بالاخره هواپیما به زمین نشست، از عصبانیت فکم رو فشار میدادم!
آوا نذاشت راحت بخوابم.
گاهی دلم میخواست وسط پرواز پرتش کنم پایین تا بتونم برای دقایقی نفس راحت بکشم.
یک ربع بعد توی فرودگاه بودیم، آوا از خوشحالی روی پاهاش بند نمیشد.
نفس عمیقی کشیدم، خواستم کمی از آوا فاصله بگیرم تا برای حفظ آبروی خودم بقیه فکر کنن آوا با من نیست؛ اما چون داخل هر جملهاش پنج بار کلمهی شاو رو تکرار میکرد و مستقیم به چشمهای من زل میزد این ایده پوچ بود.
صدایی از پشت سرم بلند گفت:
- Ilio buon amico Shaw (دوست خوبم شاو)
برگشتم و به پسر مو بور و چشم سبزی چشم دوختم.
بعد این همه مدت هنوز هم هیکل خوبی داشت و به تتوهای سمت راست بدنش شکلهای بیشتری اضافه کرده بود.
نزدیکتر اومد دست دادیم، با ملایمت گفتم :
- Mi mancavi te e l'Italia (دلم برای تو و ایتالیا تنگ شده)
با مهربونی دستم روفشرد و گفت:
- Manchi a tutti Shaw(همه دلتنگ تو هستن شاو)
لبخندی زدم، کارلوس با تعجب به آوا نگاه کرد و گفت :
- Hai nominato Shaw?(نامزد کردی شاو)
با تعجب بیشتری گفتم:
- Tu che conosci la storia, perché dici così?
(تو که از ماجرا خبر داری چرا این رو میگی؟)
کارلوس خندهای کرد و گفت:
- Lo so, ma voi due andate molto d'accordo.
(میدونم؛ ولی شما دو نفر خیلی بههم دیگه میاید)
سری از روی تأسف تکون دادم که باعث خندهی کارلوس شد، آوا رو به کارلوس معرفی کردم و بعد سمت ماشین کارلوس که بیرون فرودگاه بود حرکت کردیم، وسایل رو داخل ماشین گذاشتیم و ماشین حرکت کرد، اینکه کارلوس تنها اومده بود برای منی که اون رو خوب میشناختم عجیب به نظر میرسید، کارلوس خندهای کرد و به آینه ماشین اشاره کرد، با دیدن سه تا ماشین مشکی رنگی که پشت سر ما حرکت میکردن، پوزخندی زدم.
به آوا نگاهی انداختم که با انگشتهای دستش بازی میکرد.
جعبهای رو که قبل از بستن صندق ماشین از داخل چمدونم بیرون آورده بودم سمت آوا گرفتم.
آوا با تعجب جعبه رو باز کرد، تعجب چهرش رو داخل صداش ریخت و گفت: - این چیه؟
به دستبند نگاه کردم و با آرامش گفتم: - این دستبند خیلی مهمه آوا، از تو میخوام که این رو به موچت ببندی و به هیچ عنوان بیرونش نیاری تأکید میکنم آوا به هیچ عنوان!