- گفتنی نیست، هنرنماییشو باید ببینید.
- یعنی چی؟
- یعنی باید ببینید این بشر چقدر گستاخه؟
- باشه، فردا نیمساعت زودتر بیا باهم حرف میزنیم.
- حتماً میام تا تکلیف پسرهی پررو مشخص بشه.
- قادریجان! الان به فتاحی خبر میدم فردا اون هم زودتر بیاد ببینم چی دوباره تو رو عصبانی کرده.
- خانم محمدی! بهتره زودتر به فکر یک دبیر فیزیک خانم باشید این آقا دیگه نباید توی آموزشگاه بمونه.
- تو که تلفنی نمیگی چی شده؟ فردا بیا باهم حرف میزنیم، اگه محرز شد ایشون اهانتی بهت کردن، مطمئن باش من باهاشون برخورد میکنم.
- فردا حتماً میام تا هنر این آقای به اصطلاح محترم رو شما هم ببینید و بفهمید چه گرگی رو گذاشتید بالای سر دخترهای احساساتی.
- تو هم اینقدر تند نرو.
- چرا نرم؟ اگه دیر بجنبید همین آقا این دخترها رو هم فریب میده.
- نگران دخترهای الان نباش، اونها فریب نمیخورن، هر کدومشون چهارتا مثل من و تو رو میذارن توی جیب بغلشون.
- اگه شما هم بفهمید این آقا چیکار کرده حق رو به من میدید.
- باشه عزیزم! فردا بیا ببینم چی میگی؟
- فردا حتماً میام فعلاً خداحافظ خانم محمدی!
تلفن را که قطع کرد و داخل جیب انداخت، متوجه شد که ترافیک هم در حال باز شدن است. دست به دنده برد.
- برات دارم آقای فتاحی! برای من گل میفرستی؟ وقتی از کار بیکارت کردم میفهمی من از اونهاش نیستم که دست و دلم برای یک شاخه گل بره.
ترافیک کاملاً باز شده بود. پس توانست سرعت ماشین را زیاد کند تا زودتر به خانه برسد و بتواند بعد از این وقاحت عظیم تمدد اعصاب پیدا کند.