. . .

انتشاریافته داستان یک ذکر یا حسین | محمد امین سیاه‌پوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام داستان: یک ذکر یا حسین

نام نویسنده: محمد امین سیاه‌پوشان

ژانر : مذهبی

مقدمه:
حسین کشتی و راه نجات تمام بشریت است؛ حسین طناب بلند و گسسته‌ای به روی زمین است که سر دیگر طناب را می‌توان در سما یافت!

خلاصه:
رسول مقدمی، معروف به رسول پایه، خلافکار محله‌ای هست که یه اتفاق باعث توبه و سر به راهی‌ اون میشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

tor_anj.kh

مدیرکل بازنشسته
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
24
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
331
نوشته‌ها
3,359
راه‌حل‌ها
110
پسندها
30,523
امتیازها
718
محل سکونت
صدف مخروبه

  • #2
screenshot-1266_eff3.png


به نام خداوند دل‌های پاک

سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!

متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!
[قوانین و مراحل ایجاد تاپیک دلنوشته]

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
[درخواست جلد برای دلنوشته]

پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]

پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[تعیین سطح مجدد دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید.
[درخواست صوتی شدن دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[اعلام پایان نگارش دلنوشته]

پس از اعلام اتمام نگارش برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست ویراستاری دلنوشته]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]

متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!

| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
باز هم با بچه‌ها دور هم جمع شده بودیم، دیدم که بچه‌ها بساط آوردن، دور هم نشستیم و می‌رفتیم بالا. هیچی حالیم نبود، خیلی سرحال شده بودم. رو فرم رو فرم، به سعید پایه معروف بودم! همه کاری می‌کردم. پایه سفت و سخت رفیق و رفقا بودم. هر کاری از دستم برمی‌اومد، می‌کردم و برام مهم نبود چی باشه. ده بار تا الان هم مأمورها گرفته بودنم. سری آخری دیگه ننم نفرینم کرد؛ ولی برام مهم نیست! پای بچه‌ها که بیاد وسط، همه کار می‌کردم. ولمون نمی‌کنن این پیرمرد، پیرزن‌ها. تا کی مگه می‌خوایم عمر کنیم آخه؟ ما تا جوونیم باید جوونی بکنیم بابا!
ننه بابامون که تا اومدیم خودمون رو بشناسیم، زن‌مون دادن، از زندگی هیچی نفهمیدیم. بابا پیری رو گذاشتن واسه عبادت، جوونی هم واسه جوونی کردن. اگه قرار باشه از جوونی نماز بخونیم و عبادت کنیم که نمیشه!
دوباره این ضعیفه مزاحم اومد و مزاحم بساط ما شد. یکی بود مثل ننه و آقام، همیشه اذیتم می‌کرد. دوستش داشتم‌ها؛ ولی به شرطی که مزاحمم نشه.
با چشم‌های اشکی اومد، وایستاد جلوم. قیافش خیلی عصبانی بود و ابروهاش گره خورده بود.
- سعید! من مگه بهت نگفتم باید دست از این کارهات برداری؟
دستش رو به کمرش زده بود و طلب‌کار وایستاده بود جلوم. جلوی بچه‌ها نمی‌خواستم کم بیارم:
- من نخوام‌ دست بردارم، تو می‌خوای جلوم رو بگیری ضعیفه؟
- سعید! محرمه! حداقل به احترام محرم دست بردار.
می‌خواستم از سر خودم بازش کنم.
- باشه، هر موقع محرم شروع شد، اون موقع به حرفت گوش میدم و نمی‌خورم. فعلاً از جلو چشم‌هام کنار برو حوصلت رو ندارم.
دوباره چشم‌هاش اشکی شد، بدون این‌که حرفی بزنه، رفت. زهرمارم‌ می‌کرد! هر موقع که به گریه می‌افتاد! بلند شدم، تلو تلو رفتم دنبالش. البته دنبال اون نه‌ها! یعنی رفتم به خونه برم. با خودم زیر لبی آهنگ می‌خوندم.
توی خیابون، هر کس رد می‌شد، با یک حالت مسخره و بعضی‌هاشون هم با یک حالت ترحم نگاهم می‌کردن. من نیازی به ترحم اون‌ها نداشتم. اون‌ها کی بودن که به من ترحم کنن؟
رسیدم در خونه و پام رو گذاشتم داخل حیاط، آقام داخل وایساده بود و ننم پیشش. آقام سال‌ها بود باهام حرف نمی‌زد. از موقعی که شروع کردم به این کار، کلامی از حلقومش در نیومد. ننم هم که هیچ، هر چی نصیحت کرد، گوشم بدهکار نبود. من و که دیدن، جفتشون از زنم خداحافظی کردن و آقام یک سری از روی تاسف نشون داد و جفتی با هم رفتن. من هم گیج بودم و رفتم داخل خونه. بنده خدا الهام از من می‌ترسید، از بس اذیتش کرده بودم. انگاری فقط اومده بودم ننه و آقام از خونه‌مون برن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
حالم مثل آدم‌های سرگردون شد. دوباره از در خونه بیرون زدم. نمی‌دونم چه موقع شب بود، سوار موتور شدم و رفتم. دیدم یک آخوندی کنار خیابون داره میره، حس شیطانیم گل کرد. قمه رو که همیشه واسه دعوا و این‌ها زیر زین موتور جا ساز بود، برداشتم. رفتم سمتش. بنده خدا تا من رو با قمه دید ترسید.
- حاجی! از کجا داری میایی؟
- از... م... س... ج... د!
- اون‌وقت برای چه کاری؟
- روضه!
- بابا شما هم بس کنید دیگه! هر روز سال روضه!
- آخه امشب هر شبی نیست جوون! روضه امشب هم، هر روضه‌ای نیست!
یک لحظه ذهنم عقب رفت. به موقعی که پیش بچه‌ها بودم برگشتم به حرف‌های الهام. حرف‌هاش توی گوشم اکو شد:
- رسول! محرمه، حداقل...
یک لحظه سرخوشی چند لحظه قبلم از سرم پرید؛ ولی مطمئن نبودم.
- حاجی! مگه امروز چه روزیه؟
- شب اول محرمه!
یک لحظه خون توی رگ‌هام منجمد شد، منجمد واقعی! ای وای بر من! زبونم لکنت گرفته بود.
- ش... ب اول م‌... ح... رم؟
آخوند سر تکون داد.
با شنیدن حرف آخوند، به خودم اومدم و دیونه شدم و از خود بی‌خود شدم. با مشت به در و دیوار می‌زدم. انگار یک وحشی شده بودم، دست خودم نبود. همون‌جا قمه رو برداشتم و توی سر خودم زدم. می‌دونستم فرقم مثل علی شکافت، صورتم رو خون پر کرد. از خودم متنفر شدم!
- سعید! آره سعید! این همه گناه کردی، بس نبود؟ شب اول محرمه! بابا دست‌خوش! بابا خوش غیرت! شب اول دهه عزاداری حسین نمی‌خوای تمومش کنی؟ ایولا پسر!
قَمَم رو گرفتم سمت آخونده، از قیافش ترس می‌بارید.
- حاجی! یا برام روضه می‌خونی یا همین جا تیکه تیکت می‌کنم.
آخونده معلوم بود وحشت سر تا سر وجودش رو گرفته.
- آخه مرد مومن! روضه هزار تا چیز لازم داره!
- ببین من نمی‌دونم، یا می‌خونی یا همین‌جا می‌کشمت!
انگاری دید چاره‌ای نداره، شروع کرد به خوندن:
- السلام علی الحسین! دلاتون رو ببرم کربلا...
همون‌جا اشک‌هام سرازیر شد، شدید گریه می‌کردم. آخوند بدبخت، همون‌جا مونده بود، داشت روضه می‌خوند.
رو کردم بهش:
- حاجی! توبه کردم! تو... و... به ک... ر... د... م! یعنی حسین من رو می‌بخشه؟
رو کردم به سمت آسمون:
- خدایا! دهنم پاک نیست؛ ولی توبه کردم. تو رو به حسینت بگذر!
بازهم گریم سرازیر شد. آخوند با ترحم اومد سمتم و دستش رو گذاشت روی شونم:
- پسر جان! خوش برگشتی! خیلی خوش برگشتی! به کشتی نجات حسین خوش اومدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
اشکم هنوز روون بود و قطع نمی‌شد.
خدایا! بگذر، از همین الان گذاشتم کنار! خدایا! همه چیز رو کنار گذاشتم.
گریه می‌کردم، همون‌طوری راه افتادم. موتور رو ول کردم، نمی‌دونستم چی می‌خوام؟ قمه هنوز دستم بود، نوکش روی زمین کشیده می‌شد. خجل بودم! عمری گناه کرده بودم، باید چی کار می‌کردم؟ عمری همه رو اذیت کرده، عمری پدر و مادر اذیت کردم، یعنی حسین قبولم می‌کنه؟ یعنی پیش خدا شفاعتم رو می‌کنه؟ یعنی در خونش راهم میده؟ نمی‌دونستم اسم محرمش اومد، چم شد؟ داغون شدم! همیشه کارم این بود! فقط دهه محرم نمی‌خوردم؛ ولی الان یک حس دیگه بود. نمی‌دونم چی؛ ولی یک حس دیگه بود. یک حس جدید! خون سرم بند اومده بود. سرم رو بلند کردم؛ جلوم یک مسجد، امامزاده، همچین چیزی بود. پام سست بود؛ انگاری پاهام توان حمل بدنم رو نداشت. نمی‌دونستم برم داخل یا نه؟ گیر کرده بودم برم داخل یا نه؟ دست گرم کسی روی شونم قرار گرفت. سرم رو برگردوندم. پیرمردی با محاسن و ریش‌های سفید، پشت سرم بود. هیچی بهش نگفتم؛ فقط گفت:
- برو تو پسر جان! برو داخل. فکر کنم آقا خودش تو رو طلبیده.
پیرمرد، قمه رو از دستم گرفت و گذاشت کنار و بردم جایی که نوشته بود دفتر خادم.
زخم سرم رو بانداژ کرد و بهم گفت:
- پسرم! برو داخل امامزاده؛ الان اذان صبح رو میگن‌!
ای وای بر من! باز هم حتماً الهام تا این موقع صبح بیدار مونده، منتظر منِ مثلاً مرد.
اذان رو گفتن و مردم دسته به دسته می‌اومدن و صف‌های نماز برپا می‌شد و نماز اقامه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
سر نماز، حس جدیدی داشتم، حس شدیداً جدید. انگار روی آسمون‌ها بودم، نماز جماعت مردم تموم شد و من سرم به سجده بود که خوابم برد. توی یک سالن کاملاً تاریک بودم‌. نمی‌دونستم کجام؛ ولی آدم‌های زیادی دور و برم بودن، یک دفعه شلاق آتشینی، از اول سالن تا آخر سالن رو گرفت و روی همه جمعیت خورد و جمعیت رو به دو دسته تقسیم کرد. صدای ناله همه بلند شد به چهره‌هاشون نگاه کردم، از وحشتناکی چهره‌اشون هر چی بگم کم گفتم. کم کم به جلو می‌رفتیم و می‌تونستم واضح‌تر جلوم رو ببینم. چند تا ملک با چهره‌ای ترسناک که دیدن‌شون زهله هر کسی رو آب می‌کرد، پشت میزهای از آهن، گداخته نشسته بودن. چهره‌اشون به حدی ترسناک بود که هری دل آدم از هم می‌پاشید. قالب تهی کردن بودم به جلو رفتم تا نوبت شدم. ملک پرونده‌ای روی میزش رو باز کرد.
- خب سعید پسر مجتبی، تو، توی عمرم اعمال خلاف زیادی انجام دادی، باید بری جهنم تا سزای اعمالت رو ببینی.
دو تا ملک دو طرفم رو گرفتن و داشتن به سمت گودهای بزرگی از آتش که درست کرده بودن، می‌بردن. به لبه گودال یا بهتره بگم پرتگاه رسیدم تا خواستن پرتم کنن، ملک داد زد:
- اون رو نندازید، سید شباب اهل جنت حسین بن علی اون رو شفاعت کرده.
تا این رو شنیدم از خواب پریدم، صورتم از شدت عرقی که کرده بودم خیس شده بود. از در به بیرون نگاه کردم، هوا روشن شده و من باز هم دیشب رو از خونه بیرون مونده بودم. یاد دیشب افتادم و خوابی که دیده بودم، به ناگاه روی زبونم جاری شد.
- السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع).
نوکرتم یا حسین، تا آخر عمرم خادم خودت میشم. از زیارتگاه بیرون زدم و با حال خوب سمت خونه رفتم که ای کاش نمی‌رفتم!
سهراب و یحیی یک کتی در خونه‌مون نشسته بودن، قمه توی دست‌شون بود. می‌دونستم برای چه کاری اومدن!
- به به! سعید خان، امسال دوس، پارسال غریبه، توی محله ما شنیدم، دیشب پیدات شد.
- ببین، من دیگه دنبال شر و دعوا نیستم.
- از اولم نبودی؟
- مال این حرف‌ها نبودی که با کسی دعوا کنی، یک بار دیگه توی محله ما پیدات شه، جنازه‌ات دم در خونه‌تونه.
یقه یحیی یک کتی رو گرفتم و به دیوار کوبیدمش.
- ببین، درسته توبه کردم؛ ولی با احترام از قلمرو من رد شو.
بلند شد و لباس‌هاش رو تکوند‌.
- یادت باشه، سعید پایه توبه گرگ مرگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
در خونه رو زدم و الهام صداش بلند شد.
- بله، کیه در میزنه؟ اگه دنبال سعید اومدید نیستش.
- در رو باز کن خود سعیدم!
- اومدم!
الهام در رو که باز کرد، از دیدن سر بانداژ شدم، هین بلند و کش‌داری کشید. بنده خدا ترسید!
بعد چند دقیقه از جلوی در کنار رفت و رفتم داخل خونه، داشت کنجکاو نگاهم می‌کرد. بانداژ رو از سرم باز کردم، از دیدن سرم جا خورد‌. شیر بالای حوض وسط حیاط رو باز کردم و دست و صورتم رو شستم و برگشتم سمتش اشک داخل چشم‌هاش سو و سوی باریدن داشت و تیله الماس گونه چشم‌هاش هوس باریدن داشت.
به خودم لعنت فرستادم! ای خدا! من چقدر اذیتش کردم.
رفتم سمتش و دو تا دست‌هاش رو گرفتم، توی دست‌هام. تعجب کرده بود، چشم‌هام رو دوختم به چشم‌هاش و نگاهش کردم.
- الهام؟
- بله!
- من همه چیز رو کنار گذاشتم، من توبه کردم. من رو ببخش که این همه اذیتت کردم، خیلی ممنونم که این چند سال من رو تحمل کردی.
از حرف من جا خورده بود و چشم‌هاش هنوز سو و سویی باریدن داشت؛ ولی برق ذوق زدگی و شادی رو از توی چشم‌هاش می‌خوندم.
- راست میگی؟ سعیدجان من! مرگ من کنار گذاشتی؟
توی صداش شادی موج میزد!
- آره، کنار گذاشتم.
چشم‌هاش خوشحال شد و حالت جادویی عجیبی پیدا کرد!
- سعید؟
- جان سعید!
- چی شد که کنار گذاشتی؟
- به خاطر یک ذکر یا حسین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
- چی؟ به خاطر یک ذکر یا حسین؟
- آره!
همه چیز رو از اول تا آخر مفصل براش توضیح دادم که چی شد. برق خوشحالی توی چشم‌هاش مثل موج بلند سونامی که به ساحل خورده باشه، موج میزد. انگار توی چشم‌هاش برق دویست و بیست ولت وصل کرده بودن، بدجوری برق می‌زدن. خیلی بدجور خوشحال بودم که اون خوشحاله.
- الهام خانوم!
- بله، جانم!
- نمی‌دونم چجوری باید این همه اذیتت کردم رو، باید جبران کنم. تو باید من رو ببخشی که ناراحتت کردم که این همه سال، من رو تحمل کردی و دم نزدی!
شرمگین سرش رو پایین انداخت، دستم رو زیر چونه‌اش آروم آوردم بالا گرفتم.
- الهام جان! نبینم سرت پایین باشه‌ها.
این رو بهش گفتم و بلند شدم برم که یک دفعه یادم به ماجرای یحیی یک کتی افتادم.
برای الهام تعریف کردم، پشت دستش رو با دندون گزید.
- سعید، برات دردسر درست نکنن؟
- نه، مال این حرفا نیست!
- ممکنه ضرر کنی؟
- نمی‌دونم، شاید؛ ولی هر چیزی یک تاوانی داره که باید پرداخت. رفاقت با امثال یحیی هم تاوان داره!
الهام رفت داخل و وسایل پانسمان رو آورد و شروع کرد، به پانسمان سرم. کارش تموم‌شد، از جام بلند شدم و می‌خواستم برم بیرون که الهام دوید و جلوم رو گرفت.
- سعید جان! کجا می‌خوای بری؟
چشم‌هاش پر از تشویش و نگرانی بود.
- هیئت امام حسین(ع)، مگه تو نمیایی؟ باید برم زنگارهای دل رو با روضه حسین بشورم.
انگاری خیالش راحتش، یک نگاه آسوده بهم انداخت.
- پس صبر کن، من هم باهات بیام!
- باشه!
الهام رفت آماده شد و اومد و پا به پای هم به سمت مسجد رفتیم و فکر من مشغول آینده‌ای نامشخص و نامعلوم بود و خیلی چیزها که باید تغییرشون می دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
به هیئت رسیدم، جلوتر از هئیت از الهام جدا شدم و داخل رفتم، همه بد نگاهم می‌کردن. حقم داشتن!
همون آخوند دیشبی به طرفم اومد.
- سلام جوون، انگاری حسین طلبیدت؟
- بله، حاجی!
- خوبه خوش اومدی به هیئت امام حسین؛ ولی من حاجی نیستم. اسمم مرتضی‌ست، مرتضی نبوی.
رفتم داخل و حاج آقا شروع کرد به سخن‌رانی کردن که یهو صدای جیغ کشیدن اومد.
- یا ابوالفضل، صدای کی بود؟
بلند شدم، سریع بیرون دویدم. یک زن می‌دوید، زن‌ها گرفتنش، با حاج آقا رفتیم سمتش. زن یحیی یک کتی بود. آرومش کردن و خانومم پیشش نشسته بود، خیلی برام عجیب بود.
می‌دونستم یک اتفاقی رخ داده، قلبم نگرانی قبل رو نداشت و آروم شده بود. حس می‌کردم، اون چیزی که می‌خواستم رخ نده، رخ داده. سریع دویدم سمت الهام، زن یحیی داشت فقط داد میزد.
- کمک کنید، الان می‌کشنش!
شوک زده بودم.
-کی رو می‌کشن؟ چی رو می‌کشن؟
- یحیی رو، یحیی رو!
با دو سه تا مرد دیگه دویدیم سمت خونه یحیی، با دو دویدم بالا؛ ولی از چیزی که می‌دیدم منزجر شدم‌. صورت یحیی نابود شده بود، انگاری با خاور از روش رد شده بودن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
نمی‌تونستم نگاه کنم، حاج آقا نبوی هم رسید و استغفار کرد. همه رو از خونه بیرون کردیم، حاج آقا با پلیس تماس گرفت و گزارش قتل رو داد. سریع ماشین‌های پلیس خودشون رو رسوندن به محل و نوار کشیدن و شروع کردن به بررسی، زیور و الهام هم رسیدن، پلیس شروع به صحبت با زیور (زن یحیی)کرد.
(از این‌جا به بعد از زبون زیور زن یحیی)
همه جا نوحه خوانی بود و صدای هیئت می‌اومد. یحیی موزیک گذاشت و شروع کرد به رقص و توهین به مقدسات، یهو کسی با پاره آجر به شیشه تراس و پنجره ما کوبید. در حالی که تراس ما نرده داشت و اصلاً آجر ازش رد نمی‌شد، تمام پنجره‌ها و شیشه تراس خورد شد. یحیی شروع کرد، به ناسزا گفتن. یحیی همون‌طور که ناسزا می‌داد، با وحشت زیاد رفت توی تراس؛ اما صدای پا و فرار اومد. یهو در ورودی به هم کوبیده شد. داشتم از وحشت گریه می‌کردم که یهو صدای داد و بیداد از توی راهرو اومد و صدای بدو بدو و صدای پا اومد. انگار دو نفر داشتند فرار می‌کردند؛ ولی دونفر داشتند مشاجره می‌کردند. صداشون خیلی عجیب بود! اصلاً معلوم نبود چی میگن. انگار دو سه تا پله رو یکی می‌کردند و فرار کردن. نهایتاً در راهرو وحشتناک به هم کوبیده شد، طوری که شیشه‌ها خورد شد. یحیی ترسو هم داخل رفت و در اتاق قایم شده بود. من هم فقط جیغ می‌زدم، یحیی اومد و کتکم زد و به اعتقاداتم توهین کرد.
به این‌جا که رسید، گریه‌اش شدت گرفت و مثل آسمون طوفانی گریه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین