#part59
به سمتم برگشت و گفت:
- چه شکلیه؟ چجوریه؟ شنیدم جزو استریگو ها شده، درسته؟
- وایسا، یکریز داری پشت هم میپرسی ها!
یک دختره میشناسمش و قبلا باهم برخورد داشتیم...
وسط حرفم پرید گفت:
- اوه! واقعا دختره؟ شنیده بودم ولی باور نمیکردم آخرین بازمانده یک دختر باشه!
- آره خب درسته تعجبآوره ولی نیرویی که داره و تا حالا ندیدم کسی داشته باشه و خب، اون متفاوته و نمیدونم چطور شد که الهه استریگو کردنش.
دستی به کنج لباش کشید و دوباره حرکت کرد.
- میگی به زور بردنش؟
پشت به من بود، پس قیافه درهمم رو نمیدید.
- من نمیدونم، شاید مجبورش کرده باشن که به خواستشون تن بده، ولی من خواستم ازش بپرسم ولی اون حتی گوش نکرد.
ناگهان به طرفم برگشت و با چشمای ریز شده خیره نگاهم کرد.
- اوه! جوری داری حرف میزنی حس میکنم بدجور حس داری بهش! درست نمیگم؟
دستی به چونم کشیدم و جوابش رو ندادم، لبخند عریضی روس صورتش نشوند و به راهش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه راه رفتن، بالاخره از اون حفره بیرون اومدیم؛ با دیدن نور خورشید بیرون نرفتم، اصلا دوست نداشتم تو این وضعیت بسوزم.
شاینا هم مثل من ایستاد و بیرون نرفت، نمیدونستم میخواد چیکار کنه که ناگهان دری مخفی درست رو به رومون باز شد و کسی نگاهمون کرد.
- بدو نیک باید زود بریم تو اونجا وگرنه میسوزیم.
خودش به سرعت وارد اونجا شد، ولی به نظر بازم از آفتاب بدنش بخار کرده بود، نفسی گرفتم و با تمام سرعت و نیرویی که داشتم به سمت اون دریچه رفتم.
شونه راستم کمی سوخته بود و کسی من رو داخل کشید و بعد از اون صدای بسته شدن دریچه توی اون فضای تاریک پیچید.
صدای همزمان نفس کشیدن چند نفر رو میشنیدم که صدای شاینا پیچید.
- بیا از اینور نیک، بهتره به چندتا از دوستام آشنا بشی.
به سمت صداش رفتم، انقدر ضعیف شده بودم که حتی مثل نمیتونستم توی تاریکی به راحتی ببینم و این کمی مشکل بود، ولی دنبال صدای شاینا به راه افتادم.