. . .

تمام شده داستان کوتاه بوی خوش نرگس|محمد امین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام داستان : بوی خوش نرگس

نویسنده: محمد امین سیاهپوشان
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تخیلی


خلاصه داستان : پریا و آرشام دو عاشق دلداده در بهترین شب عمرشون پریا دچار حادثه ای تلخ میشه ، پریا و آرشام اتفاقاتی رو تجربه می کنن که برای هر انسانی قابل پذیرش نیست و هر انسانی نه آن ها را تجربه می کند و نه باور می کند.

مقدمه : خوش بو ترین گل دنیا ، گل نرگس است که وقتی لوی آن به مشام می رسد . روح و تن و جان را نوازش می دهد

تقدیم به شاخه نرگس غایب فاطمه زهرا (س) ، حضرت حجت بن حسن عسکری روحی لک فدا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
پارت نهم

بعد از خوردن غذا ها به گردشم توی اون مکان ادامه دادم که زیبای اون قابل توصیف نیست و نمی تونم به حرف و کلمه بگم و توصیف کنم .

بعد از کمی گردش ماموری که شبیه به ماموران نگهبان قصر بود به من و پریا نزدیک شد

_ سلام بر شما

_ سلام بر شما ، من حامل پیامی برای شما هستم ؟!

_ برای هر دو مون یا یکی از ما دو تا ؟؟

_ نه فقط برای شما

چهره پریا کمی رنگ نگرانی گرفت و برای این که پریا رو آروم کنم کمی دستش رو فشار دادم

_ بفرمایید سراپا گوشم !

_ شما برای زندگی کردن در این جهان زود آمده اید و باید به دنیا باز گردید و چند سالی بیشتر باید در جهان فانی زندگی کنید

بعد از شنیدن این حرف ها حس کردم زیر پام خالی شد و در حال افتادن و سقوط به سمت پایین هستم ، بالای سرم آسمون آبی رو دیدم و بعد از کمی حس کردم که به جسم انسانی خودم برگشتم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
پارت دهم


و به زندگی نه چندان لذت بخش زمینی خودم برگشتم ، همه آدم های اطرافم رو می تونستم ببینم و حس کنم که اونا چیکار می کنن ، دکتر ها و پرستار های که ازخوشحالی برگشتم به این دنیا بهم دیگه تبریک می گفتن و پدر ومادر واقوامی که تا همین چند ساعت پیش مشغول پایکوبی بودن ولی الان هر کدوم گوشه ای در حال اشک ریختن بود ، پرستاری که از بقیه جدا شد و به سمت خانواده ام رفت و خبر برگشتن من به زندگی را داد

(از زبان مادرآرشام)

پرستار از در اتاق سی پی ار بیرون اومد و همگی به سمتش دویدیم ،من اولین کسی بودم که بهش رسیدم

_ خانم پرستار چی شد ؟

_آروم باشید لطفا خانواده آرشام منتظری کیا هستن اینجا؟

_ من مادرش هستم

_خب خانواده پریا مظفری کیا هستن ؟

پدر و مادر پریا اومدن جلو و سلام کردن به پرستار

_ سلام ما هستیم خانوم پرستار

_ خب هر دو خانواده خداروشکر هر دو بیمارتون به زندگی برگشتن ولی تو کما هستن و درصد هوشیاری شون واقعا پایینه ، قلب پریا خانوم فوق العاده ضعیفه و به سختی برگشته و آقا آرشام هم سکته سنگینی رو رد کردن که اگر هر آدم عادی بود می گفتم زلزله هفت ریشتری رو پشت سر گذاشته

مادر پریا زودتر از من حرف زد

_ خانم پرستار ، ما الان باید چه کاری انجام بدید؟

_برای خوب شدنشون دعا کنید که برگردن ، ولی فعلا برید اطلاعات برای جفتشون تشکیل پرونده بدید ببینیم از خدا چی میرسه

یک لحظه فقط یه حرف به زبونم اومد و گفتم

_ خدایا تو این پسر رو به من دادی ، خودت هم حفظش کن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
پارت یازدهم

اشک از چشمهام شروع به چکیدن سمت پایین کرد و چند ساعت پیش پریا و آرشام دلم رو به آتیش می کشید . خنده های از ته دل آرشام و پریا ، شادی مهمان های جشن عقد و عروسی آرشام و پریا و حال زار خانواده های هر دوتاشون ، دستام رو بالا گرفتم و شروع به خوندن دعایی اَمن یُجیب برای سلامتی پسرم و عروسم کردم ، هیچ چیز دیگه ای جلوی چشمم نمی اومد و هیچ کاری بجز این که دعا کنم و خدا و ائمه اطهار بخوام پسرم و عروسم رو بهم برگردونن

(آرشام)

دیدن صحنه های دور و برم برام ناراحت کننده بود ولی کاری از دستم برنمی اومد که انجام بدم و فقط می تونستم منتظر تقدیر خداوند بمونم . من و پریا رو از اتاقی که داشتن احیامون می کردن آوردن بیرون ، چهره پدر و مادر خودم و پریا رو می دیدم داشتن برامون گریه می کردن و اشک می ریختن تا الان گریه پدرم رو ندیده بودم چون همیشه مثل کوه محکم بود و هوام رو داشت همیشه قدرت توی بازوهام پدرم بود ولی الان داشت اشک می ریخت ، دلم میخواست بهش بگم

_ بابایی ، بابا جونم ، کوه من ، من هنوز زنده ام من ، من حرف هاتون رو می شنوم مرگ آرشام گریه نکنید

ولی نمی تونستم همیشه وقتی بهشون می گفتم مرگ آرشام از دستم ناراحت می شدن و مادرم اشک می ریخت .

من و پریای زیبام رو وارد اتاقی کردن که روی شیشه های درش نوشته بود

_ ای .سی .یو

و من و پریای زیبام رو کنار هم گذاشتن و رفتن، یه حس بی نظیر بدنم رو فرا گرفت حسی مثل حس شادی از دیدن پریا که کنارمه حتی توی این حالی که داشتم از بودن اون کنارم خوشحال بودم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
پارت دوازدهم

حضورش رو حس می کردم ، حضوری که بوی عطر گل یاس می داد و پریا گل یاس رو دیوانه وار دوست داشت ، بهم می گفت که وقتی بهم رسیدیم دوست دارم یه باغ بزرگ پر از گل های یاس داشته باشیم !

و تنها واکنشی که من نشون می دادم این بود که به این آرزوش لبخند می زدم و توی دلم از خدا می خواستم که اون به آرزوش برسه و همیشه شاد ،شاد باشه و لبخند از روی لب هاش پاک نشه .

خسته بودم از دنیا و آدم هاش ولی زمزمه های به گوشم می رسید که هر کسی رو صدا می زد و دخیل بسته بود .

یه لحظه حس کردم صدای بوق ممتدی بلند شد و دکترها و پرستارها سریع دویدن سمت داخل و پرده آبی رنگ بیمارستان بین من و پریا کشیده شد ولی من میتونستم اون طرفه پرده رو ببینم !

پریا بازم رفته بود و قلبش ایستاده بود ، خدای من کمکش کن اون نباید بمیره ، بعد ثانیه های نه چندان زیاد خودم رو کنار تخت پریا حس کردم !
ع×ر×ق از سر و روی پرستارها و دکتر ها می چکید و تمام تلاش خودشون رو برای دوباره برگردوندن پریا انجام می دادن، کسی رو کنار خودم حس کردم و برای لحظاتی به اون طرف نگاه کردم شخصی با ردایی بلند و کاملا سیاه و وسیله ای به شکل داس ایستاده بود و پریا هم کنار اون شخص ایستاده بود ، حسی که بهم می گفت اون شخص حضرت عزرائیله !
صورتش رو نمی تونستم ببینم ولی این حس رو داشتم ، لحظات خیلی جانکاه برام می گذشت و نمی دونستم چیکار کنم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
پارت سیزدهم

حس می کردم همه چیز نزدیک به تموم شده ولی زمزمه های باز هم به گوش رسید ، زمزمه ها زمزمه یا حضرت عباس و یا حسین بود و وقتی چشمام رو روی هم گذاشتم حس کردم این وسط یا فاطمه زهرا (س) هم شنیدم و نور سبزی در فضای که ما بودیم پخش شد و نور سبز مثل یک دروازه باز شد و من و پریا توی فضای بی وزنی به داخل اون دروازه کشیده شدیم !

اون طرف دروازه صحرای قرار داشت که آسمون و زمینش سیاه ، سیاه بود شاید حتی از رنگ پر های کلاغ هم سیاه تر بود بعد از چند دقیقه همون سیاه پوش هم همراهمون اومد و همچون نوای صداش به گوشم رسید

_اینجا عالم برزخ و قرار بود که هر دوی شما مدتی رو در دنیا زندگی کنید ولی در دنیای فانی انسان های که شما را دوست داشتند ، بهترین مردمان عوالم فانی و باقی را قسم دادند که شما را به دنیا باز گردانند ، پس مقدر شد که شما به عالم برزخ منتقل شوید تا در مورد شما تصمیم گرفته شود

احساس سبکی داشتم و راحت می تونم بگم از پر هم سبک تر بودم به سمت عقب برگشتم و فقط یک سوال ذهنم را مشغول کرده بود

_این فرشته کیست ؟!

انگار متوجه حرفم شده بود باز هم همچون نوایی جوابم را داد

_ من ملک الموت عزرائیل هستم و برای بردن روح هر دوی شما آمده بودم

به سمت عقب برگشتم و به عزرائیل نگاه کردم و بهت زده شدم ، هر چه از زیبایی او می گفتم کم گفتم و نمیشد چهره او را با چهره های زمینی مقایسه کرد ، با بال های به رنگ سیاه که انتها و ابتدایش را نمی توانستم ببینم ، بدون هیچ حرفی رفت و من و پریا را کنار هم تنها گذاشت و تنها کلمه ای که حس کردم پریا گفت
_ چه زیبا بود

دست پریا رو توی دستم گرفتم و دست هاش گرم بود ، گرمای حیات بخش شروع به قدم زدن کردیم برزخ صحرایی بزرگ بود که ابتدا و انتهایش مشخص نبود و در جای جای آن انسان های در حال گریه و زاری بودند و به صورتشان نگاه کردم صدایشان به گوش می رسید ولی لب هایشان تکان نمی خورد ، آنگار با دل صحبت می کردند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
پارت چهاردهم

و من و پریا نمی دانستیم که برای چه به این صحرا آمده ایم و باید چه کنیم و به مردم حاضر در صحرا نگاه می کردم که دو چهره آشنا به چشمم آمد و که کمی در موردشان فکر کردم که پریا زودتر از من آن ها را شناخت و اسمشون رو به زبون آورد

_نیوشا و سعید

دو تا از بهترین همکلاسی های دوران دانشگاه من و پریا که بهم نرسیدن و بعد چند وقت خبر فوت هر جفتشون اومد و به همه گفتن که اون ها خودکشی کردن و خانواده و دوستانشون رو به عزای خودشون نشوندن ، خیلی دلم می خواست به سمتشون برم و باهاشون صحبت کنم ولی انگار یه حسی بهم می گفت این اجازه رو ندارم ، به دور دست نگاه کردم که دو منظره و تصویر جلوی من قرار داد و قبل از اون تونلی بسیار تاریک و با ظاهری ترسناک ولی نمی دونستم چرا من نمی ترسیدم ، به پریا هم نگاه کردم و نظرم رو با سر تایید کرد.

تصویر های روبروی من دو تصویر از محلی سوزان و پر از آتش که شعله های آتش اون سر به آسمان داشت و تصویر دیگر تصویری از باغی پر نعمت بود که دقیقا مثل همون باغی بود که من و پریا داخلش رفتیم .

من و پریا به سمت داخل اون فضای تونل مانند رفتیم و صداهای آشنایی می شنیدیم ، صداهای که اسامی من و پریا رو می آوردن و از خدا و ائمه اطهار کمک می خواستن تا ما به دنیای فانی برگردیم و در کنارشون باشیم .

از اون فضای تونل مانند هم عبور کردیم و به سرسرای بزرگ رسیدیم که به فاصله ای نزدیک به همون باغی که توصیف کردم بود و مردم بسیاری توی اون فضا جمع شده بودن و انگار منتظر کسی بودند و من و پریا هم به جمع اون ها پیوستیم و به انتظار ایستادیم که ناگهانی صدای به گوش رسید که مطمئنم همه این صدا را به گوش جان و دل شنیدن ، صدای که نوایی زیبای داشت که هیچ جای جهان فانی نشنیده بودم

_ چشم هایتان و سر هایتان را به پایین می اندازید که دخت گرامی پیامبر اسلام حضرت فاطمه (س) و فرزندانشان می خواهند از اینجا عبور کنند .

سرها همه به پایان افتاد و ناگهان خوش بو ترین بوی که به ذهنم می رسد و شاید در کل دنیای فانی وجود داشت به مشامم رسید و کمی بعد از بوی نرگس اومد ، بوی نرگس شدیدا دلپذیر بود .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
پارت پانزدهم

و روح و جانم را تازه کرد و از کنارم عبور کرد و رفت ، دلم می خواست تا ابد بوی خوش نرگس را در مشام خودم حس کنم .

مثل انسانی سحر شده به دنبال رایحه خوش نرگس رفتم و دنبالش کردم ، پریا دستم را فشار داد و چشمانم را باز کردم و با چشمانم به او اطمینان دادم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد . دست در دست یک دیگر به دنبال بوی نرگس به راه افتادم و از دور سه فرد آسمانی را دیدم که در کنار جمعی ایستاده بودند و با آن ها صحبت می کردند و بوی نرگس از همان جا می آمد، به جمع نزدیک شدیم و بدون این که حرفی بزنم ،مردمی که در آن جا بودند کنار رفتند .

در چهره همه کسانی که آن جا جمع شده بودند لبخندی عمیق بر لبانشان بود و حتی اگر نمی خواستی لبخند بزنی ، لبخند بر لبانت جریان می یافت !

به سه مرد نورانی نزدیک و نزدیک تر شدم و کسی که به خاطر بوی خوش نرگسش به سمتش آمدم هم همانجا بود ، چهره آن ها بسیار ،بسیار نورانی و زیبا بود ولی نمی دانم چرا مردی که در کنار آن ها ایستاده بود به نظرم بسیار آشنا آمد انگار سال هاست که او را می شناسم ، به پریا نگاهی کردم که ناگهان از لب هایش از هم باز شدند و یک جمله را تکرار کرد

_سلام بر تو ای مادر شیعه و سلام بر تو ای مولای سر بریده و سلام بر تو ای امام عصرم

باورم نمی شد که کجا ایستاده ام ، در محضر امام معصومم که شیدایش بودم ، من در محضر امام حسین علیه السلام بودم که سال ها در هئیتش مداحی کرده بودم و دست بر جناق سینه ام کوفته بودم و در عزایش ناله زده بودم ولی دوستان ناباب م مرا از او دور کرده بودند و باعث شدند اسمم را از حسین به آرشام تغییر دهم و از این رو به آن رو شوم و حتی پریا را مجبور کنم نامش را تغییر دهد .

ای وای بر من !

ای واایی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #18
پارت شانزدهم

_ وای با این سیاهی دل چه کنم ؟

دستی شانه ام را لمس کرد و چشمانم را به بالا دوختم که ای کاش نمی دوختم و چشمم به کسی افتاد که ای کاش نمی افتاد!

_ پسر جان ، ازجایت برخیز که مادرت خداوند را به مادرم و من قسم و در مرام ما نیست کسی به در خانه ما بیاید و دست خالی باز گردد.

لبخند بر لبانم نشست و چه خوب بود که دعای مادر را داشتم .چشمانم را بستم و حس نورشدیدی رو در چشمانم حس کردم، به طوری که مجبور شدم چشمام رو ببندم و دوباره باز کنم ! نه اشتباه نکرده بودم اونجایی که من بودم بیمارستان بود و من به دنیا برگشته بودم و حس عجیبی داشتم و صدای از دور دست این نوا رو به گوشم میرسوند:

_ کمی آهسته تر به کجا می روی تو ای کاروانم به کجا می‌روی

مهلا مهلا حسین یابن زهرا حسین


ناخودآگاه این جملات رو تکرار کردم ، که فرد سفید پوشی پرده کنارم رو کنار زد و تا من رو دید به سمت بیرون دوید و صدای دادش به گوشم رسید و مانع رسیدن صدای نوحه بهم شد:

_ آقای دکتر ، آقای دکتر به هوش اومد

و بعد هم صدای دویدن چند نفر اومد که به سمتم اومدن ولی من فقط یک چیز برام مهم بود.

عشقم به حسین و عشقی که داشتم و میدونستم اون طرف پرده ای که کنارم نصب شده خوابیده !
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #19
پارت هفدهم

دکتر همراه با چند پرستار بالای سرم اومدن ، ولی نگاه من به پشت پرده و دلم می خواست یک بار دیگه چشمای پریا رو باز ببینم . دکتر کلافه نگاهی بهم کرد و پوف صدا داری کشید

_ خانم پرستار پرده رو بدید اون طرف ببینیم این آقا پسرمون چی میخاد از پرده !

پرستار پرده رو کشید کنار و به چشمای پریا نگاه کردم ، هنوز بسته بود. قطره ای اشک از چشمم چکید پس هنوز بیدار نشده بود

_ خب پسر جان ، اینم پشت پرده ؟!

حالم گرفته شده بود و دوست داشتم چشمای اونو باز ببینم

_ آقای دکتر اون عشقمه ، دوست داشتم حالا که برگشتم اونم برگرده ولی برنگشت !

خاکستر غم به چهره اون جمع نشست و هیچ کس حرفی نزد و انگاری دوست داشتن از اونجا فرار کنن و اونجا نباشن . دکتر معایناتش رو انجام داد

_ خب آقای مظفری، حال عمومی شما خداروشکر خوبه ولی امشب باید تحت نظر باشید

_ آقای دکتر من حاضرم تا هر موقع که پریام به هوش بیاد ، حتی اگر قرار باشه تا ابد طول بکشه !

دکتر اومد بالای سرم ایستاد و نگاهی محبت آمیز بهم انداخت

_ خیلی دوستش داشتی ؟

_ خیلی نه دکتر تا انتهایی جونم دوستش داشتم ، مثل خون توی رگهام بود ، وقتی نبود انگاری خون توی رگهام منجمد میشد . من بدون اون اجازه حیات ندارم !

_ این دخالت تو کار خداست ، آقا آرشام


آرشام ، آرشام نه این اسم من نبود ! اسم من حسینه! اصلا دیگه از این اسم خوشم نمیاد .

_ آقای دکتر اسم من حسینه ، نه آرشام

_ اسم چه اسم با مسمایی ، مبارکت باشه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #20
پارت هجدهم‌

_ ممنونم دکتر جان


سرم رو روی بالشت فشار دادم و به اتفاق های که برام افتاد فکر می کردم؛تمام اون تجربه ها تجربه های زیبای بود.

چند تا پرستار اومدن و وسایلی که به بدنم وصل بود رو جدا کردن و تختم رو منتقل کردن به بخش وتا ادامه بستریم رو اونجا بگذرونم. دکتر باز هم اومد بالای سرم ایستاد نگاهی بهش کردم و روی سینه اش اتیکت مسلم هاشمی پور می درخشید

_ آقای دکتر

_ بله

_ اگر میشه به خانواده ام خبر ندید ، نه به خانواده من نه پریا !

_ چرا ؟

_ میخوام هر دومون رو باهم ببینن

دکتر لبخند دندون نمایی زد و به چشم هام چشم دوخت

_ امان از شماآدم های عاشق که دنیا اگر دستتون بود ، همه چیز رو از دریچه عشق می خواستید حل کنید .باشه هر چند توی بیمارستان هستن ولی نمیگم به هوش اومدی

_ ممنونم دکتر جان

دکتر بخش رو ترک کردومن موندم و یه دنیا حرف خودم تویی بخش بودم ولی روحم توی ای سی یو و پیش پریا جا مونده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین