. . .

انتشاریافته داستان کوتاه سوزش دل| محمدامین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: سوزش دل
نویسندگان: محمدامین سیاهپوشان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: عشق که بیاید شخص نمی‌شناسد. عشق که بیایید چه مزدور باشی، چه قاتل و چه ملکه‌ای مثلاً دربند. کاخ آرزوهایت را می‌سازد و بالا می‌برد و تو می‌مانی و حسی شاید بسان طوفان نوح ویرانگر.

مقدمه: داستان ما داستانی درباره عشق است. داستانی که در دو کشور خیالی به نام نسیا و گمار رخ می‌دهد. نسیا کشوری پیش‌رفته و صاحب علم کیمیا و شهره در جادوگری و علم جادو و گمار کشوری تقریباً عقب افتاده کشوری که زن‌ها را ناچیز می‌داند و حقی برای آن‌ها قائل نیست.
نویسنده همکار سرکار خانم محبوبه معتمدی درهیچ انجمن و سایتی جلد نمی‌زنند و همکاری با ایشان در این داستان فقط جهت نشر داستان ایشان است و باکسب اجازه از ایشان انجام شده است.
داستان اختصاصی انجمن نمی‌باشد و در سایت‌های دیگر منتشر شده است.

----2--3----Recovered--.jpeg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
حتّی یک‌بار نگاه کثیفی از جانب اسلان ندیده بود. این کار اسلان ناخودآگاه برای سپیتا حس امینت ایجاد کرده بود؛ امّا از طرفی توجه مرد را می‌خواست. خودش هم نمی‌دوانست چه مرگش شده، دنبال جلب توجه از دشمن خونی‌اش بود!
با حس سنگینی روی شانه‌اش به خودش آمد. خسته بود. زخم کف دستش چرک کرده بود و از شبی که سپیتا رو دزدیده بود حتّی یک شب خواب راحت نداشت. بی‌توجه به محیط اطراف قلب سپیتا تند و باهیجان، مثل قلب یک گنجشک به جناق قفسه سینه‌اش می‌کوبید. نمی‌دوانست باید چه بگوید. کمی فکر کرد، دهنش را باز کرد تا حرفی بزند؛ امّا پشیمان شد. سکوت کرد و گذاشت اسلان استراحت بکند.
کم‌کم درخت‌ها پراکنده شدند و دمای هوا پایین آمد. با بادی که توی جنگل پیچید اسلان سرش رو بالا آورد. انگار از یک خلسه شیرین بیرون آمده بود. شانه‌های اُستخونی دختر از بالش پُر از پَر‌ هم نرم‌تر بود. با دیدن محیط گفت:
- داریم از جنگل خارج میشیم، بعد از این هوا سرد میشه. چند فرسنگ جلوتر کوهستان مَدوره و بعد از اون وارد خاک تِرامون میشیم. اون‌جا آخر راه ماست!
سپیتا نیم‌ نگاهی به صورت مرد انداخت؛ امّا حرفی نزد. از جنگل خارج شدند و کمی بعد، کوه‌های بلند و سنگی مقابلشون قد علم کرده بودند. باد سردی می‌وزید و لرز به شونه‌های دختر می‌انداخت. پایین کوه‌ها و در اعماق دره‌ بزرگی مسیر را ادامه می‌دادند. ابر‌های سیاه خیلی وقت بود شده بودند سقف بالای سرشان و هرلحظه امکان باریدنشون وجود داشت. با خیسی که اسلان روی صورتش حس کرد فهمید حدسش اشتباه نبود. خیلی سریع باران شدت گرفت و صدای رعد و برق بلند شد. باران آن‌قدر شدید بود که چند دقیقه بعد لباس‌هایشان خیس آب شده بود. سرعت باد زیاد بود و از شلاق قطرات باران چشم‌هایشان را نمی‌توانستند باز کنند. فریاد زد:
- باید یه سرپناه پیدا کنیم.
سپیتا با طعنه فریاد کشید:
- واقعاً؟!
به سختی چشم‌هایش را باز کرد و به سنگ‌های عظیم اطرافشان نگاه کرد. چیزی پیدا نکرد. کمی بعد، سرما به بدن اسلان‌هم نفوذ کرده بود. با گذشت هر ثانیه وضعیت سخت‌تر و بغرنج‌تر میشد. مقابلش سپیتا از سرما می‌لرزید و مثل خودش به کوه‌های اطراف نگاه می‌کرد تا سرپناهی پیدا کنه که همون لحظه ناگهان صدای وحشتناکی به گوششون رسید. صدایی مهیب از مقابلشون می‌امد و آن‌قدر بلند بود که دلهره ته دلشان چنبره زد. حدود صدمتر جلوتر، يک خم توی دره وجود داشت که باعث میشد دره به سمت راست بچرخد و همان باعث میشد دید مستقیمی به محل صدا نداشته باشند. صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد تا این‌که حجم عظیمی از آب از دهانه خمیدگی بیرون زد و در مقابل چشم‌های بُهت زده‌شان نبرد صخره‌ها و قطراتِ بی‌نهایتِ به‌هم پیوسته و خشمگین آب به‌پا شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
فرصتی برای لذت بردن از تماشای این نبرد حماسی نبود، چون بعد از برخورد سیلاب به پهلوی کوه، آب پرفشار به سمت آن‌ها روانه شد. دو انسان خسته روی اسب، وسط یک دره‌ی بزرگ که تا چند ثانیه دیگه در آب غرق میشد، جنگ نابرابری بود؛ امّا اسلان با تجربه‌ای‌ که داشت می‌دانست وقت برای گله و اعتراض نیست پس افسار رو کشید و اسب رو به دامنه کوه بغل دستش هدایت کرد. چند‌متری از دامنه دره بالا رفتند؛ امّا شیب تند کوه، زمین سُر و سُم‌های خیس و البته اسب خسته از مسیر، هرکدام از این‌ها به تنهایی می‌توانست مرگ آن‌ها را تضمین کند. سیل با سرعت به سمتشان می‌آمد و دیگر جایی برای تردید نبود. با یک تصمیم ناگهانی از اسب پایین پرید و سپیتا را پایین کشید.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
جوابش رو نداد، جست و خیزان از کوه بالا رفتند. سیل سهمگین نزدیکشان شده بود و توی این وضعیت هرچند ثانیه یک‌بار یکی‌شان سر می‌خورد و روی زمین می‌افتاد، به خصوص این‌که دسته‌ای سپیتا همچنان بسته بود. به هر مشقتی که بود خودشون رو به ارتفاع بالاتر کشوندند و درست چند ثانیه بعد، سیل شبیه به یک طوفان سهمگین از زیر پاشون گذر کرد و اسب نگون‌بخت رو بلعید. آب خروشان و خشن بود و اگه توی آب می‌افتادند قطعاً جون سالم به‌در نمی‌بردند. بازهم بالاتر رفتند تا در امان باشند. اسلان نیم‌نگاهی به اطراف انداخت و از روی غریزه مسیری رو انتخاب کرد. از هیچ‌کدوم از تصمیم‌های که می‌گرفت مطمئن نبود و خودش رو به سرنوشت سپرده بود. زیر پاشون سنگلاخ بود و پوست صورتشون از سرما سرخ شده بود. قوای بدنی اسلان تحلیل رفته بود و بدنش کم‌کم داشت بی‌رمق میشد. سپیتا فریاد کشید:
- همه این فلاکتی که الان دارم تحمل می‌کنم رو از چشم تو می‌بینم. دعا کن دست‌هام باز نشه که با همین دست‌ها می‌کشمت!
- اگه می‌خوای زنده بمونی کمتر حرف بزن و بیش‌تر راه بیا!
سپیتا در جواب شبیه به توله شیری غرش کرد. مسیر رو باز هم ادامه دادند. انگار بخت باهاشون لج کرده بود که هیچ سوراخ و سنبه‌ای برای پنهان شدن پیدا نمی‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
یک‌دفعه سپیتا روی زمین نشست و گفت:
- من دیگه بریدم! دیگه نمی‌تونم.
واقعاً توانی در خودش برای ادامه نمی‌دید. اسلان به او توپید:
- بلند شو مسخره بازی در نیار. باید یه سرپناه پیدا کنیم وگرنه کارمون تمومه.
- نمی‌تونم!
اسلان به زور بلندش کرد. سپیتا اول پاهای بی‌حالش را روی زمین کشید؛ امّا درنهایت به کمک اسلان قدم برداشت. در همین اثنا سرش را بالا آورد و با دیدن صخره‌های بالا دست و سیاهی بینشان، هیجان زده داد زد:
- اون‌جا! اون‌جا یه غاره.
اسلان به سمتی که سپیتا می‌گفت نگاهی انداخت و با دیدن غار مسیرش را به اون سمت عوض کرد. کمی بعد به دهانه نه چندان بزرگ غار رسیدند و بلافاصله با ورود به فضای غار، صدای باد و بارون کمتر شد. دو تایشان مثل کوه در حال ریزش روی زمین نشستند و به دیواره سنگی تکیه دادند. عین بید می‌لرزیدند و صدای بهم خوردن دندون‌هایشان می‌آمد. اسلان بلند شد و در حین رفتن کورمال‌کورمال به آخر غار که حسابی تاریک بود رو به سپیتا کرد و گفت :
- پاشو بیا بریم داخل‌تر، این‌جا از سرما تلف میشی. آه! این‌جا هم تاریکه چیزی دیده نمیشه.
- من یه فکر بهتر دارم، دست‌هام رو باز کن!
اسلان پوزخند زد.
- تو این وضعیت شاید زنده بمونم؛ امّا اگه دست تو رو باز کنم عمراً!
سپیتا با اعتراض گفت:
- خودت هم می‌دونی این‌جوری جفتمون یخ می‌زنیم. معلوم نیست بارون کی بند بیاد. من می‌تونم بدنامون رو گرم نگه دارم، می‌تونم آتیش درست کنم؛ ولی این‌جوری کار هردومون تمومه.
- اصرار بی‌خودی نکن.
سپیتا داد زد:
- تالی ابله! از وقتی دیدمت فقط بدبختی روی سرم می‌باره. امیدوارم بمیری.
اسلان روی سنگ‌ها خوابید و توجهی به دختر نکرد. سنگ‌های غار سرد بودند و سرما تا عمق استخوان‌هایش نفوذ می‌کرد. حس می‌کرد اگه بخوابد دیگر بیدار شدنی درکار نیست. از جا بلند شد و در مقابل چشم‌های متعجب دختر، خنجرش رو در‌آورد و دست‌هایش را باز کرد. تهش مرگ بود! ترجیح می‌داد جای این‌که توی غار از سرما تلف بشود یا تو زمین جنگ کشته بشود، دختر زیبا و وحشی روبه‌روش کارش رو بسازد. آرام عقب کشید. هرلحظه انتظار حرکت دست‌های سپیتا و مرگ خودش را می‌کشید؛ امّا سپیتا بلند شد و گفت:
- واسه آتیش چوب لازم داریم. بیرون یه کنده درخت به چشمم خورد. میرم بیارمش.
- صبر کن!
امّا سپیتا مثل برق از جلوی اسلان عبور کرد و از غار خارج شد. اسلان با خودش فکر کرد این دختر واقعاً دیوانه‌است! کمی بعد سپیتا با تکه چوب‌های خیس توی دستش برگشت. نشستند کنار هم و اسلان با دقت به حرکات دختر نگاه کرد. زیاد پیش نیامده بود که جادوگری را از نزدیک ببیند. سپیتا با حرکتی که تعلیم دیده بود دست‌هایش رو چرخاند و در مقابل چشم‌های مات اسلان، چوب‌های خیس آتیش گرفتند. فضای نیمه تاریک غار روشن شد و هر دو بهم نگاه کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
اسلان میخ در چشم‌های زیبایی شاهدخت نسیا شد و به چشم‌هایش فرورفت. از روزی که او را دزدیده بود حس بدی نسبت به او نداشت؛ ولی حالا انگار این دختر در جان و تنش نفوذ کرده بود.
- واقعاً راست که زن‌های ترامون پوشینه به سر می‌کنن‌؟
- آره. زن‌های تِرامون زن‌های زیبایی هستن.
خودش هم از جوابی که داده بود قانع نشده بود؛ ولی یک‌جوابی انگار دلش نمی‌خواست با این دختر رو در رو و هم‌کلام بشود. این دختر لعنتی جادویش کرده بود، بدون این که خودش بخواهد جادو شده بود.
جمله بعدی سپیتا، اسلان رو از فکر بیرون آورد.
- پوشوندن سر اون هم به‌اجبار مردهاشون چه فایده‌ای داره؟
نمی‌دونست چه جوابی به این شاهزاده کنجکاو و پر حرف بدهد، نمی‌دوانست و جوابی هم برایش نداشت. پشتش را به سپیتا کرد و چشم‌هایش را بست.
- پس چرا جواب نمیدی؟ خوابیدی؟!
اسلان جوابی نداشت بده، پس خودش رو به خواب زد؛ ولی نمی‌دوانست چش شده خواب از چشم‌هایش رفته بود و هرموقع چشم‌هایش را می‌بست، تصویر دوتا چشم شاهزاده نسیا پشت پلک‌هایش نقش می‌بست. دقایقی گذشت و از شاهزاده سپیتا دیگر صدای نیامد. اسلان چشم‌هایش را باز کرد و به شاهزاده نگاه کرد. شاهزاده سپیتا به خواب عمیقی فرورفته بود. اسلان از جایش بلند شد و شمشیرش را برداشت و به سمت شاهزاده رفت هرکس بود همین الان او را می‌کشت؛ ولی اون نمی‌دانست چه مرگشه؟ بالای سر سپیتا نشست و چشم به صورتش دوخت. توی زیبایی چیزی کم نداشت و شاید نسبت به خیلی‌های دیگر چیزهایی هم اضافه‌تر داشت. خواب از چشم‌هایش پر کشیده بود. از جاش بلند شد و به سمت ورودی غار رفت. باران شدت کمتری پیدا کرده بود. در نزدیکی در ورودی غار روی سنگی که از دیواره غار بیرون زده بود نشست و نوک شمشیرش را توی زمین فرو کرد و دستش را روی غلاف شمشیر گذاشت و نفهمید کی خوابش برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
با وزش باد سرد به صورتش چشم‌هایش را باز کرد. بدنش عادت کرده بود که توی بدترین جاها استراحت کند. ازجایش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. صدای ترق و تروق استخوان‌هایش بلند شد. به‌ پشت سرش نگاه کرد. سپیتا هنوز توی خواب بود آروم‌آروم به سمتش رفت و شاهزاده را تکان آرومی داد.
چشم‌های سپیتا آروم‌آروم از هم باز شد و به اسلان چشم دوخت .
- بلند شو باید به راهمون ادامه بدیم.
سپیتا خمیازه‌ای کشید و کمی به دور و برش نگاه کرد، انگار هنوز نمی‌دوانست کجاست. زمان کوتاهی که گذشت انگار تازه داشت به خودش می آمد که کجاست و از جایش بلند شد. اسلان سپیتا را دنبال خودش کشید و به بیرون غار رفت.
سپیتا آروم‌آروم به دنبالش راه افتاد؛ ولی انگار یادش رفت و شروع به شیطنت کرد و اسلان به او چشم دوخت. سکوت کرد، سکوتی که خیلی حرف‌ها داشت.
اسلان توی سکوت به دیوانگی‌های دختر نگاه می‌کرد و لبخند میزد. سپیتا؛ امّا فقط می‌خندید! بی‌دلیل شاد بود. شاهزاده‌ای که به دور از وطن و ندیمه‌هایش بود؛ امّا توی پیچ و خم صخره‌های نش و هوای ملایم بعد از طوفان احساس زنده بودن می‌کرد. عادت کرده بود زندگی را توی لحظه ببیند، همیشه همین بود. حالا از بودن کنار مرد محکم کنارش خوشحال و سرمست بود. چرخید، خودش را به اسلان نزدیک می کرد و دور میشد.
- سپیتا؟
- بله.
- نمی‌دونم باید به هاتین تحویلت بدم یا نه؟ ولی مسیر ترامون از این سمته پس عجله کن تا زودتر به مسلخ‌گاهت برسیم!
سپیتا با چهره‌ای متعجب به اسلان نگاه کرد. دنبال اسلان راه افتاد اون هم درحالی که نمی‌دوانست مقصد کجاست؟ هرچند روحش هم خبر نداشت که اون طرف خود اسلان‌هم نمی‌‎‌دواند می‌خواهد به کجا برود. قمقمه چرمی را توی آب چشمه فرو کرد و با دست دیگه ع×ر×ق پیشونی‌اش را گرفت. به اواسط کوهستان رسیده بودند و هوا دوباره داشت گرم میشد. با صدای جیغ آشنایی که شنید، سریع از جا بلند شد و به سمت صدا دوید. صدا از سمت پایین کوه، یعنی از جایی که سپیتا منتظرش بود می‌آمد. اوّلین چیزی که دید، دستگیر شدن سپیتا بود. بعد از آن چهار مرد دیگه که دورشان جمع بودند و در آخر دو مرد دیگر که چند متر آن‌طرف‌تر احتمالاً بی‌جون روی زمین افتاده بودند. از لباس‌های سیاه و صورتی که با شال پوشیده بودند، فهمید گروهی از طرار‌ها هستند که از شانس بدشان به تور اون‌ها خوردند. با صدای دوباره جیغ به خودش آمد؛ امّا یادش افتاد صلاح‌ها و شمشیرش را پیش سپیتا جا گذاشته. یکی از طرارها روبه‌رویش ایستاد. خون توی رگ‌های اسلان جوشید. جنگیدن با طرار‌ها، اون هم بدون سلاح دیوانگی محض بود؛ امّا برای اون دیدن این صحنه‌ها از مردن بدتر بود. راهزن‌ها هنوز متوجهش نبودند. بی‌صدا به طرفشان دوید و وقتی به فاصله مناسب رسید، خنجر را از قلاف ساق پایش بیرون کشید. با یک حرکت خنجر را به سمت یکی از مردها پرت کرد و خودش به همان سمت پا تند کرد. همه حرکاتش بی‌صدا بود به‌جز ناله مرد که با برخورد خنجر به پشتش به آسمون بلند شد. همزمان که سر بقیه به اون سمت چرخید اسلان به مرد رسید، خنجر را از کمرش در آورد و گذاشت مرد به پشت روی زمین افتاد. تا به خو‌دش بیاد دو نفر دیگه به سمتش آمدند. به مردی که جلویش روی زمین افتاده بود و همچنان ناله می‌کرد نگاه کرد. با دیدن چیزی که می‌خواست، همزمان که بدنش به سمت پایین خم میشد، خنجر رو به سمت یکی دیگه از مردهای مقابلش پرتاب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
مرد با یک حرکت سریع، با سلاح دستش خنجر را دفع کرد و خنجر به گوشه‌ای پرت شد. توی همین حین اسلان نشست و شمشیر مرد اولی که روی زمین افتاده بود را برداشت. وقتی بلند شد، مردی که ضربه را دفع کرده بود نگاهش می‌کرد. نقاب داشت؛ امّا اسلان به راحتی می‌توانست متوجه پوزخند روی لب‌هایش بشود. با وجود شمشیر حالا کارش راحت‌تر بود؛ امّا وقتی مرد چهارم سپیتا را به گوشه‌ای پرت کرد و بهان دو تا ملحق شد، فهمید اشتباه می‌کرده! سپیتا به خاطر کشتن دوتا مرد دیگر آن‌قدر بی‌حال بود که هیچ کمکی از دستش برنمی‌آمد. خودش بود و خودش. بهترین دفاع حمله بود، پس بی‌درنگ مردی که از بقیه یک‌گام جلوتر بود را هدف گرفت و با سرعت به طرفش دوید. دو مرد دیگر برای کمک به آن مرد جهتشان را به آن سمت عوض کردند؛ امّا این‌جا جایی بود که اسلان باید تفاوت خودش را با بقیه جنگ‌جو‌ها نشان می‌داد. با چرخش مچ پا، در صدم ثانیه مسیرش را به سمت آن دو مرد که برای کمک حرکت کرده بودند عوض کرد که باعث شوکه شدنشان شد. آن‌قدر حرکتش سریع بود که مردی که جلوتر بود، آخرین عکس‌العملش گرفتن گلوی پاره شده‌اش، درحالی‌ که خون ازش فواره میزد باشه. مرد با خر‌خر روی زمین افتاد و در عرض چند ثانیه هلاک شد. حالا نگاه خشمگين دو مرد دیگر را روی خودش حس می‌کرد. خواست دوباره همون تکنیک را به کار ببرد؛ امّا دو مرد همزمان باهم هجوم آوردند و فرصتی برای عرض اندام دوباره به او ندادند. اسلان با حرکت شمشیر ضربه مرد را دفع کرد؛ امّا با لگدی که به شکمش خورد به پشت روی زمین افتاد. سریع به حالت نشسته چند متری ازشان فاصله گرفت و دوباره بلند شد. دوباره حمله طرارها و مقاومت اسلان. لحظه کوتاهی غفلت و عدم رعایت فاصله مناسب با حریف باعث شد ضربه‌ شمشیر یکی از آن‌ها به پهلویش بنشیند و زخم بدی برداره. دستش روی زخمش نشست و روی دوزانو نشست. صورتش از درد ع×ر×ق کرده بود و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت؛ امّا این را می‌دوانست که دشمن به او رحم نمی‌کند، پس با یک حرکت ناگهانی با تمام قوا نوک شمشیرش را به سمت جلو پرتاب کرد و در عین ناباوری شمشیر یک راست توی شکم مرد فرو رفت. انگار مرد انتظار این سرپا شدن یک‌دفعه‌ای را نداشت که حین حمله بی‌مهابا گارد‌ش را باز گذاشته بود. اسلان تا به خودش بیاد آخرین مرد لگدی به شمشیر و دستش زد و باعث شد از پشت روی زمین بیفته. حالا شمشیری نداشت، افتاده بود روی زمین و قرار بود به زودی کشته بشود. تو آن لحظه حسرت خورد که کاش جادو بلد بود تا در قعر نامیدی نجات پیدا کند؛ امّا حیف که واقعیت چیز دیگه‌ای بود. مرد سیاه‌پوش مقابلش ایستاد. همانی بود که بهش پوزخند میزد. با یه حرکت روبندش رو برداشت و چهره‌ی کریه‌اش را نشان داد. با لهجه افتضاحی گفت:
- اعتراف می‌کنم حریف قدری هستی! از مبارزه باهات لذت بردم اما… .
چرخید، به جنازه‌ها اشاره کرد و ادامه داد:
- امّا این‌خا همه برادرهام بودند. توی لعنتی کشتی‌شون! با سلاخی کردنت تقاص خون تک‌تکشون رو ازت می‌گیرم.
اسلان سرش را روی زمین گذاشت و به آسمان زل زد. چند متر آ‌ن‌طرف‌تر سپیتا هنوز بیهوش روی زمین افتاده بود. مقاومت بی‌فایده و دیگه کارش تموم بود. مرد شمشیرش را بالا برد. اسلان چشم‌هاش را بست. پشت پلک‌هایش تصویری از سپیتا نقاشی شد. خیلی زود بود برای مردن. چشم‌هایش را باز کرد و سرش رو به راست، یعنی سمتی که سپیتا افتاده بود چرخاند. داشت معجزه را به چشم می‌دید. برای آن معجزه یک چیز ماورایی و غیر واقعی نبود. معجزه می‌توانست خنجری باشد که یک متر آن‌طرف‌تر روی زمین افتاده باشد. خنجرش خودش بود که اول مبارزه به یک سمت پرت شده بود، خنجری که برایش همیشه نجات‌بخش بود. دستش رو دراز کرد و با چنگ زدن به خنجر، با ته مونده قوایش به سمت مرد پرتابش کرد. مرد با چشم‌های که دو‌دو میزد، ناباور و بهت‌زده چند قدم به عقب برداشت و به قفسه سینه‌اش نگاه کرد که وسطش از زخم خنجر چشمه‌ای جوشیده بود و لباسش را غرق خون می‌کرد. خواست حرف بزند؛ امّا درد طاقت فرسا امانش نداد و به پشت روی زمین افتاد. اسلان از جا بلند شد و به سمت مرد رفت. خنجر را که از سینه‌اش بیرون کشید، مرد تکونی خورد و با تحمل دردی طاقت فرسا هلاک شد. اسلان خنجر را جای همیشگی‌اش، یعنی پشت ساق پایش گذاشت و با سرعت به سمت سپیتا دوید. سرش را بلند کرد و چند سیلی آروم به گونه‌اش زد. چشم‌های دختر باز شد و گفت:
- چی… چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
اسلان از زمین بلندش کرد و گفت:
- هیچی، همه چی تموم شد.
سپیتا ناباور به جنازه‌های روی زمین نگاه کرد و به کمک اسلان بلند شد. از ویژگی‌های منفی طرارها این بود که هیچ‌ وقت با اسب سفر نمی‌کردند و پای پیاده را به همه چیز ترجیح می‌دادند، حالا هر دو باید با بدن‌های خسته و زخمی مسیر را پیاده طی می‌کردند. کمی بعد، سپیتا یک مرتبه گفت:
- می‌خوای من رو کجا ببری؟
اسلان گفت:
- منظورت چیه؟
سپیتا حرفی نزد. منظورش کاملاً مشخص بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
سکوت گفت:
- بستگی به تو داره. حاضری زندگی اعیونی و شاهانه‌‌ات رو ول کنی و با من بیای؟
- به کجا؟
- هرجا! هرجا تو بخوای. هرجا به جز نسیا و ترامون. هرجایی که جامون امن باشه.
سپیتا چند ثانیه‌ای به چشم‌هایش خیره شد و گفت:
- و اگه باهات نیام؟
اسلان محکم گفت:
- همین حالا راهمون از هم جدا میشه. برمی‌گردی پیش خانواده‌ات.
سرش رو جلو برد و ادامه داد:
- فقط قبل رفتنت خاطراتم رو پاک کن. نذار هیچ تصویری از تو توی ذهنم بمونه، چون با فکر نداشتنت روزی هزاربار می‌میرم.
احساسات تو وجود سپیتا شعله‌ور شدند. اگه برمی‌گشت به جز مسؤلیت سنگین حکومت روی دوش‌هایش و ازدواج با رادمانی که هیچ احساسی به او نداشت چیز دیگه‌ای به دست نمی‌آورد؛ امّا اگر با اسلان می‌رفت، شاید دیگه رنگ زندگی شاهانه را نمی‌دید؛ امّا کنار این مرد تا آخر عمر خوشبخت میشد. اسلان خیره به چشم‌های دختر، بی‌قرار منتظر شنیدن جواب بود که همون لحظه ضربان قلبش به شکلی غیر عادی پایین آمد. انگار یکی قلبش رو توی مشت گرفته و مانع تپیدنش میشد. بی‌اختیار از سپیتا جدا شد و روی دوزانو فرود اومد. سپیتا با وحشت گفت:
- چی شد اسلان؟ چرا نشستی؟
نگاه اسلان؛ امّا به گروه سربازها و تدارکات پشت سر سپیتا بود که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. از نگاه اسلان، سپیتا به پشت چرخید و با دیدن ملکه که سوار بر اسب به سمتشون می‌اومد با ناباوری لب زد:
- مادر!
چند سرباز نزدیک شدند، سپیتا راگرفتند و به سمت بقیه کشاندند. سپیتا خواست مقاومت بکند، برگشت و با چشم‌های اشک‌بار به چهره‌ی پر از درد اسلان نگاه کرد. دوباره چرخید و با دیدن رادمان که با سحر جاری تو حرکات دستش ضربان قلب اسلان رو پایین آورده بود فریاد کشید:
- ولش کن، اون زخمیه. راحتش بذار لعنتی!
بیتلا حیرت زده از این واکنش دخترش از اسب پایین پرید و گفت:
- چرا داد و فریاد می‌کنی؟ فرسنگ‌ها دنبالت گشتیم تا بالاخره به کمک رادمان ردت رو زدیم. جای تشکرته؟ ببینم، نکنه… .
با نیم‌نگاهی به اسلان چرخید و عصبی گفت:
- احمق! به همین راحتی دلت رو به دشمنمون باختی؟ به این؟
و با حالت بدی به اسلان اشاره کرد.
- تو رو خدا نکشیدش، مادر من تصمیمم رو گرفتم. من نمی‌خوام ملکه باشم!
بیتلا با حالت ترسناکی گفت:
- چه‌طور جرئت می‌کنی دختره‌ی احمق؟ همین حالا حرفت رو پس بگیر وگرنه عواقبش پای خودته.
سپیتا مصمم تو چشم‌های مادرش خیره شد. بیتلا سماجت را از تو چشم‌هایش خواند، سری به تأسف تکون داد و گفت:
- یه شمشیر بهش بدین.
با حرکت سرباز شمشیری مقابل دختر قرار گرفت. شمشیر را گرفت و با گیجی به مادرش نگاه کرد. بیتلا گفت:
- دو راه پیش روته، یا همین الان سر این مرد رو قطع کن و من تمام این حرف‌ها رو نشنیده می‌گیرم، یا هر دوتون رو باهم می‌کشم!
نگاه خشک شده سپیتا و حتی رادمان روی ملکه نشست. آن‌قدر از حرف‌های دخترش عصبی شده بود که به راحتی قید تک‌دخترش را زده‌ بود. در اصل ننگ این حقیقت که شاهزاده‌ی نسیا با یه تالی رابطه داشته به اندازه کافی برای کشتن دخترش تحریک کننده بود. لب‌های سپیتا مثل ماهی بی‌صدا حرکت کرد. نمی‌دونست باید چی بگه. با بهت گفت:
- مادر… .
- همین که گفتم! نگران بعدش نباش. بعد از اون خاطره‌ای از این مرد تو ذهنت باقی نمی‌مونه و خیلی زود فراموشش می‌کنی؛ امّا الان باید وفاداریت رو بهم ثابت کنی.
دو راهی سختی بود. یک طرفش جون خودش و طرف دیگر جون کسی که تازه فهمیده بود عاشقش هست. باید چی‌کار می‌کرد؟ به شمشیر توی دستش نگاه کرد که اگه به خواسته مادرش عمل می‌کرد، باید خون اسلان را با تیغه‌اش روی زمین می‌ریخت. ثانیه‌ها از پی هم می‌گذشتند و همه منتظر تصمیم سپیتا بودند. در اون سمت، اسلان با وجود این‌که ضربان قلبش پایین نگه داشته شده و گیج بود؛ امّا همچنان هُشیار بود و اتفاقات اطرافش را درک می‌کرد. به خوبی می‌دانست سپیتا تو چه مهلکه‌ای دست و پا می‌زنه. این‌جا ته خط بود یا خودش کشته میشد و یا هردوشان. کاش سپیتا اون را انتخاب می‌کرد تا خودش زنده بمونه. وقتی سکوت سپیتا را دید، تو صدم ثانیه تصمیمش را گرفت. حاضر بود بدون ذره‌ای پشیمونی با تمام وجود این فداکاری را انجام بدهد. برای بار آخر به صورت سفید و زیبای سپیتا نگاه کرد. دستش را دور از چشم‌های رادمان و بقیه حرکت داد و به ثانیه نکشید که خنجر را از پشت ساق پایش درآورد و با شدت توی قلب خودش فرو کرد. با ناله‌ای که کرد نگاه حیرت زده همه روی اسلان نشست و سپیتا با ناباوری صداش زد.
- اسلان!
ثانیه‌ای بعد خودش رو رسوند به اسلان که نور داشت از چشم‌هاش می‌رفت. با گریه گفت:
- اسلان! اسلان! چرا این کار رو کردی؟
اسلان دهنش رو باز کرد و به سختی گفت:
- یا… یادته بهم گفتی… مگه مزدور‌ها‌م عاشق میشن؟ می‌خواستم بهت نشون بدم که آره! مزدور‌هام عا… عاشق میشن.
و در مقابل نگاه پر از اشک و حیرت سپیتا چشم‌هاش رو بست و قلبش از حرکت ایستاد. بلافاصله صدای زجه و شیون سپیتا به آسمون بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #18
جوری که حتی سرباز‌ها با ناراحتی به این صحنه نگاه می‌کردند. بیتلا گذاشت دخترش چند ثانیه‌ای به سوگ عشق نافرجامش بشینه و بعد با حرکت دست خاطرات دختر را دست کاری کرد. یک آن صدای گریه دختر ساکت شد و بعد با تعجب به مرد غریبه نگاه کرد. جنازه را روی زمین انداخت و با دیدن ملکه و رادمان از جا بلند شد و با گیجی گفت:
- ما این‌جا چی‌کار می‌کنیم؟ این‌جا کجاست؟ این مرد کیه؟
رادمان با اشاره ملکه جلو اومد و گفت:
- نگران نباش شاهزاده، اون مرد یه مزدور جنگی بود که قصد کشتن شما رو داشت. خوش‌بختانه به موقع عمل کردیم و شما رو نجات دادیم.
سپیتا با کمک رادمان به سمت اسب رفت و سوارش شد. گفت:
- ولی احساس عجیبی دارم.
- طبیعیه! احتمالًا سرتون ضربه خورده. با یکم استراحت دوباره مثل اولتون میشید.
رادمان با گفتن این حرف ضربه‌ای به پشت اسب زد و اسب راه افتاد. سپیتا برگشت و به جنازه مرد نگاه کرد که دور و دورتر میشد. دوباره چرخید و به جلو نگاه کرد. پس طبق گفته‌های رادمان شانس آورده بود که آسیب ندیده بود، فقط نمی‌دوانست چرا توی قلبش سوزش عمیقی احساس می‌کرد. سوزشی که مثل آتشی سوزان تمام وجودش رو نابود کرده بود و چیزی به جز خاکستر باقی نذاشته بود.
پایان
"متشکرم از نگاهتون"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #19
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg
عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین