نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
ژانر: تراژدی
نویسنده: آرمیتا حسینی
مقدمه
خطوط کمر شکسته صف میکشند برای نوشتن
هیچ ندارم
هیچی در ذهن نیست
هیچی سر نمیخورد از این ذهن مرده
کلمات خمیده و خمیدهتر میشوند و میپیوندند
به پایان
و پایان را آدامسوار میکشم
میکشم
اما عجب ناامیدم
هیچ ندارم
هیچ
حواست باشد
اگر زیادی بنشینی و فیلم ببینی
چای بنوشی
یا به خیال بروی
پنیر پیتزا را کش بدهی
کِشهای پنیر پیتزا، به دور گلویت حلقه میزند و
خفهات میکند
و همانچای، گلویت را به آتش میکشد و
آن فیلم طنز، دیگر برایت خندهدار نخواهد بود
خندههایشان بیشتر به صدای بلند آزاردهنده تبدیل خواهد شد
و آن موسیقی، فریاد میکشد تا تو را برای همیشه از دنیای واقعی
جدا کند و
به خیالی بکشاند
که همچو مرداب، گندیده و مانع حرکت تو میشود
اگر زیادی از آرامش استفاده کنی
کم کم
سکوت
و همان آرامش
تو را به دیوانگی میکشد
جوری که همه میگویند
آن دختر در اتاقی تنها، با خود حرف میزند
و فریاد میکشد!
آرامش، فقط باید آن هیچِ ، درون را زلال کند و از وحشیگری امواج، بکاهد
تا میان این امواج زلال
خودت را ببینی
خودت را بیای
و به سوی خدا بروی
در تمام این مدت، که کنار پنجره
طلوع زندگی
چرخش زمین
رویش گل
و در اصل
تولد زندگی را میدیدم،
داشتم تمام این سخنها را به خودم میگفتم
که باید آرام باشم
که باید حواسم جمع باشد و
در آرامش نمیرم
هوشیار اما آرام
باخبر، اما آرام
بیشتر بدانم، اما بیشتر زجر نکشم
وقتی بیشتر بدانی و بیشتر زجر بکشی، یعنی هنوز یک چیز را نمیدانی
هنوز نمیدانی، نباید به نادانی دیگران
غمگین شوی
یا به اینکه ظلم میکنند
اگر غمگین شوی
یعنی هنوز نمیدانی و ضعیفی
اکنون از خانه و آرامش خود، به سوی بیرون از خانه،
گام نهادم
طبیعت با من مهربان است
خورشیدی که با نور ، رنگ میزند زمین را
بهاری که، متولد میکند
یاختههای پوسیده زیر خاک را
اما انسانها، مایع تاریکی
دلیل جنگ
و اختلاف
انسانها با اینکه به دنبال نور هستند
ذهن تاریکی دارند
و این ذهنیت، کلمات منفی
قدمهای تاریک
کارهای بد، با شعارهای زیبا
تمام اینها قبلاً مرا خشمگین میکرد
انگار زیر نور خورشید، داشتم اشکهای خورشید را از روی زمین، جمع میکردم
انگار ابر نبود، اما بالای سرم ابر میساختم
زمین میچرخید و زندگی قدم میزد
من در لحظه مکث کرده و
آرزوی مرگ برای زندگی را داشتم
سخت در اشتباه بودم
من
من هیچگاه
هیجوقت
مسئول بدی دیگران، نبودم!
حال باید زندگی خودم را آغاز کنم
خورشید خودم باشم
بهار خودم باشم
و در درون خودم
عشق را، شادی را، و خدا را
متولد کنم!
من مسئول خودم هستم
پس از این لحظه به بعد، لبخندم میبارد
قدمهایم پرواز میکند
پلکهایم آواز میخواند و چشمانم عکس میگیرد
و لبهایم، میبوسد! میبوسد زندگی را
لیوان خالی من
با عشق خدا پر میشود
ممنون که تا این لحظه دلنوشتم رو خوندین و همراه من بودین
امیدوارم از دلنوشته و تک تک خطوط سرشار از احساسش لذت برده باشین
شما رو به خدای بزرگی میسپارم که در قلبتان لانه کرده
پایان دلنوشته دلنویس به قلم سرخ