پارت دهم
- صبر کن!
سر جام خشک شدم، اون سومانی حرف زد!
درحالی که سعی میکردم عادی باشم به سمتش چرخیدم.
- چیه؟
به دور و برش نگاه کرد و کمی خم شد.
- تو هم فرستادهی جناب مانی هستی؟
خودم رو به اون راه زدم.
- نمیدونم از چی حرف میزنی، به سرنگهبان میگم بیشتر تحقیق کنه و اگه بیگناه بودی آزادت کنه.
پاشد و با سرعت به سمتم اومد.
- گوش کن! اونا من رو گرفتن، ولی تونستم بخش زیادی از اطلاعات محرمانهشون رو از دفتر وزیر دفاعشون بردارم و قبل از اینکه ببیننم یه جایی مخفیشون کنم؛ تو باید بری سراغشون و اونا رو برسونی به جناب مانی.
ای آدم آب زیر کاه! بیتربیت چقدر خوب نقش بازی میکنه ها... میخواستم بگم آزادش کنن!
نفس عمیقی کشیدم و به چشمهاش خیره شدم.
- کجا گذاشتیشون؟
زبونش رو روی لبش کشید و صداش رو تا جایی که میتونست پایین آورد.
- رو به روی دفتر وزیر دفاع یه باغچه هست، اونجا چالشون کردم.
سری تکون دادم.
- باشه، بقیهاش رو بسپر به من. نگران آزادیت هم نباش، خودم حلش میکنم...
با لبخند عمیقی تند تند سر تکون داد.
از اتاق بیرون رفتم و به چهرهی منتظر سرنگهبان نگاه کردم.
- بفرستینش زندان، دوتا سرباز رو هم همراه من بفرستین، تا مدارکی که دزدیده رو پیدا کنیم.
ابروهاش تا آخرین حد بالا رفت.
- اعتراف کرد؟
لبخند مرموزی زدم.
- یه جورایی!
چیزی نگفت، بدون معطلی وارد اون یکی اتاق شدم.
این یکی از خدمهی بخش رختشویی بود، که تو ساعت استراحتش به بخش شمالی و نزدیک اقامتگاه ملکه رفته بود. اونطور که سرنگهبان میگفت خودش اعتراف کرده جاسوسه و من فقط باید اعترافاتش رو تأیید کنم.
رو به روش وایسادم و دست به سینه شدم.
- کابان آذر، درسته؟
پوزخند زد.
- ای بابا! تو دیگه از جونم چی میخوای؟ من همه چیز رو به اون یارو خیکیه گفتم، بیاین ببرین اعدامم کنین دیگه.
آهی کشیدم و قدمی جلوتر رفتم.
- من کسی هستم که تشخیص میدم حکم تو چیه، پس بیخودی واسه خودت رأی صادر نکن!
با کلافکی مشتهاش رو روی میز کوبید.
- اَه! این دیگه چه وضعشه؟ من خودم دارم میگم جاسوسم، جا... سوس! ببرین اعدامم کنین دیگه، این بچه بازیا چیه؟
پلکهام رو روی هم فشردم و سعی کردم آروم باشم. حس میکردم یه جای کار میلنگه...
بدون اینکه به اعتراضهاش توجه کنم، از اتاق بیرون رفتم و به سرنگهبان نگاه کردم.
- این یکی فعلا باید اینجا بمونه تا من تحقیقاتم رو کامل کنم. اون رو بفرستین زندان.
مشخص بود تعجب کرده، ولی چیزی نگفت و سر تکون داد.
با دوتا از سربازها راهی دفتر وزیر دفاع شدیم...