نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
نام دلنوشته: بماند در هوای یار
نویسنده: مبینا عباسی
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
ای عشق! آرزوهای قلبم چه شد؟
یار من قلب مرا ویرانه کرد.
ای یار! هوای تو چه بود که فقط خفگی نصیب قلب من شد؟!
کاش در گوشهی این عالم آشفته، دلم رهسپار غم و اندوه نشود!
در اوج نفرت، گل مهربانی در دل جاری بود.
کاش گرفتاری، نا آشناترین کلمهی این عالم بود!
آن همه دیوانگی، سرانجامش فارغ شدن نبود.
سکوت من بهر چیست؟ نمیدانی؟ من شاید بدانم!
شاید از سر دیوانگیهای که برایت کردم و تو عاقل ماندی باشد؟
رفتنت بهر چه بود؟ نمیدانم، نمیدانی؟
پس بگذار به اجبارها تن بدهیم.
بگو چه کردم که سرانجام جدایی، شد نصیب حال دلم؟!
تو که از هفت دولت آزادی، من چه کنم دل بهانههایی را که به روی من میآورد؟
بگو چرا سزاوار دلِ آیینهی من، غباری از تنهاییها شد؟
در تمام نا امیدیهایم، تنها یک امید داشتم و تو بودی!
حالا همان یک امید شده پوزخندی روی لبهایم؛ آری میخندم! به تمام حرفهای قشنگی که گفتی و به دست باد سپردی، میخندم.
میدانی چرا؟ چون تمام عشق تو یک دروغ زیبا بود که من باورش کردم!
به خودم افتخار میکنم چون گذشتم از یک عشق ممنوعه! به سرنوشتم افتخار میکنم که مرا تا کجا رسانده!
شاید که قلب من هرگز ترمیم نشود؛ ولی همین زیباست که حرمت عشق را نگه داشتم و نگذاشتم لحظهای دروغ، اسم دوم عشق شود!
آری! افتخار میکنم که هنوز هم عاشقترین دیووانهی این شهر هستم!
تمام وجودم یخ میزند وقتی که فرصتهای عشق را از دست میدهم. قسمت من چیست از عاشقی؟ به خیالشان انگار من از سنگ ساخته شدم!
کی گفته من اشک نمیریزم؟!
کی گفته من بدون آشوب، روزهایم را سپری میکنم؟
وقتی کوهها جلوی من خم میشوند، قلب من چهجور تحمل کند عذابی را که هرگز فراموش نمیشود؟
کاش فرصتی برای عاشقانههای قلب من باشد... .
قلب میشکند؛ بیصدا میمیرد! نفسهای من بیهوا در سینهام فشار میآورند.
آه! چه حس غریبی دارم این روزها!
تو رفتی؛ ولی عشق دست از سر من بر نمیدارد. این دنیا، جایی نبود که من عاشق شوم!
آنقدر حالم خراب است، آنقدر اشک از چشمانم جاری میشود که نمیفهمم چرا سرنوشت عشق من، اینجوری شد!
چه شد که هر عشقی در قلب من آتش میگیرد و نابود میشود؟
چه شد، چه شد!
کاش لحظهای به خودم فرصت میدادم!
کاش نمیگذاشتم قلبم عاشق شود!
کاش آنقدر غرق در تنهایی بشوم که خودم را و جهانم را فراموش کنم!
من عاشق شدم؛ چه گرفتاری عجیبی!
خیلی خسته هستم.
از قلبم خسته هستم؛ از عشق که فقط درد را به جان من انداخت.
از دنیا و رویای کوچکم بیزارم! از اینکه میخواهم عاشق شوم؛ ولی زندگی میگوید ایست!
اینجا جای عاشقی نیست.