. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #11
پارت دهم

- صبر کن!
سر جام خشک شدم، اون سومانی حرف‌ زد!
درحالی که سعی می‌کردم عادی باشم به سمتش چرخیدم.
- چیه؟
به دور و برش نگاه کرد و کمی خم شد.
- تو هم فرستاده‌ی جناب مانی هستی؟
خودم رو به اون راه زدم.
- نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی، به سرنگهبان می‌گم بیشتر تحقیق کنه و اگه بی‌گناه بودی آزادت کنه.
پاشد و با سرعت به سمتم اومد.
- گوش کن! اونا من رو گرفتن، ولی تونستم بخش زیادی از اطلاعات محرمانه‌شون رو از دفتر وزیر دفاعشون بردارم و قبل از اینکه ببیننم یه جایی مخفیشون کنم؛ تو باید بری سراغشون و اونا رو برسونی به جناب مانی.
ای آدم آب زیر کاه! بی‌تربیت چقدر خوب نقش بازی می‌کنه ها... می‌خواستم بگم آزادش کنن!
نفس عمیقی کشیدم و به چشم‌هاش خیره شدم.
- کجا گذاشتی‌شون؟
زبونش رو روی لبش کشید و صداش رو تا جایی که می‌تونست پایین آورد.
- رو به روی دفتر وزیر دفاع یه باغچه‌ هست، اون‌جا چالشون کردم.
سری تکون دادم.
- باشه، بقیه‌اش رو بسپر به من. نگران آزادیت هم نباش، خودم حلش می‌کنم...
با لبخند عمیقی تند تند سر تکون داد.
از اتاق بیرون رفتم و به چهره‌ی منتظر سرنگهبان نگاه کردم.
- بفرستینش زندان، دوتا سرباز رو هم همراه من بفرستین، تا مدارکی که دزدیده رو پیدا کنیم.
ابروهاش تا آخرین حد بالا رفت.
- اعتراف کرد؟
لبخند مرموزی زدم.
- یه جورایی!
چیزی نگفت، بدون معطلی وارد اون یکی اتاق شدم.
این یکی از خدمه‌ی بخش رخت‌شویی بود، که تو ساعت استراحتش به بخش شمالی و نزدیک اقامتگاه ملکه رفته بود. اون‌طور که سرنگهبان می‌گفت خودش اعتراف کرده جاسوسه و من فقط باید اعترافاتش رو تأیید کنم.
رو به روش وایسادم و دست به سینه شدم.
- کابان آذر، درسته؟
پوزخند زد.
- ای بابا! تو دیگه از جونم چی می‌خوای؟ من همه چیز رو به اون یارو خیکیه گفتم، بیاین ببرین اعدامم کنین دیگه.
آهی کشیدم و قدمی جلوتر رفتم.
- من کسی هستم که تشخیص میدم حکم تو چیه، پس بی‌خودی واسه خودت رأی صادر نکن!
با کلافکی مشت‌هاش رو روی میز کوبید.
- اَه! این دیگه چه وضعشه؟ من خودم دارم میگم جاسوسم، جا... سوس! ببرین اعدامم کنین دیگه، این بچه بازیا چیه؟
پلک‌هام رو روی هم فشردم و سعی کردم آروم باشم. حس می‌کردم یه جای کار می‌لنگه...
بدون اینکه به اعتراض‌هاش توجه کنم، از اتاق بیرون رفتم و به سرنگهبان نگاه کردم.
- این یکی فعلا باید این‌جا بمونه تا من تحقیقاتم رو کامل کنم. اون رو بفرستین زندان.
مشخص بود تعجب کرده، ولی چیزی نگفت و سر تکون داد.
با دوتا از سربازها راهی دفتر وزیر دفاع شدیم...
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #13
پارت‌ یازدهم

سربازها مشغول گشتن شدن و من به کابان و دلیل کارش فکر کردم.‌
آخه مگه میشه یه نفر انقدر به مجرم بودنش اصرار کنه، اونم جاسوسی که مجازات بی‌قید و شرطش اعدامه!
خب، مثل اینکه لازمه یه سر به خونه‌ی این دختره بزنم...
تو فکر بودم که با شنیدن صدای یکی از سربازها از جا پریدم.
- بانو! بیاید اینجا، پیداش کردم!
سریع خودم رو بهش رسوندم، یه بسته‌ دستش بود، شبیه یه کتاب که لای پارچه پیچیده شده بود.
پارچه رو باز کردم و به کاغذهایی که وسطش بودن نگاه کردم، همون‌طور که حدس می‌زدم مختصات محرمانه‌ی نظامی بود.
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم.
- خیل خب، من این رو می‌برم به تالار مخصوص، شما هم می‌تونین برین.
بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم به سمت تالار حرکت کردم. دلم می‌خواست هر چه زودتر اون مدارک رو تحویل بدم و برم سراغ خونه‌ی کابان، حسم بهم می‌گفت جواب تمام سوال‌هام رو اونجا پیدا می‌کنم...
انقدر درگیر رسیدن به جواب‌هام بودم که نفهمیدم چه طوری به تالار رسیدم.
وارد دفترکار خودم و آلما شدم و برگه‌ها رو روی میزش گذاشتم، متعجب نگاهم کرد.
- اینا چیه؟
نفس عمیقی کشیدم.
- نقشه‌های محرمانه‌ی نظامی، یکی از اون دوتا دختری که گرفته بودن تو باغچه‌ی جلوی دفتر وزیر دفاع قایمشون کرده بود.
ابرو بالا انداخت.
- به این زودی اعتراف کرد؟!
با لبخند بهش چشمک زدم.
- من رو دست کم گرفتی ها، یه جوری ازش اعتراف گرفتم که خودش هم نفهمید.
خندید.
- پس گولش زدی، هوم؟
سری تکون دادم.
- یه جورایی!
دست به سینه شد.
- با اون یکی چیکار کردی؟
تره‌ای از موهای پر چین و شکنم رو توی دستم گرفتم.
- اوم... خب شاید سر درآوردن از کار اون یه کم وقت ببره.
خندید.
- که این‌طور... موفق باشی!
لبخند زدم.
- بررسی گزارش‌ها چه طوری پیش میره؟
شونه بالا انداخت.
- خوبه، حداقل دردسرش کمتره.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #14
پارت‌ دوازدهم

یه لبخند ملیح و آلما خرکن تحویلش دادم و رو به روش نشستم.
- آلما... تو که دوست خوب منی، میشه امروز عصر واسه آموزش شاهدخت بری عمارت میخک؟ قول میدم بعدا نصف گزارش‌ها رو به جات بررسی کنم.
خندید و ابرو بالا انداخت.
- حالا کجا می‌خوای بری که حاضر شدی به خاطرش از بازی کردن با شاهدخت بگذری؟
لب‌هام رو روی هم فشردم.
- بیرون از قصر یه کاری دارم، مربوط به کابانه.
آهی کشید و سر تکون داد.
- باشه، فقط قول بده بعدش بری خونه، الان سه روزه که خونه نرفتی، نگرانت میشن.
نیشم رو تا ته باز کردم.
- باشه قول میدم، خب من دیگه برم تا دیر نشده.
با لبخند بدرقه‌ام کرد.
از دفتر خارج شدم و به خوابگاه رفتم، باید لباس‌هام رو عوض می‌کردم.
بعد از اون فاصله‌ی دفتر تا دروازه‌ی قصر رو دویدم، نزدیک دروازه که رسیدم نفسی تازه کردم و خیلی آروم و متین قدم برداشتم.
آدرس خونه‌ی کابان رو قبلا حفظ کرده بودم، ولی از اونجایی که تا حالا تنها تو شهر نچرخیده بودم هیچ‌جا رو نمی‌شناختم.
دور و برم چشم چرخوندم که یکی رو پیدا کنم و ازش بپرسم این آدرس کجاست.
اوم... آها! اون خانومه خوبه، به نظر مهربون میاد.
نیشم رو تا ته باز کردم‌، به سمتش رفتم و جلوی دکه‌اش وایسادم.
- سلام، ببخشید شما می‌دونین...
پرید وسط حرفم.
- باید یه چیزی بخری!
متعجب نگاهش کردم.
- ولی من فقط یه سوال...
بازم نذاشت جمله‌ام رو تموم کنم.
- باید یه چیزی بخری! اگه یه چیزی بخری جوابت رو میدم.
وا... مردم چرا اینجوری شدن؟ مثل این‌که چاره‌ای نیست.
تو بساطش چشم چرخوندم و یه گل‌سر برداشتم، یه گل پنج‌پر صورتی...
- دو سکه!
نفس عمیقی کشیدم و پول گل‌سر رو بهش دادم.
- حالا جواب سوالم رو میدین؟
سر تکون داد. لبخند زدم.
- مغازه‌ی مهرداد کفاش کجاست؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #15
پارت‌ سیزدهم

دست به سینه شد.
- می‌دونی بازار پروان کجاست؟
بازار پروان؟ آها! همون‌جایی که پارچه و ابریشم می‌فروشن...
سر تکون دادم.
- آره.
مشغول مرتب کردن وسایلش شد.
- آخر از اون بازار یه کوچه‌ی باریک هست، مغازه‌ی مهرداد کفاش وسط اون کوچه‌اس.
با لبخند ازش تشکر کردم و راه افتادم.
نزدیکای بازار که رسیدم صدای قار و قور شکمم بلند شد.
به آسمون نگاه کردم، چقدر زود ظهر شد...
حالا قار و قور شیکمم‌ رو چیکار کنم؟
اوم... آها! اونجا یه غذاخوری هست!
تا به خودم بیام پشت یکی از میزهاش منتظر آماده شدن سفارشم بودم...
ظرف غذا رو که جلوم گذاشتن، گل‌سر رو به موهام زدم و مشغول خوردن شدم.
بعد از پر کردن خندق بلا، به راهم ادامه دادم و پرسون پرسون خودم رو به خونه‌ی کابان رسوندم.
جلوی در چوبی خونه‌اش وایسادم و نفس عمیقی کشیدم.
خب، اینم از طولانی‌ترین گردش من تو شهر... یه نصفه روز طول کشید تا اینجا رو پیدا کنم.
یه قدم جلو رفتم و در زدم، چند لحظه بعد یه دختر بچه‌ی چهار پنج ساله در رو باز کرد و منتظر نگاهم کرد.
لبخند زدم و کمی به سمتش خم شدم.
- سلام، خونه‌ی کابان اینجاست؟
اخم کرد.
- تو کی هستی؟
پاشدم وایسادم.
- من افرام، دوست کابان. مادرت خونه‌است؟
سر تکون داد و کنار رفت.
وارد شدم و تو حیاط چشم چرخوندم. من رو باش که فکر می‌کردم بیرون خونه‌شون داغونه؛ توش که از بیرونش داغون‌تره...
پشت سر اون دختر بچه وارد خونه شدم و خودم رو به مادر کابان معرفی کردم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #16
پارت‌ چهاردهم

بهش گفتم چی شده و می‌خوام به دخترش کمک کنم، ولی فقط بغض کرد و گفت چیزی نمی‌دونه.
- گوش کنین خانوم! من می‌خوام به دخترتون کمک کنم و نجاتش بدم، برای همین هم باید بدونم دلیل این کارهاش چیه؛ پس...
اجازه نداد حرفم رو تموم کنم.
- گفتم که من چیزی نمی‌دونم، بیشتر از مزاحمم نشو و از اینجا برو.
وا... مردم چرا امروز این‌جوری شدن؟ اون از اون زن‌ فروشنده، اینم از این...
ناراحت و دست از پا درازتر از خونه بیرون اومدم و در حیاط رو باز کردم، اما همین که خواستم برم بیرون حس کردم دامنم کمی از پشت کشیده شد.
چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم، همون‌طور که حدس می‌زدم تابان بود.
- چی شده؟
چتری‌های حنایی رنگش رو پشت گوشش فرستاد.
- تو می‌تونی به خواهرم کمک کنی؟
زانو زدم که هم‌ قدش بشم.
- تو چیزی می‌دونی؟ می‌دونی چرا خواهرت اون‌ کار رو کرد؟
سر تکون داد.
- قول میدی اگه بهت بگم نذاری بکشنش؟
سر تکون دادم.
- قول میدم، حالا بگو چی می‌دونی.
انگشت‌های کوچولوش رو توی هم قفل کرد.
- کابان به بانو مهرسا بدهکاره، ولی ما اون‌قدر پول نداریم که بدهیش رو بدیم... برای همین هم می‌خواد کاری کنه که اعدامش کنن‌ و بدهیش رو بپردازن.
یه لحظه خشکم زد. یعنی مبلغ این بدهی انقدر زیاده که اون دختر رو به این‌جا رسونده؟
به تابان نگاه کردم.
- مگه بدهی خواهرت چقدر بود؟
کمی فکر کرد.
- هفتصد سکه.
عجیبه! این مبلغ رو بعد از چند ماه کار کردن تو قصر هم می‌تونست جمع کنه، پس چرا...
- البته اصل بدهیش هفتصد سکه‌اس، سودش رو هم اگه حساب کنیم میشه دو هزار و صد سکه!
چرخیدم و متعجب به کسی که به دیوار تکیه کرده بود نگاه کردم.
- تو کی هستی؟
لبخند کمرنگی زد، تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و جلوتر اومد.
- من سهام، دختر مهرداد کفاش. مغازۀ پدرم سر همین کوچه‌اس.
نگاهی به سر تا پاش انداختم.
- اگه دختری پس چرا لباس مردونه پوشیدی؟
خندید.
- وقتی تنها فرزند یه خانواده باشی یاد می‌گیری بعضی وقت‌ها باید مرد باشی تا این جماعت قبولت داشته باشن.
شونه بالا انداختم.
- اینم حرفیه... راستی من افرام، یکی از بانوان دربار و کسی که می‌خواد به کابان کمک کنه، تو بانو مهرسا رو می‌شناسی؟ می‌دونی چه جوری باید پیداش کنم؟
توی کوچه سرک کشید و دستم رو گرفت.
- این‌جا نمیشه حرف زد، باهام بیا.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #17
پارت‌ پانزدهم

تابان رو فرستادم تو خونه و خودم دنبالش رفتم. وارد یه خونه‌ی دیگه شدیم و رفتیم تو یکی از اتاق‌ها.
- اینجا کجاست؟
به در و دیوار اتاق نگاه کرد و لبخند زد.
- اینجا اتاق منه، می‌دونم که در شأن یه بانوی دربار نیست، ولی...
پریدم وسط حرفش.
- این چه حرفیه؟ اینجا خیلی هم قشنگه!
لبخند زد.
- ممنون، ولی من نیاوردمت این‌جا که درباره‌ی خونه نظر بدی. آوردمت که بهت بگم کابان از اون زن نزول گرفته و اون عفریته هم ترسناک‌تر از چیزیه که فکرش رو بکنی. تنها راهی که برای کمک به کابان داری اینه که به جاش بدهیش رو بپردازی.
اخم کردم.
- منظورت از اون زن، بانو مهرساست؟
سر تکون داد.
- آره، ولی راستش جرات نمی‌کنم اسمش رو به زبون بیارم... اون همه جای شهر چشم‌ و گوش داره. کافیه اسمش رو ببری که شب نشده بیان سراغت... خیلی از درباری‌ها رو هم تحت اختیار داره، حتی شنیدم که میگن از فرمانروا هم قدرتمندتره.
باورم نمی‌شد، مگه میشه کسی تا این حد قدرت داشته باشه؟
کاملا مشخصه این نفوذش نتیجه‌ی تلاش و درستکاریش نیست، پس چرا کسی سعی نمی‌کنه مجازاتش کنه؟
- این همه قدرت رو مطمئنا از راه خوبی به دست نیوورده، نه؟
سر تکون داد.
- وقتی اینجا ساکن شد فقط یه مغازه‌ای پارچه فروشی کوچیک داشت، ولی حالا نصف مغازه‌های بازار پروان رو خریده و تنها کسیه که اجازه‌ی تجارت طلا با کشورهای همسایه رو داره.
کمی فکر کردم و بهش نزدیک‌تر شدم.
- تو می‌دونی کجا می‌تونم ببینمش؟
جا خورد.
- دو ساعته دارم سعی می‌کنم بهت بفهمونم نمی‌تونی باهاش دربیفتی، اونوقت ازم آدرسش رو می‌خوای؟
دست به کمر شدم.
- تو از کجا می‌دونی من می‌خوام باهاش در بیفتم؟
فقط نگاهم کرد، نفس عمیقی کشیدم.
- خیل خب، باشه... من تسلیمم! می‌خوام برم سراغش، ولی باور کن اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی ضعیف نیستم؛ اگه اون زن واقعاً تا این حد خطرناکه می‌تونه کشور رو به نابودی بکشه و من باید قبل از اینکه دست به کار بزرگتری بزنه جلوش رو بگیرم.
لبخند مشکوکی زد.
- بگیرم نه، بگیریم! من هم باهات میام.
متعجب نگاهش کردم.
- مطمئنی از پسش برمیای؟
سر تکون داد.
- شک نکن! خیلی وقته می‌خوام یه جوری ازش انتقام بگیرم و منتظر یه فرصت مناسبم... اون زن باعث مرگ مادر منه!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #18
پارت‌ شانزدهم

شونه‌ای بالا انداختم، این‌طور که پیداست سها یه دلیل محکم برای طرف شدن با مهرسا داره؛ پس می‌تونم بهش اعتماد کنم...
جلو خزیدم، دستش رو گرفتم و لبخند زدم.
- پس پاشو بریم!
متعجب نگاهم کرد.
- الان؟ صبر نکنیم بازار یه کم شلوغ‌تر بشه؟
خندیدم و پاشدم.
- من که نگفتم بریم سراغ مهرسا... البته سراغ اون هم میریم، ولی قبل از اون باید به چند جای دیگه هم سر بزنیم.
سری تکون داد و پاشد، از خونه بیرون اومدیم و راه افتادیم...
منتظر بودم ازم بپرسه کجا میریم؛ ولی چیزی نگفت، من هم حرفی نزدم تا اینکه رسیدیم جلوی خونه‌.
- این‌جا کجاست؟
لبخند زدم و بدون اینکه جوابش رو بدم وارد محوطه‌ی عمارت شدم.
چند قدم که رفتم متوجه شدم که دنبالم نمیاد، به سمتش چرخیدم و دست‌هام رو به کمرم زدم.
- پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه.
با تردید به سمتم اومد.
-‌ چرا نمیگی اینجا کجاست؟ صاحب این خونه کیه؟
خواستم جوابش رو بدم که سر و کله‌ی آیلین، خدمتکارم پیدا شد.
- بالآخره اومدین خانوم؟ مادرتون خیلی نگرانتون بودن، دیگه داشتن آماده می‌شدن که بیان به قصر و ببیننتون!
خندیدم و ابرو بالا انداختم.
- واقعا؟
سر تکون داد و به سها نگاه کرد.
- ببخشید، ایشون کیه؟
لبخند زدم و دست سها رو‌ گرفتم.
- این دوست جدید من سهاست، قراره بهم کمک کنه یه پروندۀ خیلی مهم رو حل کنم.
لبخند زد و سر تکون داد.
- خوشبختم!
به سمت سها چرخیدم و به آیلین اشاره کردم.
- اینم آیلینه...
آیلین پرید وسط حرفم.
- من خدمتکار شخصی بانو هستم!
اخم کردم.
- خدمتکار نه، دوست! دفعۀ دیگه که خودت رو‌ خدمتکار من معرفی کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی، فهمیدی؟
فقط سر تکون داد، لبخند زدم.
- خیل خب، من و سها میریم به اتاق من... به مادرم بگو اومدم خونه و از تهمینه بخواه برامون یه کم خوراکی بیاره.
سری تکون داد و رفت. دست سها رو محکم‌تر توی دستم گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.
- جدی اینجا خونه‌ی توعه؟
جلوی در اتاقم وایسادم و سر تکون دادم.
- یه جورایی... این خونه از پدر بزرگم به پدرم رسیده، پدربزرگم هم اینجا رو از فرمانروای فقید هدیه گرفته.
متعجب به دور و برش نگاه کرد.
- مگه پدر و پدربزرگت چیکاره‌ان؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #19
پارت‌ هفدهم

لبخند زدم.
- پدربزرگم وزیر بود، پدرم هم مشاور فرمانرواست.
ابرو بالا انداخت.
- عجب... پس بگو چه جوری با این سن کم یکی از بانوان دربار شدی، پدرت مشاور فرمانرواست.
وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم.
- تنها بانویی که با استفاده از قدرت اقوامش وارد تالار بانوان شده مایسا فرخه. بقیۀ بانوان دربار طبق قانون تو آزمون‌ها شرکت کردن و پذیرفته شدن.
سری تکون داد، ولی معلوم بود حرفم رو باور نکرده...
بیخیال، یه کم که بگذره خودش می‌فهمه راست میگم.
نگاه حیرت‌زده‌اش رو توی اتاق چرخوند و کنارم نشست.
-‌ چه اتاق قشنگی داری!
لبخند زدم و خواستم جوابش رو بدم که در زدن.
- بانو! تهیمنه هستم، اجازه ورود میدین؟
نفس عمیقی کشیدم.
- بیا تو!
در اتاق باز شد و تهمینه وارد اتاق شد.
سینی خوراکی‌هایی که برامون آورده بود رو روی میز گذاشت و لبخند زد.
- کار دیگه‌ای با من ندارین؟
پاشدم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- نه عزیزم برو به کارهات برس.
سر تا پا سرخ شد، دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و یه جورایی فرار کرد.
سر جام نشستم و خندیدم.
- وای خدا این تهمینه چقدر خجالتیه!
سها هم خندید.
- هر کس دیگه‌ای هم بود خجالت می‌کشید... تو عادت داری این بیچاره رو انقدر اذیت کنی؟
با نیش باز سر تکون دادم و به سینی اشاره کردم.
- اوم... یه جورایی! حالا ولش کن بیا یه کم خوراکی بخوریم و یه دوری توی باغ بزنیم، بعدش هم باید آماده بشیم و بریم قصر.
چیزی نگفت و مشغول خوردن میوه شد، از اینکه بالآخره یکی رو پیدا کردم که به تشریفات اهمیت نمی‌داد و باهام راحت بود خیلی خوشحال بودم.
سها رو با خوراکی‌ها تنها گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. باید به دیدن مادرم می‌رفتم!
نزدیک اتاقش بودم که آیلین رو دیدم.
- آیلین!
به سمتم اومد.
- بله بانو؟
دست‌هام رو به کمرم زدم.
- مادرم تو اتاقشه؟
سر تکون داد.
- بله، دارن با خالۀ بزرگتون حرف میزنن.
ابرو بالا انداختم، پس خاله سودا اینجاست...
- خیل خب، تا من با مادرم حرف می‌زنم به سها کمک کن آماده بشه، باید با هم به قصر بریم...
سر تکون داد و کمی خم شد.
- چشم.
خواستم بهش اعتراض کنم اما از اونجایی که می‌دونستم هیچ تاثیری روی آیلین نمی‌ذاره چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #20
پارت‌ هجدهم

آلما:

بررسی گزارش‌ها رو به موقع تموم کردم و به سمت عمارت میخک راه افتادم.
افرا عاشق این عمارته؛ البته نه به خاطر گل‌های میخکی که سر تا سرش کاشته شده، به خاطر کسی که اینجا زندگی می‌کنه!
این عمارت محل زندگی شاهدخت کیادخته؛ دختر پنج‌سالۀ فرمانروا و ملکه، که به شدت با افرا جوره.
یعنی این دوتا انقدر هم رو دوست دارن که حتی واسه هم جونشون رو هم میدن.
از روی پل چوبی قشنگی که از روی برکۀ جلوی عمارت رد می‌شد، گذشتم و خودم رو به ساختمون اصلی رسوندم.
سرپرست ندیمه‌های شاهدخت رو صدا زدم.
- درود بانو کاتیا! برای آموزش شاهدخت اومدم.
لبخند زد و تعظیم کرد.
- خیلی خوش اومدین آلما بانو، اما ما منتظر افرا بانو بودیم.
دستی به دامنم کشیدم.
- ایشون امروز خارج از قصر کار داشتن و نتونستن بیان. من به جاشون اومدم.
سری تکون داد و به ندیمه‌ها اشاره زد که در رو باز کنن.
وارد شدم، به شاهدخت تعظیم کردم و سر جام نشستم.
کاملا معلوم بود که دل تو دلش نیست، اما من رو که دید شور و شوق نگاهش به آنی دود شد.
- افرا کجاست؟
لبخند زدم.
- بیرون از قصر کاری داشت، اما قول داد اگه من ازتون راضی بودم بعد از تموم شدن کارش به دیدنتون بیاد.
تردید و دو دلی تو چشم‌های کهربایی رنگش موج می‌زد.
- واقعاً؟
سر تکون دادم.
- بله بانو، حالا اگه می‌خواین ببینینش به حرف‌هام خوب گوش کنین.
شروع کرد به بازی کردن با انگشت‌هاش.
- چیزی شده بانو؟
نگاهم کرد، اما انگار خجالت می‌کشید حرفش رو بزنه. برای اینکه ترس و خجالتش رو از بین ببرم لبخند زدم و کمی جلوتر رفتم.
- با من راحت باشین بانو، حرفتون رو بزنین.
خیالش کمی راحت‌تر شد.
- می‍... میشه بعد از آموزش بیاین با من بازی کنین؟ ندیمه‌ها به بهونۀ قوانین قصر و مقامم با من بازی نمی‌کنن. حوصله‌ام سر رفته.
لبخند زدم و سر تکون دادم.
- البته، اما شما هم باید قول بدین حواستون به من باشه.
خندید و تند تند سر تکون داد.
صدای خنده‌های شیرینش رو که شنیدم تازه فهمیدم چرا افرا انقدر این دختر رو دوست داره...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین