. . .

تمام شده داستان به سادگی یک رز | دردانه

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
b0f910_24Negar-1704875641252.png

به نام خدا
نام داستان: به سادگی یک رز
نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه:
یک شاخه رز چه داستان‌هایی می‌تواند همراه خود بیاورد؟
زندگی گاهی بسیار ساده با ما برخورد می‌کند... ساده‌تر از یک شاخه رز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,103
امتیازها
123

  • #31
سه ماه بعد

ع×ر×ق از سر و روی قادری می‌ریخت. موهای تقریبا کوتاهش را با هدبند مهار کرده بود، اما باز هم ع×ر×ق زیاد آن‌ها مانع تمرکزش می‌شد. هرگاه در جایگاه سرویس قرار می‌گرفت آن‌چنان باقدرت سرویس می‌زد که بیشتر توپ‌ها از خط عقب زمین حریف رد می‌شد و هرگاه پشت تور می‌ایستاد آن‌چنان اسپک می‌زد که اگر توپ به زمین نمی‌نشست، فرد گیرنده توپ را ناکار می‌کرد.
از همین طرز بازی بود که نفیسه متوجه حال خراب او شد. او در کنار زمین در جایگاه مربی ایستاده بود و دوستش را خوب می‌شناخت. این آدم عصبی درون زمین آن والیبالیست دقیق سابق نبود. پس سوتش را مقابل دهان گذاشت و با سوت ممتدی اعلام پایان بازی داد.
- خب دخترها! خسته نباشید برای امروز کافیه، متین خنک کردن بچه‌ها با تو.
دختری که از خستگی روی دو زانو خم شده بود با بلند کردن دست موافقتش را اعلام کرد.
قادری بی‌توجه به بقیه به طرف کنار زمین جایی که حوله و قمقمه‌اش قرار داشت، راه افتاد. نفیسه هم خود را به او رساند.
- چت شده باز ندا؟
قادری حوله زردرنگش را روی سر انداخت و ع×ر×ق سر و صورتش را پاک کرد.
- چیزی نشده.
- چرا، یه چیزیت هست که بی‌خبر پاشدی اومدی باشگاه.
قادری قمقمه آبی رنگش را برداشت.
- کنکور دیروز بود و من حداقل تا دو هفته آینده که بچه‌های دوره جدید بیان بیکارم، فقط اومدم باشگاه بیکار نباشم.
نفیسه دستانش را در بغل جمع کرد.
- من هم باور کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,103
امتیازها
123

  • #32
قادری قممقمه را بلند کرده و با عقب بردن سرش آب در دهانش ریخت. با گوشه چشم نگاه نفیسه کرد و نامفهوم در همان وضع گفت:
- باور کن.
- من رو خر فرض نکن، تو اومدی خودت رو تخلیه کنی، عصبی بودنت از ضربه‌هایی که می‌زدی معلوم بود، نزدیک بود دخترها رو‌ ناکار کنی.
قادری قمقمه را پایین آورد.
- بده اومدم به بچه‌هات بازی واقعی رو‌ نشون بدم؟ تو که یادشون نمیدی.
- نه این بد نیست، اصلاً تو بازیکن واقعی من سوسول، بد اینه بعد این همه سال محرم دلت نیستم.
- نفیسه‌جان! باور کن طوریم نیست، فقط یه خورده جنگ اعصاب داشتم و می‌دونی که فقط توپ می‌تونه آرومم کنه.
- بله، بنده جنابعالی رو خوب می‌شناسم، سال‌هاست، رفاقتمون هم از همین زمین شروع شد، منتها تو رفتی دانشگاه شدی خانم معلم، من موندم شدم خانم مربی.
ضربه‌ای به بازوی قادری زد.
- ولی هنوز هم همون دخترهای هیفده هیجده ساله هستیم که از جیک و پوک هم خبر داشتیم، پس زود بگو‌ چی اعصابت رو‌ به‌هم ریخته.
قادری با دو انگشت هدبندش را گرفت و درآورد.
- دست بکش تا برم رختکن.
- یعنی این‌قدر داغون شدی که خنک هم نمی‌خوای بکنی؟
دستش را گرفت و‌ به زور روی نیمکت فلزی قهوه‌ای رنگ نشاند.
- اگه دلت می‌خواد کل بدنت کوفته بشه ایرادی نداره بدن خودته، اما‌ تا نگی چی شده نمیذارم‌ بری رختکن.
قادری نفسش را کلافه بیرون داد.
- فقط در داغونی اعصابم‌ همین بس که قرار کافه فتاحی رو‌ قبول کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,103
امتیازها
123

  • #33
نفیسه که هنوز ایستاده بود با دهانش سوتی زد و کنارش نشست.
- اولَه‌لَه... چه اتفاق مبارکی، پس بالاخره این عاشق سمج تونست در قلبت رو‌ روی یه جنس مذکر باز کنه.
قادری اخم کرد.
- چرت نگو فقط از دست پیغام و پسغام‌هاش و واسطه‌هاش و جدیداً گل رز و نامه‌هاش که با پیک‌ می‌فرسته ذله شدم، فقط دارم میرم یه جوری دعواش کنم بذاره بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
نفیسه خندید.
- اصلاً همین که قبول کردی بری سر قرار یه جنس مذکر خیلیه، این فتاحیه عجب اراده فولادینی داره، دست‌خوش.
قادری نگاهش را به دخترهای در حال نرمش دوخت.
- برن بمیرن همشون، مردها رو‌ جون به جونشون کنی بازم دنبال استثمار ما زن‌ها هستن.
نفیسه خندید.
- ولی فکر‌ کنم این فتاحی بیچاره این‌جوری نباشه، باور کن اگه دلش گیر نبود این‌قدر بی‌مهری‌هات رو به جون نمی‌خرید، عشق رو دست کم نگیر.
قادری به طرف نفیسه برگشت.
- عشق؟ فقط یه دست‌آویز مردانه‌ است برای ظلم بیشتر به ما زن‌ها.
نفیسه نگاهش را از او گرفت و‌ به دخترها داد.
- ولی این‌که نرم شدی بری سر قرار یعنی ریسمان عشق داره می‌افته گردنت.
- چرت نگو، من و فتاحی هیچ‌ آینده مشترکی‌ نداریم.
نفیسه طرف او برگشت.
- ولی فکر‌ کنم جای این‌که فتاحی استثمارت کنه تو‌ اون بدبخت رو‌ استثمار کنی، اگه رفیقم‌ نبودی می‌رفتم‌ زیر آبت رو‌ می‌زدم فتاحی رو فراری می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,103
امتیازها
123

  • #34
قادری ضربه آرامی به بازوی دوستش زد.
- خواهش می‌کنم همین الان برو زیر آبم رو بزن دست از سرم‌برداره، من‌ که هر کاری کردم ول کن نیست، باور کن اگه می‌تونستم از این آموزشگاه می‌رفتم، مسئله اینه‌ که‌ جایی پیدا نمی‌کنم که برم، اون هم ول کن نیست، هرچی دعوا کردم، بداخلاقی کردم، بی‌محلی کردم، انگار نه انگار.
- بیچاره فتاحی تو زندگی مشترک‌ چی بکشه از دست تو، از همین الان معلومه داره‌ خودش رو‌ میندازه توی چاه تفکرات مردستیزانه تو، دلم‌براش می‌سوزه.
قادری دستی به صورتش کشید.
- ول کن نفیسه، من که قرار نیست ازدواج کنم، تازه دلت هم برای اون نسوزه، آن‌چنان زبونی داره که مارو از لونه‌اش می‌کشه بیرون، اژدهایی برای خودش که هفتادتا مثل من و تو رو‌ می‌ذاره توی‌ جیبش، مردک زبون‌باز!
نفیسه از حرص خوردن دوستش خندید.
- فقط‌ چنین موجودی از پس تو برمیاد.
قادری بلند شد حوله‌ و‌ قمقمه‌اش را برداشت.
- تو‌ آدم بشو نیستی نفیسه، من دیگه برم خونه تا دوش بگیرم و‌ استراحت کنم عصر شده، باید برم‌ به این‌ یارو‌ بگم دست از سر من برداره، گرچه‌ قبلاً بارها گفتم‌ اما‌ کو گوش شنوا.
نفیسه هم بلند شد و دست دوستش را گرفت.
- برو نداجون! ولی خواهش می‌کنم یه خورده از این تفکرات ضد مرد بودنت دست بردار، به خودت فرصت زندگی بده، باور کن همه مردها دیوای دوسر نیستن که می‌خوان زن‌ها رو‌ به بند بکشن، به این فتاحی بیچاره هم یه فرصت بده، باور کن زندگی با کسی که تا این حد خاطرت رو بخواد و ولت نکنه خیلی خوبه.
- من همین‌جوری با زندگی مجردی خوشم، نیاز به کسی ندارم.
- زندگی دونفری با کسی که این‌قدر دوستت داره خوش‌تره.
قادری فقط با لبخند خداحافظی کرد و به طرف رختکن رفت، اما نفیسه کورسوی امیدی از این فتاحی نام‌ در دلش زنده شده بود که شاید این‌ مرد سمج بتواند دلِ مرده دوستش‌ را زنده کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,103
امتیازها
123

  • #35
قادری کنار خیابان، روبه‌روی کافه نگه داشت و به کافه چشم دوخت. حتی نمی‌فهمید چرا قرار کافه‌ی فتاحی را قبول کرده است. از دست خودش و تصمیمش عصبی بود، اما به خودش امیدواری می‌داد که حداقل امروز می‌تواند بدون هیچ ملاحظه‌ای عصبانیتش را روی سر فتاحی خالی کند.
فتاحی که در کافه از قصد جایی نشسته بود تا از پنجره‌های بزرگ کافه به بیرون دید داشته باشد و بتواند همه لحظات آمدن غزالش را شکار کند، با وجد نظاره‌گر بانویی بود که پشت فرمان ماشینش در آن طرف خیابان نشسته و قصد پیاده شدن نداشت.
از همان روز اول که پایش به آموزشگاه دخترانه باز شد، از طرف مدیریت آموزشگاه خانم محمدی راجع به نحوه رفتار در محیط آموزشگاه توضیحات زیادی شنید که حواسش فقط به کار باشد. گرچه از این نحوه‌ی برخورد دلگیر شده بود، اما همان‌طور که آن‌ها به او احتیاج داشتند، او هم به این کار احتیاج داشت، پس تصمیم گرفت، فقط به کار بیندیشد. اما از همان روز اول دیدن بانوی برازنده‌ای که با اخم، در برخورد اول، از مدیریت به خاطر حضور او ایراد گرفته بود، در تصمیمش متزلزل شد. باید به این بانوی خاص شده در نظرش اثبات می‌کرد ارزش ماندن در این آموزشگاه را دارد.
از همان ابتدا سعی کرد طوری رفتار کند که مدام مقابل چشم آن بانو باشد تا به این طریق فاتح بودن خود را به او متذکر شود و به آن بانوی صاحب چشمان مردافکن هر روز نشان دهد که هنوز هم همان‌جا تدریس می‌کند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,103
امتیازها
123

  • #36
شوخی دخترها باعث شد که بالاخره متوجه شود که از ته دل آرزو دارد آن چشمان سهمگین را تصاحب کند. پس باید همان‌طور‌ که فاتح محل کارش شد، فاتح قلب بانو هم می‌شد.
سه ماه سخت و پرفشار را پشت سر گذاشته بود و با تلاش زیاد ده‌ها ضربه به حصار شیشه‌ای اطراف بانو زده بود تا بالاخره توانسته بود یک ترک در این حصار ایجاد کرده و حالا او قرار کافه‌اش را پذیرفته بود. بالاخره داشت به فتح نزدیک می‌شد و اگر الان بانو پا روی زمین می‌گذاشت، یک قدم دیگر هم به فتح کامل نزدیک شده بود.
همین‌ که قادری در ماشین را باز کرد و پایش را روی زمین گذاشت، لبخند پیروزی روی لب‌های فتاحی نشست.
قادری نگاهش به سطل سفیدرنگ مقابل دست‌فروش افتاد که کنار خیابان گل سرخ برای فروش گذاشته بود. ناخودآگاه به طرف گل‌ها قدم برداشت.
- بذار به جبران این همه رزی که تا الان داده یه رز براش ببرم.
فتاحی با دیدن قادری که شاخه رزی را از میان سطل بیرون کشید، ابروهایش را از این کار غیرمنتظره بالا داد. دستی روی گل‌های رز سرخی که به نظم در سبد گلی که برای بانو آورده بود، چیده شده بودند، کشید و گفت:
- هرجور شده توی دست‌هام نگهت می‌دارم، نمی‌ذارم از دستم در بری، من فتحت می‌کنم، هر‌چه قدر سخت و طولانی، بالاخره فتحت می‌کنم دختر!
قادری با یک شاخه‌ی رز در دستش از خیابان عبور می‌کرد تا به کافه برسد و همه‌ی این سه ماه مزاحمت فتاحی را تمام کند، اما غافل بود از اتفاقات بزرگی که به سادگی رخ می‌دهند، به سادگی شاخه رز در دستش... .


پایان
آذرماه۱۴۰۲
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #37
عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده ی عزیز. بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.
|مدیریت تالار رمان|
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین