخمی تشر زد.
- عه امید! این چه طرز برخورده پسر!
امید کلافه و عصبی پوفی کشید و دستش رو روی سرش گذاشت و عصبی‌وار موهاش رو سمت پیشونیش می‌کشوند که دوباره گفتم:
- خواهش می‌کنم امید ‌باید باهات حرف بزنم!
امید باچشم‌غره نگاهم کرد و تا خواست به من بپره عمه بالحن دستوری گفت:
- برین تو باغ یا داخل اتاق حرف‌هاتون رو بزنین.
امید اعتراض کرد که عمه با تشر اسمش رو صدا زد، خوشحال از این‌که عمه پشت من دراومد و امید تسلیم شده از اون‌جایی که توی چهارچوب در بود، بافکی منقبض شده سمت ته باغ که تاریکی اون رو بلعیده بود پاتند کرد و عمه اگه می‌دونست من با برادرزاده عزیزش چه‌ها که نکردم!
- خب می‌شنوم!
شاکی و عصبی بود! حالا که روبه‌روم قرار داشت دست و پام رو گم کرده بودم و تموم کلمه‌ها از فکرم پرکشیده بود که حرصی پوزخندی تلخ زد و غرید.
- حرفی نیست، فقط اومدی من رو جوشی کنی؟ (داد زد) چی رو می‌خوای ثابت کنی خانوم راز!
خانوم رازش رو با طعنه و کوبنده گفت که ضربه‌اش به قلبم خورد و من از درد به گریه افتادم.
- نمی‌دونم چی بگم؟ فقط می‌تونم بگم شرمنده‌ا‌م! پشیمونم و(چشم بستم و داد زدم) غلط کردم!
چشم‌هام رو که باز کردم دیدم با پوزخند نگاهم می‌کنه و سمتم قدم برداشت.
- تموم شد؟ هه! واقعاً توقع داری باز هم خر بشم و حرفت رو باور کنم؟
هق زدم.
- به جون خودت که حالا تموم زندگیمه، به اسمت که امید زندگیمه قسم می‌خورم! حرف‌هام رو باور کن! اشتباه کردم قبول دارم! بد کردم این رو هم قبول دارم؛ اما... اما ازت یک فرصت می‌خوام! خواهش می‌کنم امید!
و دوباره هق زدم و نگاه ناباورانه امید رو خریدار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #77
پارت هفتاد و شش

ولی دوباره سخت شد و نفوذناپذیر! تلخ گفت:
- آدم اگه یک اشتباه رو دوبار تکرار کنه، باید سرش رو بکوبونه به دیوار!
ساعد دستش رو گرفتم و گفتم:
- قول میدم جبران کنم! قول میدم دلت رو دوباره به دست بیارم امید! فقط یک فرصت! دِ لامصب اعدامی‌ها هم فرصتَ رو میدن بهشون!
عصبی دستش رو پس کشید که تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، کف دستم به خاطره سنگ‌ریزه‌ها سوخت؛ اما فقط نگاهم رو بالا آوردم و به امید که برزخی شده بو‌د، نگاه کردم.
- تو جرمت از یک اعدامی هم بالاتره! تو من رو کشتی! الان فقط زندگی می‌کنم، فقط زنده‌ام می‌فهمی؟ بدون هیچ دل‌خوشی!
آروم‌تر شد و صاف ایستاد و از بالا نگاهم کرد.
- همه چی رو فراموش کن، امید دیگه اون پسربچه خامی که فکر می‌کردی نیست، آتیش انتقامی که به ناحق از من گرفتی، اون‌قدری سوزوندم که حالا به اندازه کافی پخته شده باشم.
حرفش رو زد و رفت که باهق‌هق اسمش رو صدا زدم؛ اما...‌ .
چند دقیقه‌ای که توی حال گریه گذروندم از روی زمین بلند شدم و سمت داخل خونه رفتم، امید خیلی زود به اتاقی رفته بود و عمه کنجکاو نگاهم می‌کرد؛ ولی من تنها شب‌بخیری گفتم و سمت اتاقی که قبلاً رفته بودم، رفتم و روی فرش به شکم دراز کشیدم و دست‌هام رو بالشت سرم کردم، ریزریز هق می‌زدم تا کم‌کم خوابم گرفت.
غلتی زدم و با زدن چند پلک، کمی سرحال شدم. وقتی فضای اتاق رو دیدم تمام صحنه‌های دیشب یادآوری شد و با گرفتگی از جام بلند شدم، به خاطره زمین خشک بدنم سفت و خشک شده بود و با قیافه‌ای درهم از اتاق خارج شدم که دیدم عمه توی سالن کوچیکش به پشتی تکیه زده و از توی نعلبکی چاییش رو هورت می‌کشه.
با دیدنم گفت:
- صبح بخیر مادرجان!
باصدایی خفه جوابش رو دادم و نگاهم رو دورتادور سالن چرخوندم که گفت:
- امید صبح زود رفت شهر.
غمگین آهی کشیدم و کنار عمه در سکوت چمپاتمه زده تکیه به دیوار زدم.
- می‌دونم دوست داره؛ ولی این‌که چی بین‌تون گذشته رو نه؛ اما ازت می‌خوام هواش رو داشته باشی. امید پسر خوش‌قلبیه!
آره امید خیلی خوب بود! درست مثل بچه‌ها، پاک و ناب!
نتونستم بیش‌تر از این توی خونه عمه بمونم و باخداحافظی که هردومون گرفته و غم‌زده بودیم از خونه‌ش بیرون رفتم.
داخل ماشین با یک دستم فرمون رو هدایت می‌کردم و آرنج دست دیگه‌م روی لبه شیشه بود و باپشت دست جلوی دهنم رو گرفته بودم و از گریه شونه‌هام تکون می‌خورد.
این‌بار سرعتم کم بود و تا بعدازظهر طول کشید که به قزوین برسم.
بی‌رمق و خسته داخل خونه رفتم که ناگهان سرم گیج رفت و تنه‌م به دیوار کنار در خورد، با تکیه به همون دیوار نزدیک‌های اتاقم رفتم که ستاره مثل یک روحی لحظه‌ای به نظرم رسید و دستکش‌های صورتی کفی شده‌اش نشون از ظرف شستنش می‌داد، زودی هم از زاویه دیدم خارج شد طوری که حتی یک سلام هم بین من و ستاره ماتم زده که در چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود رد و بدل نشد.
با همون لباس‌ها خودم رو روی تخت انداختم، چشم بسته اشک‌هام خودشون رو از زیر پلک‌هام بیرون می‌کشیدن و بی‌صدا گریه می‌کردم که ناگهان در اتاق باز شد و صدای قدم‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد.
تخت بالاپایین شد و صدای ستاره اومد.
- خوابیدی؟
جوابی ندادم و بذار فکر کنه خوابم، دستش روی گونه‌های خیسم نشست و اشک‌هام رو پاک کرد، صدای مهربونش به گوشم رسید.
- چی‌کار داری با خودت می‌کنی راز کوچولو!
مثل مامان‌ها حرف میزد، با بوسیدن پیشونیم دیگه نتونستم تحمل کنم و چشم باز کردم که دیدم پشت به منِ و می‌خواد بره که بابغض لب زدم.
- ستاره!
ایستاد، یک‌دفعه باشوق سمتم چرخید و مشتاق نگاهم کرد که نشستم و باصدای لرزونی گفتم:
- من رو می‌بخشی؟!
جاخورد که چشم‌هاش گشاد و عادی شدن، یک‌باره سمتم خیز برداشت و من رو توی آغوشش گرفت که هق‌هقم هوا رفت و گفتم:
- واسه تموم بداخلاقی‌هام معذرت می‌خوام!
- هیش فراموشش کن عزیزم!
- ستاره؟
از من فاصله گرفت که چشم تو چشم باهاش گفتم:
- مامانم میشی؟
شوکه شده نگاهم کرد، هجوم اشک به چشم‌هاش رو آشکارا دیدم و ستاره دوباره من رو توی بغلش گرفت و بابغض گفت:
- معلومه عزیزدلم، معلومه!
آروم لب زدم.
- خیلی‌خوبی!
روز شماری‌هام به دوازده روز رسید و من از امید بی‌خبر بودم، دقیقاً دوازده روز میشد که پیام‌هایی که خط‌ به‌ خط‌شون لحن ملتمس داشت و عذرخواهی کرده بودم واسه‌ش داده بودم بی‌جواب‌ مونده بود، حتی شک دارم خونده باشتشون؟ البته حق میدم بهش، حتی اگه پیام‌هام رو نخونده هم پاک کنه بهش حق میدم! این روزها همه حق‌دار شده بودن و من متهم!
هرچی بهش زنگ می‌زدم بوق می‌خورد؛ اما جوابی نمی‌داد و تا شد که دیگه نتونستم طاقت بیارم و عزمم رو واسه دوباره دیدنش جزم کردم.
این‌بار دیگه حتی به پاش هم می‌اوفتادم؛ ولی راضیش می‌کردم!
دستم رو روی زنگ فشردم که صداش اومد.
- بله؟
خداروشکر تصویری نبود پس فقط از طریق صدام متوجه میشد من کی هستم و اگه بفهمه، عمراً در رو باز کنه. واسه همین حرفی نزدم که چندباری بله، کیه؟ گفت و وقتی سکوت جوابش شد کلافه پوفی کشید و غرغرش رو شنیدم که زمزمه‌وار می‌گفت:
- برمردم آزار لعنت!
صدای گذاشته شدن آیفون اومد که دوباره انگشت روی زنگ گذاشتم و این‌بار صداش خشم و حرص رو داشت.
- چیه؟
در زدم تا صدا رو بشنوه و غرید.
- وایستا الان نشونت میدم!
با حرفش بیخیال در زدن شدم و منتظر موندم تا بیاد.
مضطرب بودم؛ ولی باید کار رو تمومش می‌کردم!
در که باز شد قیافه برزخی امید نمایان شد؛ ولی تا من رو دید اول جاخورد و اخم‌های درهمش باز شد؛ ولی دوباره توی هم گره خورد و غرید.
- چی می‌خوای؟
باید توی این شرایط گستاخ بود که گفتم:
- دل دادم، صاحبش رو می‌خوام.
از این همه پرروییم یکه خورد؛ ولی یک‌باره زیر خنده زد و زود حرصی شده غرید.
- کدوم دل‌دادگی خانوم؟ ول‌مون کن جون عزیزت! خودم کم دردسر دارم که تو هم شدی قوزبالاقوز؟
گرفته شدم و پشیمون گفتم:
- امید من عاشقتم!
نرم شد؛ ولی فقط برای یک‌لحظه، زودتر از سپری شدن عمر! پوزخندی زد.
- حنات رنگ میده‌ها منتهی سیاه! هرلحظه بیش‌تر دارم سیاه میشم و به نظرت بس نیست؟
با چشم‌های پر نگاهش کردم که روش رو از من گرفت و بااخمی گفت:
- برو و دیگه هم جلو چشمم نباش!
اسمش رو لب زدم که دوباره عصبی شد و چشم‌تو چشم غرید.
- صدام نزن لعنتی! داغون‌ترم نکن! تو غرورم رو شکستی، می‌فهمی؟ پیش همه! پیش اون علی خردم کردی! (داد زد که قطره اشکی از چشم‌های سرخ از خشمش چکید) به ‌من گفتی لیاقت هیچ عشقی رو ندارم، یادت رفته؟
روی زانوهام سقوط کردم و با صدا زیرگریه زدم.
- بیا من هم غرورم رو زیر پاهات گذاشتم تا راضی بشی! امید به چه زبونی بگم غلط کردم؟ به کی قسم بخورم که شدی همه کسم؟! (باجیغ) بابا می‌خوامت! منی که می‌خواستم زجرت بدم الان عاشقت شدم! بس کن امید، اگه به تلافی باشه من تاوان رو دادم، سخت هم پس دادم! اول کما رفتنت و بعد نگاه غریبه‌ای که روم می‌انداختی! امید به اندازه تنبیه شدم تو دیگه کشش نده خواهشاً! (بلندتر و باگریه که قطره اشکی به خاطره سرخم بودنم از روی نوکی دماغم به پایین سر خورد) دارم می‌میرم!
و هق‌هق و هق‌هق!
بعد کمی مکث امید کنار پام روی پنجه پا نشست و با بغض گفت:
- اون که چوب خدا بود... رازبانو!
راز بانو رو بامکث و با لحنی دل‌گیر و خاص گفت، طوری که انگار می‌خواست با ادا کردنش یادآور خاطرات شیرین‌مون باشه، خاطراتی که حماقتم تلخ‌شون کرد!
- من هنوز نبخشیدمت و هیچ وقت هم نمی‌بخشمت! واسه زدن این حرف‌ها هم خیلی دیر شده! چون من...
بلند شد و ایستاد، نفس عمیقی کشید که صداش روشن شد.
- چون من قراره همین فردا از ایران برم، واسه همیشه.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- شوخ... شوخی می‌کنی؟!
سخت نگاهم کرد و لب زد.
- برو و بی‌خودی وقتت رو حروم نکن!
با کوبیده شدن در، تکونی خوردم و تازه فهمیدم منظورش چیه؟ مات و مبهوت به در بسته زل زدم و نه! اون حق این کار رو نداشت.
همون‌طور نشسته به در مشت زدم و داد کشیدم و هیچ برام اهل محل مهم نبود که ممکنه من رو ببینن.
- باز کن در رو امید! تو حق نداری... حق نداری این کار رو با من بکنی! امید! باز کن بهت میگم!
ولی خبری از امید نشد و من بعد کلی مشت به در کوبیدن که نتیجه‌اش درد دست خودم شد ناتوان به در تکیه زدم و لب زدم.
- این حکم ناعادلانه‌ست! بالاتر از حد گناهمه!
ساعت‌ها فقط توی خیابون و پیاده‌روها قدم می‌زدم طوری که وقتی به خودم اومدم، ساعت یک ربع به یازده شب بود و من روبه‌روی خونه بودم.‌
در رو بی‌رمق با کلید باز کردم و حیاط رو لخ‌لخ کنان رد کردم. همین که در سالن رو باز کردم سه جفت چشم پریشون و عصبی روبه‌روم دیدم.
بابا با دیدنم نزدیکم شد و داد زد‌.
- کجا بودی؟ مگه نگفتم دیگه حق نداری تا دیروقت بیرون باشی؟
من هنوز تو بهت حرف‌های امید بودم واسه همین خارج از باغ، بغض‌آلود خودم رو توی بغل بابا انداختم که شوکه شد و لب زدم.
- من رو نخواست بابا! گفت نمی‌بخشتم! می‌خواد بره! بابا؟ بی‌اون می‌میرم! اگه بره.
روزا من رو یک‌باره از بغل بابا که با چشم‌های گرد نگاهم می‌کرد بیرون کشید و انگاری فهمید من توی حال خودم نیستم و هر آن ممکنه همه چی رو لو بدم که زودی گفت:
- من باهاش حرف می‌زنم باباجون!
ستاره هم مضطرب رو به بابا گفت:
- راست میگه آرمین، بذار خواهرونه حرف بزنند.
بابا با چشم‌هایی تنگ شده نگاهمون می‌کرد. اون سرهنگ مملکت بود و حتماً که با حرف‌هام شک‌هایی کرده!
روزا بلافاصله من رو کشون کشون سمت اتاقم برد و با بسته شدن در سمتم چرخید و با اخم توپید.
- دیوونه شدی! نزدیک بود همه چی رو لو بدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #78
پارت آخر

باهق‌هق و ضجه دلیل حال خراب امشبم رو بهش تعریف کردم که شوکه و حرصی اول ابراز تعجب و حیرت کرد بعد گفت که اون لیاقت من رو نداره وگرنه با اون همه ضجه‌هایی که من زدم حتماً نرم میشد. روزا به عشق پاک امید شک داشت؟
شب رو اصلاً نخوابیدم و به سختی تونستم روزا رو راضی کنم که تنهام بذاره.
صبحی زودتر از هروقت دیگه‌ای از خونه خارج شده بودم و حال روبه‌روی پاتوقم ایستاده بودم، وارد شدم و مستقیم به جای اصلیم نشستم.
کسی سراغم نیومد و چه خوب که درک داشتن!
این‌جا دیگه آخر خط بود، ماهان و هانیه زندگی‌شون به نسبت بهتر شده بود و من این رو از برق چشم‌های هانیه وقتی که اون دوازده روز داخل خونه مثل میت افتاده بودم به دیدنم اومده بود دیدم و همین‌طور حس حمایت‌های ماهان و مراقبت‌هایی که از هانیه می‌کرد تا موقع راه رفتن اتفاقی براش نیوفته، آخه شکم هانیه حالا خیلی بالا اومده بود و هه! زندگی ماهان درست شده بود؛ اما من هنوز هم به دنبال سراب‌های زندگیم می‌دوئیدم!
سرم روی میز بود و امید امروز می‌رفت و شاید هم این عبرت من شده بود! یک نتیجه تلخ؛ ولی پر درس و اندرز!
آهی کشیدم و به امید فکر کردم.
- پس امیرحسام درست می‌گفت، این‌جا‌یی!
سریع از جام پریدم که با امید روبه‌رو شدم، مگه اون نرفته بود؟
سوال و گیجیم رو که از توی چشم‌هام دید لبخند تلخی زد و با اشاره دستش روی قلبش لب زد.
- تا خود فرودگاهم رفتم؛ اما این نذاشت.
بغضم گرفت و مثل بچه‌ها زیر گریه زدم، چون سرصبحی بود و کافی‌شاپ خلوت بود مشکلی برای این واکنشم نداشت، هرچند اگه شلوغ هم می‌بود من به زانو هم می‌اوفتادم. چون بنده خدایی می‌گفت عشق غرور حالیش نمیشه و من ذاتاً و تماماً به حرفش رسیده بودم.
خودم رو توی بغلش پرت کردم و لب زدم.
- جبران می‌کنم!
- باید جبران کنی!

کاش بشه همه جا رو رنگ عشق زد!
کاش میشد پرنده آواز بگه!
از ترانه‌های شیرین زندگی!
کاش میشد باهم و برای هم بود!

‌با شنیدن غرغرهای روزا که به سهیل می‌گفت:
- بفرما هی به من بگو دیر حاضر میشم! خانوم سه‌ساعته ما رو کاشته و پایین هم نمیاد!
از پله‌ها سرازیر شدم و در حالی که راشا توی دستم بود خندیدم و گفتم:
- اوه چه خبرته بابا! اومدم دیگه، مهم آقامونن که به من گیر نمیدن!
روزا: هه مگه این بیچاره جرئت داره حرفی بهت بزنه؟
- حسودی می‌کنی؟
پشت چشمی نازک کرد و من باعشق به امید نگاه کردم که لبخند روی لبش وسعت گرفت.
روزا با دیدن شاه‌پسرم آب از لوچه‌ش آویزون شد و باشکم برآمده از بارداری ماه‌های آخرش دست دراز کرد و گفت:
- بدش دومادم رو، راشا رو همین الان گفته باشم‌ها مال دختر منه!
به حرفش خندیدم و راشا رو که تازه سه ماه و دو هفته‌اش شده بود رو به بغل روزا سپردم.
چون بابا بازنشسته شده بود قرار بود پیشش بریم و مثلاً سوپرایزش کنیم، بعد ازدواج من و روزا، بابا و ستاره پسربچه‌ای حدوداً پنج ساله رو به سرپرستی گرفتن که اسمش بنیامین بود، کسی که معلوم نبود زندگی در آینده واسه‌ش چه برنامه‌ها ردیف کرده؟!
وقتی کودکی بیش نیستی زندگی میشه بزرگ‌ترت و مراعات حالت رو داره؛ اما...
اما کافیه که کمی قد بکشی که این‌بار زندگی بچه‌ای دوساله بشه و باید تو سخت مراعات کنی تا بهونه زندگی رو راه نندازی چون اون وقتِ که... .
پایان.


سخنی از نویسنده...

**************************

من یک آلباتروسم، پرنده‌ای بلندپرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم زمین رو چرخش برم، در این راستا بازگو می‌کنم هرچی رو که به چشم می‌بینم و ماجراهارو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم، من آلباتروسم با کلی نوشته‌های جذاب و خواندنی!

دوستدارتون... آلباتروس!
یاحق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #79


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین