. . .

در دست اقدام رمان آترابان | آرژین

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
نام رمان: آترابان
نام نویسنده: آرژین
ناظر: @لبخند زمستان
ژانر: جنایی، عاشقانه
خلاصه:
هرکسی نحسی رو یک جور معنی می‌کنه
و امّا من... .
من خود نحسی‌ام،
هرجا خبری از مرگ و نابودی باشه، ردی از من به جا می‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #21
به آلاچیق رسیدیم گلی همراه با مادرش نشسته بودن و گویا پدرش برای رسیدگی به باغ رفته بود، روی صندلی نشستم و به چشم‌های درشت گلی نگاه کردم، چشم‌های گلی مثل پدرش درشت و روشن بود برعکس مادرش قد بلند بود؛ ولی سفیدی پوستش و فرم صورتش کاملاً شبیه نقلی بود، موهای فرفری مشکی داشت و همیشه لبخند محوی روی لب‌هاش خودنمایی می‌کرد، مخاطب قرارش دادم و گفتم: - چه خبر از درس‌هات گلی؟
لبخندش پر رنگ شد و با شیطنت گفت: - عالیه، اما از حق نگذریم شما خبراتون پر بار تر و جذاب تره!
با چشم و ابرو به آوا اشاره کرد، خنده‌ای کردم و گفتم: - دلت رو خوش نکن خبری نیست.
مشکوک نگاهم می‌کرد که از روی صندلی بلند شدم و گفتم: - افتخار همراهی میدید؟
لبخند خجلی زد و سریع کنارم قرار گرفت و گفت: - با کمال میل.
دستم حلقه‌ای شد برای دوره کردن شونه‌های ضریف گلی، سمت ویلای انتهای باغ حرکت کردیم و من از خواسته‌ای که داشتم برای گلی صحبت کردم.
روی مبل راحتی اتاق گلی نشسته بودم و به گلی که درگیر بود نگاه می‌کردم، صدای گلی باعث شد تمام حواسم رو بهش جمع کنم.
گلی با حالت کنجکاوی گفت: - شاو، این دختره کیه؟
سرفه‌‌ی ساختگی کردم و گفتم: - اسمش آواست
خنده‌ای کرد و گفت: - میدونم اسمش آواست ولی داخل عمارت تو و این بازی چیکار می‌کنه شاو؟
چطور باید جواب سوالی رو می‌دادم که خودم هر روز از خودم می‌پرسیدم و جوابی نداشت؟
گلی متعجب نگاهم می‌کرد، خیلی منتظر مونده بود از طرف کسی که همیشه جوابی برای گفتن داشت...
وقتی برگشت و ادامه‌ی کارش رو از پیش گرفت آروم گفتم: - تا حالا هر سوالی پرسیدی جوابی برای گفتن داشتم؛ اما الان خودم هم نمیدونم گلی، تمام کارهای من از روی نقشه‌ای تمیز بودن، ولی حالا با چشم‌های بسته اعتماد کردم و صبور بودم در مقابل دختری که مثل یک جرقه‌ی کوچیک از آتیش داخل عمارتم افتاد...
گلی بین حرفم پرید و آروم تر از خودم گفت: - شاو، شاید داخل عمارتت نیوفتاده بلکه داخل قلبت افتاده.
چیزی نگفتم، چون نه گلی کسی بود که به راحتی همچین حرفی بزنه نه من جوابی برای رَد کردن این حرف داشتم.
جعبه‌ی مشکی و کوچیکی به دستم داد و گفت: - موفق باشی.
چند دقیقه بعد کنار ماشین بودیم مجدداً روبه گلی یاد آوری کردم: - پس بهت خبر میدم.
گلی با آرامش جواب داد : - هروقت به من نیاز داشتی خبرم کن شاو بزرگ.
سری از روی قدردانی تکون دادم و نقلی و گلی رو‌ در آغوش کشیدم و سوار ماشین شدم
آوا کلی خوراکی و میوه از نقلی گرفته بود و‌همه رو‌ صندوق ماشین جا داده بود.
به آوا نگاه کردم.
بیرون رو نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت، شیطونی نمی‌کرد
گستاخی نمی‌کرد!
داشت خیالم راحت می‌شد که صحبتام تاثیر داشتن؛ اما حس کردم پام گرم و سنگین شد.
به سر آوا که روی پام افتاده بود نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: - قرار نیست چیزی تغییر کنه!
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #22
وارد محوطه‌ی عمارت شدیم، می‌خواستم آوا رو بیدار کنم‌؛ ولی منصرف شدم و آروم کنار رفتم و خواستم وسایل رو داخل بیارن، وارد عمارت شدم و سمت اتاقم حرکت کردم، لباس‌های راحتی پوشیده و روی تخت دراز کشیدم، به همه چیز فکر می‌کردم درحالی که به چیزی فکر نمی‌کردم!
یا شاید باید گفت این‌قدر موضوع برای فکر کردن زیاد بود که نمی‌دونستم دارم به کدوم فکر می‌کنم یا باید با کدوم شروع کنم، سرم پر از سوال و جواب بود؛ اما مثل دانش‌آموزی که فقط تقلب‌هارو حفظ کرده نمی‌دونستم کدوم جواب مال کدوم سواله، در اتاق زده شد و سیلی‌ای به ذهن درهم من زد، کارلو وارد شد بسته‌ای توی دستش بود، نگاه کوتاهی به من کرد و گفت چیزی که می‌خواستیه.
این مدت چقدر خواسته‌های زیادی داشتم!
سری تکون دادم و بلند شدم و بسته رو از دستش گرفتم قبل از خارج شدنش از اتاق نگاهی به من کرد و بالاخره حرفی که مثل هسته‌ی بزرگ میوه‌ای ناشناخته داخل گلوش‌گیر کرده بود رو گفت:
- مطمئنی نیاز نیست همراهت بیام؟
نفس عمیقی کشیدم و رو به کارلو کردم و گفتم:
- تو هنوز من رو پسر بچه می‌بینی کارلو؟
کارلو چشم‌های‌ پر نفوذش رو داخل اتاق چرخوند و بعد گفت:
- من بزرگت کردم پسر.
از روی خواست قلبی نبود؛ اما بلند گفتم:
- نه اشتباه می‌کنی.
برگشتم و بسته رو‌ روی تخت گذاشتم و دوباره سمت کارلو رفتم و آروم و شمرده گفتم:
- کارلوی عزیزم، تو به من یاد دادی چطور خودم باشم، چطور رشد کنم و چطور باعث وحشت بشم.
تو فقط به من راه‌های چطوری نحس‌تر شدن رو گفتی.
و من خودم تصمیم گرفتم اون مسیر رو ادامه بدم و رشد کنم و قد بکشم و ادامه بدم، دست‌هام رو دور کُرویِ فرضی کشیدم و ادامه دادم:
- می‌دونی که چی میگم!
کارلو چیزی نگفت؛ اما من صدای شکسته شدن چیزی رو درونش شنیده بودم، از اتاق بدون هیچ حرفی بیرون رفت، بی‌رحمانه، با کلمات تازیانه خورده بود جسم و‌ روح پیرمردی که عجیب بی‌نقص پدری کرده بود برای پسری سرکش و قدرنشناس و البته بی‌لیاقت!
اما من می‌دونستم تنها راه نگه داشتن این مرد داخل ایران شکستن بود و تازیانه و مدتی گوشه نشینی، هرچند بی‌رحمانه، نه پدر کسی بود که خونش در رگ‌ها جریان پیدا کنه و نه مادر کسی که درد نه ماه رو بکشه!
پدر مفهوم امنیت و آرامش و اسطوره رو همراه داشت و مادر معنی زندگی و مهر و محبت، و من درک کرده بودم این موضوع رو؛ اما با بی‌لیاقتی تمام روح پدر و مادری رو که در یک جسم دمیده شده بود به تازیانه‌های کفر گرفتم.
افکارم رو دور کردم و دوباره سمت جعبه برگشتم و بازش کردم، دو حلقه‌ی ازدواج که خاص بودن، مخصوصاً حلقه‌ی آوا، به حلقه‌ی ضریفی که شبیه به گل پیچکی با کلی نگین ریز برای جذاب نشون دادن حلقه کار شده بود، نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، این بازی کِی تموم میشد؟
ساعت نزدیک به یازده بود سر میز شام منتظر آوا بودم، بالاخره بعد از کلی تاخیر آوا با عجله اومد و عذرخواهی کرد و روبه روی من نشست، به صورت پف کرده از خوابِ آوا نگاه کردم و سری از روی تأسف تکون دادم و منتظر شدم.
لازانیا، جزء غذاهای مورد علاقه‌ام بود بنابراین با لذت شروع به خوردن کردم.
حرفی سر میز غذا رد و بدل نشد، بعد از تموم شدن غذا بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم آوا پشت سرم حرکت کرد نگاهی به آوا انداختم و بعد کامل برگشتم و سد راهش شدم،
دور دهن آوا چربی‌های لازانیا بود و بخاطر سفید بودن پوستش‌ لکه‌ها خیلی خودنمایی می‌کردن و نمی‌دونستم چرا این موضوع کوچیک من رو عصبی می‌کرد، هیچ تصوری نداشتم از این‌که چقدر به آوا خیره مونده بودم چون وقتی توجهم به صدای آوا جلب شد که آوا با تعجب پرسید:
- چیزی شده؟ چرا من رو این‌جوری نگاه می‌کنی؟ نکنه جوش زدم؟
چقدر این دختر خنگ بود؟
دستمالی از جیبم بیرون آوردم و دور دهن آوا کشیدم، عمداً دستمال رو محکم می‌کشیدم تا شاید کمی از حرصم خالی بشه.
من بدجنس نبودم فقط باید این دختر رو رام می‌کردم.
نمی‌خواستم بگم حیوانی درنده، بلکه آهوی چموش برای توصیف آوا مناسب‌تر بود.
آوا هردو دستش رو روی دستم گذاشت و دستم رو پایین کشید به چشم‌های آبیش نگاه کردم، با اخم نگاهم می‌کرد و با لب و دهنی که قرمز شده بود گفت: - ارث باباتو خوردم مگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #23
چیزی نگفتم و به مسیرم ادامه دادم و به این فکر می‌کردم که آوا ارث پدری من رو نخورده بود؛ ولی در خوردن مغز من بسیار حرفه‌ای عمل می‌کرد.
وارد اتاقم شدم و ساعتم رو تنظیم کردم، به حمام نگاه کردم وان آماده بود.
لباس‌هام رو در آوردم و توی وان با آب ولرم نشستم تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم تا فکرم رو‌ آزاد کنم، آهنگِ آروم و کلاسیکی فضا رو پر کرد و باعث آرامش بیشتر من شد.
چشم‌هام رو باز کردم، ساعت یک بامداد بود و من با تنی بدون پوشش داخل وان حموم خوابم برده بود.
از حموم بیرون بیرون اومدم، اتاق تاریک بود و تنها نور آبی و کم‌رنگ آباژور باعث می‌شد بتونم کمی ببینم.
خواب از سرم پریده بود، سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم و در اتاق رو آروم باز کردم و وارد سالن شدم، عمارت در سکوت فرو رفته بود و فضای اون رو مرموز می‌کرد، سمت اتاق انتهای سالن حرکت کردم درب اتاق رو باز کردم و آروم به عقب هلش دادم درب با صدای قیژ قیژ بد و بلندی باز شد وارد اتاق شدم، اتاق تمیز بود اما دلیل این صدای بلندی که از درب بلند شد رو درک نمی‌کردم، چراغ رو روشن کردم نور زرد چراغ‌ها اتاق رو قابل دیدن کرد، فرش‌های قدیمی قهوه‌ای و شیری کف اتاق رو گرفته بودند و قفسه‌های بزرگ کتاب از چوب گردو دور تا دور اتاق رو احاطه کرده بودند، دیوار‌ها با کاغذ دیواری شیری و گل‌های ریز قهوه‌ای و کرم پوشیده شده بودند و تابلو‌هایی از نقاشی‌های داوینچی، میکل‌آنژ، پابلو پیکاسو، وینسنت ونگوگ و... روی دیوار بودند پنجره‌ی بزرگی که با حریرهای کرم پوشیده شده بودند و روبه روی پنجره مبل راحتی و تک نفره‌ی قهوه‌ای تیره و میز کوچیک چوبی کنار مبل قرار داشت و آباژور پایه بلندی پشت مبل قرار داشت و کتابخونه‌ی دنج من رو تکمیل کرده بود، انگشت اشاره‌ام رو روی یکی از کتاب‌های اول کتابخونه گذاشتم و دونه دونه کتاب‌هارو از نظر گذروندم کتابی چند جلدی با موضوع روانشناسی پیدا کردم و دست گرفتم روی مبل نشستم و کتاب رو باز کردم قبل از شروع کتاب درب کتابخونه با همون صدای گوش‌‌خراش باز شد و کله‌ی بازیگوش دختری خودنمایی کرد، دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم: - دنبال چیزی می‌گردی؟
آوا‌ لبخندی زد، شاید فقط به نظر من اینطور می‌اومد اما می‌تونستم احساس کنم که برای اولین بار محو چیزی شده بودم... .
با چشم‌هایی پف کرده از خواب و صدای خش دار گفت: - سر وصدا بود، بیدار شدم، بعد نور اتاق منو کشوند این‌جا.
سری تکون دادم و ادامه دادم: - خب، الان می‌خوای چیکار کنی؟
آوا وارد اتاق شد و در حالی که پشت اولین قفسه محو می‌شد جوابم رو داد: - کتاب می‌خونم.
چیزی نگفتم و کتابم رو شروع کردم، نیم ساعت می‌گذشت، نه کتابی برای خوندن انتخاب کرده بود و نه من تمرکز داشتم، هر چند دقیقه چشم می‌چرخوندم و تا آوا رو مابین قفسه‌ها پیدا کنم.
انقدر آروم بود که گاهی شک می‌کردم بین قفسه‌ها خوابش برده باشه، سرم رو پایین بردم که آوا با ذوق جلو پرید و آروم گفت: - پیدا کردم.
کتابی رو با هردو دستش جلوی صورتم گرفت (شازده‌کوچولو) سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌های خوشحالش نگاه کردم و گفتم: - خب پس چرا شروع نمی‌کنی؟
آوا روی فرش روبه روی من نشست و شروع کرد.
نیم ساعت می‌گذشت، کتاب رو بسته بودم و به آوا نگاه می‌کردم، روی زمین دراز کشیده بود و کتاب می‌خوند، گاهی اخم می‌کرد و گاهی لبخند می‌زد و در دنیای خودش سیر می‌کرد.
و اما من؟ من در دنیایی سیر می‌کردم که برای خودم هم ناشناخته بود؛ اما عجیب لذت بخش بود، مثل لذت بستنی یخی وسط تابستون یا آغوش گرمی وسط زمستون، شاید هم چتری دونفره زیر بارون مابین کوچه‌های تاریک و در نهایت ب×و×س×ه‌ای ریز میان دو عاشق!
اما هرچه بود به کامم شیرین بود.
حواسم به آوا جمع شد، با صدای آرومی گفت: - شاو اینجا نوشته
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #24
(اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در بین کرورها کرور ستاره، فقط یکی از آن هست، برای احساس خوشبختی همین‌قدر کافیست که نگاهی به آن ستاره‌ها بی‌اندازد و با خودش بگوید: - گل من یک جایی میان آن ستاره‌ها‌ست.) به آوا خیره شدم و گفتم: - کاملاً درسته.
آوا دوباره آروم شروع به خوندن کرد، وقتی جمله‌ی قشنگی پیدا می‌کرد بلند می‌خوند. نمی‌دونم چرا اما سرش رو بالا گرفت و بی پروا پرسید: - شاو، پشت قفسه‌های آخر یه تابلو‌ی نقاشی دیدم اما سبکش برام آشنا نبود، نه داوینچی بود نه پیکاسو و نه حتی ونگوگ نقاش تابلو کیه؟
دستم رو بالا آوردم و گفتم: آروم بگیر، یکم نفس بکش، نقاش اون تابلو آدولف هیتلره!
آوا تعجب کرد و من ادامه دادم: - قبل از تبدیل شدن به یک دیکتاتور، علاقه به هنرمند شدن داشت، شاید اگر قبولش می‌کردن الان تاریخ جور دیگه‌ای نوشته می‌شد.
بلند شدم و دست آوا رو گرفتم و بلندش کردم، کتاب رو برداشتم تا ببرم سمت قفسه‌ی خودش که آوا گفت: - میشه بذاری تمومش کنم؟
لبخندی ناخوداگاه روی لبم نقش بست و کتاب رو دست آوا سپردم، هردو از کتابخونه بیرون رفتیم و هرکی سمت اتاق خودش حرکت کرد.
وارد اتاقم شدم، کتابی خونده بودم؟ بدون شک نه.
کلافه بودم و خودم هم دلیل این کلافگی رو نمی‌دونستم، ذهنم بی دلیل سر می‌خورد پیش دوتا چشم‌آبی و دلم مثل تشنه‌ای با لب‌های خشکیده از بی‌ آبی، می‌کوشید تا از آبی‌های هردو چشم ذره‌ای بنوشد!
چه بلایی سرم اومده بود؟
حس عجیبی داشتم، حسی که در تمام عمرم حتی از صد قدمی وجودم هم رد نشده بود.
خسته از فکرهای بی‌اساس و سوال‌های بی‌جواب سمت تختم رفتم و روی تخت خزیدم، صدا آلارم اتاق رو پر کرده بود و من بزور پلک باز کردم تا بتونم ساعت رو خاموش کنم.
یک ربع می‌گذشت که آماده سر میز صبحانه بودم و خبری از آوا نبود، کلافه با سر انگشت روی میز ریتم گرفتم، بالاخره خانوم تشریفشون رو آوردن، سریع از پله‌ها پایین اومد و روبه روی من نشست، به کارلو و من سلام کرد و بعد همه شروع به خوردن صبحانه کردیم، به حرکات آوا نگاه می‌کردم که کارلو گفت: - ساعت دوازده امشب پرواز به استکهلم سوئد دارید، آوا دستش از حرکت ایستاد و سریع سمت کارلو برگشت اما حرفی نزد، ادامه دادم: - مشکلی نیست، همه چیز مرتبه؟
- بله اما قبل از جلسه باید برید، لئو تا خوب شمارو نشناسه راضی نمیشه.
دستم رو بیخیال حرکت دادم و گفتم: - مشکلی نیست.
کارلو حرفی نزد، هنوز هم از دست این پسر بی لیاقت ناراحت بود و خب حق هم داشت.
بدون حرف دیگه‌ای بلند شدیم و هرکس پی کار خودش رفت.
تا وقت شام مشغول کتاب خوندن بودم و اصلاً از وضعیت عمارت خبری نداشتم، شاید آوا فرار کرده بود یا شاید هم عمارت رو آتیش زده بود و یا حتی مثل آتیش کوچیکی توی عمارت شخص دیگه‌ای افتاده بود!
حتی ممکن بود کارلو از ناراحتی من رو ترک کرده باشه، هرچند حق داشت فرزند خونده‌ی بی لیاقتش رو ترک کنه!
دیگه کافی بود، کتاب رو بستم و بلند شدم و سمت سالن غذاخوری حرکت کردم.
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #25
آوا پشت میز غذاخوری نشسته بود و داشت با آب و تاب از رمانش برای کارلو که روبه روی اون نشسته بود تعریف می‌کرد، نزدیک‌تر شدم و صدای آوا هم واضح تر شد.
- کارلو من اون قسمتی رو دوست داشتم که می‌گفت: (همه مردم ستاره دارند؛ اما همه ستاره‌ها یک جور نیستند.)
کارلو با لبخند به آوا نگاه می‌کرد و سر تکون می‌داد، شمرده گفت: - من این کتاب رو قبلاً خوندم، برای شاو هم خریدم تا بخونه فکر نمی‌کردم داخل کتابخونه‌ی عمارت تهران باشه.
حتی نمی‌دونستم که سالمه.
این مرد چقدر از من نا امید بود؟ صبر نکردم و نزدیک‌تر شدم سلامی کردم و هردو نگاهم کردن و با سلامی کوتاه جوابم رو دادن، روبه کارلو گفتم: - میشه اون‌جا بشینم؟
خیلی خشک و جدی جواب داد: - نخیر
با اکراه کنار آوا نشستم، اصلاً به حرکات آوا دید نداشتم و این اذییتم می‌کرد، اخم ریزی بین ابرو‌هام شکل گرفت، غذاخوردن رو شروع کردم، کلافه بودم بنابر این زیاد نخوردم و با تشکر کوتاهی بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم.
وارد سالن طبقه بالا شدم به اتاقم نرسیده بودم که صدای آوا به گوشم رسید: - شاو؟
سمت آوا برگشتم که کتاب به دست روبه روی من ایستاده بود، متعجب پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟
سرش رو پایین انداخت و گفت: - نه فقط می‌خواستم بدونم حالت خوبه؟ آخه چیزی نخوردی.
لب باز کردم که بگم، روبه روی تو نبودم و برای همین میل به غذا نداشتم، خواستم بگم به من جواب بده چیکار کردی با جسم و روح من؟ خواستم بپرسم چرا مثل آتیش داخل وجودم شعله ور شدی؟
افسوس که شاو برای این حرف‌ها زیادی بی تجربه بود و در نهایت تمام حرف‌های نگفته‌ام پشت جمله‌ی: - گرسنه نبودم.
مخفی شد.
آوا رو پشت سر گذاشتم و وارد اتاقم شدم، امشب پرواز داشتیم و من تمام کارهام رو انجام داده بودم، چمدونم چیده شده بود، برای دوش کوتاهی سمت حموم حرکت کردم، یک ساعت به پرواز مونده بود و من آماده بودم، کت اسپرت مشکی همراه با شلوار مشکی و کفش مشکی، چمدونم رو همراه خودم کشیدم و درب رو باز کردم، آوا جلوی درب اتاقش منتظر من بود، آوا رو کامل از نظر گذروندم، لباس‌ها به تنش نشسته بود و‌جذابیتش رو بیشتر می‌کرد... .
کت زنانه‌ی مشکی رنگی همراه با شلوارمشکی و کفش‌هایی با پاشنه متوسط ترکیب جذابی رو برای آوا رقم‌میزد، البته شاید هم برای من رقم میزد.
با آوا هم قدم شدیم و سمت ماشین حرکت کردیم سوار ماشین شدیم، در طول مسیر حواسم به پای آوا بود که به حالت عصبی کف ماشین کوبیده می‌شد، سیگار برگی رو برداشتم و بعد از کات دادن روشنش کردم مزه‌ی آلبالو می‌داد.
روبه کارلو گفتم: - من قهوه و وانیل رو‌بیشتر دوست دارم کارلو!
کارلو عصبی گفت: - فعلا داری آلبالو می‌کشی شاو.
انقدر کوبنده حرفش رو‌ زد که چیزی برای گفتن نذاشت.
معلوم بود عصبیه و‌اگه دست خودش بود تمام شکنجه‌های قرون مختلف رو روی من امتحان می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم که آوا گفت: - مزه‌ی آلبالو‌داره؟
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #26
به سیگار توی دستم و‌ بعد به آوا نگاهی کردم و سری از روی تایید تکون دادم، آوا با ذوق گفت:
- میشه منم امتحان کنم؟
خواستم چیزی بگم که ذوق و شوقش نذاشت حرفی برای مخالفت به زبونم بیاد، سیگار‌ رو‌ دستش دادم، با خوشحالی سیگار رو‌ نزدیک دهنش برد، با کمی تردید پرسیدم:
- بلدی سیگار بکشی؟
- آره، یه سیگاره دیگه.
سری از روی تایید تکون دادم که یک دفعه متوجه منظورش از گفتن یه سیگاره شدم، قبل از این‌که چیزی‌ بگم‌، پک عمیقی به سیگار زد و اون رو به ریه‌هاش داد، شروع به سرفه کرد نفس عمیقی کشیدم از حرص سیگار عزیز و گرون قیمتم رو بیرون پنجره پرت کردم و سمت آوا خم شدم، آوا سرفه می‌کرد و من دستم رو روی کمرش به حرکت در میاوردم و ضربه‌های آرومی به کمرش می‌زدم.
به خودش اومد و صاف نشست دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم:
- تو که بلد نیستی چرا می‌کشی؟ چرا اصلاً همچین چیزی رو می‌خوای؟
هیچی نمی‌گفت و سرش رو پایین گرفته بود، بلندتر تکرار کردم؛ ولی اون چیزی نمی‌گفت و سرش رو بیشتر پایین می‌گرفت، کارلو نگاهی به من کرد و گفت:
- کافیه شاو تمومش کن.
چیزی نگفتم و بیرون رو نگاه کردم، صدای آوا در نمی‌اومد و‌ سرش پایین بود.
به فرودگاه رسیدیم، پیاده شدیم راننده چمدون‌ها رو میاورد، وارد فرودگاه شدیم، آوا حرفی نمیزد و‌ سرش هنوز پایین بود چمدون‌ها رو تحویل دادیم، به طبقه بعدی رفتیم.
یک ربع بعد روی صندلی‌ها نشسته بودیم و متتظر پروازمون شدیم.
آوا هنوز هم حرفی نمیزد و‌ سرش پایین بود.
آروم گفتم:
- چیزی نیاز نداری؟
آوا باز هم حرفی نزد و فقط سرش رو پایین‌تر‌ گرفت، کلافه دستی به موهای سفیدم کشیدم و با گوشی سرگرم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #27
ساعت دوازده و ربع بود که اعلام کردن باید بریم، سمت مینی ب×و×س حرکت کردیم تا به هواپیما برسیم.
آوا هنوز در سکوت بود، وارد قسمت فرست کلاس شده بودیم، صندلی‌های بزرگ و راحتی کرم و قهوه‌ای تیره کنار هم و تک وجود داشتن، روبه روی هر صندلی مانیتور بود و حدوداً بیست نفر ضرفیت فرست کلاس بود.
به آوا اشاره کردم تا کنار پنجره بشینه.
آوا سرش رو‌پایین‌تر گرفت طوری سرش رو داخل یقه‌اش فرو برده بود که نگران مهره‌های گردنش شدم، با کمی لرزش و صدای ریزی شروع به صحبت کرد.
با یک جمله بحث رو تموم کرد: - من ترجیح میدم دور از پنجره بشینم.
چیزی نگفتم و نشستم آوا با کمی تردید کنارم نشست.
مهماندارها درحال رفت و آمد بودن، پرواز با پنج دقیقه تاخیر اتفاق افتاد، به آوا نگاهی کردم که با اوج‌گرفتن هواپیما نفسش حبس شد و فشار دستاش رو به دسته‌های صندلی داد.
با تردید به چیزی فکر کردم، ترس از ارتفاع.
امکان نداشت ترس از ارتفاع داشته باشه و‌ سوار‌هواپیما بشه، اصلاً چرا نباید این موضوع رو به من یا کارلو می‌گفت؟
افکارم رو کنار زدم و بدنم رو روی صندلی رها کردم و چشم‌هام رو بستم.
کمی از پرواز می‌گذشت که آوا بلند شد، نگاهی بهش کردم، آوا رنگش پریده بود، لبخند خجولی زد و با صدای لرزونی گفت: - من باید برم دستشویی باشه‌ای گفتم و دوباره چشم‌هام رو بستم، صدای تقه‌ای باعث شد چشم‌هام رو باز کنم کمی بلند شدم که چشمم به آوا خورد. کف زمین افتاده بود و خیس ع×ر×ق بود، احساس کردم برای چند ثانیه قفسه سینم سنگین شد.
سریع سمتش رفتم و بلندش کردم و گذاشتمش روی صندلیش، آروم به گونه‌اش کوبیدم، چشم‌هاش رو‌محکم بسته بود نفس‌های عصبی و نامنظم می‌کشید، کاور پنجره هواپیما رو بستم و کنار آوا روی صندلیم نشستم مهماندار شونه‌های آوا رو ماساژ می‌داد، دسته‌ی صندلی رو خوابوندم و دوباره دست به گونه‌ی آوا کشیدم، چشم‌هاش رو محکم تر از قبل روی هم فشار داد.
نجواگونه‌ گفتم : - آوا ترس از ارتفاع داری؟
آوا سرش رو‌ سریع بالا و‌پایین کرد و تایید کرد.
دوباره با نجوا گفتم: - احساس تهوه می‌کنی؟
دوباره سرش رو سریع بالا و پایین کرد.
مهماندار با گفتن: - الان بر می‌گردم، تنهامون گذاشت.
با صدایی تقریباً عصبی گفتم: - نباید قبل از پرواز چیزی می‌گفتی؟
الان وقت عصبی شدن نبود، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: - حالا خوب به حرف‌هام گوش کن، نفس‌هات رو با شمارش من تنظیم کن، هر عددی رو که گفتم نفس بکش، باشه؟
آوا سری از روی تایید تکون داد، با آرامش به ترتیب شمارش رو شروع کردم.
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #28
بعد از مدت کوتاهی نفس‌های آوا منظم شده بود و بدنش در آرامش به سر می‌برد، مهماندار همراه با قرص تهوه و آرامش بخش سمت ما اومد روبه آوا گفتم: - چشم‌هات رو باز کن آوا، با کمی تردید خیلی آروم چشم‌هاش رو باز کرد، قرص‌هارو خورد و دوباره چشم‌هاش رو بست.
دست‌هام رو روی دست آوا برای اطمینان گذاشتم، می‌دیدم که آوا چطور سعی در منظم کردن نفس‌هاش داشت، یک ربع می‌گذشت و آوا خوابش برده بود مهماندار‌ها خیلی نگران حالش بودن و این موضوع با پوست هم‌رنگ گچ شده‌ی آوا ارتباط مستقیم داشت.
علاقه‌ی زیادی به دیدن اطراف از بالا داشتم ولی بخاطر آوا مجبور بودم از خواسته‌ام بگذرم، نفس عمیقی کشیدم و خودم هم چشم‌هام رو بستم.
با حرکت چیزی زیر دستم چشم‌هام رو آروم باز کردم، به آوا نگاه کردم که درسکوت اطراف رو‌نگاه می‌کرد، چشم‌هام رو مجدداً بستم، خواستم دستم رو از روی دست آوا بردارم که آوا دستم رو گرفت.
شوکه از حرکت آوا، چشم‌هام رو باز کردم و با تعجب به آوای مظلوم شده نگاه کردم، درحالی که دستم داخل دستش بود با صدای ریزی گفت: - میشه...یعنی... .
دست آزادم رو داخل موهام فرو کردم و گفتم: - باشه، باشه.
آوا ساکت شد و به مانیتوری که روبه‌‌روش قرار داشت نگاه کرد.
حواسم به آوا بود که چطوری محو تماشای انیمیشن تام و جری بود و دست من رو رها نمی‌کرد.
با صحنه‌های خنده‌دار نیشش باز می‌شد و با صحنه‌های احساسی اشک داخل چشم‌هاش جمع می‌شد.
جعبه کوچیکی رو‌ از جیبم بیرون آوردم و جلوی آوا گذاشتم.
آوا نگاه مشکوکی بین من و جعبه مخمل رد و بدل کرد و بعد جعبه رو باز کرد حلقه‌ی ظریف داخل جعبه رو بیرون آورد، چشم‌های آوا برق پر شوری زد و بعد گفت: - فکر می‌کردم فقط قراره فیلم بازی کنیم... .
با بیخیالی گفتم: - چیزی تغییر نکرده، فقط باید بی نقص فیلم بازی کنیم.
به حلقه‌ی مردونه‌ای که داخل انگشتم بود نگاه ریزی انداختم، فکرم درگیر نقشه‌ام بود ‌که آوا با تردید گفت: - سوال ازت داشتم.
-بپرس.
با کمی مکث گفت: - اسمت چیه؟
با تعجب به آوا نگاه کردم و گفتم: - اسم من به چه درد تو می‌خوره؟
- می‌خواستم بدونم باید چی صدات کنم!
شیطنتی درونم می‌جوشید، به چشم‌های آوا خیره شدم و گفتم: - اسم من رو آدم‌های کمی می‌دونن!
با تعجب پرسید: - چرا؟!
فشار دستم رو‌ روی دستش بیشتر کردم و کمی سمتش خم شدم و با صدای ریزی گفتم: - چون نحسه و هربار کسی اسمم رو آورد مرد!
منتظر واکنش ترس از آوا بودم.
آوا کمی فکر کرد و دوباره با کنجکاوی گفت: - اسمت چیه؟!
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم احساس‌ می‌کردم فقط خودم رو مسخره کرده بودم، با کلافگی گفتم:اسمم اِنزوِ حالا دست از سرم بردار!
- اِنزو؟
کلافه‌تر گفتم: - بله.
دوباره پرسید: - معنیش چیه؟
کف دستم رو روی سر آوا گذاشتم و سمت مانیتور برگروندم و با صدای نیمه عصبی گفتم: - برنامه کودکت رو ببین و کمتر سوال بپرس.
آوا حرفی نزد و دوباره به مانیتور خیره شد.
چشم‌هام‌ رو‌ روی‌هم گذاشتم و دوباره خوابیدم.
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #29
بالاخره هواپیما به زمین نشست، از عصبانیت فکم رو فشار می‌دادم!
آوا نذاشت راحت بخوابم.
گاهی دلم می‌خواست وسط پرواز پرتش کنم پایین تا بتونم برای دقایقی نفس راحت بکشم.
یک ربع بعد توی فرودگاه بودیم، آوا از خوشحالی روی پاهاش بند نمی‌شد.
نفس عمیقی کشیدم، خواستم کمی از آوا فاصله بگیرم تا برای حفظ آبروی خودم بقیه فکر کنن آوا با من نیست؛ اما چون داخل هر جمله‌اش پنج بار کلمه‌ی شاو رو تکرار می‌کرد و‌ مستقیم به چشم‌های من زل میزد این ایده پوچ‌ بود.
صدایی از پشت سرم بلند گفت:
‌- Ilio buon amico Shaw (دوست خوبم شاو)
برگشتم و به پسر مو بور و چشم سبزی چشم دوختم.
بعد این همه مدت هنوز هم هیکل خوبی داشت و به تتو‌های سمت راست بدنش شکل‌های بیشتری اضافه کرده بود.
نزدیک‌تر اومد دست دادیم، با ملایمت گفتم :
- Mi mancavi te e l'Italia (دلم برای تو و ایتالیا تنگ شده)
با مهربونی دستم رو‌فشرد و گفت:
- Manchi a tutti Shaw(همه دلتنگ‌ تو هستن شاو)

لبخندی زدم، کارلوس با تعجب به آوا نگاه کرد و گفت :
- Hai nominato Shaw?(نامزد کردی شاو)
با تعجب بیشتری گفتم:
- Tu che conosci la storia, perché dici così?
(تو که از ماجرا خبر داری چرا این رو‌ میگی؟)
کارلوس خنده‌ای کرد و گفت:
- Lo so, ma voi due andate molto d'accordo.
(می‌دونم؛ ولی شما دو نفر خیلی به‌هم دیگه میاید)
سری از روی تأسف تکون دادم که باعث خنده‌ی کارلوس شد، آوا رو‌ به کارلوس معرفی کردم و بعد سمت ماشین کارلوس که بیرون فرودگاه بود حرکت کردیم، وسایل رو داخل ماشین گذاشتیم و ماشین حرکت کرد، این‌که کارلوس تنها اومده بود برای منی که اون رو خوب می‌شناختم عجیب به نظر می‌رسید، کارلوس خنده‌ای کرد و به آینه ماشین اشاره کرد، با دیدن سه تا ماشین مشکی رنگی که پشت سر ما حرکت می‌کردن، پوزخندی زدم.
به آوا نگاهی انداختم که با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد.
جعبه‌ای‌ رو که قبل از بستن صندق ماشین از داخل چمدونم بیرون آورده بودم سمت آوا گرفتم.
آوا با تعجب جعبه رو باز‌ کرد، تعجب چهرش رو داخل صداش ریخت و گفت: - این چیه؟
به دستبند نگاه کردم و با آرامش گفتم: - این دستبند خیلی مهمه آوا، از تو می‌خوام که این رو به موچت ببندی و به هیچ عنوان بیرونش نیاری تأکید می‌کنم آوا به هیچ عنوان!
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #30
به عمارت باشکوهی رسیدیم تمام عمارت پر از گچ کاری‌ها و نماهای جذاب بود.
آوا پرسید:
_ کجا هستیم؟
آوا رو نگاه کردم و در جواب گفتم: عمارت لئو.
سمت درب ورودی عمارت رفتیم، دو نفر برای بررسی نزدیک ما شدند، قبل از برخورد دستشون به بدنم، لئو از در اصلی عمارت بیرون اومد و بلند به زبان سوئدی گفت: عقب بمون.
هر دو‌ نفر عقب رفتن و به من نگاه کردند.
لئو نزدیک شد و دست داد و گفت: سلام شاو بزرگ.
سلام سردی با لئو کردم، دختری از داخل عمارت سمت ما اومد. دکلته‌ی کوتاه مشکی به تن داشت و موهای شرابی رنگش اتوکشیده شده بود و اطراف صورتش پراکنده بود، سمت من اومد و دستش رو جلو آورد و گفت: از دیدنتون خیلی خوشحال شدم شاو عزیز.
سری تکون دادم و برای این که از دست دادن فرار کنم، به آوا که قیافه‌ی خنگ‌ها رو به خودش گرفته بود، اشاره کردم و گفتم من و نامزدم برای مدتی مهمون شما هستیم البته از قبل عمارتی رو برای اقامت در نظر در نظر گرفتیم.
به لئو دقت کردم که با نگاه هیزش آوا رو انالیز می‌کرد. سمت آوا رفتم و سمت خودم کشیدمش و گفتم آوا ایشون لئو هستن و این خانوم هم... .
با تعجب پرسیدم شما خودتون رو معرفی نمی‌کنید؟!
مجدداً دستش رو جلو آورد و گفت: دختر عموی لئو هستم، لیوا.
دستش رو پس زدم و سری تکون دادم، دست آوا رو داخل دستم گرفتم و گفتم ایشون نامزدم آوا هستن.
لیوا نگاهی به سر تا پای آوا انداخت و گفت: از آشنایی با شما خوش‌حالم.
هرچند که چهره‌ی لیوا این رو نشون نمی‌داد.
لئو به عمارت دعوتمون کرد دست آوا رو فشردم، خواستم حرکت کنم که دستش رو از دستم بیرون کشید، با تعجب سمتش برگشتم و گفتم چیزی شده؟!
آوا با تردید سری به علامت نه تکون داد و دنبالم حرکت کرد.
هرچند که قبل از رسیدن به عمارت لئو یک محرمیت برای راحتی آوا بین ما خونده شده بود؛ اما احتمال می‌دادم آوا هنوز هم راحت نیست.
پشت سر زنی با لباس‌های زرشکی و پوشیده حرکت می‌کردیم تقریباً به آخر راه‌ روی باریک می‌رسیدیم، راه‌ رویی تشکیل شده از فرش‌های طولانی شیری و سبز، نقاشی‌های ارزشمندی با ترکیب رنگ‌های خاص به دیوار راه‌ رو وصل بود، کاغذ دیواری شیری با گل‌های ریز سبز کم رنگ.
رو به روی درب شیری رنگی ایستادیم، زن درب اتاق رو باز کرد من و آوا وارد اتاق شدیم.
زن رفت، درب اتاق رو بسته و قفل کردم، نفس حبس شده‌ی آوا از قفسه سینه‌اش آزاد شد.
نزدیک آوا ایستادم، آن‌‌قدر نزدیک که هر بازدمم شانه‌اش را لمس کند، آروم گفتم: اتاق دوربین داره مراقب حرکاتت باش.
آوای زبون دراز سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد.
چند دقیقه‌ای بوی خوش عطر شیرین آوا را به ریه‌هایم هدیه کردم و بعد آوا را آروم ترک کردم و گفتم: زیاد این‌‌جا نمی‌مونیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
314

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین