. . .

متروکه رمان آناس | شهریار فردوس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. فانتزی
نویسنده: شهریار فردوس
نام رمان: آناس
ژانر: عاشقانه-اجتماعی-فانتزی
ناظر: @چکاوک
خلاصه:
همه چیز عادیست؛ تا اینکه خبرهای عجیب و غریبی، همچون یک ویروس، به جان شهر افتاده و مو به تن مردم راست می‌کند... در میان این هیاهو است که امیر درگیر مبارزه‌ای شده و پایش به بیمارستان باز می‌شود؛ مرگ یا زندگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شهریار فردوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1823
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
33
امتیازها
93

  • #2
بوی مرگ... نه؛ بیش تر بوی جوراب به مشام می رسید!

مجلس ختم به اتمام رسید و یکی دو نفری که تظاهر به گریه می کردند، بینی شان را بالا کشیدند.

روضه‌خوان، بند و بساطش را جمع کرد و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن- با گردنی کج و چشمانی به زیرافکنده- حق‌الزحمه‌اش را- در پاکت ساده و سفیدی- از پسر بزرگ مرحومه دریافت کرد. عجله داشت و باید به مجلس بعدی هم می‌رسید؛ پس قید شام را زد، پا تند کرد و در فضایی نیمه‌تاریک، از خانه خارج شد.

کمی بعد از رفتنش چراغ‌ها را روشن کردند و علی‌رغم میل بچه‌ها، شمع‌ها خاموش شد. عده‌ای با چند فین تصنعی اوج تاسف‌شان را اظهار کردند و برخی دیگر با صورت‌های بی احساس‌شان نشان دادند که روضه‌خوان نتوانسته وظیفه‌اش را خوب انجام دهد؛ هرچند او تمام سعی‌اش را کرد که صدایش هرچه بیشتر سوزناک باشد؛ ولی هیچ‌کس برای از دنیا رفتن مرحومه‌ی صدوسیزده‌ساله ناراحت نبود؛ حتی پسرانش- برخلاف ظاهرشان- از اتفاق پیش آمده نهایت رضایت را داشتند؛ خوشحال بودند که بالاخره می‌توانند با فروش خانه‌ی مادرشان، کمی به زندگی خود سروسامان بدهند. خانه‌ای که مجلس شام غریبان در آن در حال برگذاری بود. پذیرایی به اندازه‌ای گنجایش داشت که کسی از داشتن تکیه‌گاه بی‌نصیب نباشد و مجبور به نشستن در وسط خانه نشود. آشپزخانه برخلاف آن، کوچک بود و دنج؛ بیش از سه نفر را در خود نمی‌پذیرفت و هم‌اکنون دو نفر در آن حضور داشتند؛ یکی پای سماور در حال جوش و پسر چاقی در حال چیدن لیوان‌ها در سینی نقره‌ای.

پسر بزرگ مرحومه آهی کشید و با چشمانی که سعی داشت اندوهناک به نظر برسد، با اشاره از پسر برادرش- آن‌که پای سماور بود- خواست که چای بیاورد و به دیگری گفت که سینی خرما را بگرداند.

پسربچه‌ها هنوز به خاطر تمام شدن شمع‌بازی‌شان نق‌ونوق می‌کردند و اما صدای‌شان میان بحث‌های بزرگ‌ترها گم می‌شد. یکی از پرسروصدا و نیز داغترین بحث‌ها را جعفر رهبری می‌کرد؛ مخ پنج شش نفر دور و برش را به کار گرفته بود و با هیجان زبان در دهان می‌چرخاند. بعد از تمام شدن هر جمله اش امیر یک "عجب" می گفت و مابقی با چهره هایی متفکر و هراس ناک، سرشان را بالا و پایین می‌کردند؛ الا یک نفر؛ بهمنی که از تکیه گاهش دست کشیده، روبروی جعفر چهارزانو نشسته بود و چشم ریز می‌کرد. از نگاهش میبارید که موافق حرف های جعفر نیست. دست به محاسن زبرش کشید و گفت:

«این حرف‌ها رو از کجا می‌زنی؟! الکی مردم رو نترسون. این‌ها همه‌ش شایعه‌ست؛ یه سری اراجیف، که افتاده دهن عوام الناس!»

جعفر از حرف او بر علیه خودش استفاده کرد.

«قربون آدم چیز فهم! دِ پسردایی، خودت داری میگی عوام و الناس؛ از قدیم هم گفتن "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها" پس لابد یه چیزکی این وسط هست دیگه!» دست بر روی ران امیر گذاشت. «غیر از اینه امیرجان؟»

امیر از ور رفتن با رشته نخ آویزان از سرآستین پیراهن سیاهش دست کشید و جواب داد.

«حق با شماست عموجعفر؛ به مولا هرجا نشستم حرف از این خبرها بوده! هرکسی یه چیزی میگه و تز خودش و میده. خداوکیلی آدم گیج میشه و نمیدونه کدوم راسته و کدوم دروغ! ولی خب همه شون تو اون خبر اصلیه اتفاق نظر دارن.»

جعفر، نگاهش را به بهمن سپرد و با دست چپ به امیر اشاره کرد؛ بی هیچ حرفی! بهمن اما ساکت نماند و کوتاه نیامد.

«حرف تو دهن مردم زیاده. هرچند وقت یک بار یه سری خزعولات میوفته سر زبونها و بعد هم اصلا معلوم نمیشه چی شد؛ هرچی که بوده به گور فراموشی سپرده میشه و کمی بعد خزعولات جدیدی زاییده میشن.»

جمع اطرافش را خطاب قرار داد.

«اگه گفتید از کجا زاییده میشن؟»

در لحنش شوخی ای دیده نمی شد.

امیر در جواب دادن پیش دستی کرد.

«از شکم ننه شون.»

سر پایین انداخت و پوزخند زد.

خنده های تمسخرآمیز بالاگرفت و با تذکر یوسف که "بابا مجلس شام غریبانه ها" به سرعت فروکش کرد. در این بین، سه پسر مرحومه از چشم غره رفتن غافل نشدند. بقیه ی جمع حاضر در مجلس ولی مشغول بحث های خود بودند و به صدای خنده توجه ای نکردند.

بهمن-بدون اینکه نشان دهد به او برخورده است- گفت:

«چرا می خندید آقایون؟! اتفاقا امیر جواب درستی داد؛ اما مسئله اینه که ننه، و یا به قولی همون مادرشون کیه. ها؟»

اینبار کسی پاسخی نداشت. پس خودش جواب داد.

«ذهن های مریض.»

جعفر، چانه اش را که مثل یک پله از لب و دهانش جلوتر بود خاراند؛ همه- به غیر از رضا- میدانستند که نشانه ی خوبی نیست.

«به ذهن من میگی مریض؟»

صدای بمش دوستانه نبود.

شیرین بازی امیر گل کرد و به بهمن اجازه ی صحبت نداد.

«نه عمو؛ فکر کنم منظورش این بود که تو ننه ی ذهن مریضی.»

بهمن سریعا انکار کرد.

«نه... اینطور نیست!»

منصور از سینی مقابلش یک لیوان چای برداشت؛ البته اگر موسی از خم ایستادن خسته نمی‌شد و "بفرمایید" نمی گفت، متوجه آن نمی‌شد.

جعفر آدمی نبود که بشود با او شوخی کرد. منتهی منصور هم آدمی نبود که بتواند جلوی زبانش را بگیرد.

«اگه اینطور باشه که امیر میگه، قراره هرچند وقت یکبار خزعبلات جدیدی بزایی.»

ترتر خندید.

فک جعفر مقبض، و چانه اش دچار لرز خفیفی شد. در قالب یک مرد هشتاد و چهار ساله، ظرفیت و جنبه ی شوخی نداشت.

موسی، سینی چای را سمت جعفر گرفت و بی اعتنایی او مثل دیگران حرصش را درآورد؛ مگر یک پسر سیزده ساله چقدر صبر دارد؟ به غلط کردن افتاده بود که سینی را از برادرش گرفته. وزن زیاد سینی و خم ایستادن ها کمرش را درد آورده بود و دلش میخواست گریه کند. اینگونه تبدیل به اولین نفری می‌شد که واقعا گریسته.

نیش باز رضا، دندان شکسته اش را نمایان می‌کرد.

«میگم جعفر، با این اوصاف...»

از چشمان لانه‌کرده زیر ابروهای موکتی‌اش شیطنت میبراید.

«سزارین یا طبیعی؟»

خنده ها مثل توپ سال‌نو، به یک باره شلیک شد. جعفر دستش را به سمت سینی دراز کرد؛ پیش از آنکه موسی " بفرمایید " گفته باشد... یک لیوان برداشت و درحالی که صدای قهقهه ها در گوشش می پیچید و خونش را به جوش می آورد، چای را بر روی خشتک رضا خالی کرد؛ کاش فامیل دور نبود و کمی بیش تر با خلقیات جعفر آشنایی داشت. طولی نکشید که چای تازه دم، راهش را باز کرد و از روی شلوار جین رضا محو شد؛ داغ بود و به محض اینکه خود را به مردانگی او رساند، صورتش را برافروخت و فریادش را بلند کرد.
خنده ها شدت یافت؛ حتی بهمن- به عنوان معلمی که سعی داشت همواره الگو باشد- خویشتن داری را کنار گذاشته بود و با گرفتن پهلوهایش ریسه میرفت.
 
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

شهریار فردوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1823
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
33
امتیازها
93

  • #3
جعفر گفت:

- رو آب بخندی. من رو مضحکه‌ی فامیل کردی! اصلا خزعبلات خود تویی که مادرت زاییده.

رضا به آشپزخانه رفته بود؛ به واسطه‌ی اپن، از چشم‌هایی که دنبالش می‌‌کردند در امان بود و شلوارش را در می آورد.

بهمن خندینش را قطع کرد و عینک پایین افتاده‌اش را بالا داد.

- آقا جعفر احترام خودت رو نگه دار. بیست سال از من بزرگ تری، ولی دلیل نمیشه به مادرم توهین کنی!

به طرفه‌العینی پسر بزرگ مرحومه بالاسرشان بود. جعفر را خطاب قرار داد.

- چه کاری بود پسردایی؟!

حتی حضور او نمیوانست مانع خنده ی جماعت شود.

- مجلس مادر من رو به گند کشیدی؛ مجلس عمه‌ی خودت رو! از موی سفیدت خجالت بکش.

خود جعفر هم از کاری که با رضا کرد شرمگین بود. به جای حرف زدن، لب‌هایش را بر هم فشرد. چه می‌توانست بگوید؟ قصه ی مجلس شام غریبانی که به واسطه‌ی بالا و پایین پریدن های فردی که تنها یک شورت خیس به پا داشت، دهان به دهان می‌چرخید و برای پسران مرحومه، آبرویی به جا نمی‌گذاشت؛ و عامل همه ی این‌ها جعفر بود؛ نه... بهمن؛ فکری بود که از سرش گذشت.پسرعمه اش گفت:

- بسه دیگه...

جعفر فهمید که مخاطب سخنش همگان هستند، نه او.

- حرمت قائل بشید! و الا درب خروج اون طرفه.

بعد از ساکت کردن حضار، رفت تا به رضا سر بزند.بهمن گفت:

- اگه من باعث بروز این اتفاق شدم معذرت می‌خوام.

چشمانش به اندازه‌ی چشمان جعفر شرمگین بود.

- فقط خواستم برای درک بهتر موضوع، از لحن ادبی استفاده کنم.

"لحن ادبی" برای جعفر تعریف خاصی نداشت.

- همه ی این‌ها به خاطر شکاک بودن توعه! شاید هم یک دندگی و لجبازیت. تنها کاری که می‌کنی مخالفته! وقتی همه یه چیزی رو می‌گن، قبول کن! اما و اگر نیار.

بهمن تنها شانه بالا انداخت؛ رغبتی به شروع دوباره‌ی بحث و کشمکش نداشت.موسی، هاج و واج مانده بود؛ از اینجا مانده و از آنجا رانده. سرانجام به این نتیحه رسید که اتفاق پیش آمده بهانه ی خوبی ست برای از زیر کار در رفتن؛ سینی را روی اپن گذاشت و تصمیم گرفت خیال چای پخش کردن را برای همیشه از ذهن خارج کند.رضا کف آشپزخانه پخش بود. با دیدن سینی خودش را عقب کشید. صورتش سرخ بود؛ هم به خاطر سوزش و گزگز کردن و هم به خاطر شرم از چشم‌هایی که پاهای پرموی او را دید می‌زدند.
به این فکر می‌کرد که آیا باز هم می‌تواند از خوابیدن لذت ببرد یا نه؟ اگر نه، با خود عهد کرد که جعفر را اخته کند.
یوسف دست روی زانو گذاشت و با صدای ترق و تروق زانوانش برخاست. به سمت آشپزخانه گام برداشت و کنار پسر بزرگ مرحومه ایستاد. رضا تمام مساحت آشپزخانه را پوشانده بود، لبش را گاز می‌گرفت و از نگاه به میان پاهایش وحشت داشت. یوسف زبان چرخاند.

- درمونش فقط یخه؛ اون هم نه یه چسه یخ! تو فریزر هرچی یخ دارید خالی کنید روش.

پسر بزرگ مرحومه، پیشنهاد پسردایی اش را با سر تایید کرد.

- نه... یخ نه! داداشت من رو سوزوند، تو هم... ای خدا... تو هم می خوای یخ بریزی روم؛ نکنه دست به دست هم دادید... آخ... تا آرزوی بچه دار شدن رو به دلم بذارید!؟ تا اونجایی که یادم... آخ خدا... یادم میاد، مادرم همیشه می گفت سرد و گرم کردن خوب نیست!

آه و ناله اش را دامه داد.نگرانی مادرش خرابی داندان‌هایش بود و نگرانی او به فنا رفتن مردانگی‌اش.پسر بزرگ مرحومه، متفکرانه دست به صورتی کشید که تا چهل روز دیگر، یک من ریش روی آن سبز می‌شد.

- راه دیگه ای نیست! متاسفانه پماد سوختگی هم نداریم؛ اگه می خوای، داداش تیمورم رو بفرستم بخره. داروخونه همین نزدیکی‌هاست.

ابروهای موکتی‌اش باعث می‌شد اخم ناشی از دردی که به صورت داشت معلوم نشود.

- داداش خودم کجاست؟ محمود کو؟

یوسف جواب داد.

- رفته ماشینش رو جابجا کنه؛ تا یه جای جدید پیدا کنه طول می‌کشه.

"امیدوارم حالاحالاها نیاد."
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شهریار فردوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1823
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
33
امتیازها
93

  • #4

امیر به جمعشان اضافه شد؛ پشت سر پدرش، یوسف، قد علم کرد و رضای درمانده را از نظر گذراند.
- یه چایی ریخته روت دیگه! چرا عین بچه‌ها رفتار می‌کنی! به جاش درس عبرتی شد تا دیگه از این شوخی ها با عموی من نکنی...
رو به پسر بزرگ مرحومه ادامه داد.
- پسرعمه روغن زیتون دارید؟
جواب مثبت پسر بزرگ مرحومه با مکثی طولانی همراه بود. سپس دم گوش امیر زمزمه کرد.
- بیخیال شو ناموسا؛ مثل اینکه از قیمت روغن زیتون خبر نداری! با یه پارچ آب هم میشه سر و ته قضیه رو هم آورد؛ دیگه نهایتِ نهایتش روغن نباتی.
امیر توجه پسربزرگ مرحومه را به پدرش که از روی رضا رد شده بود و درون کابینت به کند و کاو مشغول بود، جلب کرد. به خاطر قد کوتاهش روی پنجه ی پا ایستاده بود. دستانش با ظرافت قوطی های مختلف را جابه جا می‌‌کردند. چشمش به بطری روغن زیتون افتاد و با بیرون آوردنش دل پسرعمه‌ی خود را لرزاند.
- امیر چی کارش کنم این رو؟ بدم بخوره، بماله یا چی؟
پسربزرگ مرحومه پیشنهاد عجیب و البته به صرفه ای را مطرح کرد.
- فکر می کنم در همین حد که بو کنه کافی باشه!
لبخند امیر، دندانهای ردیفش را به نمایش گذاشت.
- نه... بریز روش آقاجون؛ نمیخواد هم بمالی. فقط به هرجا که سوخته و قرمز شده برسه دیگه.
یوسف یک مساحت دووجبی را بالای سر رضا پیدا کرده بود و توان جم خوردن نداشت. در واکنش به حرف امیر سر جنباند. پاهایش را دو طرف پهلوی رضا قرار داد و درب بطری را باز کرد. سپس جوری آن را خم کرد که به نظر رسید می خواهد تمام یک و نیم لیتر روغن را به هدر دهد.
- صبر کن پسردایی! بده من. خودم با یه قطره سر و ته قضیه رو هم میارم.
یوسف شانه بالا انداخت و با دادن بطری به پسربزرگ مرحومه از آشپزخانه خارج شد.
امیر یادآوری کرد.
- به همه جا برسه ها!
پدرش گفت:
- ول کن. کاری که بهت می‌گم رو انجام بده.
سرش را نزدیک آورد.
- محمود رفته جای پارک ماشینش رو عوض کنه. مطمئنم اگه بیاد بالا و حال و روز داداشش رو ببینه، الم شنگه به پا می‌کنه. زود برو پایین و سرش رو گرم کن تا من عموجعفرت رو بفرستم بره.
امیر به شکمش اشاره کرد و لب و لوچه اش آویزان شد.
- پس شام چی آقاجون؟ من فقط به عشق چلوکباب بود که تونستم قید باشگاه رو بزنم.
یوسف بینی عقابی اش را بالا کشید.
- چند دیقه بیش تر طول نمی‌کشه. بعدشم اونطور که من شنیدم فعلا از شام خبری نیست. همون بری باشگاه بهتره.
نگاه امیر حسرت آمیز بود.
- باشه رواله. پس یادت نره سهم من رو بگیری. حواست باشه مریم بهش شبیه خون نزنه ها.
هر دو خندیدند.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین