نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
نام دلنوشته: بماند در هوای یار
نویسنده: مبینا عباسی
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
ای عشق! آرزوهای قلبم چه شد؟
یار من قلب مرا ویرانه کرد.
ای یار! هوای تو چه بود که فقط خفگی نصیب قلب من شد؟!
امروز یادی کردم از زخمهای کهنهام.
زخمهایی که انگار درمانی ندارند!
من امروز فهمیدم که یاری در هوای من نمیماند!
من یاد ندارم دل شکستن را؛
یاد ندارم غم را به دیگران تحمیل کنم.
من یاد ندارم فارغ شوم!
یاد ندارم... یاد ندارم، تنهایی، شبهایم را بییاد یار سر کنم!
به این نتیجه رسیدهام که رفتنها بهانه است برای تمام شدن هرچه که بود!
تو فقط خواستی بروی در کنار یکی دیگر شبهایت را سحر کنی.
به یاد داشته باش که تو رفتی و مرا در این عشق جا گذاشتی و من هنوز هم بدون نیمهای از جانم ماندهام. به امید برگشتن تو!
از صدای قدمهایت بیزارم!
از صدای خندههایت، ذهنم، خسته میشود!
از صدای نفسهایت، نفسهایم قطع میشود!
من خسته شدم! خسته شدم، حتی از خاطراتی که دائم در قلبم تلاطمی به پا میکند که روح من پذیرای آن نیست!
بس است دیگر! مرا به حال خودم رها کن!
هزاران دیوار بین خودم کشیدم که تو را هرگز نبینم.
هزاران فکر به سرم خطور کرد که تو را دائم ببینم.
هزاران شب را بیتو سحر کردم.
هزاران روز را با فکر تو شب کردم.
هزاران حرف را در دلم چال کردم.
هزاران بیت، من از تو نوشتم.
هزاران بار تو را همراه با اشکهایم کردم!
کجا بودی؟ کجا هستی؟
بگذار چیزی بنویسم؛ قلم را میخواهم جوری روی کاغذ بکشم که او هم درد روحم را احساس کند!
میخواهم روزی برایت با صدای خودم تمام نوشتههایم را بخوانم؛ اگر فرصتی بماند. اگر سنگی به سر تو برخورد کند و به یاد بیاوری که دختری از دیار غربت، تو را نه مثله لیلی، نه مثل شیرین، مثله مجنون و فرهاد دوستت دارد.
من مثل هیچ زن دیگری عاشق نبودم!
من مردانه دوستت داشتم؛ جنگیدم برای تو و خودم شکست خوردم. اشتباه از من بود که در هوای تو نفس کشیدم؛ چه بیهوا!
عشق هم زیبا بود؛ تا قبل از ظهور تو در رگهای من!
دوست داشتن رنگ و بوی تازه و بهاری داشت تا قبل از پیدا شدن تو در سکوت شبهایم!
عشق را من جور دیگری یاد گرفته بودم؛ ولی تو از عشق، تنها نفرت را به دلم نشاندی؛ اما باز هم این، من بودم که تسلیم نفرت و پلیدی نشدم! بازهم خودم، باز هم بیتو!
چه میشود کرد؟
این بازی عشق است؛ آنکه بیشتر عاشق شود، بیشتر درد میکشد!
چه برای تو بگویم؟
میدانم که گوش تو پر از حرفهای من است.
میدانم که بیفایدهترین کار جهان، عاشق تو بودن است.
ولی باز هم در هوای تو ماندم... .
باید فرار کنم؟
چرا به هر کجا میروم، نشانهای از تو را پیدا میکنم؟
شاید باید بجنگم! بیتفاوت به هر چه بود از تو، گذر کردم.
شاید که باید دروغ بگویم! قلب و روحم را زیر پاهای تو رها کنم.
شاید که شاید است و تو هم هیچوقت واقعی نبودی.
زخمها هم گاهی آنقدر عمیق میشوند که هر چهقدر یادآوری کنی، باز هم بیشتر عمیقتر میشود!
نمیخواهم به قلبم دروغ بگویم! تو را راحت فراموش کردم؛ نمیخواهم باور کنم که تو دیگر نیستی!
هرگز به این پناه نبردم که بیتو هم زنده ماندم.
ماه تابان من! کجا رفتی تو بیمن؟ به ستارهها گفتم:
- کجاست آن یار قسم خوردهی من؟ آن بیوفایی که دیگر شبهایم را مهتابی نمیکند؟!
ستارههای پر کرشمه، بیپروا خندیدند، گفتند:
- پشت ابری پنهان شده است! چه کاری با او داری ای معشوقهی فراموش شده؟
گفتم با هزاران ناله:
- بیتاب تابیدن او شدهام! بیقرار درخشش شدهام.
ستارهها با هزار ناز و ادا به پشت ابرها فرار کردند و پچ پچکنان حرف میزنند؛ ناگهان از پشت ابر، آن رخ پر از لکهای جورواجور و زیبا، مرا نظاره میکنید و دل من آب میشود همچو دیوانهای که آرام گرفته؛ ولی او فقط میگوید:
- برو، ترک کن اینجا را! ماندن تو بیهوده است. بدون هیچ دلیلی دل بستی به ستارههایی که فقط از دور برای تو چشمک میزنند.
از آنجا شد که خورشیدگرفتگی آغاز شد.