بوی مرگ... نه؛ بیش تر بوی جوراب به مشام می رسید!
مجلس ختم به اتمام رسید و یکی دو نفری که تظاهر به گریه می کردند، بینی شان را بالا کشیدند.
روضهخوان، بند و بساطش را جمع کرد و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن- با گردنی کج و چشمانی به زیرافکنده- حقالزحمهاش را- در پاکت ساده و سفیدی- از پسر بزرگ مرحومه دریافت کرد. عجله داشت و باید به مجلس بعدی هم میرسید؛ پس قید شام را زد، پا تند کرد و در فضایی نیمهتاریک، از خانه خارج شد.
کمی بعد از رفتنش چراغها را روشن کردند و علیرغم میل بچهها، شمعها خاموش شد. عدهای با چند فین تصنعی اوج تاسفشان را اظهار کردند و برخی دیگر با صورتهای بی احساسشان نشان دادند که روضهخوان نتوانسته وظیفهاش را خوب انجام دهد؛ هرچند او تمام سعیاش را کرد که صدایش هرچه بیشتر سوزناک باشد؛ ولی هیچکس برای از دنیا رفتن مرحومهی صدوسیزدهساله ناراحت نبود؛ حتی پسرانش- برخلاف ظاهرشان- از اتفاق پیش آمده نهایت رضایت را داشتند؛ خوشحال بودند که بالاخره میتوانند با فروش خانهی مادرشان، کمی به زندگی خود سروسامان بدهند. خانهای که مجلس شام غریبان در آن در حال برگذاری بود. پذیرایی به اندازهای گنجایش داشت که کسی از داشتن تکیهگاه بینصیب نباشد و مجبور به نشستن در وسط خانه نشود. آشپزخانه برخلاف آن، کوچک بود و دنج؛ بیش از سه نفر را در خود نمیپذیرفت و هماکنون دو نفر در آن حضور داشتند؛ یکی پای سماور در حال جوش و پسر چاقی در حال چیدن لیوانها در سینی نقرهای.
پسر بزرگ مرحومه آهی کشید و با چشمانی که سعی داشت اندوهناک به نظر برسد، با اشاره از پسر برادرش- آنکه پای سماور بود- خواست که چای بیاورد و به دیگری گفت که سینی خرما را بگرداند.
پسربچهها هنوز به خاطر تمام شدن شمعبازیشان نقونوق میکردند و اما صدایشان میان بحثهای بزرگترها گم میشد. یکی از پرسروصدا و نیز داغترین بحثها را جعفر رهبری میکرد؛ مخ پنج شش نفر دور و برش را به کار گرفته بود و با هیجان زبان در دهان میچرخاند. بعد از تمام شدن هر جمله اش امیر یک "عجب" می گفت و مابقی با چهره هایی متفکر و هراس ناک، سرشان را بالا و پایین میکردند؛ الا یک نفر؛ بهمنی که از تکیه گاهش دست کشیده، روبروی جعفر چهارزانو نشسته بود و چشم ریز میکرد. از نگاهش میبارید که موافق حرف های جعفر نیست. دست به محاسن زبرش کشید و گفت:
«این حرفها رو از کجا میزنی؟! الکی مردم رو نترسون. اینها همهش شایعهست؛ یه سری اراجیف، که افتاده دهن عوام الناس!»
جعفر از حرف او بر علیه خودش استفاده کرد.
«قربون آدم چیز فهم! دِ پسردایی، خودت داری میگی عوام و الناس؛ از قدیم هم گفتن "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها" پس لابد یه چیزکی این وسط هست دیگه!» دست بر روی ران امیر گذاشت. «غیر از اینه امیرجان؟»
امیر از ور رفتن با رشته نخ آویزان از سرآستین پیراهن سیاهش دست کشید و جواب داد.
«حق با شماست عموجعفر؛ به مولا هرجا نشستم حرف از این خبرها بوده! هرکسی یه چیزی میگه و تز خودش و میده. خداوکیلی آدم گیج میشه و نمیدونه کدوم راسته و کدوم دروغ! ولی خب همه شون تو اون خبر اصلیه اتفاق نظر دارن.»
جعفر، نگاهش را به بهمن سپرد و با دست چپ به امیر اشاره کرد؛ بی هیچ حرفی! بهمن اما ساکت نماند و کوتاه نیامد.
«حرف تو دهن مردم زیاده. هرچند وقت یک بار یه سری خزعولات میوفته سر زبونها و بعد هم اصلا معلوم نمیشه چی شد؛ هرچی که بوده به گور فراموشی سپرده میشه و کمی بعد خزعولات جدیدی زاییده میشن.»
جمع اطرافش را خطاب قرار داد.
«اگه گفتید از کجا زاییده میشن؟»
در لحنش شوخی ای دیده نمی شد.
امیر در جواب دادن پیش دستی کرد.
«از شکم ننه شون.»
سر پایین انداخت و پوزخند زد.
خنده های تمسخرآمیز بالاگرفت و با تذکر یوسف که "بابا مجلس شام غریبانه ها" به سرعت فروکش کرد. در این بین، سه پسر مرحومه از چشم غره رفتن غافل نشدند. بقیه ی جمع حاضر در مجلس ولی مشغول بحث های خود بودند و به صدای خنده توجه ای نکردند.
بهمن-بدون اینکه نشان دهد به او برخورده است- گفت:
«چرا می خندید آقایون؟! اتفاقا امیر جواب درستی داد؛ اما مسئله اینه که ننه، و یا به قولی همون مادرشون کیه. ها؟»
اینبار کسی پاسخی نداشت. پس خودش جواب داد.
«ذهن های مریض.»
جعفر، چانه اش را که مثل یک پله از لب و دهانش جلوتر بود خاراند؛ همه- به غیر از رضا- میدانستند که نشانه ی خوبی نیست.
«به ذهن من میگی مریض؟»
صدای بمش دوستانه نبود.
شیرین بازی امیر گل کرد و به بهمن اجازه ی صحبت نداد.
«نه عمو؛ فکر کنم منظورش این بود که تو ننه ی ذهن مریضی.»
بهمن سریعا انکار کرد.
«نه... اینطور نیست!»
منصور از سینی مقابلش یک لیوان چای برداشت؛ البته اگر موسی از خم ایستادن خسته نمیشد و "بفرمایید" نمی گفت، متوجه آن نمیشد.
جعفر آدمی نبود که بشود با او شوخی کرد. منتهی منصور هم آدمی نبود که بتواند جلوی زبانش را بگیرد.
«اگه اینطور باشه که امیر میگه، قراره هرچند وقت یکبار خزعبلات جدیدی بزایی.»
ترتر خندید.
فک جعفر مقبض، و چانه اش دچار لرز خفیفی شد. در قالب یک مرد هشتاد و چهار ساله، ظرفیت و جنبه ی شوخی نداشت.
موسی، سینی چای را سمت جعفر گرفت و بی اعتنایی او مثل دیگران حرصش را درآورد؛ مگر یک پسر سیزده ساله چقدر صبر دارد؟ به غلط کردن افتاده بود که سینی را از برادرش گرفته. وزن زیاد سینی و خم ایستادن ها کمرش را درد آورده بود و دلش میخواست گریه کند. اینگونه تبدیل به اولین نفری میشد که واقعا گریسته.
نیش باز رضا، دندان شکسته اش را نمایان میکرد.
«میگم جعفر، با این اوصاف...»
از چشمان لانهکرده زیر ابروهای موکتیاش شیطنت میبراید.
«سزارین یا طبیعی؟»
خنده ها مثل توپ سالنو، به یک باره شلیک شد. جعفر دستش را به سمت سینی دراز کرد؛ پیش از آنکه موسی " بفرمایید " گفته باشد... یک لیوان برداشت و درحالی که صدای قهقهه ها در گوشش می پیچید و خونش را به جوش می آورد، چای را بر روی خشتک رضا خالی کرد؛ کاش فامیل دور نبود و کمی بیش تر با خلقیات جعفر آشنایی داشت. طولی نکشید که چای تازه دم، راهش را باز کرد و از روی شلوار جین رضا محو شد؛ داغ بود و به محض اینکه خود را به مردانگی او رساند، صورتش را برافروخت و فریادش را بلند کرد.
خنده ها شدت یافت؛ حتی بهمن- به عنوان معلمی که سعی داشت همواره الگو باشد- خویشتن داری را کنار گذاشته بود و با گرفتن پهلوهایش ریسه میرفت.