گوشهی لبش را به دندان گرفت و انگشت شصتش را بر روی صفحهی گوشی قرار داد. دانه به دانه استوریها را رد میکرد و با دیدن هرکدام از آنها، پوزخندی بر روی لبهایش مینشست.
پاهایش را بر روی هم انداخت و سپس، گوشی را از جلوی صورتش پایین آورد. دیوار سفید جلویش به او دهن کجی میکرد و دستهای افکارش، دور گردنش را احاطه کرده بودند. صدایی در سرش میگفت:
- دیدی نتونستی؟
دم عمیقی گرفت و قبل از اینکه اینترنت گوشیاش را خاموش کند، صدای زنگ تلفن خانه به گوشش خورد. برای اینکه خودش را بیخبر از صدای زنگ نشان دهد، هندزفریاش را از روی میز برداشت و درون گوشهایش قرار داد. نه آهنگی پخش کرد و نه مشغول دیدن فیلمی شد، فقط میخواست بهانهای داشته باشد برای جواب ندادن به کسی که پشت تلفن بود، حتی با اینکه نمیدانست کیست!
همانطور که گوشهی لبش را به دندان گرفته بود و پوست لبش را میکَند، دستش را به موهای فرفریاش رساند و با تکان دادن آنها، باد پنکهی سقفی میان آنها پیچید و کمی از التهاب سرش را کاهش داد. صدای حرف زدن مادرش را که شنید، لپهایش را پر از باد کرد و هندزفری را از گوشش بیرون آورد.
پلک آرامی زد و اولین تصویر جلوی چشمهایش نقش بست. پلک بعدی مصادف شد با نمایان شدن تصویر بعد و قبل از اینکه همهی گذشته مثل یک نوار فیلم از جلوی چشمهایش رد شود، دستش را مشت کرد و محکم به سرش کوبید. پلکهایش از درد بسته شد و صدایش، سکوت اتاق را شکست:
- فکر نکن لعنتی، بهش فکر نکن!
همانطور که پلکهایش بسته بود، سرش را به طرفین تکان داد و سریع از روی صندلی برخاست. صدای مادرش دیگر به گوشش نمیرسید و این یعنی، مکالمهی تلفن تمام شده!
بند تاپ یاسی رنگش را بر روی شانهاش مرتب کرد و سپس به سمت درب اتاق گام برداشت. کف دستهایش را به صورتش کشید، شانهی راستش را به چارچوب در چسباند و رو به مادرش که جلوی تلویزیون خاموش نشسته و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود، گفت:
- ناهار چی داریم؟
مادرش بدون اینکه سرش را از روی برگه بلند کند، لب زد:
- غذایی که دیشب آوردم.
راضی از اینکه نباید آشپزی کند، انگشت شصتش را به نشانهی تایید بالا آورد. تکیهاش را از چارچوب در گرفت و گامی به سمت راست، جایی که آشپزخانه قرار داشت، برداشت.
- راحیل؟
بدون اینکه بایستد، راهش را به سمت یخچال ادامه داد و گفت:
- هوم؟
- فاکتور خریدها رو تو برداشتی؟
راحیل درب یخچال را گشود و بعد از اینکه یک نگاه سرسری به درون آن انداخت، مجدد آنرا بست.
- آره، گذاشتم توی داشبورد ماشین.
- سوییچ توی کیفمه، برو بیارشون.
گوشهی لبش را بالا داد و حین اینکه زیر لب « باشه » میگفت، با قدمهای بلند به سمت مبل زمردی رنگی که کیف مادرش بر روی آن قرار داشت، رفت و بعد از پیدا کردن سوییچ، حلقهی آن را به دور انگشتش انداخت و گفت:
- فقط فاکتور؟
- آره.
به سمت پایین خم شد تا صورتش مماس با صورت مادرش قرار بگیرد.، به چشمهای کشیده و مشکیاش زل زد و گفت:
- مطمئن؟ نرم بعد بیام بگی برو فلان چیز هم بیارها!