. . .

انتشاریافته داستان کوتاه تعویذِ افتراق | نهال رادان

تالار داستان / داستان کوتاه
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۷۱۲_۱۵۰۴۵۰_jvud_93a7.png




نام داستان: تعویذِ افتراق
نام نویسنده: نهال رادان
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
تعویذی بود برای افتراق؛ افتراقی برای ایجاد عدالت، صلحی میان طبیعت، اعتدالی بین تعویذ با طبیعت. در ابتدا، من بودم و تو، بدون هیچ‌یک از این افسون‌ها؛ ولی حال، من ماندم و این تعویذی که سبب افتراقمان شد.
*تعویذ به معنای جادو، طلسم
*افتراق به معنای جدایی، تفکیک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #11
هارپر با لبخند، رو به ایدن گفت:
- چه‌قدر جمعیت! فکر نمی‌کردم این‌قدر فامیل داشته باشیم.
ایدن، خنده‌ی با صدایی کرد و رو به هارپر گفت:
- باور کن خودمم فکر نمی‌کردم.
کشیش، انجیل به دست در محفظه‌ای که مربوط به عروس و داماد بود، ایستاده بود. حتی او هم از این همه عشق ایدن به هارپر به وجد آمده بود. عقد این دو عاشق، بی شک بهترین عقدی بود که تا به حال خوانده بود.
همه، راه را برای آن زوج عاشق باز کردند تا آن‌ها وارد آن محفظه شوند. تمام کسانی که در آن‌جا بودند، روی صندلی‌هایی که از قبل آماده شده بود، نشستند.
کشیش، صلیبی که به گردنش آویخته بود را لمس کرد و رو به ایدن و هارپر که منتظر به هم خیره شده بودند، گفت:
- امروز، ما این‌جا هستیم تا شاهد پیوند این دو عاشق، در ازدواجی رسمی باشیم.
رو به ایدن که فقط به زیبایی هارپر خیره شده بود، گفت:
- شما، آقای ایدن هارفر! این خانم دوست‌داشتنی را به عنوان همسر قانونی خودت می‌پذیری؟
ایدن حتی نگذاشت حرف کشیش تمام شود.
- بله.
همین سوال را از هارپر نیز پرسید و هارپر با لبخند بله را زمزمه کرد. رو به سونیا که حلقه‌ها را در دست داشت، گفت:
- لطفاً حلقه‌ها.
سونیا لبخندی زد و حلقه‌ها را به سمتشان گرفت. ایدن با عشق حلقه را در دست هارپر کرد.
- با این حلقه، من با تو ازدواج می‌کنم.
مراسم که به پایان رسید، ایدن خواست گونه‌ی هارپر را ببوسد که ناگهان زمین به لرزه در آمد. مهمانان جیغ‌کشان پراکنده شدند. هارپر با ترس، دست ایدن را فشرد و گفت:
- یعنی چی؟! ممکنِ زلزله باشه؟!
ایدن زیر لب زمزمه کرد:
- فکر نکنم.
هارپر نگران رو به سونیا کرد؛ ولی سونیا نبود. چشم گرداند تا سونیا را پیدا کند. او را دید؛ ولی خیلی عجیب. سونیا چشمانش را بسته بود، دستش را رو به آن‌ها گرفته بود و زیر لب چیزهایی را زمزمه می‌کرد که هارپر نمی‌توانست آن‌ را بشنود. بلافاصله باغ، از مهمان‌ها خالی شد و فقط مادر ایدن و هارپر مانده بودند که هر کدام بی‌هوش یک طرف افتاده بودند و از بینیشان خون جاری شده بود. هارپر دست ایدن را رها کرد و به طرف مادرش دوید؛ ولی در اواسط راه متوقف شد. انگار چیزی، مانع راه رفتن او شده بود. جیغی کشید که ایدن به طرف او دوید؛ ولی با ضربه‌ای که به پیشانیش خورد، به زمین افتاد. دست هارپر فشرده شد و هارپر این را حس کرد. به سمت شخصی که دستش را گرفته بود برگشت که... .
***
چشمان بی فروغش را باز کرد. همه چیز در نظر هارپر، نا آشنا و غریب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #12
زیر لب نام ایدن را زمزمه کرد که صدای ناله‌ی ایدن در گوشش پیچید. صدای افراد دیگری از دور قابل شنیدن بود.
- تو کار خودت رو کردی آنا! می‌تونی همین الآن این‌جا رو ترک کنی.
- من همین‌جا می‌مونم ماریا! به من دستور نده.
صدای پوزخند ماریا رو شنید.
- درسته، من چه کسی هستم که به شما دستور بدم؟! شما جانشینِ لیندا هستید.
هارپر هنوز درک درستی از چیزی نداشت. نمی‌دانست در اطراف چه خبر است و او را ناراحت می‌کرد. با احساس سوزش دستش، آخی بلند گفت که صدای قدم‌هایی را شنید.
به طرف کسی که دستش را بریده بود برگشت و گفت:
- تو کی هستی؟ چرا به من آسیب می‌زنی؟!
دختری که این کار را کرده بود، بی‌تفاوت به هارپر، داد و بی‌دادهایش نگاه کرد و خون دست هارپر را روی سنگ سفید رنگ ریخت. همین کار را با ایدن هم تکرار کرد که ایدن دادی زد و دستش را مشت کرد. هارپر به طرف ایدن که کنارش بود برگشت و گفت:
- ایدن! حالت خوبه؟
ایدن بی‌حال چشمش را باز کرد و گفت:
- من خوبم. تو خوبی؟
هارپر سری تکان داد و چیزی نگفت. دستانش بسته بودند و قدرت انجام کاری را هم نداشت.
به طرف آن دختر برگشت که حالا بالای آن دو سنگ خونی ایستاده بود و انگار داشت آن‌ها را برای مراسمی آماده می‌کرد. با صدای ایدن به سمت او برگشت:
- هارپر... !
هارپر با بغضی که در گلو داشت، گفت:
- جانم؟
ایدن لبخند بی‌جانی زد و گفت:
- می‌دونی که ما همیشه با هم بودیم‌؛ حتی زمان تولدمون هم با هم به دنیا اومدیم، پس تحت هیچ شرایطی... .
هارپر حرفش را قطع کرد:
- از هم جدا نمی‌شیم.
- تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه.
لب‌های هارپر لرزیدند و قطره‌ی اشکی روی لبانش نشست.
- هارپر!
هارپر با کنجکاوی به سمت صدا برگشت. با دیدن سونیا دهانش باز ماند. با لکنت گفت:
- سو‌نیا!
صدای دیگری از پشت سونیا آمد:
- آنا!
آن صدا که حالا زنی قد بلند بود، جلو آمد و گفت:
- اسمش آناست.
هارپر دهانش برای حرف زدن باز و بسته میشد. انگار داشت برای گفتن کلمه‌ای تقلا می‌کرد. آن زنِ قد بلند گفت:
- بهتره مراسم رو شروع کنیم. نباید دیر کنیم. بالاخره تونستیم این دو قدرت رو یک‌جا جمع کنیم.
هارپر با بهت گفت:
- قدرت؟ منظورتون چیه؟ شماها دیوونه شدید؟
ماریا، بی‌توجه به حرف او روبه‌روی سنگ ایستاد و شروع به گفتن چیزهایی زیر لب کرد:
- niara ahana power. niara ahana power.
بالافاصله بعد از گفتن این‌ کلمات قفسه‌ی سینه‌ی هارپر شروع به درد گرفتن کرد، انگار کلمات سنگین بودند.
خون‌ها از هم جدا شدند و به اطراف سنگ کشیده شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #13
چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت که صدای پر از درد هارپر به آسمان بلند شد و ناگهان، همه‌چیز پایان پیدا کرد. تازه چشمانش به ایدن افتاد که بی‌هوش یک گوشه افتاده بود. جیغی کشید و گفت:
- ایدن! چیکارش کردید لعنتی‌ها؟
ماریا چشمان بستش را باز کرد و گفت:
- موفق بود.
سونیا سعی کرد توضیح دهد.
- ما باهاتون کاری نداریم. ما فقط می‌خوایم چیزی که نیاکان‌ ما از ما خواسته رو انجام بدیم.
هارپر با کنجکاوی اخم‌هایش را در هم کشید.
- چه چیزی؟
سونیا نفس عمیقی کشید.
- حدودا بیست و یک سال قبل، از یک جادوگر، یک قدرت بسیار آزاد شد.
هارپر داد زد.
- جادوگر؟!
سونیا چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
- من یه جادوگرم هارپر. یه جادوگر از باقی مونده‌ی محفل جادوگرها. هر جادوگری که می‌میره، قدرتش به یک جادوگر دیگه می‌رسه؛ ولی این‌بار این‌طور نبود. قدرت آزاد شده بود و فقط سه روز وقت داشتیم تا این قدرت به یک نفر برسه؛ ولی این قدرت به هیچ جادوگری نخورد. چون باید به دو انسان می‌رسید؛ ولی اون‌ها حتما باید دو قلو می‌بودن.
هارپر زمزمه کرد:
- و نبودن. پس بخاطر همین اون‌ها رو به ما سپردید که توی یه زمان به دنیا اومده بودیم!
سونیا سری تکان داد:
- بله؛ ولی این قدرت باید در آخر به یک نفر برسه.
هارپر داد کشید:
- خب چرا همون موقع به یک نفر نرسید؟!
- چون نمیشد. با یک نوزاد توان این کار رو نداره. این قدرت بین دو نفر تقسیم شد. حالا باید فقط به یک نفر برسه. وگرنه هر دوتون به سبب قدرهاتون می‌میرید! ما اون قدرت رو به ایدن انتقال دادیم.
هارپر ناباور به سونیا نگاه کرد.
ماریا پوزخندی زد و دستش را به سمت جیبش برد و گفت:
- این ماجرا باید همین الآن تموم شه.
همه چیز در یک ثانیه تمام شد. صدای جیغ هارپر و نه بلند سونیا. حالا این ایدن بود و شکم خونیش. در حالی که خون از دهنش بیرون میزد، گفت:
- هارپر!
هارپر با هق‌ هق به سمتش برگشت‌. ایدن با چشمان اشکی گفت:
- هیچ‌وقت فراموشم نکن. ترجیح میدم من بمیرم تا... .
سرفه‌ای دردناک، گلویش را خراشید.
- تا به تو آسیب برسه.
هارپر با گریه گفت:
- نه ایدن! خواهش می‌کنم.
جیغ کشید:
- لعنتی‌ها یکی به دادش برسه! مگه نگفتید با ما کاری ندارید؟!
سونیا خواست جلو برود که جادوگران او را متوقف کردند. ماریا طوری به ایدن نگاه می‌کرد که انگار منتظر مرگ او بود. اشک روی گونه‌هایش متوقف نمیشد.
ماریا با پوزخند گفت:
- این قدرت باید به طبیعت برگرده. چیزی که از طبیعت اومده باید به طبیعت برگرده‌. این خواسته نیاکان ماست.
سونیا با غیض گفت:
- قرار ما این نبود ماریا! هیچ‌کس لازم نبود بمیره.
هارپر با گریه گفت:
- نیاکانتون میگن آدم بکشید؟ شما قاتلید‌، متوهم‌های مسخره، قاتل‌ها!
اما ایدن گویی دیگر نفس نمی‌کشید. حجم قدرت زیادی که در بدنش بود، توان ادامه‌ی زندگی را از او گرفته‌ بود. نگاه آخرش رو به هارپر بود.
- فقط ازت می‌خوام خوشبخت باشی، فقط همین... .
سخن آخرش کمر هارپر را شکست. انگار چشمانش از ادامه‌ی بازی زندگی باز مانده بودند.
هارپر زیر لب زمزمه کرد:
- قصه‌ی تو تموم شد ایدنِ من؛ ولی انتقامت رو می‌گیرم.

پایان
۱۴۰۰/۱۱/۲۹
ساعت: ۲۱:۰۸
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #14


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین