در دست اقدام دلنوشته دریای غم | فاطمه اکبری

. . .
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. تراژدی
به نام خالق

نام دلنوشته: دریای غم
ژانر: تراژدی
نویسنده: فاطمه اکبری
ناظر: @...rose


مقدمه:
غصه‌ها در دلم جمع شده‌اندچمدانی از غم در دلم لانه کرده‌ است خودم هم نمی‌دانم بایدچه کنم تا این غم‌ها از دلم برود.
غصه‌ها در دلم جمع شده‌اندچمدانی از غم در دلم لانه کرده‌ است خودم هم نمی‌دانم بایدچه کنم تا این غم‌ها از دلم کنار برود تا بتوانم کمی بی خیال از دنیا نفس بکشم؛ تا بتوانم کمی فارق از رنج دنیا باشم و بگذارم دقیقه‌ی آسوده باشم.
خودم هم نمی‌دانم باید چه کنم تا این غم‌ها از کنج دلم کنار برود و بتوانم از آن دیوار ویران کوهی بسازم و نگذارم به راحتی با هر غمی فرو بریزد.
خودم هم نمی‌دانم باید چه‌کنم تا یاد بگیریم زندگی دیر یا زود تمام می‌شود.
نمی‌خواهد شما نصیحت کنید یا دیگری من خودم بیش از هرکس می‌دانم اما باز ماشین زمان خود را معکول بر دیروز یا آینده می‌کنم و نمی‌گذارم لبخندی از امروز سهم قلبم باشد.
من با عذاب دادن خود زندگی را می‌گذارم و به همین رول زندگی را جریان می‌دهم و توقع دارم غم‌ها کنار رود‌ می‌دانم خودم هم مقصرم اما چه کنم غم نمی‌رود که نمی‌رود باید آخر با اون دست به یقه شوم راست می‌گویم زیادی باعث شده است زندگیم از رول عادی خارج شود.
روزی چنان سیلی با آن می‌زنم که راهش را کج‌کند و برود باید بفهمد من خستم و غم هم حدی دارد نمی‌شود که تا ابد در دل باشد و جا خوش کند و در مصیبت قوض بالا قوض شود
من این غم را دیر یا زود می‌کشم نمی‌گذارم زمین‌گیرم کند نمی‌گذارم سبب آن شود که دیگران نیش خند زنند و بخواهند ترحم کنند من این غم را می‌کشم قبل آن دیگری بخواهد از آن بوی ببرد می‌کشم همان ندانستن و نفهمیدن و کشتن به نفع خودم است و قضاوت‌هایی بی‌‌جا حداقل بهتر است سبب آن نمی‌شود بگویم کاش غم ها را گشته بودم ودیوار دل را پیش دیگران نشانه نمی‌دادم حداقل برای این همین باشد بهتر است.

#فاطمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، ansel، Donata و 4 کاربر دیگر
«قلبی از جنس کوه یخبدان»
این روز‌ها زیاد این جمله را می‌شنوم می‌توانی احساس من‌‌را درک کنی؟
یا تو احساس من را تجربه کردی؟
احساس من را دیدی که حرف بی احساس بودن می‌‌زنی؟
من که شب‌‌ها با گریه می‌خوابیدم بی‌احساسم؟
من که روزی با دیدن فلیم گریه می‌‌‌کردم بی‌احساسم؟
من که روزی قصه هر‌آدمی می‌شنیدم هنوز نشنیده گریه می‌کردیم بی‌احساسم؟
این آدم روزی شعر می‌‌‌نوشت احساسات زیاد داشت. ببین آدمی که احساسات او از پوست شیر بود الان تبدیل به آدمی شده که همه به‌او بی احساس می‌گویند!
مثل درختان که توی سرما یخ می‌‌زنند قلبم من‌ نیز یخ زده است یعنی از یخ هم آن‌ورتر قندیل بسته است. بخاطر همین هیچ چیزی‌ را درک نمی‌کند قصه عشق را‌ می‌شنود می‌‌گویند توهم!
کسی را ببینم از عشق این‌جور داستان‌ها حرف‌ می‌زنند سریع راهم را کج می‌‌‌کنم وبه یک کوچه‌ی دیگر می‌روم، این حرف‌‌‌ها دیگر‌ تکراری شده‌‌‌است و نمی‌‌خواهم بشنوم. قلب من یخ زده شده‌است جنس قلب من از یخ است و هیچ دوست داشتی را باور نمی‌‌کند.هرچه کنی باز سرد است حتی اگر صد پتو روی آن بکشی از سرمایی آن ذره‌ی کاسته نمی‌شود.
کاش می‌شد قبلم‌رو با یک قلب دیگر عوض کنم بنظر تو آخر این قدر سردی برای یک قلب خوب است" ؟! "
آن ‌‌قد سرد که به‌جایی قلب حس می‌کنم توی قلبم کوه یخبندان قرار دارد. این همان قلبی بود که روزی گرمایی او از هر آتشی گرم‌تر بود و با‌ هر حسی فورا شعله می‌‌‌کشید، آن‌زمان هنوز زخمی داخل قلبم نبود، همه‌را دوست داشتی می‌‌‌دیدم ولی از اونجایی معامله خراب شد قلبم تبدیل به قندیل یخ شد الان من با این قلب یخ زده‌کجا بروم؟
قلبم کجا بگذارم حس سردی آن باعث فرو پاشی تنم نشود؟
من این از قلب بدم می‌آید روحم دوباره همان قلب گرم خودش را می‌‌‌‌خواهد، گرمی او مثل گرمایی تیر در اهواز بود ؛ حتی در سرترین روز‌هایی سال باز گرم بود بخاطر آن‌که هنوز زخمی درونش احساس نمی‌‌کرد؛ وایی از روزی که زخم‌ها شروع شدند قلبم سردیش زیاد و زیادتر شد از آنجا که‌شمال با آن سرما در برابرش کم می‌آورد.
قلبم یخی من روحم را سیراب نمی‌‌‌کند باعث پریشانی او‌ می‌شود بخاطر همین است آشفته شده‌ام.‌ قلبم روحم را زیر فشارگذاشته است.
وقتی نگاه می‌کنم می‌ببینم حق دارد زخم‌‌ها هیچ‌وقت خوب نمی‌شوند،فقط کم‌رنگ می‌شوند آن هم بخاطر مرور زمان است‌ مجدد با یک تلنگر ساده یاد آوری می‌شوند و دوباره زخم کهنه رویش پیدا می‌کند.
می‌‌‌ببینی قلب تا چه‌اندازه مظلوم است؟
باید تا ابد تاوان پس بدهد ولی دیگر چاره‌ی نیست آن‌هم یک روز می‌ایستاد و دیگر نمی‌تپد زیر فشار کمرش خم‌می‌‌شود و دیگر یک قلب مرده است که از درد آسود شده‌است.
#نقد
#فاطمه🦋
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، Donata و .Dadmehr.
«قلبی از جنس کوه یخبدان»
این روز‌ها زیاد این جمله را می‌شنوم می‌توانی احساس من‌‌را درک کنی؟
یا تو احساس من را تجربه کردی؟
احساس من را دیدی که حرف بی احساس بودن می‌‌زنی؟
من که شب‌‌ها با گریه می‌خوابیدم بی‌احساسم؟
من که روزی با دیدن فلیم گریه می‌‌‌کردم بی‌احساسم؟
من که روزی قصه هر‌آدمی می‌شنیدم هنوز نشنیده گریه می‌کردیم بی‌احساسم؟
این آدم روزی شعر می‌‌‌نوشت احساسات زیاد داشت. ببین آدمی که احساسات او از پوست شیر بود الان تبدیل به آدمی شده که همه به‌او بی احساس می‌گویند!
مثل درختان که توی سرما یخ می‌‌زنند قلبم من‌ نیز یخ زده است یعنی از یخ هم آن‌ورتر قندیل بسته است. بخاطر همین هیچ چیزی‌ را درک نمی‌کند قصه عشق را‌ می‌شنود می‌‌گویند توهم!
کسی را ببینم از عشق این‌جور داستان‌ها حرف‌ می‌زنند سریع راهم را کج می‌‌‌کنم وبه یک کوچه‌ی دیگر می‌روم، این حرف‌‌‌ها دیگر‌ تکراری شده‌‌‌است و نمی‌‌خواهم بشنوم. قلب من یخ زده شده‌است جنس قلب من از یخ است و هیچ دوست داشتی را باور نمی‌‌کند.هرچه کنی باز سرد است حتی اگر صد پتو روی آن بکشی از سرمایی آن ذره‌ی کاسته نمی‌شود.
کاش می‌شد قبلم‌رو با یک قلب دیگر عوض کنم بنظر تو آخر این قدر سردی برای یک قلب خوب است" ؟! "
آن ‌‌قد سرد که به‌جایی قلب حس می‌کنم توی قلبم کوه یخبندان قرار دارد. این همان قلبی بود که روزی گرمایی او از هر آتشی گرم‌تر بود و با‌ هر حسی فورا شعله می‌‌‌کشید، آن‌زمان هنوز زخمی داخل قلبم نبود، همه‌را دوست داشتی می‌‌‌دیدم ولی از اونجایی معامله خراب شد قلبم تبدیل به قندیل یخ شد الان من با این قلب یخ زده‌کجا بروم؟
قلبم کجا بگذارم حس سردی آن باعث فرو پاشی تنم نشود؟
من این از قلب بدم می‌آید روحم دوباره همان قلب گرم خودش را می‌‌‌‌خواهد، گرمی او مثل گرمایی تیر در اهواز بود ؛ حتی در سرترین روز‌هایی سال باز گرم بود بخاطر آن‌که هنوز زخمی درونش احساس نمی‌‌کرد؛ وایی از روزی که زخم‌ها شروع شدند قلبم سردیش زیاد و زیادتر شد از آنجا که‌شمال با آن سرما در برابرش کم می‌آورد.
قلبم یخی من روحم را سیراب نمی‌‌‌کند باعث پریشانی او‌ می‌شود بخاطر همین است آشفته شده‌ام.‌ قلبم روحم را زیر فشارگذاشته است.
وقتی نگاه می‌کنم می‌ببینم حق دارد زخم‌‌ها هیچ‌وقت خوب نمی‌شوند،فقط کم‌رنگ می‌شوند آن هم بخاطر مرور زمان است‌ مجدد با یک تلنگر ساده یاد آوری می‌شوند و دوباره زخم کهنه رویش پیدا می‌کند.
می‌‌‌ببینی قلب تا چه‌اندازه مظلوم است؟
باید تا ابد تاوان پس بدهد ولی دیگر چاره‌ی نیست آن‌هم یک روز می‌ایستاد و دیگر نمی‌تپد زیر فشار کمرش خم‌می‌‌شود و دیگر یک قلب مرده است که از درد آسود شده‌است.
#نقد
#فاطمه🦋
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، Donata و .Dadmehr.
آواره‌ای در شهر خاموش»
من در این شهر آوره‌ام؛ شهری که جز خودم نه کسی است نه صدایی، من در شهری که هرکس تو را می‌‌بینید و از گریه‌هایت خوشحال است سخت مرده‌ام؛ سخت فرو رفتم بی آن که کسی متوجه شود؛ سخت درد در چهار ستون تنم فرو رفته است ولی حال گریه هم دیگر نمی‌‌تواند درد را تمام کند من خیلی وقت است می‌خواهم از این شهر بروم؛و خیلی وقت است دلم می خواهد خودم را آسوده آسوده کنم؛ خیلی وقت جانم به لبم رسیده از لب هم آن ور تر تا مغز استخوانم ولی بعد با خودت می‌‌گویم مردم همان مردم هستند تنها شهر ها فرق دارد تنها آب هوا فرق دارد؛ به هرکس از غمت بگویی می‌خندد اگر خیلی دلش بسوزد با ترحم حرف‌هایی می‌‌زند اصلا غم باید در دل باشد. جایش همان‌جا بهتر است این مردم نمی‌داند غم چیست و اصلا معنی غم را نمی‌دانندو گرنه آخر غم خنده دارد؟ این مردم خیلی وقت است خودشان را از درک کردن آسوده کردند. نمی‌خواهند هم‌دیگر را بفهمند و خیلی وقت‌است خودشان را در جای گذاشتند که تنها خودشان هستند و اگر خیلی دلشان بخواهد یکی را می‌آورد ولی نه کسی از غم بگوید و کسی که آن را آدم قبلی که درک داشتند بر نگرداند.
این مردم هیچ‌وقت نمی‌تواند تو رو از آتش نجات دهند هیچ وقت به امید این نباش به امید این باشی می‌ببینی همین‌هایی از آن‌ها انتظار کمک داشتی با لگد بر پایت زدند و بدتر تو رو انداختد جوری انداختند که بدنت صد برابر زخمی تر دفعه‌‌‌‌ی قبل شد ولی تو باز لگت بر بدبخت می‌زدی و از آن‌ها کمک ‌می‌‌خواهی می‌گویی همه که مثل هم نیستند و باز نفر بعدی تنت را که تکه تکه می‌کند و به روحم هم رحم نمی‌کند آن را هم از تو می‌گیرد و تو چاره‌‌ی نداری جز آن که لعنت بر خودت بابت آن که دست جلوی هرکس دراز کردی و این بار دیگر خودت بلند می‌شوی می‌گویی هرچه شد مهم نیست دیگر کمک هیچ کس نمی‌خواهم حتی اگر بمیرم نمی‌خواهم هیچ کس کمکم کند.
خسته می‌شوی از این‌که با ترحم حرف تکراری بزند و بخواهد بگوید درست می‌شود تو را به جایی می‌‌رساند که می‌‌فهمی جز خودت هیچ کس نیست این همان مردم هیچ فرق نیست و تو به مرحله‌ی می‌رسی که می‌گویی که همه باهم یکی هستند هیچ آدمی خوب نیستند مقصر همین آدم‌هایی بودند که به ظاهر می‌خواستند مرحم شوند می خواستند سنگ صبورت باشند ولی دردت را بیشتر کردند مقصر اصلی دقیقا خودشان‌هستند، ولی بعد خودشان را خوب جلوه می‌دهند و می‌گویند نه تو مقصری تو مقصدی می‌رسی که همه را بد‌ می‌ببینی همه را زشت می‌بیبنی و به هر طرف نگاه‌می‌کنی جز سیاهی هیچ رنگ چشمانت را نمی‌گیرد و تو تازه به اول ماجرا پی‌می‌بری که خودم کردم که لعنت بر خودم باد تو خودت را بابت کمک و مرحم دانستن به هرکس ناکس مقصر می‌دانی ولی آن‌قدر‌خودت را مقصر بدانی هیچ چیز درست‌نمی‌شود و تو یک روز بلاخره از مقصر دانستن خودت خسته‌می‌‌شوی و می‌گویی:( یک روز همه چیز یک روز می‌‌میرم همه چیز تمام می‌شود) این جمله به تو جرائت این را می‌دهد تا بدانی همه چیز تمام‌می شود. و دیگر مثل قبل آن‌قدر غصه‌نمی‌خوری هرچه شد همان جمله را با تلخی می‌گویی.
#نقد
#فاطمه🦋
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، ansel، Donata و 2 کاربر دیگر
در نامردی تو مرد بمان»
در‌هجوم از تاریکی‌ها قدم می‌زنم نمی‌دانم دقیقا
کجا هستم شاید هم می‌دانم اما می‌خواهم به ندانستن وانمود کنم.
سخت در خود آور شده‌ام می‌دانی این‌طور بگویم تن‌زخمیم طاقت زخم‌جدید و رویش زخم‌دوباره ندارد.
تن‌زخمی من مقصر نیست مقصر‌همان آدم‌هایی هستند که در قلبم آمدند و خودشان باعث خون پاشی شدند.
رسم دنیا عجیب است هرچه‌قدر هم خوبی کنی باز یا می‌گویند وظیفه‌ بود یا می گویند می‌خواستی خوبی نکنی یا خیلی لطف‌کنند زخم زبان نزنند ما ‌جبران نمی‌خواهیم‌همان که با زبانشان نیش نزنند خیلی لطف کرده‌اند
ما نیازی به آن که خوبی را با خوبی جواب دهند نداریم همان که جواب ندهند و سکوت کنند برای ما بس است برای آن که ‌متوجه شدیم از این خوبی یک خیری بردیم برای آن بفهیم دستمان لیاقت نمک که چه عرض کنم کمی شکر دارد
کاش آدم‌ها باعث نمی‌شدند آدم دیگر از خیر خوبی کردن بگذرد.
کاش آدم‌ها باعث نمی‌شدند انسانیت در وجود کم رنگ شود و دیو درون پر‌رنگ‌تر رنگ‌های مداد رنگی شود.
کاش آدم‌ها باعث نمی‌شدند هیچ‌کس دست از آدم بودن بردارد.
کاش هیچ‌کس آن‌قدر بد نبود که محبت و خوب بودن حماقت و سادگی تلقی‌شود
کاش هیچ‌کس آن‌قدر بدی نمی‌کرد که هر آدم خوبی آمد هم شک کنیم آن نیز مثل همه بد است.
کاش آن‌قدر دنیا نامرد نبود که حق‌ خورد شود و باز توهین شنیده شود و هیچ‌کس نه دفاع کنند و نه مرحم‌شود.
کاش همه بد نمی‌شدند هم رنگی باعث بهم ریختن دنیا و از بین رفتن انسانیت شده‌است.
کاش ما هم رنگ جماعیت نمی‌شدیم این‌طوری حداقل شاید دنیا رنگ بهتری می‌شود شاید دنیا قشنگ تر می‌شود کس چه می‌داند شاید حال‌مان نیز بهتر می‌شود اصلا می‌دانی دلیل آن حال‌مان خوب نیست همین‌است که ما مثل هم شده‌ایم اگرما مثل همه نمی‌شدیم و بدی نمی‌کردیم کمی از سفیدی در این دنیای پر سیاهی جا می‌گرفت و آن وقت می‌شد با کمی امیدواری به زندگی ادامه داد.
تقصیر ما نیز است نمی‌دانم چه بگوییم شاید هم برای این حرف‌ها زیادی دیر است اما هرچه قدر که دیر باشد باز بیا من و تو مثل نه او باشیم نه مثل آن‌ها شاید کمی دنیا رنگ وبوی بهار را گرفت شاید اصلا در دنیای جایی برای نفس‌ کشیدن و زندگی کردن و نه گذران را تنواست پیدا کرد.
شاید من و تو تنواستم باعث شویم بقیه‌ی آدم‌ها به خوبی سوق پیدا‌کنند و اصلا شاید من تو شاید تنوستیم دنیا جای را جای بهتری کنیم و با همه نامردی‌ها مرد بمانیم.
بیا من و نیز مثل هم نمی‌شویم ما همه شویم همه و همه می‌شوند و آن‌وقت جایی برای حتی انداکی هوا نیست مثل همه شدن چیز خوبی نیست تنها بدی را تقلید می‌کنیم وهمین.
#نقد
#فاطمه🦋
#قلمت‌چی‌می‌شنوه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، ansel، Donata و 2 کاربر دیگر
مرگ به شرط زندگی و قصد غم
این هوا برای ذره‌ی نفس‌ کشیدن نیست. آن که آهی از حسرت از دهانم ببارد و چشمانم خسته‌ام طاقت‌ذره‌ی بدبختی را نداشته باشد به‌دلیل خستگی‌های من نیست به دلیل آن نیست که دنیا و قوانين دنیا حاکم بر حال بد ما است.
نمی‌خواهم بگویم دنیا از بیخ بم پر از فساد پر از حال بد است اما در این دنیا به هرچه رسیده‌ام حتی به همان خوشحالی لابه‌لایی آن بغض راه گلویم را بست.
این بغض‌ها عجیب آدم را ویران می‌کند می‌تواند گاه آدمی را پیر کند یا حتی می‌تواند جانش را بگیرد و آن در دره بیندازد بی آن که خودش از ماجرا با خبر شود.
منشاََ تمام بغض یک حسرت و یک خیال نا آرام است.
منشاََ تمام این حس های‌ که الان داریم همان اندوه‌ی بود که خودمان از حرف زدن از آن فرار می‌کنیم فرار می‌کنیم بی دلیل آن نمی‌خواهیم اسمش را بشنویم اما باز آویخته به جانمان است و در تار پود تنمان حل شده است انگار خودش را به تن ما زنجیر وار وصل کرده است شاید برای همین باشد که موافقی که حالمان خوب است باز یاد آور می‌شود من به تو وصلم‌ من در همین کَمین هستم
چه حالت خوب باشد چه بد من همین‌جا‌هستم.
این‌اندوه عجیب است در همه حال آدمی را راحت نمی‌گذارد تنها در یک جا می‌توان از شر این اندوه خلاص شد که آن را تکیه تیکه کرد آن قدر تیکه که هیچ‌کس تشخیص ندهد این چه بود است باید با یک اشک طولانی با یک فریاد بلند با کمی غر زدن از تمام این نا گفته شد.
این اندوه ها خلاص نشوی خلاصت می‌کنند
حتی یک روز تمام هم شده گریه کن آن قدر که دیگر تابی برای گریه کردن نداشتهَ باشی عیبی ندارد بَگذار از این حرف‌های نا گفته بغض گلو راحت شوی .
اگر راحت نشوی در لحظات شادی هم آرامت نمی‌گذارند و طوری گربان گریت می‌شوند که تو حتی از خودت خسته می‌شوی چه برسد به غم.
می‌دانی اندوه ها اگر آدمی را نکشد وجودش را حل می‌کنند و ذوق پرواز را از او می‌گیرند مانع زره‌ی دل‌خوشی می‌شوند.
برای این اندوه باید کاری کرد یا باید با آن کنار آمد یا از آن فرار کرد فرار هم کنی باز یک جايی به تو بر می‌گردد جز آن که کتار آیی راه حل بهتری نیست.
از اندوه‌ی که سال‌ها با مبارزه می‌کنی دلیلش آن است که کنار نیامده‌‌ی دليل آن است که اندوه در جان خود حل کرده‌ای
اندوه که حل شود سخت است آن را از جان خود کند.
بیا یک بار برای همیشه گریه کنیم یا هرکاری که خالیمان می‌کند و بعد هم به این اندوه‌ی ما را اذیت ‌می‌کند خاتمه دهیم.
البته اندوه تمام نمی‌شود اما همان که خودمان را از شر اندوه‌ی قدیمی راحت کنیم بُرده‌ایم.
اندوه‌ی هایی جدید خودشان به اندازه کافی طاقت فرسا هستند که جای برای اندوه قدیم نگذارند اما باز اندوه قدیمی را اضافه می‌کنیم این‌طور بگویم دردی به خود اضافه می‌کنیم.
ما خودمان می‌خواهیم درد های خود را زیاد کنیم خودمان می‌خواهیم اندوه همیشه با ما باشد.
اندوه چه بخواهیم چه نخواهیم هست اندوه‌های قدیمی باید از تن در آوریم اگر با اندوه جدید مداخله شود درد های ما را بیش می‌کند و حوصله‌ی برای امروز نمی‌گذارد.
اندوه جدید خودش به اندازه کافی سخت است باز اندوه قدیم یا نگران از فردا می‌آوریم و آن قدر در فردا امروز غرق می‌شویم که هزارن اندوه در ما جمع می‌شود.
ما قابليت هزارن اندوه را نداریم اندوه قدیم و نگرانی فردا در سطل آشغال اندازیم و امروز با همین غم ها زندگی کنیم.
از لابه لایی این اندوه ها خنده میسر است اما اگر غم‌ها در هم داخل نشوند غم های قدیم را با کتار آییم و غم های جدید را بغل کنیم و با وجود هرچیز از کنار غم‌های جدید کمی حال خوب پیدا کنیم‌.
شاید فلسفه‌ی زندگی همین امروز است همین که غم های امروز وحال خوب امروز را داشته باشیم و هرچه بود روانه‌ی باد و تجربه‌ی فردا کنیم.
#فاطمه
#آزاد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، ansel، Donata و 2 کاربر دیگر
لازم نیست آدم‌ها را با شمشیر کشت همان که با تلخی با آن‌ها نگاه ‌کنی و با توهین هوای چشمانشان را ابری کنی با تحقیر کوچکشان کنی جای برای زره‌ی حرمت نگذاری آدم‌ها را در قتل‌گاه خودت می‌کشی شک نکن.
اما این ‌تمام ماجرا نیست تو برای آن که از عذاب وجدان راحت شوی شروع می‌کنی توجیه کردن این توجیح‌ها تا جای ادامه می‌یابد که خودت می‌فهمی مقصری اما سعی در انگار داری.
تو جای آدم‌ها را می‌شکنی که جای قلبت به فولاد تغيير می‌کند و اگر هم کسی قلبت را بشکاند تو زیاد اهمیت برایت ندارد یا اگر داشته باشد باز سعی می‌کنی تلافی کنی قلبشان را بکشانی.
آدم های که قلب یکی را می‌شکاند قلب خودشان هم می‌شکند آن ها دچار کارما می‌شود و این کارما آن قدر قوی است که خودشان هم‌از این شکاندن در عجب می‌ماند‌.
#فاطمه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، ansel، Donata و 2 کاربر دیگر
می‌خواهم یک حصار محکم دور خودم و آدم‌ها بکشم این حصار هر‌‌قدر قوی تر باشد که جانم را محکم در خود بپیچید و نگذارد زره‌ی هوا به داخِل آید.
می‌خواهم این حصار را با ریسمان به خودم آویز کنم و بندازم‌دور گردنم می‌خوام بین خودم و آدم‌ها هیچ وجه شباهتی هیچ‌چیزی نباشد هیچ رابطه‌ی هیچ حرفی و این طور بین خودم و خودم بمانم.
من می‌خواهم در دنیای خودم و برای خودم باشم.
من می‌خواهم آدم‌ها از من متفر و هیچ راهی برای آن که به قلبم احاطه کنند نداشته باشد
می‌خواهم از نظر هیچ کس خوب نباشم و آن‌ها به این آدم بد از من یاد کنند.
می‌خواهم آدم‌ها بدترین آدمی که می‌شناسند من باشم‌.
من نمی‌خواهم آدم خوب ماجرای هیچ‌کس باشم‌؛ من تنها می‌خواهم خودم برای خودم خوب باشم و برای خودت بمانم نیاز به هیچ‌کس که برای من باشم‌ ندارم من تنها همین خودت را می‌خواهم.
#فاطمه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، ansel، Donata و 2 کاربر دیگر
روح تنها »
من سال‌ها در تنهایی خودم فرو رفته‌ام آن قدر فرو رفته ام که انگار تنم زیر خربار ها خاک فرو رفته است، ولی نه فرو نرفته است من فقط خسته شدم.
برای خستگی باید چه کاری انجام داد؟ باید فریاد زد؟فریاد هم بزنی ولی باز هیچ ‌کس صدایت را نمی‌شنود تنها صدایت به گوش آسمان می‌رسد و اگر به حالت بسوزد گریه‌می‌کند.
از این بالا همه چیز ترسناک بنظرم می‌آید؛اگر چشمانم را ببندم همه چیز به آخر خط می‌‌رسد،دیگر غم‌ها تمام می‌شد غصه‌ها اسباب خود را جمع می‌کنند و می‌روند کافی است چشمانم را ببندم و پایم را عزم کنم تا از آن بالای کوه بیوفتم اصلا به همین نیت این بالا آمده‌ام ولی الان دستم یخ زده است؛ نفس‌های تندم اجازه مردن را صادر نمی‌کنند مگر خودم نخواستم بمیرم؟پس چرا سست شده‌ام؟ پس چرا از بالا نگاه می‌کنم ترس بیشتر می‌شود و شجاعم می‌میرد ؟
با خودم هرچه‌قدر کلنجار می‌روم نمی‌توانم کار خودم را خلاص کنم؛خودکشی شجاعت می‌خواهد که من آن را ندارم شاید هم هنوز دلیلی برای زندگی دارم،از همان بالا دستم را به هم می‌فشارم واجازه می‌دهم دستانم همدیگر را گرم‌کنند؛ با خودم در عجب بودم چطوری کارم به اینجا رسیده است؟ چطوری من که می‌خندیدم زندگی را دوست داشتم به اینجا رسیدم جای که بخواهم زندگی را بخواهم از جلوی چشمانم خاموش کنم؟ من برای این که به اینجا رسیدم مقصرم، مقصر اصلی خودم بودم هیچ وقت نگذاشتم روح آرام باشد همیشه اذیتش کردم همیشه با واکنش به حرف های دیگران باعث دردش شدم الان می‌فهمم باعث این روح خسته تنهایی نیست همین خودم هستم که خسته اش کردم او دلش آرزوهایش را می خواست ولی من چه‌کار کردم؟به جایی دنبال آرمان ها بروم حسرت ها نرسیدن‌ها حرف هایی‌احمقانه‌ی دیگران را دنبال‌کردم ؛ الا نزدیک مرگ شدم فهمیدم من فقط باید کمی خودم را دوست می‌داشتم کمی ازحرف‌هایی دیگران فاصله می‌گرفتم به دنبال آرزوهام می‌رفتم به دنبال خودم که گمش کردم.
و بعد هزارن خون جگر خوردن و عذاب خودم را پیدا کردم؛کاش دیگر گم نشود کاش دیگر سر جای بماند باعث نشود آن قدر خسته؛ که کارم به وادع با زندگی برسد آدمی که روحش خسته شود هرکاری می‌تواند انجام دهد وهیچ کس نمی‌فهمد این خستگی تا چه اندازه دردناک است.
#نقد
#فاطمه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، Donata، .Dadmehr. و 1 کاربر دیگر
حسرت بی پایان»
توی این زندگی باید چه‌قدر سگ دو بزنی که آخر به اون چیزی که می‌‌‌خوای برسی اگر برسی که توی دلت از خوشی سبزه سبز میشه اگرهم نرسی آتش توی دلت می‌‌افته مخصوصا وقتی‌ می‌‌بینی همون آرزوی تو رو بقیه دارن مثل این می‌‌مونه از پشت ویترین عروسک مورد علاقت رو ببینی ولی نتونی بخری همون عروسکی که توی بچگی می‌خواستی وبخاطر گرون بودن برات حسرت شد.
تو از بقالی نمی‌‌‌تونی حسرت رو بخری نمی‌تونی بگی آقا میشه لطفا یکم حسرت به من بدید چون حسرت بدون خودت بخوای تو دلت ریشه می‌‌کنه وریشه‌ی اون اگر قطع نشه خیلی مصیبت به بار میاره می‌‌‌دونی حسرت می‌‌تونه تو رو توی یه زندان بزرگ اسیرت کنه و هرچه‌قدر دست پا بزنی نزاره رهایی پیدا کنی حسرت‌ها‌ مثل خوردن پنیر بدون چای هستن که شیرینی خاطرات خوب امروز از آدم می‌‌‌گیرن و کاری با تو می‌‌کند که بی خیال هرچی هست بشی و فقط و فقط به نداشته‌هات فکر کنی و بخواهی حسادت کنی حسادت مثل همون وقتی که خرسی که دوست داشتی مامانت برات نمی‌‌خرید ولی دختر خالت داشت وقتی بزرگ شدی خریدی ولی حسرتش توی دلت موند و هیچ خرسی جای اون رو نتوست بگیره چون تو دلت اون موقع خرس می‌‌خواست حسرت‌ها خیلی خطرک هستن. می‌تون کاری با آدمی کند که دلش جز اون که هیچ وقت به خواسته‌‌هاش نمی‌رسه نزاره.
تو به یه خنده هم می‌تونی حسرت پیدا کنی.
حتما که خونه و مسافرت آن چنانی نیست آدمی به همون چیزی که نیازداره؛ و آرزو داره اگر بهش نرسه حسرت پیدا می‌‌کنه؛ شاید خند‌دار بنظر بیاد ولی حسرت به این که صبح زود بری توی صف نون سنگگ تازه بخری اینم می‌‌تونه حسرت باشه یا حتی آخرین بار که محبت کردی یات نباشه ولی دلت بخواهد محبت کنی ولی نتونی و حسرت داشته باشی اینم می‌تونه‌ باشه دیدی حسرت همیشه اونی که تو فکر می‌کنی نیست.
#نقد
#فاطمه🦋
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، Donata، .Dadmehr. و 1 کاربر دیگر
بی رحمی در حق خودمان»
ما آدم‌ها بیش هرکس دیگر خودمان را آزار دادیم بیش هرکس دیگه باعث درد خودمان شدیم.
ما آدم‌ها خودمان همانی بودیم که با وجود زخم باز نمک روی زخم خود ریختیم.
ماهمانی بودیم که باعث شدیم قلبمان میان سنگ و ما لانه کند باعث شدیم خسته شویم از زندگی ونخواهیم درباره عاشقی یا هر مرخرف دیگر بشنویم.
ما خودمان وجود خودمان را از خودمان گرفتیم با خودمان کاری کردیم که هرکس از راه برسد بگوید پیر شدی بگوید یعنی خودت هستی؟!
باعث شدیم نه تنها از دور حتی از نزدیک شبیه آن قبلی نباشیم کاری با خودمان کردیم که کسی با حیوان آن کار را نمی‌کنند.
ما در این بازی هیچ وقت برای خود خوب نبودیم ما آن‌هایی هستم که وقتی می‌گویند سه نفر از آدم‌هایی که دوستش داری بگو همیشه اسم خودمان را از قلم انداختیم .
ما همانی بودیم که گذاشتیم دیگران باعث اشک چشمان شود باعث شدیم فرو بریزیم و غرورمان بشکند و باز با این حال ببخشیم و بگذاریم باردیگر قلبمان سنگ تر‌قبل شود.
هیچ‌کس مقصر نیست تنها خودمان بودیم تنها خودمان و دانستن این دردی را دوا نمی‌کند اما می‌تواند باعث شود الان هم‌ می‌توان به وجود و کمی به این خود اهمیت داد.
دانستن آن نمی‌تواند زخم های جدید و آسیب‌های قدیم را درمان کند اما می‌تواند باعث شود با آن کنار آیی و فهمید حداقل الان باید به این خودت اهمیت داد.
حداقل الان کمی به این خودت اهمیت دهیم . گناه دارد زیر این درد غذاب طاقت نمی آورد نگذاریم تنها بماند.
#نقد
#فاطمه
#قل
حسرت بی پایان»
توی این زندگی باید چه‌قدر سگ دو بزنی که آخر به اون چیزی که می‌‌‌خوای برسی اگر برسی که توی دلت از خوشی سبزه سبز میشه اگرهم نرسی آتش توی دلت می‌‌افته مخصوصا وقتی‌ می‌‌بینی همون آرزوی تو رو بقیه دارن مثل این می‌‌مونه از پشت ویترین عروسک مورد علاقت رو ببینی ولی نتونی بخری همون عروسکی که توی بچگی می‌خواستی وبخاطر گرون بودن برات حسرت شد.
تو از بقالی نمی‌‌‌تونی حسرت رو بخری نمی‌تونی بگی آقا میشه لطفا یکم حسرت به من بدید چون حسرت بدون خودت بخوای تو دلت ریشه می‌‌کنه وریشه‌ی اون اگر قطع نشه خیلی مصیبت به بار میاره می‌‌‌دونی حسرت می‌‌تونه تو رو توی یه زندان بزرگ اسیرت کنه و هرچه‌قدر دست پا بزنی نزاره رهایی پیدا کنی حسرت‌ها‌ مثل خوردن پنیر بدون چای هستن که شیرینی خاطرات خوب امروز از آدم می‌‌‌گیرن و کاری با تو می‌‌کند که بی خیال هرچی هست بشی و فقط و فقط به نداشته‌هات فکر کنی و بخواهی حسادت کنی حسادت مثل همون وقتی که خرسی که دوست داشتی مامانت برات نمی‌‌خرید ولی دختر خالت داشت وقتی بزرگ شدی خریدی ولی حسرتش توی دلت موند و هیچ خرسی جای اون رو نتوست بگیره چون تو دلت اون موقع خرس می‌‌خواست حسرت‌ها خیلی خطرک هستن. می‌تون کاری با آدمی کند که دلش جز اون که هیچ وقت به خواسته‌‌هاش نمی‌رسه نزاره.
تو به یه خنده هم می‌تونی حسرت پیدا کنی.
حتما که خونه و مسافرت آن چنانی نیست آدمی به همون چیزی که نیازداره؛ و آرزو داره اگر بهش نرسه حسرت پیدا می‌‌کنه؛ شاید خند‌دار بنظر بیاد ولی حسرت به این که صبح زود بری توی صف نون سنگگ تازه بخری اینم می‌‌تونه حسرت باشه یا حتی آخرین بار که محبت کردی یات نباشه ولی دلت بخواهد محبت کنی ولی نتونی و حسرت داشته باشی اینم می‌تونه‌ باشه دیدی حسرت همیشه اونی که تو فکر می‌کنی نیست.
#نقد
#فاطمه🦋

مت‌چی‌می‌شنوه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paradox، Donata و مآهلیــن

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)