سه ماه بعد
ع×ر×ق از سر و روی قادری میریخت. موهای تقریبا کوتاهش را با هدبند مهار کرده بود، اما باز هم ع×ر×ق زیاد آنها مانع تمرکزش میشد. هرگاه در جایگاه سرویس قرار میگرفت آنچنان باقدرت سرویس میزد که بیشتر توپها از خط عقب زمین حریف رد میشد و هرگاه پشت تور میایستاد آنچنان اسپک میزد که اگر توپ به زمین نمینشست، فرد گیرنده توپ را ناکار میکرد.
از همین طرز بازی بود که نفیسه متوجه حال خراب او شد. او در کنار زمین در جایگاه مربی ایستاده بود و دوستش را خوب میشناخت. این آدم عصبی درون زمین آن والیبالیست دقیق سابق نبود. پس سوتش را مقابل دهان گذاشت و با سوت ممتدی اعلام پایان بازی داد.
- خب دخترها! خسته نباشید برای امروز کافیه، متین خنک کردن بچهها با تو.
دختری که از خستگی روی دو زانو خم شده بود با بلند کردن دست موافقتش را اعلام کرد.
قادری بیتوجه به بقیه به طرف کنار زمین جایی که حوله و قمقمهاش قرار داشت، راه افتاد. نفیسه هم خود را به او رساند.
- چت شده باز ندا؟
قادری حوله زردرنگش را روی سر انداخت و ع×ر×ق سر و صورتش را پاک کرد.
- چیزی نشده.
- چرا، یه چیزیت هست که بیخبر پاشدی اومدی باشگاه.
قادری قمقمه آبی رنگش را برداشت.
- کنکور دیروز بود و من حداقل تا دو هفته آینده که بچههای دوره جدید بیان بیکارم، فقط اومدم باشگاه بیکار نباشم.
نفیسه دستانش را در بغل جمع کرد.
- من هم باور کردم.