. . .

انتشاریافته داستان کوتاه ماهک، دختر بی ادب | آلباتروس

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. کودکان
ژانر اثر
  1. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: ماهک، دختر بی ادب
نویسنده: آلباتروس
ژانر: فانتزی
خلاصه
سیزده تا دوست که مثل یک خانواده در کنار هم زندگی می‌کردند؛ اما یکی از آن‌ها فرق می‌کرد. بقیه بچه‌ها زیاد دوستش نداشتند و در آخر برایش یک نقشه‌ کشیدند تا او را هم مثل خودشان کنند؛ ولی... .
 

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #11
سال دندان‌هایش را به روی هم فشرد، این دختر حتی او را هم مسخره کرده بود. با فریاد گفت:
- برای چه دروغ می‌گویی؟
اسفند با انگشت اشاره به ماهک اشاره کرد و در تایید حرف سال سریع گفت:
- دروغ میگه، رفته تا ما گیرش نندازیم.
اینک ماهک بدون این‌که لحن چندی پیشش را حفظ کند، رو به اسفند گفت:
- دروغم کجاست؟ تاریخ تنها بود، رفتم تا از تنهایی درش بیارم.
با بد ج×ن×س×ی ادامه داد.
- براش یک هدیه با ارزش داشتم!
اسفند همان لحظه متوجه منظورش شد و از خشم دستانش مشت شد.
سال با صدای بلندی گفت:
- ساکت باشید.
صداها برای باری دیگر خاموش شد. سال گفت:
- ماهک!
ماهک با پشت چشم نازک کردن نگاهش کرد که گفت:
- می‌دانی که تو را بارها مورد بخشش خود قرار داده‌ایم.
ماهک پوزخندی زد و با تعظیمی که کرد، گفت:
- این بزرگواری شما را می‌رساند سال بزرگ!
سال بی توجه به مسخره بازی‌هایش گفت:
- زین پس ماهک را طرد شده اعلام می‌کنم.
همگی با حیرت به سال نگریستند سپس به ماهک که مات و مبهوت خیره سال بود. منظورش چه بود؟
سال آن‌ها را از بلاتکلیفی نجات داد و دوباره لب باز کرد.
- برای مجازات، ماهک به خارج از زمین تبعید خواهد شد، تمام دسترسی‌هایش را خواهیم گرفت. بهمن نیز در جایگاه او می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #12
ماهک قدمی به عقب تلو خورد، چشمانش حیران به این طرف و آن طرف تاب می‌خوردند. ماتم زده زمزمه کرد.
- چ... چی؟!
سال بدون این‌که فرصتی بدهد تا بقیه حرف‌هایش را هضم کنند، بشکنی زد که بلافاصله جیغ ماهک بقیه را ترساند.
ماهک که داشت زندگیش خاکستر میشد، با داد و گریه خود را در آغوش کشید. زیاد نتوانست سر پا باشد و روی زانوهای سستش سقوط کرد. با گریه التماس کرد.
- نه نه خواهش می‌کنم، با من این‌کار رو نکنین، نه!
درد زیادی را تحمل می‌کرد، جزء جزء بدنش داشت سنگ و سخت میشد.
ناگهان احساس کرد تمام درختان خشک و خار و بوته‌هایش دارند از درونش جدا می‌شوند. با دردی که یک دفعه صورتش را گرفت، دستش را روی گونه‌اش گذاشت؛ ولی جای خالی درخت صورت گرد و سفیدش را زشت کرده بود. کم کم چال‌های روی بدنش بیشتر شد. الآن دیگر او ماهک زیبا نبود، حالا فقط یک توپ زشت بود.
متوجه شده بود که این‌ بار دیگر خبری از بخشش نیست، دیگر قرار نیست کسی از او بگذرد، حتی اسفند که با دلسوزی نگاهش می‌کرد.
سال رو به بقیه با صدایی بلند گفت:
- چرا ایستاده‌اید؟ مگر شما نبودید که از او شکایت داشتید؟ پس چرا اینک کاری نمی‌کنید؟ سریع بیرون بیندازیدش.
حاله اشک دید ماهک را ضعیف کرده بود، نالید.
- ن... نه، خواهش می‌کنم. اشتباه کردم، دیگه دروغ نمیگم، دیگه دزدی نمی‌کنم. یک فرصت دیگه بهم بدین.
سال خشن غرید.
- تو همیشه این را می‌گویی؛ ولی دیگر نه. (بلندتر) بیرون بیندازیدش!
 
آخرین ویرایش:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #13
دی دستانش را در سینه جمع کرده بود و پشت به آن‌ها اخمو و سر به زیر ایستاده بود؛ اما بقیه اجباراً ماهک را بلند کردند که فریاد زد.
- نه!
هم زمان او را از در به بیرون پرت کردند. صدای ماهک کم کم داشت ضعیف و ضعیف‌تر میشد.
صدای سال آن‌ها را به خود آورد.
- این است عاقبت کسی که کارهای بدی انجام می‌دهد.
با جدا شدنشان سال از آن‌ها خداحافظی کرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود، گیج و منگ بودند. برای ماهک تاسف می‌خوردند؛ ولی با این حال آسوده شده بودند چون دیگر کسی نبود اذیتشان کند.
ناگهان از صدای گریه اسفند به سمتش رفتند تا آرامش کنند. او باید با این موضوع کنار می‌آمد، مگر بیست و نه انگشت داشتن چه اشکالی داشت؟
دی که حال همه چیز را عادی می‌دید، دوباره از پنجره وارد خانه‌اش شد. او سرمای کوهستانش را با هیچ چیزی عوض نمی‌کرد.

***

ماهک با برخورد به شیئی سخت، ترسان به سمتش چرخید، ناگهان از روشنایی زیادش سریع چشمانش را بست که رد قطره اشک روی صورتش کشیده شد.
ستاره عصبی به او نگریست و گفت:
- چته؟
سکسکه می‌کرد، برای همین نمی‌توانست جوابش را بدهد. او در میان این همه روشنایی احساس غریبی می‌کرد.
ستاره با حیرت پرسید.
- چرا داری گریه می‌کنی؟!
اما او فقط گریه می‌کرد که صدایش دوباره شنیده شد.
- نکنه شهابت رو گم کردی سنگ کوچولو؟
او سنگ نبود، او ماهک بود، یک ماه زیبا در کنار بقیه دوستانش؛ ولی به خاطر کارهای زشتش از همگی دور شد. دیگر دوستی نخواهد داشت؟
 
آخرین ویرایش:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #14
زمزمه کرد.
- می‌ترسم!
اینک لحن ستاره کمی نرم شده بود.
- چرا؟ بگو ببینم، اسمت چیه؟
بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، جواب داد.
- ماهک.
ستاره از شنیدن نامش رنگ از رخش پرید و نورش کم و زیاد شد، با حیرت لب زد.
- ماهک!
با سر حرفش را تایید کرد.
- اوهوم.
ستاره اخم در هم کشید و دوباره با خشم غرید.
- برو عقب، نزدیک من نباش.
با اخم بیشتری ادامه داد.
- هوم زمین گفته بود چه‌قدر بی ادبی؛ ولی فکر نمی‌کردم این‌قدر زشت هم باشی!
ماهک خجالت زده سرش را بیشتر خم کرد؛ اما ستاره بی توجه به او نفسش را در اطراف پخش کرد تا غبار جلویش را بپوشاند، قصد نداشت او را ببیند. ناگهان صدایی شنیده شد.
- تو حق نداری کسی را مسخره کنی، حتی بی‌ ادبان را!
سپس برای تنبیه‌اش نور ستاره را گرفت و به ماهک بخشید. ماهک با حیرت نگاهش را از چشمان باز و خشک زده ستاره گرفت، انگار مرده بود.
به خودش نگاه کرد، تابان و درخشان شده بود.
صدا را می‌شنید؛ ولی صاحب صدا را نمی‌دید. لرزان گفت:
- ش... شما کی هستین؟!
آن شخص به جای جوابش او را به جلو هل داد و گفت:
- تو به خاطر کارهای زشتت به چنین سرنوشتی گرفتار شدی؛ اما این اجازه را داری که دوستانت را ببینی؛ ولی حق نزدیک شدن به آن‌ها را نداری. تو یک ماه خواهی بود و تا ابد تنها خواهی ماند تا بدانی هر عملی عکس‌العملی هم دارد.
 
آخرین ویرایش:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #15
ماه نگاهش را به زمین دوخت، می‌توانست دوستانش را ببیند. از این‌که چه با شادی با یکدیگر حرف می‌زدند، افسوس می‌خورد. آهی کشید و چشمانش را بست، حسرت فایده‌ای نداشت، او نباید بعد هر بخشش گناهانش را تکرار می‌کرد.

***

سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خوندنی!

دوستدارتون آلباتروس، یا حق!
 
آخرین ویرایش:

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,026
امتیازها
123

  • #16
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین