. . .

انتشاریافته داستان کوتاه تعویذِ افتراق | نهال رادان

تالار داستان / داستان کوتاه
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۷۱۲_۱۵۰۴۵۰_jvud_93a7.png




نام داستان: تعویذِ افتراق
نام نویسنده: نهال رادان
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
تعویذی بود برای افتراق؛ افتراقی برای ایجاد عدالت، صلحی میان طبیعت، اعتدالی بین تعویذ با طبیعت. در ابتدا، من بودم و تو، بدون هیچ‌یک از این افسون‌ها؛ ولی حال، من ماندم و این تعویذی که سبب افتراقمان شد.
*تعویذ به معنای جادو، طلسم
*افتراق به معنای جدایی، تفکیک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #2
آمریکای جنوبی
سال 2001

- چاره چیست؟ قدرت‌ها باید به یک نفر برسند.
جادوگر، نیک، فریاد زد:
- نمی‌توانیم!
زنی با صدای نازک از میان محفل گفت:
- ما دوقلویی در اختیار نداریم که این‌کار را انجام دهیم.
لیندا چشم‌های آبی رنگش را برای کمی تفکر بست. قدرتی که بی‌اجازه وارد محفلش شده بود، توان فکر را از او گرفته بود. این قدرت طبیعت، برای آزمایش او بود. آزمایشی بدون هیچ مقدمه‌ای.
از میان محفل روبه‌رویش که همه دور یک میز طویل نشسته بودند، کسی ندای امید داد:
- آیا می‌توان از دو نوزاد که در یک روز، یک ساعت، یک دقیقه و یک لحظه به دنیا آمدند، استفاده کرد؟
چشم‌هایش برق زد. ایده‌ی ناب آن جادوگرِ جوان بدجور به دلش نشسته بود. همه منتظر بودند تا صدای لرزان لیندا برای مخالفت را بشنوند. لرزش صدایش بخاطر استرس و نگرانی نبود. او از فِرط خستگی و پیرسالی به این روز افتاده بود.
لیندا دستان چروکیده‌اش را بالا برد.
- بهترین ایده‌ای بود که می‌توانستی بدهی اَگنِس! از آن استفاده خواهیم کرد.
صدای اعتراض‌ها بلند شد؛ ولی لیندا از جا برخاست و گفت:
- این آخرین وصیت من به شما جادوگرانِ قدرتمندِ محفل است.
رفته‌ رفته تن صدایش پایین‌تر می‌آمد. انگار نفس‌های همیشه مقطعش دیگر با او همکاری نمی‌کردند. جادوگران مات و مبهوت مانده بودند. چشم‌هایش هم دیگر نمی‌خواستند پا به پای او بمانند. چند لحظه بیشتر طول نکشید.
***
آمریکا - شیکاگو
سال 2022

لازم نبود پدر و مادر دخترک، داماد آینده‌شان را در یک قرار رسمی مشاهده کنند. آن‌ها همیشه یکدیگر را می‌دیدند. همه این را می‌دانستند. آن دو عاشق هم بودند و گویی جانشان برای هم در می‌رفت؛ ولی مادر هنوز دل نگران بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #3
او هنوز یک دیدار درست و حسابی با همسر آینده دخترش نداشت؛ اما دخترش نگران این چیزهای مادرانه نبود. او در گوشه‌ای از اتاقش روی صندلی پایه بلند طراحی نشسته بود و همان‌طور که مانند چند ماه گذشته از او انتظار می‌رفت، پرتره‌ای از ایدن می‌کشید. گاهی ساعت‌ها می‌نشست و وقتش را صرف کشیدن یک پرتره می‌کرد. همه می‌دانستند او چه‌قدر در کارش حساس و دقیق است.
صدای زنگ تلفن همراهش که بلند شد، قلمش را رها کرد و به طرف تلفن هجوم برد. این زنگ، زنگِ مخصوص ایدن بود که خودش قرار داده بود. بلافاصله تماس را وصل کرد و منتظر صدای همیشه پر انرژیِ ایدن ماند.
ایدن با صدای پر از شوق گفت:
- سلام عزیزم، کجایی؟می‌تونم بیام دنبالت؟!
هارپر با سلام بلند بالایی پاسخ او را داد و سپس با لب‌های ورچیده شده به طراحی نصفه و نیمش خیره ماند.
با صدا زدن‌های ایدن به خودش آمد:
- عزیزم! پشت تلفن هستی؟
از فکر و خیال و غصه درمورد طراحی نصفه و نیمش بیرون آمد و گفت:
- آره، آره، منتظرتم.
و سپس تلفن را قطع کرد. عادتش بود. عادت کرده بود که بدون خداحافظی تلفن را قطع کند و این برای ایدن جا افتاده بود؛ اما این موضوع برای مادرش یک عادت بد به شمار می‌رفت و همیشه در صدد گوشزد کردن به او بود.
- هارپر! عزیزم! کی بود؟
حواسش جمع شد و به صدای بلند، ولی نازک مادر پاسخ داد:
- ایدن بود؛ مامان! داره میاد دنبالم.
پاسخی از مادر دریافت نکرد و این یعنی از یک چیزی ناراضی است. نگاهی به اتاق تمیزش انداخت و به طرف کمد قهوه‌ای سوختش حرکت کرد. از آینه کمد به چهره‌ی نه چندان خستش خیره شد. سعی کرد با لبخندی تمام خستگیش را جمع کند و به فکر انتخاب لباس بیفتد.
لباسی که انتخاب کرد را برداشت و پوشید. تضاد بافت سفید لباسش با موهای پر کلاغی‌ حس خوبی را به او القا کرد و خستگی را از چشمان مشکی رنگش دور کرد. لباسش را ساده انتخاب کرد. او همیشه ساده می‌پوشید و همه این را می‌دانستند. کیف کوچک مشکیش را برداشت و تلفن همراه خود را در آن گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #4
حال باید با مادرش صحبت می‌کرد. دلیل نگرانی او را درک نمی‌کرد. از اتاق که بیرون آمد، مادرش را در حال پخت غذا دید. آرام‌ آرام و با شیطنت به مادر نزدیک شد و ناگهان سلامی به او کرد. مادر جا خورد؛ ولی نتوانست لبخندش را مخفی کند.
هارپر خوشحال از خنده مادر، روی اپن نشست و گفت:
- مامان! چیزی شده که باید درموردش با هم صحبت کنیم؟!
مادر، دقیقاً منتظر این سوال بود تا سفره‌ی دلش را باز کند. این صحبت منطقی بود، هر مادری باید این حرف‌ها را با فرزندش میزد.
- هارپر! عزیزم! درسته که تو بیست و یک ساله شدی و وارد سنی شدی که خودت می‌تونی برای خودت تصمیم بگیری؛ ولی... .
مادر نمی‌خواست ادامه دهد. او می‌خواست دخترکش، موهای رنگ شده و سفید مادر را ببیند و تصمیم بگیرد که می‌خواهد مادرش در تصمیم‌گیری کمک‌ کند یا نه؟!
هارپر از روی اپن پایین پرید و دست‌های چروک مادرش را در دست گرفت.
- مامان! می‌تونی بهم اعتماد کنی؛ ایدن آدم خوبیه.
مادرش لبخندی پر از تردید زد و هارپر این را فهمید.
- می‌تونی امروز با ما بیای تا بریم بیرون؛ اصلاً می‌خوای بهش بگم پدر و مادرش رو هم بیاره تا شما با هم حرف بزنید؟
مادر، نفسش را رها کرد و گفت:
- من با پدر و مادرش صحبت کردم، نیازی به صحبت دوباره ندارم.
پس همه‌ی این صحبت‌ها فقط بخاطر این بود که می‌خواست با دامادش بیرون برود؟
هارپر خندید و گونه‌ی گندم‌گونِ مادر را بوسید.
- تو بهترین مامان دنیایی؛ تا حاضر بشی ایدن هم اومده.
در این‌صورت خیال مادر راحت‌تر میشد. زنگ خانه که به صدا در آمد، هارپر به سرعت به طرف درِ خانه حرکت کرد و در را باز کرد.
ایدن مثل همیشه آراسته بود. لبخندی از جنس عشق بر لب داشت و مثل همیشه، شاخه گل قرمزی در دست داشت. خواست بغلش کند که ایدن، انگشت اشارش را بالا برد.
- عزیزم! سرما خوردم.
هارپر غم‌زده لبانش را جمع کرد و گفت:
- بیا داخل.
ایدن سری تکان داد.
- تو که آماده شدی؛ عزیزم! پس چرا نمیای بریم؟
هارپر خودش را به چارچوب در تکیه داد و گفت:
- مادرم هم قرارِ باهامون بیاد.
ایدن لحظه‌ای جا خورد. انتظار آمدن مادر هارپر را نداشت، امروز قرار بود یک سوپرایز واقعی برای هارپر به حساب بیاید. با فکر کردن به این‌که حتماً هارپر خیلی خوشحال میشد که مادرش هم آن‌ها را همراهی کند، چیزی نگفت. تنها چیزی که او می‌خواست خوشحالی هارپر بود؛ اما تیری که قلبش کشید، به او نهیب زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #5
دستانش را روی قلبش گذاشت.
هارپر که خم شدن او را دید، نگران گفت:
- ایدن! ایدن!
با صدای نگران هارپر، مادر هراسان از اتاق خارج شد. ایدن می‌دانست که این دردها گاهی برایش پیش می‌آید. همیشه با نفس عمیقی خودش را کنترل می‌کرد؛ اما الان... .
هارپر: ایدن! خوبی؟!
مادر به سمت آشپزخانه دوید و با یک لیوان آب برگشت. هارپر لیوان شیشه‌ای را گرفت و هراسان به ایدنی داد که رنگِ پوست گندم‌گونش، سفیدِ سفید شده بود.
با برخورد دست هارپر و ایدن، انگار موجی از سرما وارد بدن ایدن شد. قلب ایدن طاقت این سرما را نداشت.
***
دکتر از بالای سر ایدن کنار رفت و گفت:
- یک حمله‌ی قلبی بوده که ازش جلوگیری شده؛ نگران نباشید، الآن حالشون خوبه.
صدای مادر ایدن که در بیمارستان پیچید. هارپر اشک‌های روی گونش را به سرعت پاک کرد. دلِ مهربانِ هارپر طاقت ناراحتی مادر ایدن را هم نداشت. مادر ایدن گام برمی‌داشت و قدم‌های استوارش آدم را مجذوب می‌کرد.
پدر ایدن سال‌ها پیش مرده بود و مادرش سهم بزرگی از صنایع کشور را در دست داشت؛ از این رو آن‌ها از خانواده‌های ثروتمند کشور بودند.
خانم هافِر، مادر ایدن، جلو آمد و نگران پرسید:
- ایدن کجاست؟
هارپر به اتاق کوچکی که ایدن در آن‌‎جا بستری بود اشاره کرد.
- اون‌جا هست خانم هافر.
خانم هافر بی‌هوا دست دخترک بی‌نوا را کشید و به طرف اتاق راه افتاد. مادر هارپر روی صندلی‌ِ بیمارستان منتظر خانم هافر بود. وقتی مادر ایدن را دید سریع برخاست و گفت:
- سلام خانم هافر!
خانم هافر نگران بود و این خونسردیِ مادر هارپر او را عصبی می‌کرد.
- حال پسرم خوبه؟
مادر هارپر اشاره کرد که روی صندلی بنشینند.
- دکتر داخل هست. اجازه نمیدن کسی وارد شه.
هافِر دست هارپر را رها کرد و روی صندلی نشست. دستکش‌های چرم قهوه‌ایش را از دستش بیرون کشید و زمزمه کرد:
- بیرون هوا واقعاً سرده... .
بلندتر، رو به هارپر گفت:
- چی شد که این اتفاق افتاد؟
هارپر به سمت هافر بازگشت تا همه‌چیز را برایش تعریف کند؛ اما صدای ناله و هذیان ایدن، او را متوقف کرد. صدایش را می‌شنید.
زیر لب چیزهایی می‌گفت که قابل فهم نبود. کلمات عجیبی که ناشناخته بودند و مشخصاً انگلیسی نبودند. طولی نکشید که با اتفاقی که افتاد، همگان وحشت‌‎زده به سمت درِ خروجی بیمارستان دویدند. مهتابی‌های سقف یکی پس از دیگری به شکل عجیبی می‌ترکیدند. همه‌جا پر از خورده شیشه‌ی مهتابی‌هایی شده بود که مثل باران شدیدی روی زمین فرو می‌ریختند.
هارپر جیغی کشید و سعی کرد با دستانش صورت خود را بپوشاند.
مادر ایدن با ترس فریاد کشید:
- از بیمارستان برید بیرون... .
هارپر اما دلواپس ایدن بود. تنهایی، در اتاقی که درها بسته بودند و چراغ‌ها در حال ترکیدن چه می‌‌کرد؟ اگر قلبش نتواند دوام بیاورد و مثل قبل شود، چه؟ اگر خدایی نا کرده... .
ذهنش اجازه پیش‌روی نداد.
با داد گفت:
- من باید برم پیش ایدن مامان! شما با خانم هافر برید بیرون، زود باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #6
مادر تردیدی در نگاهش بود که هارپر آن را حس کرد. مادر ایدن بی‌توجه به تردید او، دست مادر هارپر را کشید و شروع کردند به دویدن.
هارپر نگاهش را به آن‌ها که در حال دور شدن بودند دوخت. تمام چراغ‌های سالن ترکیده بودند و صداها قطع شده بود. هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بود که چراغ‌های سالن خاموش شد و چشمان هارپر گردتر! حالا دیگر حتی جلوی پای خود را هم نمی‌دید. چراغ قوه، فکر خوبی بود. چراغ قوه‌ی تلفن همراهش را روشن کرد و آرام‌آرام قدم برداشت. شیشه‌های خرد شده زیر پاهایش له می‌شدند و صدایشان در سکوت بیمارستان می‌پیچید.
هارپر آب دهانش را با صدا قورت داد و به اطرافش که جز سیاهی، چیزی را نمی‌دید نگاه کرد. صدای ناله ایدن را که از سمت راست شنید، لرزی بر بدنش انداخت که در ذهنش، دلیلش را سرمای زمستانی گذاشت؛ البته این فقط یک بهانه بود و دلیلِ اصلیش ترسی بود که در دلش نهفته بود.
صدایش بیشتر شبیه زمزمه بود:
- ایدن! کجایی؟! من نمی‌تونم ببینمت!
اما صدایی جز صدای ناله‌ی ایدن را نشنید؛ مستاصل گفت:
- ایدن! زخمی شدی؟!
فِلَش گوشی را روی دیوار انداخت که هاله‌ی آبی‌ای را روی دیوار دید. کنجکاوانه به سمتش رفت که صدای فریاد ایدن به هوا رفت و او هول زده به سمت‌ صدای ایدن دوید، پایش که روی شیشه‌ها رفت داشت لیز می‌خورد که حتی لیز خوردن را نیز جایز ندانست.
درِ اتاقی که ایدن در آن بستری بود را به شدت باز کرد. فِلَش را که در صورت ایدن انداخت، او را دید که با چشمان بسته، دهانش باز و بسته میشد.
به طرفش دوید و تکانش داد.
- ایدن! ایدن عزیزم!
همین که دستانش به سوی شانه‌ی او رفت، بدن ایدن شروع به لرزش کرد و چشمانش با وحشت باز شد و روی تخت نشست. چند ثانیه بعد برق‌ها وصل شدند و همه جا روشن شد. حالا، بیمارستان پر از سکوت لذت بخش بود.
هارپر با بهت به ایدن خیره شد. چشمان ایدن، انگار از ترس و وحشت گرد شده بودند و رگه‌های قرمزی در چشمان مشکی رنگش پدید آمدند. موهای قهوه‌ای رنگ بلندش روی پیشانی‌ِ ع×ر×ق کرده‌‌اش ریخته بودند و نفس‌ نفس صدایش، تنها صدایی بود که سکوت خفقان‌آور فضا را می‌شکست.
هارپر لبان باریکش را با زبانش تر کرد.
- ایدن! حالت خوبه؟!
سر ایدن با شدت برگشت و به هارپر چشم دوخت:
- هارپر! من... .
هارپر بلند شد و به سمت پارچ آبی که داخل یخچال بود رفت.
- بذار برات آب بریزم.
ماگِ سفید رنگ را به دستان ع×ر×ق کرده‌ی ایدن سپرد.
ایدن، ذره‌ای از آب خورد و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
هارپر با ترس خواست جمله‌ای که وحشتناک بود را بر زبان بیاورد که با یادآوری قلب ایدن، لب گزید و چیزی نگفت.
ایدن با چشمان ریز شده و کنجکاو به او نگاه کرد و گفت:
- هارپر! چیزی شده که بخوای به من بگی؟
لبخند مصنوعی هارپر کاملاً هویدا بود؛ لبان باریکش را انگار کشیده بودند تا بالا بیاید و خودش ذوقی برای زدن لبخند نداشت.
با همان لبخند مصنوعی گفت:
- نه، نه، چیزی نشده.
هنوز هم برای گفتن اتفاقات تردید داشت. هارپر دختر خیلی محکمی بود. در سال‌هایی که نوجوانی بیش نبود، پدرش را از دست داد. پدرش نمرده بود، او از مادر هارپر جدا شده بود و با زنی دیگر ازدواج کرده بود. هارپر، در تمام سال‌های سختی که بدون پدر سپری کرد، هیچ‌گاه جا نزد و دوام آورد. او اصلاً دختر ترسویی نبود، فقط این اتفاقات کمی عجیب و غریب و دور از عقل به نظر می‌رسیدند.
- هارپر! تو خودت حالت خوبه؟ ببینم، مادرت کجاست؟
هارپر با دلگرمی گفت:
- من خوبم اون‌ها هم رفتن بیرون از بیمارستان.
ایدن از تعجب ابروان مشکی رنگش به بالا پریدند.
- اون‌ها؟!
هارپر از گیجی خودش خندش گرفت:
- آره، راستش مادرت هم اومد به دیدنت. وقتی بهش خبر دادیم که تو، توی بیمارستانی و مشکل برات پیش اومده، خیلی نگران شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #7
اخم میان صورت زیبای ایدن نمایان شد. هارپر می‌دانست قضیه چیست. ایدن، هیچ‌وقت نمی‌خواست مادرش برایش پول خرج کند. او عاشق تلاش کردن بود. آن‌ها ثروت زیادی داشتند و میشد گفت اصلاً نیازی به کار کردن نداشتند. چندین کارخانه در جای جای کشور؛ ولی ایدن دوست داشت خودش کار کند و با ثروت پدرش شکوفا نشود. به‌خاطر همین، کنار کارگران زحمت‌کش کارخانه کار می‌کرد و حقوقش را می‌گرفت. البته، بجز حقوق ماهیانه مقدار دیگری پول هم می‌گرفت. سهم‌ ارثیش از کارخانه‌ها را هیچ وقت قطع نمی‌کرد و هر ماه آن را دریافت می‌کرد.
هارپر او را به لبخند گرمی دعوت کرد.
- ایدن! اون مادرته. هر چه‌قدر هم که تلاش کنی روی پای خودت باشی و تلاش کنی تا وابسته به مادرت نباشی، باز هم اون مادرت هست و تو وظیفه داری هر اتفاقی که افتاد به اون خبر بدی.
ایدن حرف‌های هارپر را درست می‌دانست؛ ولی با این حال گفت:
- چیز خاصی نبود که مجبور شی به‌خاطرش مادرم رو به بیمارستان بکشونی.
هارپر با لحن اخطار دهنده‌ای گفت:
- ایدن... !
و ایدن فهمید که بحث بیش‌تر فایده‌ی چندانی نخواهد داشت.
***
- نه، نه، من این شهر رو می‌شناسم. فقط قیافش قشنگه. خودش مزخرفه!
سونیا با صورتی جمع شده گفت:
- هارپر! شما نمی‌خواید تا آخر عمر اون‌جا زندگی کنید. قراره یه عروسی کوچیک باشه. فقط همین!
سونیا فحشی ایتالیایی به هارپر داد و لب‌تاپ را از دستش کشید. هم‌زمان، انگوری از روی میز برداشت و سه تا دانه از آن را خورد.
با دهان پر گفت:
- هارپر! تو از صبح دهن من رو سرویس کردی. من واقعاً نمی‌دونم باید برات چی‌کار کنم. تو من رو دیوونه کردی. فقط می‌خوام کَلَت رو بِکنم!
هارپر سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:
- این واقعا افتضاحه! دو هفته دیگه قراره عروسی کنیم و هیچی آماده نکردیم. ایدن، اون هم که همه‌ی کارها رو سپرده به من و رفته انگلیس. می‌فهمی سونیا؟
- فکر می‌کنم تو ترسیدی هارپر.
اخمی میان ابروان هارپر نشست:
- ترس؟ من نمی‌ترسم.
سونیا لب تاپ را روی میز گذاشت و کنار هارپر نشست، دستان هارپر را در دستانش گرفت و گفت:
- هارپر! لازم نیست این‌که از ازدواج می‌ترسی رو پنهان کنی. این یک تجربه جدید و یک تغییره. تو حق داری ازش بترسی.
هارپر از شنیدن حقیقت به ستوه آمد و گفت:
- من از ازدواج نمی‌ترسم سونیا. من فقط... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من فقط می‌خوام همه‌ چیز خوب باشه.
صدای زنگ تلفن هارپر، حواس هارپر را نسبت به گوشیش جمع کرد. سریع تلفن را برداشت و با دیدن اسم ایدن لبخندی زد.
- سلام.
صدای همیشه پر انرژیِ او در گوشش پیچید:
- سلام هارپر! حالت چطوره؟ بالاخره تونستی... .
صدای نازک زنانه‌ای اخم‌های هارپر را در هم کشید:
- ایدن! چرا نمیای؟
و حالا این ایدن بود که می‌خواست به طور کلی قضیه را بر هم بزند.
- بعداً بهت زنگ می‌زنم هارپر.
صدای بوق قطع شدن گوشی هارپر را از فکر و خیال بیرون کشید. سونیا تعلل هارپر را حس کرد‌.
- اتفاقی افتاده هارپر؟
زمزمه زیر لب هارپر، چیزی بود که سونیا می‌خواست بشنود:
- من از ازدواج می‌ترسم... .
***
وارد محفل شد. جادوگر کوچکی که چند ماه پیش کسی حتی نگاهش هم نمی‌کرد، حالا تبدیل به یک فرمانده شده بود. جانشین موقت لیندا به او نزدیک شد.
- چی شد آنا؟ تونستی قدرت‌ها رو جمع کنی؟
شنلش را روی میز بزرگ گذاشت و رو بندش را از روی صورتش برداشت.
- معلومه که نه. برای این‎‌کار نیاز داریم که دوتاشون رو داشته باشیم، اون هم کنارِ هم.
جانشین موقت لیندا که زنی گستاخ بود، دستانش را گرفت و او را به سمت خودش کشید:
- خبر کسل کننده‌ای بود آنا. اگه می‌خوای جای لیندا بنشینی، باید آخرین خواسته اون رو به سرانجام برسونی.
آنا با غیض دستانش را بیرون کشید.
- من مثل تو، ماریا اِکس، دنبال جاه و مقام نیستم، من رو با این چیزها تهدید نکن؛ می‌دونی که به احترام لیندا دارم این‌کار رو می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #8
لبخند ماریا او را عصبانی‌تر می‌کرد؛ ماریا پوزخندی گوشه‌ی لبش نشاند و گفت:
- همه‌ی ما دنبال هدف‌های خودمون هستیم.
و درِ گوشِ آنا با تمسخر زمزمه کرد:
- و باید بدونی که من فعلاً مقامم با لیندا برابره.
آنا درحالی که فکش از خشم می‌لرزید، دستانش را با حرص بالا برد و زمزمه کرد:
- modes... .
لوسترهای سالن با لرزشی وحشتناک به پایین افتادند و این آنا بود که حالا با آرامش بیشتری به سمت اتاقش می‌رفت.
***
یک رستورانِ شیک برای جبران نبودنش کافی بود. هارپر قاشق را روی بشقاب گذاشت و گفت:
- خب، انگلیس چی‌کار می‌کردی؟
ولی قصد ایدن پایین گذاشتن قاشق نبود. او همچنان در حالِ خوردن بود.
- کار. البته می‌دونی که مادرم من رو مجبور کرد به عنوان نماینده شرکت برم، من اصلاً این‌کار رو دوست نداشتم؛ ولی خب باورت میشه یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های انگلیس با ما قرارداد بست؟! اون‌ها خیلی قدرتمند بودن، مثل این‌که داری با بیل گیتس صحبت می‌کنی، باهوش و بی‌نقص!
حس حسادت در وجود هارپر، هنوز رخنه کرده بود.
- رئیسشون یک زن بود؟
ایدن با فکر اخم‌هایش را در هم کشید.
- معلومه که نه، چه‌طور؟
لبخند هارپر کاملاً مصنوعی بود.
- هیچی، همین‌طوری پرسیدم.
بعد از آن نهار مفصل از رستوران بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. مثل همیشه ایدن پشت فرمان می‌نشست. به عقیده‌ی هارپر، رانندگی ایدن حرف نداشت و او بهترین دست فرمان را داشت؛ اما حالا بهترین فرصت برای باز کردن صحبت بود. هارپر در حالی که داشت با گوشه‌ی لباس مشکی رنگش بازی می‌کرد، گفت:
- خب ایدن من تصمیم گرفتم عروسی رو توی همین شهر برگزار کنیم.
ایدن درحالی که فقط نگاهش به جلو بود و با دقت رانندگی می‌کرد، گفت:
- امکان نداره. من یه شهر عالی رو برای عروسی انتخاب کردم. نظرت با کالیفرنیا چیه؟ یا شاید هم فلوریدا. نه، نه، نه! نیویورک هم خیلی خوبه. شهرهای انگلیس هم خیلی خوبن. من اون‌جا که بودم... .
هنوز هم حواسش به روبه‌رو بود. تلفن همراهش را بیرون آورد و به دست هارپر سپرد.
- توی گالری رو نگاه کن. بخش عکس‌های صفحه. من از توی اینترنت چندتا باغ مجلل پیدا کردم که واسه عروسی کاملاً مناسبن.
هارپر نگاه اجمالی به گالریِ گوشی ایدن انداخت. حتی وقتی به عکس‌هایی که ایدن گرفته بود هم نگاه کرد، نظرش عوض نشد.
- ایدن! نظر من با اینه که همین‌جا جشن عروسی رو بگیریم. بعدش هم بلیت بگیریم و بریم نیویورک، خونمون.
ایدن روی برگرداند به سمت هارپر.
- اصلاً نظرت چیه همون نیویورک عروسی رو بگیریم؟ اون‌جوری نیازی به بلیت گرفتن نداریم. هر چند که مامانم نمی‌ذاره بلیت هواپیما بگیریم و مجبوریم با هواپیمای شخصی‌ بریم.
هارپر صفحه‌ی گوشی رو خاموش کرد و سعی کرد با ایدن یک صحبت منطقی داشته باشد.
- ببین ایدن، ما باید شرایط رو بسنجیم. بهتره این‌جا عروسی رو بگیریم. اون‌وقت لازم نیست این‌همه فامیل رو بکشونیم نیویورک یا هر جای دیگه. می‌تونیم عروسی رو این‌جا بگیریم و با یه بلیت، بریم نیویورک. این‌جوری بهتره عزیزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #9
ایدن با این‌که هنوز هم ته دلش از این تصمیم ناراضی بود؛ ولی باز هم به‌خاطر راضی بودن هارپر لبخندی زد و گفت:
- هر چی تو بگی عزیزم.
هارپر، عاشق همین شخصیتِ متین و آرام ایدن بود. عشق از تمام رفتار ایدن کاملاً قابل مشاهده بود. هارپر این را می‌پسندید که او در ابراز احساسات کم نمی‌گذارد و همچنین بی‌پروایی هم نمی‌کند. میانه‌رویی ایدن بود که هارپر را به عشق او وا می‌داشت.
***
روبه‌روی هم نشسته بودند و از هر گوشه و کناری صحبت می‌کردند. سونیا، صمیمی‌ترین دوست هارپر بود. هارپر بسیار او را دوست داشت و همیشه به او اعتماد می‌کرد. سونیا هم متقابلاً، دوست خیلی خوبی برای هارپر بود. در همه‌ی مسائل به او کمک می‌کرد و مانند خواهری مهربان، دوست‌دار هارپر بود.
- هارپر! تو چیزی راجع به جادوگرها می‌دونی؟
هارپر با چاقو تکه سیبی را برداشت و با خنده گفت:
- نه، بیخیال سونیا. تو که به این چیزها اعتقاد نداری، می‌دونی که این‌ها واسه فیلم‌هاست.
سونیا سری تکان داد و گفت:
- ولی اگه واقعی بودن چی؟
هارپر برخاست و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
- خب در اون‌ صورت خیلی دلم می‌خواست که یک جادوگر باشم.
سونیا خندید.
- جداً؟ فکر نمی‌کردم بخوای یه جادوگر باشی.
هارپر سری تکان داد و گفت:
- خب خودمم فکر نمی‌کردم. ترجیح میدم عادی باشم.
روی لبان برجسته‌ی سونیا، لبخندی شاید تلخ نشست. سعی کرد بحث را عوض کند.
- هنوز طراحی می‌کنی؟ خیلی دلم می‌خواد یک پرتره ازم بکشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #10
هارپر خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن همراه او را از صحبت کردن بازداشت. تلفن را که نگاه کرد، با دیدن نام ایدن لبخندی زد. با لبخند جواب داد:
- سلام عزیزم! حالت چطوره؟
صدای مهربان و هم‌چنان پر انرژی ایدن در گوشش پیچید:
- سلام عشقم! من خوبم. تو چطوری؟ کجایی؟
هارپر روی مبل، کنار سونیا نشست.
- مرسی، من پیش سونیا هستم. قراره امروز بریم لباس عروس ببینیم.
سونیا لبخندی زد و سری به نشانه موافقت تکان داد. صدای ایدن از پشت گوشی هم کاملاً مشخص بود.
- خیلی عالی، من هم امروز مرخصی گرفتم، بهتره با هم بریم.
سونیا با صدای بلند، با خنده گفت:
- اوه! ما نمی‌ذاریم لباس عروس رو ببینی؛ ولی می‌تونی نهایت تلاش خودت رو بکنی.
ایدن قهقه‌ای سر داد و با گفتن «دارم میام دنبالتون»گوشی را قطع کرد.
هارپر خندید و گوشی را روی میز کوچک روبه‌رو گذاشت.
- بهتره زودتر بریم حاضر بشیم. ایدن اصلاً آدم صبوری نیست.
سونیا روی شانه‌ی هارپر زد و بلند شد.
- موافقم. بهتره زودتر بلند شی تا بریم.
***
صدای موزیک از همه جا بلند میشد. عروس و داماد هنوز نرسیده بودند؛ ولی دی‌جی آهنگ را پخش کرده بود. از نظر مادر هارپر، که به تازگی موهایش را بلوند کرده بود، این آهنگ‌ها سرسام‌آور بودند. پدر هارپر در گوشه‌ای از مجلس به همراه همسر نشسته بود و منتظر ورود دخترش بود. مادر هارپر استقبال گرمی از همسر سابقش کرده بود که این قضیه باعث شده بود، همسر سابقش حسابی جا بخورد. البته پشت این استقبال، هیچ قصدی نبود. مادر هارپر فقط می‌خواست نشان دهد که خودش و دخترش بدون حضور او زندگی خوبی دارند و خوشبخت هستند.
صدای سونیا که با خنده می‌گفت:
- اون‌ها رسیدند!
مادر هارپر را از جای بلند کرد. هارپر و ایدن، دو عاشقی بودند که سوار بر مازراتی، داشتند به طرف باغ می‌آمدند.
چشمان آبیِ مادر، از دیدن دختر زیبایش برق زد. این برق، برق اشکی بود که از خوشحالی زیاد بر چشمانش نشسته بود. هارپر با خوشحالی به جمعیت نگاه می‌کرد. همه آمده بودند. مادر ایدن در گوشه‌ای از مجلس سراپا منتظر ورود تک پسرش بود. او هیچ‌وقت، هیچ‌کس را از طبقه بالا نظاره نکرده بود و اعتقاد داشت همه اندازه‌ی هم هستند. ایدن، با عشق در ماشین را برای هارپر باز کرد و هارپر را کشید تا بیرون بیاید. هارپر در آن لباسِ توریِ سفید، بسیار رویایی به نظر می‌رسید. او قطعاً زیباترین دختری بود که ایدن تا به حال به عمرش دیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین