. . .

در دست اقدام رمان آترابان | آرژین

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
نام رمان: آترابان
نام نویسنده: آرژین
ناظر: @لبخند زمستان
ژانر: جنایی، عاشقانه
خلاصه:
هرکسی نحسی رو یک جور معنی می‌کنه
و امّا من... .
من خود نحسی‌ام،
هرجا خبری از مرگ و نابودی باشه، ردی از من به جا می‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #11
تقریباً میشه گفت از جا پریدم و بلند گفتم: فهمیدم
کارلو نگاه پر از تاسفی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت،گوشی رو برداشتم و نقشه‌ام رو با جزئیات برای هرمان توضیح دادم!
***
با آلارم ساعت بیدار شدم… .
وارد حموم شدم و‌ دوش کوتاهی گرفتم، سمت کمد رفتم، کت اسپرت طوسی رنگم رو پوشیدم و کلت کمری رو برداشتم کفش‌های اسپرتم رو پوشیدم و گوشی رو برداشتم و مجدداً عطر رو اضافه کردم. نقشه‌ام رو بارها و بارها مرور کردم سوار ماشین مشکی‌ام شدم و ماشین در سکوت سمت شمال حرکت کرد و من فکر کردم به این نقطه از زندگی، گاهی در یک نقطه از زندگی گیر می‌کنی که نمی‌دونی باید چی‌کار کنی نمی‌دونی طرف کی هستی نمی‌دونی هدفت چیه!
دقیقاً مثل الان، بعد از کشتن لئو باید چی‌کار می‌کردم؟ هدفم چی بود؟ من طرف کی بودم؟باز هم سردرگم شده بودم.
دوباره تمام افکار به سمتم هجوم آوردن، متنفر بودم از این حالت روحی، هوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم موزیک بذار، موزیک کلاسیک پخش شد، چشم‌هام رو بستم و تکیه دادم … .
- قربان، رسیدیم
چشم‌هام رو باز کردم، وارد عمارت شدم، واقعاً می‌گفتن اون دختر این‌جارو گذاشته رو سرش؟ عمارت ساکت و آروم بود، حتی کثیف هم نبود… .
به سالن طبقه بالا رسیدم، به این فکر می‌کردم چطوری باید آوا رو مجبور به این کار کنم، نزدیک اتاق شدم که موزیک بلند و شادی پخش شد، ان‌قدر بلند بود که از جا پریدم!
دره نیمه باز اتاق آوا رو هل دادم و وارد اتاق شدم چشمم به آوا افتاد که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #12
برای خاموش کردن دستگاه پخش روی اون سوار شده بود نزدیک شدم و دکمه اهرمی و مشکی دستگاه رو فشردم، آوا نفس عمیقی کشید و سمت من برگشت و سریع دست و پای خودش رو گم کرد و گفت:
- ش… شما؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باور کنم برای تو ناشناسم؟
بدون فکر گفت:
- نه خب شما آخه این‌جا!
حق به جانب ادامه دادم:
- نکنه ورود به عمارت خودم هم جرمه؟
- نه من منظورم این...
چهره‌‌ی آدم دلخور گرفتم و گفتم:
- نه، من نمی‌تونم این گستاخی رو فراموش کنم، اصلاً قابل جبران نیست، همین امشب از عمارت برو
درحالی که سمت درب اتاق می‌رفتم زیر لب شمردم(یک، دو، سه...)
صدای آوا بلند شد:
- اجازه بدید جبرانش کنم
سریع سمت آوا برگشتم، مظلوم به من نگاه می‌کرد برای لحظه‌ای نزدیک بود بخندم. کمی متفکر به آوا نگاه کردم و گفتم:
- مس هروقت نیاز بود باید برای من جبران کنی.
- حتماً
از اتاق بیرون رفتم و‌ لبخندی شیطانی به لبم نشست؛ کارلو رو صدا زدم و به اتاق خودم رفتم.
وارد اتاق شد، با لباس‌های راحتی روی تخت دراز کشیده بودم، شروع کردم:
- هرچی از لئو پیدا کردی رو برای من بیار، آوا رو هم بفرست اتاق
کارلو سر تکون داد و رفت.
روی تخت نشستم و پیامکی به هرمان و پیامکی به کارلوس فرستادم، درب اتاق زده شد و صدای آوا اومد:
- می‌تونم بیام داخل؟
- بیا
آوا وارد اتاق شد و روبه روی تخت ایستاد، سمت آوا رفتم و‌ روبه روی آوا قرار گرفتم، دست‌هام رو توی جیب شلوارم قرار دادم و به آوا خیره شدم. چشم‌های مظلومش دوباره گستاخ و شجاع شده بود، شروع کردم.
- خب اگه می‌خوای ببخشمت باید برام یه کاری بکنی
محکم جواب داد:
- باید چه کاری انجام بدم؟
ادامه دادم:
- باید یه مدت نقش همراه من رو بازی کنی تا من بتونم چهارتا شنود رو داخل یک عمارت نصب کنم... .
با تعجب گفت:
- من!
به صورت شوک زده‌ی آوا خیره شدم و گفتم: - نمی‌خوای قبول کنی؟
بدون فکر پشت سر هم جواب داد:
- نه، یعنی آره یعنی ببخشید
و سرش رو پایین انداخت.

کمی جلوتر رفتم و‌‌ اون عقب‌تر رفت، کارم رو ان‌قدر ادامه دادم تا به دیوار برخورد کرد و نتونست عقب‌تر بره؛ ولی من جلوتر رفتم مماس صورتش قرار داشتم، گونه‌های آوا سرخ شده بود و سرش رو پایین‌تر گرفته بود، سرم رو‌ خم کردم و نجوا کردم:
- اگه نمی‌خوای اون‌ روی من رو ببینی بهتره هرچی که میگم گوش کنی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #13
آوا از ترس سرش رو تند تند به حرکت در آورد، سکوت عمیقی بین من و آوا اتفاق افتاده بود. من عقب نرفته بودم و به چشم‌های اون خیره بودم… .
از استرس رنگ صورتش پریده بود و قفسه سینه‌اش کوتاه و سریع بالا و پایین میشد. پوزخندی زدم، آروم‌گفتم:
- خوبه بترس
آب دهنش رو با ترس پایین فرستاد، لبخند کجی زدم و گفتم:
- حالا برو
و کنار کشیدم.
آوا با سرعت از اتاق بیرون رفت.
پشت سر آوا کارلو وارد اتاق شد و‌گفت:
- مردم آزاری رو دوست داری؟رنگ صورتش مثل گچ دیوار بود!
کامل سمت کارلو برگشتم، پوزخندی زدم و گفتم:
- همینجوری‌ام گستاخ هست، باید یه جوری حساب ببره یا نه؟
کارلو سری از روی تأسف تکون داد و‌ نزدیک شد، چندتا برگه دستم داد و خودش شروع به حرف زدن کرد:
- لئو دِنس، سوئد متولد شده و بعد فوت پدرش فقط برای قرارهای کاری به ایران بر می‌گرده، عمارتش داخل استکهلم پر از دوربینه و با دختر عمو و زن عموش زندگی می‌کنه؛ زیاد آدم دور خودش جمع نمی‌کنه و متوجه شدم به تازگی یه معامله‌ی بزرگ دارن... .
برگه‌هارو دوباره به کارلو دادم و گفتم:
- به کارلوس بگو یه جا برای مدتی که میرم سوئد پیدا کنه ترجیحاً نزدیک به عمارت لئو باشه و ببین می‌تونی با پول یا کوپن سوزوندن پیش یکی کاری کنی بتونم وارد این جلسه بشم و توی معامله شرکت داشته باشم یا نه؛ چون وقت برای معامله‌ی بعدی نیست حالا می‌تونی بری، کارلو سری تکون داد و رفت.
ذهنی درگیر داشتم، به هدفم نزدیک بودم و ایده‌ایی برای خوشحالی یا غمگینی نداشتم از طرفی چطور می‌تونستم به آوا اعتماد کنم؟
باید یه فکری می‌کردم یه فکر حسابی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #14
نیاز بود به ذهن خستم استراحت بدم،گوشی رو‌ برداشتم و درخواستم رو برای اون تایپ کردم.
روی تخت دراز کشیدم و نفسم رو با صدا بیرون دادم، مغزم سرشار از سوال بود و هیچ راه‌حل یا پاسخی وجود نداشت؛ تمام کابوس‌ها و سختی‌های گذشته دست به دست هم داده بودند و از قفسی که داخل سیاه چال مغزم بود بیرون اومده بودند؛ حجوم این مقدار ناگهانی کابوس‌ها برای من سخت بود، فکر کردن به موضوعات تلخ گذشته من‌رو‌ همیشه آزار می‌داد...
اما چشم‌های خسته‌ی من از فکر‌های ترسناک گذشته قوی‌تر بودن!
صدایی مثل کوبیده شدن نوک دارکوب به تنه‌ی سخت درخت داشت توی سرم اکو می‌شد، با صدای بلندی گفتم:-بیا داخل.
درب اتاق باز شد و با صدای کوتاهی بسته شد. درحالی که گوش‌هام رو تیز کردم و منتظر بودم؛ کارلو شروع کرد: یک بسته داری!
کمی چشم راستم رو باز کردم و گفتم: بازش کن و بگو چی داخلش گذاشتن.
کارلو غرغری کرد و صدای خِش خِش و بعد دوباره صدای کارلو بلند شد: داخل بسته چهارتا شنوده.
درحالی که به پهلوی چپ می‌چرخیدم گفتم: مبارکه!
کارلو زیر لب پسره‌ی مسخره‌ای بارم کرد و از اتاق بیرون رفت.
خواب از سرم پریده بود بلند شدم و سمت حموم رفتم، توی وان دراز کشیده بودم و ذهنی مشغول داشتم، درحالی که به هیچ چیز فکر نمی‌کردم!
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #15
بعد از گذشت یک ربع از حموم بیرون اومدم، بدنم رو خشک کردم، حوله رو گوشه‌ای انداختم وکت اسپرت آبی نفتی پوشیدم کلت کمریم رو برداشتم عطر clive christian imperial majesty رو استفاده کردم، چمدون مشکی رنگ متوسطم وسط اتاق بود امشب سمت تهران حرکت‌ می‌کردم، دسته‌ی چمدون رو گرفتم و با خودم کشیدم، همزمان با من آوا همراه با چمدون طلایی رنگش از اتاقش بیرون اومد، لباس‌های آوا ترکیبی از رنگ‌های آبی و طلایی بود، آرایش ملایمی داشت و پشت پلک هاش سایه طلایی زده بود عجیب زیبا شده بود، خوشحال بودم که سریع حاضر شده بود هرچند چمدونش از قبل آماده بود!
روبه من سلام کرد، سری تکون دادم و هم قدم شدیم، چمدون‌ها رو بالای پله ها گذاشتیم تا خدمه سمت ماشین ببرن از پله‌ها پایین می‌رفتیم که آوا با صدای آروم گفت:یک سوالی داشتم...
_ بپرس.
با کمی مِن و مِن گفت: -کارلو گفت کارمون خارج از ایرانه، می‌خواستم بدونم باچه وسیله‌ای سفر می‌کنیم؟
طوری به آوا نگاه کردم که بتونم با چشم هام ازش بپرسم آیا تو منو دست انداختی؟
به خودم اومدم و گفتم: - چرا می‌پرسی؟
_ فقط خواستم بدونم!
بیخیال جواب دادم: هواپیما
باشه‌ای که گفت باعث شد متوجه لرزش نامحسوسی توی صداش بشم.
سر میز صبحانه نشستیم، آوا روبه روی من نشسته بود، میز صبحانه با املت فرانسوی و شکلات صبحانه، تخم مرغ آب پز، چای، قهوه، آب میوه، شیر، پنیر، نون وچیز های دیگه پر شده بود.
با دقت به آوا خیره شدم تا ببینم چه چیزی رو برای خوردن انتخاب می‌کنه!
آوا کاسه‌ی کوچیک شکلات صبحانه رو جلوی خودش کشید و شروع به خوردن کرد؛ حتی شکلات صبحانه رو هم بدون نون می‌خورد با تعجب بهش نگاه میکردم درحالی که قاشق مربا خوری رو پر از شکلات صبحانه کرده بود و سمت دهنش می‌برد نگاهش به چشم های متعجب من افتاد، قاشق رو با خجالت پایین آورد و سمت دیگه‌ای رو نگاه کرد، لبخندی روی لبم نشست، اما سریع لبخندم رو جمع کردم و مشغول صبحانم شدم ...
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #16
بعد از خوردن صبحانه از عمارت خارج شدیم تا سوار ماشین بشیم، کارلو جعبه‌ای به آوا داد، داخل جعبه یک گوشی با سیمکارتی که فقط من و کارلو سیو بودیم همراه با وسایل جانبی بود،‌ آوا ذوق زده سمت من پرید که با تعجب کنار کشیدم و نگاه متعجبم رو به آوا دوختم، خودش رو جمع و جور کرد و سرش رو به سمت دیگه‌ای برگردوند.
ماشین مشکی رنگم مقابل من و آوا ایستاد، آوا جلو رفت، روبه کارلو گفتم: - همه چیز مرتبه؟
کارلو سری تکون داد و ادامه داد: - با پرداخت مقداری پول به عمارت لئو برای تمامی کارها دعوت شدید بلیط‌ها و محل استراحتتون در سوئد آماده‌اند.
تشکر کردم و سوار ماشین شدم آوا کنار من نشسته بود و کارلو کنار راننده طبق عادت تکیه دادم و آهنگ کلاسیک‌ پخش شد خیلی نگذشت که آوا با جیغ جیغ گفت: - این دیگه چه آهنگیه؟چرا کسی چیزی نمیگه؟
با بهت به آوا نگاه کردم، فلش کوچیکی در آورد و به راننده داد و‌گفت: - میشه این رو بذارید؟
راننده فلش رو گرفت و به من نگاهی کرد و با شک و استرس گفت:دستور چیه قربان؟
خواستم بگم نه؛ اما انگار یک کانون زلزله‌ توی بازوم‌ به وجود اومد که شروع به لرزیدن کردم!
نگاهی به آوا انداختم در حالی که هنوز در حال به لرزه انداختن من بود با چشم‌های آبی و مظلومش نگاهم می کرد و ناله کنان می‌گفت: - توروخدا توروخدا، این آهنگ‌هایی که گوش میدی منو یاد فیلم‌های قدیمی می‌ندازه حس می‌کنم داخل فیلم‌های سیاه وسفیدم و...
دستش رو از بازوم جدا کردم و با کلافگی گفتم بذار بذار، فقط ساکت شو آوا و دیگه من رو تکون نده!
احساس می‌کردم صبحانه‌ای که خوردم رو قراره برگردونم!
آهنگ شادی با کلی داد و بی‌داد خواننده پخش شد.
تکیه دادم و حرفی نزدم؛ یک ربع می‌گذشت که آوا مجدد تکونم داد و گفت: - هی آقا ترسناکه
نگاه حرصی‌ای به آوا انداختم و گفتم : - بله؟
کنجکاو پرسید: - تو چند سالته؟
از سوال یهویی آوا یکه خوردم و گفتم: - برای چی می‌خوای بدونی؟
لبخندی زد که باعث شد احساس کنم لب هاش قراره صورتش رو شکاف بدن!
با کلافگی گفتم: - بیست و هشت
به قیافه ی سکته‌ای آوا نگاه کردم و گفتم: - چیه؟
متعجب با ته مایه های ذوق گفت: - باور نمی‌کنم فقط سه سال از من بزرگتر باشی.
انگشت اشاره و شستم طول ابرو هام رو طی کردن و زیر لب زمزمه های نامفهومی برای روح خان روستا کردم.
آوا شروع کرد به گفتن جملاتی که تنها خودش ازشون سر در می‌آورد و من داشتم از این شرایط عصبی می‌شدم!
صدای آهنگ شلوغ، سوال‌ های ناتمام آوا، ضرب دست راننده روی فرمون و خنده های ریز و نگاه‌های ریز تر کارلو به وضعیت اسفناکم باعث تحریک اعصاب من می‌شدن!
یک تصمیم ناگهانی موجب شد تا کلت کمریم رو مسلح روی پیشونی آوا بذارم.
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #17
سکوت ماشین رو فرا گرفته بود، آوا با چشم‌های درشت شده و اشک‌ آلود به من نگاه می‌کرد، کارلو عقب برگشت از چشم‌های کارلو می‌شدخوند که درحال گفتن کلمات بودن: - آروم باش، کار‌ احمقانه‌ای نکن!
راننده با نگرانی از آیینه عقب مدام به من و آوا نگاه می‌کرد با عصبانیت غریدم: - ضبط رو خاموش کن؛ اما جایگذین آهنگ شلوغ موزیک کلاسیک شد، صدای پیانو فضای ماشین رو پر‌ کرده بود، روبه صورت آوا غریدم: - دیگه کافیه، حق نداری دوباره سوال‌های اضافی بپرسی یا فکر کنی داری مسافرت تفریحی میری، دفعه بعدی هشداری در‌کار نیست.
آوا با ترس سری تکون داد، کلت رو سر جاش برگردوندم و دوباره به صندلی تیکه دادم از قیافه آوا می‌تونستم بفهمم دلخوره، ترسیده و‌قهر کرده و خب احتمالا حق داشت.
بی توجه به قیافه‌ی اخموی آوا چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به موزیک گوش کردم، نمی‌دونستم چقدر می‌گذشت که چشمام روی هم بود و صدایی از آوا نشنیده بودم توی فکر بودم که حس کردم چیزی تقریباً سنگین روی بازوم فرود اومد، چشم‌هام رو‌ آروم باز کردم و به آوای غرق درخواب خیره شدم، حرکتی نکردم و دوباره چشم هام رو بستم.
نیم ساعتی می‌شد کنار فست فودی نگه داشته بودیم و منتظر راننده و سفارش ها بودیم، به آوای خواب آلود نگاه کردم، تازه از خواب بیدار شده بود و هر چند ثانیه خمیازه بلندی می‌کشید کارلو سمت ما برگشت و روبه آوا گفت: - کمتر خمیازه بکش خوابم گرفت.
آوا ببخشیدی گفت و خمیازه هاش‌ رو با دستش یا شالش ساکت می‌کرد.
سفارشاتمون رسید، به ساندویچ داخل دستم نگاه کردم تصمیم برای شروع داشتم که شیشه‌ی سمت آوا به صدا در اومد، به پسر کم سن و سالی که با دسته گل‌های رز قرمز ایستاده بود نگاه کردم، آوا مرز شیشه‌ای بین پسر و مارو برداشت، پسر با مظلومیت گفت: - اقا برای خانومتون گل نمی‌خرید؟
با بیخیالی گفتم: - خانوم من نیست.
پسر دوباره گفت: - میشه گل بخرید؟
خواستم چیزی بگم که آوا ظرف مرغ های سوخاری رو جلوی پسر بچه گرفت و با لحن آروم و لذت بخشی گفت: - من پول ندارم ولی می‌تونم گرسنگیت رو رفع کنم.
آوا ظرف رو به پسر بچه داد، کارلو و راننده مثل من ساکت بودن و به حرکات آوا نگاه می‌کردن که چقدر با ملایمت و مهربونی حرف میزد.
بیشتر از این تن به صحنه‌های رمانتیک ندادم و دوتا تراول به پسر دادم، برای تشکر یکی از دسته گل‌های شادابش رو به آوا داد، بعد از رفتن پسر بچه آوا لبخند پر معنی روی لبش نشسته بود رو به راننده گفتم : - حرکت کن
ماشین به حرکت در اومد و دوباره زمان زیادی نگذشت که سر آوا توی بغلم فرود اومد.
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #18
ماشین وارد عمارت تهران شد، ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدیم آوا رو بیدار کردم، آوا خمیازه‌ای کشید و خودش رو‌جمع و‌جور کرد، چشم‌های آبیش خمار بودن، وارد عمارت شدیم اتاق آوا نزدیک ترین اتاق به خودم بود، با خستگی وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم خیلی نگذشت که خوابم برد، چشم‌هام رو باز کردم، ساعت شیش بعد از ظهر شده بود، سه ساعتی می‌شد که خوابیده بودم باید به کارهام می‌رسیدم لباسام رو عوض کردم، کت اسپرت زرشکی رنگی پوشیدم و وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم چشمم به آوا افتاد که روی راحتی اتاق نشیمن طبقه‌ی بالا نشسته بود و خودش رو با گوشی سرگرم می‌کرد با دیدن من سمتم اومد و گفت‌: - داری جایی میری؟
نگاهی به لباس‌های خرسی و راحتیش انداختم و گفتم: - دارم میرم به چیزی سر بزنم.
با صدای آرومی که کمتر کسی از آوا شنیده بود گفت: - منم می‌بری؟
به صورتش نگاه کردم می‌شد بی‌حوصلگی رو از چهرش خوند؛ از کلافگی دستم رو‌ داخل موهام فرو کردم و گفتم: - باشه بیا بریم.
آوا با خوشحالی سمت اتاقش رفت سمت پله ها حرکت کردم یک ربع می‌شد که داخل ماشین نشسته بودم، در ماشین باز شد و آوا کنارم نشست، از عمارت خارج شدیم راننده مارو سمت یکی از باغ‌های میوه‌ام برد، وقتی از ماشین پیاده شدیم قبل این‌که چیزی بگم آوا وسط باغ دوئید و با صدای بلند خوشحالی کرد، سر و صداش خیلی ساده باعث شد تا سگ‌های باغ متوجه‌اش بشن، صدای پارس کردن‌های عصبی سه تا سگم بلند شد و بعد سه تا سگ گریت دین نر با سرعت از ته باغ سمت آوا حمله ور شدن آوا با دیدن سه تا سگی که سمتش حرکت می‌کردن روی زمین نشست با قدم های سریع بالای سر آوا ایستادم هر سه تا سگ با دیدن من سمتم اومدن، آوا از ترس شلوارم رو گرفته بود و به من چسبیده بود، دستش رو گرفتم و‌بلندش کردم، آوا رو دنبال خودم کشیدم سمت آلاچیق وسط باغ که دارای میز و صندلی چوبی بود میز گرد بزرگی که شکل تنه‌ی درخت بود و صندلی هایی به شکل تنه‌ی درخت دورش رو گرفته بودن.
روی صندلی نشستیم از ته باغ، باغبون پیری که با زن و بچه‌اش توی ویلای باغ زندگی می‌کردن سمتمون حرکت کرد بلند شدم، من رو به آغوش پیرش کشید و بعد با آوا دست داد و پیشونی آوا رو بوسید، داخل چشم‌های آوا محبت موج می‌زد، هنوز خیلی نگذشته بود که غرغرهای پیر زنی شروع شد.
با صدای بلند گفت: - مَشتی؟ مگه بهت نگفتم برو زود میوه بچین برای آقا و‌مهمونشون بیار، چرا این‌جایی هنوز؟
مشتی بسم‌الله‌ای زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند گفت: - باشه چشم حاج خانوم رفتم.
و بعد با خدافظی کوتاهی جمع مارو ترک کرد.
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #19
به صحنه‌ی مقابلم با خونسردی و‌ آرامش نگاه می‌کردم، پیرزن سمت من اومد و بدون مکث من رو به آغوشش دعوت کرد.
قد کوتاهش و نحیف بودنش باعث می‌شد کامل در آغوشم ناپدید بشه، بعد از من نوبت به آوا رسید، هرچند غریبه بود ولی برای این پیرزن غریبه معنا نداشت، قلب بزرگش همه رو به آغوش خودش دعوت می‌کرد، سمت آوا رفت و با خوشحالی بغلش کرد انگار که سالها بود آوا رو می‌شناخت.
روی یکی از صندلی‌ها نشستم و یکی از فنجون‌های چای رو که روی میز گذاشته بودن برداشتم و با آرامش به لبم رسوندم.
گاهی داخل بدترین وضعیت‌هم که باشی آدم‌ها‌یی سر راه تو قرار می‌گیرند که انگار تنها مسئولیتشان تزریق آرامش به بند بند جسم و روح توئه.
به مکالمه‌ی آوا با پیرزن نُقلی گوش کردم، آوا شروع کننده بحث بود:
- من شمارو چی صدا کنم؟
با خنده‌ی ریزی صدای نقلی بلند شد: - دخترم، من رو بخاطر اسم دخترم ننه گُلی صدا می‌کنن.
آوا کنجکاو ادامه داد: - پس من شمارو همون ننه گلی صدا می‌کنم.
وسط بحثشون پریدم و در حالی که فنجون رو روی میز می‌ذاشتم گفتم: - اصلش نقلیه!
آوا روبه من با تعجب پرسید: - نقلی؟
سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم، نقلی بین حرف‌ها اومد و گفت: - آقا من رو نقلی صدا می‌کنن.
آوا نگاه تیزی به من انداخت و دوباره با لبخند مشغول حرف زدن با نقلی شد، به چه جرعتی انقدر گستاخ بود؟
سعی کردم خودم رو آروم کنم، به سه تا سگی که به تازگی کنار من روی زمین دراز کشیده بودن، پوزخندی زدم، ظرف میوه روی میز قرار گرفته بود با نگاه کردن به میوه‌ها می‌تونستم بگم پیرمرد کارش رو خوب انجام می‌داد.
چند سالی بود که این کانون آرامش رو پیدا کرده بودم، دقیقاً از زمانی که با گلی آشنا شده بودم، بلند شدم، می‌خواستم کمی داخل باغ قدم بزنم، که در باغ باز شد و دختر ریزه میزه ای در حالی که شالش روی شونه‌های نحیفش افتاده بود با شتاب داخل باغ دوئید و داد زد کمک کنید کمک کنید!
به پشت سر دختر چشم دوختم سگ تقریباً لاغری دنبال گلی افتاده بود، هر سه تا سگ نگهبانم دنبال سگ لاغر اندام افتادن و هرکدوم به نحوی رد زخمی روی بدن اون سگ جا می‌گذاشت، سوت زدم و به بدن غرق خون سگ نگاه کردم، صدای فریاد کسی باعث شد به درب باغ توجه کنم، مرد کم موی میانسالی با لباس‌های خونگی داد زد: - با سگ نازنینم چیکار کردید کی این بلا رو سرش آورده؟ دمار از روزگارتون در میارم...
به ادامه‌ی حرف‌های اون مرد توجهی نکردم و دست چکم رو در آوردم و چکی کشیدم و توی صورت مرد پرت کردم و گفتم: - خودت رو و این لاشه‌ی خونی رو از باغ من ببر و دیگه برنگرد چون دفعه بعد این بدن توئه که غرق خون میشه.
مرد در سکوت به من نگاه کرد و بدون کلمه‌ی دیگه‌ای چک رو از زمین برداشت و سگ رو روی دستاش بلند کرد و از باغ بیرون رفت، پوزخندی زدم و برگشتم که با صورت آوا مواجه شدم، چرا تشخیص احساسات از این چهره انقدر سخت بود؟
بی‌توجه به چشم‌های آوا که داخل مردمک چشم‌های من رو جست و جو می‌کرد از کنارش گذشتم که آوا شروع به حرف زدن کرد: - این کارت یعنی چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
155
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #20
ایستادم، نگاهی به چشم‌های جسور آوا کردم و گفتم: - بدون شک قدرتم رو نشون میدم.
گستاخ تر از قبل گفت: - قدرت خودت یا پولت رو؟
قدم برداشتم و رو به روی آوا ایستادم داخل مردمک چشم‌های آوا دنبال ذره‌ای ترس گشتم؛ ولی هیچ ترسی نبود، دستم رو سمت شالش بردم و با آرامش شالش رو‌ درست کردم و آروم گفتم: - تو فکر می‌کنی من قدرتم از پول میاد؟
منتظر جوابش بودم.
با چشم‌های گستاخش نگاهم کرد و سری از روی‌تایید تکون داد، پوزخندی زدم و در کسری از ثانیه شالش رو محکم دور گردنش کشیدم، دست‌های آوا سعی داشتن تا فشار دستم رو مهار کنن چندبار با شدت به عقب هلش دادم و سرم رو‌نزدیک بردم و گفتم: - خوب گوش کن ببین چی‌میگم.
من آدم صبوری نیستم، تو نباید یادت بره چطوری وارد عمارت من شدی و چرا اینجایی تو اجازه‌ی دخالت و گستاخی نداری اینو هیچ وقت یادت نره چون دفعه بعدی همین‌جا خاکت می‌کنم.
در حالی که فشار دستم روبالاتر بردم با دست دیگه‌ام کلت کمریم رو روی پیشونیش گذاشتم آوا نه تقلا کرد و نه حرکتی، برای آزادی تلاش نکرد، گویا برای نفس کشیدن هم تلاشی نمی‌کرد، آروم و خونسرد گفتم: - من خدا نیستم؛ ولی الان چجوری مردنت توی دست‌های منه، چون تو به من بخشیده شدی و من جای اینکه مثل یه آشغال پرتت کنم بیرون نگهت داشتم و بهت بال و‌پر دادم پس بدرد بخور جای قلاده دریدن.
با تاکید گفتم: - فهمیدی؟
آوا با ترس و چشم‌های پر از اشکش سر تکون داد، پوزخندی زدم و دستم رو برداشتم گردنش رو گرفت و قطره‌ی اشکش رها شد، کلتم رو سر جای خودش گذاشتم و دوباره به آوا نگاه کردم که داشت بی صدا اشک می‌ریخت، شاید زیاده روی بود کلماتی که بدتر از تیرهای داخل اسلحه روبه روح و قلب این دختر نشونه رفتن و چه دقیق به هدف خورده بودن، آدم‌ها از خیلی سال پیش اسلحه‌ای رو ساختن که قدرت برکنار کردن فرمانروایی رو از تاج و تختش داشت!

روبه آلاچیق اشاره کردم و گفتم: - خیلی طولش دادیم، دستمالی از جیبم بیرون آوردم و در حالی که زیر چشم‌های آوا می‌کشیدم گفتم: - سعی کن منو عصبی نکنی چون فقط تو ضرر میکنی.
هیچی نمی‌گفت و فقط نگاهم می‌کرد، دستم رو جلو بردم تا شالش رو درست کنم که دستم رو پس زد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و آروم پشت سر آوا حرکت کردم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
315

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین