. . .

متروکه رمان انتهای سرنوشت| سحر آقاملایی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام رمان: انتهای سرنوشت
نام نویسنده: سحر آقاملایی
ژانر: عاشقانه

خلاصه:
گاهی گمان نمی کنی؛ ولی خوب می شود، گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!
همیشه اون چیزی که فکر می کنی پیش نمی‌آید؛ اتفاقات و آدم‌ها دست به دست هم می‌دهند تا تو را با حقیقتی تلخ آشنا کنند؛ ولی شاید یکی این وسط، سال‌ها قبل میان‌بری زده باشد و تو را آخرش به رویای همشگی‌ات برساند.
نمی‌دانم کجای داستان، راه را اشتباه رفته‌ام که دارم تقاص پس می‌دهم؛ ولی می‌دانم تنهایی ابدی.
عرشیا و رها دوتا عاشق که گرفتار عشقی ممنوعه می‌شوند! یک نفر از رازها آگاه و دیگری بی خبر از همه چیز! عرشیا برای فرار از حس عذابش سال هاست در دیار غربت به سر می‌برد و رها در فکر این که چرا باید بدون عرشیا زندگی رو بگذروند؟! اتفاقات دست به دست هم می‌دهند تا پرده از رازی سر به مهر باز بشود و حالا زندگی خیلی‌ها متحول می‌شود. بزرگ‌ترین ضربه را رها می‌خورد که تازه با حقیقت مواجه شده...



صفحه نقد:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #3
مقدمه:

کتاب سرنوشت را که ورق می‌زنی، می‌فهمی نویسنده‌اش برای تو و برای دیگری، داستان‌های متفاوتی نوشته است . داستان تو با داستان دیگری فرق می‌کند؛ هرچند این کتابی که در دست همه است، یک عنوان مشترک به نام سرنوشت دارد.کتاب را که ورق می‌زنی، تفاوت داستان خود با دیگری را احساس می‌کنی؛ اما داستان تو گاه با داستان دیگری موازی است، مثل دو خط موازی؛ اما به انتهای سرنوشت که می‌رسی، شاید بتوانی دو خط موازی را به هم برسانی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #4
(تمام دیالوگ ها به انگلیسی ادا میشن؛ ولی به دلیل ممنوعه بودن تایپ زبان دیگر، تمام فارسی تایپ شدند.)
فرانسه_ پاریس

با عصبانیت مشتم رو به دیوار کوبیدم، دردش تا مغز استخونم رسید؛ ولی مهم نبود. با خشم به عکس روی دیوار نگاه کردم، با اون نیش‌خند روی لبش، انگار داشت بهم دهن کجی می کرد، به من، به سروان عرشیا رستگار! تا حالا هیچ‌کس به این اندازه من رو بازی نداده و ریش خنده نکرد بود! تا حالا هیچ پرونده‌ای زیر دست من به اندازه‌ی این یکی طول نکشیده بود؛ ولی حالا چی؟ یکی پیدا شده که هر بار یه قدم بهش نزدیک میشم، هزار قدم از من دورتر میشه. نعره‌ای از روی خشم کشیدم و لیوان روی میز رو به دیوار کوبیدم، با صدای بدی خرد شد و هر تیکه‌اش یه طرفی پرت شد. با دست سالمم، تمام وسایل روی میزم رو با خشم ریختم و روی زمین پرت کردم. از صدای شکستن لیوان، استیفن سراسیمه وارد اتاقم شد .
با نگرانی که داخل چشم های سبز روشنش نی‌نی می زد، گفت :
-خدای من! عرشیا اینجا چه اتفاقی افتاده؟
بدون توجه به اون با چشم غریدم:
-من اون لعنتی رو می‌کشم! چطوری، چه‌طوری باز ردش رو گم کردین؟! استیفن، تمام کسایی که تو این عملیات باعث شکشتش شدن رو توبیخ می‌کنی، همین حالا.
با چشم‌های متعجب به من خیره شد و این نشون می‌داد که هیچی از حرف‌هام رو متوجه نشده. کلافه دستم رو داخل موهام کشیدم که با تیر کشیدنش، اخم کردم، اصلا حواسم نبود که دستم زخم شده و الان خون ریزی داره! استیفن تا نگاهش به دستم افتاد، با قدم‌های سریع نزدیکم اومد. دستم رو که داخل دستش گرفت، باز اخم‌هام رو توی هم کشیدم و سعی کردم آخ نگم.
با صدایی که حالا در اون نگرانی جاش رو به عصانیت داده بود، با پرخاش گفت :
-معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟ دستت رو نابود کردی !
دستم رو از داخل دستش بیرون کشیدم و خودم رو روی صندلی چرم مشکی رنگی که توی اتاقم بود، پرت کردم .
باز بدون توجه به سؤالش گفتم:
-هنوز هیچ سرنخی ازش پیدا نکردین؟
با یادآوری عملیات شکست خورده، اخمش رو بیشتر کرد و با خشم گفت :
-نه، لعنتی انگار آب شده و رفته توی زمین!
با خشم داد زدم:
-یعنی چی آب شده رفته توی زمین، پس شما تو این خراب شده چی کار می‌کنین؟
بدون حواس، دست زخمیم رو روی دسته‌ی صندلی کوبیدم که این‌بار از درد وحشتناکش دادی زدم و با دست سالمم مچم رو گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #5
استیفن با تأسف نگاهی به من انداخت و همین طور که به سمت در می‌رفت، گفت:
_ من رفتم یک چیزی بیارم دستت رو پانسمان کنم، تا بیشتر نزدی داغونش نکردی .
به روبه‌روم خیره شدم، باز اون نیشخندش روی اعصابم خط می‌انداخت. با پرخاش رو به عکسش کردم و داد زدم:
_چیه؟ خوش‌حالی باز من عقب افتادم؟ هه، خوشحالیت دووم نمیاره مستر ویلیام اِسمیت، یا بهتر بگم جناب سیروان محسنیان. آخرش خودم با دست‌های خودم، طناب دار رو می‌ندازم گردنت.
همون لحظه در باز شد و استیفن با جعبه‌ی کمک‌های اولیه داخل اومد و روی صندلی کناریم نشست. بدون حرف دستم رو باندپیچی کرد.
همین که خواست بره، مچ دستش رو گرفتم.
سوالی نگاهم کرد. با همون جدیتی که سر کار داشتم، گفتم:
_ هر چی سریع‌تر ازش یه ردی پیدا کن. دلم نمی‌خواد جلوی سرگرد شرمنده بشم و این اولین پرونده‌ی شکست خودم باشه!
مثل همیشه وقتی که عصبانی میشد، رنگ سبز چشم‌هاش تیره‌تر شدن. چند ثانیه چشم‌هاش رو بست. با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه، گفت:
_ عرشیا، انگار متوجه نیستی چی میگم؟! همه‌ی ما داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم تا اون رو پیدا کنیم. نیاز نیست هی تکرار کنی، من خودم وظیفه‌ام رو می‌دونم جناب سروان .
با همون اخم نگاهش کردم. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست، که این نشونه‌ی خشمش بود. انگار باز زیاده روی کرده بودم؛ ولی دست خودم نبود!
این پرونده برام خیلی مهم بود و دلم نمی‌خواست شکست بخورم. نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، ساعت پنج عصر بود .
چشم‌هام از بی‌خوابی درد می‌کردن. جای تعجب نداره، وقتی چهل و هشت ساعت نخوابی و آخرش هم تمام تلاش‌هات با بی‌فکری یه نفر به باد فنا بره دیگه تحملت تموم میشه .
بی حوصله کت چرمم رو از روی صندلی برداشتم. با اخم در اتاقم رو قفل کردم و سمت آسانسور رفتم، دکمه رو زدم و منتظر موندم تا به طبقه‌ی سوم برسه.
فکرم مشغول بود؛ ولی اون‌قدر افکارم درهم و برهم بودن که تمرکزی روی هیچ‌کدوم نداشتم. همین که آسانسور رسید، چهره‌ی استیفن جلوم ظاهر شد.
بدون توجه به بحث چند دقیقه قبلمون، گفت:
_کجا داری میری؟! برو خونه استراحت کن، داری از خستگی نابود میشی .
سرم از درد داشت منفجر میشد. با دست سالمم، شقیقه‌ام رو ماساژ دادم .حوصله‌ی نصیحت‌هاش رو نداشتم. زدمش کنار و داخل آسانسور رفتم، دکمه‌ی همکف رو زدم. همین که در خواست بسته بشه، با دستش مانع بسته شدنش شد. کلافه نگاهم رو به سبزه زار خشمگین چشم‌هاش دوختم . نفس عمیقی کشید. انگشتش رو به حالت تهدید جلوی صورتم تکون داد و با تُن صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه، گفت :
_ عرشیا! محض رضای خدا یه‌کمی به فکر خودت باش. همین الان میری خونه. این پرونده از سالمتیت که مهم‌تر نیست، هست؟
مهم‌تر نبود؟! از نظر من این پرونده حتی از جونمم مهم‌تره. نمی‌دونم چرا این‌قدر این پرونده برام مهم بود، یعنی از روزی که عکس محسنیان رو دیدم، خود به خود تلاشم رو کردم تا مسئولیت پرونده‌اش با من باشه . تنها چیزی که باعث کشش من بهش شد، حالت چشم‌هاش بود! انگار خیلی این مرد رو می‌شناسم درحالی که هیچ شناختی ازش ندارم. صدای استیفن افکارم رو پاره کرد.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با چشم‌های ریز شده گفت:
_ می‌شنوی چی میگم؟!
دستش رو پس زدم. چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم و کلافه گفتم:
_ شنیدم، چند بار میگی؟ تو هم نمی‌گفتی، خودم داشتم می‌رفتم خونه. حالا می‌ذاری برم؟
اخمش شدیدتر شد. با فکی منقبض گفت:
_ من نمی‌دونم دوازده سال چه‌طوری تو رو، با این اخلاق گندت تحمل کردم! خوبی بهت نیومده .
بدون حرف اضافه دکمه‌ی همکف رو زدم. همین که آسانسور ایستاد، یکی از سرباز ها خواست سوار بشه؛ اما با دیدن من احترام نظامی گذاشت و عقب رفت. بی‌حوصله سری براش تکون دادم و راه خروج رو در پیش گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #6
داخل پارکینگ رفتم و سوار ماشینم شدم. می‌دونستم این ساعت از روز خیابون‌های پاریس کمی شلوغن؛ ولی الان تنها چیزی نیاز داشتم این بود که هر چی سریع‌تر برسم به خونه، یه دوش آب‌گرم بگیرم و تا فردا فقط بخوابم. نمی‌دونم با سرعت چند تا روندم، که به این زودی خونه رسیدم. ماشین رو داخل پارکینگ برج پارک کردم، کتم رو برداشتم و در ماشین رو قفل کردم. افکار درهم برهم داخل مغزم ول_ ِول می‌خوردن، تمرکز نداشتم و این اعصابم رو بهم می‌ریخت. بی‌حوصله سمت آسانسور رفتم. دکمه رو زدم و منتظر شدم تا بیاد. بعد از چند دقیقه، بالاخره آسانسور رسید. سوار شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی یازدهم رو زدم .ملودی که پخش میشد، کمی آرومم می‌کرد. تکیه دادم به دیوار آسانسور، چشم‌هام رو بستم و به ملودی که پخش میشد، گوش دادم. صدای ضبط شده‌ی خانمی اعلام کرد که به طبقه‌ی یازدهم رسیدم. کلید رو از داخل جیبم در آوردم و در خونه رو باز کردم. با باز شدن در سرمای خونه تا مغز استخونم نفوذ کرد. سرما از سوز هوا نبود، اول تابستون که هوا سرد نیست! سرماش از تنهایی و بی کسیش تو این همه‌ی سال‌های غربت بود. کفش‌هام رو در آوردم و دمپایی‌هام رو پام کردم . سکوت خونه آزارم می‌داد؛ ولی مگه چاره‌ای جز تنهایی داشتم؟ کلید برق رو زدم و خونه غرق نور شد؛ ولی چرا من هنوز احساس می‌کردم همه جا تاریکه؟! خونه‌ای که کسی انتظارت رو نکشه، معلومه با تمام لامپ‌های جهانم نمیشه روشنش کرد! یه خونه‌ی صد و پنجاه متری، که فقط خودم و خودم توش زندگی می‌کردم .کتم رو پرت کردم یه گوشه و روی کاناپه ولو شدم. کلافه روی دکوراسیون خونه چشم گردوندم. همه‌ی رنگ‌ها ترکیبی از قهوه‌ای سوخته و کرمی بود. پارکت‌های قهوه ای، یه دست مبل استیل کرم قهوه‌ای که به صورت ال چیده شده بودن، پرده‌های کرم قهوه‌ای، ال سیدی گوشه‌ی حال، در آخر آشپزخونه‌ی نقلی، که اون هم تم رنگش جز قهوه‌ای نبود. دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم و رفتم از داخل یخچال بطری آب رو برداشتم، بردم سمت لبم و جرعه‌جرعه خوردم. صداش داخل مغزم اکو شد.
_ عرشیا؟ باز با بطری آب خوردی؟! صد دفعه نگفتم من از این کار متنفرم؟
بطری آب رو کوبیدم کانتر، دستم رو گذاشتم روی گوش‌هام و با داد و عجز گفتم:
_ بس کن لعنتی، بس کن. تورو خدا خفه شو، چرا آزارم میدی؟
با دستم تمام وسیله‌های روی کانتر رو پخش زمین کردم. بطری آب با صدای بدی، خورد و خاکشیر شد. این چندمین بطری بود، که بخاطر صدای لعنتیش تو این سال‌ها شکستم؟ دیگه حسابش از دستم در رفته بود! لعنت بهش، لعنت بهش که راحتم نمی‌ذاشت . با عصبانیت رفتم داخل اتاق خوابم، روی به روی تابلوی چشم‌هاش ایستادم. دو گوی تیله‌ای، که باعث عذاب این سال‌هام بودن. از شدت خشم نفس نفس می زدم . با پرخاش روی به چشم‌هایی که دنیام بودن ولی نباید می‌بودن، داد زدم:
_ چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ چرا راحتم نمی‌ذاری؟! لعنتی تو نباید باشی، نباید، نباید ...
زانو زدم و سرم رو گرفتم داخل دست‌هام. با صدایی تحیلی رفته، نالیدم:
_ تو برای من ممنوعه هستی. چرا تو؟ خدا چرا تمومش نمی‌کنی؟ دوازده سال دارم زجر می‌کشم، کافی نیست!؟ این حس لعنتی چرا تمومی نداره؟
با نگاهی که عجز و ناتوانی ازش می‌بارید، رو کردم سمت عکسش:
_ مگه نگفتی دنیاتم؟ چرا عذابم میدی؟ چرا باید باشی؛ ولی نیستی؟ لعنتی این حس رو نمی‌خوام، این حس ممنوعه رو نمی‌خوام. من ازت متنفرم، از صدات، از خودت، از نگاهت، از چشم‌هات ... .
مکث کردم. با بغض و صدایی مرتعش نالیدم:
_ آخ از چشم‌هات! می‌دونی چیه؟ حس تنفرم بزرگ میشه، بزرگ میشه؛ ولی همین‌که به چشم‌هات می‌رسم، همه‌چی خراب میشه. آخ که چشم‌های تو دلیل نفس کشیدن منِ. ولی، ولی در عین بودن نباید باشه. می‌فهمی نباید!
با تمام توانم داد زدم:
_ نباید !
چشم‌هام رو بستم و تو دلم نالیدم:
_ خدایا! نمی‌دونم چی بگم، زبونم نمی‌چرخه به گفتن خیلی از حرف‌هام. خدایا! کاش می‌دونستم حکمتت چی بود، کاش، می‌دونی چیه؟ حکمتت هر چی هست، من دیگه نمی‌کشم. دیگه توانش رو ندارم. چرا این حس رو نابود نمی‌کنی؟ خدا! حسش گناهه، ممنوعه. دنیام دوتا گوی تیله‌ای هستن. دنیام کجاست؟ اصلاً مال من هستن؟ حتی حق فکر کردن رو هم بهشون ندارم . دارم عذاب می‌کشم از این حس. چرا این‌قدر عذاب، این‌قدر درد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #7
از بازوم آویرون شد، با شوق به اون‌طرف خیابون اشاره کرد و گفت:
_ وای عرشیا! اون‌جا رو ببین، بستنی شکلاتی.
طبق عادتم وقتی تعجب می‌کردم، ابروی سمت راستم رو می‌دادم بالا، الان هم ناخودآگاه ابروم بالا رفت. با دست آزادم موهاش رو که سرکشانه از زیر شال بیرون اومده بودن، مرتب کردم. به صورت ذوق زدش خیره شدم و با تعجب گفتم:
_ تو این سرما، وسط زمستون و توی برف‌ها، اون وقت تو بستنی می‌خوای؟!
دستم رو ول کرد. عین بچه‌های دوساله دستاش رو بغل کرد و با پاش محکم روی زمین زد. با اخم نگاه به چشم‌هام کرد و گفت:
_ من الان بستنی شکلاتی می‌خوام.
دستم رو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هدایتش کردم. با صدایی که قاطعیت ازش هویدا بود، گفتم:
_ هوا سرده، بستنی می‌خرم برات؛ ولی الان نه! همین که تو این هوا آوردمت بیرون، تیکه بزرگم _ گوشمه. اونم چون دیدم حالت خوب نبود و به‌خاطر امتحان فردات استرس داری، آوردم حال و هوات عوض بشه؛ پس غر نزن، که امکان نداره برات بخرم.
برگشت با بغض نگاهم کرد. لب برچید و با ناراحتی اسمم رو صدا زد:
_ عرشیا!
نگاهم رو دوختم به پشت سرش، با اخم گفتم:
_ نه!
دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت. همیشه همین بود، خودش هم خوب می‌دونست چشم‌هاش جادو می‌کنن. آخه مگه میشد توی چشم‌های رویاییش نگاه کنی و بهش نه بگی؟!
چند لحظه خیره دو گوی تیله‌ایش شدم. از روی کلافگی، با حرص گفتم:
_من می‌دونم، تو آخرش با این چشم‌هات من رو مجبور به آدم کشی می‌کنی!
با ذوق خندید. به گردنم آویزون شد و گونم رو با شوق بوسید. خب خودتون بگین، بد‌ترین جرم دنیا نمی‌ارزه به خنده‌ی از ته دلش؟ از اون خنده‌ها که چال گونش، من روغرق خودش می‌کنه.
از خودم جداش کردم، با خنده دستش رو گرفتم. همین‌طورکه به سمت بستنی فروشی می‌رفتیم، گفتم:
_نکن بچه! وسط خیابون، یهو گشت ارشاد به جرم فلان و فلان میاد جممون می‌کنه؛ حالا خر بیار و باقالی بار کن.
نگاه نکرده می‌تونستم لبخند دندون نماش رو تصور کنم. با صدایی که ذوق ازش می بارید، در جوابم گفت:
_ تو فقط باش. جهنمم که برم، برام بهشته!
مگه میشد با حرف‌هاش، قند توی دل من آب نشه؟ خوب می‌دونست چه‌طوری من رو به عرش ببره. من اون رو از حفظ بودم، اون من رو... .
با لبخند به بستنی خوردنش نگاه می‌کردم. هر کس ازم می‌پرسید «ازنظرت زیباترین تابلوی دنیا، چیه؟»
بدون مکث می‌گفتم:«طرح لبخند روی صورتش!»
با شوق دست‌هاش رو باز کرد و چشم‌هاش رو بست. اولین برف این زمستون بود. سرش رو گرفت رو به آسمون و با ذوق خندید.
نور مهتابی‌های داخل خیابون به صورتش می‌خورد، قلبم با دیدن این صحنه دیوانه‌وار به دیواره‌ی سینه‌ام می کوبید.
داشتم نگاهش می‌کردم، که چشم‌هاش رو باز کرد. سرش رو کج کرد و با لبخند گفت:
-عرشیا، تو بهترینی. مرسی بابت همه چی، مرسی بابت این‌که همیشه دلیل حال خوب منی!
دستش دور بازم حلقه کردم، هم قدم باهاش توی برف شروع کردم به قدم زدن. حرفش که جواب نداشت، داشت؟ نگاهم جواب تمام حرفاش بود.
شدت باریدن برف بیشتر شد. به قدم‌هام سرعت بخشیدم. رو بهش کردم و گفتم:
-بدو بریم، هوا خیلی سرد شده. دیر وقتم هست، دوتامون فردا مدرسه داریم و مهم‌تر از اون امتحان!
صدای حرصیش به گوشم خورد:
_وای نه، بازم درس؟! من می‌خوام تا فردا صبح همین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #8
با صدای مشت کوبیدن کسی به در خونه، به شدت از خواب پریدم. چند لحظه موقعیتم رو درک نمی‌کردم. بدنم خیس ع×ر×ق شده ِبود و نفس–نفس می زدم. کلافه سرم رو داخل دستم‌هام گرفتم. هنوز قلبم به شدت می‌تتپید؛ انگار واقعا اون صحنه رو در واقعیت دیده باشم! چرا کابوس‌هاش دست از سرم بر نمی‌داشتن؟ چرا راحت نمی‌شدم از این حس عذاب؟!
با صدای در به خودم اومدم، عصبی از روی تخت بلند شدم و دمپایی‌هام رو پوشیدم. رفتم سمت در و از چشمی بیرون رو نگاه کردم. خب نگاه کردن نداشت، خرمگسی جـ×ر استیفن، قرار نبود این وقت صبح باشه، اونم توی روز تعطیل!
با عصبانیت در رو به شدت باز کردم، با دیدن قیافه‌ی کفریم یه قدم به عقب برداشت. دستی داخل موهای بورش کشید و با من–من گفت:
_ اوه، میگم... خب... خب خواب بودی؟
چشم‌هام رو بستم، نفسی از روی حرص کشیدم. چشم‌هام رو که باز کردم، می‌دونستم رگه‌های قرمزی که از روی خشم بود، داخل‌شون پیدا شده. به ظاهرم اشاره کردم و با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
_نه با سرگرد ( مِی جِر) جلسه داشتم! معلوم نیست؟!
لبخند دندون نمایی زد و با پرویی تمام با دست عقب هولم داد و داخل اومد.
حرصی در رو بستم رو بهش گفتم:
_ کجا سرت رو انداختی پایین و میایی داخل؟! روز تعطیلمم نباید از دست تو آرامش داشته باشم؟
بدون توجه به حرفم، خودش رو پرت کرد روی کاناپه، سیبی از داخل دیس میوه‌ی روی میز برداشت، گازی بهش زد. با دهن پر گفت:
_بد کردم خواستم توی افسرده رو از داخل غار تنهاییت بکشم بیرون؟ آماده شو، می‌خوایم بریم پاریس گردی.
روی مبل سه نفره دراز کشیدم، ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم، در همون حالت گفتم:
_عمرا!خودت برو گردش، منم می‌خوام بخوابم. حال و حوصله گردش رو ندارم، تمام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #9
لبه‌ی قایش نشستم و به سمت رودخونه خم شدم. دستم رو داخل آب کردم. خنکی آب بهم آرامش تزریق کرد، آرامشی از جنس عشق! عاشق آب، دریا و... بودم؛ شاید به‌خاطر این‌که «اون عاشق آرامش آب بود. » چشم‌هام رو بستم و سعی کردم دلیل دیگه‌ای پیدا کنم. تلاشم بی‌فایده بود، صداش داخل مغزم اکو شد و خطرات برام تداعی شدن:
-عرشیا، می‌دونی چرا من عاشق دریام؟!
نگاهم رو از آبی دریا گرفتم و چشم‌هاش دوختم. بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم. نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب زمزمه‌وار گفت:
- دریا و آب‌هاش من رو یاد چشم‌هات می اندازن. آرامششون مثل آرامش عمق چشم‌های تو هستن. ساده و بی آلایش؛ اما خروشان!
با یادآوری خاطرتش احساس خفگی کردم، بیشتر خم شدم و تند-تند آب به صورتم زدم. یه مشت، دو مشت...
با کشیده شدن بازوم توسط استیفن، به خودم اومدم. با نگرانی که داخل چشم‌هاش نی‌نی میزد، گفت:
-معلومه چه‌کار می‌کنی؟ حواست کجاست؟! اگه می‌افتادی داخل آب چی؟
سردرگم بهش نگاه کردم، قطره‌های آب از روی صورتم غلط می‌خوردن و روی پیرهنم می‌ریختن. نگاهم دودو میزد.
استیفن حالم رو که دید، بازو‌هام رو گرفت و به شدت تکونم داد. رنگ نگاهش رد پایی از ترس پیدا کرد. با تن صدای بلند تر اسمم رو صدا زد:
-عرشیا!
دستش رو پس زدم و نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم. با صدای لرزونی گفتم:
-خوبم!
واقعا خوب بودم؟ حال و روزم رو به هر چیزی میشد نسبت داد؛ الی خوب بودن! چرا از این حس عذاب رها نمیشم؟ چشم‌هاش دست از سرم بر نمی‌دارن.
صدای استفین از شر افکارم نجاتم دادن. با همون نگرانی، گفت:
- اگه حالت خوب نیست برگردیم اسکله، قایق رو پس بدیم؟
چرا باید بقیه از حس عذابم باخبر بشن؟ چرا باید بدونن من چه‌قدر نامردم که،که...
حتی داخل ذهنمم اعتراف بهش سخت بود. بدون توجه به افکارم، لبخند کم رنگی به روش زدم. روی صندلی قایق صاف‌تر نشستم و با صدایی که سعی کردم نشون دهنده‌ی حال درونم نباشه، رو بهش گفتم:
- من رو از خونه‌ام بیرون کشیدی، روز تعطیلم رو خراب کنی؟ نخیر! من هیچ چیز رو با قایق سواری روی دریاچه‌ی سِن، اونم موقع غروب عوض نمی‌کنم.
انگار تونستم بهش القا کنم، که حالم خوبه. با نیشخند و ابروهای بالا رفته، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-تو که بخاطر بد خواب شدنت، نزدیک بود خرخره من رو بجویی؛ بعد حالا میگی عاشق غروب رود خونه‌ی سِن هستی؟!
بدون توجه به کنایه‌اش، نفسم رو اه مانند، بیرون دادم. سرم رو،رو به آسمون گرفتم. خورشید در حال غروب کردن بود، سمفونی جالبی از رنگ‌ها درست شده و زیبایی اطراف رو چند برابر می‌کرد.
آسمون ترکیب رنگ جالبی پیدا کرده بود، ترکیبی از رنگ نارنجی، قرمز، طلایی و...که آرامش رو بهم تزریق می‌کردن.
یکی از دلایلی که پاریس رو برای زندگی انتخاب کردم؛ غروب‌های رویایی رودخانه‌اش بود.
برگشتم به عقب و به موج‌هایی که حاصل رکاب زدن ما بودن، خیره شدم. چرا به هر چی نگاه می‌کردم، من رو یاد چشم‌هاش می‌انداخت؟! انگار چشم‌هاش رو، رو به روم حک کرده باشن که به جز اون دو گوی تیله‌ای، چیزی به چشمم نمی‌اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #10
با صدای استیفن، نگاهم رو بهش دوختم.
-بهتر دیگه بر گردیم، داره شب میشه.
بدون هیچ حرفی اهرم قایش رو به سمت چپ چرخوندم و قایق رو به سمت اسکله هدایت کردم. جلیقه های نجات رو تحویل دادیم. آروم‌آروم به سمت پارکینگ قدم زنان، رفتیم. دستم رو کردم داخل جیب شلوارم و نگاهم رو به روبه‌روم دوختم. بدون نگاه کردن به استفین، گفتم:
-من دیگه حوصله ندارم، ببرم خونه.
دیگه به ماشینش رسیده بودیم. همین طور که با ریموت در ماشین رو باز کرد، با کمی دلخوری گفت:
-یعنی چی حوصله ندارم؟! چی همش میری داخل غارت و عین اینایی که از زندگی بردین، فقط خودت رو با کارت سرگرم می کنی؟ بی خود! الان می‌ریم رستورانی، جایی تا شام بخوریم.
سوار ماشین شدم و با کلافگی رو بهش گفتم:
-وقتی میگم حوصله ندارم؛ یعنی حوصله ندارم. هر جایی می خوای برو؛ ولی قبلش من رو برسون خونه‌ام.
نگاهی که رنگ دلخوری داشت بهم انداخت و گفت:
-می دونی چیه؟ اخلاقت خیلی گندِ. این همه سال که باهات دوستم، همش از خودم می پرسم « اینکه همش میزنه توپرم،بازچه‌طوری رفاقتم.رو باهاش تموم نمی‌کنم؟!».
چند لحظه پشیمون نگاهش کردم؛ ولی تقصیر من نیست که زندگیم یه گندابه. وقتی این حس دست از سرم بر نمی داره؛ چطوری دل و دماغ تفریح داشته باشم؟ چطوری انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و بی خیال برای خودم خوش و خرم زندگی کنم؟ چند دقیقه‌ای بینمون سکوت سنگینی حکم فرما شد.خیابون‌ها به‌خاطر روز تعطیل ترافیک سنگینی داشتن. بی حس از شیشه ماشین خیابون‌ها رو نگاه می‌کردم. نگاهم روی دست‌های قفل شده‌ی دختر و پسری، ثابت موند. انگار حسرت مثل مواد مذاب قلبم رو به آتیش کشید. چرا نباید من دست‌هاش رو این‌جوری بگیرم؟ چشم‌هام رو بستم تا نبینم، نبینم و از خوشی دیگران حسرت نخورم! صدای استیفن افکارم رو پاره کرد.
-عرشیا! یه سوال بپرسم، بدون حاشیه جوابم رو میدی؟
نگاه خسته‌ام رو دوختم بهش و با صدای آرومی گفتم:
-بپرس.
دستش رو داخل موهاش برد و بهشون چنگ زد. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت، با کمی مکث گفت:
-عکس اون چشم‌ها داخل اتاقت،اون عکس، خب حال خرابت به اون چشم‌ها مربوط میشه؟!
نفسم داخل سینم حبس شد. ترس شبانه روزیم داشت محقق میشد. ترس از اینکه یکی ازم بپرسه چرا حال و روزم این‌طوریه؟ اون چشم‌ها چه ربطی بهم دارن! دستی به چشم‌هام کشیدم و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
-چرا، چرا این سوال رو می‌پرسی؟!
راهنمای سمت راست رو زد و دنده رو جا به جا کرد. لبش رو با زبون خیس کرد و گفت:
-هر وقت دیدمت با غمی بزرگ بهشون خیره شدی. اون عکس چشم‌های کیه، که تو رو عذاب میدن؟! اصلا چرا وقتی این قدر عذاب می کشی، عکس رو جایی گذاشتی که شب و روز جلوی چشمت باشه؟ چرا...
با صدایی که از بغض می لرزید میون حرفش پریدم:
-نپرس، نپرس که نمی‌تونم جواب بدم! وقتی از گفتنش پیش خودم واهمه دارم، چطوری دلیلم رو به بقیه بگم؟ استیفن، من یه آدم خیلی ع×و×ض×ی هستم، یه آدم ضعیف که نمی‌تونه حتی خاطراتش‌رو فراموش کنه.
نگاهی بهم انداخت. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه؛ ولی با التماس بهش خیره شدم و گفتم:
-استیفن! لطفا چیزی نگو.
حرفش رو خورد و نگاهش رو به روبه‌رو دوخت. سرم رو میون دست هام گرفتم وبغضم رو به زور قورت دادم. تا حالا شده غذای شب و روزت بشه خوردن بغض‌هایی، که از اجبارهای زندگیت، داری تحمل‌شون می کنی؟ نمی‌دونم چند دقیقه گذشت، که سکوت کرده بود و من رو به حال خودم رها کرد.
با ایستادن ماشین به خودم اومدم، سرم رو بالا آوردم و درمونده نگاهی گذرا بهش انداختم. بدون حرف دستگیره در رو کشیدم و در ماشین باز شد. پای راستم رو گذاشتم بیرون، مچ دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد. سوالی نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:
-اگه یه روز خواستی با یه نفر حرفی بزنی، بدون این که قضاوتت کنم، به حرفات گوش میدم رفیق.
طرح لبخند خسته‌ای رو لب هام شکل گرفت، چشم‌هاش رو با اطمینان باز و بسته کرد. سرم رو تکون دادم و پیاده شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
272

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین