اتاق رو نگاه کردم، ترکیبی از رنگهای شیری و نخودی رنگ بود، تخت دو نفره وسط اتاق و رو به روی پنجره بود، کنار پنجره یک میز چوبی و دوتا صندلی قرار داشت، کتم رو روی یکی از صندلیها گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم، ساعدم رو روی چشمهام گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آوا که اسمم رو تکرار میکرد چشم باز کردم، آوا لبخند ریزی زد و گفت: بیدار شدی؟
سری تکون دادم که آوا ادامه داد: گفتن باید بریم سالن غذاخوری.
باشهای گفتم و بلند شدم، متعجب گفتم: این چیه؟!
آوا خندهی ریزی کرد و گفت: اینهارو آوردم که بپوشیم.
سری تکون دادم و گفتم: پس تا آماده بشی من دوش کوتاه میگیرم، کمی خستم.
آوا سری تکون داد.
وارد حموم شدم ترکیب سفید و یاسی، زیاد جالب به نظر نمیاومد، دوش تقریباً سریعی گرفتم و از آوا خواستم لباسهام رو بیاره، حولهی مهمون داخل حموم رو دور کمرم پیچیدم، لباسها رو از آوا گرفتم، کت اسپرت خاکستری و پیراهن و شلوار اسپرت مشکی، لباسهام رو پوشیدم، به خاطر عجلهای که داشتم بیخیال خشک کردن با سشوار شدم، از حموم بیرون اومدم به آوا نگاه کردم کفش پلتفرم مشکی رنگی پوشیده بود و کت و شلوار زنونهی خاکستری رنگ، موهاش رو بالا بسته بود و سایه چشم خاکستری رنگی زده بود آرایش ساده و زیبایی داشت. در حالی که کرواتم رو میبستم رو به آوا گفتم: بریم؟
آوا با تعجب پرسید: موهات رو خشک نمیکنی؟!
با بیحوصلگی جواب دادم: وقتش رو نداریم.
قبل از رفتنم، آوا گوشهی آستین کتم رو گرفت و گفت: بذار مرتبت کنم.
شاید من چند ثانیه تسخیر شدم، شاید هم کلمات آوا زیادی جذاب بودن، هرچیزی که بود باعت شد بدون هیچ حرفی سری تکون بدم و دنبالش برم، هنوز درک نمیکردم چرا من به حرفش گوش میکنم؟
رو به روی آینه روی صندلی کوچیکی داخل سرویس اتاق نشستم، از داخل آینه به حرکات آوا خیره شدم، با حوصله سشوار رو روشن کرد و یواش شونه رو داخل موهام به حرکت در آورد شونه رو لابه لای موهای سفیدم میکشید، روی موهام زوم کرده بود.
با تردید پرسیدم: زشت هستن درسته؟
بهت زده از داخل آینه نگاهم کرد و گفت: چی زشته؟
به نقطهی نامعلومی نگاه کردم و گفتم: موهام رو میگم، رنگشون... .
کمی مکث کرد و بعد آروم گفت: موهات زشت نیستن، نه زشتن، نه بد رنگ، باعث شدن یک جذابیت خاص تو رو از بقیه آدمها سوا کنه.
از داخل آینه به چشمهای آوا نگاه کردم، خواستم حرفی بزنم