نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
نام دلنوشته: بماند در هوای یار
نویسنده: مبینا عباسی
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
ای عشق! آرزوهای قلبم چه شد؟
یار من قلب مرا ویرانه کرد.
ای یار! هوای تو چه بود که فقط خفگی نصیب قلب من شد؟!
بگذار به یادگار نقش تو را بر یاسهای باغچه ببندم!
از تو، من درسهایی گرفتم که هیچ مکتبی به من یاد نمیداد! تو عاشقانهترین دروغ زندگی را یادم دادی که بمانم در هوای یاری که بیهوا دوستش دارم.
دل، نه مال دنیا را میخواهد و نه هوسهای زودگذر!
دل، عشق میخواهد و شادی... دل، شادی و شیرینی لبخندی را میخواهد که پشت آن، غم فریاد نزند.
دل اگر هیچ میخواهد، همان هیچ در عالم زیباست!
که همه هیچ و تو هم هیچ! چرا دل هیچ نخواهد؟
ما غم عالم را به جان خریدیم دگر چرا از این شب تاریک گریزان باشیم؟
در بهانههای من، نفسهای تو جاریست؛ همچون رودی که از چشمان من سرازیر میشود.
در همهمه و غوغای قلبم، تنها نام تو جاریست؛
کاش این تداوم قلبم ادامه داشت!
جوری که اسم تو لحظهای مرا یاد غمهایم نمیانداخت!
کاش بهانههای من خالی از عطر نفسهای تو نمیشد!
باز هم قلبی را که بیدلیل برای تو میتپید، شکستی... .
آنجا بودی؛ درست کنار من، در عکسی که سالها خاک خورده بود.
دست و دلم نمیآمد که خاکها را از روی عکس پس بزنم.
شکستم؛ هرچه قاب عکس از تو و من بود را شکستم و برایم ذرهای اهمیت نداشت که چه خاطرههایی را نابود کردم!
مگر آن لحظهای که تو قلب مرا آتش زدی، برایت ذرهای اهمیت داشت؟
بیتو هم میشود زنده ماند، فقط از روی ترس... .
دلم هوای رفتن دارد؛ هوای بیهوایی که دائم سر تا پای مرا فرا میگیرد.
دلم هوای یک جای خلوت و ساکت را میخواهد که من بمانم و من بمانم. گاه، تصمیمها هم از خود نیست!
چاره فقط سکوت میشود. بگذاریم که بگذرد؛ کسی چه میداند؟ شاید اینگونه بهتر باشد!
قلبم از درد، بیداد میکند؛ چو ببینم رخ و حال تو را زخمی است.
هربار با هرنفسی که میکشم، جان میدهم!
چو دیدمت ناخوش، حالت خفگی در رگهای من جاری شد؛ ولی حس تنفر را چه کنم؟
دگر جایی برای عشق از تو در من نمانده!
کاش در هوای تو میشد نفس کشید؛ ولی تو فقط خفگی داری برای من!
کاش فقط کمی میشد فرصت داد؛ ولی هرچه بود را از ما گرفتی!
چه میشود گفت؟ تقدیر اینگونه رغم زد! بمانی در همانجایی که هیچ چیز آن، به تو تعلق ندارد!
خوب میدانی که این اجبار، همچو باتلاقی است که تمام مرا در خود میکشد و تو نامردتر از آنی که از این اجبار مرا رها سازی!
تو مرا نابود کردی قبول، دگر بیاجازه در ذهن خسته من، پرسه نزن.
بگذار در این اجبار بمانم, همان اجباری که نامش را جدایی گذاشتیم!
آویخته شده قلب بیروحم به دار دستان تو نامرد!
چنان دیوانهی تو شدم که بردم ز یاد حال و احوالم را... .
از آن شبی که همچون روح، ناپدید گشتی، قلب من هم محو شد!
آنجا که تو رفتی، نقطه اوج تمام دردهایم بود.
فصل عاشقانههای ما هم انگار خزان شد.