. . .

متروکه رمان انتهای سرنوشت| سحر آقاملایی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام رمان: انتهای سرنوشت
نام نویسنده: سحر آقاملایی
ژانر: عاشقانه

خلاصه:
گاهی گمان نمی کنی؛ ولی خوب می شود، گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!
همیشه اون چیزی که فکر می کنی پیش نمی‌آید؛ اتفاقات و آدم‌ها دست به دست هم می‌دهند تا تو را با حقیقتی تلخ آشنا کنند؛ ولی شاید یکی این وسط، سال‌ها قبل میان‌بری زده باشد و تو را آخرش به رویای همشگی‌ات برساند.
نمی‌دانم کجای داستان، راه را اشتباه رفته‌ام که دارم تقاص پس می‌دهم؛ ولی می‌دانم تنهایی ابدی.
عرشیا و رها دوتا عاشق که گرفتار عشقی ممنوعه می‌شوند! یک نفر از رازها آگاه و دیگری بی خبر از همه چیز! عرشیا برای فرار از حس عذابش سال هاست در دیار غربت به سر می‌برد و رها در فکر این که چرا باید بدون عرشیا زندگی رو بگذروند؟! اتفاقات دست به دست هم می‌دهند تا پرده از رازی سر به مهر باز بشود و حالا زندگی خیلی‌ها متحول می‌شود. بزرگ‌ترین ضربه را رها می‌خورد که تازه با حقیقت مواجه شده...



صفحه نقد:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #11
کلیدم رو از داخل جیبم در آوردم و داخل قفل در کردم. در اتاقم رو باز کردم، همین که اولین قدمم رو داخل اتاق گذاشتم با صدای استیفن برگشتم و به صورتش، که اخم داشت نگاه کردم.
_ عرشیا! معلومه کجایی؟ نیم ساعته منتظر تو هستیم.
دستم رو داخل جیب شلوارم کردم و ابروم رو بالا دادم. با تعجب بهش نگاهی انداختم و گفتم:
_ منتظر من؟! اون وقت برای چی؟
استیفن با استیصال دستش رو به پیشونیش زد. با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه، گفت:
_ محض رضای خدا اون گوشی کوفتیت رو چک کن! دیشب بهت مسیج دادم، که امروز ساعت هشت سرگرد جلسه گذاشته و می‌خواد موضوع مهمی رو بهمون بگه.
کلافه چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم. فکر کنم باز گوشیم رو سایلنت کردم، که متوجه پی امش نشدم. در اتاقم رو باز قفل کردم و بدون حرف همراه استیفن به سمت اتاق جلسه رفتیم. در زدم و با اجازه ی ورود سرگرد، داخل رفتیم. احترام نظامی گذاشتیم و با لحنی که سعی می کردم، نشونه‌هایی از پشیمونی هم داشته باشه، رو به سرگرد گفتم:
_سلام. بابت تاخیر متاسفم جناب سرگرد.
سرگرد اسمیت با همون اخم همیشگی، به سمت صندلی‌ها اشاره کرد و گفت:
_ایرادی نداره، بشینین تا هر چی سریع‌تر جلسه رو شروع کنیم.
به سمت صندلی‌های مشکی رنگی که دور تا دور میز گرد داخل اتاق بودن، رفتیم. با فاصله‌ی سه صندلی از سرگرد نشستیم. نگاهی دور تا دور سالن چرخوند و با اشاره به پرونده‌ی زیر دستش گفت:
_تمامی شما از پرونده‌ی جدید که مسئولش جناب سروان رستگار هستش آگاه هستین. این جلسه رو ترتیب دادم که موضوع مهمی رو باهاتون در میون بگذارم. سیروان خسروی رئیس بزرگ‌ترین باند خاورمیانه ساعاتی قبل در ایران دیده شده! باید هر چه سریع‌تر اعزام بشین به ایران.
رو کرد سمتم و خیره در چشم‌هام گفت:
_و شما جناب سروان به دلیل این‌که کشور ایران وطن شماست و آشنایی کامل باهاش دارید باید با تیم اعزامی تا اخر هفته به اون‌جا برید.
با شنیدن حرف سرگرد نفس در سینه‌ام حبس شد. نه می‌خواستم و نه می‌تونستم برگردم! درسته دلم له‌له میزد برای برگشتن؛ ولی دل من خیلی غلط کرده بخواد برگرده! چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. رو کردم سمتش و با تشویشی که سعی در پنهان کردنش داشتم، گفتم:
_جناب سرگرد ولی بنده...
نذاشت حرفم تموم بشه دستش رو اورد بالا و مانع از صحبتم شد. با اخم گفت:
_ولی و اما و اگر برای من قابل قبول نیست سروان. یک ماه پیش با قاطعیت گفتی:" من این پرونده رو حل می کنم." حالا بعد از یک ماه فرصت به کجا رسیدی؟! هیچی! پس دنبال دلیل نگرد.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
_لیستی که روی میزت میذارم اسامی گروهت هستند. کارهای مربوطه بر عهده‌ی سازمان هستش و تا آخر هفته بلیط‌های شما سه نفر آماده میشن. اون‌جا باید بعد از بیست و چهار ساعت به آگاهی تهران معرفی بشین و کارتون رو شروع کنین. برای اقامت‌تون یک هتل در نظر گرفته شده که بلافاصله بعد رسیدن به اونجا یک نفر از همکاران ما در ایران به استقبال شما میاد و شما رو همراهی میکنه.
حس الانم ترکیبی از خشم، ناراحتی و دلتنگی بود از یه طرف دلم می‌خواست برگردم و از یه طرف دیگه برگشتم فقط زخمای کهنه رو باز می‌کرد! حرفای سرگرد بهم فهموند در این تصمیم نظر من مهم نیست.
کلافه دستی به صورتم کشیدم و رو به سرگرد گفتم:
_ بله جناب سرگرد، اوامر شما تمام و کمال انجام میشه.
سری تکون داد و نگاهی به دور تا دور میز کرد:
_پس اگر سوالی ندارید ختم جلسه رو اعلام می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #12
یک هفته وقت شاید تایم زیادی باشه؛ ولی برای من که می‌خواستم هیچ وقت آخر هفته نشه، خیلی زود تمام شد. کارهایی که باید انجام میشد انگار همه روی دور تند رفته بودن یا شایدم من این‌طور حس میکردم! به مامان این‌ها خبر دادم که برای یه کاری باید برگردم ایران. انگار دنیا رو بهش داده باشن، خب خودتون بگین "دوازده سال مگه کم چیزی هستش؟!" من از سنگ نیستم شاید ظاهراً نشون ندم ولی دلم لک زده واسه قدم زدن تو خیابون‌های تهران! دلم لک زده واسه چایی خوش عطر مامان و لبخند پر مهر پدرم! لک زده واسه خنده‌هاش، چشم‌هاش....
آخ که بازم هر چی بافتم و بافتم رسیدم به چشم‌هاش.
دسته‌ی چمدونم رو گرفتم و روی پله برقی رفتم. پیجر فرودگاه صداش می آمد که میگفت:《مسافرین شماره ی ۵۴۶ به مقصد ایران لطفا بار های خود را تحویل دهید.》
اسم ایران برام بغض آورد! بغضی از جنس حسرت، دلتنگی، زخم....
بارها رو تحویل دادیم و رفتیم داخل هواپیما. سه نفر جمعاً بودیم. "من، استیفن و جرج."
استفان صندلی کنار من بود؛ ولی جرج با اختلاف سه ردیف از ما نشسته بود. سرم رو چرخوندم و از پنجره به آسمون شهر فرانسه خیره شدم. این شهر برای من تنها غربت و بی کسی بود! تنها خاطره‌ای از اینجا داشتم فقط و فقط بغض و حسرتِ. نفسم رو آه مانند فرستادم ییرون، شیشه رو بخار گرفت. با انگشتم طرح یه لبخند رو روی شیشه کشیدم. چند ثانیه نگذشت که از چشم های لبخند انگار اشک ریخت پایین.
لبخند تلخی زدم، حتی لبخند روی شیشه هم بغض داره چه برسه به من!
نگاهم رو دوختم به استیفن، خواب رفته بود. مگه چند ساعت بود که راه افتاده بودیم؟!
نگاهی به ساعتم کردم، یک ساعت و نیم از حرکت هواپیما می‌گذشت و من انگار تازه به خودم‌ اومده بودم.
چشم‌هام رو بستم تا شاید کمی خواب آرومم کنه...
مهماندار داشت اعلام می‌کرد، که به خاک ایران داریم نزدیک می‌شیم. کمربندها رو باید می‌بستیم. ساعت ۱۰ صبح بود. احتمالا الآن دیگه مامان اینا فرودگاه باشن.
_عرشیا!
با لبخند نگاهش کردم، ترس توی چشم‌هاش نی‌نی میزد. دستش رو داخل دستم گرفتم و گفتم:
_جانم؟
بازوم رو چسپیده و نفس حبس شده اش رو با صدا آزاد کرد. لب برچید و گفت:
_من از فرود اومدن هواپیما می‌ترسم!
دستم رو نوازش وار روی سرش کشیدم و سرش رو توی بغلم گرفتم.
_نترس جوجه خانم! چشماتو ببند و به چیزی فکر نکن، من‌کنارتم... .
با صدای استیفنی از فکر گذشته اومدم بیرون، سوالی نگاهش کردم.
همین‌طور که از روی صندلی بلند میشد، گفت:
_کجایی تو بابا؟! باید پیاده بشیم.
هیچی در جوابش نگفتم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به خودم‌ مسلط بشم. از روی صندلی بلند شدم، همین که پام‌ روی زمین اومد فهمیدم که چه قدر دلتنگ کشورم بودم. نفس عمیقی کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #13
***
رها:

از داخل اتاقم داد زدم:
_ مامان این برای بار هزارم من نمیام، تموم!
در اتاقم با شتاب باز شد و مامان داخل چهارچوب در نمایان شد. اخماش به شدت توی هم گره خورده بودن و این نشون دهنده‌ی وخامت‌ اوضاع رو میداد.
دستش رو زد به کمرش و با اخم من رو که روی تخت دراز کشیده بود و برانداز کرد و گفت:
_ یعنی چی نمیام؟! درک و شعور نداری تو بچه؟ خجالت نمی کشی پسر عمت بعد از این همه سال برگشته تو افتادی روی دنده‌ی لج که نمیام نمیام. به‌خدا رها تا یه فصل کتک نزدمت مثل آدمیزاد بلند شو آماده شو. از عمت خجالت نمی کشی؟! جواب این همه آدمو چی بدم من؟! بگم رها چه مرگش شده که تشریف فرما نشدن؟!
دستمو گذاشتم زیر سرم و نیم نگاهی بهش انداختم:
_ بگو رها یه مرگش شده دیگه. اصلاً بگو مرد نیومد. دلم نمی‌خواد قیافه اون از دماغ فیل افتاده رو ببینم، به کی باید جواب پس بدم؟ به یه مشت خاله خانباجی؟!
با شنیدن حرفم با عصبانیت دمپاییش رو در آورد و محکم سمتم پرت کرد. درست خورد توی شکمم و آخم به هوا رفت. دستمو گذاشتم رو شکمم و نیم خیز شدم.
_ آخ مامان چرا میزنی؟!
با پرخاشگری گفت:
_ یامان! خفه شو بچه خدا مرگت بده این چه حرفیه میزنی؟!
وسط دعوا خندم گرفت. مامان منو باش تو رو خدا!
با نیشخند گفتم:
_ خب مادر من منم که گفتم بگو مردم؛ چرا دیگه میگی خدا مرگت بده؟ تازه کتکم میزنه!
_ رها!رها! وای وای من از دست تو آخر دق مرگ میشم. اصلاً هر غلطی دلت خواست بکن دختره ی خیره سر!
رفت و در اتاق رو محکم بهم کوبید. دراز کشیدم رو تخت و به سقف خیره شدم. بعد از این همه سال چرا برگشته بود؟! اصلاً برگشته بود که مث اون سال ها بهم زخم بزنه؟ با خودم که روراست بودم، دلم له‌له میزد واسه دیدنش؛ اما من خودم می‌کوبم توی دهن دلم. غلط اضافه میکنه دلش هوای این آدم بی لیاقت رو میکنه. آدمی که مثل ترسوها یهو گذاشت و رفت. نگفت چرا؟! الان هم همون‌طور که رفته بود، یهو برگشته. من این همه سال تلاش کردم که فراموش کنم، فراموش کنم و با دیدنش دلم نلرزه. یاد گرفتم هوا خواه دلم خودم باشم، نه کس دیگه‌ای! غلتی زدم و چشم‌هام رو بستم. من نمی‌رفتم؛ ولی این بار رو نرفتم بقیه روزها رو چه‌کار کنم؟! اصلا با نرفتن من مگه چیزی عوض میشد؟ جز این‌که پیش خودش فکر کنه من از اون فراری هستم؟ مگه جز اینم بود؟! مگه برای فرار از اون دلیل دیگه‌ای هم برای نرفتن داشتم؟ توی یه تصمیم آنی بلند شدم و با برداشتم حوله‌ام به سمت حموم رفتم تا یه دوش سرسری بگیرم و آماده بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #14
دستی به دامن لباسم کشیدم و با آزاد کردن نفسم وارد حیاط خونه ی عمه اینا شدم. حالم قابل وصف نبود! تلفیقی از دلتنگی، خشم، بغض، حسرت و..‌.
بخوام بهتر بگم، حس دلتنگی من از همه بیشتر بود. دلتنگ نامردی که با بی رحمی تمام منو اینجا تنها گذاشت و مثل ترسو ها فرار کرد! نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به، رو به رو دوختم. از دور دیدمش؛ مگه می شد حتی از پشت سر؛ حتی بعد از این همه سال من اون رو نشناسم؟! بغض به گلوم چنگ انداخت و راه نفسم رو بست. از زیر شال دستی به گلوم کشیدم، آروم باش رها! آروم باش! چرا باید این همه له_له بزنی برای یه نامرد؟ مکثی کردم و چشم هام رو بستم. با ایستادن من بابا با تعجب برگشت و پرسشی بهم خیره شد. سری تکون داد و گفت:
_ رها جان! چرا وایستادی دخترم؟
لبخندی هرچند بی جون زدم و بدون نگاه کردن به چشم هاش گفتم:
_ هیچی بابا سنگی داخل کفشم بود، درش آوردم.
"اهانی" گفت و حرکت کردیم. شونه به شونه ی مامان و بابا راه می رفتم. نزدیک میزی که نشسته بود، رسیدیم. نفسم و حبس و بازدم عمیقی رو آزاد کردم. من می تونستم باهاش رو به رو بشم. مثل تموم این سال ها که حسم فقط و فقط برای صندوقچه قلبم بود؛ الان هم نباید وا می دادم. نباید بفهمه من هنوز می میرم برای موج های خروشان چشم هاش! نباید بفهمه دلم نبض میزنه تا دستم رو دور بازوش حلقه کنم و زیر بارون قدم بزنم! نباید...
نفهمیدم کی رسیدیم بهشون، نفهمیدم کی بابا عرشیا رو با دلتنگی بغل کرد و از بی معرفتیش گفت. نفهمیدم کی مامان باهاش حرف زد! این رو هم‌نفهمیدم چند دقیقه اس که خیره ی مردی شدم، که نامردی رو در حقم‌تموم کرد و رفت. با قرار گرفتن دستش جلوم از نگآه کردن بهش دست کشیدم. یه نگاه به دستش و یه نگاه به خودش کردم. لب هام رو تَر کردم و با قرار دادن دستم داخل دستش گفتم:
_ خوش اومدی پسر عمه!
همین و بس. همین چندکلمه رو جون دادم تا گفتم! لبخندی زد و با بالا بردن ابروش دستمو فشرد. نگاهی سر تا پام کرد و گفت:
_ ممنون دختر دایی.
با مکث کوچیکی اضافه کرد:
_ بزرگ شدی رها! صد البته زیبا تر.
خیره شدم داخل چشم هاش. نم اشک داخل چشم هام بود و من اینو نمی خواستم. سرمو انداختم پایین و دستم رو از داخل دستش بیرون کشیدم. "ممنونی" زیر لب گفتم و نگاهم رو به عمه دوختم که با لبخند نگاهم می کرد. به سمتش رفتم و بغلش کردم. صورتش رو بوسیدم و گفتم:
_ سلام عمه جون. خوبی؟
دستی به کمرم کشید و گفت:
_ از احوال پرسی رها خانممون! خانم بی معرفت.
خجول لبخندی زدم و گفتم:
_ خجالتم نده عمه. بخدا درگیر دانشگاه بودم، که نتونستم بهتون سری بزنم.
عمو فرهاد شوهر عمه دستی به شونم زد و گفت:
_ ستاره اذیت نکن دخترم رو. رها خانم روی چشممون جا داره حالا یکم بی معرفته دیگه؛ ولی اشکال نداره.
همه به حرفش خندیدن. نگاهم رو که بالا آوردم با عرشیا چشم تو چشم شدم. نگاهش، آخ از نگاهش! دستش رو داخل جیب کت مشکی رنگش کرده بود و نگاهش انگار تا مغز استخونم رو می دید. با دیدن سحر سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ من میرم پیش سحر اینا.
دامن لباسم رو یکمی جمع کردم و بدون مکث سریع از اونجا دور شدم. هوا رو بلعیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. صدای قلبم داخل گوشم اکو می شد. هر چقدر توی خلوتم مثلا تلاش کردم توی این موقعیت قوی باشم، چی شد؟! دود شد رفت هوا...
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Unigue_flower

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3671
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
355
امتیازها
93

  • #15
دستی برای سحر تکون دادم و کنارش ایستادم. باهاش دست دادم و لبخندی زدم.
_ احوال سحر بانو؟ اون قلت کجاس؟ ندیدمش؟
تیکه موزی داخل دهنش گذاشت و گفت:
_ قربونت ستاره ی سهیل. سامانو میگی؟ هیچی بابا بخاطر پروژه ای که اصفهان داره نتونست بیاد.
چخبرا؟ پسر عمه جانتونو دیدی؟
با اخم یکی زدم به کمرش و گفتم:
_ من ستاره ی سهیلم یا تو که از وقتی نامزد کردی از بیست و چهار ساعت، بیست و هشت ساعتش ور دل امیری، اکبیر!
لبخند روی لبش ماسید و سرش رو پایین انداخت. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_ سحر؟! ببینم تو رو. چی شده؟!
سرش رو که بالا آورد اشک داخل چشم هاش جمع شده بود. نگران صداش کردم:
_ سحر! دیوونه گریه می کنی؟! میگی چی شده. سکته دادی دختر.
با صدایی که از ته چاه می اومد گفت:
_ از امیر جدا شدم!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با تعجب هینی کشیدم.
_ آخه چطور ممکنه؟! شما دوتا که جونتونو بهم می دادین. جدا شدین؟ به همین راحتی؟!
گریش شدت گرفت دیدم داره ابرو ریزی میشه. دستش رو کشیدم و بردم حیاط پشتی و روی نیمکت نشوندمش. خودش رو انداخل توی بغلم و فقط گریه می کرد. چیزی نگفتم تا خودش به حرف بیاد. نمی دونم چقدر گذشت، ازم جدا شد و سرش ر انداخته بود پایین و با انگشت های دستش بازی می‌کرد.
صداش بخاطر گریه گرفته بود.
_ جونم بود رها، جونم بود! نفسم به نفسش بند بود و فکر می کردم اونم مثل خودم عاشقمه. کور بودم، کور بودم و نمی دیدم کاراش رو. یه ماهی می شد سر سنگین شده بود و درست در مون هم رو نمی دیدیم. دیگه از این وضعیت خسته شدم و میخواستم باهاش حرف بزنم و دلیل رفتارش رو بدونم. اون روز با عصر کلاس بودم. من دیوونه فکر می کردم آقا بخاطر کارای شرکت خسته هستش و بخاطر همین حوصله نداره. بعد از دانشگاه یه راست رفتم سمت شرکتش، توی راه یه جعبه شیرینی گرفتم تا بخاطر بحث های این مدت با هم آشتی کنیم. آخ رها کاش قلم پام می شکست و داخل شرکت نمی رفتم. جلوی در شرکت وایستادم در نیمه باز بود. داخل رفتم و با تعجب دیدم کسی داخل شرکت نیست! کیف منشی بود؛ ولی خودش نه. پیش خودم گفتم: "امیر حتما رفته خونه." خواستم برگردم که صدای خنده ی ریزی از اتاق امیر شنیدم! هر چی نزدیک تر می شدم صدا واضح تر می شد. دلم داشت دق می کرد، دق می کرد و نمی خواست به چیزای منفی فکر کنه. در رو هول دادم و ناباور به صحنه ای که می دیدم خیره شدم. رها من اون لحظه مردم، به معنای واقعی نابود شدم. امیر... امیر با منشی...
به اینجا که رسید صدای گریش بلند شد. ناباور به سحر خیره شدم؛ واقعا درک حرفاش سخت بود، خیلی سخت. امیری که من دیدم چطوری، چطوری خیانت کرده بود؟!
صداش می لرزید و با گرفتن دستم گفت:
_ ناباور اسمش رو صدا زدم: "امیر"
با شنیدن صدام به خودشون اومدن. یعنی اینقد تو حال خودشون غرق بودن اصلا متوجه حضور من نشدن! نایستادم که دیگه ببینم. فقط با گریه از اون شرکت کزایی بیرون زدم. رها من دیوونه، من احمق چقدر بخاطر این آدم با بابام بحث کردم و می گفتم: "دوسش دارم!" آخ رها! آخ!
توی بغلم گرفتمش و پشتش رو نوازش کردم. آروم گفتم:
_ سحر! نمی خوام حرف های کلیشه ای بزنم؛ اما به این فکر کن خیلی خوب شده که قبل از ازدواج ذات واقعی این ادم‌رو شناختی وگرنه اون موقع شاید بچه هم داشتین و زندگی یه نفر بی گناه دیگه هم نابود می شد.
دستم رو زیر چونش گذاشتم وادامه دادم:
_ ببین من رو. نمیگم گریه نکن، چرا اتفاقا تا دلت می خواد اشک بریز و غصه بخور؛ اما بعدش عزا داریت و تموم کن برای عشقی که فقط پوچ بود. خاکش کن و به زندگیت ادامه بده. نذار یه آدم بی ارزش تو رو از پا در بیاره.
دستی زیر چشم هاش کشید و گفت:
_ مرسی رها. مرسی که مثل همیشه با حرفات آرومم کردی. واقعا باید با یکی حرف می زدم؛ وگرنه نمی دونستم با این حجم از حرف و بغض چکار باید می کردم.
بلند شدم و گفتم:
_ پاشو پاشو بریم یکم قر بدیم، بسه گریه زاری.
لبخندی زد و بلند شد.
تا آخر شب سعی کردم نه به عرشیا فکر کنم، نه به اینکه توی این دنیا عشقی دیگه وجود نداره. یا بهتر بگم نامردی بی داد میکنه...
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
278

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین