. . .

تمام شده داستان کوتاه بوی خوش نرگس|محمد امین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام داستان : بوی خوش نرگس

نویسنده: محمد امین سیاهپوشان
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تخیلی


خلاصه داستان : پریا و آرشام دو عاشق دلداده در بهترین شب عمرشون پریا دچار حادثه ای تلخ میشه ، پریا و آرشام اتفاقاتی رو تجربه می کنن که برای هر انسانی قابل پذیرش نیست و هر انسانی نه آن ها را تجربه می کند و نه باور می کند.

مقدمه : خوش بو ترین گل دنیا ، گل نرگس است که وقتی لوی آن به مشام می رسد . روح و تن و جان را نوازش می دهد

تقدیم به شاخه نرگس غایب فاطمه زهرا (س) ، حضرت حجت بن حسن عسکری روحی لک فدا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #21
پارت نوزدهم

نمی دونم الان چه ساعتی بود ؟ یا چه روزی بود و یا چند روز توی بیمارستان بودم ؟ولی حس و حال و دیدم نسبت به دنیا عوض شده بود .

تلاش ‌کردم از جام بلند بشم و نزدیک پنجره ای که دقیقاً اون طرف بخش بود بشم ، بدنم خشک شده بود و تا پام رو از روی تخت پایین گذاشتم و خواستم از تخت پایین بیام با زانو زمین خوردم و افتادم روی زمین دو نفر از همراهان بقیه بیماران که توی بخش شب پیش بیمار خودشون مونده بودن اومدن و خواستن بلندم کنن

_ داداش بلند شو

_ وایسا تا زیر بغلشو بگیریم و بلندش کنیم

_ ممنونم دوستان دلم میخواد برم کنار اون پنجره و بیرون رو نگاه کنم ، اگه میشه کمکم کنید؟

_ پس صبر کن تا برم از بیرون بخش یه ویلچر بیارم و بیام

_ باشه

همون همراه مریض رفت و یه ویلچر آورد و روی ویلچر نشستم و خودش ویلچر رو سمت پنجره هل داد که تا چشمم به بیرون افتاد اشکم سرازیر شد.

بیرون از بیمارستان و دقیقا روبروی در ورودی بیمارستان هئیت کوچکی مشغول دادن چای نذری بود ، قطره قطره اشکم از چشم هام سرازیر می شد و حسرت توی دلم سنگینی می کرد ، حسرتی که چرا من الان توی هیئت نیستم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #22
پارت بیستم

چند روز از بستری شدنم توی بیمارستان گذشته بود و هرروز بهتر از دیروز می شدم ، با اون دو تا همراه مریض هم حسابی رفیق شدم که یکی شون همونی که زیر بغلم رو گرفت اسمش عرشیا بود و دخترش سرطان داشت و باید اعزام می شد به خارج از کشور ولی چون عرشیا کارگر ساختمانی بود و حقوقش به هزینه های درمانی دخترش هم نمی رسید ، نمی تونست دخترش رو برای درمان بفرسته .

نفر دومی هم اسمش مرتضی بود و همسرش بر اثر سکته قلبی فلج شده بود، مرتضی هم کارگر کارخونه.....بود و حقوقش کفاف زندگی دو نفرشون رو نمی داد چه برسه به هزینه های سنگین درمانی همسرش ، هر دوتاشون وضع زندگی شون خیلی بد بود و به سختی زندگی شون می گذشت ، به زندگی خودم ، عرشیا و مرتضی نگاه کردم و یک مقایسه کوچیک کردم .

زندگی من با اون دو نفر مثل زمین تا آسمون بود، من مدیر داخلی کارخونه پدرم بود و ماشین پارسی که داشتم یکی از چند تا ماشینم بود و از زمان بچگی تا الان هر چیزی که خواستم فراهم بوده برام ولی اونا یک ماه کامل کار می کردن تا هزینه درمان همسرشون رو بدن و این دقیقا یعنی فاصله طبقاتی !

_ خب حسین تو کارت چیه؟

اگر بهشون می گفتم شغلم رو می ترسیدم ناراحت بشن ، پس تصمیم گرفتم فعلا نگم

_ خب منم ، آبدارچی مدیر کارخونه ..... هستم

_ نه بابا چقدر پارتیت کلفت بوده ، حاجی خدایی کی بوده معرفی کن دست ما رو هم بگیر

_ بابا ایولا اون شرکت پارتی در حد وزیر می خواد ، کلی سخته استخدام شدن توی این کارخونه

بچه ها کلی شوخی و مسخره بازی درآوردن سر شغلم و دستم انداختن و شوخی کردم باهاشون کم کم وقت رفتن بود و باید مرخص می شدم .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #23
پارت بیست و یکم

وسایلم رو جمع و جور کردم ، به چهره عرشیا و مرتضی نگاه کردم هردوتاشون مغموم و درهم بودن .

با لبخند به سمت جفتشون رفتم و کنارشون ایستادم

_ چرا اینطوری شدید بچه ها؟

_ والا ما بهم عادت کرده بودیم . آقا مرتضی که دوره درمانی دخترخانومش داره تموم میشه و اونم داره میره و فقط من میمونم تک و تنها

_ خب عرشیا جان ، انشالله خانم خودت هم زودتر حالش خوب میشه و به هوش میاد.

_ هعی ، خدا از دهنت بشنو آقا حسین

دستم رو روی شونه عرشیا گذاشتم

_ عرشیا جان نیاز نیست ، خدا از دهن کسی حرف بشنوه ، خداوند من رو در حالی که مرده بودم برگردوند ، در حالی که شاید قرار نبود برگردم ! توکل به خدا کن و توی این روز های عزیز که دهه محرم و شهادت آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام دعا کن و از خدا بخواه ،به حق آبروی مولا همسرت خوب میشه .

_ آقا حسین ،چقدر حرفات آرامش بخشه .

_ ولی دختر من رو شفا نداد ! حسین این مولای که میگی دختر منو شفا نداد ، نذر و نیاز کردم ، التماس کردم ، هرکاری که می دونستم انجام دادم ولی جواب نگرفتم ، اگر این حسينی که تو میگی آنقدر خوبه پس چرا دختر منو شفا نداد؟

اشک از چشم مرتضی روان شد ، مرتضی رو بغل کردم و صداش بخش بیماران رو گرفته بود .

_ آقا مرتضی، از حسین خواستی و شفا نداد؟

_ آره خواستم و شفا نداد !

از بغلم جداش کردم و چشم دوختم به مرتضی و عرشیا

_ خب بچه ها یه قرار باهم بزاریم

_ چه قراری ؟

_ از امشب هر شب میریم عزاداری و دعا می کنیم که همسر من ، دختر آقا مرتضی و همسر آقا عرشیا شفا پیدا کنه

_ اگر شفا پیدا نکردن چی ؟

_ آقا مرتضی ، سر حسین شلوغه ، به موقع اش شفای مریض های ما رو میده ، تا ببینی کی موقع اش میشه .

_ نمی دونم

با قدم های آهسته از عرشیا و مرتضی دور شدم و به سمت پنجره رفتم ، چشمم رو به بیرون دوختم ، جایی که بعد از درختان کاج حیاط بیمارستان پرچمی سیاه منقش به یاحسین قرمز رنگی به وسیله باد تکون می خورد ، چشم به پرچم دوختم و این شعر رو زمزمه کردم

" این حسین کیست ؟ که همه عالم دیوانه اوست . این چه شمعیست که همه پروانه اوست ."

عرشیا و مرتضی کنارم ایستادن و هر سه تایی باهم چشم به بیرق یاحسین دوختیم .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #24
پارت بیست و دوم

بعدازچنددقیقه مرتضی وعرشیا از کنارپنجره کناررفتن؛ولی من هم چنان به بیرق چشم دوخته بودم وبه اون نگاه می کردم که درحالی دست هام رو به لبه پنجره تکیه داده بودم خوابم برد .

دوباره همون خواب برام مثل فیلم تکرار شد وبازهم توی هم توی برزخ بودم و همون آدم ها کنارم بودن درحالی صدای گریه شدیدی از اون ها به گوش می رسید . به جلو می رفتم ولی هیچ کسی نبود تا به همون صحنه ای رسیدم که مردم دور سه نفر انسان نورانی جمع شده بودند . بااین تفاوت که این بار پریای قشنگم همراهم نبود. بوی خوش نرگس همه جا روپرکرده بود و به جرئت خوشبو ترین رایحه ای بود که به مشامم می خورد.

صدای به زیبای صدای سرانگشتان لغزان چنگ نواز برسیم های خوش آوایی چنگ به گوشم خورد

- تو حاجت روا شدی مومن!

صدا چندباری در گوشم اکو شد وکم کم محوشد . چشمانم رو به اون سه نفرعزیز دوختم و ناگهان چشم باز کردم . نورآفتاب چشمانم رو حسابی اذیت کرد و به خاطر حالت بدی که دست و گردنم داشت، دست و گردنم خواب رفته بود ؛ ولی حالم خیلی خوب بود خیلی خوب تر از خوب . حال مثل کودکی درآغوش مادر عالی بود ، نمی دانم چرا ولی این حال را دوست داشتم زیبا بود .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #25
پارت بیست وسوم

با عرشیاومرتضی خداحافظی کردم و به سمت اتاق پریا رفتم .همه پشت دراتاقش درحال گریه بودن ،نمی دونستم این گریه برای چی بود ؟ یه لحظه ته دلم خالیشدوبی توجه به حال خودم به سمت خانواده ام رفتم .بازوهای بابام روتوی دستام گرفتم وتکونش می دادم

- حاجی چی شده، چراهمه گریه می کنن؟

باباتوآغوشم گرفت وگریه اش شدت گرفت ، نفسم بالانمی اومدوباکلمه های بریده بریده با بابا حرف زدم ، انگاری کلمه ها یاریم نمی کردن برای حرف زدن!

-با..با..لطف..لطفا ،بگو چی شده؟

اکسیژن کم آورده بودم وانگاری یکی گلوم روفشارمی داد ، نتونستم تاب بیارم وبه رویزمین افتادم .


بعدازدقایقی بااحساس نوازش کسی به هوش اومدم .چشمام رو کم کم بازکردم و تونستم تصویرچهره ای که بالای سرم بودروببینم اون تصویرپریای من بود .پریا پیش من بود. زبونم همراهیم نمی کردتا بتونم حرف بزنم

-پ..ر..یا،پریا

-جون پریا آرشامم

باشنیدن اسمم اززبون پریا فهمیدم که تصویرم واقعی بودوبه سرت برق از روی تخت بلندشدم و خودم روبه آغوشش پرت کردم از همون جا اتاق رونگاه کردم دقیقا همون اتاقی بود که تموم اون تجربه ها رو داشتم یابهتره بگم داشتیم .

نه من ونه پریاهیچ حرفی باهم نزدیم وفقط وفقط بهم نگاه می کردیم که باشنیدن صدای پدر پریابه خودمون اومدیم .

- بسه دیگه همه دیگه رو ذوب کردیدازبس هم دیگه رونگاه کردید . حالاحالاهاتاآخرعمرتون وقت دارید بهم نگاه کنید !

باشنیدن این حرف شلیک خنده همه جمع توی فضای کوچک اتاق پیچید وهمه به اتاق اومدن . پریا صورتش از خجالت شبیه گوجه شده بود . وقتی خجالت می کشید زیبابود زیباترهم می شد.

دست پریای عزیزم روتوی دستم گرفتم ومشغول گوش دادن به حرف های افرادی که توی جمع بودن .به همه اون هانگاه کردم الان شاید دیدشون نسبت بهم تغییر کرده بود ،شاید هم دیدمن به اون ها
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #26
پارت بیست و چهارم

سودا دخترعموی پریا مشغول درآوردن دخل میوه های روی میز کنار تختم بود که یهو یک تیکه موز پرید توی گلوش و شروع به سرفه شدید کرد.

_سوداجان،عزیزم همه رو ببر خونه عموجان مال خودته

باشنیدن این حرف شلیک خنده ها به آسمون رفت.

_ لطفاًاتاق رو ترک کنید و این دوتا ملخ عاشق رو تنها بزارید!

به سمت صدابرگشتم وبادیدن پرستاربخش که همراهش یک نفر بالباس نظامی بود هم ترسیدم و هم عصبانی شدم یه حسی تو مایه های ریختن قیمه ها تو ماست!

پرستاربه من و پریا نگاه کردولبخندی زد

_ ایشون همسرم هستن و سربازن نه نظامی

یه لحظه خنده ام گرفت و دستم رو به سمتش دراز کردم

_ آرشام یاحسین مظفری هستم

_ من هم علی براتی هستم

_ خوشبختم جناب براتی

_ حالا میشه یه سوال بپرسم ؟

با قیافه کج وکوله ای بهش نگاه کردم

_ بپرسید؟؟

_چرا دوتا اسم دارید ؟

_ خب من اسمم آرشامه ولی از اسم حسین خیلی خوشم میاد.

_ آها اوکیه ، زینب جان بریم خسته شدی دیشبم بیمارستان صدوقی شیفت بودی عزیزم

_ بریم علی جان اومدم برای آخرین بار باهاشون خداحافظی کنم فکر نکنم دیگه ببینمشون ! خیلی با دخترخانوم انس گرفته بودم !

من به جمع نگاه کردم

_ خب می تونیم شماره هم دیگه رو بگیرید؟؟

پریا و خانم پرستار یه نگاه عاقل اندرسفیهانه بهم انداختن و شماره های همدیگه رو گرفتن .

کارهای ترخیص من و پریازودتراز چیزی که بایدانجام شد و باهم دیگه از بیمارستان بیرون اومدیم .

نمیدونم حس من بودیانه ولی مطمئنم بوی گل نرگس همه جای بیمارستان به مشامم می رسید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #27
پارت پایانی

چندسال بعد...

دفترم رو بستم وکنار گذاشتم . تمام خاطرات این چندوقت اخیر رو باخودم مرور کردم و باخط درشت روی صفحه اول دفترنوشتم‌

_بوی خوش نرگس

و به گل های نرگس روی میزم نگاه کردم و نوازششون کردم

_حسین جان ؟

صدای زهرا بود که از بیرون اتاق می اومد

_ جانم عزیزجونم

_آماده شدی بریم هئیت؟

_چند دقیقه دیگه آماده میشم

ازجام بلندشدم و لباس مشکیم‌ روپوشیدم وآماده رفتن به هئیت شدم . آدم های که توی این چندوقتی که توی بیمارستان بودم باهام همراه شدن هرکدوم سرنوشت متفاوتی پیداکردن . عرشیارو بعدازخوب شدنش باموافقت پدرم توی شرکت استخدامش کردیم و دخترش رو به آلمان فرستادو خداروشکرالان خیلی بهترشدن.مرتضی بعدازچندوقت متاسفانه همسرش فوت کردوکارخودش هم به بیمارستان کشید و غم بزرگی رو مهمون قلبم کرد.علی براتی و همسرش زینب هم بعد از اتمام خدمتش ازدواج کرد و الان توی شرکت خودمون کار می کنه و درپایان من و پریاهم مراسم نیمه کارمون رو تموم کردیم و الان یه دختر سه ساله به نام نرگس و یه پسر یک ساله به اسم مهدی داریم ؛ولی هیچ وقت خاطرات اون روزها یادم نمیره ، بعداز اون اتفاق من و پریا تصمیم گرفتم اسممون رو تغییر دادیم من به حسین و پریاهم به زهرا از آیینه دل کندم و از اتاق بیرون رفتم .

_بریم خوشگلم ؟

_عه حسین نگو

_ چراقربونت برم من ؟

زهرانگاهی به نرگس و مهدی انداخت ویه کوچولو سرخ وسفیدشد.برای لحظه ای خنده ام گرفت مهدی رو بغل کردم و رفتم .


پایان

محمدامین سیاهپوشان ۱۸م دی ماه ۱۴۰۱

تقدیم به مهدی غایب نرگس
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #28
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg

عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین