. . .

تمام شده داستان به سادگی یک رز | دردانه

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
b0f910_24Negar-1704875641252.png

به نام خدا
نام داستان: به سادگی یک رز
نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه:
یک شاخه رز چه داستان‌هایی می‌تواند همراه خود بیاورد؟
زندگی گاهی بسیار ساده با ما برخورد می‌کند... ساده‌تر از یک شاخه رز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #11
- گفتنی نیست، هنرنمایی‌شو باید ببینید.
- یعنی‌ چی؟
- یعنی‌ باید ببینید این بشر چقدر گستاخه؟
- باشه، فردا نیم‌ساعت زودتر بیا باهم حرف می‌زنیم.
- حتما‌ً میام‌ تا تکلیف پسره‌ی پررو مشخص بشه.
- قادری‌جان! الان به فتاحی خبر میدم فردا اون هم زودتر بیاد ببینم چی دوباره تو رو عصبانی کرده.
- خانم محمدی! بهتره زودتر به فکر یک دبیر فیزیک‌ خانم‌ باشید این آقا دیگه نباید توی آموزشگاه بمونه.
- تو‌ که تلفنی نمیگی چی شده؟ فردا بیا باهم حرف می‌زنیم، اگه محرز شد ایشون اهانتی بهت کردن، مطمئن باش من باهاشون برخورد می‌کنم.
- فردا حتماً میام تا هنر این آقای به اصطلاح محترم رو شما هم ببینید و بفهمید چه گرگی رو گذاشتید بالای سر دخترهای احساساتی.
- تو هم این‌قدر تند نرو.
- چرا نرم؟ اگه دیر بجنبید همین آقا این دخترها رو هم فریب میده.
- نگران دخترهای الان نباش، اون‌ها فریب نمی‌خورن، هر کدومشون چهارتا مثل من و تو رو میذارن توی جیب بغلشون.
- اگه شما هم بفهمید این آقا چی‌کار کرده حق رو به من می‌دید.
- باشه عزیزم! فردا بیا ببینم چی میگی؟
- فردا حتماً میام فعلاً خداحافظ خانم محمدی!
تلفن را که قطع کرد و داخل جیب انداخت، متوجه شد که ترافیک هم در حال باز شدن است. دست به دنده برد.
- برات دارم آقای فتاحی! برای من گل می‌فرستی؟ وقتی از کار بیکارت کردم‌ می‌فهمی من از اون‌هاش نیستم که دست و‌ دلم‌ برای یک شاخه گل بره.
ترافیک کاملاً باز شده بود. پس توانست سرعت ماشین را زیاد کند تا زودتر به خانه برسد و بتواند بعد از این وقاحت عظیم تمدد اعصاب پیدا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #12
صبح زود قادری آراسته‌تر از همیشه در محل کارش حاضر شد. امروز‌ روزی بود که بالاخره از شر حضور فتاحی راحت می‌شد. او نه تنها از فتاحی بلکه از همه‌ی مردان به طور کلی متنفر بود. از نظر او هیچ زنی به هیچ مردی در زندگی احتیاج نداشت و به دلیل همین تفکر هم کار در یک آموزشگاه کنکور کاملاً دخترانه را پذیرفته بود تا هرگز نگاهش به هیچ جنس مذکری نیفتد، ولی از بخت بد چندماهی بود که خانم محمدی مدیریت آموزشگاه پای آقای فتاحی دبیر فیزیک را به این آموزشگاه باز کرده بود و بالطبع قادری هم از همان ابتدا با او‌ به مشکل خورده بود.
فتاحی نه تنها مرد بود، که از نظر قادری همین یک مورد برای محکوم شدن او و لزوم بیرون رفتنش از آموزشگاه کافی بود، بلکه بالاتر از آن مجرد و خوش‌تیپ و از همه بدتر زبان‌باز هم بود و لفظ‌قلم حرف می‌زد. خصوصیاتی که از نظر قادری هر یک به تنهایی هم کافی بود تا دختران پشت‌کنکوری احساساتی را فریب داده و آن‌هایی را که هنوز ذات خراب مردانه را نشناخته‌اند در گرداب عشق و عاشقی و فکر به جنس مخالف دچار سازد.
از دیدگاه قادری صرف حضور فتاحی در آموزشگاه باعث شده بود هرچه تاکنون او در گوش دختران از لزوم استقلال آن‌ها از مردان و عدم نیاز زنان به مردان خوانده بود به فنا برود. چرا که خود بارها شاهد حرف‌های درگوشی دختران پشت سر فتاحی بود و خوب هم می‌توانست حدس بزند آن‌ها چه درمورد فتاحی جوان و خوش‌پوش به هم می‌گویند. تأسف‌آور زمانی بود که خود او نیز ناخودآگاه صحبت‌های چند نفر از دخترها را درمورد برازندگی دبیر فیزیک شنیده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #13
قادری پشت در اتاق مدیریت رسید. مصمم بود امروز همه چیز را تمام کند. دیگر نباید می‌گذاشت فتاحی با این گستاخی که کرده بود، در آموزشگاه بماند. چند تقه به در چوبی اتاق زد و وارد شد.
- سلام خانم محمدی!
- سلام قادری‌جان اومدی؟
قادری داخل شد و در را پشت سرش بست.
- خوب هستید خانم محمدی؟
- بله ممنون، بیا بشین ببینم دوباره چی بین شما دو نفر رخ داده؟
- می‌بینم این آقا هنوز نیومده.
- می‌رسه، دیر نکرده، تو بفرما بشین.
قادری روی صندلی چرم قهوه‌ای رنگ نشست و سعی کرد پرش پای چپش را کنترل کند. خانم محمدی نگاهی به خانم قادری جوان کرد و گفت:
- نمی‌خوای بگی چرا این‌قدر عصبی شدی؟
خانم قادری موهای بیرون‌زده از مقنعه‌ رنگی‌اش را داخل کرد.
- خانم مدیر! امروز باید تکلیف من رو با این آقای فتاحی روشن کنید.
محمدی از دو طرف سرش دستانش را به قسمتی از چادرش که کش وصل شده بود رساند و چادر را روی سرش مرتب کرد.
- این رو که دیروز هم گفتی، من هم خبرش کردم بیاد تا مشکلاتتون حل بشه، ولی حداقل بگو مسئله چیه؟
قادری پایش را روی پایش انداخت.
- مسئله گستاخی بیش از حد این آقاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #14
در اتاق زده شد و مرد جوان و خوش‌پوشی با کت و شلوار قهوه‌ای که با پیراهن زرد بسیار کمرنگی ست شده بود، داخل شد. مرد عینک فریم مستطیلی مشکی‌اش که بسیار به صورت کشیده و اصلاح‌شده‌اش می‌آمد را کمی جابه‌جا کرد و به خانم مدیر گفت:
- سلام خانم محمدی! گفتید مشکلی پیش اومده.
محمدی با اشاره به یکی از صندلی‌ها گفت:
- بفرمایید بنشینید آقای فتاحی، گویا مسئله‌ای برای خانم قادری پیش اومده.
فتاحی برگشت و درحالی‌که روی‌اش به طرف قادری بود گفت:
- دیدگان ما رو منور کردید اول صبح خانم قادری!
فتاحی روی صندلی نشست، قادری روی برگرداند.
- روزی که با دیدن شما شروع بشه اصلاً روز مناسبی نیست.
فتاخی خنده دندان‌نمایی کرد.
- اما دیدن بانوی پر جنب‌و‌جوشی مثل شما قطعاً به زیبایی این روز بهاری کمک می‌کنه.
قادری زیرلب «ایش» گفت و محمدی کمی سرآستین مانتوش را دست کشید.
- آقای فتاحی! گویا خانم قادری از شما به‌خاطر مسئله‌ای دلخور شدند، گرچه هنوز نگفتن چه مسئله‌ای، اما امیدوارم بتونیم سه نفری، در آرامش حل کنیم.
فتاحی یک پایش را روی دیگری انداخت.
- خانم قادری! عذر من رو بپذیرید، گرچه نمی‌دونم کدوم رفتار ناآگاهانم باعث سوءتفاهم شده، اما بدون این‌که اعلام کنید و بخوام با توضیحات اضافه مصدع اوقات شریف‌تون بشم، ازتون عذر می‌خوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #15
قادری به طرف فتاحی برگشت و‌ توپید.
- بقیه رو هم با همین لفظ‌قلم‌بازی‌هات فریب میدی؟
فتاحی دستی به صورتش کشید.
- چه فریبی؟ اگه صلاح می‌دونید خوشحال میشم‌ خودم هم مطلع بشم چه خبطی کردم؟
- لازم نیست برای من زبون‌بازی کنی، مار خوش‌خط‌ و‌ خال.
- چه زبون‌بازی؟ فقط خواستم لطف کنید بفرمایید چه خطایی کردم؟
- جمع کن خودت رو پسره‌ی سوسول، فکر کردی من از این دخترهای امروزی‌ام که با زبونت گولم بزنی.
محمدی کمی صدایش را بلند کرد.
- خانم قادری‌جان! بهتر نیست درست‌تر حرف بزنی و یه حق دفاعی برای آقای فتاحی قائل باشی. بالاخره هم من هم ایشون باید بدونیم چی شما رو عصبانی کرده.
فتاحی بلند شد و کیفش را که از ابتدا روی میز پرت کرده بود، برداشت دست داخل کیف کرد و شاخه‌ی رز تقریباً پلاسیده‌ای را بیرون آورد و‌ روی میز محمدی گذاشت.
- مسئله اینه.
محمدی با ابروهای جمع شده نگاه کرد و باتعجب گفت:
- گل؟
فتاحی هم از همان‌جایی که نشسته بود، کمی گردن کشید و گل را دید و بالبخند گفت:
- مگه شما هم عاشق سینه‌چاک دارید که براتون رز آوردن، یا شاید خودتون عاشقِ...
قادری اجازه صحبت نداد. باتندی به طرف او برگشت.
- طوری رفتار نکنید که مثلاً نمی‌دونید این گل از کجا‌ اومده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #16
فتاحی کمی دستانش را باز کرد.
- چرا این‌طوری نگاه می‌کنید؟ من خبر ندارم.
محمدی به صندلی تکیه داد.
- قادری‌جان! واضح بگو مسئله این گل چیه؟
- مسئله اینه دیروز که من خواستم برم خونه این گل رو‌ پشت شیشه ماشینم پیدا کردم.
دو نفر دیگر هم‌زمان گفتند:«خب؟»
- خب این گل کار ایشونه که دیروز ماشین‌شون کنار ماشین من پارک بوده و البته بعد از این خبط بزرگ نمونده بود تا همون دیروز حساب کارش رو بذارم کف دستش.
فتاحی بلند خندید.
- خانم قادری! واقعاً داستان جالبی ساختید.
قادری به طرف فتاحی برگشت.
- درست حرف بزنید آقای به اصطلاح محترم!
فتاحی کمی جابه‌جا شد.
- از نظر من ایرادی نداره از خواسته‌های قلبی‌تون حرف بزنید.
- وقاحت رو تموم کنید آقای...
محمدی به میان حرفش آمد.
- خانم قادری! لطفاً خودتون رو کنترل کنید.
قادری به طرف محمدی رو کرد و سعی کرد آرام‌تر حرف بزند.
- خانم محمدی! اصلاً یک مرد چرا باید در یک آموزشگاه دخترانه تدریس کنه؟
فتاحی باخونسردی گفت:
- جای شما رو تنگ کردم؟
قادری به طرف او برگشت.
- این‌جا یک محیط کاملاً زنانه‌ است، نیازی به حضور یک مرد نداره.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #17
محمدی گفت:
- قادری‌جان! درمورد این‌که چه کسی در این آموزشگاه کار کنه یا نکنه من تصمیم می‌گیرم.
قادری به طرف صندلی خودش برگشت.
- ولی این‌جا یک محیط زنانه‌ است.
- باشه، تا زمانی که حضور آقای فتاحی بی‌مشکل باشه از نظر من ایرادی نداره که در این‌جا تدریس کنن.
قادری به گل روی میز اشاره کرد.
- چه مشکلی بزرگ‌تر از این گل؟
فتاحی پوزخندی زد.
- با این‌که شدیداً تمایل دارید این گل از طرف من باشه، باید بگم متأسفانه یا خوشبختانه از طرف من نیست.
- حاشا نکنید آقا... رفتار شما از ابتدای ورود به آموزشگاه همین بوده، فقط من تحمل می‌کردم تا خودتون دست بکشید.
- چه رفتاری؟ بگید ما هم بدونیم.
- چه رفتاری؟! این‌که از بین این همه‌جا هر روز باید ماشین‌تون رو‌ کنار ماشین من پارک کنید تا برای حرف زدن بهانه پیدا کنید، این‌که مدام در جلسات دبیران از من ایرادگیری می‌کنید، این‌که دختران خام این آموزشگاه رو با حرفاتون سرگرم می‌کنید و بچه‌ها برای من خبر میارن که شما درمورد من حرف زدید.
فتاحی خنده‌ای کرد.
- سخت نگیرید خانم قادری! من فقط درمورد توانایی‌ها و قابلیت‌های شخصی خود شما براشون حرف زدم تا از شما الگو بگیرند، این‌که خانمی به جوانی شما، تا این حد به مسایل تدریس مسلط باشه بسیار ستودنی و قابل توجه هست.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #18
قادری بیشتر عصبانی شد.
- من به توجه و تعریف شما نیازی ندارم.
محمدی کلافه نفسی بیرون داد.
- قادری‌جان! چندبار گفتم آروم بمون تا ببینم چی می‌خوای.
قادری با ابرو اشاره‌ای به فتاحی کرد.
- من می‌خوام این آقا از این آموزشگاه بره.
فتاحی اخم کرد.
- خانم قادری! این خودکامگی اصلاً به شما نمیاد، حداقل منو تفهیم اتهام کنید تا بدونم به‌ چه جرمی محکوم شدم.
قادری بلند شد، گل را از روی میز مدیر برداشت و به روی پاهای فتاحی که نشسته بود، پرت کرد.
- جرمتون این گل هست آقا، معلوم نیست وقتی برای من گل می‌فرستید، برای دخترهای خام این آموزشگاه چه نقش‌هایی بازی کردید.
محمدی عصبانی شد.
- قادری این آخرین اخطار هست، تا حقیقت معلوم نشده نباید این‌طوری تهمت بزنید.
- ولی... .
- ولی نداره، من خودم مسئله رو بررسی می‌کنم‌.
قادری به میز محمدی نزدیک شد.
- همین امروز‌ باید مشخص بشه.
فتاحی هم ایستاد.
- بله خانم مدیر! همین امروز مشخص کنید تا این خانم بفهمن بی‌خود دارن اتهام می‌زنن.
قادری باعصبانیت به طرف فتاحی برگشت.
- من اتهام می‌زنم؟
محمدی محکم گفت:
- آروم باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #19
قادری به طرف محمدی برگشت، محمدی آرام‌تر گفت:
- وقتی این گل رو دیدید غیر از شما کی توی حیاط بود.
قادری آرام‌تر جواب داد.
- سه تا از دانش‌آموزها توی حیاط بودن.
- کیا بودن؟ باید باهاشون حرف بزنم شاید اون‌ها دیده باشن کی این کارو کرده.
- من پرسیدم، ندیده بودن ولی گفتن حتماً کار یه آقاست.
قادری به طرف فتاحی برگشت.
- و تنها آقای این آموزشگاه شمایید.
فتاحی خنده‌ای کرد.
- با این‌که دوست دارید صاحب این شاخه‌ی رز من باشم، ولی من نیستم.
قادری خواست جوابی دهد که محمدی گفت:
- اون دانش‌آموزها کیا بودن؟
قادری دست در جیب‌های مانتوش که به زور به زانوهایش می‌رسید کرد و‌‌ گفت:
- صادق‌زاده، حاجی‌پور و خمسه.
- خیلی‌خوب، فکر کنم الان هم آموزشگاه باشن، شما دو نفر بفرمایید سرکلاس‌هاتون تا من اون‌ها‌ رو احضار کنم.
فتاحی و قادری از در دفتر خارج شدند.
- خانم قادری!
قادری که جلوتر بود با اخم به‌ طرف فتاحی برگشت.
- چیه؟
فتاحی لبخند کجی زد.
- کار‌ من نبوده، اما اگه علاقه دارید می‌تونم قبول کنم کار من بوده، شما با این کمالاتی که دارید شایسته یک شاخه که نه، چندین شاخه رز هستید.
قادری دو قدم جلو آمد.
- من هرگز به هیچ‌ مردی اجازه نمیدم جرعت چنین جسارتی به خودش بده، شما هم از همین الان با این خطایی که کردید، بهتره برید دنبال یه جای دیگه برای کار بگردید آقا.
و بعد باسرعت برگشت و به‌ کلاسش رفت.
فتاحی نیشخندی زد.
- هیچ خانمی بدش نمیاد نظر من رو جلب کنه حالا از هر راهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #20
محمدی دخترها را به دفتر مدیریت فراخواند و تا پایان ساعت کلاسی با آن‌ها حرف زد، زمانی که فتاحی و قادری برخلاف دفتر دبیران برای پیگیری مسئله به دفتر مدیریت رفتند، هر سه دختر درحالی‌که سر به زیر از دفتر خارج می‌شدند و «ببخشید آقا» و «ببخشید خانم» روی لبشان بود از آن‌جا دور شدند.
قادری نگاه اخم‌آلودی به فتاحی کرد و داخل شد و خطاب به محمدی گفت:
- خانم مدیر! امیدوارم بهتون ثابت شده باشه که کی قصد داره دخترها رو خام خودش کنه.
فتاحی از پشت سر گفت:
- خانم قادری! می‌دونم علاقه دارید این امر حقیقت داشته باشه... .
قادری به طرف فتاحی برگشت.
- این اراجیف رو بس کنید.
محمدی محکم گفت:
- آروم باشید، با هر دونفرتونم.
چند لحظه مکث کرد و به هر دونفر نگاه کرد و بعد آرام‌تر گفت:
- حالا هم بفرمایید بشینید تا باهم حرف بزنیم.
وقتی آن دو نشستند ادامه داد.
- من با دخترها زیاد حرف زدم و بالاخره تونستم کل ماجرا رو مشخص کنم. اون گل فقط یک شوخی بچه‌گانه بوده که اون‌ها با شما دو نفر انجام دادن.
قادری عصبی شد.
- یعنی چی خانم محمدی؟
- یعنی این‌که دخترها فکر کردن سرگرمی خوبیه، تصمیم گرفتن یه گل بذارن پشت شیشه ماشین شما و‌ وانمود کنن آقای فتاحی برای شما گذاشتن، به قول خودشون می‌خواستن یه فانتزی عاشقانه ایجاد کنن.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین