تقریباً میشه گفت از جا پریدم و بلند گفتم: فهمیدم
کارلو نگاه پر از تاسفی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت،گوشی رو برداشتم و نقشهام رو با جزئیات برای هرمان توضیح دادم!
***
با آلارم ساعت بیدار شدم… .
وارد حموم شدم و دوش کوتاهی گرفتم، سمت کمد رفتم، کت اسپرت طوسی رنگم رو پوشیدم و کلت کمری رو برداشتم کفشهای اسپرتم رو پوشیدم و گوشی رو برداشتم و مجدداً عطر رو اضافه کردم. نقشهام رو بارها و بارها مرور کردم سوار ماشین مشکیام شدم و ماشین در سکوت سمت شمال حرکت کرد و من فکر کردم به این نقطه از زندگی، گاهی در یک نقطه از زندگی گیر میکنی که نمیدونی باید چیکار کنی نمیدونی طرف کی هستی نمیدونی هدفت چیه!
دقیقاً مثل الان، بعد از کشتن لئو باید چیکار میکردم؟ هدفم چی بود؟ من طرف کی بودم؟باز هم سردرگم شده بودم.
دوباره تمام افکار به سمتم هجوم آوردن، متنفر بودم از این حالت روحی، هوف کلافهای کشیدم و گفتم موزیک بذار، موزیک کلاسیک پخش شد، چشمهام رو بستم و تکیه دادم … .
- قربان، رسیدیم
چشمهام رو باز کردم، وارد عمارت شدم، واقعاً میگفتن اون دختر اینجارو گذاشته رو سرش؟ عمارت ساکت و آروم بود، حتی کثیف هم نبود… .
به سالن طبقه بالا رسیدم، به این فکر میکردم چطوری باید آوا رو مجبور به این کار کنم، نزدیک اتاق شدم که موزیک بلند و شادی پخش شد، انقدر بلند بود که از جا پریدم!
دره نیمه باز اتاق آوا رو هل دادم و وارد اتاق شدم چشمم به آوا افتاد که... .