. . .

انتشاریافته داستان یک ذکر یا حسین | محمد امین سیاه‌پوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام داستان: یک ذکر یا حسین

نام نویسنده: محمد امین سیاه‌پوشان

ژانر : مذهبی

مقدمه:
حسین کشتی و راه نجات تمام بشریت است؛ حسین طناب بلند و گسسته‌ای به روی زمین است که سر دیگر طناب را می‌توان در سما یافت!

خلاصه:
رسول مقدمی، معروف به رسول پایه، خلافکار محله‌ای هست که یه اتفاق باعث توبه و سر به راهی‌ اون میشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
الهام چادرش رو، رو سرش درست کرد و کنارش نشست و به بطری آب رو که نمی‌دونم از کجا رسید، جلوش گرفت.
- بخور، زیور!
- نمی‌خورم!
یکم گریه‌اش کمتر شده بود، ماجرا رو ادامه داد.
بعد این‌که من رو کتک زد، باز هم بساطش رو پهن کرده بود و مشغول کار خودش بود و صدای آهنگش رو زیادتر کرد و مشغول رقص و آواز بود و من و اعتقاداتم رو به باد سخره و مسخره می‌گرفت، دخترم رو خوابوندم و توی حال اومدم که پام به حال نرسیده، صدای جیغ وحشتناکی از توی حال اومد. دویدم وسط حال، صدای جیغ از توی انباری می‌اومد و بعدم صدای بهم کوبیدن وسایل بهم دیگه. داد زدم:
- آهای دزد، آهای دزد!
سریع بلند شدم، چراغ‌ها رو که نیمه روشن بود رو، روشن کردم. یحیی هم از ترسش رفت گوشه حال کز کرد.
حرف‌هاش به این‌جا که رسید، دوباره شروع به هق هق کرد. الهام به زور آب توی گلوش ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
زیور یکم دیگه گریه کرد، نای حرف زدن نداشت؛ ولی با وجود مامور بالای سرش و باز هم حرفش رو ادامه داد.
- مشخص بود، هرکی هست، قصد دزدی نداره، آخه دزدی که این همه سر و صدا نداره. دخترم هم بیدار شده بود؛ ولی از ترس صداش در نمی‌اومد. از ترس دخترم رو گذاشتم پایین تخت و یک ملافه روش کشیدم، می‌دونستم هر کی هست قصد جون‌مون رو داره، از توی انباری چند تا بالشت پرت شد بیرون و همین‌طوری صدای پرت کردن و به دیوار کوبیدن وسایل می‌اومد، یهو دیدم از انباری دو تا سایه بی‌نهایت بلند که یکی‌شون خیلی وحشتناک و مثل حیوون بود و اون یکی هم، درشت هیکل؛ ولی غیر عادی به نظر می‌اومد؛ ولی از اولی بهتر بود. چون یکی از لامپ‌ها روشن بود، خوب ندیدم؛ ولی به نظر سایه می‌اومدن، یک لحظه متوجه من شدن و توی کسری از ثانیه ستم اومدن. بدنم قفل کرده بود و نمی‌تونستم کاری کنم، از ترس خون دماغ شدم و تا اومدن سمتم افتادم، از من رد شدن و سراغ یحیی رفتن. اون وحشتناکه، یحیی رو بلند کرد و شروع کرد و به دیوار کوبیدتش. خون یحیی روی دیوار پاشیده شده بود، بعد چند دقیقه از یحیی دست برداشتن و برگشتن سمت من، نمی‌دونستم چی بگم؟ فقط داد زدم:
- خدایا به حق امام حسین(ع)،کمک‌مون کن‌‌. اون کمتر وحشتناکه، اون یکی رو طرف در کشید و غیب شدن. من هم دخترم رو بغل کردم و دویدم توی خیابون و به هیئت و شما رسیدم، حالا هم که می‌بینینش. اشکم‌ سرازیر شده بود. کاش خدا فرصت توبه رو بهش می‌داد، یحیی رو گذاشتن توی آمبولانس و همسرش هم پلیس برای انجام تحقیقات برد؛ ولی من آخر نفهمیدم اون‌ها کی بودن که این بلا رو سر یحیی آوردن؛ ولی فهمیدم عاقبت توهین به مقدسات اصلاً خوب نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
از طرفی هم برای یحیی، ناراحت بودم. این حقش نبود واقعاً، با الهام از صحنه خارج شدیم و باهم پیش می‌رفتیم. خیلی خیلی سبک شده بودم، واقعاً نمی‌دونم چی در انتظارم بود؟ همین‌طوری که پیش می‌رفتیم، به دسته عزاداری بر خوردیم و ناخودآگاه دنبالش راه افتادیم و رفتیم.
مداح می‌خوند.
کمی آهسته‌تر به کجا می‌روی؟
تو ای کاروانم، به کجا می‌روی؟
محلا، محلا، حسین، بااین الزهرا، حسین!
به پنهای صورت اشک می‌ریختم و صداش می‌زدم.
- یا حسین!
به صورت همسرم نگاه کردم، عمیق، خیلی داغون شده بود. این اون زنی، نبود که من از خونه پدرش آوردمش. اون فقط بیست و هفت سالش بود؛ ولی انگار چهل میزد. من با خودم چه کرده بودم؟ مراسم زنجیر زنی هیئت تموم شده بود و مردم برای سینه‌زنی جمع شده بودن، بارون ریزی می‌بارید که حال و هوای مسجد و هیئتش رو عوض می‌کرد، الهام از من جدا شد.
- سعید!
صداش انگار برام آوای لذت بخش بود؛ مثل اذان عشق، خیلی ناخودآگاه جوابش رو دادم:
- جان سعید!
- من برم داخل هیئت زنونه؟
- برو، مراقب خودت باش!
همون‌طور که ریز ریز اشک می‌ریخت، لبخند زد و داخل رفت. من هم کفش‌هام رو درآوردم و توی جمع سینه زن‌ها رفتم و داشتم سینه می‌زدم. توی حال و هوای دیگه بودم که با برخورد مشت محکم کسی به صورتم، به خودم اومدم. نگاهش کردم یک جوون بیست و یکی دو ساله بود.
- تو رو چه به هیئت امام حسین؟ از هئیت گمشو بیرون!
بهم بدجوری برخورد، اگه می‌خواستم جوابش رو بدم، هیچ‌کس جلو دارم نبود. بلند شدم که جوابش رو بدم که نگاهم به پرچم سیاه افتاد که با خط خوش نوشته بود‌.
- یا حسین!
نخواستم نظم هیئت بهم بخوره، همون پسرِ شروع کرد به چرت و پرت گفتن، بهم. اعصابم رو خیلی خورد کرد. اون حرمت هیئت رو نگه نداشت، من نگه دارم؟ همه کسایی که اون‌جا بودن، هم جمع شده بودن دور ما و هیچی نمی‌گفتن. آتیش گرفته بودم، دیگه صبر رو جایز ندونستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
همون جا بلندش کردم، روی زمین کوبیدمش.
- آهای مردم، آره این‌هایی که این میگه هستم، آره هستم؛ ولی یک جو مردونگی دارم، به کسی چه ربطی داره؟ خود حسین من رو دعوت کرده. ده روز مهمونشم، چشمم کوره، دلم روشنه. وای به حال کسایی که دم از حسین می‌زنن؛ ولی پاش برسه توی لشگر اشقیان.
دستم رو از روی پسرِ برداشتم و بلند شد، همه نگاهم می‌کردن. پسرِ بلند شد و بیرون هیئت رفت. رفتم دنبالش، دستش رو گرفتم و برش گردوندم. سرش رو پایین انداخته بود.
- پسر جان! من همچینم از تو، بزرگ‌تر نیستم. به قیافم نگاه نکن داغونه و نابود. مجلس حسین دعوت شدی، الکی از اون بیرون نزن.
- اما من...
- هیس، هیچی نگو یک ذکر یا حسین بگو و برگرد داخل.
باهم دیگه برگشتیم داخل، همه جلوی منبر نشسته بود و حاج آقا بربالای منبر شروع کرده بود، به سخن‌رانی کردن. شروع کرد به ذکر مصیبت، اشک از چشم‌هام روون شده بود و گریه می‌کردم‌. نمی‌دونم چی شد که حس کردم، خوابم برد.
- داخل بیابون بودم، هوا خیلی گرم بود، نمی‌دونستم کجام؟ لباس جنگی تنم‌بود، فریاد هل من ناصر ینصرنی می‌اومد. حالا فهمیدم کجام، من کربلا بودم، کربلای حسین. لباسم، لباس اشقیا نبود، کسی صدام میزد از خواب پریدم و چشم‌هام رو باز کردم. توی مسجد بودم و مسجد خالی از جمعیت بود چشم‌هام رو مالیدم.
- پسرجان! مراسم تموم شده!
از جام بلند شدم و از مسجد بیرون رفتم، الهام بیرون مسجد ایستاده بود. هوا یکمی سرد بود و داشت یکمی می‌لرزید. پیشش رفتم.
- الهام جان!
داشت می‌لرزید، بلندش کردم و کاپشنم رو درآوردم و دورش پیچیدم. همون‌طور که می‌لرزید گفت:
- تو خودت لازم نداری؟
- نه عزیز جانم، لازم ندارم!
با هم پا به پای هم، به سوی خونه رفتیم؛ ولی این رو می‌دونم، هرروز محرم واسه آدم یک درس داره که باید اون درس رو بفهمیمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
بعضی‌ها اون داستان و اون درس مهم روز می‌گیرن و معراجی میشن و بعضی‌ها هم درس رو نمی‌گیرن و اخراجی میشن.
روزهای محرم یکی پشت هم می‌اومدن و می‌رفتن‌. شب هشتم محرم رسید، هر روز از تعداد کسایی که می‌اومدن هیئت، کمتر می‌شد. امشب هم داشتم بین کسایی که اومدن چای پخش می‌کردم که متوجه شدم، دو نفر از معتمدای محل با پیش نماز مسجد که سخن‌ران هیئت هم بود، صحبت می‌کردن. صورت حاج آقا برافروخته شده بود و از در مسجد بیرون زد. اون دو نفر داشتن به من نگاه می‌کردن و انگاری دو دل بودن که باهام صحبت کنن یا نه؟
دو دلی رو گذاشتن و بهم نزدیک شدن.
- آقا سعید، میشه باهاتون صحبت کنیم؟
- بله، حاجی در خدمتم!
- این‌جا نه، بیرون هئیت!
- باشه!
با اون‌ها بیرون اومدم و رو به روشون ایستادم‌.
- شرمنده آقا سعید، می‌خواستم یک چیزی رو ازتون خواهش کنم.
برام تعجب بود که این دو نفر از من خواهشی داشته باشن؟
- خیره؟
- والا گفتنش سخته!
- خب، بگید. ایرادی نداره!
- خب، عه!
- آقا سعید، بی زحمت دیگه هئیت نیاید.
از حرف‌شون هم تعجب کردم و هم بغض گلوم رو گرفت. با همون صدای بغض آلودم، با مشت به دیوار کوبیدم. یک لحظه جا خوردن و ترسیدن.
- چرا نیام؟
- چون از وقتی تو اومدی، تو هیئت هیچ کی نمیاد!
- تو باعث میشی اجر عزاداری ما و مردم دیگه هم کم بشه!
این رو گفتن و رفتن و من همون‌جا روی زمین نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
بغضم ترکید و اشک از چشم‌هام سرازیر شد، یعنی هئیت عزاداری حسین نیام؟ ای وای! سرم رو، رو به آسمون کردم.
- خدایا! به خودت قسم، همه چیزم رو به خاطر حسین کنار گذاشتم. فقط یک ذکر یا حسین! من و به دنیا و زندگی برگردوند.
باز هم اشکم تندتر راهش رو به بیرون پیدا کرد.
- حالا دارن از هئیت عزاداری حسین فاطمه، بیرونم می‌کنن.
از جام بلند شدم و راه افتادم، نمی‌دونم چی شد که سرم رو بلند کردم، در خونه آقام این‌ها بودم. باورم نمی‌شد که اون‌جا بودم؟ در رو زدم و مثل همیشه در باز بود، داخل رفتم. یک یا الله گفتم. ننه‌ام، بیرون اومد و به صورتم نگاه کرد، اشک‌هام رو که دید، صورتش جمع شد.
- سعید، مادر چی شده؟
- هیچی، ننه فقط وسایل هیئت بابا کجاست؟
- توی زیر زمین مادر!
توی زیر زمین رفتم و وسایل هئیت بابا رو مرتب کردم و یک ه‍یئت کوچیک برای خودم، درست کردم. حالا که نمی‌ذاشتن من هیئت برم، خودم واسه حسین عزاداری می‌کنم.
چند ساعتی گذشت و آقام خونه اومد، صدای گریه الهام هم می‌اومد. انگاری باهم بودن، آقام از در خونه داخل اومد، صدای ننم زد.
- زن، آهای زن! کجایی؟
- بله، آقا مجتبی!
- بیا، حواست به عروس باشه‌ من برم ببینم، این پسرِ یک لاقبا کجا رفته؟
- آقا مجتبی، داخل زیر زمینه، جایی نرفته!
- چی؟ کی به این پسرِ گفت پاش رو توی خونه من بزاره؟
صدای نزدیک شدن پای آقام رو می‌شنیدم، مشخص بود، توپش پره.
نزدیک زیر زمین که شد، از دیدن زیر زمین تعجب کرد. الهام و ننه‌ام هم همراهش بودن.
- سعید این‌جا چی کار می‌کنی؟
ماجرا رو از اول براش تعریف کردم، اومد جلو و نزدیکم ایستاد و سرم رو بوسید. تعجب کردم، چند سالی بود که اصلاً باهام حرف نزده بود.
- توبه‌ات مبارک باشه، بابا!
چشم‌هاش از ذوق این سری اشکی شد، رفتم جلو و بابا رو بغل کردم.
- میگم سعید؟
- جانم بابا!
- هئیت تک نفره نمیشه، توی این سال‌ها، دست تنها بودم و نمی‌تونستم؛ ولی حالا تو و عروسم هم هستید. وسایل‌ها رو بیرون بیار تا توی خونه خودمون، هیئت درست کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
دست به کار شدیم، همه وسایل هئیت رو بیرون آوردیم و شروع به وصل کردن پرچم‌های سیاه کردیم. لذت بی‌نظیر و خوبی داشت، مطمئن بودم که روی آسمون‌هام. شور و شعف خاصی داشتم، به الهام نگاه کردم مثل کسایی بود که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود، با خوشحالی وسایل رو مرتب می‌کرد.
با وصل کردن پرچم کوچیک یا حسین سبز در بیرون، کارمون تموم شد و هئیت کوچک خانوادگی ما تکمیل شد.
شب از نیمه گذشته بود و خنک‌های دل چسب شبان گاهی، مثل نوای مرغ سحری، دل را نوازش می‌داد، صورت رو نوازش می‌کرد. فکر کنم دو ساعتی به اذان صبح مونده بود، آقام و ننه‌ام رفتن بخوابن و گفتن برای اذان صبح بیدارشون کنم. من موندم و الهام، رفتم کنار دیوار روی زمین نشستم. الهام هم اومد کنارم نشست و سرش رو تکیه داد به دستم، دستش رو گرفتم توی دستم.
- سعید!
- جانم!
- من خیلی خوابم میاد.
- بگیر بخواب، عزیز سعید!
به دقیقه نکشید که حس کردم الهام خوابش برد، بهش نگاه کردم، فقط یک چیز رو می‌دونستم، الهام رو به لطف حسین زهرا داشتم. اون قوت قلب من بود،
نمی‌دونم کی شد که فرمانروای تیره فام خواب و تاریکی به چشم‌هام مستولی شد و خواب من رو ربود. توی عالم خواب و بیداری بودم که خودم رو توی یک صحرا بزرگ دیدم. محاصره شده بود و دشمن از هر طرف تیر می‌نداخت و تیرها به من اصابت می‌کرد، به پشت سرم نگاه کردم، چندین نفر آدم نورانی پشت سرم داشتن نماز می‌خوندن و من محافظت اون‌ها بودم. نماز اون‌ها که تمام شد روی زمین افتادم و مردی بسیار نورانی اومد و سرم رو به پاش گرفت، نگاهش کردم و چشمم رو به چشم‌هاش دوختم.
- ای جوان، ما هوای محبان خودمون رو داریم، کسی که دلش به نور ایمان روشن بشه، آمرزیده میشه و به راه راست هدایت میشه.
با صدای در حیاط از خواب پریدم، الهام سرش روی پام افتاده بود. آروم سرش رو بلند کردم و کاپشنم رو زیر سرش گذاشتم و بلند شدم و رفتم در رو باز کردم، همون دو تا معتمد محل بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #18
یک نگاهی بهشون انداختم که حاج آقا نبوی هم اومد، کنارشون وایساد. چهره‌هاشون مشخص بود، خبری در راه و اتفاقی افتاده بود. الهام، آقام و ننه‌‌ام اومدن کنارم ایستادن.
- بفرمایید، داخل!
اون دو تا انگاری زبون‌شون قفل شده بود و حرفی نمی‌زدن. همون موقع بارون ریزی شروع به باریدن کرد.
- نمی‌خواید که زیر بارون باهام حرف بزنید؟ بفرمایید داخل.
از جلوی در رفتم کنار و اون‌ها داخل اومدن و سمت اتاق مهمون خونه رفتیم. ننه‌ام رفت، زیر سماورش رو روشن کرد. هممون دور هم دور گل قالی نشسته بودیم، همه سکوت کرده بودن، حرفی نمی‌زدن. دست الهام کنار پام بود، لرزش محسوسی رو توی دستش حس کردم. مشخص بود که استرس داره!
انگار نمی‌خواستن حرفی بزنن، تا اومدم حرفی بزنم، آقام زودتر از خودم به حرف اومد.
- حاج آقا اومدید عیب‌های صورت ما رو نگاه کنید؟
- والا دیشب اتفاقی افتاده که ما رو شرمنده کرد.
- چه اتفاقی افتاده؟
- دیشب این دو نفر به آقا زاده‌تون گفته بودن که دیگه هئیت عزاداری نیاد.
صورت آقام از عصبانیت سرخ شد.
- دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد، تا این‌که این دو نفر به خواب عجیب و غریب می‌بینن که از کرده خودشون، پشیمون شدن‌.
- دیشب توی خواب دیدم که توی کربلام و با لباس قرمز دارم، برای لشکر عمر بن سعد و اشقیا می‌جنگم. تعجب کرده بودم، چرا من باید توی لشکر اشقیا باشم؟ من که تمام عمرم نوکری عزاداری حسین رو کرده بودم، آقا امام حسین(ع) اومد و لشکر اشقیا رو برای آخرین بار موعظه کنه، خودم رو به آقا امام حسین(ع) رسوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #19
یک مکثی کرد و اشک جاری از چشم‌هاش رو پاک کرد و دوباره ادامه داد.
- گوشه‌ای ردایی آقا امام حسین رو گرفتم، آقا برگشت و با نگاهی غضبناک نگاهم کرد. قلبم از نگاه مولام تهی شد و زبونم قفل شده بود.
- تو یکی از محبان ما اهل بیت رو ناراحت کردی، هرکس رو ما می طلبیم که به دیدارمون بیاد. تو چرا بین محبان ما فرق قائل میشی؟
این‌جا بود که از خواب پریدم!
- من هم دقیقا همین خواب رو دیدم!
- امیدوارم آقا سعید ما رو ببخشه!
مونده بودم که چی بگم؟ به الهام، آقام و ننم نگاه کردم، همه سر تایید نشون دادن.
- من کی هستم که ببخشم؟ نمی‌خوام فردای قیامت، دو قطره اشک من سنگین‌تر از این همه کار خیر شما باشه.
از جام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم و رفتم لب حوض نشستم و به پرچم یا حسین شهید روبروم نگاه کردم، آرامش شدیدی توی این اسم بود.
- اسم حسین خود، خود، آرامشه سعید جانم! هر جا اسم حسین باشه، آرامش همون‌جاست.
الهام اومد و کنارم نشست و باهم دیگه به پرچم نگاه کردیم.
- سعید جان! من تو رو به خاطر حسین دارم.
- نه، الهام جان! به خاطر یک ذکر یا حسین، من رو داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

همیار کتاب

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1513
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
58
پسندها
418
امتیازها
83

  • #20


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین